آثار احمدى تاريخ زندگانى پيامبر اسلام و ائمه اطهار عليهم السلام

مشخصات كتاب

سرشناسه : استرابادی، احمدبن حسن، قرن ق 10

عنوان قراردادی : [آثار احمدی فی احوال النبی صلی الله علیه و آله]

عنوان و نام پديدآور : آثار احمدی (تاریخ زندگانی پیامبر اسلام و ائمه اطهار علیهم السلام)/ تالیف احمدبن تاج الدین استرابادی؛ به کوشش میرهاشم محدث؛ با همکاری دفتر نشر میراث مکتوب

مشخصات نشر : تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، دفتر نشر میراث مکتوب نشر قبله، 1374.

مشخصات ظاهری : ص 595

فروست : ([میراث مکتوب؛ 7. علوم و معارف اسلامی]6)

(مرکز فرهنگی نشر قبله 17)

شابک : بها:16000ریال ؛ بها:16000ریال

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : ص. ع. لاتینی شده:Ahmad ebn -e Taj-al-din Estarabadi. Asar-e Ahmadi.

یادداشت : کتابنامه: ص. [591] - 595؛ همچنین به صورت زیرنویس

موضوع : محمد(ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11 ق. -- سرگذشتنامه

موضوع : غزوات

موضوع : ائمه اثناعشر -- سرگذشتنامه

موضوع : نثر فارسی - قرن ق 10

شناسه افزوده : محدث، هاشم، - 1331

شناسه افزوده : ایران. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. دفتر نشر میراث مکتوب

رده بندی کنگره : BP22/7/الف 5آ2 1374

رده بندی دیویی : 297/93

شماره کتابشناسی ملی : م 75-5802

[سخن ناشر]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

ترقّى و تعالى هر جامعه اى زمانى مقدور است كه پيشينه فرهنگ و تمدن خود را بشناسد و از علل پيشرفت يا ركود گذشته تاريخ خود آگاهى يابد. و اين شناخت حاصل نمى شود مگر با مطالعه آثار گذشتگان، چنان كه خود نوشته اند نه آن سان كه بعدها تحريف و تغيير يافته است، و اين در فرهنگ مكتوب هر جامعه اى كه همواره دستخوش حوادث روزگار بوده امرى اجتناب ناپذير است. از اين رو، براى نيل به اين آگاهى و حراست از اصالت و هويت فرهنگى و ايستادگى در برابر فرهنگ بيگانه، معرفى و احياى ميراث

مكتوب گذشته ضرور مى نمايد.

چه نقد و تصحيح علمى نگاشته هاى انديشمندان فرهنگ ايران اسلامى، نخستين شرط رسيدن به اين هدف است.

ليكن با وجود تمام تلاشها و كاوشهايى كه تاكنون براى شناسايى و تدوين فهارس خطى و نيز تصحيح و احياى ذخائر علمى و گنجينه هاى مكتوب اين مرز و بوم شده، اين آثار همچنان بكر و دست نخورده و حتّى مهجور مى نمايد و آنچه شده در قياس آنچه بايد شود، اندك است و آن اندك نيز با دشواريهاى بسيار روبروست؛ از دشواريهاى راه تحقيق، گردآورى نسخ و هزينه هاى سنگين كار گرفته تا ناهمواريهاى مربوط به تمهيد مقدمات نشر و جذب آثار علمى و تخصصى و بازگشت مادى آن كه شرط ادامه تلاش محقق و ناشر است.

از اين رو، معاونت امور فرهنگى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى در راستاى اهداف فرهنگى انقلاب اسلامى ايران كه در حقيقت، انقلابى است فرهنگى، دفترى به نام دفتر نشر ميراث مكتوب تأسيس كرد، تا با حمايت از كوششهاى محقّقان، مصحّحان، مراكز علمى و تحقيقاتى و پشتيبانى از ناشران فرهنگى، جذب استعدادها و كاراييها و نيز به قصد انتشار و عرضه منابع تحقيق و آثار گرانسنگ، جلوگيرى از دوباره كاريها و چاپ انتقادى متون با اولويت آثار فارسى در زمينه هاى گوناگون، بتواند جريانى اصيل در راستاى احياى فرهنگ مكتوب ايجاد كند و مجموعه اى غنى به جامعه فرهنگى ايران اسلامى تقديم دارد.

دفتر نشر ميراث مكتوب معاونت امور فرهنگى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:5

فهرست مطالب

پيشگفتار ... 9

متن ... 25

آغاز كلام در آفريدن نور حضرت محمد (ص) ... 30

ذكر حالات آن حضرت از زمان ولادت ... 37

قصه حليمه خاتون ... 43

ذكر حالات آن سرور

بعد از سه سالگى ... 47

ذكر حالات آن سرور بعد از فراغ از شير خوردن ... 50

ذكر وقايع سال هفتم از ولادت آن حضرت ... 52

ذكر وقايع سال هشتم از ولادت آن حضرت ... 57

ذكر حالات آن حضرت از چهارده سالگى تا بيست و پنج سالگى ... 62

خواستگارى نمودن خديجه خاتون ... 62

ذكر ولادت امير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) ... 74

ذكر وقايع رسول الله (ص) از سى و پنج سالگى تا چهل سالگى ... 75

ذكر وقايع سال چهلم از ولادت مصطفى (ص) و مبعوث شدن ... 77

ذكر دعوت نمودن آن حضرت امت را ... 82

ذكر آزار يافتن آن حضرت از كفّار و اسلام آوردن حمزه و عمر ... 90

ذكر هجرت نمودن اصحاب به جانب حبشه ... 95

به شعب بردن ابو طالب، پيغمبر را ... 99

ذكر معراج آن حضرت ... 104

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:6

ذكر وفات ابو طالب و خديجه كبرى ... 110

هجرت نمودن سيّد ابرار از مكه به مدينه ... 116

ذكر فرار آن حضرت و خوابيدن حضرت امير المؤمنين (ع) در جاى ايشان ... 121

ذكر بيرون آمدن آن سرور از غار و رفتن به سوى مدينه ... 124

ذكر وقايع سال دوم هجرت و خواستگارى نمودن فاطمه زهرا ... 129

ذكر غارت كردن كاروان كفّار ... 133

ذكر قضاياى سال دوم هجرت و جنگ بدر ... 135

ذكر بنى قينقاع ... 148

ذكر رفتن ابو سفيان به مدينه به قصد قتل پيغمبر ... 151

ذكر وقايع سال سوم هجرت و قضيه غطفان ... 152

ذكر لشكر فرستادن به عراق و غارت كاروان قريش ... 154

ذكر محمد بن مسلمه ... 155

وقايع احد ... 158

شهادت سيد الشهداء حمزه به دست وحشى ... 172

توجه

ابو سفيان به جانب مدينه به حرب پيغمبر ... 177

حكايت زن طلحه و عبد الله و سفيان كبير و شهادت عاصم ... 179

حيله انگيختن عبد الله به جهت خاطر پيغمبر (ص) ... 182

ذكر وقايع سال چهارم هجرت و بنى نضير ... 184

ذكر تخلف ابو سفيان در بدر ... 190

وقايع سال پنجم هجرت و بنى مصطلق ... 193

غزوه خندق يا احزاب ... 197

ذكر بنى قريظه ... 220

وفات سعد معاذ ... 225

ذكر صلح مكه ... 229

در ذكر فرستادن ايلچيان به سلاطين و آنان را به اسلام خواندن ... 236

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:7

فرستادن عبد الله بن حذافه به كسرى ... 241

توجه حاطب بن ابى بلتعه به سوى مقوقس ... 244

توجه شجاع بن وهب به جانب دمشق ... 245

رفتن سليط بن عمرو به طرف هوذة بن على ... 246

وقايع سال هفتم هجرت و كشته شدن حارث و مرحب ... 247

برگشتن خورشيد به جهت حضرت على (ع) ... 269

ذكر فتح فدك ... 270

رفتن پيغمبر (ص) به جانب مكه ... 273

وقايع سال هشتم ... 276

نزاع بنى بكر با بنى خزاعه ... 283

غزوه حنين ... 301

غزوه طايف ... 308

وقايع سال نهم هجرى ... 313

رفتن امير المؤمنين على (ع) به قبيله بنى طى و ويرانى بتخانه آنجا ... 314

ذكر توجه به شام ... 316

مباهله اهل نجران ... 322

غزوه ذات السلاسل ... 328

قرائت سوره برائت ... 335

حجة الوداع ... 338

رحلت پيامبر اسلام (ص) ... 349

فرستادن لشكر به جانب روم ... 353

ذكر بى وفايى دنياى غدّار ... 383

خاتمه كتاب در ذكر خلافت اصحاب ... 385

وصيت فاطمه زهرا (س) ... 400

خلافت عمر بن خطاب ... 403

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:8

خلافت عثمان بن عفّان ... 407

خلافت امير المؤمنين على

بن ابى طالب (ع) ... 425

حرب امير مؤمنان (ع) با معاويه ... 436

محاربه و دفع خوارج ... 443

ذكر اخبار حضرت على بن ابى طالب (ع) از ولادت تا شهادت ... 466

حضرت امام حسن بن على (ع) ... 484

حضرت امام حسين بن على (ع) ... 489

حضرت امام على بن الحسين زين العابدين (ع) ... 496

حضرت امام محمد باقر (ع) ... 503

حضرت امام جعفر محمد الصادق (ع) ... 510

حضرت امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) ... 521

حضرت امام على بن موسى الرضا (ع) ... 529

حضرت امام محمد بن على التقى (ع) ... 536

حضرت امام على بن محمد النقى (ع) ... 541

حضرت امام حسن بن على العسكرى (ع) ... 546

حضرت امام زمان (عج) ... 552

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:9

پيشگفتار

اشاره

بار خدايا مهيمنى و مدبّروز همه عيبى منزّهى و مبرّا

ما نتوانيم حق حمد تو گفتن با همه كروبيان عالم بالا آثار احمدى كتابى است در شرح احوال و غزوات پيامبر بزرگ اسلام (ص) و مولاى متقيان حضرت على بن ابى طالب (ع) و اندكى از كرامات و خوارق عادات ائمه اثنى عشر- عليهم السلام.

مؤلف اين كتاب احمد بن تاج الدين حسن بن سيف الدين استرآبادى از علماى قرن دهم هجرى است.

علامه فقيد شيخ آقا بزرگ طهرانى راجع به آثار احمدى چنين مرقوم فرموده اند:

آثار احمدى فى احوال النّبى- صلّى اللّه عليه و آله- و غزواته و مختصر من احوال الائمة- عليهم السلام- للفاضل احمد بن تاج الدين حسن بن سيف الدين الأسترآبادي .... «1»

در دائرة المعارف بزرگ اسلامى ذيل آثار احمدى چنين آمده:

آثار احمدى كتابى تاريخى و كلامى به زبان فارسى است نوشته احمد بن تاج الدين استرآبادى. برخى از پژوهشگران احتمال

داده اند كه پدر وى سيدى علوى از فرزندزادگان موسى بن مبرقع بوده كه در هرات مى زيسته و سپس به بيرجند رفته است و در اين شهر به دست اسماعيليان به قتل رسيده و در روستاى شاخن از توابع درخش به خاك سپرده شده است. اكنون در اين روستا آرامگاهى به نام تاج الدين حسن وجود دارد.

______________________________

(1)- الذّريعة، ج 1، ص 6.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:10

آقابزرگ تهرانى احتمال داده است كه وى برادر سلطان محمد بن تاج الدين نويسنده تحفة المجالس باشد و اين احتمال از اين رو تقويت مى شود كه كه سلطان محمّد از آثار احمدى مكرر نقل قول مى كند.

نويسنده عنوان كتاب را از نام خود گرفته است. وى در آغاز كتاب مى گويد: از هنگام جوانى هرگاه كه اتّفاق مى افتاد و مطالعه اى در شرح حال سرور پيامبران مى كردم، مطالبى از خوانده ها فراهم مى آمد در اين ميان گروهى از دوستان از من خواستند تا كتابى در اين باب فراهم آورم. از اين رو اين كتاب را كه شامل روايتهاى گوناگون و گفتارهاى مختلف بود گرد آوردم و در اين زمينه از كتاب روضة الاحباب [نوشته جمال الدين عطاء اللّه دشتكى شيرازى به سال 903 ق] سود بردم. برخى اين كتاب را خلاصه روضة الاحباب انگاشته اند ولى اسماعيل آموزگار و على شريعتى كه اين دو را به دقّت با هم سنجيده اند گفته اند: همان سان كه نويسنده آثار احمدى در ديباچه كتاب يادآورى كرده روضة الاحباب داراى تفصيل بسيار است و مؤلف آثار احمدى به عنوان يك سند معتبر از آن بهره جسته ولى حتى يك عبارت كوتاه نيز عينا از آن در كتاب خويش نقل نكرده است. آنچه

ميان اين دو مشترك است فقط يك رباعى است.

آثار احمدى حاوى بخشى از تاريخ اسلام است كه در آن زندگينامه پيامبر اسلام (ص) و جنگهاى وى و در پايان اندكى از زندگينامه امامان دوازده گانه شيعيان ياد شده است. در اين كتاب غيبت امام زمان (ع) با دو دليل اثبات گشته و بيان شده است كه برخى شهرهاى مغرب زمين در اختيار اوست.

آثار احمدى بر خلاف آنچه برخى مانند خانبابا مشار گمان برده اند، تاكنون به چاپ نرسيده است. كهنترين نسخه خطى آن كه برخى با احتمالى ضعيف آن را به خط مؤلف انگاشته اند مورخ سال 924 قمرى است كه در كتابخانه انجمن آسيائى بنگال است ...

هنگامى كه مؤلف دست به كار نگارش كتاب شده پايگاهى بى طرفانه برگزيده و از برادران مسلمان خود به احترام ياد كرده و در سخن گفتن از رجال صدر اسلام همواره جمله «رضى الله عنه» را افزوده است ولى در نسخه هاى ديگر كه در اوايل سده يازدهم قمرى كتابت شده است نسخه نويسان، بى پروايى ويژه اى نشان داده اند

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:11

و اين بر خلاف وصيّت مؤلف است كه از فضلاى زمان مى خواهد اگر سهوى در اثر او ببينند آن را چنان اصلاح كنند كه «در رابطه عناد و شايبه تعصب و فساد» از آن پديد نيايد «1».

دانشمندان بزرگوار، خلد آشيان سعيد نفيسى در كتاب «تاريخ نظم و نثر در ايران و در زبان فارسى» (ص 245) و آقاى احمد منزوى در «فهرست نسخه هاى خطى فارسى» (ج 6، ص 4403) و آقاى محمود مدبّرى در «فرهنگ كتابهاى فارسى» (ج 1، بخش يك، ص 18) آثار احمدى را معرفى فرموده اند. مرحوم نفيسى تأليف اين كتاب را

«در حدود سال 900» و آقاى احمد منزوى «ميان سالهاى 900 تا 964» و آقاى محمود مدبّرى تأليف آن را «در دوره صفويه» مرقوم فرموده اند. در دائرة المعارف تشيع نيز اين اثر معرفى شده است.

اما درباره كتاب آثار احمدى مقاله بسيار ارزنده اى به قلم آقاى اسماعيل آموزگار نوشته شده كه بهترين معرّف اين كتاب است و براى اطلاع خوانندگان محترم و نيز ذكر خيرى از نويسنده دانشمند آن در اينجا مى آوريم.

معرفى آثار احمدى به قلم اسماعيل آموزگار

كتابى است مشتمل بر آثار نبوى و محتوى بر تحقيقات اخبار مصطفوى و مجملى از احوال خلفاى راشدين و معجزه هايى منسوب به ائمه اثنى عشر.

مؤلّف و مصنف آن احمد بن تاج الدين حسن [بن] سيف الدين استرآبادى ظاهرا طبع شعرى داشته اما شعرش در مرتبه عالى نيست. در متن كتاب ابيات و اشعارى به مناسبت ساخته و جايگزين عبارت نموده و از شعراى ديگر تك بيت هايى به مناسبت نقل كرده. در هيچ يك از تذكره ها نامش ديده نشده و معلوم است شعر مى ساخته ولى شاعرى بنام نبوده.

______________________________

(1)- دائرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 1، ص 102- 103، ذيل آثار احمدى.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:12

صاحب الذّريعة احتمال داده برادر سلطان محمد بن تاج الدين حسن صاحب تحفة المجالس باشد. اولين بار در كتابخانه شخصى مرحوم پدرم نسخه اى خطى از آثار احمدى را ديدم، به قطع 22* 14 هر صفحه 17 سطر در كاغذ زرد رنگ صيقلى نوشته، تذهيب ساده اى در حاشيه دارد كه به مرور ايام كم رنگ شده. صفحه اى از ديباچه و چند سطر از آخر كتاب و سه صفحه در محل داستان خواستگارى محمد (ص) از خديجه ساقط شده. كاتب مرتكب اشتباهى بزرگ شده كه

موجب سرگردانى است و آن اينكه نام كتاب را به جاى كلمه «احمدى»، «محمدى» ضبط كرده و نسخه كتاب «آثار محمدى» معرفى شده. اين اشتباه منحصر به نسخه فوق است و در ساير نسخه ها همه جا «آثار احمدى» ضبط است.

در هيچ يك از فهرستها كتابى به نام «آثار احمدى» ثبت نشده و لذا براى كسانى كه آشنايى با نسخه آثار احمدى نداشته باشند اين تصور حاصل مى شود كه به نسخه اى منحصر بفرد دست يافته اند و حال آنكه خط تذهيب حاكى از آن است كه نسخه به دست كاتب حرفه اى و حسب الفرموده از روى نسخه ديگر نوشته شده است.

نشريه كتابخانه مركزى دانشگاه تهران به اعتبار ديباچه اى كه مؤلف بر كتاب آثار احمدى نوشته آن را خلاصه روضة الاحباب تأليف جمال الدين عطاء الله دشتكى شيرازى معرفى كرده و در فهرست مشار نوشته شده كه اين كتاب در حاشيه تحفة المجالس به سال 1274 در دسترس است. و در آن كتاب فقط رواياتى درباره كرامات و معجزات از كتاب آثار احمدى نقل شده است و آنچه براى من مسلم است آنكه نسخه آثار احمدى تاكنون بچاپ نرسيده (است).

ساير نسخه ها

: 1- نسخه اى به قطع 27* 17 هر صفحه 21 سطر با جلد چرمى سرخ كه تاريخ كتابت آن 964 قيد شده و در تاريخ 27 ماه صفر سال 992 جمع كتابخانه عامره هند

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:13

شده و نسخه مزبور قبلا در تصرف و تملك ديگران بوده و دو جاى پشت ورق اوّل كتاب نوشته شده: عرض شد فى سنة 974 پانزدهم جمادى الاول و در جاى ديگر عبارت عرض شد دوم محرم الحرام 990 و به هر حال

اين نسخه به شماره 351 ثبت كتابخانه انجمن آسيايى بنگال است. خط آن نازيبا و ناخوانا كه به علت فرسودگى فوق العاده و موريانه زدگى به زحمت صفحات آن وصالى و صحافى شده و خواندن بعض صفحات با زحمت مقدور مى شود. در پايان اين نسخه نام كاتب نوشته شده «...

احمد الهاشمى» و به قراين محتمل است كه خط مؤلف بوده باشد. آنچه مسلم است اين نسخه به وسيله كاتب حرفه اى كتابت نشده و به باطله نويس بيشتر شباهت دارد تا به يك نسخه خطى منظم. در متن و حاشيه اصلاحاتى شبيه به خط متن به عمل آمده.

با توجه به اين نكته كه به اعتبار ديباچه كتاب مؤلف معترف است در سن كهولت به تأليف كتاب اقدام نموده، كتاب خود را لبّ لباب روضة الاحباب معرفى كرده و نسخه خطى روضة الاحباب كه به خط مؤلف در 903 نوشته شده، در كتابخانه آستان قدس موجود است و فوت جمال الدين عطاء الله در 911 بوده، دور نيست كه نسخه آثار احمدى كه در 964 كتابت شده باطله نويس يا نسخه مكرر به خط مؤلف باشد.

آنچه براى اهل تحقيق ارزش دارد، آن است كه اين نسخه قديمترين نسخه اى است كه فهرست نويسان داخلى و خارجى سراغ كرده اند.

هرگاه با قراين ضعيف كه در دست است علوى بودن احمد بن تاج الدين حسن مؤلف آثار احمدى به ثبوت برسد احتمال آنكه احمد الهاشمى كاتب نسخه سال 964 همان احمد بن تاج الدين حسن مؤلف آثار احمدى است، قويتر مى شود.

هر چند قراين و شواهد ضعيف براى اهل تحقيق قابل اعتنا نيست ولى تا دليل قاطع به دست نيايد قرينه ضعيف را نمى توان

ناديده گرفت.

قراين قابل ذكر آنكه مى دانيم دربار امير على شير نوايى در هرات كانون فضلا و نويسندگان و گويندگان زمان بوده اهل فضل و دانش در نزد امير على شير قرب و منزلتى داشته اند. در احوال جمال الدين عطاء الله مؤلف روضة الاحباب نوشته شده كه وى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:14

چندى در هرات مى زيسته و در مدرسه سلطانيه هرات مجلس مى گفته. مؤلف آثار احمدى به قرينه تجليلى كه در مقدمه كتاب خود از روضة الاحباب نموده پيش كسوتى مؤلف روضه را محترم شمرده بايد درك محضر او را كرده باشد و سكونت او در هرات مسلم مى شود.

ديگر آنكه در قريه شاخن چهار فرسنگى درخش از توابع بيرجند گورى هست كه سنگ بزرگ و طويلى بر روى آن نهاده اند و بر آن سنگ آياتى از قرآن با خط خوب حك شده بعض عبارات به علت ساييدگى خوانده نمى شود و نام تاج الدين حسن نيز بر آن سنگ نوشته است. به اعتقاد مردم آن سامان تاج الدين حسن از سادات جليل القدر است و نسبت وى به موسى بن مبرقع مى رسد و روايت مرگش كه سينه به سينه نقل شده به اين صورت است كه وى از هرات به اين ديار آمده و به دست يكى از افراد فرقه اسماعيليه كشته شده و تاريخ نقرشده بر سنگ، قدمت آن را به چهار قرن قبل مى رساند. با اين قرائن اگر احمد بن تاج الدين حسن مؤلف آثار احمدى فرزند تاج الدين حسن مدفون در شاخن باشد، هاشمى نسب است و احتمال آنكه احمد هاشمى كاتب نسخه كتابت شده سال 964 مؤلف كتاب بوده، بيشتر مى شود. به هر حال عيب كلى اين نسخه آنست

كه حدود سى صفحه آن ساقط شده [است].

2- نسخه اى ديگر از كتاب آثار احمدى در كتابخانه انجمن آسيايى بنگال موجود است، به خط نستعليق تا حدّى خوش و زيبا به قطع 25* 19 هر صفحه 21 سطر كه متعلق به كتابخانه مدرسه فورت وليم بوده و مهر كتابخانه مزبور (كتاب كالج فورت وليم) بر ورق اوّل نقش است و مهر لاتين انجمن آسيايى بنگال را نيز دارد. هر دو مهر در اوّل و آخر كتاب ديده مى شود. با اينكه نسخه كامل است تاريخ كتابت آن معلوم نيست و نام كاتب نوشته نشده و روشن نيست كه در چه تاريخى به تملك كتابخانه انجمن آسيايى يا كالج فورت وليم در آمده. در صفحه آخر كتاب سه تاريخ تولد كه به ترتيب 1077 و 1081 و 1082 ثبت شده، مربوط به روز تولد فرزندان مالك اوّليه كتاب است كه بنابر معمول زمان تاريخ تولد فرزندان خانواده را بر پشت كلام اللّه يا كتاب ارزنده

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:15

ديگرى ثبت مى نموده اند، قهرى است كه تاريخ كتابت اين نسخه بايد قبل از سنه 1077 بوده باشد.

از خصوصيات اين نسخه آنكه متن كتاب با خط دو نفر خطاط به تناوب نوشته شده و به يارى يكديگر كتاب را به پايان رسانيده اند. تفاوت خط در فصول مختلف به چشم مى خورد. يك خط بسيار خوب و نستعليق زيبا و ديگر نستعليق تا حدى خوب و خوانا.

محتوى اين نسخه با نسخه قديمى كه به سال 964 كتابت شده بسيار نزديك به يكديگر و اختلافات بسيار ناچيز و قابل اغماض است. بيشتر اختلاف در به كار بردن شكل افعال به چشم مى خورد. از نظر تصحيح و مقابله

هرگاه نسخه كتابت شده 964 به عنوان قديمترين نسخه اصل و متن قرار گيرد، نسخه فوق براى جبران آن مقدار صفحات كه از كتابت 964 ساقط شده نسبت به ساير نسخ اصح و اصلح به نظر مى رسد.

3 و 4- در گنجينه كتب خطى كتابخانه مركزى دانشگاه تهران دو نسخه كتاب آثار احمدى موجود است كه مشخصات آنها به ترتيب قدمت آنها ذكر مى شود:

نسخه اى به سال 1077 به خط شهسوار بن شاه مراد بيك نوايى به قطع 21* 10 هر صفحه 19 سطر با خط نستعليق خوانا روى كاغذ سفيد بخارايى نوشته شده اين نسخه متعلق به آقاى سيد محمد مشكاة استاد دانشگاه تهران بوده كه با ساير كتب كتابخانه استاد به دانشگاه انتقال يافته و به شماره 184 ثبت گرديده.

نسخه ديگر كه در سال 1236 نوشته شده و كاتب آن معلوم نيست، به قطع 15* 5/ 10 روى دو رنگ كاغذ آبى و كاغذ چرك ضخيم نوشته و اين نسخه نيز به خط دو نفر است قسمت اوّل با خط شكسته نستعليق تا حدى خوب و زيبا و قسمت دوم با خط نستعليق كه تا حدى بد خط است.

5- نسخه اى خطى از كتاب آثار احمدى كه صفحه آخر آن ساقط و نيمى از ورق اوّل آن پاره شده به طورى كه چند سطر از شعر مقدمه ديباچه آن از بين رفته كاتب و تاريخ كتابت آن معلوم نيست در كتابخانه شخصى آقاى سيد جلال الدين محدثى ارموى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:16

استاد دانشگاه تهران موجود است كه براى مدتى كوتاه در اختيار اين جانب قرار دادند.

از نظر مقابله بسيار مغتنم بود. اين نسخه به قطع 2/ 21* 10

هر صفحه 19 سطر از نظر خط و كاغذ شباهت زيادى با نسخه شماره 184 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران دارد.

6- نسخه اى از كتاب آثار احمدى در كتابخانه دانشگاه رنينگتن آلمان موجود است و به شماره 300 كتب السنه شرقى ضبط شده قطع آن 26* 16 با خط شكسته نستعليق خوانا و بسيار پرغلط و تاريخ كتابت ندارد. و شايد از نظر تحقيق كم ارزش ترين نسخه هاى موجود كتاب آثار احمدى باشد.

آقاى احمد گلچين معانى كه بصيرتى در شناخت نسخه هاى خطى دارند يادآورى نمودند كه نسخه آثار احمدى با كتاب روضة الاحباب جمال الدين عطاء اللّه مقابله شود تا معلوم گردد مؤلف آثار احمدى تا چه حد تحت تأثير روضة الاحباب بوده.

نسخه چاپى روضة الاحباب در دسترس نبوده نسخه هاى خطى كتاب مزبور در كتابخانه هاى مدرسه عالى سپهسالار (مدرسه عالى شهيد مطهرى) كه مرحوم سپهسالار خريدارى و وقف نموده و نسخه اى نفيس و اصيل به خط مؤلف جمال الدين عطاء اللّه كه تاريخ ختم آن 903 در آخر جلد اول قيد شده در كتابخانه آستان قدس موجود است و ظاهرا اين كتاب را نادر شاه از هند آورده و بعد تقديم كتابخانه آستان قدس شده است. اين نسخه ها را با كمك آقاى دكتر على شريعتى ملاحظه و با دقت تمام با كتاب آثار احمدى مقايسه گرديد، معلوم شد همانطور كه صاحب آثار احمدى در ديباچه كتاب متعرض شده روضة الاحباب داراى تفصيل بسيار است و مؤلف آثار احمدى به عنوان يك سند معتبر از آن استفاده كرده و حتى يك عبارت كوتاه هم از آن كتاب در كتاب خود به عين نقل ننموده فقط يك رباعى عربى عينا نقل

شده و آنچه از نظم و نثر در آثار احمدى درج است، تأليف و تصنيف مؤلف آن است. به قول خودش بين الاجمال و التفصيل با استفاده از روضة الاحباب و سيره مولانا حسين خوارزمى و خواجه محمد پارسا از بزرگان اهل تصوف و جمال الدين خوارزمى كتابى مستقل در سيره رسول اكرم و كرامات ائمه اثنى عشر ساخته است.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:17

شرح حال كامل و حتى ناقص مؤلف آثار احمدى به دست نيامده آنچه از رشحات قلم و عبارات ديباچه بر مى آيد احمد بن تاج الدين حسن سيف الدين استرآبادى در روزگار امير على شير نوائى در هرات مى زيسته و در مدرسه و مسجد مجلس مى گفته.

سياق عبارات كتاب نشان مى دهد سخن گويى زبر دست بوده و منبرى گرم و گيرا داشته تا حدى كه مورد توجه بزرگان سياست و دانش زمان واقع شده و ارادتمندانى نيز داشته است. در ديباچه گفته «گاهگاهى حكايتى كه مشتمل بر غرابتى بود در محفل افاضل و دانايان قواعد دين و ملل و مجلس فضلا و! خورده شناسان ضوابط علم و عمل معروض مى داشت. مستمعان از استماع آن مبتهج و مسرور مى بودند و به شرف ارتضا مقرون داشته تحسين و تعريف مى فرمودند. در خلال اين حال بعضى از دوستان و جمعى از محبان كه اطاعت و فرمانبردارى ايشان واجب و لازم بود گاهى از روى التماس و استدعا درخواست مى نمودند و گاهى از روى قدرت و استعلا امر مى فرمودند كه درين باب كتابى تأليف كن و رساله اى تصنيف گردان مشتمل بر معظمات آثار نبوى و محتوى بر تحقيقات اخبار مصطفوى تا دوستان را از خواندن و محبان را از دانستن آن حظى

وافر و نصيبى كامل به حصول موصول گردد.» و باز از عبارات ديباچه برمى آيد كه قدرت مالى و تمكن به آن اندازه نداشته كه مركب و كاغذ فراهم آورد، چنانكه گويد: «پس گاهى به واسطه عدم بضاعت و قلت استطاعت» مهم امر تأليف به تأخير مى افتاده و از طرفى دچار بلاى عوام زدگى نيز بوده مى نويسد:

«گاهى به سبب عدم رواج هنر و خلأ عرصه گيتى از وجود سخن پرور، شاهد مطلوب چهره مقصود نمى گشود و ازين سبب پاى ملال در دامن اندوه و غم و بلا مى كشيدم و جرعه اى از جام غصه و الم مى چشيدم». و نيز بر مى آيد كه شيعى مذهب و بى شك مكتب تصوف زمان در او اثر گذاشته هم از مركز قدرت اهل تسنن بيم داشته و هم از طعنه قشريها در امان نبوده و در مقابل هر دو جانب تقيه را رعايت مى كرده تا مسلمانان چهار يارى متعرض نباشند و متعصبين تكفير نگويند و در اين باره گفته: «يك چند تعرض زبونان و طعنه دونان مانع مى شد و در درياى غم و اندوه غوطه مى خوردم و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:18

گوهر مطلوب به دست نمى آوردم.» تا بالاخره به قول خودش «با وجود حال خراب و كشاكش دل و اضطراب» عزم جزم كرد تا از اصح روايات و لب لباب روضة الاحباب و خلاصه باقى كتب معتبره اين كتاب را به وجود آورد و اثرى از خويش باقى گذارد.

مطالعه اين كتاب ناخودآگاه ما را به تحول فكرى زمان و چگونگى رسميت يافتن و قدرت گرفتن مكتب تشيع در قرن نهم و دهم آشنا مى كند. خصوصا اگر نسخه هاى كتاب با يكديگر مقابله شود ملاحظه قدرت يافتن مكتب

با شدت به چشم مى خورد.

چه مؤلف در روزى كه دست به كار تأليف كتاب شده خود را بى طرف انگاشته و تعصب به كار نبرده و به احترام برادران مسلمان خويش حدود بى طرفى را تا حدودى كه مورد اعتراض واقع نشود رعايت كرده و همه جا نام خلفاى اوّل و دوّم را به احترام ياد كرده و كلمه رضى اللّه عنه را به دنبال اسمشان افزوده ولى در نسخه هاى ديگر كه اوايل قرن يازدهم كتابت شده قدرت حكومت صفوى به اوج كمال رسيده و- نسخه نويسان بى پروايى خاص در سبّ و لعن اوّل و دوّم از خود نشان داده اند و به اين وصيت مؤلف كه مى گويد: «التماس از فضلاى زمان و استدعا از علماى عالى شأن آنست كه درين روايات كه ايراد نموده شد به نظر رضا بينند و اگر سهوى يا خللى مشاهده نمايند به اصلاح به نوعى التفات فرمايند كه رابطه عناد و شائبه تعصب و فساد نباشد» اعتنا نكرده اند و به پسند خاطر خويش اقدام كرده اند.

با توجه به اين نكات بعد از نسخه كتابت شده در سال 964، نسخه خطى موجود در مشهد قديمتر و اصيلتر به نظر مى رسد، خاصه آنكه خصوصيات رسم الخط زمان را نيز دارا مى باشد «1».

روش تصحيح

خوشبختانه نسخه هاى خطى آثار احمدى فراوان است و استاد كتابشناس معاصر-

______________________________

(1)- نامه آستان قدس، دوره هفتم، شماره دوم و سوم.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:19

يادگار عزيز علامه فقيد شيخ آقا بزرگ طهرانى- آقا احمد منزوى بيست و شش نسخه خطى از اين كتاب در فهرست نسخه هاى خطى فارسى معرفى فرموده اند اما من در هنگام تصحيح به سه نسخه از آنها دسترسى داشتم كه عبارتند از:

1- نسخه خطى

2- آ متعلق به كتابخانه شخصى پدرم روانشاد استاد علّامه دكتر مير جلال الدين محدّث ارموى. اين نسخه همان نسخه است كه گويا مدتى كوتاه به طور امانت نزد آقاى اسماعيل آموزگار بوده است، زيرا با مشخصاتى كه ايشان مرقوم فرموده اند همگونى دارد. چون صفحه آخر اين نسخه از بين رفته بنابراين نام كاتب و تاريخ كتابت ندارد. اين نسخه 473 صفحه است. رمز اين نسخه «الف» قرار دادم.

2- دوّمين نسخه خطى هم متعلّق به كتابخانه شخصى پدرم است به شماره 16- آ.

اين نسخه بسيار خوش خط و كامل است. تعداد صفحات آن 420 و در هر صفحه 23 سطر دارد. تاريخ كتابت آن 1233 قمرى و كاتب آن ابراهيم بن رجب على يوسكانى است. رمز اين نسخه را «ب» گذاشتم.

3- نسخه خطى شماره 1047 كتابخانه عمومى حضرت آية اللّه العظمى نجفى مرعشى در قم. اين نسخه در 250 برگ 19 سطرى است. و آن را «ج» شناساندم.

هيچ كدام از سه نسخه را اصل قرار ندادم بلكه هر مطلبى كه درست تر بود در متن قرار گرفت و ما بقى در پاورقى. مطالب اين كتاب را با تاريخ يعقوبى، تاريخ طبرى، تاريخ پيامبر اسلام، تأليف دكتر محمّد ابراهيم آيتى، و سيرت رسول اللّه به تصحيح دكتر اصغر مهدوى مقابله كردم.

پس از اينكه دست نوشته آثار احمدى به تشويق و همّت دفتر نشر ميراث مكتوب براى چاپ آماده شد، اين دفتر آن را مورد بررسى و مطالعه قرار داده لذا با دقت، از نظر دوست عزيز و بزرگوارم جناب آقاى محمّد سپهرى گذشت و ايشان مرا بر اشتباهات و خطاهاى بسيارى واقف گردانيدند. از ايشان صميمانه تشكر مى كنم. اگر

راهنماييهاى محققانه ايشان نبود هيچ گاه اين كتاب به اين شايستگى چاپ نمى شد. اعراب گذارى آيات قرآنى و جملات عربى هم به لطف ايشان انجام گرفته است. همچنين از همكارى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:20

جناب آقاى دكتر محمّد رجبى، فرزند گرامى استاد على دوانى تشكر مى كنم.

در تصحيح اين كتاب مساعدت و لطف دوستان ارجمندم آقايان حميد محدّث و ناصر پاكپرور شامل حالم بوده كه از اين عزيزان ممنونم.

در اينجا لازم مى دانم ياد خيرى از پدرم بكنم و آرزوى غفران ابدى براى ايشان بنمايم و سپاس فراوانم را به دانشمند بزرگوار جناب آقاى دكتر محمود مرعشى فرزند برومند و فاضل آيت اللّه العظمى نجفى مرعشى تقديم دارم كه به محض اطلاع بر تصميم بنده نسبت به چاپ اين كتاب با سعه صدر خاص خود كه نشانگر تربيت صحيح ايشان است، عكس نسخه خطى كتابخانه پدرشان را براى بنده فرستادند.

اميدوارم كتابداران بخش خطى ساير كتابخانه هاى عمومى ايران هم اقتدا به اين سيره مرضيه كنند و در دادن عكس نسخه هاى خطى به محققين مساعدت فرمايند و بدانند كه چاپ اينگونه آثار علمى و دينى باعث افتخار و آبروى ايران و اسلام خواهد شد.

رب اشرح لى صدرى.

مير هاشم محدّث 30 خرداد 1374 ش تهران

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:21

() يك صفحه از نسخه خطى الف

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:22

() يك صفحه از نسخه خطى ب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:23

() يك صفحه از نسخه خطى ج

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:25

[متن]

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ*

خدايا ز شكرت زبان كام يافت ز نام تو هر نامه اى نام يافت

دهان درج دُر از عطاى تو شدزبان سرخ رو از ثناى تو شد

شود نعمت از شكر نعمت پديدزبان شد در نعمتت را كليد

قلم بهر حمد

تو رفتار يافت زبان بهر شكر تو گفتار يافت صحيحترين حكايتى كه مورخان پاكيزه بيان نيكو ادا، و شيرين روايتى كه بلبلان خوش الحان دستان سرا در انجمن بلاغت و چمن فصاحت به قلم تحرير و لسان تقرير، مقرّر و مثبّت گردانيده اند، حمد ذات احدى است منزه از شبه و مثال و ثناى صفات صمدى است مبرّا از فنا «1» و زوال؛ قديمى كه صحايف تواريخ انبياء به محمدت و ثناى او ارتباط يافته، واجب التعظيمى كه فهرست قصص انبياء و تذكره اولياء به تذكير «2» اسماء حسناى او انتظام پذيرفته. قطعه:

خداوند بخشنده دستگيركريم عطابخش پوزش پذير

عزيزى كه هركز درش سر بتافت به هر در كه شد هيچ عزت نيافت الهى كه را رسد كه در بهار محمدت غواصى نموده در دانه در رشته تقرير و تحرير كشد و كه تواند كه در بيداى ثنايت فرس السبق در ميدان بيان رانده از اقران سبقت گيرد؟ بيت:

______________________________

(1)- الف: فساد.

(2)- الف: تذكر.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:26 به كنهش در نيفتد هيچ عاقل كجا گردد محيط كنه او دل

نطق ابكم بمانده در صفتش فهم عاجز شده ز معرفتش

از مكان و زمان برون ذاتش محض جهل است نفى اثباتش و الطف صلات صلوات كه مسبّحان پاكيزه سير و اشرف تحف تحيّات كه فصيح زبانان سخن گستر معركه نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ «1» در رشته اداء و سلسله املاء كشند و مجلس انس را بدان مزيّن گردانند، ثناى صاحبقرانى [است] كه از عرش تا فرش هر چه هست به طفيل هستى او موجود گشته، عالى شأنى كه از سمك تا سماك هر آنچه به جلوه ظهور در آمده به سبب ذات حميده صفات او صورت بود يافته. بيت:

آن

كه «سدره» اوّلين ميقات اوست عالم و آدم طفيل ذات اوست يعنى: عالى جاهى كه خسروان كشور افلاك، غاشيه رفعت و جلالش را بر دوش جان مى كشند و معالى دستگاهى كه شهرياران عرصه خاك، غبار نعل براقش را توتياى ديده جهان بين خود مى سازند، متوجّ به تاج ابتهاج وَ ما أَرْسَلْناكَ* «2»، مخاطب به خطاب لولاك لما خلقت الافلاك، سلطان بارگاه عزّت دَنا فَتَدَلَّى «3»، صاحب جاه قربت مكان فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى «4»، مقتدايى كه خلايق را به نور هدايت از ظلمت ضلالت خلاص گردانيد و پيشوايى كه سرگشتگان باديه كفر را از بيم دست انداز به مقام امن و امان رسانيد، حبيب حضرت اله و جليس خلوتخانه لى مع اللّه، بيت:

محمّد كه كونينش آمد طفيل زمين و زمان راست نورش سهيل صلّى اللّه عليه و آله به عدد مطرات السحاب و قطرات البحار و به عدد نجوم ملك الدّوار و ما طلع الشّمس و القمر باللّيل و النّهار و بر آل پاكيزه مآل آن حضرت كه به

______________________________

(1)- يوسف 12/ 3.

(2)- الانبياء 21/ 107.

(3)- النجم 53/ 8.

(4)- النجم 53/ 9.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:27

خطاب مستطاب قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى «1» ممتازند و بر اصحاب محمدت انتساب آن خداوند ان كه به تشريف شريف فَأَنْزَلَ السَّكِينَةَ عَلَيْهِمْ وَ أَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِيباً «2» مفتخر و سرافرازند و سلّم تسليما كثيرا كثيرا كثيرا.

بعد از اقامت مراسم حمد نامحدود و شرايط لوازم درود بر سيّد عاقبت محمود، چنين گويد بنده كمترين و خادم اهل صدق و يقين، المحتاج الى رحمة اللّه الهادى، فقير حقير احمد بن تاج الدين حسن «3» بن سيف الدين الأسترآبادي- احسن اللّه

تعالى أمر داريه و غفر والديه- كه بر رأى عقده گشاى ارباب فضل و ادب و بر ضمير مهر تنوير اصحاب جد و طلب پوشيده نماند كه پروردگار حكيم و آفريدگار واجب التعظيم را در آفرينش انس و جان، غرض كلى و مقصود اصلى اظهار معرفت وجود كامل و افشاى كمال به قوّت جلال و جمال شامل خود بود و موافق اين مقال است و مصداق اين حال آيه كريمه: وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ «4». و چون اين مطلب اعلى و اين مقصد اقصى بى واسطه متعلّم دانا و بى وسيله و ارشاد مرشد راهنما ميسّر و محصّل نيست بناء على هذا، دل بى غل انبياء را كه راهنمايان اهل عالم و پيشوايان طوايف امم اند به كمال مرحمت و احسان و غايت عنايت و امتنان به انوار دقايق معارف و اصناف حقايق عوارف منور گردانيد و از كدورات نفسى و تعلّقات انسى رهانيد تا به انوار دلايل و براهين واضحات و اسرار حقايق معجزات ظاهرات، متحيّران بيابان جهالت و گمراهان باديه ضلالت را به طريق معرفت و شناخت خالق على الاطلاق رسانند و از ظلمت جهالت رهانيده به نور معرفت مالك بالاستحقاق راه نمايند. و چون حضرت الهى جناب رسالت پناهى را اشرف انبياء و اكمل اصفياء، خاتم النبيين و سيد المرسلين گردانيد متابعت او را وسيله وصول به منازل جنان و رهيدن از سلسله شدايد نيران ساخته، موجب رفع درجات و مثمر نتايج سعادات گردانيد؛ لاجرم بر امت محمدى و

______________________________

(1)- الشورى 42/ 23.

(2)- الفتح 48/ 18.

(3)- «حسن» راج ندارد.

(4)- الذاريات 51/ 56.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:28

پيروان ملت احمدى واجب شد و لازم گرديد كه در

طريق متابعت، قدم صدق از سر صفا بردارند و فرمانبردارى آن سرور را سرمايه سعادت دارين خود سازند و آن را از افضل طاعات و احسن قربات شمارند، و اين بنده جانى عاصى از عالم جوانى تا به سر حد پيرى بمثابه عاشقان جانباز و مانند مشتاقان نونياز، خاطر فاتر متعلّق مى داشت كه حالات رسول مختار و اوضاع حبيب جبّار را از تواريخ سلف به روايات خلف تتبّع نمايد و به نظر در آرد، بناء على هذا كتب پيشين [را] كه مشتمل بود بر سير سيّد المرسلين مطالعه مى نمود و بدان الفت تمام و استيناس لاكلام داشت و گاهگاهى حكايتى كه مشتمل بر غرابتى بود در محفل افاضل و دانايان قواعد دين و ملل و مجلس فضايل خرده شناسان ضوابط علم و عمل معروض مى داشت، مستمعان از استماع آن مبتهج و مسرور مى بودند و به شرف ارتضا «1» مقرون داشته تحسين و تعريف مى نمودند، و در خلال اين حال بعضى از دوستان و جمعى از محبّان كه اطاعت و فرمانبردارى ايشان واجب و لازم بود گاهى از روى التماس و استدعا درخواست مى نمودند و گاهى از روى قدرت و استعلا امر مى فرمودند كه در اين باب كتابى ترتيب كن و رساله اى تصنيف گردان مشتمل بر معظمات آثار نبوى و محتوى بر تحقيقات اخبار مصطفوى تا دوستان را از خواندن و محبّان را از دانستن، حظّ وافر و نصيب كامل به حصول موصول گردد. گاهى به واسطه عدم بضاعت و قلّت استطاعت و گاهى به سبب عدم رواج هنر و خلاء عرصه گيتى از وجود سخن پرور در حيّز تعويق مى افتاد و شاهد مطلوب، چهره مقصود نمى گشاد. از

اين سبب پاى ملال در دامن اندوه و غم مى كشيدم و جرعه اى از جام غصه و الم مى چشيدم، يك چند كثرت كربت و ملال و عيال و انقلاب احوال واقع مى گرديد، و يك چند تعرض زبونان و طعنه دونان مانع مى شد. زمانى در بيابان انديشه و تفكر سرگشته مى گشتم و راه به كعبه مقصود نمى بردم، و لحظه اى در درياى اندوه و غم غوطه مى خوردم و گوهر مطلوب به دست نمى آوردم. ناگاه نداى غيب از كارخانه لا ريب به گوش هوش رسيد كه ما لا يدرك كلّه لا يترك كلّه، آن را محض عنايت الهى و

______________________________

(1)- الف: ارتقاح.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:29

لطف بى غايت پادشاهى دانستم و با وجود حال خراب و كشاكش دل و اضطراب، عزمم جزم شد كه آنچه در اين مدت در خزينه خيال سواد مانده بود به بياض برد و مخدرات حريمه دل و پرده نشينان كاشانه خاطر فاتر را كسوت تقرير و خلعت تحرير پوشاند و به نظر انوار ارباب دين و اصحاب صدق و يقين در آورد. و چون كتب پيشين در سير سيد المرسلين مشتمل بود بر روايات مختلفه و اقاويل متنوعه خصوصا روضة الاحباب كه الحق آن كتاب نزد اولى الالباب درجى است پر از درّ بى بها و بحرى است پر از گوهر بى غايت، هويدا اما به غايت طويل الذيل بود به حدى كه طبع فارسى از ربط مبادى قصد، و فهم سامع از حفظ مطلع حكايت تا به مقطع روايت عاجز مى شد و موجب ملال و باعث كلال مى گرديد، بناء على هذا ترك روايت مختلفه متنوعه نموده اصحّ روايات را بر آوردم و لبّ لباب روضه و خلاصه باقى كتب

معتبره كه به نظر درآمده بود، جمع كرده بين الاجمال و التفصيل مرتب گردانيدم و اين كتاب را آثار احمدى نام نهادم، اميد كه به نيت موافق و رجاء واثق آنچه بر زبان قلم گذرد صادق باشد. التماس از فضلاى زمان و استدعا از علماى عالى شأن، آن كه در اين روايات كه ايراد نمودم به نظر رضا ببينند و اگر سهوى يا خللى مشاهده نمايند به اصلاح آن به نوعى التفات فرمايند كه رابطه عناد و شائبه تعصب و فساد نباشد و مؤلف اين كتاب را به فاتحه و دعاى خير ياد آرند. و من اللّه الاعانة و التّوفيق و بيده ازمّة التّحقيق فارجع الى المقصود بعون الملك المعبود. «1»

______________________________

(1)- تا اينجا را نسخه الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:30

آغاز كلام در آفريدن نور حضرت محمّد عليه الصّلاة و السّلام

عندليبان بوستان غرايب حكايات و نغمه سرايان شهرستان عجايب روايات، عنوان اخبار نبوى و مضمون آثار مصطفوى را بر اين طريق مقيّد اوراق و منتشر «1» آفاق گردانيده اند كه چون حضرت حق جلّ و علا خواست كه ستر ظلمانى عدم را از وجود مخدّرات كاينات كه در تحت حجب غيب محجوب بودند مرتفع گرداند و از كارخانه قدرت قضا و قدر، خلعت ايجاد بر قامت كاينات دوزاند، اوّل چيزى كه از صانع ازلى و خالق لم يزلى به طريق ابداع، خلعت هستى پوشيد و اوّل مخلوقات گرديد، نور محمدى بود صلّى اللّه عليه و آله. مثنوى:

درين كو پيش از اين خاموشى ئى بودز جام نيستى بيهوشى ئى بود

محيط لطف لاريبى «2» بجوشيدعيان گرديد بروى موج تجريد «3»

پس آنگه زان كف درياى سرمدعيان شد پرتو نور محمّد از اين جهت بود كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه اوّل

ما خلق اللّه تعالى نورى، و آن نور تسبيح و تهليل حق مى گفت در مدّت دو هزار سال «4»، چنانچه فرمود:

كنت نورا قبل ان يخلق اللّه السّماوات و الارض بالفى عام، يعنى: من بودم نور آفريده ملك غفور پيش از آن كه بيافريند خداى تعالى آسمان را و زمين را به دو هزار سال و آن نور بعد از چند سال نفسها بر آورد. حق سبحانه و تعالى از انفاس متبركه آن نور، عرش و كرسى و لوح و قلم و آسمان و زمين و ملائكه سماوات و ارضين را آفريد. و همچنين آفريد ارواح انبياء و صديقان و شهيدان و باقى بندگان از كافر و مسلمان را. بيت:

______________________________

(1)- ب: منقش.

(2)- الف: لاهوتى.

(3)- ج: عيان گرديد موج بحر تجريد.

(4)- الف و ج: هزار سال.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:31 لا جرم اصلِ جمله عالم اوست سيّد كلِ نسلِ آدم اوست

محترم بود در جهانِ عدم نور او پيش از عالم و آدم و قلم به فرموده خداوند عالم بنوشت بر لوح محفوظ كلمه طيبه لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه علىّ ولى اللّه «1» را فنعم ما قيل، بيت «2»:

نورِ رخش شمعِ نبوت فروزآب نديده گلِ آدم هنوز بعد از آن نوشت كه هر چه از آسمان به زمين نازل گردد از برف و باران و رعد و برگ درختان و ريگ بيابان و روزى خلايق و سعادت و شقاوت ايشان و حديث جفّ القلم بما هو كائن الى يوم القيامة، مخبر اين معنى و مصدق اين دعوى است. بعد از آن طبقات آسمان را از آفتاب و ماه و باقى ستارگان مزيّن گردانيد و از ميان ملائكه جبرئيل را

امين خود و ممتاز گردانيد «3» و عزّت و تقرّب بارگاه عظمت خود بخشيد. بيت:

به فرمانِ خداوند جهان سازشد از جنس ملك جبريل ممتاز و چون اراده صانع ازلى و مشيت خالق لم يزلى متعلق شد به آن كه خود را شناسا گرداند و از هستى خود جمعى را دانا سازد، خطاب به ملأ اعلى و سكّان عالم بالا كرد و فرمود: من انا و من انتم؟ ملائكه ملكوت و ساكنان عالم جبروت عاجز گشتند و ندانستند كه جواب ملك متعال از روى صواب چه گويند؟ بيت:

جلوه اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت عينِ آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد پس به موجب فرموده كنت كنزا مخفيّا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق جبرئيل مأمور شد تا پاره اى خاك سفيد ضعيف از روى زمين بردارد و به نزديك بارگاه جلال احديت بگذارد. جبرئيل به فرموده ربّ جليل از آسمان به زمين آمد و اتفاقا مشتى

______________________________

(1)- «على ولى الله» را الف و ج ندارد.

(2)- «و آسمان و زمين ... ما قيل، بيت» را ج ندارد.

(3)- الف: جبرئيل را به امينى خود ممتاز كرد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:32

خاك از موضعى كه حالا قبر مقدس و تربت اقدس آن حضرت است، برداشت و با آن نور به فرموده ربّ جليل و خداوند غفور مخلوط ساخت، بمثابه درّى بيضا گشت و او را در جويبار بهشت غوطه داد و رقم نبوت بر آن درّ بيضا نقش كرد. بيت:

گسترد در سراى نبوت بساط اوآدم هنوز رخت نياورده از عدم كعب الاحبار كه راوى عجايب آثار و غرايب اخبار سيّد مختار است، مى گويد كه چون حق سبحانه و تعالى آدم را بيافريد

و آن نور در پيشانى او به وديعت نهاد پيشانى آدم به واسطه نور بهترين عالم درخشان و چون كوكب تابان نمايان بود و چون لعل بدخشان مى نمود. آدم گفت: الهى! اين چه نور است كه از پيشانى من مى تابد و حوالى و نواحى مرا منور گردانيده؟ خطاب از ربّ الارباب رسيد كه اى آدم! اين نور بهترين فرزندان تست و او پيغمبر آخر الزمان خواهد بود و اين آسمان معلّق و زمين مطبّق و آدم و آدميان و عالم و عالميان به طفيل وجود او موجود است و جبرئيل به فرموده ربّ جليل از آدم عهد نامه اى گرفت به گواهى ملائكه تا محافظت آن نور كند و بى طهارت آن نور را نقل به ارحام طاهرات نكند و همچنين به هر يك از انبياء كه مستودع آن نور بودند از او، جبرئيل عهدنامه گرفت و به اين دستور بطنا بعد بطن به نكاح صحيح از اصلاب طيّب به ارحام طاهره منتقل مى شد تا به عبد المطلب رسيد. و موافق اين حال و مصدّق اين مقال است به روايت ابى بكر از حديث رسول صلّى الله عليه و آله و سلّم كه يا عليّ! انا و انت من نكاح لا من سفاح. و در آن زمان بهترين زنان به حسب و لقب و عفت و جمال و عصمت و كمال، فاطمه بنت خويلد بود، او را به نكاح خود در آورد و از او [صاحب] دو پسر شد: يكى عبد اللّه و يكى ابو طالب، و آن نور دو قسم شد: از صلب عبد المطلب نصفى به صلب ابو طالب و نصفى به صلب عبد اللّه،

از عبد اللّه حضرت محمّد رسول اللّه به وجود آمد و از ابو طالب على ولى اللّه؛ آن يكى مظهر نبوت و اين يكى مظهر ولايت؛ آن يكى سر دفتر انبياء و اين يكى سرور اولياء. بيت:

ديباچه نبوت و ختم و لا يتنددر ابتدا محمّد و در انتها على

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:33

و حديث رسول صلّى اللّه عليه و آله كه يا على! انا و انت من نور واحد، اشارت به اين معنى است. بيت:

بودند يكى على و احمددر ديده احولان دو آمد و اين عبد اللّه چنان به جمال و كمال آراسته بود كه زنان قريش از آتش محبت او مى سوختند بلكه زنان بسيار بودند كه از محبت فراقش به هزار ناله و آه جان به حضرت اله مى سپردند و چون پاكيزه ترين زنان آن زمان آمنه بنت وهب بود، از روى حسن و ادب و از ممر عفت و نسب، عبد اللّه او را بخواست و سلسله مناكحه مربوطه ساخت و قواعد تزويج به جاى آورد اما خبر حسن و جمال و شمايل و كمال عبد اللّه به اطراف و اكناف عالم رفته بود و منجمان و اخترشناسان آن زمان به مسامع عالميان رسانيده بودند كه نور محمّدى از عبد اللّه ظاهر است و آثار نجومى دلالت مى كند كه او پدر پيغمبر آخر الزمان است و انجيل عيسى (ع) دال است كه در اين سال متولد خواهد شد. و چون اين اخبار به اطراف عالم منتشر شد فاطمه شاميه كه دختر ملك شام بود و از علم كهانت و انجيل وقوف تمام داشت به طمع آن كه تواند نور محمّدى را مستودع گردد- و

او بهترين زنان آن زمان بود از روى صباحت رخسار و حيثيت فصاحت گفتار- چون نور محمّدى از عبد اللّه ظاهر مى شد، عاشقانه قدم از سر ساخته بلكه مشتاقانه سر از قدم نشناخته به آرزوى وصال و تمنّاى جمال عبد اللّه متوجه مكه متبرّكه شد و چون به مكّه رسيد به حوالى بيت اللّه نزول كرد و خيل و حشم و بارگاه فلك اشتباه و شاميانه هاى آفاق پيماى او زمين بطحا را بياراستند. خبر حسن و جمال و مال و منال او در مكه شهرت تمام يافت و مردم به تماشا آمدند و از كثرت مال و منال و بسيارى جاه و جلال او متحيّر مى شدند. روزى عبد اللّه از صيدگاه بازگشته و عرق بر گل رخسارش نشسته و از تاب آفتاب، سنبل مشكينش در تاب شده اتفاقا گذار او بر آن جانب افتاد و چون به نزديك خيمه و خرگاه رسيد فاطمه شاميه از آمدن او آگاه گرديده پاى برهنه بيرون دويد، رخسارى ديد چون گل شكفته و عذارى مشاهده كرد تابنده تر از ماه دو

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:34

هفته، استقبال نمود و احترام به جاى آورد و بر عبد اللّه سلام كرد و بعد از سلام گفت:

اين چه دولتى است كه مرا دست داده و اين چه سعادتى است كه رو به منزل من نهاده؟! و از خوش حالى مترنّم به اين مقال گرديد، بيت:

گذار فتاد به سر وقتِ كشتگان غمت هزار جانِ گرامى فداىِ هر قدمت پس التماس و استدعا نمود كه لحظه اى فرود آئيد و ساعتى در سايه خيمه بياسائيد تا شرايط خدمتكارى و لوازم جان سپارى به جاى آريم. عبد اللّه چون آن حسن و

جمال و لطف و كمال مشاهده كرد به مقتضاى انّ اللّه جميل و يحبّ الجمال؛ به صحبت او رغبت فرمود. بيت:

خداى در دو جهان دوستدار صورت خوب است به رغم كج نظران بنده باش و كارِ خداى كن و ملتمس او را به اجابت مقرون داشته از مركب فرود آمد و بر مسند لايق قرار گرفت.

خادمان فاطمه طعام ملوكانه حاضر كردند و شرايط ضيافت به جاى آوردند و مهمانى به تقديم رسانيدند و بعد از ايثارهاى پادشاهانه و نوازشهاى خسروانه فاطمه شاميه آه سرد از جگر پردرد بركشيد و به جهت اظهار مقصود خود متغير گرديد. عبد اللّه پرسيد كه سبب آه و ناله و غصه چيست؟ فاطمه به زبان فصيح و كلام مليح ما فى الضمير خود به عرض رسانيد. عبد اللّه نيز زبان اخلاص گشود و اظهار شوق و محبت نمود و مراسم لطف و اشتياق و لوازم مودّت و وفاى به جاى آورده گفت: مرا در اين شهر پدر و مادر هست و اين امر خطير و مهم عظيم بى مشورت پدر و بى اشارت مادر صورت اتمام نيابد. فاطمه رأى مصلحت آراى او را به صواب مقرون داشت و عبد اللّه از خرگاه بيرون آمده به خانه خود تشريف آورد اما از ديدار فاطمه آتش شهوتش مشتعل شده بود.

چون نظرش به آمنه خاتون افتاد رغبت تمام يافت، با وى صحبت داشت و نور محمّدى- صلّى اللّه عليه و آله- از پيشانى عبد اللّه منتقل شده در رحم آمنه خاتون قرار گرفت. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:35 زده بر آسمان خورشيد انورز برجى ساخت منزل برج ديگر و عبد اللّه در اوّل صباح پيش پدر آمد

و به حضور مادر، قصه فاطمه شاميه را معروض داشت. پدر و مادر استقبال نمودند و او را در زن كردن فاطمه «1» رخصت دادند.

پس عبد اللّه به اشتياق تمام به نزديك فاطمه آمد كه مهم نكاح به اتمام رساند. همين كه نظر فاطمه بر وى افتاد و نور محمّدى از جبين عبد اللّه مشاهده نكرد و كوكب مقصود از چهره او طالع نديد به فراست معلوم كرد كه كار از دست و تير از شست «2» رفته. فاطمه بعد از تمهيد مقدمه اى چند گفت: اى عبد اللّه! من آرزوى آن نور داشتم كه در جبين تو بود و تخم آن سرور در دل مى كاشتم كه در زمين دل تو بود و الّا پادشاهان عالى قدر و شهرياران گردون وقار، سائل آستان ما بودند و به صد هزار نعمت، خواستارى من مى نمودند و سر بر هيچ كس فرو نياوردم و از راه دور و دراز به صد منت و نياز روى به سوى تو آوردم. پس فغان برداشت و فرياد و ناله برآورد و گريه و زارى و جزع و بى قرارى آغاز كرد و گفت: آه! آه! كه كوكب مقصود من به عقده وبال رسيد و ماه مطلوب من از برج شرف انتقال يافت. آرزوى من آن بود كه صدف نور محمّدى شوم و بدين وسيله به شرف خدمت احمدى مشرف گردم و به آه و ناله روى به راه نهاد و به جانب شام رفت.

و در آن روز كه نور محمّدى در رحم آمنه خاتون قرار گرفت، حق سبحانه و تعالى ملائكه را امر فرمود كه تخت ابليس را سرنگون كردند و ابليس را به

دريا انداختند و تا چهل روز غوطه دادند و چون ابليس به هزار مكر و حيله خلاص شد به كوهى كه بلندترين كوهها بود بر آمد و به زارى زار گريه كرد و فرياد بركشيد كه به همه بلاد عالم فغان و فرياد او رسيد و هر جا كه لشكر او بود بر وى جمع گرديدند و گفتند كه اى مقتدا و پيشواى ما! سبب ناله و زارى و باعث اين همه بى قرارى چيست و نگونسارى بتان و تخت تو از براى كيست؟ شيطان گفت: نزديك شد كه پيغمبر آخر الزمان به ظهور آيد و

______________________________

(1)- الف: بردن فاطمه.

(2)- هر سه نسخه: شصت.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:36

به هيچ وجه مكر و حيله ما بر او كارگر نيايد و عبادت لات و عزى باطل گردد و خلايق بتخانه ها را خراب كنند و ذكر رحمان و فرمانبردارى پيغمبر آخر الزمان نمايند و من بواسطه نور محمّدى كه در پيشانى آدم بود، نافرمانى كردم و بر آدم سجده نبردم؛ از اين جهت از درگاه عزت دور افتادم و از بهر اظهار شرف و كمال مرتبه آن نور مرا شيطان رجيم ساخت.

و آن حضرت هنوز در شكم آمنه خاتون بود كه عبد اللّه پيشتر از چهار ماه از ولادت آن حضرت طاير جان پاكش صداى ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ «1» شنو و به آشيان دار السّلام توجه نمود. و آن حضرت بعد از نه ماه اوّل صباح پيش از طلوع آفتاب در روز دوشنبه دوازدهم ماه ربيع الاول «2» به وجود آمد در فصل بهار كه عالم از گل و ريحان معطر و از نسيم صبا، هو از مشك و زعفران خوشبوتر بود.

بيت:

معطر بوستان از مجمر گل صبا مشكين دم از گيسوى سنبل

جهان روشن شد از انوار سرمدكه يعنى زاد از مادر محمّد و بعضى از علماى اهل البيت بر آنند كه روز جمعه هفدهم اين ماه بود كه آن حضرت متولد شد و روى زمين را به آفتاب جمال خود منوّر گردانيد بعد از واقعه عام الفيل به پنجاه روز. در ميان ولادت رسول- صلّى اللّه عليه- و عيسى عليه السّلام- ششصد و بيست سال و در ميان عيسى (ع) و داود- عليه السلام- هزار و دويست سال «3» و در ميان داود (ع) و موسى- عليه السلام- پانصد سال و در ميان موسى (ع) و ابراهيم- عليه السلام- هفتصد سال «4» و در ميان ابراهيم (ع) و نوح- عليه السلام- هزار و چهار صد و بيست سال و در ميان نوح (ع) و آدم- عليه السلام- دو هزار و دويست و چهل سال

______________________________

(1)- الفجر 89/ 28.

(2)- ب: نوزدهم ربيع الاول. در تاريخ ولادت رسول خدا (ص) اختلاف است. كلينى در كافى (ج 1، ص 439) دوازدهم و مسعودى در مروج الذهب (ج 2، ص 280) هشتم و التنبيه و الاشراف (ص 196) هشتم و يعقوبى دوّم ربيع الاوّل نوشته اند.

(3)- ج: پانصد سال.

(4)- الف: هفتصد و هفتاد سال.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:37

بوده يعنى اهل سير بر اين موجب رقم نموده اند و بعضى منجمان زياده از اين گفته اند و اللّه اعلم بالصّواب.

ذكر حالات آن حضرت از زمان ولادت و اوان طفوليت

از آمنه خاتون- رضى اللّه عنها- منقول است كه فرمودند كه چون آثار وضع حمل بر من ظاهر شد از صحن سرا برخاسته به خانه در آمدم، صدائى عجيب و ندائى غريب استماع افتاد، به هر طرف

خانه نظر افكندم كسى را نديدم، از اين معنى بغايت ترسيدم ناگاه مرغى سفيد با صورتى بغايت زيبا بر من ظاهر شد و پر با فر «1» خود بر من ماليد، آن ترس از من زايل شد و الم وضع حمل كه ملازم من بود، نماند. ديدم كه جمعى زنان، گرد من در آمدند و همت به تعهد امر من برگماشتند و به لطف با من سخن آغاز كردند به كلام شيرين و كلمات رنگين تا آن زمان كه آن حضرت متولد شد و از آن حضرت نورى ظاهر شد كه مشارق و مغارب عالم در نظر من در آمد و سه علم ديدم بر پاى كرده: يكى در مشرق و يكى در مغرب و يكى بر بام خانه كعبه، و آوازى شنيدم از روى لطف و مهربانى كه يكى مى گفت: يرحمك ربّك، و مرغان بسيار ديدم كه در آن خانه پرواز مى كردند، منقار ايشان سبز و بال ايشان سرخ بود؛ و ستارگان مشاهده كردم كه از آسمان رو به زمين دارند و گمانم چنان بود كه خود را از آسمان به زمين به جانب اين مولود مى اندازند.

و چون آفتاب عالمتاب وجود محمّدى- صلّى اللّه عليه و آله- از مطلع ولادت در بهترين ساعت طالع گشت و ماه عزت عالميان از برج اقبال و دولت لامع شد زمين را آرامش و آسمان را آرايش پديد آمد. بيت:

جهان را بخت از اين گوهر صدف يافت زمين بر چرخِ زنگارى شرف يافت آن حضرت چون به زمين رسيد، هر دو دست خود را بر زمين نهاده سر به سوى

______________________________

(1)- ب: پروافر.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:38

آسمان كرد و به زانوى

ادب در آمده متوجه خانه كعبه شد و به سجود رفت كه گويا تسبيح و تهليل حق مى گويد. پس پاره اى ابر سفيد ديدم كه ناگاه فرود آمد و آن حضرت را از پيش من برداشت و آوازى شنيدم كه يكى مى گفت: محمد را به اطراف زمين و اكناف عالم بگردانيد و او را عطا دهيد: صفاى آدم و قوّت نوح و خلّت ابراهيم و صبر ايوب و فصاحت اسماعيل و بشارت يعقوب و جمال يوسف و صوت داود و زهد يحيى و كرم عيسى عليهم السلام.

از صفيه خاتون كه قابله آن حضرت بود نقل است كه چون آن حضرت (ص) متولد شد زمين از اين شرف بر آسمان ترفّع جست. بيت:

زمين زين سرفرازى آسمان شدز مولودش علامتها عيان شد اوّل: آن كه نورى ظاهر شد از آن حضرت كه بر نور چراغ غلبه كرد.

دويم: آن كه به سجده رفت و خداى را تسبيح گفت.

سيّم: سر از سجده برداشت و گفت لا اله الّا اللّه و انّى رسول اللّه.

چهارم: خواستيم كه او را بشوئيم، هاتفى گفت كه خود را رنجه مداريد كه ما او را به يد و قدرت خود شسته ايم.

پنجم: ختنه كرده و ناف بريده به وجود آمد.

ششم: در ميان دو كتف او مهر نبوت بود. بر آنجا نوشته بود كه: لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه.

نقل است از عبد المطلب كه گفت: در شبى كه ولادت آن حضرت بود در اندرون خانه كعبه بودم و راز خويش به علّام الغيوب بازمى نمودم. ناگاه ديدم كه بتان از خانه كعبه فرو ريختند و هبل كه بزرگترين بتان بود سرنگون شد و از او آوازى آمد كه

آمنه، محمد را بزاد و كار ما به نگونسارى كشيد و مهم ما به خوارى انجاميد. بعد از مشاهده اين حال و استماع اين مقال از كعبه بيرون رفتم و به طرف خانه آمنه خاتون متوجه گرديدم و حلقه بر در زدم، در را گشودند و از ولادت آن حضرت مرا مژده دادند. شادان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:39

شادان و خندان خندان متوجه شدم به خانه اى كه آن حضرت بود تا به شادى تمام و خرّمى لاكلام، محمّد را مشاهده كنم و در آينه جمال جهان نمايش صورت مرادات به نظر در آورم. آمنه خاتون پيش آمد و گفت: اى پدر بزرگوار و اى سرور عالميان! بازگرد و اين عزيمت را بر طرف ساز كه ترا و هيچ احدى را تا سه روز اجازت ديدن اين فرزند نيست. عبد المطلب بازگرديد و به گوشه اى آرام گرفت و چون ساعتى چند بر آمد آتش اشتياقش زياده گرديد و بى تحمل شد و برخاست و باز بر در خانه آمد كه ديدار فرزند ارجمند ببيند. چون به در خانه آمد، آمنه خاتون او را به صبر تسلّى داد و در آخر گفت:

سخن همان است كه شنيدى. عبد المطلب مضطرب شد و گريه آغاز كرد و به آه و ناله بازگرديد و آن روز را به محنت و مفارقت گذرانيد و آن شب را به شدت مهاجرت به صباح رسانيد و تا نصف النهار تحمل كرد. آخر الامر عنان تحمل از دست بداد و برخاست و شمشير به دست گرفته به در آن خانه آمد و مادر آن سرور را آواز داد كه اين پسر را به من بنماى و الّا

از محنت مفارقت اين فرزند دلپذير و از شدّت مهاجرت اين فرزند، ترا مى كشم يا خود را هلاك مى كنم. بيت:

وعده وصل چون شود نزديك آتش شوق تيزتر گردد آمنه خاتون گفت: از غيب صدايى چنين و چنين مى آيد و ترا در اين محل اى سيد و سرور نشايد، سخن نشنيد، و شمشير همچنان كشيده به خانه درآمد و خواست كه قدم درون خانه نهد. شخصى با هيبت تمام حمله بر وى كرد و گفت: بازگرد كه ترا و هيچ احدى را رخصت ديدن اين مولود نيست تا ملائكه بالتمام زيارت ننمايند.

عبد المطلب بازگرديد و از هيبت آن گفتار و از خجالت آن كردار تا دو روز ديگر قوّتش نبود كه آن واقعه را بر قريش تقرير كند. القصه بعد از سه روز عبد المطلب آن سرور را بديد و از خوش حالى و شادى كه به وى رسيد، هر بنده اى كه داشت آزاد گردانيد و شكر حق تعالى به تقديم رسانيد و زبان حالش بدين مقال مترنّم شد، بيت:

اندرين ساعت كه ديدم نازنين خويش رايافتم خرم دلِ اندوهگين خويش را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:40

پس عبد المطلب نام خداى را برد و آن حضرت را برداشت و ببوئيد و ببوسيد و آب دهن آن حضرت را كه آب حيات، رشحه اى از سرچمشه زلال زندگانى تواند بود، بنوشيد و مترنّم بدين مقال گرديد، بيت:

مفرحى به جگرخستگان عشق رسان ز كيمياى سعادت كه در دهان دارى نقل است كه جماعت قريش را بتى بود كه هر سال يك نوبت به آن مقام مى رفتند و در آنجا خمر مى خوردند و نشاط مى كردند و انواع مهمانى و دعوت و اصناف تكلف و بهجت

به يكديگر به تقديم مى رسانيدند و آن را روز عيد و ايّام فرح و نشاط مى دانستند. اتفاقا به دستور معهود بدان مقام رفتند و ديدند كه آن بت از جاى خود افتاده، بسيار غمناك شدند و او را برداشته بر جاى خود محكم كردند؛ همان ساعت از آنجا بيفتاد. باز به جاى خودش محكم كردند؛ ديگر باره افتاد و از ميان بت آواز آمد كه از ما دست بداريد كه متولد شد كسى كه از نور او جميع عالم روشن گرديده و جمله بتان به سبب آن خراب خواهند شد. و هم در آن شب چهارده كنگره از ايوان كسرى افتاد. و هم در آن شب طاق كسرى شكافته شد و درياچه ساوه به زمين فرو رفت. كسرى را از اين وقايع غم بر غم افزود و از جوانب و اطراف، اسباب پريشانى روى نمود. و در اين محنت و پريشانى بود كه از جانب فارس كسى رسيد و خبر آورد كه در دوازدهم شهر ربيع الاول آتشكده فارس بمرد «1» و پيش از آن به هزار سال نمرده بود. و هم در آن چند روز مكتوب قاضى فارس به كسرى رسيد كه در دوازدهم ماه مذكور در خواب ديدم كه شتران بلند كوهان تيزرفتار با اسبان عربى برق آثار از دجله بغداد گذشته به اطراف بلاد فارس و جانب شرقى منتشر گرديدند. كسرى را غم بر غم افزود و از كثرت ملال و بسيارى پريشانى حال خود رجزى بدين مضمون گفت، بيت:

هر دم افزايد غمى بالاى غم لشكر غم وانمى افتد ز هم و در اين ايام هر لحظه نقصانى و هر ساعت خللى در دولتش

به ظهور

______________________________

(1)- ب: فسرده شد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:41

مى رسيد. معبّران و كاهنان را طلبيده از ايشان سبب واقعه ها و تعبير خوابها و اثر حادثه ها را پرسيد. آن جماعت بعد از تأمّل بسيار و ملاحظه تمام نمودن در گفتار فرمودند: آنچه به خاطر ما مى رسد از اوضاع فلكى و از احكام نجومى و از تعبير خواب آن است كه در بلاد عرب حادثه اى شده و مولودى به ظهور آمده كه به سبب آن بلاد عرب و مملكت فارس و زمين مشرق به لرزه درآيد. كسرى از استماع سخن اخترشناسان و معبّران مضطرب و پريشان شد و فى الحال نامه نوشت به نعمان بن منذر كه امير او بود در بعضى بلاد عرب، مضمون آن كه عبد المسيح را كه اعلم «1» كاهنان و منجمان است، به من فرست و در فرستادن تأخير جايز مدار. بيت:

چو آمد قاصد او سوى نعمان به جان گرديد نعمان بنده آن «2» فى الحال كس دوانيد و عبد المسيح را نزد خود حاضر گردانيد و اسباب سفرش حسب المدّعى سر به هم رسانيد. بيت:

سوى كسرى فرستادش همان روزرسيد از ره به خدمت گشت فيروز كسرى اخبار حادثات و بيان خواب با عبد المسيح تقرير كرد. عبد المسيح گفت:

آنچه از آثار نجوم و احكام تعبير خواب معلوم مى شود آن است كه در بلاد عرب، هم در ميان اكابر عرب علامتى واقع شده و حادثه اى به ظهور آمده و چون كواكب كه مربى اين حادثه و مقوى اين واقعه است در بيت شرف واقع شده اند و در تزايد و تضاعف اند، هرآينه آن حادثه ساعت به ساعت و روز به روز زياده خواهد شد و چنان

مى نمايد كه زمين مشرق و مغرب بلرزد و اثر فتنه و آشوب آن به همه بلاد عالم برسد. كسرى از استماع اين سخنان خيره گرديد و از شنيدن اين كلمات موحش تيره شد و گفت: اين سخن به غايت مجمل است. از اين روشنتر بيان فرما! عبد المسيح گفت: زياده از اين نمى دانم و بيش از اين معلوم كردن نمى توانم. اگر زياده از اين احكام مى طلبى خال من

______________________________

(1)- ب: استاد.

(2)- الف: بنده فرمان.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:42

كه در بلاد شام است و او را سطيح كاهن مى نامند و تعبير كردن خواب و احكام نجومى از روى واقع و راستى فرمودن مى تواند، اگر اجازه فرمائى من بروم و اين خدمت لايق به تقديم رسانم. كسرى او را مال بسيار بداد و خلعت ملوكانه پوشانيد و و وعده هاى پادشاهانه بكرد و بر مركب تندخو و تيزگام نشانيده به جانب شام فرستاد. چون عبد المسيح به شام رسيد و به شرف خدمت خال خود مشرف گرديد سطيح را در سكرات موت ديد. سلام كرد و تحيات كسرى رسانيد. هيچ جواب نشنيد. عبد المسيح چون خال خود بدين منوال ديد، گريه و بى قرارى و جزع و زارى برداشت و دقيقه اى از آه و ناله فرو نگذاشت و عمامه را از سر خود باز كرد و رجزى در فضائل خال خود آغاز كرد: ناگاه آواز سطيح بر آمد. عبد المسيح گوش بر آواز او داد كه مى گفت: اى عبد المسيح! از پيش كسرى به سرعت تمام آمدى به پيش سطيح، بعد از آن تمام واقعه را بيان كرد از افتادن كنگره و به زمين فرو رفتن آب درياچه و مردن آتشكده

فارس. بعد از آن فرمود كه اين واقعه ها همه علامت پيغمبر آخر الزمان است و به عدد كنگره اى كه افتاده از ساسانيان «1» پادشاهى كنند. بيت:

سطيح اين حالها را گفت و جان داداگر گردون در اين منزل امان داد عبد المسيح به خدمت كسرى آمد و آنچه شنيده بود به عرض رسانيد. كسرى اوّل گفت:

مرا بايد كه باشد حال نيكوپس از من هر چه خواهد شد بگو شو! «2» بعد از آن گفت: چهارده كس از ما حكومت كنند، دويست سال خواهد شد اما از سرّ كار مخبر نبود كه ده كس از ايشان در مدت چهارده سال حكومت كنند و يزدجرد شهريار كه آخر ملوك فارس بود از لشكر اسلام گريخته به جانب خراسان آمده به مرو افتاد و خدمت آسيابانى مى كرد و در آن خدمت به انواع خوارى و مذلت گرفتار بود؛

______________________________

(1)- ج: ترسائيان.

(2)- تز همه ديكتاتورها.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:43

خورشتش چندان بود كه شكمش سير نشود و كهنه چندان به هم نمى رسيد كه تمام بدنش پوشيده شود. روزى آسيابان او را خدمتى فرمود، اندك تقصيرى و تعللى از او در وجود آمد، بر او خشم گرفت و از روى قهر و غضب چوب بر سر او زد و بكشت.

قصه حليمه خاتون و به مكه آمدن و آن سرور را به وى سپردن جهت شير دادن و عجايب و غرايب از آن حضرت به وجود آمدن و بازآوردن آن حضرت را به مكه و به عبد المطلب جدّا و سپردن

راويان معتبر و مورخان پاكيزه سير آورده اند كه چون آن حضرت متولد شد هفت روز مادرش آمنه خاتون او را شير داد و بعد از آن ثويبه «1» كه از متعلّقان عبد المطلب بود، مدت چهار ماه «2» او را شير داد و بعد از آن حليمه سعديه به ارضاع آن حضرت مشرف شد. حليمه خاتون مى گويد كه ماده «3» تن بوديم از زنان

باديه كه از منزل خود بيرون آمديم تا اطفال مردم مكه را گرفته به منازل خود برده شير دهيم تا مدت رضاع ايشان به انجام رسد و آنچه اجرت عمل ما باشد از پدران ايشان گرفته در وجه معاش خود صرف نمائيم. و آن سال قحطى در ميان مردم چنان بود كه گاهى زمين را از آسمان نمى دانستيم و گاهى شدّت جوع و عطش به غايتى بود كه قيام از قعود نمى توانستيم. شبى از ضعف حال و كثرت ملال، خواب بر من غلبه كرد، در واقعه ديدم كه مردى «4» مرا برداشت و در جوى آبى از شير سفيدتر و از شكر شيرين تر غوطه داد و گفت: از اين آب بنوش تا ترا خير و بركت حاصل آيد. من از آن آب تناول كردم و بسيار بنوشيدم كه سيرآب گرديدم.

از عسل شيرين تر و از مشك و زعفران خوشبوتر و بعد از آن مرا گفت: بعد از اين، حال تو از ديگران بهتر و مآل تو از همه زنان نيكوتر خواهد بود. چون از خواب بيدار شدم مشقّت جوع كه ملازم من بود نماند و پستانم پرشير شده بود. زنان قبيله بنى سعد به من

______________________________

(1)- ثويبه كنيز ابو لهب بود كه پيش از اين حمزة بن عبد المطلب را نيز شير داده بود (تاريخ پيامبر اسلام، ص 56).

(2)- ب: چهارده ماه. در تاريخ پيامبر اسلام: چند روز.

(3)- ب: دو تن.

(4)- ج: «يكى».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:44

گفتند كه ديروز ضعيف و لاغر بودى و امروز به دختران ملوك مى مانى. و ايشان به شتاب به مكه رفتند و من و شوهر به سبب لاغرى درازگوش گوش و شتران عقب

مى رفتيم.

در راه شخصى بر من ظاهر شد و گفت: بشارت باد بر تو كه من به حكم خدا شيطان را از تو دفع كردم «1». من از استماع اين گفتار به غايت مضطرب و بى قرار شدم و از ترس و بيم، خود را به شوهر رسانيدم و كيفيت واقعه را اعلام او گردانيدم و هر دو شتابان در آن بيابان دوان دوان آمديم تا به دو فرسنگى مكه رسيديم و به گوشه اى به سر برديم. چون از شب پاره اى برفت، به خواب رفتم. در خواب ديدم كه درختى عظيم سايه بر سر من انداخته و انواع رطب بر وى بود و از آن تناول مى كنم و زنان بنى سعد را ديدم كه مهتران ما بودند كهترانه با من سلوك مى نمودند و چاكروار نزد من شرايط قيام و قعود به جاى مى آوردند. چون بيدار شدم، گفتم كه خداى تعالى در حق من خير خواسته. و زنان بنى سعد دو روز پيشتر به مكه در آمده بودند و هر كس رضيعى مالدار گرفته بودند. چون به مكه رسيديم رضيعى نديدم. بسيار غمناك و به غايت اندوهناك شدم و از سرزنش زنان و همراهان نيز انديشه نمودم. آن جماعت را ديدم همه خندان و من به صد نااميدى به گوشه اى قرار گرفتم گريان و نالان. ناگاه ديدم كه شخصى مى گذرد و از براى خود رجزى مى گويد. مضمون آن كه، بيت:

در نااميدى بسى اميد است پايان شب سيه سفيد است آن را به فال نيكو گرفتم و خوابى كه ديده بودم به خاطرم آمد. خوش حال گرديدم.

در اين اثنا سردارى با شوكت و سوارى با تمكين و عزت بر من بگذشت

و آواز داد كه در ميان اين زنان هيچ مرضعه اى باشد كه فرزند ما را بگيرد؟ پس به جانب او رفتم و او را تحيت و دعا گفتم. پرسيد كه از كدام قبيله اى؟ گفتم: از بنى سعد. فرمود: چه نام دارى؟ گفتم: حليمه. آن سوار بخنديد و به غايت خوش حال بر آمد و از نام قبيله من فال نيكو گرفت و فرمود: به واسطه اين دو خصلت به عزت سرمدى و عز ابدى برسى.

______________________________

(1)- الف و ب: «مى كنم».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:45

حليمه خاتون مى گويد كه مرا از سخنان آن سوار، راحت بر راحت مى رسيد و خوش حالى بر خوش حالى مى افزود، و گفت: اى حليمه! نزد من فرزندى است يتيم، آن را بر زنان «1» بنى سعد عرض كردم به سبب يتيمى او كسى قبول نكرد، تو او را قبول كن كه خداى ترا در دنيا معمور و در آخرت مسرور گرداند. با خود گفتم كه از شوهر خود اجازه و از همرهان رخصت طلبم، اما الهام الهى به دلم رسيد كه اگر اين محمّد را نبرى و شرايط خدمتكارى او بجا نياورى، هرگز فلاح و رستگارى نيابى. بيت:

زان دلبرِ يگانه هر كس خبر نداردگوهرشناس داند درّ يتيم ما را بازگشتم و به خانه عبد المطلب در آمدم، ديدم در كنار صفه بر مسند جلالت نشسته. سلام كردم و تحيت به جاى آوردم و آن حضرت را طلبيدم. فى الحال برخاست خندان خندان و دامن كشان و مطايبه كنان مى آمد تا مرا به خدمت آمنه خاتون رسانيد.

او را سلام كردم. جواب داد و گفت: اهلا و سهلا يا حليمة. دست مرا به لطف گرفت و در خانه اى كه محمّد

(ص) بود، در آورد. آن حضرت را ديدم كه در جامه صوف پيچيده و بر حرير سبز خوابانيده بوى مشك و گلاب از وى مى آمد و در خواب بود. دست بر سينه او نهادم، چشم بگشاد و تبسم كرد. آتش محبّت محمّد (ص) در دل من شعله زد.

او را برداشتم و از جان خود عزيزتر داشتم. بيت:

خوشا آن زن كه گردد دايه او راپياپى بيند آن روى نكو را نورى ديدم كه از دو چشمش بيرون مى آمد. فى الحال روى او را پوشيدم و در سرّ آن حال از مادرش كوشيدم و ترسيدم كه او را به من ندهد و از من بازستاند. پس پستان راست خود را در دهان او كه چشمه آب حيات است، گذاشتم. شير سير آشاميد.

چون پستان چپ را به وى دادم قبول نفرمود و رعايت عدالت نمود، اين پستان را به جهت برادر رضاعى خود گذاشته و از سر انصاف و عدالت، خاطر بر مناصفه بداشت.

______________________________

(1)- الف و ج: بر نساى.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:46

آن حضرت را برداشتم و پيش شوهر خود آورده در دامنش گذاشتم. چون چشم او بر وى افتاد، چنان محبتش در دل شوهر من پيدا شد كه در حال گفت: هزار جان من و فرزندان من فداى تو باد. و به منزل خود آمديم و سه روز آنجا توقف كرديم. در نيم شب از براى صلاح مهمّ آن حضرت برخاستم و نظر به جانب او انداختم، شخصى ديدم بر بالين محمّد نشسته و بوسه به روى او مى دهد. صاحب خود را بيدار كردم و از آن حال واقف گردانيدم. گفت: اى حليمه! اين سرّ را پنهان ساز و

اصلا بر افشاى اين حال مپرداز كه حقا هيچ كس از ما بهتر و به مراد خود نيكوتر به ديار خود باز نخواهد گشت. صباح روز سيّم همراهان مراجعت به وطن نمودند. حليمه مى گويد: من به خدمت مادرش آمدم، در محافظت آن سرور مرا سفارش بسيار نمود و مبالغه از حد افزود. بيت:

وداع آمنه كردم پس آنگاه نهادم با قبايل روى بر راه بر درازگوش گوش سوار شدم و آن حضرت را پيش خود گرفته، روان گرديدم. آن مركب لاغر در حال فربه شد و به رفتار در آمد و بر مراكب ديگران سبقت گرفت. بيت:

به وقت آمدن دنبال بوديم به رفتن ليك سبقت مى نموديم و آن شتر لاغر، پستان پرشير كرد و دلير به رفتار در آمد. مردم از آن حال تعجّب مى كردند و از سرّ كار واقف نمى شدند. بيت:

به اصل منزل خود چون رسيدندز رنج هر تردد آرميدند به اندك روزى در شتران و گوسفندان ما لاغرى نماند «1» و خداى تعالى بركت و نتاج بسيار داد، از اين سبب مهترى و رياست آن قبيله بر ما قرار گرفت. بيت:

به اندك مدّت از يمن پيمبرشدم از مالداران مقرر و چون محل سخن گفتن آن سرور شد به زبان فصيح و كلام مليح مى گفت: اللّه اكبر!

______________________________

(1)- ج: به اندك روزى در آن قبيله شتران و گوسفندان لاغر نماند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:47

اللّه اكبر! مردم از اين كلمات تعجّب مى كردند. در آن تعجّب و تحيّر بودند كه باز فرمود:

لا اله الا اللّه قدّوسا نامت العيون لا تاخذه سنة و لا نوم. و آن حضرت هرگز در جامه خود بول و غايط نكرد و هر روز وقتى معيّن داشت كه

در آن محل قضاى حاجت نمودى و تا روز ديگر به قضاى حاجت تا آن وقت احتياج نداشتى، و هرگاه شير خوردى لب و دندان آن حضرت به شير آلوده نگشتى، و اگر عورت او مكشوف شدى به غضب رفتى تا آن زمان كه پوشيده شدى، و روزى چندان مى باليد كه ديگران در هفته اى، و هفته اى چندان قد مى كشيد كه ديگران در ماهى، و در ماهى چندان بزرگ مى شد كه ديگران در سالى. و چون آن حضرت دوساله شد جوان جلد شد. و هرگز بدخويى و ناز و جنگ و نزاع و لهو و لعب نمى كرد، چنانچه شيوه اطفال و طريقه كودكان باشد. و چون سه ساله شد اطفال را از بازى كردن منع مى كرد و از هرزه دويدن منع مى فرمود. بيت:

ز رويش تافتى خورشيدِ اقبال ز بازى مى نمودى منع اطفال

چنان كردى به دلها مهرِ او راه كه بودش هر كه ديد از جان هوا خواه

ذكر حالات آن سرور كه بعد از سه سالگى روى داد و امور عجيبه و غريبه [اى] كه از آن حضرت مشاهده افتاد

اصحاب حكايات و ارباب روايات از حليمه خاتون نقل كرده اند كه وى فرمود كه روزى نزد آن سرور نشسته بودم. ناگاه ديدم دو مرغ سفيد آمدند و در گريبان آن حضرت در آمدند و ناپديد شدند، و روز ديگر دو شخص با خلعت سفيد و طلعت نورانى در پهلوى او نشستند و بعد از آن به گريبان آن حضرت رفته ناپديد شدند. از اين نوع غرايب مى ديدم و عجايب مشاهده مى نمودم. گاهى از قهر و غضب همچون مار بر خود مى پيچيدم و گاهى بمثابه گل و نرگس «1» از شادى و فرح مى خنديدم اما پيوسته از

______________________________

(1)- ج: گل و ريحان و نرگس.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:48

حال آن سرور غافل نمى گرديدم. اتفاقا روزى

به جهت بعضى ضروريات به جايى رفته بودم و او را در خانه، نزديك دختر خود گذاشته بودم. چون نصف النهار مراجعت كرده آن حضرت را نديدم، فرياد بر آوردم كه محمّد كجا است؟ شوهر من گفت: به همراهى خواهر خود به تماشاى صحرا رفته و آن روز هوا به غايت گرم بود. از عقب ايشان رفتم و فغان بر آوردم و ايشان را از صحرا به خانه آوردم به دختر عتاب كردم كه در هواى گرم چنين، محمّد را چرا به صحرا بردى و او را از تابش حرارت آفتاب آزردى؟ گفت:

اى مادر! غم مخور كه اثرى از آفتاب به وى نرسيد. قطعه اى ابر سفيد بالاى سر او ملازم بود، هركجا كه مى رفت آن ابر همراه آن بود. گفتم: اى دختر! راست مى گويى؟ گفت:

راست مى گويم و به راستى خود به خدا سوگند مى خورم. حليمه دختر را وصيت كرد كه اين سخن را پنهان دارى و اين واقعه را به كسى نگويى. بعد از چند روز آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- گفت: اى مادر! چه شود كه مرا به همراهى برادران به صحرا فرستى كه تماشاى صحرا و گوسفندان كنم؟ گفتم: اى نور ديده حليمه و اى سرور سينه آمنه! انديشه صحرا و گوسفندان به خود راه مده و داغ ملال مفارقت بر سينه بى كينه پدر و مادر خود منه. آن حضرت- صلّى اللّه عليه و آله- از اين سخن در تاب شد و به غايت اضطراب نمود و آب در ديده مبارك بگردانيد و اشك بر گل رخسار دوانيد. من نيز به جهت تسلّى خاطر آن حضرت برخاستم و سرو روى او

را بوسه دادم و حرز «1» يمانى در گردنش انداختم و به همراهى برادران به صحرا فرستادم. آن حضرت عصا برداشت و به همراهى برادران با شوق و نشاط به صحرا رفت و شبانگاه با ذوق و انبساط به خانه آمد. روز ديگر به دستور معهود متوجه صحرا شد. چون آفتاب به نصف النهار آمد، حمزه- كه برادر رضاعى آن حضرت بود- دوان دوان و گريان گريان به خانه در آمده ناله و زارى و جزع و بى قرارى آغاز كرد و گفت: يا اماه! دريابيد برادرم محمّد را. گفتم: آه و وا ويلاه چه شد فرزندم محمّد را؟ گفت: من و برادرم محمّد به تماشاى گوسفندان دلشادى مى كرديم و از روى فرح و خرمى ناله و فرياد مى نموديم. ناگاه سه تن پيدا

______________________________

(1)- الف و ج: جزع.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:49

شدند و محمّد را برداشته بر بالاى پشته اى رفتند و طشت و ابريق آوردند و او را برهنه كردند و شست و شوى دادند. و در اكثر كتب سير مذكور است كه سينه آن حضرت را شكافتند و دل آن سرور را بيرون آورده تيغ بر آنجا كشيدند و قطره اى چند خون كه نصيب شيطان بود از آنجا بچكانيدند. اما امثال اين نوع سخنان نسبت به انبياء كه مخزن اسرار الهى و مهبط انوار نامتناهى باشند، ايشان را كافر بچگان دانستن و اسناد فسق به آن مردم كردن «1» و امثال اين نوع خطايا روا داشتن سيّما به حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به غايت بعيد مى نمايد. ديگر ندانستم كه حال او چه شد و مهمش به كجا انجاميد.

نمى دانم كه حالا چيست حالش روان

شو گر همى خواهى وصالش حليمه مى گويد:

من و شوهر روان گشتيم فى الحال غريوان جمع خويشان هم به دنبال به سرعت تمام مى دويديم تا خود را به آن پشته رسانيديم. آن سرور را ديديم كه تنها نشسته و روى مبارك او از گرد و غبار شسته و چشمان به طرف آسمان دوخته با رخسارى چون گل ارغوان برافروخته، در قدم او افتادم و بر رخسار عرق بارش بوسه دادم و پرسيدم: چه حال دارى و چه ملال ديدى؟ فرمود: سه تن بر من ظاهر شدند و مرا بدين مقام آوردند و بدن مرا شست و شوى دادند و هر كدام جدا جدا نوازش مى فرمودند. بعد از آن بوسه بر سرو روى من داده، مرا اينجا گذاشته به طرف آسمان طيران كردند و از نظر من غايب گرديدند. حليمه آن حضرت را برداشته به خانه آورد، و اين واقعه در ميان مردم آن قبيله فاش شد و آن حضرت را در خانه نگه مى داشت و ديگر او را به صحرا بردن نمى گذاشت. مردم گفتند: اى حليمه! اين پسر را جن دريافته به كاهن مى بايد بردن و تفحص احوال او به واجبى نمودن. روز ديگر كاهن آورديم و آن سرور، احوال گذشته خود به او تقرير فرمود و آنچه بر آن سرور گذشته بود، معلوم كاهن

______________________________

(1)- ب و ج: و اسناد عشق با زنان مردم كردن.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:50

گرديد.

چو كاهن گوش كرد احوال فى الحال ز جا برجست بيخود همچو ابدال فرياد برآورد و فغان بركشيد و گفت: اى قوم! آنچه اين پسر مى گويد اگر راست باشد او را بكشيد و خلايق را از او برهانيد. زود باشد كه دعوى

نبوت كند و دين آباء و اجداد شما را باطل گرداند. حليمه از اين سخن بترسيد و به اتفاق شوهر خود مصلحت چنان ديد كه او را نزد مادرش برد و به عبد المطّلب بسپارد و از عهده امانت بيرون آيد. پس آن حضرت را برداشته متوجه مكّه شد و نزد آمنه خاتون آمد و آن حضرت را بسپرد.

عبد المطلب حليمه را نوازش بسيار كرد و انواع مراعات و احسان نمود و كارسازى حليمه كرده نيكو او را بازگردانيد. اما حليمه در محل وداع و مراجعت آنچه از آن سرور ديده بود و شنيده جمله را به عبد المطلب معروض داشت.

ذكر حالات آن سرور بعد از فراغ از شير خوردن و او را به جد بزرگوارش سپردن

سخن سنجان اين فرخنده اقوال چنين سازند واضح صورت حال

كه آن حضرت چو شد وارسته از شيرنكردى جد به حفظش هيچ تقصير عبد المطلب شب و روز و گاه وبيگاه از حال آن سرور با خبر بود و به هيچ جهت در محافظت و تربيت او تقصير نمى فرمود و همچنين مادرش پيوسته حاضر او بود و لحظه اى از او غايب نمى بود.

چون آن حضرت شش ساله شد، مادرش بيمار گرديد و مرض بر او مستولى گرديد.

آن حضرت بر سر بالين مادر خود نشسته مفارقت نمى كرد. روزى مادرش در اثناى مرض از شدت وجع و الم بيهوش شد. آن حضرت را رقت پديد آمد و گريه آغاز كرد و قطره اى آب ديده آن حضرت بر رخسار مادرش چكيد. ناگاه در اين محل مادرش به هوش آمد، فرزند خود را به آن حال بديد و گفت: اى نور ديده من واى سرور سينه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:51

محنت كشيده!

چو در خواب باشم تويى در خيالم چو بيدار گردم تويى در ضميرم اى جان

مادر و اى عزيز مادر! گريه مكن كه مرا طاقت گريستن تو نيست. آن حضرت را اندوه زياده شد كه پدر ندارم و حالا كه مادر مفارقت كند، روى به كه آرم و آرزوى دل خود به كه گويم؟ و بر تنهايى و بى كسى خود انديشه مى كرد و مى گريست و زبان حالش مترنّم بدين مقال بود، بيت:

سخت دشوار است تنها ماندن از دلدار خودبا كه گويم حال تنها ماندن دشوار خود آمنه خاتون ديده اشك آلود آن حضرت بديد و آه دردآلود او را شنيد و براى تسلّى خاطر فرزند خود چند بيت گفت، بيت:

تبارك اللّه فيك من غلام ان صحّ ما ابصرت فى المنام

و انت مبعوث فى الانام من عند ذى الجلال و الاكرام يعنى: خداى تعالى ترا بركت دهد اى پسر اگر آنچه من در خواب ديده ام درباره تو و از هاتف غيبى شنيده ام راست است پس تو پيغمبرى به سوى آدميان از نزد خداوند جهان.

بعد از آن دست فرزند را گرفت و به جانب خود كشيد و ببوئيد و ببوسيد و گفت: اى فرزند من و اى راحت دل دردمند من! بدان و آگاه باش اگر من از دنيا بروم و روى به عقبى آورم، ذكر من زنده خواهد بود و نام من از صفحه روزگار محو نخواهد شد. بيت:

زنده است كسى كه در تبارش ماند خلفى به يادگارش اين مضمون بگفت و طاير روح پاكش به جانب اعلى عليين پرواز نمود. بعد از وفات آمنه خاتون چندان بر وى نوحه كردند و رجزى گفتند، مضمونش آن كه، بيت:

ما همى گرييم بهر اين زن نيكو شعارمادر پيغمبر دين پرور صاحب وقار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:52

بعد از وفات آمنه

خاتون، عبد المطلب يكبارگى خود به تربيت آن سرور مشغول شد و از همه فرزندان او را دوستر مى داشت و عزيز مى ديد. روزى عبد المطلب، ابو طالب را طلبيد و گفت: اى فرزند! تو را مى بينم كه به محمّد محبت تمام دارى از حال او نيكو با خبر باش كه بنى مدلج مى گويند كه در محمّد علامت ابراهيم خليل اللّه به تمام مشاهده مى شود و سفارش بسيار نمود و دست او را گرفت و به ابو طالب سپرد و خود به جانب يمن به ديدن سيف ذى يزن شتافت.

ذكر وقايع سال هفتم [از ولادت آن حضرت] و رفتن عبد المطلب به جانب يمن به ديدن سيف ذى يزن و اخبار نبوت آن سرور شنيدن

طوطيان شكرستان سخندانى و بلبلان گلستان معارك قصه خوانى چنين گويند كه سيف ذى يزن لشكر بر سر حبشه برد و ميان ايشان محاربه بسيار و خون ريزش بى شمار شد. آخر الامر آن ديار به تصرف او در آمد و آن بلاد مسخّر او گرديد و آن ولايت را مقر سلطنت و شهريارى ساخت. و او به غايت پادشاهى بود عالم و عادل و اشراف عرب از هر طرف و اعيان ممالك از هر جانب متوجه حبشه شدند به جهت تهنيت و مباركباد.

و او در قصرى به غايت عالى قرار گرفت و مردم را كه از جوانب و اطراف آمده بودند به حضور خود طلبيد. بيت:

نكرد آن اختر خورشيد تأثيرز تعظيم بزرگان هيچ تقصير اما به جهت عبد المطلب قيام نمود و اكرام و احترام او بر همه افزود و او را در پهلوى خود بنشاند و بعد از رسيدن سخن به اتمام و رسانيدن ضيافت به انجام، مردم را رخصت داد و مجلس را از غير خالى گردانيد و با عبد المطلب گفت: ترا در امرى

محرم خود مى سازم و از سرّ ضمير خود واقف مى گردانم، آن سرّ را از مردم پنهان دار تا وقت ظهور او شود. عبد المطلب گفت: قبول كردم كه آنچه به من سپارى از مردم پنهان دارم و در كتمان او سعى موفور به ظهور رسانم. بعد از آن سيف ذى يزن گفت: اى عبد المطلب!

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:53

بيت:

شنو سرّى كه او در پرده نيكو است مباد اين مغز بيرون آيد از پوست بدان كه در كتاب مكنون كه ما آن را به جهت خود نگاه مى داريم و هر چند گاه به جهت عواقب امور خود ملاحظه مى كنيم و در آنجا خطا نمى رود، چنانچه معلوم شده پيغمبر آخر الزمان متولد شده است و ميان هر دو شانه او نشانه خالى مى باشد و نام او محمّد، پدر را نديده باشد و مادرش در زمان طفوليت وفات يابد. اوّل جدش بعد از آن عمش تربيت او نمايند. بيت:

به طفلى والد و امش نمانندغبار از وى جد و عمش فشانند

چو كرد اين قصه عبد المطلب گوش به سجده سر نهاد افتاد مدهوش چون به هوش آمد سيف ذى يزن گفت: اى عبد المطلب از تو التماس دارم از سرّى كه با تو در ميان نهادم كه آنچه از اين مقوله بر تو ظاهر شده باشد با من در ميان آرى و مرا محرم راز خود شمارى.

زبان بگشاد عبد المطلب بازكه اى صرّافِ نقد و محرمِ راز

مرا فرزندِ نيكو خصلتى بودكه دامن هرگز از لوثى نيالود

به باغِ جان نهالِ تازه ام بودبه او اميدِ بى اندازه ام بود

از اين خاكى وطن دامن بر افشاندبه سوىِ خلد و از وى يك پسر ماند

پس آنكه مادرش هم

رخت بربست به سكّانِ رياضِ خلد پيوست

من و عمش نگهبانيم او راز جان بهتر همى دانيم او را و آنچه در زمان ولادت و زمان رضاع آن حضرت از غرايب حالات و عجايب روايات آن سرور بود، معروض پادشاه داشت. آن پادشاه با عزّت و دولت و آن شهريار با شوكت و سعادت، دست عبد المطلب را بگرفت و بوسه داد و در محافظت آن سرور وصيّت بسيار كرده گفت: گواه باش كه من به نبوت او اعتراف دارم و به رسالت او

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:54

گواهم «1». بعد از آن گفت: به خدا سوگند كه تو عبد المطلبى دانستم كه جد اويى و پسر تو ابو طالب نام عم و مربّى اوست و چون به ابو طالب برسى سلام من برسان و بگو: زود باشد كه از تو پسرى به وجود آيد نام او على و اوّل كسى كه به نبوّت محمّد اقرار كند، پسر تو باشد و او ناصر و معين محمد باشد و دين به شمشير او مشهور و دشمن از ضرب تيغ او مقهور گردد و او وزير و قائم مقام محمّد باشد. اين بگفت و بعد از آن مردم را به حضور خود طلبيده هر سخن را فرا خور حال و هر كسى را رعايتهاى پادشاهانه و نوازشهاى خسروانه بكرد «2» و عبد المطلب را ده چندان ديگران رعايت فرمود.

چون عبد المطلب به مكه مراجعت فرمود، نوعى ديگر اعزاز آن حضرت مى كرد و چون عمرش به آخر رسيد، آن سرور را طلبيد و پهلوى خود بنشاند و فرزندان خود را كه ابو لهب و حمزه و عباس و ابو طالب بودند، حاضر نمود

و گفت: اى فرزندان! من از دنيا مى روم و منزل به دار عقبى مى كنم؛ از شما فرزندان كداميك مهم محمّد را قبول مى كنيد و خاطر مرا در محافظت نمودن او جمع مى سازيد؟ همه گفتند: ما قبول داريم و آنچه شرط پدر فرزندى و لازمه آن باشد به جاى مى آريم. ابو طالب گفت: اى پدر بزرگوار! در اين امر محمّد را حاكم سازيد، هر كدام از اين اعمام را كه قبول كند شما محمّد را به آن عم سفارش نمائيد. عبد المطلب را اين سخن پسنديده، موافق افتاده روى به آن حضرت كرده گفت: اى روشنى ديده من و اى فرزند پسنديده! من به داغ حسرت تو مى روم و بار محنت مفارقت تو همراه مى برم، از برادران پدر خود كدام عم را اختيار مى كنى تا خاطر از تو جمع سازم و ترا به خداوند سپارم و به آن عم سفارش نمايم؟ آن حضرت برخاست و دست در گردن ابو طالب كرد و در دامن او نشست.

ابو طالب به گريه درآمد و آن حضرت را در بركشيد و ببوئيد و ببوسيد. پس عبد المطلب خلوت كرده ابو طالب را به نفس خود طلبيد و سلام سيف ذى يزن را به وى رسانيد و آنچه از او شنيده بود، به ابو طالب تقرير فرمود و گفت: اى ابو طالب! زود باشد كه اين

______________________________

(1)- ب: گرديدم.

(2)- الف: هر شخصى را فرا خور حال به رعايتهاى پادشاهانه و نو ارزشهاى خسروانه بكرد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:55

محمّد سيّد قوم شود، پيوسته در جميع ابواب متابعت او كنى و هميشه در مقام رضاجوئى او باشى و نصرت او به زبان و دست و

مال فرومگذار و بر تنهايى او ترحّم و شفقت به جاى آر.

ابو طالب وصيّت عبد المطلب را در باب سفارش آن حضرت به تمام قبول نمود.

پس عبد المطلب خداى را گواه گرفت و گفت: اى ابو طالب! حالا مرگ بر من آسان شد! اين بگفت و از سراچه دنيا به منزل دار البقاء رحلت نمود.

و چون عبد المطلب وديعت حيات به قابض ارواح سپرد، ابو طالب در رعايت آن حضرت به واجبى قيام مى نمود و بى حضور آن سرور طعام نخوردى و پيوسته او را در پهلوى خود خوابانيدى و اگر به جايى رفتى همراه بردى و از جميع فرزندان دوستر داشتى.

و در آخر سال هفتم شخصى عيسوى «1» به مكه آمد و از مغيبات سخن مى گفت. زنان مكه و دختران «2» خانه پيش او رفتندى و از سخنان او تفأّل گرفتندى. قضا را جمعى از زنان گرداگرد گرد او در آمده از او سخنان مى پرسيدند. ناگاه ابو طالب و آن سرور از آنجا گذشتند. حال بر او متغير شد.

برآمد نعره اى از جانِ ترساكه اى پاكيزه رخساران بطحا

نبيى خواهد اينجا گشت ظاهرزهر آلايشى چون روح طاهر

خوشا آن زن كه آيد در نكاحش بود در دنيى و عقبى فلاحش خديجه خاتون آنجا حاضر بود. چون اين سخن بشنيد گفت: الهى مرا به اين سعادت سرافراز ساز. تير دعاى او به هدف اجابت رسيد. بيت:

همانا در گذر بوده است اختركه گشت اين عز جاويدش ميسّر و هم در اين سال از جانب شام قافله اى تجار به مكه آمد و ابو طالب آن حضرت را

______________________________

(1)- الف و ب: عيسى ملتى.

(2)- ب: زنان مكه و دختران مكه.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:56

در ميان

قافله در آورد. يكى از آن جماعت نظر بر آن حضرت افكند و در تفحص احوالش جد بليغ به تقديم رسانيد و به غايت بى طاقت و بى تحمل شد. برخاست و دست آن سرور را ببوسيد و روى خود را به پاى آن حضرت ماليد. بعد از آن گفت:

در تورات موسى و انجيل عيسى خطا نمى رود. بيت:

به حضرت گفت بر گو نامِ خود رادگر نامِ پدر و آنگاه جد را آن حضرت بيان فرمود نام پدر و جد و بعد از آن نام خود را. ديگر پرسيد كه خدايان كه در بيت اللّه هست ايشان را طاعت و عبادت روا هست؟ آن حضرت برآشفت و گفت: بجز خداوند اكبر هيچ كس سزاوار پرستش نيست. آن شخص فرياد بر آورد و فغان بركشيد و گفت: اى قوم! به حق تورات موسى و به حرمت انجيل عيسى كه اين پسر، پيغمبر آخر الزمان است، او را بشناسيد و متابعت او را سرمايه دين و دنيا و پيرايه سعادت عقباى خود گردانيد. مردم سخن او را گزاف و حكايتش را لاف شمردند.

گفت: اى قوم [اگر] سخن مرا قبول نداريد سخنى ديگر مى گويم، امتحان فرمائيد و سود يابيد. گفتند: سخن ديگر كدام است؟ گفت: امروز در مكه از حرارت آفتاب، جگرها در تاب است و محصولات شما از بى آبى خراب است. اين پسر را به صحرا بريد و از او استدعا نمائيد كه از خداى خود طلب باران نمايد؛ اگر تير دعاى او فى الحال به هدف اجابت رسد فرمان او بريد و اگر مستجاب نشود نافرمانى او شعار خود سازيد. پس مسافر و مجاور بدين موجب عهد بستند و به

اتفاق روى به صحرا آوردند. آن حضرت دست برداشت به دعا و گفت: اى قيّوم كارساز و اى قادر بنده نواز! باران بر اين لب تشنگان بباران. آب از ديده مى باريد و اشك بر رخساره مى دوانيد.

بيت:

دعا مى كرد كامد ابر پيداز باران گشت صحن خاك دريا

از آن طوفان جهان گر رفت بر باداز اين طوفان دل عالم شد آباد

شدند آگه كه اين رحمت ممهّدشد از يمن سعادات محمّد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:57

ذكر وقايع سال هشتم از ولادت آن حضرت و رفتن ابو طالب به جانب شام به همراهى محمّد و قصه بحيراى راهب

چون سال هشتم از ولادت آن حضرت در آمد «1» ابو طالب نقودى چند فراهم آورده به رسم تجارت با جماعت تجار قريش به جانب شام بيرون آمد و داعيه نداشت كه آن سرور را همراه برد. چون به موضعى رسيدند كه ياران و دوستان كه به مشايعت رفته بودند يكديگر را وداع كرده بازمى گرديدند، در اين محل آن سرور، زمام ناقه عم خود بازگرفت و گفت: اى عم مهربان! مرا اينجا به اعتماد كه مى گذارى و به كدام دل دست از تربيت من بازمى دارى و مرا اينجا نه پدر و نه مادر و نه جد است، متعهد امر من كه را مى سازى و كيست كه اينجا غم من خورد و مرا در غصه و الم بنوازد و اگر گرد ملالى بر من نشيند كه به آستين شفقت پاك سازد؟ بيت:

ابو طالب چنان در گريه افتادكه خون بر جاى آب از ديده بگشاد پس آن حضرت را برداشت و بوسه بر سر و روى او داده بر بالاى شتر گذاشت و گفت:

خوشا آن كس كه همراه تو باشدشبش را نور از ماه تو باشد پس ابو طالب به مرافقت آن سرور به اتفاق كاروان روان

شدند و به جانب شام رفتند.

بيت:

به صبح و شام منزل طى نمودندگهى بستند بار و گه گشودند القصه منزل به منزل مى رفتند و مرحله به مرحله قطع مى كردند تا به صحراى شام

______________________________

(1)- اين سفر را مورخين اسلامى در سنين مختلف عمر رسول خدا (ص) مى دانند. مقريزى در دوازده سالگى (امتاع الاسماع، ص 8) و يعقوبى در نه سالگى (ترجمه تاريخ يعقوبى، ص 369، ج 1) و مسعودى در سيزده سالگى (مروج الذهب، ج 2، ص 275) گفته اند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:58

رسيدند و در آنجا دهى بود كه او را كفره مى گفتند «1»، و در آن ده ديرى بود كه پيش از زمان عيسى- عليه السلام- ساخته بودند و در آن دير راهبى بود كه او را بحيراء راهب نام مى بردند، بهترين علماى عصر و بزرگترين فضلاى زمان بود و ترك دنيا نموده به زهد و ورع موصوف بود. بيت:

ز انجيل و زبور آگاه گشته به دفترهاى قسيسين گذشته و در آنجا معلوم كرده بود كه پيغمبر آخر الزمان اينجا نزول كند به علامات و خارق عاداتى چند كه مذكور خواهد شد. بيت:

به اميد وصالش مفتخر بودگذشتش عمر و زين سان منتظر بود

قضا را بود بر دير خود آن روزكه مى آمد نبى با بخت فيروز

غبارى گشت پيدا ناگه از دوردر آن ظلمت هويدا شعله نور

قريش و مكيان كردند آنگاه به پيش دير راهب كاروانگاه

درختى بود خشك از دور ايام مسافر را نبود از سايه اش كام پس ابو طالب به زير آن درخت فرود آمد و رسول- صلّى اللّه عليه- آنجا نشست و پشت خود را بدان درخت نهاد. فى الحال آن درخت تازه و سير آب گشت و برگ پديد

آورد. بيت:

روان گرديد سبز و سايه انداخت به گردون شاخه هايش سر برافراخت بحيرا به اميد ديدن مصطفى (ص) قرنا بعد قرن اينجا نزول ساخته و چشم بر شاهراه سيد اخيار گذاشته در اين محل كه طلوع كاروان ظاهر گرديد و علامات پيغمبرى از ملازمت قطعه ابر سفيد بر سر آن حضرت و سبز و خرم گرديدن آن شجره را بحيرا ملاحظه نمود، جزم كرد كه آفتاب مرادش از مطلع مقصود طالع گشت و ماه مطلوبش از افق انتظار نمودار گرديد؛ از دير به زير آمد و فى الحال طعام لايق ترتيب داده به مردم

______________________________

(1)- بيشتر كتب نام اين ده را «بصرى» نوشته اند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:59

قافله كس فرستاد كه دعوت مرا اجابت كنيد و به شرف قدوم خود كلبه مرا مشرف سازيد و به نور حضور موفور السرور كاشانه مرا رشك جنت گردانيد. قريش گفتند: ما بسيار از اينجا گذشتيم و آرزوى ديدار تو داشتيم و هيچ كس از ما را دوست نمى داشتى و نظر التفات و مروت بر حال ما از روى تربيت بر نمى گماشتى، در اين چه حكمت است ما را خبر ده. چون قاصد بازگرديد و آنچه از قريش شنيده بود تقرير نمود بحيرا در جواب گفت: التماس دارم كه قريش از گذشته سخن بر زبان نياورند و حالا به نقد دعوتم را اجابت فرمايند به شرط آن كه هيچ كس از وضيع و شريف و بنده و آزاد و شاگرد و استاد تخلف نكنند. اهل قافله اجابت دعوت او را نمودند الّا آن حضرت. بيت:

صبا آمد ولى بويى از آن گلزار بايستى چه حاصل از صبا ما را نسيم يار بايستى بحيرا پرسيد كه اى قوم

كسى باشد كه به دعوتم حاضر نشده باشد؟ گفتند: كودكى مانده كه محافظت متاع مى نمايد. استدعا نمود تا او را حاضر كردند. چون آن حضرت درآمد و پهلوى عم خود ابو طالب قرار گرفت مجلس از طلعت رخسارش آراسته شد.

بعد از خوردن طعام و رسيدن ضيافت به انجام، مردم را رخصت داد و ابو طالب و آن سرور را نگاه داشت و از ابو طالب پرسيد كه اين پسر چه مى شود ترا؟ گفت: پسر من است! بحيرا گفت: به تورات و انجيل قسم مى خورم كه اين جوان را نه پدر و نه مادر زنده است. ابو طالب گفت: راست مى گوئى. بحيرا ديگر باره از ابو طالب احوال آن حضرت را پرسيد و بعد از آن روى به آن سرور كرد و گفت: سه چيز از تو مى پرسم و ترا به لات و عزى سوگند مى دهم كه مرا از آن خبر دهى. و مقصود بحيرا به لات و عزى امتحان آن سرور بود نه اعتقاد او. آن حضرت از شنيدن نام لات و عزّى در خشم شده فرمود: اى شيخ روشن ضمير و اى پير پاكيزه تدبير! دو جماد را نزد من وسيله مساز و خداوند زمين و آسمان را نزد من واسطه ساز. پس بحيرا او را به خداى آسمان و زمين سوگند داد و بعد از آن پرسيد كه خواب و بيدارى تو چه نوع است؟ فرمود: چشم من به خواب مى رود اما دل من بيدار است، هر چه مى گويند مى شنوم. ديگر پرسيد كه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:60

سرخى چشم تو از كى باز است و چه حال دارد؟ آن حضرت فرمود كه از زمان ولادت

تا اين غايت با من است و بر يك قرار است و المى ندارد. بحيرا گفت: بعد از سرخى چشم هيچ نشانى هست ترا؟ ابو طالب فرمود ميان هر دو شانه او نشانه اى است. گفت:

چه شود كه آن را مشاهده نمايم و به مطلوب چندين ساله خود برسم. اين معنى بر آن سرور گران آمد كه بدن اطهر خود را مكشوف سازد تا مهر نبوت به نظر بحيرا درآيد.

ابو طالب به جهت تسلى خاطر بحيرا دست حضرت مصطفى را بوسه داد و گفت: اى نور ديده! التماس دارم كه ملتمس اين پير را مبذول دارى و ديده انتظار كشيده را از پرتو نور مهر خود محروم نسازى. چون ملتمس بحيرا به اجابت مقرون گرديد و مهر نبوت را بر كتف آن حضرت بديد بر آنجا بوسه داد و بعد از آن هر دو قدم آن حضرت را ببوسيد و رخساره خود را بر آنجا ماليد و گفت: اشهد انّك رسول اللّه حقا. بعد از آن گفت: اى ابو طالب! اين پسر سيد كونين و رسول ثقلين است، در محافظت او اهتمام تمام به ظهور برسان و بسيار بر حذر باش از عداوت يهودان، اين پسر ناسخ اديان و از جمله مرسلان و پيغمبر آخر الزمان است.

مقارن اين حال و در اثناى اين مقال ده نفر از مردم روم به قصد قتل آن سرور آمدند و بحيرا را طلبيده گفتند: ما در كتب سماوى خوانده ايم كه امروز پيغمبر آخر الزمان در مقام تو باشد، آمده ايم تا او را به قتل رسانيم پيش از آن كه تغيير ملت و تبديل سيرت پيغمبر ما نمايد. بحيرا گفت: اى

قوم! چون خداى تعالى امرى خواسته باشد صد هزار چون ما و شما تغيير آن امر نتوانند كرد. آن جماعت انصاف دادند و از سر آن مهم درگذشتند و بحيرا ابو طالب را از بردن آن سرور به شام در ميان آن جماعت خون آشام منع كرد و به فرموده بحيرا و ملاحظه نمودن آن سرور از اعداء، متاع خود را در بصرا به ربح «1» كامل فروخت و به اتفاق قريش از آنجا مراجعت نمودند.

نقل است كه چون ابو طالب وداع بحيرا مى كرد، بحيرا بعد از مبالغه در محافظت مصطفى گفت: اى ابو طالب! بشارت باد ترا به فرزندى كه از صلب تو بيرون آيد، امام

______________________________

(1)- الف: نرخ.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:61

متقيان و خليفه محمّد پيغمبر آخر الزمان خواهد بود. او را سلام من برسان چون متولد شود و به او از من بگو: همچنان كه در انجيل ذكر محمّد هست صفت تو نيز آنجا مذكور است و همچنان كه به وحدانيت خدا و نبوت محمّد مصطفى اعتراف نمودم، به ولايت و امامت تو نيز اعتراف دارم و چنانچه آن سرور مظهر نبوت است تو مظهر ولايت خواهى بود.

راوى گويد كه چون خبر آمدن ابو طالب و آن سرور به مكه رسيد اهل مكه به اشتياق تمام به استقبال آن سرور بيرون آمدند از مرد و زن و از پير و جوان و از خرد و بزرگ الّا ابو جهل لعين كه آن روز خمر خورده بود و مست به خواب رفته. چون ابو طالب به مكه در آمد اهل مكه شاديها نمودند و تهنيت و مباركباد گفتند. و كلانتران مكه خصوصا قريش را طمع چنان

بود كه ابو طالب به اتفاق آن حضرت به خانه كعبه روند و نزد لات و عزى سر فرود آرند و شرايط سجود به تقديم رسانند. ابو طالب اجابت ايشان ننمود و جمعى را نيز به رفتن آنجا نگذاشت «1» و ميان ابو طالب و قريش سخن بسيار و مقاوله بى شمار شد. آخر الامر ابو طالب گفت: اى قوم! البته من به شما سخن راست مى گويم و ممكن نيست از آنچه به شما گويم تجاوز نمايم و من در متابعت و فرمانبردارى اين پسر يعنى محمّد (ص) مفارقت نمى كنم و البته فرمانبردارى او را واجب و لازم مى دانم و او البته به همه حال نزد بتان نمى آيد. گفتند: حالا محمد خرد است، او را ادب كن تا فرمان تو برد و عبادت بتان را عادت كند. ابو طالب گفت: هيهات! هيهات! اين محال عجيب و خيال غريب است. قريش گفتند: چرا چنين مى گوئى؟ ابو طالب گفت: سبب آن كه راهبان شام به يكديگر مى گفتند كه هلاك بتان و نگونسارى بت پرستان به دست اين پسر خواهد بود و در بصرا از بحيراء راهب آنچه شنيده بود جمله را تقرير نمود. گفتند:

اى ابو طالب! از محمّد چه ديدى؟ ابو طالب قصه سبز شدن درخت و ملازم بودن ابر بر سر آن سرور و غير آن معروض قريش داشت. آن جماعت بخنديدند و به يكديگر گفتند كه ابو طالب طمع آن مى دارد كه برادرزاده او پادشاه شود و بعد از آن چند بيت

______________________________

(1)- «ابو طالب اجابت ... نگذاشت» را ب ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:62

گفتند، مضمونش آنكه، بيت:

اين فكر محالش از كجا خواست فكرى نكند كه اين چه سو داشت

القصه

كه مقصدى است بس دورعاقل شود از چنين هوس دور

از فكر عقيم او چه زايدوز رأى سقيم او چه آيد «1» چون اين حكايت به ابو طالب رسيد فرمود كه زود باشد كه محمّد به موجب حكايت بحيرا كه از كتاب موسى و عيسى گفته بر همه شما غالب گردد و عن قريب باشد كه آتش حرارت شما را به آب تيغ بى دريغ بنشاند و بعد از آن چند بيت انشا كرد كه مضمونش اين است:

در باغ دل و زمينِ جانم جز مهر محمّدى نكشتم

اسرار محبت محمّدبر صفحه جان و دل نوشتم

ذكر حالات آن حضرت از چهارده سالگى تا بيست و پنج سالگى و رفتن به تجارت به جانب شام و خواستگارى نمودن خديجه خاتون

همان ديباچه سنج اين حكايت كند زين گونه از راوى روايت

كه چون گرديد سيد بيست ساله شدش سنبل نقاب برگ لاله ابو طالب در اين سنوات اوقات به محافظت آن سرور و تربيت و تمشيت پيغمبر مى گذرانيد تا كار پيغمبر به جايى رسيد كه قوم او را مهمتر و فاضلتر دانستند و آن حضرت به حسن صورت و سيرت و از راه خلق و مروت بر همه قريش راجح گرديد و كارش به جائى رسيد كه او را محمد امين نام مى بردند و در مجالس و محافل بر همه كس تقديم مى فرمودند.

نقل است از آن سرور كه چون سال وى از بيست تجاوز نمود روزى به راهى مى رفت. ناگاه آوازى شنيد و از چپ و راست نگاه كرد، كسى را نديد و بعضى محل

______________________________

(1)- بيت دوم و سوم در نسخه الف نيست.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:63

چنان بود كه جمعى را مى ديد گاهى در روز و گاهى در شب اما از سر كار ايشان واقف نمى گرديد. بيت:

گهى روز و گهى شب در مسالك نمودندى به او خود را ملايك

ابو طالب مى فرمايد كه روزى در خانه نشسته بودم و در بر روى غير بسته، ناگاه ديدم كه آن حضرت در آمد با رخسارى از گل شكفته تر و عذارى چون ماه دو هفته نورانى تر.

گفت: اى عم بزرگوار! امروز در راه مى رفتم، سه تن بر من ظاهر شدند و تيز تيز بر من نگاه كردند. بيت:

به هم در گفتگو كاين شخص آن است كز او آوازه در هفت آسمان است يكى از ايشان گفت: اين محمّد موعود است. ديگرى گفت: راست مى گويى اما وقتش نرسيده است. سيم ايشان پيش آمد و مرا تهنيت كرد و تحيت گفت و دست در شكم من ماليد، چنان مى نمود كه اعضاء و احشاء اندرون من از آن دست ماليدن راحت تمام مى يافت و بى نهايت خوش حالى مى كردم. بعد از آن از چشم من غايب شدند.

ابو طالب او را نزد كاهنى برد كه در فن كهانت نظير نداشت و در علم طب از بى نظيران بود و كيفيت احوال آن حضرت را بازنمود. آن شخص از خواب و بيدارى و از اكل و شرب و از بشره و نبض آن سرور تفحص نمود. بعد از آن فرمود: اى ابو طالب! عن قريب باشد كه اين جوان پادشاه عظيم الشأن گردد و شهريار شهرياران شود و پادشاهان گردون آثار، طوق عبوديت او در گردن جان اندازند و خاك قدم او را از شرف عزت، توتياى ديده جهان بين خود گردانند. بيت:

نكو شأنى است اين ذات نكو رابه ديوان آشنائى نيست او را

بود لامع ز رويش نور اقبال نه شيطانى است، رحمانى است اين حال

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:64

و چون آن سرور بيست و پنج ساله شد عاتكه

خاتون كه خواهر ابو طالب و عمه آن حضرت بود، گفت: اى برادر! اين فرزند ما محمّد از روى حسن و جمال، نظير ندارد و از رأى صدق مقال از بى نظيران است، اهل مكه او را مى شناسند و از روى تعظيم و تكريم محمّد امين مى خوانند و مردان و زنان قريش مرا مى گويند كه وقت آن نشد كه نهال باغ زندگانى خود را به درخت برومند وصل كنيد و اين آفتاب مهر اندوز را با ماه شب افروز در يك منزل جمع سازيد؟

چو خورشيد و مه را شود مشترى چه زايد بغير از نكو اخترى اى برادر! در حق اين پسر چه انديشه دارى؟ چرا او را به جاى لايق و نيكو كدخدا نمى كنى؟ ابو طالب آب در ديده بگردانيد و آبى چند از نرگس شهلا به رخساره دوانيد و گفت: اى خواهر! نه پندارى كه من از اين انديشه فراغى دارم! حقا كه بر جگر از اين غصه چون لاله داغى دارم و ترا معلوم است كه در اين چند سال متعاقب به واسطه تسعيرات بلند و كمى محصولات، هرچه بود از مال، صرف اهل و عيال شد و حالا در دست ما چيزى نيست و معيشت به عسرت مى گذرد و اين محمّد را حرم كريم و زوجه به غايت از معايب سليم مى بايد و اهل زمانه چشم بر مال دارند نه بر فضل و كمال. اتفاقا در آن سال «1» خديجه خاتون مال بسيار به شام مى فرستاد و به كسى كه معتمد و امين نبود نمى داد، پس ابو طالب و عمه آن سرور مصلحت چنان ديدند كه از خديجه خاتون چيزى از مال بگيرند

به رسم مضاربه و محمّد را روانه سازند و آنچه حاصل شود در وجه كدخدايى آن حضرت صرف نمايند. عاتكه خاتون نزد خديجه خاتون آمد. و اين خديجه ملكه عرب بود در حسن و جمال، و به كثرت عقل و بسيارى مال بر اهل عالم سبقت مى نمود. شبى در خواب ديد كه ماه از آسمان فرود آمد و در آغوش او درآمد. معبّر و كاهن طلبيد و از ايشان تعبير خواب پرسيد. ايشان گفتند كه در كتب چنين معلوم شد كه پيغمبر آخر الزمان متولد شده است، اگر خواب تو واقع بوده

______________________________

(1)- ب: در اين اوقات.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:65

باشد تعبيرش آن است كه ترا به حلالى قبول كند و به شرف فراش او مشرف گردى و اوّل كسى كه ايمان به وى آورد تو باشى. خديجه خاتون شكر به تقديم رسانيد و منتظر رحمت الهى مى بود. حالا كه عاتكه خاتون به خانه او درآمد، خديجه خاتون چون دختر عبد المطلب را بديد از جاى برجست و استقبال نمود و همچون مخلصان نيازمند، تعظيم و تكريم كرد و شرايط ضيافت و ميهمانى آنچه دستور بود زياده بر آن افزود. بعد از خوردن طعام، خديجه خاتون گفت: اى سيده عرب، اى شريفه خاندان عزت و ادب! قدم بر ديده من نهادى و كلبه مرا به نور حضور خود منور ساختى، بفرماى كه فرمان چيست و مقصود از حضور موفور السرور عرض حال كيست؟ از مراد خويش مرا خبر ده و خدمتى كه از دستم آيد منت بر جان من نه. عاتكه خاتون به غايت فصيح بود و كلامش بى نهايت مليح؛ گفت: به سمع ملكه رسيده باشد كه

از برادرم عبد اللّه، فرزندى محمّد نام مانده و حالا جوانى شده و زمان كدخدايى اوست اما به جهت فقر و درويشى و اختلال احوال ابو طالب، اين مرام دست نمى دهد و اين مقصود چهره نمى نمايد. شنيده شد كه ملكه كاروانى روانه مى سازد، اگر اين محمّد را كه امين است، چيزى از مال به وى دهيد كه تجارت نمايد و از حاصل مال چيزى به طريق مضاربه به وى گذاريد بنى هاشم ممنون خواهند بود. خديجه خاتون از لطف كلمات عاتكه خاتون و از حسن اداى او به غايت خوش حال شد و استشمام صدق رؤياى خود كرد و غنچه باغچه باطنش از نسيم اميد شكفته شد. بيت:

كسى كامى كه مى جويد همه سال چو آيد ناگهان چون باشدش حال؟ گفت: اى سيده قريش! صفت محمّد شنيده ام و آنچه فرمودى منت بر جان خود قبول كردم. بيت:

خديجه گفت هر سو مى شتابم امين تر از محمّد كس نيابم اما كرم نمائيد و لطف نموده محمّد را حاضر سازيد، اگر چه من خصال حميده او شنيده ام و كمال امانت و راستى او دانسته ام او را مشاهده كنم و مهمى كه لايق حال او

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:66

باشد رجوع نمايم. عاتكه خاتون خوش برآمد و از براى آوردن آن سرور از خانه خديجه بيرون آمد و خديجه خاتون خانه خود را بياراست و نيز خود را به جامه هاى فاخر برآراست و پرده اى رقيق پيش خود بياويخت و تورات را بر كرسى اى كه از درّ و ياقوت آراسته بود، گذاشت و جمعى كثير از كنيزان و دختران خانه از خادمان بر پاى داشت.

چون عاتكه خاتون به همراهى آن سرور درآمد آن جماعت كه بر پاى

بودند، استقبال نمودند و ايشان را به جاى نيكو و لايق بنشاندند. خديجه خاتون صفات محمّدى را از رخسارش بخواند و موافق يافت به آنچه در تورات بود و از حالات رسول (ص) آنچه دانسته و شنيده بود در منظر پاكيزه او بى نقصان مشاهده نمود. حكايت مرد عيسوى به يادش آمد از تعبير خوابش، با خود گفت: اين مرد لايق جفت من است و اثر حكايات ما تقدم است اما آن راز پنهان داشت و نقش انتظار بر صحيفه خاطر خود مى نگاشت. بعد از كلمات شيرين و حكايات نمكين، مهم مضاربه مشخص شد.

القصه عاتكه خاتون آن حضرت را به خانه برد و جامه سفر را پوشانيد و به خانه خديجه خاتون آورد. و رسول از فرقت عم به غم برآمد و همچون شمع از سوز مفارقت گريان گرديد و خديجه از لذت اميد وصال از ترقب نشاط و ذوق اتصال همچون گل خندان گشت و حضرت مصطفى را در دل از خجالت، جراحتها و خديجه را به هر تار مويى نسبت به آن سرور دلبستگيها.

القصه خديجه خاتون غلام خود ميسره نام را به خلوت طلبيد و جامه هاى فاخر پنهان به وى سپرد و شترى با جهاز ملوكانه بياراست و تسليمش كرد و گفت: هنگام بيرون آمدن از مكه جهاز شتر به دست محمّد ده و تو همچنان امير قافله باش و چون از مكه بيرون روى اين جامه ها را به وى پوشان و آن را بر اين شتر آراسته نشان و مهار شتر به دست گير و خود را بنده و خدمتكار او شناس و او را خواجه و مولاى خود دان و در بيع

و شرى و دادوستد بى رخصت او در مال من تصرف مكن و از حال او به واجبى با خبر باش و به اقوال و افعال، خاطر او را به هيچ جهت مخراش و چون او را سالم و غانم به ما رسانى پيش بنى هاشم معظم و به حضرت من مكرم باشى و چون بدين

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:67

موجب كه فرمودم مهم خود را به تقديم رسانى، ترا از مال خود آزاد گردانم و چندان مال به تو دهم كه تمنّاى تو باشد و هر چه از او به وجود آيد كه خارق عادت باشد آن را بر كاغذى بنويس تا بر حضرت ما معروض دارى و در محل مراجعت وى قاصدى را به من فرستى كه خبر سلامتى به من آورد. بعد از آن خذيمه را كه عم خديجه خاتون بود در باب محافظت آن سرور سفارش بسيار نمود و به متابعت و فرمانبردارى آن سرور امر فرمود. اين وصيتها را بكرد و كاروانيان رو به راه آوردند. آن حضرت مهار شتر گرفت و نام خداى بر زبان راند و روى به راه آوردند. ابو طالب و بعضى خويشان آن حضرت كه به وداع آمده بودند به گريه در آمدند و آن حضرت را وداع كرده بازگرديدند و زبان حال زمانه به مضمون اين كلام مترنّم بود. بيت:

گر دلت بشكست دلبر مستى افزون كن كمال كز شكست جام مجنون قصد ليلى ديگر است چون قدمى چند برفتند ميسره پيش آمد و گفت: اى خواجه من! لحظه اى توقف فرما و اين جامه و عمامه را در بر و سر كن. آن حضرت خلعت پوشيد و بر شتر

آراسته سوار گرديد و ميسره مهار شتر بر دوش خود افكند و دست و پاى آن حضرت را بوسه داد و گفت: اى سرور! اكنون تو مهتر و بهتر و من چاكر و كهتر و تو خواجه و من غلام، و كلانترى كاروان تا اين حال، توقّف به من داشت، بعد از اين تعلّق به حضرت تو دارد.

پس روان شدند. ابو جهل لعين و عتبه و شيبه پرمكر و شين چون حال بر آن منوال ديدند، گفتند: اى ميسره! محمّد به اين طريق، مشكل كه غم متاع تواند خورد، تو او را در محنت بدار تا در خدمت تو آرام گيرد. ميسره گفت: آنچه فرمان ملكه است چنان مى كنم و آنچه حكم او است از آن تجاوز نمى نمايم، حالا مالى كه دارم از آن او است و جانى كه در بدن دارم براى او. بيت:

تجارت خواجه را از جا برانگيخت چو جان با مردم تاجر درآميخت

خوشا احوال آن فرخنده تاجركه باشد با چنان تاجر مسافر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:68

منزل به منزل و مرحله به مرحله قطع مى كردند. پس از چند روز راه دو شتر خديجه بماند كه مجال جنبيدن آن شتران نماند. جمعى متحيّر شدند در آن بيابان به جهت بار شتران، و در اين محل آن سرور در عقب كاروان بود، با جمعى سواران رسيد و از حال ماندن شتران واقف گرديد. آن سرور فى الحال خود را از شتر افكند و نام خدا را برده دست حق پرست خود را بر دست و پاى شتران ماليد و دعا كرد. فى الحال شتران در سير آمدند و پيش پيش قافله مى رفتند. خذيمه مى گويد كه من به

موجب وصيت خديجه خاتون از حال آن سرور واقف بودم و نيز به واسطه افراط محبت از وى غافل نمى گرديدم. بيت:

دمى ز آن كوكب خورشيد پايه نمى گشتم جدا مانند سايه و هوا به غايت گرم بود و از مردم عرق مى ريخت. در اين حال ديدم كه دو مرغ پهلوى يكديگر بال گسترانيده اند و سايه بر سر آن سرور افكنده به ملازمت قيام مى نمودند. بيت:

همى شد آن مه خورشيد پايه دو مرغش بر سر افكندند سايه

سليمان از تف خورشيد امان يافت به سر از بال مرغان سايبان يافت «1» و چون به موضع بحيرا رسيدند او وديعت حيات سپرده بود و نسطور «2» راهب خليفه و قائم مقام او شده بود، آن حضرت در زير درخت فرود آمد، آن درخت اگر چه سبز بود اما ميوه نداشت، فى الحال ميوه بار آورد و نسطور چون حال مرغان و بار آوردن درخت مشاهده نمود، از دير فرود آمد و ملاحظه آن سرور كرد و گفت: و الله و بحق انجيل عيسى روح الله كه اين او است! خذيمه چون اين سخن بشنيد، شمشير كشيده نعره زد كه يا آل غالب! قريش همه جمع شدند. نسطور از هجوم ايشان بترسيد و خود را به دير انداخت و در را ببست و بر بام برآمد و گفت: اى قوم! و الله و بحق عيسى روح الله كه

______________________________

(1)- اين بيت فقط در الف هست.

(2)- در تواريخ اسلام نام اين راهب به صورت نسطورا هم آمده. در نسخه الف هم با الف آمده است.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:69

هيچ كاروان احبّ از شما بر من نازل نشده بعد از آن خذيمه و ميسره را طلبيد كه با

شما سخنى چند دارم بگويم، بدانيد و آگاه باشيد كه اين مرد كه در زير درخت نشسته است پيغمبر آخر الزمان است و عن قريب مبعوث خواهد شد بر كافه قريش و جميع خلايق و مردم را تابع خود گرداند و بر معاندان شمشير كشد و قتل و غارت نمايد و زود باشد كه بر بلاد عرب غالب گردد و هر كه دشمن او باشد دشمن خدا باشد. اما از شما دو التماس دارم: اوّل آنكه اهل شام به تمام دشمن اويند مگذاريد كه از اينجا بگذرد، دويم آنكه بگذاريد كه دست و پاى او را بوسه دهم. هر دو مرادش مقرون به اجابت گرديد.

متاع خود را در آنجا فروختند و دو چندان ديگران سود كردند و به مكه بازگرديدند.

و چون قافله به مرّ الظهران- كه چهار فرسنگى مكه باشد- رسيد، ميسره به فرموده خديجه خاتون آن حضرت را بر شترى بغايت زيبا نشاند و به نزد خديجه فرستاد از براى بشارت قدوم كاروان. ابو جهل لعين گفت: بچه جهت اين شتر اعلا و جهاز زيبا به محمّد دادى؟ گفت: عادت ملكه چنان است كه هر كس خبر سلامتى كاروان آرد آن شتر با يراق به او بخشد، خواستم كه به محمّد نفع بيشتر رسد. چون آن حضرت پاره اى راه برفت خواب بر چشمان مباركش تاختن آورد و شتر از راه بيرون رفت. حضرت عزت، جبرئيل را فرمود كه شتر را به راه آورد چنان كه آيه كريمه وَ وَجَدَكَ ضَالًّا فَهَدى «1» از اين معنى خبر مى دهد و ملائكه را امر فرمود تا زمين را در نور ديد كه حبيب ما زودتر به خديجه

برسد.

نفيسه خاتون روايت مى كند كه چون وقت آمدن كاروان نزديك شد هر روز خديجه خاتون با جمعى از خدمتكاران بر غرفه خانه مى نشست و چشم بر راه كه از كاروان خبر گيرد. ناگاه ديديم كه محمّد مى آيد و بر بالاى سر او قطعه اى ابر سايه انداخته مى خرامد. خديجه خاتون به مشاهده او رخساره بر افروخت و رشته جانش شمع وار از آتش شوق مى سوخت. از خادمان پرسيد: اين چيست و اين شتر سوار كيست؟ گفتند:

اى ملكه! اين محمّد است كه مى آيد و خبر سلامتى كاروان مى آورد. خديجه خاتون

______________________________

(1)- الضحى 93/ 7.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:70

روى به نفيسه خاتون كرد و گفت خندان خندان: محمّد اينجا تنها چه كند؟ من نيز شكفته شدم از خوش حالى، خندان خندان گفتم: اى سيده عرب! مشك پنهان داشتن با وجود غمازى بوى و محبت را پوشيدن به تغيير رنگ روى محال است، اين آينده محمّد امين است و دليل آن در بشره ملكه رخسار رنگين است. بيت:

چنين مى گفت و تخم عشق مى كاشت كه عشق و مشك را نتوان نهان داشت در اين حال آن حضرت به آستانه خديجه رسيد و بعد از رخصت در آمدن و تشريف دعا و ثنا مكتوب ميسره را به خديجه رسانيد و خديجه بعد از مكالمه و اطلاع بر مضمون نامه و واقف شدن از سود و سرمايه، خواجه را نوازش بزرگانه و مراعات محبّانه نمود و شتر را با جمع يراق و پيرايه به وى بخشيد و جواب نامه ميسره نوشت و بدان سرور داد و بازگردانيد. آن روز نزديك به شام بود كه خود را به ميسره رسانيد و كتابت خديجه را كه به مهر

دستش بود تسليم نمود. ابو جهل لعين آنجا حاضر بود، گفت: ترا نگفتم كه محمّد را به رسالت مفرست، ابا كردى، اينك راه گم كرد و بازگرديد! ميسره به خشم بر آمد و گفت: معلوم است كه گمراه كيست، مهر خديجه و كتابت كاتب او. روز ديگر چون ميسره به خدمت خديجه رسيد و از سود سرمايه او را واقف گردانيد و از كيفيت شتر و حكايت نسطور راهب و هر چه از آن سرور ديده بود و دانسته آگاه ساخت و در آخر شرايط ملازمت و لوازم خدمت خود نسبت به آن سرور معروض داشت، خديجه خاتون به خنده در آمد و ميسره را آزاد كرد و از مال خود چندان به وى داد كه غنى گرديد. پس دلش مايل شد به آن كه پيغمبر او را به زنى قبول كند و به نكاح در آورد. بيت:

دلش زين آرزو گرديد تازه زد از مهر نبى بر چهره غازه

شدش دل تير محنت را نشانه به صيد مرغ قدسى ريخت دانه

وسيله در ميان انداخت بسيارشد آگه زين حكايت يار و اغيار

محمّد هم به سويش گشت مايل كه دل را هست راهى جانب دل

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:71

القصه خديجه خاتون، نفيسه خاتون را طلبيد و خلعت ملوكانه در وى پوشانيد و گفت: ترا محرم خود مى دانم و به طريق خفيه ترا نزد محمّد روانه مى گردانم كه از او استعلام نمايى كه ميل به كد خدايى دارد؟ نفيسه خاتون به خدمت پيغمبر آمد و گفت:

اى نور ديده من و سرور سينه من! چرا به كد خدايى ميل نمى نمايى و تا كى در گوشه خانه خفت و خواب مى نمايى؟ آن سرور در

جواب فرمود: ميل آن كار بسيار دارم و ليكن اسباب و استعداد آن ندارم. گفت: اگر زنى باشد جوان با روى چون گل و ارغوان و از روى عقل و دانش صاحب جاه و جلال و از راه عزت و بينش مالك مال و منال و يگانه روزگار و به طهارت ذيل و عفت و صلاحيت حسب و نسب از جميع كرايم اشراف طاق، و كفايت مهم كدخدايى تو كند بهتر از جميع قريش و بطون بنى هاشم، رغبت مى نمايى؟ آن حضرت از كلمات نفيسه خاتون بغايت خوش حال و متبسّم شد و فرمود كه آن كيست؟ گفت: خديجه خاتون. آن حضرت فرمود كه وى خود را ملكه روزگار مى داند، چگونه در اين مهم در آيد و در اين كار اقبال نمايد؟ گفت: اى نوباوه باغ زندگانى و اى سرمايه سعادت دو جهانى! اگر قبول دارى به عهده من كه او را راغب سازم و آنچه مدعاى تست بر آن موجب بپردازم. آن حضرت فرمود: برخيز و در اين مهم شروع كن. نفيسه خاتون به موجب فرموده آن حضرت به خدمت خديجه خاتون شتافت و او را به جهت محمّد خواستگارى نمود. وى بر جان خود منت دانست و قبول نمود. پس نفيسه خاتون به خدمت پيغمبر آمد و گفت: خديجه خاتون

با نقد غمت صبر و خرد را بفروخت جان و دل خود بداد و مهر تو خريد و در همان روز يا روز ديگر خديجه خاتون كس فرستاد به نزد آن حضرت به طريق خفيه كه عمت ابو طالب را بگوى تا قدم رنجه كند به نزد عمم عمرو بن اسد رود و خواستگارى كند تا

صورت ادب مرعى ماند و ساعتى نيكو به جهت نكاح اختيار كرد و طعامى لايق ترتيب داد و غلام خود ميسره را به خدمت آن سرور فرستاد كه در فلان ساعت تشريف قدوم شريف ارزانى فرمائيد تا مهم نكاح فيصل يابد. آن سرور، بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:72 طريق حفظ حرمت كار فرمودبه اعمام خود اين اظهار فرمود و به همراهى اعمام خود در ساعت موعود به منزل خديجه رفتند و عمرو بن اسد ملتمس ايشان را به اجابت مقرون داشت و خود به مجلس حاضر گرديد و بشاشت و خرمى اظهار نمود. بيت:

ابو طالب «مباركباد» گفتش غبار از سينه بى كينه رفتش بعد از آن يك يك از اشراف بنى هاشم و اكابر قريش تهنيت و مباركباد گفتند و از روى نشاط و انبساط به تكلم در آمده به احسن وجهى به گفت و شنيد در آمدند و صورت عقد و نكاح را به اتمام رسانيدند. بيت:

ابو طالب زبان در خطبه بگشادبه آيين عرب داد سخن داد

به خوش حالى از اين عقد همايون لگدكوب ملايك گشت گردون و مهر خديجه بيست شتر بود و بعضى گفته اند پانصد درهم. و اللّه اعلم بحقيقة الحال. و در آخر آن روز خديجه خاتون جامه هاى پادشاهانه و پيرايه هاى ملوكانه براى آن حضرت فرستاد و التماس قدوم شريف كرد. آن حضرت به همراهى ابو طالب و حمزه به خانه خديجه خاتون رفت و او سراى خود آراسته و قماشهاى نفيس پاى انداز ساخته زبان حالش مترنّم به اين مقال بود، بيت:

سر من فداى راهت كه سواد خواهى آمدخبرم شده است كامشب بر يار خواهى آمد و در همان شب زفاف واقع شد و كنيزكان سرود

گفتند و دختر خانه ها رقاصى نمودند. چون صباح شد خديجه، ابو طالب و باقى اعمام آن حضرت را طلبيده نوازشهاى خسروانه كرد و لطفهاى بزرگانه نمود و به حضور ايشان جميع خزاين و اموال هر چه داشت تمليك آن حضرت كرد و گفت: نمى خواهم كه تو در امور معيشت ممنون من گردى، اين همه مال از آن تو باشد و من محتاج تو. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:73 همى خواهم كه تا من زنده باشم تو سلطان باشى و من بنده باشم آن سرور بسيار خوش حال شد و ابو طالب و حمزه در فرح افزودند. و خديجه خاتون را از آن حضرت به اشهر روايات هشت فرزند شد: چهار پسر- عبد اللّه و قاسم و طيّب و طاهر- و چهار دختر- زينب و رقيه و ام كلثوم و فاطمه زهرا- پسران پيش از وى رحلت نمودند و دختران همه به شرف اسلام مشرف شدند و از ماريه قبطيه يك پسر شد، نام او ابراهيم و او نيز در خردى وفات كرد.

فضايل خديجه خاتون و التفات آن حضرت به جانب او از غايت شهرت از شرح مستغنى است.

نقل است كه در آخر اين سال بعد از خواستگارى آن حضرت خديجه خاتون را يا بعد از سال ديگر، ابو طالب خاطر از ممر آن حضرت جمع داشته او را در مكه گذاشت و خود از آن سرور رخصت يافته به رسم تجارت به جانب يمن رفت. در آنجا زاهدى بود روى توجه به محراب عبادت آورده و ترك علايق دنيا و ما فيها كرده او را معارف الهى بود و از روى برهان و دليل بر احكام تورات و انجيل

وقوف تمام داشت. بيت:

مريدش صومعه داران عالم اجابت با دعايش گشته توأم روزى بعد از تضرع بسيار و گريه و زارى بى شمار بى قرار گشت و گفت: الهى! پير گرديدم و اكنون به نزديك گور رسيدم، حاجتى دارم و چون تو قاضى الحاجاتى از حضرت تو مى طلبم.

بيت:

رسان سوى من افتاده از راه يكى از خادمان مكة الله فى الحال دعاى او مستجاب شد و قضا را همان لحظه ابو طالب آنجا رسيد و بر وى سلام كرد. زاهد جواب سلام بازداد و پرسيد كه از كجا مى رسى؟ گفت: از مكه گفت: از كدام قبيله اى؟ فرمود: از بنى هاشم. پرسيد: چه نام دارى؟ گفت: ابو طالب.

پرسيد كه نام پدرت چيست؟ گفت: عبد المطلب. زاهد گفت: الحمد للّه كه خداى تعالى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:74

مرا مرگ نداد تا به مراد خود رسيدم و بعد از مكالمه بسيار و تفحص احوال و اوضاع سيد مختار، گفت: اى ابو طالب! از تو دو التماس دارم: اوّل- آن كه چون به مكه رسى برادرزاده خود را بگوى كه زاهد يمنى ترا سلام مى رساند و گواهى مى دهد كه خدا يكى است و تو رسول بحقى به سوى خلقان. دوّم- آن كه ترا عن قريب پسرى خواهد شد وصيت او به شرق و غرب خواهد رسيد، نياز من به وى رسان و بگو كه آن پير، دوست و هوادار تو بود و چنين گفته كه تو وصى پيغمبرى و خليفه بحقى و قائم مقام آن حضرتى همچنان كه نبوّت به محمّد تمام شد و او خاتم انبياست ولايت و امامت به تو آشكارا شود و تو سرور اوليايى.

ذكر ولادت با سعادت غالب كل غالب، مظهر العجائب و مظهر الغرائب امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام

به طرف باغ اى شوريده بلبل نواكن ساز كاينك

مى رسد گل

بشو ديده به آب زندگانى كه خواهى ديد روى يار جانى ولادت مظهر ولايت در مكه بوده به اشهر روايات بعد از عام الفيل به سى سال در سيزدهم ماه رجب. روايت چنان است كه فاطمه بنت اسد به طواف خانه كعبه بيرون رفت و در طواف خانه بود كه او را درد زادن گرفت و آثار وضع حمل بر وى ظاهر شد، سر سوى آسمان كرد و گفت: اى قيّوم بى نياز و اى خداوند چاره ساز! اى پناه بيچارگان و اى فرياد رس درماندگان! مرا در بيت اللّه راه ده و در ظلّ حمايت خود پناه ده.

فى الحال باب رحمت بر روى او مفتوح گرديد و از مفتح الابواب آنچه استدعا كرد به اجابت مقرون شد. عباس- رضى اللّه عنه- مى فرمايد كه ما جمعى كثير پيش خانه كعبه نشسته بوديم و با يكديگر گفت و شنيد مى نموديم كه فاطمه بنت اسد پيدا شد و لحظه اى بر آمد، ناپديد گشت. بعضى بر آنند كه از ديوار بر بام بر آمد و از آنجا به خانه كعبه در آمد و بعضى بر آنند كه ديوار خانه كعبه شكافت و او در آنجا در آمد. به هر تقدير چون به حرم كعبه در آمد، فاطمه مى فرمايد؛ بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:75 چو من جا در حريم حق گرفتم خجسته مأمنى الحق گرفتم

هماى مرحمت انداخت سايه رفيقم شد سعادت بخت دايه پس به آسانى و راحت آن حضرت متولّد شد. بيت:

عذارش بود مانند شفق آل سجود حق بجا آورد فى الحال

به آواز بلند از گوشه بام ندا آمد كه كرديمش «على» نام بعد از چند روز آن حضرت را برون آوردم و چون به

خانه رسيدم ابو طالب شادى بسيار نمود و حضرت محمّد او را طلبيد و روى اطهر خود بر روى او ماليد. بيت:

محمد با رخ مانند گلشن «1»شبستان على را كرد روشن بعد از آن، آن سرور با حضرت على سخنانى گفت كه به تفصيل آن شروع نمى رود، مجملش آن كه، بيت:

من و او از يكى نوريم در اصل گهى فصل است ما را و گهى وصل

ذكر وقايع آن حضرت و حالات آن سرور از سى و پنج سالگى تا چهل سالگى و عمارت خانه كعبه و حجر الاسود را به جايش نهادن

ارباب سير و اصحاب سخن گستر بر آنند كه طرح خانه كعبه از آدم- عليه السلام- شد و در زمان طوفان نوح- عليه السلام- حرم كعبه خراب شد و ابراهيم او را تعمير كرد، بعد از مرور ايام و ليالى از عمارت روى به خرابى نهاد. سبب ديگر در خرابى آن خانه آن بود كه مردم مكه مال خود را آنجا دفن مى كردند تا از حوادث روزگار محفوظ ماند.

جماعت مفسدان و طايفه دزدان بر آن دفاين مطلع شدند، شبى در آمدند و بعضى از ديوار خانه بكندند و آن مال را ببردند و به سبب باران بسيار ديوارهاى خانه خراب شد، و در آن وقت از راه دريا كشتى اى به روم مى رفت، باد مخالف پيدا گرديد و آن كشتى را

______________________________

(1)- در الف: محمد با رخى از فضل ذو المن.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:76

شكسته به نواحى جده رسانيد. قريش از آن حال واقف گرديدند و آن را از توفيقات الهى دانسته برفتند و آن چوبها را از مردم جده بخريدند و در آن كشتى شكسته بنّايى بود بس ماهر و در معمارى نادر و وحيد دهر، نامش ناقوم رومى «1» و او را حسن خلق و لطف كلام بود. نزد وى رفتند

و او را از خرابى خانه كعبه واقف گردانيدند و استدعا نموده به لطف و ملايمت او را در مكه آوردند و به آن مهم قيام و اقدام نمودند تا عمارت به اتمام رسيد، خواستند كه حجر الاسود را به جاى خود نهند در ميان قبايل عرب و بزرگان قريش نزاع شد، هر يك آرزو كردند كه اين شرف ايشان را باشد، مهم مقاوله به مقاتله انجاميد و آن چهار گروه هر يك مردم انبوه جمع كردند جمله با شمشيرهاى آبدار و خنجرهاى صاعقه كردار. ابو اميه كه اسنّ ايشان و نيكوانديشه ترين مردمان بود به جهت دفع نزاع و فتنه بر پاى خاست و فتنه را بنشاند به اين طريق كه قوم همه شمشيرها را «2» در غلاف كنند و خاطرها به هم صاف ساخته به آن راضى شدند و قرار به اين شد كه هر كسى كه اوّل از در مسجد الحرام در آيد حكم باشد ميان ايشان. بر آن اتّفاق كردند و محاربه و فساد را بر طرف كرده چشم بر راه گذاشتند. ناگاه ديدند كه محمد رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- در آمد، همه خوش حال شدند و جمله آواز بر كشيدند كه اينك محمّد امين آمد و از خوش حالى مترنّم به مضمون اين مقال گرديدند، بيت:

آمدى اى شمع مجلس را چو گلشن ساختى پاى بر چشمم نهادى خانه روشن ساختى جمعى گفتند: اى سيد و سرور! و گروهى گفتند: اى مهتر و بهتر! ما به حكم تو راضى شديم و به آنچه تو امر فرمايى فرمانبرداريم و از آن گردن نپيچيم. آن حضرت به جهت خاطر تسلّى عرب، رداى

مبارك خود از روى عزّت و ادب بر زمين افكند و آن حجر را برداشت و بر آنجا بگذاشت و فرمود از هر قبيله اى مهتر ايشان بيايد و گوشه ردا بگيرد تا

______________________________

(1)- الف و ج: با قوم رومى.

(2)- «آبدار ... شمشيرها را» را ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:77

جمله شريك باشند. پس مهتران گوشه ردا برداشتند و آن سرور، حجر را از آنجا برداشت و به محلش بگذاشت. جميع قبايل خوش حال گرديدند.

ذكر وقايع سال چهلم از ولادت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- و اعتكاف نمودن خير البرايا به كوه حراء و ظاهر شدن جبرئيل و مبعوث شدن بر كافه خلايق و اسلام بعضى از اصحاب

چون سال آن حضرت به چهل رسيد از اطراف و جوانب راه صور متنوعه مى ديد و آواز مختلفه مى شنيد گاهى رغبت به صحبت احباب مى نمود و گاهى اجتناب از اصحاب از روى نفرت مى فرمود. پس آن حضرت، بيت:

نهانى با خديجه گفت يك روزكه اى روى تو ام شمع دل افروز

چنين حالات مى آيد مرا پيش ندانم چون كنم مى ترسم از خويش خديجه خاتون آن حضرت را دلدارى داد و گفت: اى سيد و سرور! هيچ انديشه به خود راه مده و داغ ملال بر سينه بى كينه خود منه كه خدا نگهدار تست و دل قوى دار كه آثار عنايت رحمان است نه مقدمات وساوس شيطان. و چون ايام وحى آن حضرت نزديك شد از صحبت بشر يكبارگى اجتناب نموده به هيچ احدى اصلا قيام و قعود نمى نمود. بيت:

مرا چو خلوت خاص است با خيال حبيب چه حاجت است كه با هر كسى درآميزم و آن حضرت مدت شش ماه وحى در خواب مى ديد و اما افشاى آن راز به كس مصلحت نمى ديد و اكثر اوقات از خلق عزلت جسته به كوه حرا بسر مى برد و چون مشتاق خديجه مى شد به خانه مى آمد و او را از ممر

مفارقت دلدارى مى داد و بعضى حالات خود را با او در ميان مى نهاد. خديجه نيز آن سرور را دلدارى مى داد و به نوعى خاطرجويى مى فرمود كه تسلى تمام حاصل مى شد و به خاطر جمع از خانه بيرون

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:78

مى آمد و روى به غار مى نهاد. و در آن غار در اين نوبت زياده از يك ماه توقف نمود و در اين مدت خديجه را ياد نفرمود. زنان قريش زبان ملامت دراز كردند و در تشنيع و غيبت باز كردند و غايبانه سرزنش خديجه نمودند كه ملكه زمان، محمّد را به انواع مكارم اخلاق بنواخت و به اصناف الطاف شهره آفاق ساخت، حالا متنفر شده به او نمى پردازد و از او ملول گرديده به صحبتش رغبت نمى نمايد. چون اين مقال ناهموار به سمع ملكه فرخنده مآل خجسته خصال رسيد، فرمود: ايشان نمى دانند و خلاف واقع مى گويند و مى شنوند، اين قطع الفت نيست و اظهار نفرت نه بلكه تباشير صبح اميد است و مقدمات طلوع خورشيد، اين بوى رياحين چمن وصال است و پرتو لمعان انجمن اتصال، اين محمّد همان يار است و شما را به اسرار عشق و محبت چه كار؟

بيت:

در ميان عاشق و معشوق كارى رفت رفت تو نه معشوقى نه عاشق مر ترا بارى چه شد اين نوبت چون آن حضرت از غار بيرون و متوجه خانه خديجه شد در راه به هيچ ثمرى و حجرى نرسيد كه نشنيد كه: السلام عليك يا رسول اللّه! آن حضرت از يمين و يسار آواز مى شنيد و كسى را نمى ديد از اين جهت بترسيد و خود را به سرعت تمام به خانه رسانيد. مروى است از حضرت رسول

(ص) كه چون به خانه خديجه در آمدم و احوال گذشته خود به خديجه خاتون بازنمودم خديجه مرا نوازش نمود و طعام حاضر ساخت و گفت: دل قوى دار و خود را به خداوند خود سپار. و چندان نوازش كرد كه آن سرور را آرامش پديد آمد و دل قوى گرديد و قدرى از طعام تناول كرد و باز متوجه كوه حراء شد. بيت:

بر او ناگاه شخصى گشت ظاهربه غايت معتدل در شكل نادر

ندا در داد از اين سان كاى محمّدنويدت باد از توفيق سرمد

خداوند جهانت سرورى دادبر اين امت ترا پيغمبرى داد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:79 مرا بشناس كاخر جبرئيلم پيام آورده از ربّ جليلم اين بگفت و غايب گرديد. من از هيبت اين خطاب به غايت در تاب شدم و به اضطراب هر چه تمامتر خود را در غار افكندم و به واسطه فكر و غم و غصه و الم در خواب رفتم. هنوز ساعتى نشده بود كه يكى مرا بيدار كرد. چون چشم گشودم شخصى را ديدم كه از غار بيرون مى رود. مرا گفت: برخيز اى محمّد و از اينجا بيرون آى. من برخاستم و از عقبش بيرون آمدم. آن شخص به ميان صفا و مروه رسيد و پاى خود را به زمين ماليد. ديدم سر او به آسمان رسيد، چون پر خود را نشر كرد مشرق و مغرب را فرو گرفت، پاى او زرد و بالاى او سبز و پيشانى او صافتر از لعل بدخشان و رخسارى شكفته تر از گل خندان. گفتم: من انت؟ گفت: انا روح الأمين و انت سيّد المرسلين. و مرا به خود كشيد و بيفشرد چنانچه بى طاقت شدم،

دست از من بداشت تا زمانى بر آمد.

بعد از آن گفت: بخوان! گفتم: خواننده نيستم. باز مرا به خود ضم كرد و محكمتر از اوّل بيفشرد تا سه نوبت، پس نوبت چهارم گفت: بخوان! گفتم: چه خوانم؟ گفت: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ. «1» بعد از آن پاى خود را بر زمين زد، چشمه آب پيدا شد، پس وضويى ساخت مشتمل بر مضمضه و استنشاق. من نيز وضو ساختم و اما از غايت رعب و بيم مى لرزيدم. جبرئيل آب بر روى من پاشيد. آن رعب و خوف كه ملازم من بود كم گرديد و جبرئيل عليه السلام دو ركعت نماز بگزارد و گفت: اى محمّد! صورت نماز اين است و بدان كه من جبرئيل امينم و امين وحى جبار جليلم. اين بگفت و غايب شد.

آن حضرت ترسان با خاطرى به غايت پريشان به خانه آمد و دل در بدنش مى طپيد به نوعى كه خديجه مى شنيد و گوشت شانه و گردن او مى لرزيد به نوعى كه مردم مى ديدند. آن حضرت به جاى خواب آمد و تكيه زد و فرمود كه: زمّلونى! زمّلونى! خديجه پروانه صفت گرد شمع رخسار آتش بارش در آمد و جامه خواب بر بالاى آن

______________________________

(1)- العلق 96/ 201.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:80

حضرت انداخت و او را از بالاى جامه خواب در بر گرفت و محكم نگاه داشت تا زمانى كه ترس نماند و لرزه بر طرف شد. آن حضرت از جامه خواب بيرون آمد و به خديجه گفت: اى محرم دمساز و اى محترم دلنواز! لقد خشيت على نفسى! به تحقيق ترسيدم بر نفس خود، بدان كه شخصى بر من

ظاهر شد و آنچه از جبرئيل ديده و شنيده بود جمله را تقرير كرد. به خاطر خديجه رسيد كه آنچه مى گويد موافق انجيل است و مطابق تأويل كلام بحير است. خديجه به جهت خاطر پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- گفت: اى سيّد و سرور! غم درماندگان مى خورى و ميهمان دوست مى دارى و صله رحم بجا مى آرى و هميشه به مردم احسان مى نمايى. بيت:

كنى با خلق نيكو زندگانى به رأفت ناصر درماندگانى

مخور غم چون ترا شأن عظيم است ز صرصر مشعل مه را چه بيم است اكثر روايات آن است كه هفدهم ماه رمضان المبارك بود كه آن حضرت بر كافه خلايق مبعوث شد در سال چهلم از ولادت. و اللّه اعلم. و چون در آن زمان ورقة بن نوفل اعلم زمان بود، خديجه خاتون بعد از رخصت به خدمت [اين] عم خود ورقه آمد كه به علم كهانت مهارت تمام داشت و گفت: اى [ابن] عم! چه شود كه مرا از غم برهانى و خبر دهى كه جبرئيل كيست و كار مهم او چيست؟ ورقه چون نام جبرئيل شنيد فى الحال نعره اى بر زد و بيهوش گرديد و چون به هوش آمد گفت: سبّوح قدّوس! در ديارى كه بت پرستند و بتكده ها ساخته باشند نام جبرئيل چون برند؟ خديجه صورت واقعه آن حضرت را بازنمود. ورقه از استماع قول خديجه به غايت خوش حال شد و از غايت شوق و ذوق فغان برداشت و گفت: بيت:

برو كاخر محمد سرورى يافت چو عيسى رتبه پيغمبرى يافت اى خديجه! بشارت باد ترا كه محمّد مبعوث شد بر كافه خلايق و عرب را سرافرازى حاصل آمد و ترا عزّ ابدى و عزّت

سرمدى به حصول پيوست و تو بهترين زنان عالم گشتى و اين دولت در خاندان تو باقى ماند تا به قيامت. و از غايت خوش حالى چند

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:81

رجزى آغاز كرد كه يك بيت از آن، اين است، شعر:

فان يك حقا يا خديجة فاعلمى حديثك ايّانا فاحمد مرسل بعد از آن گفت: من پير شده ام و به واسطه ضعف پيرى نمى توانم كه به خدمت محمّد رسم چه شود كه قدم رنجه فرمايند و مرا از راه ذلّت به اوج عزّت رسانند؟

القصه آن حضرت نزد ورقه رسيد و از آمدن جبرئيل و مكالمه ايشان او را واقف گردانيد. ورقه گفت: ابشر يا محمّد ثمّ ابشر ثمّ ابشر؛ پس به دست و پاى آن حضرت افتاده روى خود را بر پاى آن حضرت مى ماليد و مى گفت: گواهى مى دهم كه تو پيغمبرى و بعد از چند روز وفات كرد. پيغمبر گفت كه جاى وى در بهشت خواهد بود كه تصديق نبوت من كرده پيش از آنكه مأمور شوم به دعوت.

نقل است كه بعد از آمدن جبرئيل و واقف شدن آن حضرت به رسالت خود از نزد ربّ جليل، فتور وحى واقع شد تا سه سال و در اين مدّت جبرئيل دير دير خود را به آن سرور مى نمود امّا تعليم قرآن و تكلم نمى فرمود و آن حضرت از اين واسطه متألّم بود و مى ترسيد كه خلق او را شاعر يا مجنون خوانند و زبان طعن دراز كنند و به عيب و ملامت دهن بگشايند. آن حضرت مى فرمايد: از اين انديشه گاهى در گوشه اى مى نشستم و حرف ملال بر سينه خيال نقش مى بستم و گاهى در ميان صحرا و كوه

به صد غصه و الم مى گشتم چنانچه محنت و الم به نهايت رسيد و غم و غصه به مرتبه هلاك انجاميد. در عين شدّت اين حال و ملال، قصه پرغصه خود را به حضرت ذو الجلال بازنمودم كه آوازى عجيب و ندايى غريب از جانب آسمان شنيدم. نگاه كردم آن كس كه در كوه حراء خود را به من نموده بود ديدم. از او ترسيدم و به خانه آمده خود را به جامه خود پوشانيدم. جبرئيل آمد و مرا از جامه خواب بيرون آورد و به لطف و خوشى فرمود: يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ، وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ، وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ. «1» بعد از آن وحى متواتر شد و دل آن حضرت قوت يافت و از آمد و شد جبرئيل آرام و استيناس تمام به

______________________________

(1)- المدّثّر 74/ 401.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:82

حصول پيوست. روزى ديگر جبرئيل از نزد ربّ جليل بازآمد و گفت: اى سيد كونين و اى رسول ثقلين! خدا ترا سلام مى رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه خلايق را به وحدانيت من و به رسالت خود دعوت كن. بيت:

شدش دل طارم توفيق را ماه دگر شد خلق را داعى الى اللّه

ذكر دعوت نمودن آن حضرت امت را و قبول دعوت آن حضرت صلّى اللّه عليه و آله و سلّم

ناقلان آثار نبوى و راويان اخبار مصطفوى متّفقند بر آن كه چون آن حضرت مأمور به دعوت شد، به خانه آمد و چون چشم خديجه خاتون بر آينه جمال جهان آراى محمّدى افتاد به فراست معلوم كرد كه آن حضرت سخنى مى خواهد بگويد و در گفتن آن تأمل مى فرمايد. گفت: اى سيد و سرور و اى خواجه پاكيزه نظر! التماس دارم كه تأمل نفرمائيد و آنچه خاطر انور تو مى خواهد امر فرمائيد تا

به موجب رضاى تو قيام نمايم و به موجب فرموده تو به تقديم رسانم و شرايط متابعت و لوازم اطاعت مرعى دارم.

پيغمبر گفت: اى خديجه كبرى! بدان و آگاه باش كه جبرئيل وحى از جانب ربّ جليل آورد و مرا پيغمبر ساخت و امر فرمود كه خلق را به خدا و رسالت خود دعوت نمايم؛ مى خواهم كسى كه اوّل اجابت دعوتم كند تو باشى و به شرف اسلام پيشتر از همه مشرف شده باشى. خديجه خاتون بى توقف ايمان آورد و گفت: اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انّك رسول اللّه حقّا حقّا. از اين جهت پيغمبر خوش حال گرديد و آن را به فال نيكو پسنديد. بعد از ايمان آوردن خديجه خاتون هنوز نيم ساعت بر نيامد كه، بيت:

تجلى كرد انوار ارادت دميد اسلام را صبح سعادت

هژبر بيشه توفيق يزدان امير ملك هستى شاه مردان

شه مسندنشين ملك توفيق مه عالم فروز ملك تحقيق

على مرتضى معصوم طاهرز مخزن نقد مخفى ساخت ظاهر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:83

با وجود صغر سن چنانچه مصدق به وحدانيت خدا بود تصديق نبوت حضرت مصطفى نمود. پس رسول (ص) على را تعليم وضو داد و آغاز نماز كرد. چنانچه مروى است كه على فرمود: صلّيت مع النّبى (ص) سبعا قبل ان يصلّى معه النّاس. بعد از آن زيد بن حارثه ايمان آورد. و در بعضى كتب سير چنين به نظر در آمده كه ابى بكر در اين محل به رسم تجارت به شام رفته بود و در آنجا ديرى بود و در آن دير راهبى بود و از علم كهانت وقوف تمام داشت و مغيّبات مى گفت. ابى بكر ملاقات وى نمود و از كهانت سخنى

پرسيد. جواب داد و گفت: در مكه محمد بن عبد اللّه دعوى نبوت كرده اگر بر وى و بگروى بعد از او سلطنت به تو قرار گيرد. ابى بكر چون اين سخن بشنيد آرزوى امارت در دلش پديد آمده متوجه مكه شد و به خدمت رسول (ص) آمد. رسول گفت كه اى ابى بكر! ترا به وحدانيت خدا و به رسالت خود مى خوانم، اجابت دعوتم كن و توقف مكن. پس ابى بكر گفت: اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انّك رسول اللّه. در روضة الاحباب و سير مولانا حسن خوارزمى مسطور است كه ابى بكر بعد از زيد بن حارثه ايمان آورد و اللّه اعلم بحقيقة الحال، بعد از آن جعفر بن ابى طالب ايمان آورد.

نقل است كه آن حضرت، ابو طالب را گفت: اى عم مهربان! اى آرام دل و جان! ترا به وحدانيت خدا كه يگانه است و شريك ندارد دعوت مى كنم و به معاونت و نصرت خود و به اعلاى كلمه حق كه بدان مبعوث گشته ام مى خوانم. ابو طالب گفت: اى فرزند من! راست مى گويى آنچه مى گويى و بر آن ثابت قدم باش و تا من زنده ام نگذارم كه دشمنى به تو تعرض كند و حاسدى از روى حميت جاهليت با تو ستيزد. بيت:

من چه شود اگر شوم كشته براى چون توئى صد چو من ار فنا شود باد بقاى چون توئى پس فرزندان خود- على و جعفر- را گفت: شما چيزى از نماز و آنچه محمد فرمايد از من پنهان مداريد و ملازم او باشيد و هر چه فرمايد فرمان بريد كه تا من زنده ام اين محمّد را مكرم و

محترم مى دانم و سخن او را حق مى شمارم. ابو طالب ايمان آورد اما پنهان مى داشت و به مقتضاى ظاهر با اكابر قريش مى ساخت و بدان وسيله به تمشيت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:84

مهمات حضرت رسالت پناهى همى پرداخت. بعد از آن عمار ياسر و عبد اللّه مسعود و سعد و قاص و عبد الرحمن عوف و طلحه و زبير و عثمان ايمان آوردند. و آن حضرت در مدت سه سال مردم را به خفيه دعوت مى كرد، يك يك و دو دو مى آمدند و به شرف اسلام مشرف مى شدند و بعد از قبول اسلام، بيت:

به كس اصلا نمى كردند اظهاربه دل اقرار و بر لب حرف انكار جبرئيل آمد و به جهت اعلاء دين سيد المرسلين آيه آورد كه: فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ «1» يعنى: اى محمد! اظهار كن نبوت خود را و اعراض كن از مشركان دغا. پس آن حضرت به جهت اظهار دعوت خود به مسجد در آمد يا به كوه صفا در آمد، و جميع قبايل عرب و بطون قريش را حاضر كرد و فرمود: اى قوم! هرگز از من دروغ شنيده ايد؟ گفتند: ما هرگز از تو دروغ نشنيديم و مكر و فريب نديديم. آن حضرت فرمود، بيت:

زمانى جانب من گوش داريدزبان خويش را خاموش داريد حضرت الهى مرا به سوى شما فرستاده به رسالت و به آواز بلند خواند كه: يا ايّها النّاس انّى رسول اللّه اليكم. ابو لهب از سر غضب گفت: برادرزاده من ديوانه شده است و از ملّت آباء و اجداد بيگانه گشته. رسول چون ديد كه قريش به قصد ايذاء او برمى خيزند و به انواع آزار و مكاره بر

مى ستيزند به مردمان ملايمت مى نمود و به لطف و مدارا آن قوم را دعوت مى فرمود. جبرئيل آمد و گفت: يا رسول الله! حكم الهى به حضرت تو چنان است كه در تبليغ احكام ملايمت نكنى و خويشان نزديك خود را البته به اسلام دعوت كنى و بر آن حضرت خواند آيه وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ. «2» آن حضرت على را طلبيد و فرمود كه مى خواهم كه اقارب خود را از عذاب خدا بترسانم و عشاير خود را بعد از بيم از عذاب اليم به اسلام دعوت نمايم اگر چه مى دانم كه به قصد ايذاى

______________________________

(1)- الحجر 15/ 94.

(2)- الشعراء 26/ 214.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:85

من برمى خيزند و انواع جفا و آزار به من رسانند، حالا برخيز و صاعى طعام حاضر ساز و به جهت خورش، پاچه گوسفند انداز. و اين اوّل معجزى بود كه آن حضرت در زمان دعوت ظاهر فرمود. پس على به فرموده نبى از يك صاع آرد، طعام ترتيب داد و دو سه پاچه زياده نبود، مقدار چهل كس از اعمام و خويشان جمع شدند و آن حضرت پاچه را ريزه كرده در اطراف طبق نهاد و ايشان را فرمود بسم الله بگوئيد و طعام تناول نمائيد، و حضرت على مى فرمايد: به حق آن خدايى كه جان على در قبضه قدرت اوست كه طعام آن مقدار نبود كه يك مرد يا دو مرد را كفايت كند و شير آن مقدار نبود كه يك كس يا دو كس را سيراب سازد، همه طعام سير خوردند و همه سيراب شدند و هنوز از طعام و شير چيزى باقى مانده بود. بعد از آن، آن حضرت گفت:

اى خويشان! من هرگز دروغ نگفته ام و در ميان شما به دروغ متهم نيستم. همه گفتند: اى محمد! تو بهترين مائى در امانت و نيكوترين مائى در رعايت كسى و خويشى. آن حضرت فرمود، بيت:

اگر گويم پس اين كوه سنگين سپاهى در خيالند از سر كين سخن مرا قبول داريد و به راستى گفتار من اعتراف نمائيد؟ همه گفتند: قول ترا قبول داريم و سخن ترا تصديق مى نمائيم. بيت:

بلى داريم باور هر چه گويى كز آب صدق دائم تازه رويى

ز گفتارت نرنجيديم هرگزدروغى از تو نشنيديم هرگز آن حضرت گفت: شما را دعوت مى كنم به وحدانيت خداى كريم و بيم مى نمايم از عذاب و عقاب اليم، بگوئيد: لا اله الّا اللّه و اعتراف نمائيد به رسالت من. بيت:

ز جان بولهب فرياد بر خاست تبا لك اين چه غوغا كرده اى راست

چه سازى جمع ما را بهر اين كاراز اين گفتن زبان خود نگه دار ابو طالب گفت: اى برادران و خويشان! بدانيد و آگاه باشيد! اگر قبول رسالت محمّد مى نمائيد من بر همه شما سبقت دارم و اگر ابا كنيد و از روى عناد تخلف مى ورزيد من

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:86

با شما اتفاق ندارم و جان شيرين را سپر بلاى جان او مى سازم. آن جماعت به فرموده پيغمبر و به گفته ابو طالب بر نيامدند و از روى خشم و غضب متفرق شدند و قبول اسلام نكردند. جبرئيل آمد و به جهت حرف بى ادبانه ابى لهب سوره تبت يدا آورد و سرزنش وى كرد. راوى گويد كه قريش از ابو طالب رنجيدند و به دل عداوت آن حضرت نگاه مى داشتند و آن حضرت مردم را به اسلام دعوت مى كرد اما

متعرض آلهه باطله ايشان نمى شد. ايشان نيز اظهار خصومت و عداوت نمى كردند تا آن كه روزى آن حضرت فرمود كه آباء شما در دوزخ اند و معبود شما باطل. ابو جهل جاهل و ابو لهب بى ادب و عتبه و مغيره كه سخت ترين دشمنان پيغمبر بودند به اتفاق بيست كس از اكابر قريش و كلانتران مكه به عداوت پيغمبر كمر بستند و بر مرصد جفا و ايذاء آن سرور نشسته لات و عزى را وسيله ساخته نزد هبل رفتند و به عداوت پيغمبر سوگند خوردند. بعد از آن هر جا كه آن حضرت مى فرمود كه خلق را به خدا دعوت كند ابو لهب از عقب مى رفت و پيغمبر را به قول زشت يا به فعل درشت مى رنجانيد و آزار مى نمود و از آنجا مى گريزانيد و گاهى آن حضرت را ساحر و مجنون مى خواندند و زمانى شاعر و كاهن نام مى نهادند. بيت:

بتر خصمش ز خويشان بولهب بودبه غايت مشرك و دور از ادب بود جبرئيل از سدرة المنتهى به فرموده حقّ جلّ و علا اين آيه آورد: كَذلِكَ ما أَتَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا قالُوا ساحِرٌ أَوْ مَجْنُونٌ «1». آن حضرت سب آلهه باطله ايشان و عيب دين قريش ورد زبان ساخته هر چند آزار و ايذاء آن سرور مى كردند طريق دعوت كردن ترك نمى كرد و از كشاكش جفا و طعن و تعرض اصحاب دغا و خواندن مردم به وحدانيت خدا و به رسالت خود انديشه نداشت و متألم نمى شد. بيت:

از ثبات خودم اين نكته خوش آمد كه به جوربر سر كوى تو از پاى طلب ننشينم

______________________________

(1)- الذاريات 51/ 52.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:87

راوى مى گويد كه

روزى آن حضرت طواف خانه كعبه مى فرمود و قريش آنجا حاضر بودند. هرگاه نزديك ايشان مى رسيد قوم او را ناسزا مى گفتند و آزار زبانى مى كردند.

نوبت سيّم كه آغاز ناسزا كردند پيغمبر فرمود كه اى اهل مكه! و اى گروه عتبه! فرمان ببريد و اطاعت احكام الهى نمائيد و الّا به يقين بدانيد كه من به حكم خداوند ذو المنن، بيت:

با شما كارزار خواهم كردبر شما كارزار خواهم كرد و اللّه لقد جئتكم بالذّبح العظيم به تحقيق كه من آمدم كه همه شما را بكشم. با وجود تنهايى خود و كثرت دشمنان انديشه نكرد و از اتفاق آن گروه مكروه نترسيد.

قريش ديدند كه محمّد روز بروز به واسطه اسلام آوردن خلايق قوت مى يابد و از هيچ جهت ترس و بيم در دل او راه نمى يابد، اتفاق نمودند كه عتبه را كه به عقل و دانش و به فضل و بينش از همه زياده تر بود پيش پيغمبر فرستند و به هر حال كه داند و مصلحت اهل مكه بيند رضاجوئى كند و دلدارى داده به مهترى و كلانترى بردارد به شرط آن كه مذمت آلهه باطله ايشان نكند. عتبه پيش پيغمبر آمد و گفت: اى محمّد! در ميان قريش اختلاف پديد آوردى و همه جمعيتها به تفرقه مبدل گردانيدى تا آن كه ميان ابو طالب و ابو لهب عداوت افكندى، به آن راضى نشدى و طعن و لعن آلهه ما مى كنى، اگر از اين سخنان مدعا زن است هر كدام را كه رغبت مى كنى به تو دهيم و اگر زر و مال است آن مقدار كه تو خواهى قبول كنيم و حاضر سازيم و اگر ميل سلطنت

و شهريارى است ترا به پادشاهى بر داريم و به شهريارى قبول نمائيم. آن حضرت فرمود: سخن خود تمام كردى فاستمع ما تكون عليك اكنون سخن مرا گوش كن و آنچه بر تو خوانم از خداوند خود فراموش مكن و آغاز كرد كه: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم حم تنزيل من الرّحمن الرّحيم كتاب فصّلت آياته قرآنا عربيّا لقوم يعلمون «1» تا به اين آيه رسيد كه: فان اعرضوا

______________________________

(1)- الفصلت 41/ 1- 3.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:88

فقل انذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود «1». عتبه را گريه آمد و گفت: حسبك حسبك يا محمّد! و از پيش آن حضرت برخاست و آمد در نزد قوم خود نشست و گفت: و الله كلامى شنيدم كه نه شعر است و نه سحر و سخنى استماع نمودم كه پاكيزه تر است و روشنتر از ماه و مهر، اى قوم! سخن من بشنويد و اعتراف به رسالت محمد نمائيد و خود را از ملامت اهل دنيا و عذاب آخرت برهانيد. آن جماعت به واسطه شقاوت كه در طينت ايشان مذكور بود نصيحت نشنيدند و دشمنى آن حضرت به درجه اعلا رسانيدند. بيت:

زبان و دست در ايذا گشادندقدم در كوى رسوائى نهادند از جمله آزار يكى آن بود كه روزى آن حضرت در مسجد بود. ابو لهب يكى را گفت كه مشيمه «2» شترى كه غرق خون بود بر پشت آن سرور نهادند و قريش از خنده شكم بر زمين ماليدند. فاطمه زهرا [س] آمد و آن را برداشت و به دور افكند و مى گريست تا آن حضرت از نماز فارغ شد. چون فاطمه را گريان ديد دلش بر فرزند بسوخت

و او را تسلّى داد و به دعوت خود مشغول شد. چون در دوستى حق از همه انبياء در پيش بود هرآينه آزار و ايذاى او از همه بيش بود. بيت:

هر كه از ذوق محبت بيشترسينه اش از زخم محنت ريش تر بعد از آن روى نياز به قيّوم كارساز كرد و گفت: افوّض امرى الى اللّه انّ اللّه بصير بالعباد. فى الحال جبرئيل آمد و گفت: خداى ترا سلام مى رساند و به واسطه ثبات قدم تو ترا نوازش مى فرمايد و مى گويد: انّا كفيناك المستهزئين در روز بدر آن جماعت كشته شدند و هلاكتشان در محلش مذكور خواهد شد. راوى گويد كه اين جماعت بى ادبان را، بيت:

______________________________

(1)- الفصلت 41/ 13.

(2)- مشيمه بچه دان، پرده اى كه بچه تا هنگامى كه در شكم مادر است در آن قرار دارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:89 به روز بدر ديدم سر ز تن دوربدن پرگاله «1» پرگاله ز ساطور قريش به اتّفاق نزد ابو طالب آمدند و به واسطه حمايت رسول قيل و قال كردند و ميان ايشان ملال و كلال بى نهايت واقع شد و ابو طالب را از حمايت آن سرور نتوانستند بازگردانيد. بيت:

حمايت بود ابو طالب نبى رابر او دستى نمى بود اجنبى را اما جماعتى مسلمانان كه قوم و قبيله و حمايت و عشيره نداشتند و ايشان را شمشير و نيزه قوه مقاتله و مجادله نبود قريش دست جفا دراز كردند و به انواع تعرض زبان ملامت آغاز كردند و بعضى را بند كرده در آفتاب نگاه مى داشتند و بعضى كه ضعيف الايمان بودند و به مراد قريش مى رفتند مى گذاشتند و بلال حبشى را گرفتند و او را چوب بسيار زدند

و گفتند بگو: لات! لات!، بلال فرياد مى كرد كه: احدا! احدا!. او را بر سنگى تفتان انداختند و بر سينه او نشستند و حلق او را گرفتند تا حركت نماند و نفس او منقطع شد، بعد از نيم شب به خود آمد. روزى ديگر ريسمان در گردن او كردند و به دست طفلان دادند و در كوچه هاى مكه دوانيدند. ابو بكر آنجا رسيد و بلال را از ايشان بخريد و آزاد گردانيد. همچنين ديگرى را كه عمر بن الخطاب عقوبت مى كرد و مى گفت: بگو هبل! هبل! فرياد مى كرد كه خداى احد عزّ و جلّ، ابى بكر او را خريد و آزاد كرد. عمار ياسر و رفيقش را گرفتند و ايذاء آن مقدار كردند كه دشمنان ترحّم نمودند. عمار از شدت استيلاى كفار لفظى به مراد ايشان گفته خلاص گرديد اما رفيقش گفت: اى قريش! اگر بند از بند من جدا سازيد كه از لات و عزى برگشتم و از ايشان بيزار گرديدم و به وحدانيت خدا و به رسالت محمد مصطفى اعتراف نمودم و ملت من اين است كه اظهار كردم و به هيچ وجه روى از اين نمى گردانم. بيت:

تيغ بكش بكش مرا هيچ مجو مراد راجان هزار چون منى باد فداى دين حق

______________________________

(1)- پرگاله پاره اى از هر چيز، حصه (معين)

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:90

آن جماعت كافران از چهار طرف سنگ و لگد مى زدند تا او را به درجه شهادت رسانيدند و كيفيت گفتار عمار و كردار رفيقش به آن سرور رسانيدند. پيغمبر فرمود: دل عمار از ايمان پر است و به آن گفتار مؤاخذ نيست اما رفيقش درجه اعلا يافته و پيشرو شهدا است و در

اين مدت بدين دستور مسلمانان ايذا مى كشيدند و از هيچ ممر، مفر خود نمى ديدند. بيت:

فغان بر طاق گردون رفت ديگرجفا ز اندازه بيرون رفت ديگر

ذكر آزار يافتن آن حضرت از گروه كفار و اسلام آوردن حمزه و عمر

راويان با خبر و مورخان پاكيزه اثر چنين روايت كرده اند كه در ميان قريش و قبيله عرب به غيرت و حميت و حمايت عشيره و رعايت اقربا از حمزه كسى بهتر نبود و تير را نيكو انداختى و اكثر ايام و اوقات به شكار صيد پرداختى و در آن روز به شكار رفته بود و اتفاقا همان روز ابو طالب از مكه بيرون رفته بود و رسول (ص) به سوى مقابر بيرون آمد. ناگاه ابو جهل لعين با جمعى از سفهاء پيش آمدند و به ايذاء آن سرور مشغول شدند. رسول (ص) به حكم: وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً «1» بى مجادله برفت و در گوشه اى سر در پيش انداخت و نشست و به آتش آزار و ايذاء كفار مى سوخت. ديگر باره آن كافر بى دين يعنى ابو جهل لعين پاره اى خاك در جايى كرد و بر فرق خواجه لولاك ريخت و چندين آزار و جفا به حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- رسانيد. بيت: آثار احمدى، استرآبادى 90 ذكر آزار يافتن آن حضرت از گروه كفار و اسلام آوردن حمزه و عمر ..... ص : 90

قضا را حمزه شير بيشه دهرنهنگ خصم سوز لجه قهر از شكار بازآمد و به خانه درآمد، گرسنه بود، طعام طلبيد و در اين دو روز به شكار گاه اصلا چيزى نخورده بود، خواست كه دست به طعام برد و چيزى تناول كند، ديد كه حرم محترم و خادمه حرم هر دو مى گريند و

به جاى اشك، خون از ديده مى بارند. چون

______________________________

(1)- الفرقان 25/ 63.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:91

حال بدان منوال ديد دست از طعام باز كشيد و پرسيد كه ناله و زارى براى چيست و اين گريه و بى قرارى از دست كيست؟ گفتند: ابو جهل با جمعى از سفهاء برادرزاده تو محمّد را گرفتند و آن مقدار كه ممكن داشتند مشت و لگد بر او زدند و روى او را به زمين ماليدند چندان كه خون از پيشانى او بيرون آمد. حمزه پرسيد كه ابو طالب كجا بود؟ گفتند. گوسفندان به صحرا برده بود و حاضر نبود. گفت: ابو لهب كجا بود؟ گفتند:

از دور ايستاده بود فرياد مى كرد و مى گفت: بكشيد اين كذّاب ساحر را! پرسيد كه عباس كجا بود؟ گفتند: عباس پروانه صفت گرد رخسار محمد بر مى آمد. حمزه زار زار بگريست و با وجود گرسنگى دو روزه گفت: طعام بر خود حرام كردم تا انتقام برادرزاده خود نكشم و كمان برداشت و به طلب محمد بيرون آمد. آن حضرت را پيش خانه كعبه ديد كه به صد فكر و انديشه سر در پيش افكنده. بيت:

بر چهره خويش اشك گلگون مى ريخت خون جگرش ز ديده بيرون مى ريخت حمزه ديد كه رخساره آن سرور شكسته و به هزار محنت و الم نشسته، گفت: السّلام عليك يا بن اخى! عم تو آمد تا غم از دل بر دارد و انتقام از دشمن تو بستاند و خاطر ترا به دست آرد. آن سرور گريان شد و گفت: بگذار كسى را كه نه پدر دارد و نه مادر بجز محنت و الم چه مى پرسى؟ و كسى را كه يار و مددكار جور و

آزار باشد چه مى جويى؟

بى كسى را كش آه و ناله و بى قرارى باشد. بيت:

شكست از بار محنت كشتى تن وقت آن آمدكه در تير خدنگت هر طرف او را ستون باشد حمزه دست آن سرور ببوسيد و او را در كنار گرفت و ببوئيد و زار بگريست و گفت:

به لات و عزّى يا بن اخى كه به مدد تو آمده ام و به هبل سوگند كه انتقام از دشمن تو مى ستانم. رسول فرمود كه اى عم! آمدى كه جفاى قريش از من بردارى [و] به ياد كردن لات و هبل صد محنت و هزار بليت بر دلم گذاردى! اى عم! به حق آن خدائى كه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:92

مرا به رسالت فرستاده كه اگر جميع مشركان عرب را هلاك گردانى و ايمان به وحدانيت خدا و رسالت من نياورى ترا از درگاه حق به غير از دورى نخواهد بود و در بارگاه كبرياى مطلق هيچ قربى بجز مهجورى حاصل نشود. ديگر آن كه به لات و عزى كه نزد من از ابو جهل لعين بدتر است و هبل كه از ابو لهب نجس تر، سوگند مى خورى؟ دل حمزه به نور اسلام منور گرديد و به توفيق الهى كلمه لا اله الّا اللّه محمّدا رسول اللّه بر زبان جارى گردانيد. آن حضرت [كه] از جفاى قريش همچون غنچه تنگدل بود، از نسيم گفتار حمزه بمثابه گل شكفته شد و همچون ابر بهار اشكبار بود به اسلام آوردن عم بزرگوار همچون لاله خندان گرديد و فراغ يافت. بيت:

نبى را دل ز بند غم شد آزادكه كوته شد از اين پس دست بيداد

به يمن آن نهنگ بحر اقبال محمّد رست از اضرار جهال

رسيد

از جلوه گاه ارجمندى به بازوى شريعت زورمندى نقل است كه حمزه بعد از آوردن اسلام از نزد پيغمبر (ص) برخاست و آمد ديد كه ابو جهل ملعون پيش خانه كعبه در ميان مردم بسيار نشسته، كمان برآورد و بر سر او زد كه عمامه اش از سر بيفتاد و سرش بشكست و خوارى بسيار به وى كرد و با آن كه تنها بود از آن قوم انبوه هيچ انديشه نكرد. مردمان گفتند: اى ابا عماره! حال غضب آلوده اى، ساعتى صبر كن كه پشيمان شوى و آن زمان پشيمانى سودى ندارد. حمزه فرمود كه اى قوم حاضر، برسانيد به گروه غايب و بدانيد كه ايمان آوردم به وحدانيت خدا و اعتراف نمودم به رسالت محمّد مصطفى (ص) و از لات و عزّى كه دو جماد ناقصند و از هبل بيزار گشتم و پيش از اين نيز اعتقاد به ايشان نداشتم.

راوى گويد كه به واسطه ايمان آوردن حمزه و سر شكستن ابو جهل و تعرض و تشنيع لات و عزّى و هبل، اسلام را عزتى تمام و رسول را قوتى لا كلام به حصول پيوست. بيت:

مسيحا ملتان را كار شد بدكه نتوان كرد ايذاء محمّد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:93

بعد از چند روز از ايمان آوردن حمزه آن حضرت به معشر قريش گذشت و ايشان را مجتمع يافت، فرمود كه: إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ أَنْتُمْ لَها وارِدُونَ «1».

ابو جهل لعين بى طاقت شد و از ترس حمزه هيچ نتوانست گفتن، برخاست و فرياد بر آورد و گفت: اى قوم خود را از اين غصه مى كشم و از طعن محمّد خلاص مى شوم يا يكى از شما او را

بكشيد و هزار شتر سرخ موى بلند كوهان و هزار دينار زر سفيد از من بستانيد. عمر برخاست و گفت كه اين مهم بسازم و ترا از محنت محمّد خلاصى دهم به شرط آن كه سخن تو لاف و آنچه وعده نمودى خلاف نشود. ابو جهل لعين دست عمر بگرفت و به لات و عزّى سوگند ياد كرد و به كعبه درآمد و هبل را كه كلانتر بتان بود گواه ساخت كه خلاف وعده نكند. عمر بر سوگند ابو جهل اعتماد كرد و شمشيرى بر داشت كه بزرگترين شمشيرهاى عرب بود و متوجه قتل پيغمبر شد، نعيم در راه به وى رسيد و از عمر پرسيد كه كجا مى روى؟ گفت: به كشتن محمّد! گفت: اى عمر! عجب خيال باطل كرده اى و به غايت راه خطا پيش گرفته اى، حمزه آنجا حاضر و على اكنون جوانى است رسيده آنجا ناظر و ترا قدرت آن نيست كه بر آن حضرت نيز نظر اندازى.

عمر خواست كه بر نعيم حمله برد. نعيم گفت: اى عمر! اين جرأت و دليرى به حباب كه داماد تست و به خواهرت كه زوجه او است بنماى كه ايشان مسلمان شده اند و از لات و هبل بيزار گشته اند و ترا پليد و كافر مى دانند. عمر را خشم بر خشم افزود و دست از تعرض نعيم بداشته به خانه داماد به قصد آزار ايشان توجه نمود. چون به در خانه رسيد آواز قرآن خواندن شنيد، به اندرون خانه درآمد و پرسيد چه ترنّم بود كه مى نموديد؟ هر چند كه بهانه كردند سود نداشت، آغاز آزار و ايذاء كرد و حلق داماد را گرفت و بر زمين

زد و گفت: از محمّد برگرد و او را نفرين كن. خواهرش به حمايت شوهر درآمد، عمر مشتى بزد و رخسار خواهرش بشكست و خون روان شد. فرياد برآوردند كه اى عمر! ما مسلمان شده ايم و اعتراف به لا اله الّا اللّه و محمّد رسول اللّه نموديم، تو كافرى و لات و هبل و عزّى را مى خوانى و ما مسلمانيم و خداى عزّ و جلّ مى گوئيم.

______________________________

(1)- الانبياء 21/ 98.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:94

عمر از كردار خود و گفتار ايشان شرمنده و پشيمان شد و دلش به اسلام رغبت نمود، دست و روى داماد و خواهرش ببوسيد و عذر خواهى كرده از آنجا بيرون آمد و به در خانه حمزه درآمد و حلقه بر در زد. مسلمانان از او بترسيدند. حمزه خواست كه بيرون آيد و جواب عمر گويد. حضرت رسالت پناهى (ص) خود بيرون آمد و گريبان عمر گرفت و او را بجنبانيد. حال بر عمر متغيّر شد و ترس عظيم يافت و گمان برد كه بند از بند او جدا خواهد شد. بعد از آن فرمود كه اى عمر! اگر به صلح آمده اى دست از تو بدارم و اگر به جنگ آمده اى دمار از تو بر آرم. عمر از آن سرور بترسيد و همچون بيد بلرزيد. پس ناگاه كلمه توحيد بر زبان راند و به رسالت آن حضرت معترف گرديد.

نقل است كه چون عمر ايمان آورد مسلمانان با او چهل كس شدند از مبارزان شمشير زن و دليران مردافكن. گفتند: يا رسول اللّه! بعد از اين خداى خود را پنهان نمى پرستيم و اسلام خود را بر خلق آشكارا مى سازيم. پس روز ديگر سيد ابرار بيرون

آمد و ابى بكر و حمزه از يمين و يسار و على مرتضى و عمر پيش پيش آن نبوت دثار با شمشير برهنه متوجه كعبه شدند. قريش انتظار مى بردند كه عمر مى آيد و سر مى آورد، ديدند كه مى آيند و سرور مى آورند! حمله بديشان بردند و آن حضرت با اصحاب نيز حمله آوردند و ايشان را منهزم گردانيدند، حضرت رسول (ص) چوب بر بتان مى زد و مى فرمود: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً «1». پس جبرئيل- عليه السلام- آمد و اين آيه آورد: يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَسْبُكَ اللَّهُ وَ مَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ «2». مولانا حسين «3» خوارزمى مى آورد كه آخر سال ششم بود از مبعث كه عمر مسلمان شد. بيت:

چنين گويد روايت سنج اين حال كه آورده عمر ايمان در اين سال بيت:

رسان سوى من افتاده از راه يكى از خادمان مكة الله

______________________________

(1)- الأسراء 17/ 81.

(2)- الانفال 8/ 64.

(3)- الف و ب: حسن.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:95

ذكر هجرت نمودن اصحاب رسول (ص) به جانب حبشه از جفاى مشركان و فرستادن مشركان قريش عمرو عاص را نزد نجاشى به طلب مهاجران

مخبران آثار نبوى و منهيان اخبار مصطفوى چنين آورده اند كه چون قريش ديدند كه مردم مسافر و مجاور، بنده و آزاد، سفيد و سياه، جوان و پير به اسلام رغبت مى نمايند و فرمانبردارى پيغمبر را سرمايه سعادت خود مى شمارند و روز بروز بازار نبوت ترقّى مى نمايد و ابو طالب به هيچ وجه دست از حمايت آن سرور بازنمى دارد و حمزه و عمر ايمان آوردند و امداد و معاونت پيغمبر مى نمايند و مردم، نماز به آشكارا مى گذارند و ترس و بيم از كس ندارند، بيت:

عدو آگاه شد زان رتبه و قدركه گردد اين مه نو عاقبت بدر

فروزان شمع خورشيد جهانگيرنهان در زير دامن چون توان كرد جماعت قريش اتفاق

كردند و از روى تعصب و عناد و از راه خشونت و فساد دست به آزار و ايذاء مسلمانان دراز كردند و جور و جفا به اهل اسلام آغاز نمودند و حضرت رسول (ص) قادر نبود كه دفع آن مفسدان كند و تسكين معاندان دهد به ضرورت اصحاب را فرمود كه هجرت به جانب حبشه نمائيد و در پناه آن پادشاه عاقل برآسائيد.

اوّل كسى كه هجرت كرد عثمان بود، زوجه خود برداشت و برفت، بعد از آن يك يك و دو دو مى رفتند و جماعت جماعت هجرت مى نمودند تا آن كه جعفر بن ابى طالب با مردم بسيار در شب تار از مكه بيرون آمده برفت، چون روز شد و قريش را معلوم شد كه جعفر هجرت نموده به غايت پريشان و حيران گرديدند به سبب آن كه جعفر مرد دانا و سخنگو بود و حسن صوتش به مرتبه اى بود كه هر كس استماع قرآن از وى بكردى بى اختيار به گريه درآمدى و به اسلام رغبت نمودى. قريش ترسيدند كه به مجلس نجاشى در آيد و از فصاحت زبان و خواندن كلام او پادشاه به اسلام رغبت نمايد و كار ايشان تباه و روزگار ايشان سياه گردد، اما معلوم قريش نشده بود كه جعفر به كدام جانب رفته، در اين انديشه بودند كه يكى از راه حبشه به مكه آمد و قريش را پريشان و حيران

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:96

ديد، پرسيد كه سبب انقلاب و باعث ملال احوال چيست؟ ايشان از پريشانى خود شمه اى بازگفتند و از حال جعفر تفحّص نمودند. گفت جعفر را ديدم كه زياده از صد كس همراه او بودند كه به ساحل

دريا مى رفتند، پرسيدم به كجا مى رويد و بچه داعيه مى خراميد؟ گفتند: كشتى شكسته [اى] است مى رويم كه بخريم و بعضى گفتند: به تماشاى دريا مى رويم. قريش را يقين شد كه جعفر و باقى مسلمانان ديگر به جانب حبشه رفته اند فى الحال بر شتران تيزرفتار با شمشيرهاى صاعقه كردار به سوى ايشان راندند. اتفاقا مسلمانان به كنار دريا رسيدند كه از عقب خود شتر سواران ديدند. آنجا دو كشتى بود. جعفر با مردم خود و باقى مسلمانان در آن دو كشتى درآمدند و روان شدند. در اين محل قريش رسيدند و جعفر و باقى مردم را در آن كشتيها ديدند به فراغت خاطر نشسته، زبان به هرزه گوئى دراز كردند و به صد محنت و هزار الم بازگرديدند، و چون به مكه رسيدند عمرو عاص را كه اعلم ايشان بود و به مكر و حيله از بى نظيران بود با تحفه بسيار و هداياى بى شمار به جانب حبشه روان كردند.

چون عمرو عاص به حبشه درآمد در شب به خانه امراء رفت و تحفه بسيار به هر كس كه راه سخن در مجلس نجاشى داشت گذرانيد و به رشوه امراء را به جانب خود مايل گردانيد و على الصباح به همراهى امراى روزگار تباه به خدمت نجاشى حبشه آمدند و تحفه لايق و هداياى موافق سيّما اديم طائفى كه نجاشى آن را به غايت دوست مى داشت گذرانيد و دعا و نيازمندى قريش به عرض رسانيد و سخن آغاز كرد و چون حكايت به انجام رسيد از روى التماس و استدعا گفت: جعفر و باقى مسلمانان را همراه من سازيد تا به مكه برم و چون مراد قريش برآورده باشم

طوق عبوديت اين پادشاه در گردن قريش و كلانتران مكه اندازم. و چون عمرو عاص سخن به انجام رسانيد امراء پيش آمدند و وزراء تقرب جستند و آغاز سخن كردند و گفتند: اى پادشاه با دولت و اى شهريار با شوكت! التماس قريش را به توقيع قبول موشح سازيد و استدعاى ايشان را به قبول مقرون گردانيد و اين جماعت گريخته بى سامان را به قوم و قبيله خود سپاريد و صناديد قريش را به زير بار منّت خود درآوريد. نجاشى گفت: معلوم من شد كه قريش

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:97

را با محمّد كه دعوى نبوت كرده و دين و آئينى نو در ميان آورده عداوت بى نهايت است و اكنون اين جماعت از جمعى گريخته اند و پناه به درگاه من آورده اند بى جرمى و تقصيرى و بى آن كه گناهى يابى راهى بر ايشان ثابت شود، چون توان به دشمنان سپردن و آزار جماعت غريبان نمودن. عمرو عاص ظهور محمّدى و فرمانبردارى مسلمانان را صورت گناه ساخته به سمع پادشاه رسانيد. نجاشى گفت: اگر آنچه تو تقرير نمودى و معروض من نمودى واقع باشد بعد از تحقيق به تو سپارم و اگر خلاف باشد ترا بازگردانم و ايشان را سالم نگاه دارم. پس علماى زمان خود را حاضر گردانيد و جعفر و باقى مسلمانان ديگر را طلبيد. چون جعفر به مجلس نجاشى درآمد آثار بزرگى و فرّ دانش او را بديدند تعظيمش نموده و بر اهل مجلس تقدم فرموده در پهلوى نجاشى نشاندند. جعفر آغاز سخن كرد كه فصحاى شيرين زبان و بلغاى زيبا بيان از اداى سخنانش حيران شدند. بيت:

لوامع كلماتش چو مهر عالمگيرظرايف سخنانش چو شمع نورافزا

گفت: اى پادشاه با شوكت و سعادت و اى شهريار با حشمت! ما با جماعت قريش خويش يكديگر بوديم و از معروفات اجتناب نموده به منكرات قيام و اقدام مى نموديم و بت پرستى و خمر و فواحش پيشه ما بود و آزار و ايذاء و جور و جفا انديشه ما بود، حق تعالى رسولى به ما فرستاده با دلايل واضحه و براهين و معجزات ظاهره، ما ايمان به وى آورديم و متابعت وى را واجب و لازم دانستيم و ترك احوال شنيعه و اوضاع پيشينه نموديم، قريش از آن جهت تعدى بر ما روا مى دارند و همت به آزار و ايذاء ما مى گمارند، از خداپرستى ما را منع مى كنند و به بت پرستى ارشاد و دلالت مى نمايند، چون قهر و تعدى ايشان از حد گذشت و جفا و الم ايشان بى نهايت گشت از وطن خود هجرت نموديم و از جمله پادشاهان ترا اختيار كرده به مملكت تو روى آورديم تا دست ظلم ايشان را از دامن ما كوتاه گردانى و در ظلّ عاطفت و عدالت خود درآورده ما جمعى بى گناه دارى. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:98 بدين لطافت و خوبى ادا نكرده كسى مطالب خود و اوصاف خواجه دو سرا نجاشى گفت: از آنچه بر پيغمبر شما نازل شده بخوان. پس جعفر به آواز مليح و زبان فصيح آغاز كرد كه: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ. كهيعص ذِكْرُ رَحْمَتِ رَبِّكَ عَبْدَهُ زَكَرِيَّا «1» و اين سوره را تا به آخر بخواند. نجاشى و باقى حاضران از استماع قرآن گريه كردند و به زارى زار آه و ناله كشيدند و چون سوره به اتمام رسيد، نجاشى گفت: و اللّه كه اين

كلام مثل كلامى است كه به موسى و عيسى- عليهما السلام- نازل شده بلكه بهتر است و در فصاحت نيكوتر، و از سر ذوق و غايت شوق گفت، بيت:

چشم كز بهر دوست تر داريم گر شود چشمه دوست تر داريم عمرو عاص ديد كه كار از دست رفت و مهم به مدعاى ايشان پيوست، تدبير كرد كه جعفر را به كشتن دهد، گفت: اى ملك! ايشان در حق عيسى سخنان بى ادبانه مى گويند و اصلا به وى اعتقاد ندارند. نجاشى را اين سخن خوش نيامد و از جعفر آزرده گشت و پرسيد كه پيغمبر شما در حق عيسى چه مى گويد و چه مى فرمايد؟ جعفر گفت:

مى فرمايد هو عبد اللّه و رسوله. نجاشى شكفته شد و گفت: و الله كه عيسى همين گفته است كه تو گفتى. علماى مجلس و نجاشى از شوق ديدار حضرت رسالت پناهى گريستند و آواز بلند كرده فرياد وا شوقاه! بركشيدند و بر مضمون اين بيت مترنّم شدند، بيت:

اى خوش آن روزى كه از الطاف ربّ العالمين وصل او روزى شود و اللّه خير الرازقين بعد از آن جعفر را نوازش بسيار كرد و دلدارى نموده انعام بى شمار داد و عمرو عاص را گفت: سخنان دروغ در ميان انداختى و خود را و قريش را به دروغ گفتن رسوا ساختى و چنان معلوم شد كه امراى من رشوه گرفته اند و وزراى من از راه ثواب بيرون رفته اند و

______________________________

(1)- مريم 19/ 1- 2.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:99

به جهت حصول مقاصد تو راه خطا گرفته اند، من رشوه نمى ستانم و آنچه به رسم تحفه آورده اى به تو بازگردانم. و اركان دولت آنچه گرفته بودند بازدادند، و عمرو عاص مردود الهدايا و

مخذول البرايا از پيش نجاشى بيرون آمد.

به روايت صحيحه از ابن عباس منقول است كه چون عمرو عاص متوجه مكه شد جماعت رهبانان و گروه قسيسان به حضور نجاشى آمدند و گفتند كه ابراهيم يهودى است يا نصرانى؟ و تو تابع ملت اويى و حال آن كه جمعى را حمايت كردى و قبول قول ايشان نمودى كه مخالفت دين ما كنند، اجازت ده تا با ايشان خصومت كنيم. حضرت الهى وحى فرستاد به جانب حضرت رسالت پناهى كه ميان جعفر و جماعت يهودان منازعت است و آيات در اين باب فرستاد و روزى كه وعده مخاصمت بود آيات منزله به وى رسيد. پس جعفر در خلال مقاوله و مخاصمه بر ايشان خواند كه: ما كانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا «1». نجاشى گفت: راست گفتى به سبب آن كه نصرانيت و يهوديت بعد از ابراهيم به چند سال پيدا شد. و نجاشى اسلام آورد و جعفر را گفت كه بر شما بعد از اين مكروهى نرسد و بعد از آن هر كس به معبد خود رفت و جعفر متوجه خانه خود گرديد.

اما جعفر و زوجه او اسماء شنيدند كه رسول از جفاى قريش از مكه هجرت به مدينه نموده ايشان هميشه چون شمع از آتش مى سوختند و به آب ديده آتش سينه مى افروختند تا خبر رسيد كه بعد از چند سال كه حضرت الهى به فيض الطاف نامتناهى حبيب خود را بر صناديد مظفر ساخته و لواى دين را بر اعلى عليين بر افراخته بغايت شادمان شدند و آن روز را روز عيد خود دانستند.

به شعب بردن ابو طالب پيغمبر را به جهت محافظت از كفار و خلاص گرديدن آن حضرت به آمدن جبرئيل از نزد ربّ جليل

راويان معتبر و سخن گستران با خبر آورده اند كه چون قريش

ديدند كه مهم آن

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 67.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:100

حضرت روز بروز بهتر و هفته به هفته قويتر مى گردد و نجاشى ميل به اسلام كرده و در مقام حمايت ايشان درآمده و اهل اسلام را پناه و آرامگاه پديد آمد به اتفاق نزد ابو طالب آمدند و گفتند: اى ابو طالب! از فرزندان ما هر كدام را كه تو مى خواهى به فرزندى به تو ارزانى داريم و به لات و عزى سوگند خورده به هيچ جهت از تو بازنستانيم و تغيير آن ندهيم و آن مقدار مال كه اراده تو باشد همراه گردانيم مشروط آن كه محمّد را به ما سپارى تا او را بكشيم و از محنت او خلاص شويم. ابو طالب گفت: اى قريش! شما را دماغ خبط كرده و جنون دريافته، هيچ عاقل پسر خود را كه نور ديده و سرور سينه باشد بدهد كه بكشند و پسر دشمن در عوض او بگيرد و اوقات به تربيت و تمشيت او گذراند؟! هَيْهاتَ هَيْهاتَ لِما تُوعَدُونَ «1» اى قريش! شرم بداريد و از خيال باطل درگذريد. گفتند: اى ابو طالب! ما را بيش از اين تحمل نمانده از برادرزاده تو محمّد و او را به يقين مى كشيم و به لات و عزى سوگند كه آنچه مقدور است در فنا و نيستى او مى كوشيم. بيت:

به ما تسليم كن آزاده مى باش وگرنه جنگ را آماده مى باش و اگر او را نصيحت كنى و از راه موعظه درآمده از طعن و لعن آلهه ما درگذرانى و فتنه و نزاع و آشوب بر طرف گردانى ما همان خويش و پيونديم و از هيچ ممر خاطر يكديگر را

نخراشيم. بيت:

عناد از سر بدر كرديم و رفتيم سخن را مختصر كرديم و رفتيم مروى است كه ابو طالب آن حضرت را طلبيد و گفت: اى سيد و سرور و اى آرام دل غم پرور! قريش چنين و چنين مى گويند و آماده حرب و قتال با تو گرديده اند. در اين باب چه مصلحت انديشم و جواب ايشان چه دهم؟ پيغمبر (ص) فرمود كه لعن آلهه ايشان به امر خدا است، ترك آن نمى كنم و دست از تعرض ايشان بازنمى دارم. اما در خاطر مبارك آن سرور گذشت كه ابو طالب دست از حمايت بازمى دارد و او را به

______________________________

(1)- مؤمنون 23/ 36.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:101

معاندان قريش مى گذارد، گفت: اى عم بزرگوار و اى مشفق مرحمت آثار! به يقين بدان كه اگر با من هيچ معاونى و يارى و مددكارى نباشد دست از كار و زبان از گفتار بازنمى دارم و زبان را از طعن و لعن بازنمى بندم و بتان و بت پرستان را به قول و فعل مى رنجانم. بيت:

بكوشم در اين كار مردانه وارنه انديشم از دشمن بى شمار و به يقين مى دانم كه مرا دشمن بسيار است و مخالفان بى حد و شمار، اى عم! اگر از مددكارى من خود را معاف كنى و دست از معاونت من كوتاه دارى عون ربانى و نصرت آسمانى با من است و ليكن اى عم، بيت:

ترا بِه گربه من نصرت رسانى وگرنه هست عون آسمانى اين بگفت و قطرات عبرات از ديده بگردانيد و لؤلؤ تر و مرجان بر رخسار دوانيد.

ابو طالب را دل بسوخت و سر و روى آن حضرت را بوسه داد و نوازش تمام نمود و از براى تسلى خاطر آن سرور رجزى

آغاز كرد كه يك بيتش اين است، بيت:

و اللّه لن يصلوا اليك بجمعهم حتّى او سدّ فى التّراب دفينا

كس نخواهد كرد قصد جانت اى فرزند من تا نخواهد گشت در خاك لحد عمت دفين

پيشه و انديشه ام در شأن تو حق است و مهردعويى كردى و حق در جانب تست اى امين ابو طالب ديد كه قريش اتفاق بر قتل آن سرور نموده و از اطراف و جوانب مدد و معاون طلبيدند، به ضرورت مردم خود را جمع گردانيد و بعد از آن، بيت:

به آل مطلّب قاصد فرستاددر اين انديشه ز ايشان جست امداد بنى هاشم و بنى مطلّب را جمع كرد و بعضى از كفار قريش به واسطه رابطه خويشى و حميت جاهليت با ابو طالب اتفاق نمودند و آن حضرت را برداشته به شعب خود

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:102

بردند. كفار قريش چون شدّت تعصب و صلابت حمايت ابو طالب را معلوم كردند، اتفاق نمودند و پيش لات و هبل آمده عهد كردند كه من بعد با بنى هاشم و بنى مطلب مناكحه و مبايعت ننمايند و صله رحم و طريق صلح به جاى نيارند. بيت:

بدين مضمون ورق مسطور كردندبه تأكيدش قسم مذكور كردند و هر كس بر آنجا نام خود را نقش كردند و مهر نهادند و پيش خانه كعبه بياويختند و اسلحه برداشته در حوالى شعب ايشان را محاصره كردند و هر كس كه از شعب بيرون مى آمد به جهت مهم معاش، او را آزار ايذاء مى كردند و مانع مى شدند كه از بيرون طعام خريده به شعب برند. و ابو طالب آن حضرت را هر شب به جايى ديگر مى خوابانيد و پسر خود- على- را به

جاى آن سرور تكيه مى فرمود. بيت:

على را جاى خوابش جلوه مى دادبه جاى مهر مه را مى فرستاد و آن حضرت در آن شعب [سه سال] «1» بود و در اين مدت اوقات به محنت و مشقت مى گذرانيدند و آواز گريه اطفال را جماعت قريش شنوده خوش حال مى گرديدند. راوى گويد كه در آخر سال سيّم اكثر قريش از عهد پشيمان شدند و بر آن آمدند كه آن حكم را بر اندازند و آن سرور و ابو طالب را از شعب بيرون آرند.

هشام بن عبد الحارث «2» به اتفاق زهير «3» به نزد مطعم «4» آمدند و ابو البخترى «5» را يار و مددكار خود كردند. بيت:

به نقض عهد گرديدند يكدل نگردد يكدلان را كار مشكل روز ديگر يك يك جدا جدا آمدند و هر كدام به گوشه اى قرار گرفتند و زهير سخنان

______________________________

(1)- ب و ج ندارد.

(2)- نام كامل وى هشام بن عمرو بن ربيعة بن حارث است.

(3)- زهير بن امية بن مغيرة بن عبد اللّه پسر عمه رسول خدا فرزند عاتكه دختر عبد المطلب (تاريخ پيامبر اسلام، ص 162).

(4)- مطعم بن عدى.

(5)- ابو البخترى عاص بن هشام بن حارث بن اسد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:103

به تقريب در ميان آغاز كرد و گفت: اى معشر قريش! اهل و عيال ما در ناز و نعمت و بنى هاشم در محنت و عسرت باشند، لايق نمى نمايد كه عرب را به كرم و مروّت نسبت مى دهند، به عيب و عار لاحق گردد نقض عهد مى كنيم و از كرده پشيمان مى شويم.

ابو جهل لعين گفت: ترا حدّ آن نيست كه نقض عهد كنى و خلل در اتفاق ما اندازى.

مطعم گفت كه زهير از كه كمتر

است از روى حسب و از كه فروتر است از راه نسب كه به او تعرض مى كنى و سخن زشت و درشت مى گويى؟ سخن از روى سخن برخاست و آن دو مرد ديگر هر كدام از گوشه اى مدد رسانيدند و اهل مجلس دو گروه شدند و نزاع ايشان بالا گرفت و آن دو گروه در ميان قيل و قال و در مقام شدّت مقال بودند، ديدند كه ابو طالب از شعب بيرون آمد و پيش قريش آمده در مسند بلند نشست و از نزاع ايشان به تمامى واقف گشت، گفت: حالا فريقين نزاع بر طرف سازيد و به مهمى كه من پيش شما آمده ام و صلاح شما هر دو در آن است بشنويد و بسازيد. محمّد مى گويد كه جبرئيل پيش من آمده مى گويد كه خداى من خوره را بر عهد نامه باطله ايشان مسلّط گردانيد تا همه مكتوب را بخورد الّا نام خداى را و نام مرا، اگر سخن او راست باشد، شما انصاف بدهيد و دست از عداوت او بازداريد و فرمان او ببريد و اگر دروغ باشد من نيز دست از حمايت او بازمى دارم و او را به شما مى سپارم خواه بكشيد و خواه رها كنيد. همه بر آن اتّفاق كردند و صحيفه باطل را فرود آورده گشودند. بيت:

چو نامه باز كردند آن چنان بودكه پيغمبر به عم خويش فرمود

ابو جهل از كمال كينه جوئى خراش سينه داد از ياوه گويى قريش همه شرمنده گشتند و از خجالت در نزد ابو طالب سر در پيش افكندند. مطعم آن نامه را برداشت و پاره پاره كرد و جماعت خويشان خود را برداشت- همه مسلّح شده- به در

شعب آمدند و پيغمبر و ياران را از آنجا بيرون آوردند. بيت:

به لطف ابواب رحمت برگشادنديكايك را به منزل جاى دادند

ابو طالب به اصحاب خود آنگاه درآمد در حريم مكة الله

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:104

و مردمان به شرف خدمت پيغمبر مشرف شدند و دست و پاى آن حضرت را ببوسيدند و جمله مسلمانان از روى نشاط و كامرانى خنديدند و آن را روز عيد خود دانسته به فرح و شادى گذرانيدند.

ذكر رفتن آن حضرت از تنگناى زمين به فضاى عليين و مراجعت نمودن از طبقات افلاك و رسانيدن احكام الهى به ساكنان خاك

دلا زين خاكدان دامن بر افشان چو عيسى رو بر آن نطع زر افشان

توان كردن به عون لايزالى سخن را پايه معراج عالى بر اصحاب بصارت و اصحاب فطانت پوشيده و مخفى نماند كه عجيب [ترين] واقعات نبوى و غريب ترين روايات مصطفوى قصه معراج بود كه عقل مجرد ناقصان كوتاه انديش به سر حد قبول آن راه نمى يابد و از مقصد كلام صادق القول، چون ابو جهل و عتبه روى مى تابد. خداوندى كه هزار بار جبرئيل را از آسمان به زمين تواند فرستاد اگر محمّد را نيز يك بار از زمين به آسمان برد چه عجب باشد. آن قادرى كه جرم آفتاب را كه سيصد و بيست «1» و شش برابر كره ارض است و دور كره ارض هشت هزار فرسخ، در لمحه اى چندين هزار سال راه حركت تواند داد، جسم لطيف محمدى را كه هزار بار از جان گرامى لطيف تر است در يك شب از سطح كره خاك به اوج سپهر و ذروه افلاك تواند رسانيد، چه نور باصره به يك چشم گشادن قطع همين مسافت مى كند. اگر جسم محمّدى كه از نور باصره لطيف تر است در يك شب به قدرت الهى قطع اين مسافت كند چرا

عجب مى نمايد؟! و نور آفتاب از فلك چهارم در يك چشم بر هم زدن به زمين مى رسد، اگر آن حضرت كه از نور آفتاب لطيف تر است در يك شب به آسمان برود چه مجال محال باشد؟! و در اين معجزات و امور شرعيات اعتماد بر عقل ناقص كردن عين خطا و محض غلط است.

______________________________

(1)- «بيست» را ب ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:105

آن حضرت مى فرمايد كه در خانه ام هانى به استراحت مشغول بودم و راز دل خود به علام الغيوب بازمى نمودم. بيت:

شبى چون زلف خوبان دل افروزنهفته زير دامن چهره روز ديدم كه سقف خانه شكفته شد و شخصى ظاهر گرديد. بيت:

قاصدى از كشور تورانيان پاك از آلايش ظلمانيان

آمد و آورد براقى چو برق پيكرى از نور قدم تا به فرق گفت: اى رحمت عالميان و اى پيغمبر آخر الزمان! اى صاحب معراج و اى متوج به تاج درة التاج! اى محرم سرّ لى مع اللّه! و اى مخصوص به اسم شريف محمّد رسول اللّه! بيت:

خدا نزديك خود مى خواندت خيزبه سكان سماوات اندر آميز

بر اين خاك وطن دامن بر افشان چراغى كو ز هستى هست بنشان

محمد گفت بسم الله و برخاست تن از پيرايه تجريد آراست چون از خانه بيرون آمد دابه اى ديد از استر خردتر و از درازگوش گوش بزرگتر، رويش چون روى آدمى و گوش او چون گوش پيل پهن، به غايت زيبا و خوش نما، چنان تيزرفتار كه تا آنجا كه چشم كار كردى به يك قدمى آنجا رسيدى. پس جبرئيل امين، بيت:

نبى را گفت كاى سلطان لولاك بنه پا در ركاب از عرصه خاك آن حضرت فرمود كه به موجب فرموده سوار گرديدم و با ملائكه بسيار از

يمين و يسار به مسجد الاقصى رسيدم. ارواح جميع انبياء به استقبال من آمدند و تحيّت و سلام به جاى آوردند و من بر ايشان امامت كردم و سوار گرديدم و به همراهى جبرئيل امين به آسمان دنيا رسيديم. آدم آنجا حاضر بود، پيش رفتم و سلام كردم. جواب سلام داد و گفت: مرحبا بالابن الصّالح و النّبىّ الصّالح. به همين دستور چون به آسمان دويم رسيدم عيسى و يحيى را ديدم، بر من سلام كردند و گفتند: مرحبا بالاخى الصّالح و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:106

النّبىّ الصّالح و به همين دستور در آسمان سيّوم يوسف و در آسمان چهارم ادريس و در آسمان پنجم هارون و در آسمان ششم موسى و در آسمان هفتم ابراهيم را زيارت كردم و از ايشان گذشته به سدرة المنتهى رسيدم. و در سدرة المنتهى درختى است كه اگر به دنيا در آورند سر او از آسمان بگذرد و اطراف او از مشرق و مغرب تجاوز كند. و چون از سدرة المنتهى گذشتم جبرئيل مرا در پيش داشت و خود از عقب مى آمد تا به جايى رسيديم زربفت. جبرئيل آن نقاب را متحرك ساخت، آواز آمد كه كيستى؟ گفت:

جبرئيل، و با من است محمّد. از جانب حجاب آواز آمد كه: اللّه اكبر! اللّه اكبر! و از جانب ديگر آواز آمد: صدق عبدى انا اكبر انا اكبر. بيت:

منم اكبر ز من اكبر نباشدز من زيبد بزرگى و ز من آيد مروى است كه رسول [ص] فرمود كه از راه حجاب دستى بيرون آمد و مرا برداشت و جبرئيل را بگذاشت و آوازى شنيدم كه گفت: نعم الاب ابوك ابراهيم و نعم الاخ

اخوك عليّ بن ابى طالب. من اين مژده شنيدم و شاد گرديدم ليكن از مفارقت جبرئيل انديشيدم «1» و گفتم: اى رفيق همدم و اى مشفق محرم! چرا همراهى نمى نمايى و در چنين منازل خطرناك مرا تنها مى گذارى؟ جبرئيل گفت: و ما منّا الّا له مقام معلوم. بيت:

نيارم قدم زد از اين پيشترترا با خدا مى سپارم دگر جبرئيل امين از آنجا بازگرديد و آن حضرت روان شد و حجابها از نور و ظلمت قطع مى كرد تا به پاى عرش عظيم آمد، خداوند كريم و تجليات انوار الهى مى ديد. بيت:

رسيد از خداوند عزت خطاب كه بهر چه دير آمدى در شتاب «2»

در خلوت ذو الجلالى گشادقدم بر بساط تقرب نهاد خطاب از ربّ الارباب رسيد كه: يا محمّد! ادن منّى؛ آن حضرت بيرون از حدود

______________________________

(1)- «و آوازى شنيدم ... انديشيدم» را ب و ج ندارد.

(2)- ب و ج: از شتاب.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:107

جهات قطع مسافت بعيده مى كرد و متعاقب آواز مى شنيد كه ادن منّى و هر مرتبه كه مى شنيد ترقى عظيم مى كرد و در تتق نور ذات الهى احديت خداوند بى چون سير مى فرمود تا به مرتبه «دنى» رسيد و از آنجا ترقى كرده خود را به مرتبه «تدلّى» رسانيد، به واسطه استيلاى نور حق بر آن سرور از هستى خود متخلع شده و به خلوتگاه «قاب قوسين» رسيد. و در باب قاب قوسين سخن بسيار است از آن جمله يكى آن است كه در ميان عرب قاعده چنان است كه هرگاه عهدى مى كردند و توثيقى مى فرمودند كه تغيير آن ندهند و خلاف آن محال داشتند هر يك از همعهدان، كمان خود حاضر مى كردند و يك تير بر

آن هر دو چله محكم كرده مى انداختند. يعنى: موافقت است ميان ايشان به مرتبه اى كه رضاى يكى عين ديگر باشد و همچنين غضب احدى غضب ديگرى باشد.

اينجا اين معنى مؤدى شده كه ميان خدا و رسول محبت به نوعى مؤكّد شد كه مقبول خدا مقبول رسول باشد و غضب خدا غضب رسول باشد و آيات كريمه: وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ «1»؛ وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ* «2»؛ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ* «3»؛ مشعر اين معنى و مصدق اين دعوى است.

مروى است كه آن حضرت مى فرمايد كه خداوند تعالى بر من تجلّى كرد، دانا گشتم به آنچه در آسمان بود و زمين، بعد از آن خطاب كرد كه اى محمّد! انا و انت، و ما سوى ذلك خلقتها لاجلك. رسول فرمود: انت و انا، و ما سوى تركتها لاجلك بيت:

به خلوتگه لايزالى شنودكلامى كه محتاج آلت نبود

محمد خواست عزّ ملت خويش شفاعت خواست بهر امّت خويش

برآمد انجم اوج مرادات مقرر گشت اركان عبادات

حريم راز را گرديد محرم به يك دم ساخت كار هر دو عالم

حجاب افتاد از رخسار اسرارزبان عاجز بود اينجا ز گفتار

______________________________

(1)- منافقون 63/ 8.

(2)- نساء 4/ 14.

(3)- نساء، 4/ 13.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:108 ميان عاشق و معشوق حالى است كه آگاهى بر آن امر محالى است بعد از دريافتن آن سرور، شرف مكالمه الهى و مخصوص گرديدن به استكشاف اسرار نامتناهى و سر خوش گرديدن از جام الست و آوردن منشور سعادت كونين به دست به عالم كون و فساد از براى اتمام امر رشاد مأذون به مراجعت گشت. چون به سدرة المنتهى رسيد، بيت:

به پيشش جبرئيل آمد ثنا گفت به رسم شهريارانش

دعا گفت فرمود: اى سيد! به جايى رسيدى كه هيچ كس نرسيد و كلامى شنيدى كه هيچ احدى نشنيد. بعد از آن جبرئيل آن سرور را بر طبقات آسمان مطلع گردانيد و بهشت و دوزخ را به آن سرور نمود و از آنجا آن حضرت به همراهى جبرئيل به خانه ام هانى رسيد. بيت:

به يك طرفة العين از اين كهنه ديربه منزل رسيد آن مه تند سير على الصباح كه خورشيد رخشان از افق آسمان برآمد، ام هانى به دستور معهود به سلام پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- آمد. رسول فرمود كه من دوش از تنگناى زمين به اعلى طبقات عليين و از تنگناى زندان خاك به فضاى دلگشاى افلاك برآمدم و احوال و اوضاع معراج را از غرايب و عجايب كه به نظر درآمده بود به تمام تقرير فرمود. ام هانى گفت: صدقت، و ليكن اين سخن را با قريش نگويى؛ مبادا كه ترا تكذيب كنند و آينه ضمير مهر تنوير ترا به غبار تكذيب تيره گردانند. رسول [ص] فرمود كه اگر نيز تكذيب كنند از تبليغ فرمان الهى چاره اى نيست. اما آن سرور بعد از نماز بامداد ملول نشست به واسطه آن كه مى دانست كه قريش تكذيب او خواهند كرد و آن سرور را از تبليغ احكام معراج چاره اى نبود. ابو جهل لعين آنجا رسيد و از آن سرور پرسيد كه اى محمّد! ترا دوش از واردات سماوى چه روى داد و از فتوحات غيبى چه مشاهده افتاد؟

آن سرور قصه معراج را تقرير كرد. ابو جهل تكذيب كرد و قريش انكار كردند و گفتند: تا اكنون محمد مى گفت كه جبرئيل از آسمان مى آيد

و از براى من از نزد خداوند خبر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:109

مى آورد، قبول نكرديم و مسلّم نداشتيم حالا قصه اى عجيب تر و حكايتى غريب تر مى گويد؛ چون تواند بود كه شخصى به يك شب به آسمان برود و بيت المقدس را زيارت كند؟ قريش چون مى دانستند كه آن سرور مسجد الاقصى را نديده و به بيت- المقدس نرسيده پرسيدند از آن حضرت كه بيان كن صفت بيت المقدس را. آن حضرت شروع نمود به تفصيل و به معاونت جبرئيل چنانچه بود بيان فرمود نه زياده و نه كم. از قافله شام پرسيدند كه در كجا ديدى؟ فرمود كه در فلان موضع نزول كرده بودند و شترى گم كرده بودند، مى جستند و يافتند و من تشنه بودم، قدحى شير از ايشان گرفتم و آشاميدم و شتران از رفتن براق، رم كردند، و يكى از شتر افتاد در فلان موضع. پس از قافله خاصه قريش پرسيدند. فرمود كه در تنعيم گذاشتم فردا نماز ديگر تا پس فردا اوّل طلوع آفتاب مى رسند. قريش از اين اخبار تعجب مى نمودند و منتظر قدوم كاروان مى بودند. بيت:

چو اينها منكران از وى شنيدندسر انگشت حيرانى گزيدند روز موعود مردم قريش دو گروه شدند: گروهى به طرف كوه به جهت آفتاب نگاه مى كردند و گروهى ديگر نظر برآمدن كاروان برگماشتند. به يك بار گروهى فرياد بر آوردند كه اينك آفتاب! و گروهى ديگر نعره زدند كه اينك كاروان! پس قريش و باقى كفار فجار از مردم تجار از حال گم شدن شتر و قدح شير و رم كردن شتران از براق استفسار كردند. همه گفتند كه بيان واقع است. با وجود اين حاصل مجلس خود را

به سخريه آراستند و در آخر به عناد و انكار برخاستند و گفتند: ان هذا الّا سحر مبين «1». پس ابو جهل و باقى معاندان نااهل به اتفاق ابو سفيان پيش ابو طالب آمدند و آنچه از آن سرور شنيده بودند تقرير نمودند. ابو طالب فرمود كه چون نشان بيت المقدس راست باشد و حكايت تجار موافق باشد تكذيب را مجال نيست. از پيش ابو طالب نااميد شده پيش ابى بكر آمدند. ابى بكر گفت: از محمد دروغ نمى آيد و شما را اين انكار سود ندارد.

______________________________

(1)- هود 11/ 7.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:110

نقل است كه ابو طالب بعد از گفتگوى بسيار با جماعت قريش نزد آن سرور آمد و گفت: اى فرزند عزيز و اى مقتداى با عزت و تميز! به آنچه مأمورى از نزد خداوند اكبر به تقديم رسان و از اختلاف احوال قريش و جماعت ايشان خاطر اشرف خود را پريشان مگردان، به همه حال حراست تو مى نمايم و لوازم محافظت تو به تقديم مى رسانم. بيت:

ما دست ز دامان تو كوته نكنيم تا سر ز گريبان اجل بر نزنيم آن حضرت به دلگرمى ابو طالب از عداوت كفار سر مويى نينديشيد و به هر كس كه مى رسيد در تبليغ احكام الهى و امضاى امر حق به جان و دل مى كوشيد و ابو طالب، جان عزيز خويش را سپر بلا ساخته و عداوت قريش را در همه امور به جهت محافظت آن سرور مقدم داشته بود.

ذكر وفات يافتن ابو طالب و خديجه كبرى و جفا و آزار نمودن قريش به حضرت محمد مصطفى صلّى اللّه و عليه و آله و سلّم

چون سال دهم «1» از بعثت درآمد ابو طالب بيمار شد و در آن بيمارى كسان و خويشان خود را طلبيد و آن حضرت بر بالين عمش نشسته بود، گفت:

اجل من نزديك رسيده و من به عالم آخرت مى روم، حالا صحبت مرا غنيمت دانيد و آنچه وصيت مى كنم شما را بر آن موجب عمل نمائيد تا در دنيا معمور و در عقبى مسرور باشيد.

احباب به گريه درآمدند و خويشان جزع و بى قرارى آغاز كردند. ابو طالب گفت: اى خويشان و اى حاضران! گريه را بگذاريد و گوش به سخن من در آريد، وصيت مى كنم شما را به متابعت اين سيّد و سرور و اين برگزيده خداى اكبر، فرمان محمّد ببريد و از متابعت او سر متابيد تا در روز بازار آخرت فرومانده و نزد خداوند زمين و آسمان شرمنده نباشيد. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- دست ابو طالب را گرفت و گفت: اى عم

______________________________

(1)- هر سه نسخه: سال سيزدهم.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:111

مهربان! خداى ترا جزاى خير دهاد! در حالت صغر سن كفايت مهم من كردى و در حين كبر سن محافظت من نمودى و حالا كه به لقاء حق متوجه شده اى سفارش من مى كنى و غم من در چنين محل مى خورى. انّك اعظم النّاس علىّ حقّا و احسنهم عندي يدا:

يعنى: دست حمايت تو بر من اعظم است و بيش از جد بزرگوار و پدر و باقى خويشان بر من حق دارى. ديگر آن حضرت كلمه شهادتين تلقين مى كرد و ابو طالب مى گفت. در اين محل ابو لهب و ابو جهل و باقى كفار قريش حاضر بودند، فرياد برآوردند و آه و فغان به آسمان رسانيدند كه اى ابو طالب! از اين سراچه دنيا مى روى و ما را و محمد را به يكديگر مى گذارى، توقع از تو داريم و در چنين محل استدعا مى نمائيم

كه از روى راستى و انصاف سخن گوئى و عداوت و خشونت كه ميان ما و محمد است بر طرف سازى. ابو طالب گفت: اى قوم! طريق انصاف و شيوه راستى آن است كه متابعت محمد كنيد و هر چه گويد و فرمايد از آن تجاوز منمائيد. بعد از آن چند بيت انشاء كرد كه يك بيت از آن اين است، بيت:

لقد علمت بانّ دين محمّدمن خير اديان البرّية دينا اين بگفت و از سراچه دنيا به منزل دار القرار عقبى رحلت كرد. بعد از آن على مرتضى او را غسل داد و آن حضرت بر سر او ايستاده بود شرايط تجهيز و تكفين به جاى آورد و به همراهى جنازه رفت و از فراق عم خود بسيار گريست و او را دفن كردند.

و چون رسول به خانه آمد سه روز از فراق عم خود از خانه بيرون نيامد و به مردم آميزش و الفت نكرد.

و هم در اين سال بعد از سه ماه يا كمتر از فوت ابو طالب، خديجه وفات يافت.

رسول به غايت متألّم شد و درد بر درد او افزود. زيرا كه خديجه- رضى اللّه عنه- آن حضرت را وزير صادق و مخلص به غايت موافق بود و آرام دل پيغمبر و تسلى خاطر مبارك آن سرور بود. و چون آن حضرت خديجه را ديد كه در سكرات موت افتاده بر بالين او آمد و به لطف و التفات تمام دستش را گرفت و بسيار بگريست و دعاى خير

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:112

كرد. خديجه گفت: يا رسول اللّه! من از مرگ باكى ندارم ليكن از مفارقت خدمت تو حسرت دارم. بيت:

ز مرگ باك

ندارم ولى از آن ترسم كه من بميرم و تو يار ديگران باشى پيغمبر گفت: اى خديجه خاتون! تو به يقين بدان كه بهشت مشتاق تو است و تو بهترين زنان عالمى. از اين نوع نوازش بكرد و تلقين بگفت و مرغ روحش از قفس عالم خاك به فضاى دلگشاى عالم افلاك متوجه گرديد و از تنگناى زمين به جانب اعلى عليين پرواز نمود. آن حضرت او را به دست مبارك خود در قبر نهاد و در مفارقتش جزع بسيار نمود و رداى مبارك خود را كه پيوسته بر دست و روى خود مى ماليد و به هنگام نزول وحى بر فرق خود مى كشيد بر او كفن كرد. مرتبه خديجه و التفات و توجه پيغمبر به جانب او بيش از آن است كه به قلم، تقرير و تحرير توان كرد.

نقل است كه چون ابو طالب و خديجه كبرى به عالم عقبى رحلت نمودند كفار مكه و صناديد قريش و زن ابو سفيان و جماعتى ديگر از زنان و گروه مشركان بيشتر از پيشتر اظهار عداوت كردند و همچون سفيهان بى حرمتى به ظهور رسانيدند. بيت:

در قصر تعدى باز كردندجفاى نو به نو آغاز كردند تا آنكه يكى در راه از بى ادبان گمراه مشتى خاك بر فرق خواجه لولاك ريخت و از سينه آن سرور دود محنت و آتش دردآلود مصيبت بر انگيخت. پيغمبر به خدا بناليد و به گريه درآمده اشك بر رخساره دوانيد و گفت: تا عمم ابو طالب زنده بود كسى با من اين جفا نتوانست كرد. ابو لهب با وجود دشمنى بر او ترحم كرده پيش آن سرور آمده دلدارى فرمود و گفت: به كار

خود مشغول باش كه من ترا ايمن دارم از جماعت سفها.

كفار گفتند: ابو لهب همچون ابو طالب ميل به اسلام دارد كه محمد را حمايت مى نمايد.

ابو لهب گفت: اى قوم! به لات و عزى سوگند كه ميل به اسلام ندارم و ليكن به وصيت ابو طالب، صله رحم به جاى مى آرم. آن گروه مكروه تسكين گرفتند و از آزار كردن آن حضرت بازآمدند. آنگاه پيغمبر به خاطر جمع، خلق را دعوت مى كرد و گروه گروه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:113

اسلام مى آوردند تا آن كه روزى يكى از پيغمبر پرسيد كه پدر ابو جهل و جماعت بت پرستان و فلان و فلان در كجايند؟ آن حضرت فرمود: در دوزخ. قريش و باقى كافران در خشم شدند و ابو لهب بى ادب در مجمع قريش برخاست و گفت: محمد را از حمايت خود بيرون كردم. بيت:

گيرم كه مارچوبه كند تن به شكل ماركو ز هر بهر دشمن و كو مهره بهر دوست كفار بر سر آزار رفتند و از هر طرف جفا به حضرت پيغمبر رسانيدند. آن حضرت به سبب آزار يافتن از قريش و شنيدن سخنان بى ادبانه از كم و بيش به مكه نتوانست توقف فرمود و به همراهى زيد بن حارثه از مكه بيرون آمد و روى به صحرا نهاد و به قبيله بنى بكر رفت. آن جماعت به شرف ملازمت آن سرور مشرف نشدند و او را نيز در آنجا منزل ندادند بلكه به صد خوارى از آنجا راندند. آن حضرت از آنجا رانده به سوى طائف برفت. آن طايفه به محافظت او قيام ننمودند. يك ماه آنجا بسر برد و خلق را دعوت كرد. هيچ كس از ايشان

به اسلام رغبت نكردند و در مقام معاونت و نصرت پيغمبر نشدند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- پريشان و با ديده گريان بر روى ريگ تفتان پياده و پاى آبله كرده مى آمد تا به قبيله بنى ثقيف رسيد. سه كس از اشراف آنجا حاضر بودند با ايشان ملاقات نمود و آن جماعت را به اسلام دعوت فرمود. هيچ كدام از ايشان قبول اسلام نكردند و هر يك على حده زبان تعرض دراز كرده سخنان بى ادبانه گفتند و در آخر سفها را فرمودند كه سنگى چند بر آن حضرت انداختند و هر دو ساق رسول خدا را مجروح ساختند و سفيه و مجنون و كذاب و ساحر خواندند و از ميان قبيله خود بيرون كردند و در بيابان چنان مهلك به صد غم و غصه و الم و به هزار محنت و غم دوانيدند. بيت:

غوغا نگر كه دور ستمكار مى كندبيداد بين كه عالم غدّار مى كند رسول از آنجا بيرون آمد و روى در بيابان نهاد، گرسنه و تشنه، نالان و گريان و فغان و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:114

فرياد كنان به اين طريق متوجه مكه گرديد و در راه به حضرت اله بناليد و از ضعف حال و كثرت ملال روى نياز به قيوم كارساز آورده گفت: الهى اگر غضب تو بر من است از اين انديشه ندارم بلكه هر چند مى رسد آن را عطاى تو مى شمارم، عزيز من! محنت به اندازه محبت است و بلا فراخور و لا و مودّتش مقرّر است. بيت:

هر كه را ذوق محبت بيشترسينه اش از زخم محنت ريش تر فرمود: بار خدايا! از ضعف قوت خود با تو شكايت دارم و از آزار و

ايذاى مشركان به حضرت تو حكايت مى كنم. اين قوم، خوارى و مذلّت من روا داشته اند و دقيقه اى از جور و جفاى من فرو نگذاشته اند و هزار محنت و بلا و شدت و عنا به من رسانيده اند و آيات معجزات مرا سحر و كهانت انگاشته اند، پناه به درگاه تو مى برم كه اكرم الاكرمينى و جور و جفاى اين ظالمان به حضرت تو معروض مى دارم كه غياث المستغيثينى. بيت:

ظالمان را به كردگار گذارتا جزاشان دهد به زارى زار آن حضرت مى فرمايد كه هوا گرم بود و در آن گرمى روز مى رفتم. اتفاقا باغى ديدم و در آن باغ درآمدم و در سايه درختى قرار گرفتم. بيت:

نه تاكى شد آن نخل آرميده (؟)چو انگورش پرآب از غصه ديده اتفاقا آن باغ از عتبه و شيبه بود و آن هر دو را در دشمنى پيغمبر هيچ تقصيرى نبود، در اين ايام به جهت دفع محصول باغ از مكه بيرون آمده اوقات آنجا مى گذرانيدند و در اين محل هر دو آنجا حاضر بودند. چون آن حضرت را از دور ديدند و از آمدن آن معدن نور واقف گرديدند و بر آزار و ايذاى او مطلع گرديدند، عرق خويشى به حركت آمد، طريق قيل و قال گذاشته قدرى انگور در طبقى نهادند و به دست غلام خود عداس نام داده به خدمت آن حضرت فرستادند. آن حضرت دست دراز كرده بعد از گفتن بسم اللّه الرّحمن الرّحيم انگور خوردن آغاز كرد. عداس از نام بسم اللّه الرحمن الرحيم در شگفت آمد و گفت: كلامى از اين بهتر نشنيدم و از تو آدمى نيكوتر نديدم. از تورات

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:115

واقف بود و

از انجيل خبردار. بيت:

نبى گفتش چه شخصى و ز كجايى كه آيد از تو بوى آشنايى عداس گفت: غلام نصرانى ام از موته. پيغمبر گفت: از ديه يونس متى؟ عداس گفت:

تو يونس را چه شناسى؟ آن حضرت گفت: او برادر من است، او پيغمبر و من پيغمبر.

عداس پرسيد: چه نام دارى؟ گفت: محمد. ديگر پرسيد كه از آل كيستى؟ فرمود: از آل عمران. پس عداس نگاه كرد و صفت آن حضرت از تورات و انجيل بخواند و بى آن كه پيغمبر او را به اسلام دعوت كند، مسلمان شد و گفت: يا رسول الله! پدران ما انتظار تو مى بردند به آرزوى ديدار تو بمردند و اين دولت به من رسيد و من به اين سعادت مشرف شدم.

مصراع: ديرى است كه سوداى تو در سينه ماست.

در اكثر سير مذكور است و به صحت پيوسته كه آن حضرت خواست كه به مكه در آيد. به هر كس از بزرگان مكه فرستاد كه مرا در جوار خود درآريد، هيچ كدام قبول ننمودند و در مقام معاونت و نصرت پيغمبر نشدند. آن سرور از جفاى سفيهان و از آزار بى خردان انديشه كرده بازگرديد و به جانب كوه حرا ميل فرمود و دو روز آنجا توقف نمود. صباح روز سيّم مطعم بن عدى «1» برخاست و فرزندان و خويشان خود را مسلح ساخت و آن حضرت را حمايت كرده به مسجد الحرام درآورد و آن حضرت به طواف مشغول شد. ابو جهل نااهل با جمعى قريش بدانديش حضرت رسول (ص) را تنها ديدند كه در مطاف طواف مى كرد. فرياد برآوردند كه اينك محمد، و ناصر او ابو طالب مرده و حالا بى يار و مددكار

مانده او را بگيريد و هلاك كنيد. مطعم چون اين سخن بشنيد مسلح پيش ابو جهل دويد و آواز بلند كرد كه اى معشر عرب! و اى ابو جهل و ابو لهب! بدانيد و آگاه باشيد كه محمد را به جوار خود درآوردم و قبول معاونت و نصرت او نمودم. ايشان نيز گفتند ما نيز امان داديم و دست از آزار و ايذاء او كوتاه

______________________________

(1)- ب: عدى بن مطعم.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:116

كرديم. آن حضرت به خاطر جمع طواف خانه كعبه نموده متوجه خانه خود شد. در راه به جماعت بنى خزرج «1» كه از مدينه آمده بودند و طواف بيت اللّه نموده در گوشه اى نشسته بودند ملاقات اتفاق افتاد. با ايشان لحظه اى صحبت داشت و اثر صحبت آن حضرت ايشان را به غايت دريافت و فرمود كه اى قوم! شما را به وحدانيت خدا و به رسالت خود مى خوانم. اهل مدينه شمايل آن سرور [را] در تورات و انجيل خوانده بودند و در آن حضرت مشاهده نموده موافق يافتند و كلمه شهادت گفتند و به شرف اسلام مشرف شدند و چون به مدينه رفتند ذكر خير آن سرور مى كردند و اهل مدينه از وضيع و شريف و قوى و ضعيف رغبت به اسلام نمودند و مشتاق ملازمت پيغمبر گشتند.

و در اين سال آن حضرت سوده بنت ز معه را بخواست و در آخر اين سال عايشه دختر ابى بكر را به نكاح خود درآورد.

هجرت نمودن سيّد ابرار از مكه معظمه به مدينه مشرفه به سبب آزار كشيدن از كفار قريش

«2» روايت چنان است كه بعد از چند روز كه مطعم همراهى و مدد كارى پيغمبر نموده بود كفار قريش باز بر سر آن حضرت رفتند و از روى اتفاق به

زبان آوردند كه به همه حال محمد را مى كشيم يا او را از مذمت بتان بازمى داريم. چون مقصود كفار به سمع سيّد ابرار رسيد آن حضرت ايشان را گفت: اى قوم! تبليغ احكام الهى مى كنم و آنچه به من فرستاده شده است از اوامر و نواهى جمله را به شما مى رسانم، ايمان به وحدانيت خدا بياريد و به نصرت و معاونت من قيام نمائيد. كفار قريش ابا كردند و قبول مقال آن حضرت ننمودند. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از همراهى قريش و مددكارى اهل مكه نااميد شد و انديشه خلاصى و تدبير رهائى خود مى نمود و از مسبب الاسباب

______________________________

(1)- الف: بنى قريز.

(2)- الف: گفتار در هجرت نمودن سيد ابرار از كفار و از مكه به مدينه رفتن به اميد حمايت انصار از شر جماعت كفار.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:117

سبب نجات و رهائى مسئلت مى فرمود، و چون خواست خداوند تعالى و تقدّس چنان بود كه اعزاز دين محمّد كند و بنياد كفر و عدوان بر اندازد در آخر سال سيزدهم از بعثت از اهل مدينه پانصد نفر از اوس و خزرج از مسلمان و كافر كه به قصد زيارت كعبه آمده بودند با آن سرور ملاقات نمودند و از اوضاع و اطوار يكديگر مطلع گرديدند. بيت:

نبى بعد از تكلم خواند قرآن يكايك را ز جان برخاست افغان اكثر آن جماعت به آن حضرت به غايت راغب گرديدند و اظهار متابعت و فرمانبردارى به جاى آوردند و داعيه نمودند كه آن حضرت را اگر ميل هجرت شود به مدينه برند و آنچه اراده آن سرور باشد بر آن وجه به تقديم رسانند. حضرت رسول [ص] مردم

مدينه را نسبت به خود صافى دم و ثابت قدم ديد و وعده فرمود كه در شب دويم ايام التشريق در شعب عقبه برود و ايشان آنجا حاضر شوند و مهم بيعت و هجرت به اتمام رسانند.

القصه شب موعود به رفاقت عم خود عباس به موعد رفت و با اهل مدينه ملاقات نمود. عباس سخن آغاز كرد و گفت: محمّد در ميان ما عزيز و مكرم است و حالا در ديار ما با وجود بسيارى اعدا [او را] محترم از دشمنان نگاه مى داريم و از مال و جان هر چه اراده نمايد نثار مى سازيم اما او مى خواهد كه از ما بگسلد و در ميان شما آيد و مواصله نمايد و از هر طرف انقطاع مى جويد تا به شما پيوندد، اگر اعتماد داريد بر خود و هر آنچه مى گوئيد وفا خواهيد كردن، بگوئيد و قبول نمائيد. انصار گفتند: ما هر چه گوئيم بر آن موجب عمل نموده تغيير نمى دهيم و به موجب قرار، قدم از قدم فراتر نمى نهيم.

عباس گفت: اى قوم! محمّد داعيه دارد كه خلق را دعوت نمايد و سلاطين عالم را طوعا او كرها تابع دين خود گرداند، اگر راست مى گوئيد و در مقام فرمانبردارى هستيد خاطر اين سرور چنين مى خواهد كه اوّل اسلام آوريد و به وحدانيت خدا و به رسالت محمّد مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- اعتراف نمائيد. انصار به يك بار ايمان آوردند و بعد از آوردن ايمان به خدا سوگند ياد كردند كه ما ايمان به خدا و به رسالت اين سرور

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:118

پاكيزه سير در مدينه آورده بوديم؛ اى عباس! يقين بدان كه ايمان ما صادق و زبان

و دل ما با يكديگر موافق است، ما بيعت مى كنيم به اين سرور كه هر چه فرمايد بدان موجب به تقديم رسانيم و جان خود را نثار خاك قدم او كنيم و مال و منال و اهل و عيال در سر كار او دربازيم. سعد معاذ و سعد عباده برخاستند و شرايط خدمت به جاى آوردند و زبان اعتذار به قانون عرب بياراستند و گفتند: ما بيعت به اين حضرت كرديم تا در ميان ما باشد و ما با اعداء دين و دشمنان سيد المرسلين مقاتله كنيم. پس روى به آن حضرت كردند و گفتند: اى سيّد دين پرور! و اى برگزيده ترين خيل بشر! سرهاى ما فداى قدم تست و مال و عيال و متاع ما فداى مقدم تو. حضرت رسول چون ديد كه انصار از راه صدق و صفا دم مى زنند و از روى مهر و وفا قدم بر مى دارند، ايشان را دعاى خير كرد و به جهت نصرت و معاونت خود بيعت از ايشان طلبيد. جمله بيعت كردند به موجب اراده آن حضرت و در ميان بيعت براء بن عازب پيش آمد و، بيت:

نبى را دست بگرفت و چنين گفت كه اى ناديده طاق اخضرت جفت

به ذات قهرمان ملك ايجادكه بر خلقان ترا پيغمبرى داد

كه بر هر چيز كان از تو شنيدم به جان تا زنده ام بيعت نمودم بعد از آن يك يك بيعت كردند در فرمانبردارى پيغمبر و محافظت آن سرور. بعد از رسيدن بيعت به انجام، يكى برخاست و گفت: اى عباس! ما با آن حضرت بيعت كرديم و دل بر محاربه عرب و عجم و مقاتله ترك و ديلم نهاديم و چون نصرت

و غلبه وى را شود برخيزد و باز به مكه رود و ما را تنها بگذارد و نعمت وصال برود و محنت فراق روى آورد؟ بيت:

دامن دولت جاويد و گريبان اميدحيف باشد كه بگيرند و دگر بگذارند اين بگفت و چون ابر بهارى گريان گرديد. انصار باز به گريه درآمدند و آغاز بى قرارى كردند. آن حضرت نيز موافقت كرده به خدا ناليد و قطره اى چند از ديده بباريد و در آخر لب شيرين كرده تبسّمى نمود و فرمود: انتم منّى و انا منكم. حيات و ممات من با شما

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:119

خواهد بود. بعد از آن، آن حضرت فرمود كه دوازده كس مى خواهم از شما تا بر شما امير گردانم. ايشان گفتند: يا رسول اللّه! ما صد كس اينجا حاضريم، هر كس را كه تو مى خواهى اختيار كن و بر ما امير گردان. جبرئيل- عليه السلام- پيش آمد و دوازده كس را كه از اشراف بودند به آن حضرت نمود، رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ايشان را برگزيد و بر سر هر جماعتى امير گردانيد. اهل مدينه از حسن فراست آن سرور و برگزيدن جماعت نيكوتر حيران شدند و آن صورت سبب ازدياد محبت و مزيد اعتقاد به آن حضرت شد.

نقل است كه چون كفار از بيعت انصار واقف شدند به يكبارگى به ايذاء و آزار مسلمانان مشغول شدند، آن سرور فرمود كه هر كه خواهد به جانب مدينه رود رخصت است. چون مردم را معلوم شد آن سرور اصحاب را به هجرت رخصت داده مسلمانان به واسطه ايذاء مشركان يك يك و دو دو و فوج فوج به سوى مدينه روان شدند چنانچه

كسى نداند. چنان كه عمر بن الخطاب و عمار ياسر و سعد وقاص و بلال حبشى و ابن ام مكتوم با بيست تن ديگر به مدينه هجرت نمودند. كفار به يقين دانستند كه آن حضرت به مدينه خواهد رفت. بعد از چند روز عم خود حمزه را رخصت هجرت به مدينه داد.

حمزه گفت: يا رسول الله! به مدينه مى روم اما خاطرم به واسطه تو متردد است. آن حضرت فرمود كه مرا به خداى سپاريد و على را پيش من گذاريد و تا من اينجا هستم شما به فراغت هجرت نمائيد. بيت:

مدينه شد بلاد اهل اسلام نمى كردند تا آن خطه آرام پس شب ديگر حمزه و عثمان و جمعى از مسلمانان چون شب درآمد و گذرها از دشمن خالى گرديد هر يكى از ايشان دست اهل بيت خود گرفته به جانب مدينه روان شدند و چون شب به صباح رسيد و ابى بكر از رفتن ياران واقف گرديد، نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول الله! ياران موافق و دوستان صادق سيّما حمزه به مدينه رفته اند و ما را به دلگرمى حمزه اوقات مى گذشت، يا رسول الله! بسيار ترسان و بى حد هراسانم مبادا

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:120

كه ضرر به من رسانند و مرا بر خاك هلاك اندازند، من نيز مى روم و خود را به ياران خود ملحق مى گردانم. آن سرور فرمود: در هجرت تعجيل مكن و در خانه مخفى باش و آزرده خاطر مباش.

نقل است كه چون قريش ديدند كه مهم رسول قوت گرفت و از بيعت كردن اوس و خزرج مسلمانان را قوتى پديد آمد خوف بر ايشان مستولى شده گفتند: مبادا كه محمد به جانب مدينه

رود و آن جماعت را با خود متفق ساخته بر سر اهل مكه لشكر آرد، اتفاق نمودند و در يك موضع جمع گرديدند تا در باب مهم محمّد مصطفى مصلحتى انديشه كنند و از بنى هاشم كسى را مدخل ندارند در آن مشورت، اما شيطان خود را به صورت پيرى در آنجا ظاهر ساخت. گفتند: اى پير! چه كسى و به چه مهم آمده اى؟

گفت: من از نجدم و مراد شما مى دانم و امداد كردن شما هم مى توانم. ايشان مشورت آغاز كردند و پير نجدى را محرم راز خود ساختند. يكى از ايشان گفت: محمد را گرفته بند كنيم و در گوشه اى او را نگاه داريم و كسى را نگذاريم كه پيش او رود. پير نجدى گفت: اى غافل! مردم عاقل چنين سخن نگويند، او را به هر حال از بند بيرون آرند و عداوت، بيشتر و خصومت بدتر شود. ديگرى گفت: از شهرش بيرون كنيم و از شرش برهيم. پير نجدى گفت: اين بدتر از اوّل، به هر جا كه رود به كلام فصيح و به حديث مليح، مردم را تابع خود گرداند و اهل عالم را بر شما دشمن گرداند و به مراد خاطر خود جزاى شما بدهد و سزاى شما حسب المدعا بدهد. پير را اعزاز كردند و دست او را گرفته مقدّم نشاندند. بيت:

ابو جهل جهالت پيشه زين سان رقم پرداز شد از لوح عصيان گفت: كه رأى من آن است كه از هر قبيله جوانى اختيار كنيد و به هر يكى شمشيرى دهيد تا به يك بار بر او حمله برند و به ضربتهاى مختلف او را هلاك گردانند و خون او را

در ميان چندين قبايل منتشر سازيد تا دل و جان از او بپردازيم و اقبال و دولت از دودمان عبد المطلب براندازيم و چون فرزندان عبد المطلب به جميع قبايل عرب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:121

نتوانند كه محاربه كنند كه انتقام محمد بكشند به ضروريت به ديت راضى شوند، شما به جاى يك ديت، صد ديت بدهيد و از بلا و محنت برهيد. آن پير نجدى گفت: اكنون سخن تمام كردى و آنچه شرايط دانش بود به جاى آوردى. بيت:

بود خوش گفته نيكو شنيدن به گفتِ او عمل بايد نمودن

ذكر محاصره نمودن كفّار در شب هجرت، سيّد ابرار را و فرار نمودن آن سرور از كفّار به فرموده ملك جبّار و به جاى خود گذاشتن حيدر كرّار را

چون كفار عرب به اتفاق ابو جهل و ابو لهب از هر قبيله مردى را تعيين كردند و به دست هر يك شمشير كين دادند و به قصد قتل سيد المرسلين فرستادند چنانچه آيه كريمه: وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ وَ يَمْكُرُونَ وَ يَمْكُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَيْرُ الْماكِرِينَ «1» از آن خبر مى دهد جبرئيل (ع) آمد و آن حضرت را از آن حال واقف گردانيد و فرمود كه: انّ اللّه يأمرك بالهجرة. اى محمد! خداى مى فرمايد كه امشب در خانه خود خواب مكن و تهيه هجرت نموده به جانب مدينه شتاب كن. پس آن حضرت على- عليه السلام- را طلبيده و از حكايت جبرئيل واقف گردانيد و گفت:

من به مدينه هجرت مى كنم و ترا به جاى خود مى خوابانم. بيت:

به جاى خواب من بيدار مى باش به حمد خالق دادار مى باش و على بن ابى طالب را به جاى خود خوابانيد و برد سبز خود بر وى پوشانيد و او را به خداى سپرد و از آنجا بيرون آمده روى به راه آورد

و سوره ياسين بنياد كرد و چون؛ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا «2» تا آخر بخواند مشت خاك برداشت و به جانب اعداء روان شد. اما اعداء آمده بودند و بيرون حجره رسول خدا در خواب غفلت رفته، بر فرق هر يك قدرى خاك ريخت و برفت. بيت:

______________________________

(1)- الانفال 8/ 30.

(2)- يس 36/ 9.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:122 بر اعدا ريخت و مشت خاك و بگذشت به چشم بختشان عالم سيه گشت نقل است كه آن شب حق سبحانه و تعالى خطاب كرد به جبرئيل و ميكائيل كه از عمر يكى از شما مى خواهم چيزى كم كنم و در عمر ديگرى بيفزايم. جبرئيل گفت:

الهى مرا عمر دراز مى بايد كه تردد مى نمايم پيش پيغمبران تو و احكام آسمانى مى رسانم به زمين نزديك رسولان تو. ميكائيل گفت: خداوندا! روزى بندگان تو به دست من است و كليد ارزاق نزد من، مرا عمر دراز مى بايد و از عمر من چيزى كم كردن، رضاى من نمى شايد. خطاب از رب الارباب رسيد كه برويد و ملازم على باشيد و محافظت وى نمائيد كه جان خود را نثار حبيب من كرده. جبرئيل آمد بر بالاى سر و ميكائيل آمد زير قدم حيدر صفدر به حراست قيام نمودند و زبان به ثنا و ستايش وى گشودند. جبرئيل گفت: بخّ بخّ لك يا على! حق سبحانه و تعالى مباهات بر تو كرد بر ملائكه مقربين و آيه با عنايت: و من النّاس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات اللّه و اللّه رؤف بالعباد «1» را خواند. و ميكائيل گفت، بيت:

چنان ذاتى كه داده ايزد پاك ترا ترجيح بر سكان افلاك

فشاندى جان به يار از

دوستدارى همين باشد كمال جان سپارى

ترا زيبد بساط عزّ سر مدنشايد جز تو بر جاى محمّد و چون آن سرور به فراغ و سلامت از آن كفار بگذشت شيطان رجيم، آن مشركان لئيم را بيدار كرد و گفت: اى سيه بختان! محمّد از ميان شما بيرون رفت و خاك بر سر شما ريخت. ايشان سراسيمه از جاى جستند و از چاك در خانه نگاه كردند، شخصى را ديدند كه تكيه كرده، گمان بردند كه محمّد است، به خانه درآمدند و شمشيرها برهنه كرده خواستند كه دستبردى نمايند. على از صداى سلاح و آواز پاى ايشان برخاست.

گفتند: محمّد كجا است؟ على فرمود كه نمى دانم. بعد از گفتگوى بسيار و كشاكش

______________________________

(1)- بقرة 2/ 207.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:123

بى شمار دست از على بداشتند و از آنجا بيرون آمده با شمشيرهاى برهنه به قصد قتل پيغمبر همت برگماشتند. اما آن سرور از ميان مشركان بيرون آمده به خانه عايشه رفت و ابى بكر را از خانه بيرون آورد، و شترى چند داشت، آن سرور يك شتر را از او بخريد و چيزى از طعام كه حاضر بود برداشت و به اتفاق ابى بكر از مكه بيرون رفت و مقرر بود كه صاحب شتران، شتران را در فلان روز به در غار ثور آورد.

آن حضرت به پاى برهنه و به شكم گرسنه به صد هزار محنت و مشقت از جور مشركان و جفاى لئيمان به همراهى ابى بكر رفتند. ابى بكر از دشمنان بترسيد و رعبى عظيم در دلش افتاد چنانچه دندانهاى او بر هم مى خورد. پيغمبر او را تسلّى كرد و دلدارى داد و فرمود: لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا. «1» حق

سبحانه و تعالى به جهت محافظت پيغمبر خود درختى نزديك غار برويانيد و كبوترى را الهام شد كه بر آن درخت خانه پرده دارى حضرت رسالت كند، و باد را امر كرد تا قدرى خاك برداشته بر آنجا پاشد.

اما مشركان با شمشيرهاى بران اثر پاى آن سرور گرفته به خانه ابى بكر آمدند و از اسماء خبر پيغمبر و ابى بكر پرسيدند. گفت: من از ايشان خبر ندارم، بعد از قيل و قال بازگشتند و اثر پاى آن حضرت را يافتند و بر اثر پاى ايشان آمدند تا به حوالى غار و دو روز آنجا گشتند و پى گم كردند. شيطان به طريق هاتف از دور گرد غار برآمد و گفت:

مطلوب شما از اينجا تجاوز نكرده. جماعت كفار به در غار آمدند. ابى بكر ايشان را بديد و به غايت بترسيد، نزديك بود كه فرياد برآورد. آن سرور فرمود: فاظنك يأنين الله ثالثهما «2» و همچنين اضطراب مى كرد و تسكين نمى يافت. آن حضرت گفت: اى ابى بكر! در عقب خود نگاه كن! چون نگاه كرد دريائى ديد در آنجا كشتى اى گذاشته اند، فرمود كه هرگاه اين جماعت گمراه در اين غار درآيند ما نيز به كشتى در آئيم. ابى بكر بديد و تسلّى گرديد و گفت: نفسى فداك يا رسول اللّه! چون جماعت كفار به در غار رسيدند كبوتر از آنجا پرواز كرد، بيضه او را بديدند و خانه عنكبوت مشاهده نمودند كه در غار

______________________________

(1)- توبة 9/ 40.

(2)- كذا.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:124

تنيده بود و گرد و غبار بر آنجا نشسته به نظر درآوردند و گفتند: پيش از ميلاد محمّد عنكبوت در اينجا خانه كرده اگر محمّد اينجا

آمدى خانه عنكبوت پاره شده بيضه كبوتر باقى نمى ماند. بيت:

ملاعين بازگرديدند و رفتندبه سوى گنجِ پنهان ره نبردند و چون به مكه رسيدند كفار قريش منادى كردند كه هر كه محمّد را كشته يا زنده بياورد صد شتر سرخ موى بلند كوهان بدهيم و آنچه مراد خاطر او باشد بر آريم. مردم از اطراف و جوانب متوجه گرفتن خلاصه موجودات شدند.

ذكر بيرون آمدن آن سرور از غار و رفتن به سوى مدينه به جانب مهاجر و انصار

سخن سنجى كه كرد اين قصه تقريرورق را داده زين سان زيب تحرير كه چون آن حضرت سه روز يا كمتر در آن غار بسر برد بعد از آن شتران را به موجب وعده آوردند. پيش از طلوع آفتاب آن سرور و ابى بكر سوار شدند و آن روز و آن شب و روز ديگر شتران را به سرعت هر چه تمامتر راندند. در اثناى طريق و در گرمى هوا سنگى عظيم پيدا شد كه فى الجمله سايه انداخته بود. آنجا لحظه اى فرود آمدند و به غايت گرسنه و تشنه، ناگاه گوسفندى چند و چوپانى پيدا شد و قدرى شير پيش آن سرور آورد، با هم تناول كردند و از آنجا سوار شده شتابان از بيم كافران در آن بيابان مى راندند تا به خانه ام معبد رسيدند و از او ما حضرى طلبيدند. چيزى حاضر نبود مگر گوسفندى كه از لاغرى بر جاى خود مانده بود و قدم بر قدم بر نمى توانست نهاد. آن حضرت فرمود كه مرا دستورى ده كه وى را بدوشم و بنوشم. ام معبد گفت: اين گوسفند شير ندارد و از لاغرى بر جاى مانده به چرا رفتن نمى تواند.

القصه آن سرور دست حق پرست خود در پستان او كشيد و او را

بدوشيد و بنوشيد و هر كس در آن خانه بود شير سير خوردند و هر ظرف كه آنجا حاضر بود آن حضرت پر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:125

شير كرد و پيش ام معبد گذاشت و برفت. درنگى برآمد، شوهر ام معبد از صحرا به خانه آمد و گوسفند را فربه و ظرفها را پرشير يافت، به غايت متعجّب شد. ام معبد آنچه گذشته بود به شوهر خود تقرير نمود. آن مرد گفت: اگر غلط نكنم اين، آن محمّد است كه از اهل مكه گريخته و مردم به طلب او سرگردانند در اين صحرا و باديه. بيت:

بود نقلى كه از دنبال بشتافت رسيد و دولت اسلام دريافت اما چون سراقه «1» از منادى قريش و رفتن آن حضرت به مدينه واقف شد به طمع مال و شتران بر مركب بادرفتار سوار شد و به اندك زمانى به آن سرور رسيد. ابى بكر آن سرور را از حال سراقه واقف گردانيد اما سراقه نزديك بود كه نيزه به آن سرور رساند.

پيغمبر به جانب او نگاه كرد و روى به جانب اله آورد و گفت: اللّهم اكفنا بما شئت.

فى الحال هر چهار دست و پاى اسب سراقه به زمين فرو رفت تا به زانو. سراقه چون آن معجز بديد عاجز گرديد و فرياد برآورد كه اى محمّد! مرا با تو كارى نيست، كرم نما و در خلاصى اسب من دعا فرما. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اللّهمّ ان كان صادقا فاطلق فرسه. فى الحال از دعاى آن سرور اسب سراقه خلاص شد. بيت:

همان ساعت به امر قادر پاك برآمد دست و پاى توسن از خاك

نبى را گفت خدمتكار گشتم به هر

كارى سگت را يار گشتم بعد از آن سراقه گفت: اى محمد! گوسفندان و شتران من در پيش است هر چه خواهى از مال من بگير. آن سرور فرمود: مرا به مال تو حاجت نيست اما مهم مرا مخفى دار و اگر كسى از عقب من آيد او را بازگردان. سراقه چون فرّ دولت و آثار عزّت و شوكت آن حضرت مشاهده كرد، گفت: اى محمّد! مى خواهم كه امروز چيزى مرا نشان دهى تا فردا چون بر ما مسلط گردى من در امان باشم. آن حضرت شانه اى به نشانه به وى داد و چون جناب رسول اللّه فتح مكه نمود سراقه به خدمت جناب پيغمبر (ص) آمد و به شرف اسلام مشرف شد و كلانترى آن قبيله را جناب پيغمبر به وى ارزانى

______________________________

(1)- مقصود سراقة بن مالك بن جعشم مدلجى است.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:126

داشت. اما سراقه چون بازگرديد زياده از پنجاه كس را كه به طلب آن سرور مى رفتند بازگردانيد. ابو جهل لعين چون از قصه سراقه واقف شد نامه اى به او نوشت مشتمل بر مذلّت بسيار و مذمّت بى شمار. سراقه جواب نامه نوشت كه اى ابو جهل! اگر مى ديدى كه قوايم اسبان من تا به شكم چگونه به زمين فرو رفت و از دعاى محمّد [خلاصى يافت] با وجود همه جهل كه تراست اعتراف به رسالت او مى كردى و انصاف پيش آورده ايمان مى آوردى.

و آن سرور به سرعت هر چه تمامتر شتر در باديه مى راند. روايت چنان است كه بريده اسلمى از رفتن آن حضرت به مدينه و منادى قريش واقف گرديد. فى الحال با مردم خود با سلاح تمام در آن بيابان خون آشام

با شمشيرهاى دو دم و نيزه چون مار ارقم به طلب جناب پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- درآمدند. آن سرور چون به دو فرسنگى مدينه رسيد ناگاه از گوشه راه، بريده با هفتاد سوار نيزه دار پديد آمد و دو سوار ديدند كه به جانب مدينه مى روند. ايشان براندند و سر راه بر جناب پيغمبر (ص) گرفتند. آن حضرت از روى تهور و جلادت بانگ بر ايشان زد و از مهتر ايشان پرسيد كه:

من انت؟ تو كيستى؟ گفت: بريده! آن سرور روى به ابى بكر آورده تبسم نيكو كرد و گفت: برد امرنا! نيكو شد كار ما. ديگر پرسيد كه از كدام قبيله اى؟ گفت: از قبيله بنى اسلم. رسول فرمود: سلمنا! سلامت يافتيم. بريده چون دلاورى و جلادت آن حضرت ديد و ملاحت و حلاوت گفتار جناب پيغمبر ملاحظه نمود در دل گذرانيد اگر اين محمّد است كه من به طلب وى بيرون آمدم به وى ايمان مى آرم. بريده پرسيد: تو كيستى؟ فرمود: من محمّد بن عبد اللّه و رسول حقم بر كافه خلايق. اى بريده! ترا به وحدانيت خدا و به رسالت خود دعوت مى كنم و اگر قبول اسلام كنى عزّت دنيا و سعادت آخرت ترا باشد و اگر قبول اسلام نكنى به خسران دنيا و زندان عقبى گرفتار باشى. بريده از روى اخلاص ايمان آورد به وحدانيت خدا و به رسالت آن سرور با تمامى مردم خود، بعد از آن از مركب خود را بينداخت و پاى و ركاب آن سرور را بوسه داد و گفت: يا رسول اللّه! اگر به اين نوع به مدينه درآئى آن مردم را بر تو منت

باشد و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:127

اين را روا نمى دارم و چون به شرف اسلام مشرف شدم خوارى ترا تحمل نمى آرم، اينجا لحظه اى توقف فرمائيد و لمحه اى عنان خود را كشيده داريد، پس بريده، بيت:

فرود آورد دستار از سر خويش لوائى كرد آن را داشت در پيش و ملازمان خود را فرمود چاكروار در يمين و يسار و از پيش و عقب سيد اخيار روند، و حضرت رسالت پناهى بدين دستور متوجه مدينه شد. چون اهل مدينه از آمدن جناب پيغمبر واقف شدند، منادى ندا كرد كه اى گروه عرب! و اى صناديد با عزت و ادب! اينك دولت ابدى و سعادت سرمدى كه انتظار مى كشيديد و چشم بر شاهراه آمدن آن شهسوار نهاده بوديد رسيد و كوكب مطلوب شما از افق مقصود طالع گرديد.

جمله سلاح بر خود راست كردند و از خرد و بزرگ و مردان و زنان حتّى دختران خانه به استقبال بيرون رفتند. بيت:

نزول موكب شه چون يقين گشت تهى شد شهر و پر شد عرصه دشت

خلايق بهر تعظيمش دويدندطلب كردند مه خورشيد ديدند

ز كوى دوستان غوغا برآمدكه ماه از جانب بطحا برآمد و چون آن سرور به مدينه درآمد هر يك از اعيان اكابر را داعيه چنان بود كه آن سرور به خانه و منزل ايشان فرود آيد، ملتمس هيچ كس از ايشان مقرون به اجابت نشد، عنان مركب خود بگردانيد و از جانب راست مدينه به محله قبا توجه نمود و در ميان قوم بنى عمرو عوف نزول اجلال فرمود و همان روز امر كرد كه مسجد بنا نهادند، چنانچه حق سبحانه و تعالى از آن خبر مى دهد: لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَى التَّقْوى مِنْ أَوَّلِ يَوْمٍ

أَحَقُّ أَنْ تَقُومَ فِيهِ فِيهِ رِجالٌ يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُطَّهِّرِينَ. «1» بعد از چند روز كه آن سرور از مكه بيرون آمد، على بن ابى طالب مهمات خود را به موجب فرموده جناب پيغمبر (ص) سرانجام داده از مكه بيرون آمد و به اندك زمانى خود را به مدينه رسانيد و به شرف خدمت رسول خدا مشرف گرديد و آن حضرت از آمدن على مرتضى به غايت

______________________________

(1)- توبة 9/ 108.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:128

خوش حال شد و زبان حالش مترنّم به اين مقال بود، بيت:

رخ نمودى و دلم را فرحى روى نمودآمدى و ز قدمت جان به تنم بازآمد و هر دو پاى على بن ابى طالب از كوفت راه، پرآبله شده بود، آن سرور دست حق پرست خود را بر پاى على مرتضى ماليد در حال صحت يافت و از محنت و مشقت سفر خلاص گرديد، و آن سرور، على را به شرايط و داد و لوازم اتحاد مخصوص ساخت و به انواع مكارم اخلاق بنواخت. و اوّل نصيحتى كه جناب رسالت پناهى به مردم مدينه فرمود اين بود كه يا ايّها النّاس افشوا السّلام و اطعموا الطّعام و صلوا الارحام و صلّوا باللّيل و النّاس نيام تدخلوا الجنّة بسلام.

عبد اللّه بن سلام از نصيحت و موعظه حسنه آن حضرت ميل به اسلام كرد و به طريق امتحان پيش جناب پيغمبر آمد و گفت: اى محمّد! سه سؤال دارم و جواب آن كسى نمى داند الّا پيغمبر: اوّل- آن كه بگويى كه علامات قيامت چيست؟ ديگر- آن كه بگويى كه طعام اهل بهشت كدام است؟ سيّم- آن كه فرزند گاهى بمثابه پدر و گاهى مثابه

مادر است، سبب چيست؟ آن حضرت فرمود: علامت قيامت، آتش دودآميز است كه خلايق را براند از مشرق به سوى مغرب، و طعام اهل بهشت جگر ماهى اى است كه زمين بر پشت او است، و قصه فرزند، چون آب منى مرد بر آب منى زن بيشى گيرد آن فرزند به پدر ماند و بر عكس آن به مادر. عبد اللّه گفت: آنچه فرمودى موافق تورات و انجيل است، فى الحال ايمان آورد و به سبب او بسيارى از يهودان ايمان آوردند.

و هم در اين سال به فرموده ملك متعال، حضرت رسول (ص) ميان اصحاب عقد مؤاخات بست؛ چنانچه برادرى داد ابى بكر و عمر را و همچنين طلحه را با زبير و ميان عبد الرحمن با عثمان بدين دستور آن سرور هر دو كس را به يكديگر برادرى داد. بعد از آن به جانب على بن ابى طالب التفات كرد و فرمود كه: اى على! ترا فراموش نكرده ام و به جهت خود نگاه داشته ام به امر خدا: انت اخى فى الدّنيا و الآخرة. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:129 توئى اى اختر فرخنده منظرمرا در دنيى و عقبى برادر

مرا پيوند تو پيوند جان است دگر پيوندها بر استخوان است يهودان گفتند: محمّد در دين مخالف است با ما و در قبله كه بيت المقدس است موافق، همانا راه آشتى دارد و يكبارگى با ما مخالفت نمى نمايد. اين سخن به سمع اشرف آن سرور گران آمد و در باب قبله تأمل و تفكر مى فرمود. جبرئيل آمد و آيه آورد كه: قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ «1» آن حضرت نماز پيشين

را روى به بيت المقدس گزارد و نماز ديگر را روى به كعبه آورد و نماز گزارد. سفهاى مدينه و يهودان آغاز كردند كه محمّد ميل وطن دارد و منافقان در غيبت گشادند كه محمّد در مهم خود متغير گرديده چاره اى ندارد و بعضى از ايشان گفتند: از بغض و حسد قبله ما را محمّد ترك كرد. بيت:

زبان عيب بگشادند كفاركه سرگردان شده بيچاره در كار چون اين گفتار ناهموار به سمع سيّد ابرار رسيد، گرد ملال بر آئينه دل آن سرور نشست. حق تعالى به جهت تسلّى خاطر آن سرور آيه فرستاد كه: سَيَقُولُ السُّفَهاءُ مِنَ النَّاسِ ما وَلَّاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كانُوا عَلَيْها قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ إِلى صِراطٍ مُسْتَقِيمٍ. «2» پس دل پيغمبر و خاطر مبارك آن سرور از غبار گفتار يهودان و منافقان پاك شد. بيت:

رسيد آيه كه مقبول است اينهافرو بنديد از گفتن زبانها

ذكر وقايع سال دويم از هجرت و خواستگارى نمودن اصحاب، فاطمه زهرا را از آن حضرت و ممتاز گرديدن على مرتضى عليه السلام از ميان آن جماعت

اشاره

چون سال دويم از هجرت درآمد، آن حضرت به واسطه آن كه دختر او فاطمه در

______________________________

(1)- بقرة 2/ 144.

(2)- بقرة 2/ 142.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:130

خانه بود انديشه مى فرمود. بعضى از اصحاب را آرزوى آن شد كه خواستگارى فاطمه نمايند و به شرف دامادى آن سرور مشرف و ممتاز و سرافراز گردند. راوى گويد كه روزى، بيت:

محمد بود در جايى نشسته ز خود بگسسته و از غير رسته

ابا بكر آمد و بر جاى بنشست نبى را ذوق خلوت رفت از دست بعد از آن آغاز سخن كرد و گفت: يا رسول الله! تو مى دانى كه من از محبت تو هجرت كردم و ترك قوم و قبيله خود نمودم و از مال آنچه داشتم صرف

تو كردم و به جهت خشنودى خاطر تو بلال را بخريدم و آزاد گردانيدم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى ابا بكر! تو يار منى و مصاحب غار منى و تو بزرگترين سابقانى در اسلام و تو خويش منى كرّة بعد اخرى، اما بگو چه مدعا دارى؟ بيت:

نبى را گفت دارم خواستگارى كه زهرا را به من در عقد آرى رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: در باب مهم فاطمه اختيار ندارم و انتظار وحى از جانب ملك جبار دارم. و در ميان اين سال عمر بن خطاب نزد آن سرور آمد و خواستگارى فاطمه نمود، به اجابت مقرون نشد و ملتمس و استدعاى او به وصول موصول نگشت. و در آخر اين سال مردم، على- عليه السلام- را بر آن داشتند كه از حضرت خواستگارى فاطمه كند و او را حيا مانع مى شد به سبب آنكه درخور پيغمبر نمى ديد كه عرض مطلب كند. «1» روزى ابا بكر و عمر به مبالغه هر چه تمامتر به اتفاق يكديگر على- عليه السلام- را به خدمت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرستادند كه فاطمه را به جهت خود خواستگارى كند. پس على- عليه السلام- به خدمت نبى- صلوات اللّه عليه و آله- آمد و سلام داد و لحظه اى توقف نمود و از كثرت حيا هيچ نگفت و بازگرديد. ديگر باره اصحاب، على را به مبالغه بيشتر از پيشتر به خدمت پيغمبر فرستادند. بيت:

______________________________

(1)- الف و ب: آن كه در خود پيغمبر بود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:131 على آن گوهر درياى سرمدبه دولت شد روان سوى محمّد مروى است كه چون على نزد پيغمبر آمد، لحظه اى

از حيا به الوان مختلف بر مى آمد و زبان حالش مترنّم به اين مقال گرديد، بيت:

دمى كه درد دلى بايدم به جانان گفت رود زبان من از كار و هيچ نتوان گفت آن حضرت چون ديد كه على سر در پيش دارد و از كثرت شرم و حيا عرق از رخسارش مى بارد به فراست معلوم كرد كه حاجتى دارد و در خواستن حاجت خود از شرم تعلل مى نمايد. آن حضرت فرمود كه اى على! اگر حاجتى دارى بخواه. گفت: يا رسول اللّه! مرا اصحاب فرستادند كه فاطمه را به جهت خود خواستگارى كنم. پيغمبر فرمود كه اهلا و سهلا. على مرتضى چون اين بشنيد بازگرديد عذارش برافروخته و بر رخسارش عرق نشسته. مردم گفتند: اى على! بعد از سؤال از پيغمبر چه شنيدى؟ گفت:

پيغمبر فرمود: اهلا و سهلا و ديگر هيچ نفرمود. اصحاب دانستند كه آن حضرت دختر خود را به على مى دهد. و روايتى آن است كه روزى جبرئيل نزد آن سرور آمد و گفت:

خدا ترا سلام رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه امشب زهره به خانه هر كه نزول كند، بيت:

به عقدش جلوه ده خير النسا رانصيب خضر كن آب بقا را چون شب درآمد خلايق به بام برآمدند و نظر به جانب آسمان افكندند. اما حضرت على سجاده عبادت بر زمين افكنده و دل از غير حق پرداخته به عبادت جانان واصل گرديده بود. زهره بعد از زمانى، بيت:

شد از بالا پس از قطع مراحل به برج حيدر كرّار نازل

امير المؤمنين را تهنيت گفت كه خاتون قيامت شد ترا جفت

شدى در بارگاه عز سرمدز بخت سعد داماد محمّد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:132

روايتى ديگر آن

است كه روزى پيغمبر در مسجد نشسته بود كه جبرئيل آمد و گفت:

يا رسول الله! طبقات آسمان را زينت دادند و ملائكه شاديها نمودند به سبب آن كه حق سبحانه و تعالى دختر تو فاطمه را به على عقد بست تو نيز، بيت:

طلب فرما على مرتضى رابه او تسليم كن خير النسا را و قدرى سنبل و قرنفل نزد آن سرور گذاشت و فرمود: اينها نثار مجلس عقد بوده است. پس على را طلبيد و پيغام جبرئيل به وى رسانيد و روز ديگر آن سرور، بيت:

به منبر خطبه غرّا ادا كردبه عقد آسمانى اكتفا كرد و روايتى آن است كه جناب پيغمبر نزد فاطمه آمد و گفت: اى دختر! ترا على به جهت خود خواستگارى مى نمايد. فاطمه هيچ نگفت و خاموش شد. آن سرور از خانه بيرون آمد و على را طلبيد و فرمود كه از اسباب دنيوى چه دارى؟ على فرمود كه اسب و شمشير و زره. آن حضرت فرمود: زره را بفروش و باقى را نگاه دار و قيمت آن را نزد من آر. على- عليه السلام- آن زره را بفروخت به چهار صد و هشتاد درهم و پيش پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آورد. آن حضرت مشتى از آن زر برداشت و ابى بكر را طلبيده به وى تسليم نمود و فرمود: به بازار برو و آنچه ضرور است بخر و سلمان و بلال را به همراهى ابا بكر فرستاد. پس ابا بكر به بازار درآمد و اسباب ضرورى بخريد و چيزى خود برداشت و چيزى به سلمان و بلال داد و پيش پيغمبر آوردند. نقل است كه از آن زر،

جامعه و چادر و دستينه اى از نقره و بالش و نهالى و قدح و آسيا دست و آردبيز و سبو و مشك و مشربه بخريدند. و چون اسباب به تمام مهيّا شد آن حضرت فرمود كه كسى برود و اصحاب مرا از خرد و بزرگ همه را بخواند. پس مردمان به موجب فرموده پيغمبر حاضر آمدند و على- عليه السلام- را نيز حاضر كردند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بعد از خواندن خطبه فاطمه را به زنى به على داد و در حق ايشان دعاى بخير گفت.

بعد از آن طبق خرما بياوردند. بعضى از منافقان نيز حاضر بودند، آن خرما بديدند و با يكديگر گفتند: اين خرما را اگر يك يك به مردم قسمت كنند وفا نمى كند. آن حضرت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:133

دست حق پرست خود به آن خرما ماليد و چند كس را امر فرمود كه مشت مشت خرما برداريد و به حاضران مجلس نثار سازيد. راوى گويد: چندان خرما بر مردم نثار كردند كه هر كس را گمان شد كه برابر خرما كه در طبق بود به او رسيده باشد و حال آنكه در آخر كار طبق همچنان پرخرما بود. بعد از آن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- زنان را فرمود كه فاطمه را به خانه على- عليه السلام- بردند و به وى سپردند. بيت:

قرين مهر تابان ماه افتاددر شاهى به دست شاه افتاد

مزين از دو گوهر شد يكى درج مه و خورشيد را جا شد يكى برج و در آخر اين سال چند نوبت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- مردم خود را بر سر كفار فرستاد كه از مكه برآمده به رسم

تجارت به جانب شام مى رفتند و چند نوبت ديگر نيز به نفس مبارك خود متوجه ادراك كفار قريش شدند اما به هيچ نوع ملاقات گروه دغا و محاربه و مقاتله نمودن به جماعت اعدا واقع نشد. ارباب سير فرق كرده اند ميان غزوه و سريه، بيت:

اگر همراه بود آن ذات معصوم به «غزوه» مى شدى آن قصه موسوم

و گر سوى عدو كس مى فرستاد«سريه» كردى آن را نام استاد

ذكر رفتن حضرت رسالت جناب محمّد مصطفى (ص) به غارت كردن كاروان كفار و مراجعت نمودن آن سرور به مدينه

منشيان اخبار نبوى و منهيان آثار مصطفوى چنين آورده اند كه چون خبر به آن سرور رسانيدند كه ابو سفيان با جمعى از قريش به رسم تجارت به جانب شام مى روند و متاع بسيار همراه دارند آن حضرت به ادراك كاروان و غارت كردن مال ايشان با دويست مرد از مدينه بيرون آمده به سرعت تمام به موضع عشيره رسيدند. خبر به آن سرور رسيد كه كاروان به جانب شام رفته. آن حضرت چون از مدينه بيرون آمده بود داعيه نمود كه به قبيله بنى مدلج تعرض رساند. آن جماعت جمعى را از قبيله خود پيش پيغمبر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:134

فرستادند و شرايط خدمت و لوازم مروّت به جاى آوردند و استدعا نمودند كه آن حضرت به ايشان تعرض نرساند و ميان يكديگر طريقه صلح و قاعده عهد مرعى دارند.

آن حضرت ملتمسات ايشان را به عزّ اجابت مقرون ساخت و عنان توجه به جانب مدينه معطوف داشت. چون به منزل رسيدند و فرود آمدند و هر كس به گوشه اى رفته به استراحت مشغول شدند، رسول- صلّى اللّه عليه و آله- برخاست و به طلب على- عليه السلام- رفت، او را دريافت به گوشه اى در خواب رفته و جامه هاى او خاك آلود شده،

فرمود: قم يا ابا تراب! على- عليه السلام- مى فرمايد كه هيچ نام مرا بهتر از اين و هيچ اسمى نيكوتر از اين نمى آمد. بيت:

علم زد لمعه شادى ز جانش لقب شد «بوتراب» از بهر آنش بعد از آن از على پرسيد كه مى دانى كه بدبخت ترين آدميان كه بود؟ گفت: بلى يا رسول اللّه! آن كه ناقه صالح را پى كرد. رسول- صلى اللّه عليه و آله- گفت از كجا دانستى؟ گفت: از آيه كريمه: إِذِ انْبَعَثَ أَشْقاها «1». فرمود: راست گفتى. ديگر آن سرور از على- عليه السلام- پرسيد كه بدبخت ترين امت من و بى سعادت ترين امت من كه خواهد بود؟ على- عليه السلام- گفت: نمى دانم يا رسول اللّه. فرمود: آن كه محاسن تو به خون سر تو رنگين كند. بعد از آن دست حق پرست خود بر فرق على- عليه السلام- ماليد و فرمود: انت منّى و انا منك. جبرئيل- عليه السلام- آمد و گفت: و انا منكما.

و هم در اين سال خبر به آن سرور رسانيدند كه كاروان عمر و خزرجى «2» مى گذرد و مال بسيار دارند و با مسلمانان عداوت مى ورزند و هر جا كه ما را مى يابند، مى كشند و به اين دستور سخنان گفتند و به ادراك كاروان مبالغه ها نمودند اما آن حضرت اصلا ملتفت به اين حكايت نشد به واسطه آن كه بعضى مخالفين حاضر بودند. چون لحظه اى برآمد، جناب رسول الله، على بن ابى طالب را طلبيد و آهسته سخنى گفت.

______________________________

(1)- شمس، 19/ 12.

(2)- ب و ج: عمرو خوارزمى.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:135

پس على برخاست و برفت و بعد از لحظه اى بازآمد و كاغذى به آن سرور داد. رسول اللّه، عبد اللّه اسدى «1»

را كه معتمد بود طلبيد و آن مكتوب را به وى سپرد و فرمود كه در ميان مردم خود برو و آنچه نوشته ام به تقديم رسان و كسى را بر مضمون نامه مطلع مگردان. عبد اللّه چون به ميان قوم خود رسيد و بر مضمون نامه مطلع گرديد، عكاشه را طلبيد كه مردم خود را جمع كرده به همراهى وى روان گرديد. چون به موضع نخله «2» رسيدند بر مردم ظاهر شد كه ايشان به ملاقات پيغمبر بيرون رفته اند. چون درنگى بر آمد كاروان رسيدند و مردم آن حضرت را بديدند، به غايت ترسيدند و گرد يكديگر گرديدند. عكاشه ديد كه اگر كاروان اينجا نزول نكند كار تباه گردد و به هيچ وجه بر كاروان ظفر نيابند، مكرى كرد و حيله اى برانگيخت و سر خود را بتراشيد و چنان نمودند كه قصد عمره دارند و متوجه زيارت بيت الله اند. اهل قافله خاطر جمع كردند و دورتر رفته بار فرود آوردند و شتران به صحرا فرستادند و هر كدام به گوشه اى به خواب رفتند. بيت:

غبار غم ز صحن سينه رُفتندشترها را به صحرا برده خفتند مسلمانان چون آن جماعت كفار را به خواب غفلت ديدند به يك بار بر سر قافله ريختند و يكى را از اهل قافله به قتل آوردند و تمامى مال و اسيران را به نزد آن حضرت آوردند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آن را بر مردم قسمت كرد. «3»

ذكر قضايائى كه در سال دويم از هجرت وقوع يافته و جنگ بدر

«4» راويان اخبار نبوى و ناقلان آثار مصطفوى چنين آورده اند كه در اثناى سال دويم از هجرت، اصحاب به سمع اشرف پيغمبر رسانيدند كه كاروان قريش از مكه بيرون آمده

______________________________

(1)- در سيرت

رسول الله: عبد الله بن جحش.

(2)- هر سه نسخه: بنى النخله.

(3)- و از مال غنيمت و اسيران چيزى تصرف نكرد (تاريخ پيامبر اسلام، ص 253).

(4)- الف: ذكر بيرون آمدن آن سرور به ادراك كاروان قريش و محاربه نمودن در بدر با مشركان با شقاوت و طيش.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:136

به شام مى روند. آن حضرت با خواص خود متوجه ادراك ايشان شد اما كاروان گذشته بود و به جانب شام رفته بود. آن حضرت به مدينه مراجعت نمود و طلحه و سعيد را مقرر داشت كه تفحص احوال كاروانيان كنند و از مراجعت ايشان آن سرور را اعلام نمايند. بعد از چندگاه كه محل مراجعت كاروان بود هر دو بر شتران سوار شده به جانب بدرآمدند و هيچ نوع خبرى نيافتند از آمدن كاروان قريش، ناگاه ديدند كه دو جاريه به طلب آب بر سر چاه بدرآمدند و با يكديگر سخن مى گويند و تقاضاى دين خود مى كنند، يكى ديگرى را مى گويد كه امروز صبر كن كه فردا كاروان مى رسد و مهم دين از هم مى گذرد. بيت:

سعيد و طلحه ز ايشان كاين شنيدندبه رجعت عرصه وادى بريدند بازگشته به خدمت جناب پيغمبر آمدند و خبر آمدن كاروان به پيغمبر رسانيدند.

قضا را همان ساعت كه ايشان روانه گرديدند ابو سفيان به آنجا رسيد و از جاسوسان پيغمبر خبر پرسيد. آن دو جاريه گفتند: دو شتر سوار از آن موضع رحلت نمودند.

ابو سفيان به آن موضع آمد و پس افكنده شتران «1» بشكافت. ريزه هاى استخوان خرما ديد. گفت: جاسوسان محمّد است كه خرماى يثرب خورده در ساعت خود را به كاروان رسانيد و بدر را بر يسار خود گذاشته كاروان

را به راه ديگر به تعجيل تمام به مكه برد. اما چون آن سرور خبر آمدن قافله را گرفت [ابن] ام مكتوم را امارت مدينه ارزانى داشت و خود به نفس مبارك، سيصد و پنج نفر از مهاجر و انصار را برداشت و از مدينه بيرون آمد، و در لشكر اسلام هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هفت شمشير بود، و مشركان قافله، كس به مكه فرستادند كه محمد قصد قافله شما كرده به ادراك مال خود شتاب كنيد و اتفاق نموده به حمايت قافله بيرون آئيد.

نقل است كه عاتكه خاتون دختر عبد المطلب شب در خواب ديد كه شتر سوارى بر بام كعبه ندا مى كند كه اى جماعت قريش! به كشتنگاه خود شتاب كنيد! چون اين

______________________________

(1)- ج: پشكل افكنده شتران.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:137

خواب صباح بر مردم تقرير كرد به سمع نامبارك ابو جهل رسيد، برآشفت و گفت: اى عباس! مردان شما دعوى نبوت كردند بس نيست كه زنان شما دعوى نبوت كنند؟ سه روز چشم خواهيم داشتن، اگر اين سخن، دروغ به درآيد بر صحيفه اى نقش كنم كه دروغگوى ترين مردان و زنان، بنى هاشم اند. عباس را رنگ زرد شد و به وسيله الصّبر مفتاح الفرج خود را از تعرض در گذرانيد و به خانه آمد غمناك و اندوهناك. اما زنان بنى هاشم از اين سخنان پريشان شدند و از غايت بى صبرى بر عباس جمع گرديدند و آغاز جنگ و بنياد نزاع كردند كه اى عباس! غيرت شما كجا شد كه ابو جهل ملعون در مجلس قريش، زنان بنى هاشم را طعن كند و تو در آنجا حاضر باشى و جواب نگويى؟

عباس

از آن صبر و تحمل پشيمان گرديد و از غايت غيرت و نهايت حميت برخاست كه با ابو جهل ملاقات كند و انتقام از او بكشد. روز سيم كه از خانه بيرون آمد ابو جهل جهالت پيشه را ديد كه به سرعت تمام آشفته گشته مى دويد و لاف و گزاف مى زد كه محمّد تصور كرده اين كاروان مثل كاروان عمرو حضرمى «1» است كه تالان كنند، غلط كرده اين كاروان مثل آن نيست كه تالان كند. «2» از طرفى ديگر ديد كه ضمضم غفارى بر شترى سوار و بينى شتر چاك كرده و گوش او بريده و جامه در بدن خود پاره كرده فرياد زنان مى گفت كه: اى قوم! بدانيد كه محمّد بر سر مال شما رفت و تالان كرد، بشتابيد و به ادراك مال خود مسارعت نمائيد. قريش چون واقف شدند جمله به سرعت تمام كار كارسازى كردند و بر بيست شتر بار نهادند و بعضى مردم را سلاح داده همراه بردند و ابو لهب را گفتند: تو از سادات قريشى، از اين لشكر تخلف مكن. گفت: من كس مى فرستم و در خود ثقل مشاهده نموده تخلف مى نمايم و آهسته به عباس گفت كه از خواب عاتكه خاتون به غايت دل من ترسان و بى نهايت هراسان است، به همه حال خود را محافظت مى نمايم و بيرون رفتن به هيچ وجه مصلحت نمى دانم.

القصه اشراف مكه و دشمنان پيغمبر، زنان مغنيه و آلات طرب و خمر برداشتند و

______________________________

(1)- دو سه صفحه قبل همين شخص به صورت «عمرو خزرجى» آمده.

(2)- ب و ج: غلط ... كند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:138

روى به راه آوردند. چون به منزل وادى صفراء رسيدند،

عرض لشكر خود كردند نهصد و پنجاه مرد شمشير زن و دلاوران دلير مردافكن و صد اسب تازى و هفتصد شتر عربى با نيزه هاى آبدار و شمشيرهاى صاعقه كردار بودند. خبر به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- رسيد كه قريش متوجه بدر شدند و داعيه محاربه و مقاتله به لشكر اسلام دارند. آن سرور خواص خود را جمع كرده مشورت فرمودند. بيت:

صلاح كار بايد ديد امروزكه تا فردا توان گرديد فيروز و مقصود آن سرور امتحان بود كه معلوم نمايد كه انصار در چه مقام اند زيرا كه انصار در وقتى كه به سيد ابرار در مكه بيعت مى كردند شرط آن بود كه آن حضرت تا در مدينه باشد ايشان در خدمتكارى تقصير ننمايند و اكنون اين موضع مدينه نيست. سعد معاذ و سعد بن عباده به فراست معلوم كردند كه مقصود از اين مشورت ايشانند، هر دو به يك بار برخاستند و دست بر سينه نهادند و زبان اخلاص گشودند و اظهار صدق و اعتقاد خود نمودند و گفتند: اى سيد دين پرور! و اى برگزيده خداى اكبر! ما ترا به نبوت بشناخته ايم و لواى فرمانبردارى تو بر سر ميدان متابعت افراخته ايم، اگر ما را به حرب دريا مى خوانى مى رويم و اگر به دريا به حرب مى فرستى فرمانبرداريم. يا رسول الله، بيت:

حديثت آيه جان پرور ماست به هر جا پا نهى آنجا سر ماست

به تو آورده ايم از صدق ايمان ترا هستيم از جان بنده فرمان پس رسول چون ديد كه اصحاب تمام از مهاجر و انصار از روى صدق و صفا صافى دم اند و از راه مهر و وفا ثابت قدم، به غايت خوش حال و بى حد فارغ بال گرديد

و فرمود:

اى ياران! مژده مى دهم شما را به اخذ اموال تجار يا به قتل جماعت كفار.

پس مهاجر و انصار در خدمت سيد مختار سوار شدند و به تعجيل تمام برفتند تا به موضع بدر رسيدند و آنجا نزول اجلال فرمودند. آن سرور خود سوار شد و اطراف و جوانب بدر را به نظر درآورد، ناگاه به پيرى رسيد و به جهت امتحان از او پرسيد كه از

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:139

محمّد و قريش خبر دارى؟ گفت: شنيدم كه محمّد فلان روز از مدينه بيرون آمده اگر راست باشد امروز در بدر است و شنيدم كه قريش فلان روز از مكه بيرون آمده اند اگر واقع باشد امروز در عقب اين پشته اند. چون پيغمبر از مشركان خبر گرفت، بازگرديد و در ميان مردم خود درآمد و على مرتضى را طلبيد و فرمود: از جانب دشمن واقف باش.

پس على به فرموده نبى دورتر تردد مى كرد، دو كس را يافت از لشكر دشمن كه به جهت آب آمده بودند. ايشان را گرفته پيش حضرت پيغمبر فرستاد. در آن محل آن سرور به نماز مشغول بود، اصحاب از ايشان پرسيدند كه در اين لشكر چه كسانند؟ گفتند:

ابو جهل و عتبه و شيبه. عمر ايشان را آزار بسيار كرد كه راست بگوئيد. ايشان از ترس گفتند: ابو سفيان است و فلان و فلان. قبول كردند و دست از ايذاء ايشان بداشتند. چون آن سرور از نماز فارغ شد تبسم كرد و فرمود: اى عمر! اين هر دو اوّل راست گفتند، ايذاء كردى و چون دروغ گفت دست از ايذاء ايشان بداشتى! آن سرور از هر دو پرسيد كه قريش چند كس باشند؟

ايشان گفتند: مردم بسيارند اما عدد ايشان را نمى دانيم. ديگر پرسيد كه هر روز چند شتر مى كشند؟ گفتند: روزى ده روزى نه. آن سرور فرمود كه از نهصد زياده اند و از هزار كم. و آن چنان بود كه آن سرور فرموده بود: نهصد و پنجاه كس بودند. آن سرور پرسيد كه نام قريشيان [را] كه همراهند مى دانيد؟ گفتند: بلى! و يك يك را نام بردند. آن حضرت روى به اصحاب كرده گفت كه مردم مكه جگرگوشه هاى خود را پيش شما انداخته اند.

نقل است كه در همان شب ابن صلت «1» كه از اعيان كفار لشكر قريش بود از قوم عبد المطلب، در خواب ديد كه مردى بر اسب سوار و شترى را مهار كرده مى كشد و آواز برآورد و گفت كه فلان و فلان و جمعى ديگر را نام برد كه اين گروه كشته خواهند شد. و همچنين در خواب ديد كه شترى خون آلود را گرد خيمه هاى ايشان مى كشند چنانچه هيچ خيمه اى نماند كه اثر خون شتر به آنجا نرسيده باشد. چون صباح اين خواب را تقرير نمود، ابو جهل لعين برآشفت و گفت: اينك پيغمبر ديگر در ميان ما پيدا شد!

______________________________

(1)- جهيم بن صلت بن مخرمة بن مطلب بن عبد مناف (تاريخ پيامبر اسلام، ص 257).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:140

بيت:

شود معلوم بعد از سعى موفوركه سر از تن كه را خواهد شدن دور روايت چنان است كه چون ابو سفيان كاروان قريش را به سلامت گذرانيد و از رفتن قريش به جانب بدر واقف گرديد نامه نوشت به مبالغه هر چه تمامتر به ابو جهل كه مال به سلامت گذشت، شما بازگرديد و به هيچ وجه جانب

بدر مرويد و متعرض جماعت محمّديان مشويد، مبادا كه فتنه و نزاع زياده گردد و بغض و عداوت، يكى در صد شود.

كفار چون بر مضمون نامه ابو سفيان واقف شدند و خواب ابن صلت نيز منظور ساختند عزم جزم كردند كه مراجعت نمايند؛ آن زشت كنيت بد نام- يعنى ابو جهل بن هشام- گفت: ما بازنمى گرديم و مى رويم و در بدر سه روز شراب مى خوريم و توقف مى كنيم و آوازه عظمت و شوكت خود را در عرب مى اندازيم و محمّديان را از جلالت و ابهت خود واقف مى گردانيم كه من بعد ايشان را آرزوى آن نشود كه بر سر راه كاروان ما آيند و طمع در احمال و اثقال ما كنند. جبرئيل- عليه السلام- آمد كه يا رسول اللّه! از اين موضع كوچ كن و چاه بدر را در پس پشت كن و يك چاه به جهت خوردن آب بگذار و باقى را پر كن. بيت:

همين ارباب دين را آب باشدحسودان را جگر در تاب باشد آن حضرت به فرموده جبرئيل آنچه فرموده بود به تقديم رسانيد و عون ربانى و نصرت آسمانى ملهم گرديد. پس پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- اصحاب را دلدارى فرمود و محل قتل ابو جهل و عتبه و شيبه و باقى كفار را به احباب نمود. بيت:

گهر زين گونه استاد سخن سفت كه شد آن نوع كان فخر بشر گفت مروى است كه سعد معاذ در آن روز به جهت آن سرور از چوب خرما و از گياه صحرا سايبانى ساخت و لوايى و اسبى و شترى لايق براى آن سرور بداشت و گفت: يا رسول اللّه! شما در اين

سايه در آئيد و به راحت برآسائيد تا ما حرب كنيم و بر يكديگر حمله

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:141

بريم، اگر غالب شديم خدمت پسنديده به جاى آورديم و اگر مغلوب شديم و جان و سر فداى راه تو كرديم شما سوار شويد و خود را به اصحاب مدينه رسانيد. پيغمبر، سعد را دعاى خير كرد و دلدارى داد و در اين محل كفار قريش رسيدند و صف قتال آن گروه بدانديش كشيدند. چون سياهى آن سپاه گمراه در نظر رسول اللّه بسيار نمود روى نياز به قيّوم كارساز كرد و گفت: اللّهمّ انصر من نصر الدّين. اللّهمّ اخذل من خذل الدّين.

بيت:

محمّد ديدشان گفت اى خداوندبر اهل دين جفاى كفر مپسند

به كين اهل دين آهنگ دارندبه معنى با تو رأى جنگ دارند ابو جهل فى الحال يكى را گفت كه از دور مشاهده لشكر نمايد و از كيفيت و كميت لشكر پيغمبر خبر آرد. آن شخص آمد و ملاحظه احوال لشكر آن سرور نموده بازگرديد و گفت: مردم محمّد سيصد كس اند به اندك بيش يا كم اما به لات و عزى قسم مى خورم و ترا از روى راستى واقع مى گردانم، بيت:

سپاهى شان بود ابر اجل وارنباشد بر شترشان جز بلا بار محمّديان را ديدم كه بر اسبان و شتران خود بلا بار كرده اند و پناه خود شمشيرها ساخته اند، متاعى كه به شما فروشند مرگ خواهد بود و قيمتى كه از شما ستانند تارك و ترك خواهد بود، و چنان ديدم كه تا يكى از ايشان كشته خواهد گرديد از شما كشته به پشته خواهد رسيد، مصلحت چنان مى بينم و صرفه در آن كه با محمد صلح كنيد

و از روى منت مردم خود را برداشته به مكه رويد، به اين دستور، داد مبالغه بداد و گفت، بيت:

تأمل كن در اين كردار هيهات كه شكل بد برآورده مهمات عتبه و شيبه بدين صلح راضى شدند و هر دو به اتفاق يكديگر پيش ابو جهل آمدند و گفتند: اى ابو جهل! تعصب و عناد را فراموش كن و آنچه از روى مصلحت به تو گوئيم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:142

گوش كن و گفتند هيچ امكان دارد كه امروز كارى كنى و مهمى پيش برى كه تا آخر دهر ترا به نيكى ياد كنند و هر كس از عقلا بشنوند از آن كرده شاد شوند و حال آنكه در اين كار به هيچ گونه عيب و عار به تو لاحق نشود. ابو جهل گفت: مدعا چيست و اين سخنان نصيحت آميز از براى مصلحت كيست؟ گفتند: آنكه مردم خود را بازگردانى و اين حرب و قتال به محمّديان ننمائى به سبب آن كه اگر غالب آمديم خويشان و كسان خود كشته باشيم و اگر مغلوب شويم رسواى عالم گشته باشيم. ابو جهل بخنديد و گفت: اى عتبه! پسر تو پيش محمّد است و اين محمّد پسر عم تو است نمى خواهى كه پسر تو و پسر عم تو كشته شوند. عتبه در خشم شد و ديگر به سخن گفتن ملتفت نشد.

ابو جهل حاضران را مخاطب ساخته گفت: عتبه عرق خويشى را رعايت مى نمايد و حال آنكه مى خواهم كه خون برادران ايشان بازطلبم. در اين محل عامر فاسق «1» كه برادرش كشته شده بود سر برهنه كرد و فرياد برآورد كه: يا اخاه! وا عمراه! پس سوگند ياد كرد كه تا محمّد

و اصحاب او را نكشم بازنمى گردم. بيت:

زدى فرياد مانند بهائم به دشت كينه تا شد جنگ قائم در اين محل ابو جهل دغل آواز بلند كرد كه اى قوم! خاطر جمع داريد كه ما محمّد را گرفته ايم و دمار از مردم او برآورده ايم. عتبه را تحمل نماند و گفت: اى ابو جهل! همين زمان معلوم خواهد شد كه محمّد را گرفته اى يا به تيغ قهر او هلاك خواهى شد! آن ملعون هيچ نگفت و ميمنه لشكر ناميمون خود را به هبه ابن واهب؟ و ميسره ناسره لشكر خود را به زمعه «2» سپرد و سه علم بر پاى كرد. آن حضرت ديد كه ابو جهل ترتيب لشكر مى كند. آنگاه رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- ميمنه لشكر ظفر اثر را به حكيم بن حزام داد و ميسره لشكر را به مصعب سپرد و سه علم بر پاى كرد: علم خزرج را به حباب بن المنذر داد و علم اوس را به سعد بن معاذ سپرد و علم خاص خود را به على

______________________________

(1)- مقصود عامر بن حضرمى برادر عمرو بن حضرمى است كه برادر او عمرو در نخله به تير واقد بن عبد الله تميمى كشته شد (تاريخ پيامبر اسلام، ص 252 و 263).

(2)- زمعة بن اسود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:143

بن ابى طالب ارزانى داشت، و آن حضرت چوبى در دست گرفته صفوف لشكر راست مى كرد و مردم را پيش و پس امر مى فرمود. در اين محل چوب بر سينه سوّاد «1» نهاد كه عنان را بازپس كش! سوّاد گفت: يا رسول اللّه! سينه من برهنه بود و چوب تو آزار كرد، قصاص مى طلبم. پيغمبر سينه بى كينه

خود را برهنه كرد و چوب را به دست سوّاد داد و فرمود كه قصاص كن. بيت:

سواد آن سينه بى كينه بوسيدز روى شوق بروى چهره ماليد و گفت: يا رسول اللّه! جان من فداى تو باد! محل عجب است، با خود گفتم: اگر شهيد شوم اين مرتبه و شرف نيز يافته باشم. پيغمبر او را دعاى خير كرد و ياران را به جهاد رغبت نمود و به نصرت الهى وعده فرمود و گفت: ابتدا حرب مكنيد تا ايشان به حرب مشغول نشوند و آن حضرت به عريش «2» خود درآمد. راوى گويد، بيت:

زهر جانب بساط كينه شد راست به دل ناوك نشست و فتنه برخاست

سلامت برطرف شد از ميانه زهر سو آتش كين زد زبانه

علم زد هر طرف شمشير خونين كه يعنى زد زبانه آتش كين

قضا از كينه جوئى فتنه انگيخت حق و باطل به يكديگر درآميخت سه نفر از كفار بد سير يعنى: عتبه و شيبه و ربيعه كه از اكابر قريش بودند، بيرون آمدند و چون به ميان ميدان رسيدند از لشكر اسلام مبارز طلبيدند. مسلمانان نيز از مردم خود عوف بن حارث و معوّذ بن حارث و عبد الله بن رواحه «3» را فرستادند. عتبه فرياد برآورد كه اى محمد! كفو ما را بفرست تا حرب كنيم. پيغمبر فرمود كه نزديكان من بروند. پس حمزه و على و عبيده «4» برخاستند و متوجه حرب شدند. بيت:

______________________________

(1)- سوّاد بن غزيه (تاريخ پيامبر اسلام، ص 261).

(2)- عريش- سايبان.

(3)- هر سه نسخه: معاذ و مسعود و عوف.

(4)- عبيدة بن حارث.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:144 سه پردل بر كشيدند از ميان تيغ به قصد دشمنان غرنده چون ميغ

على آن شهسوار دشت هيجاز نيزه

خصم سوز و كفر فرسا اوّل على به دشمن رسيد و به يك ضرب، سر دشمن خود را به صحراى عدم دوانيد. حمزه نيز خصم خود را فى الحال هلاك ساخت اما عبيده بر دشمن زخم كارى زد و خود نيز زخم كارى خورد. پس حمزه و على، عبيده را نزد آن سرور آوردند، در اين محل خون بسيار از او رفته بود، حال خود را متغير ديد و گفت: يا رسول الله! من شهيد نيستم؟ پيغمبر فرمود كه شهيدى و از اكابر شهدايى. عبيده گفت: بيت:

بدين مژده گر جان فشانم رواست كه اين مژده آسايش جان ماست بعد از آن لب به كلمه شهادت شيرين كرد و مرغ روحش از صداى غم زداى: يا ايّتها النّفس المطمئنّة ارجعى الى ربّك راضية مرضيّة؛ «1» از قفس بدن پرواز كرده به جانب جان آفرين طيران فرمود.

مروى است كه عبد الرحمن عوف گفت كه در آن روز در ميان دو جوان خردسال ايستاده بودم. در خاطرم گذشت كه امروز بايستى در ميان دو مرد كار ديده باشم. ناگاه يكى از آن دو جوان مرا گفت: اى عم! اگر ابو جهل را به من بنمايى از روى منت، طوق عبوديت تو بر گردن جان اندازم. هنوز سخن تمام نكرده بود كه جوان ديگر گفت كه چه شود كه ابو جهل را به من نمايى و منت عظيم بر من نهى. خاطرم از مرافقت ايشان مؤونتى پيدا كرد. ناگاه ابو جهل خون گرفته پيدا شد و همچون شتر مست كف كرده بود و مردم را به جنگ ترغيب مى فرمود. او را به اين دو جوان نمودم. ايشان همچون شير و پلنگ به

قصد قتل آن لعين آهنگ كردند. اتفاقا او نيز به جانب ايشان روانه گرديد.

مصراع:

صيد را چون اجل آيد سوى صياد رود.

يكى رسيد و ضربتى زد و ساق او را بينداخت. ديگرى رسيد و ضربتى زد و دست

______________________________

(1)- الفجر 89/ 28.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:145

او را بينداخت. بعد از آن هر دو دوان پيش پيغمبر آمدند و هر كدام دعوى كشتن ابو جهل كردند. پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- شمشير هر دو را طلبيده نگاه كرد و فرمود كه شما هر دو او را كشته ايد و ايشان را دلدارى بسيار و مراعات و احسان بى شمار كرد.

نقل است كه على بن ابى طالب گفت: روز بدر با كفار محاربه مى كردم و در ميان جنگ به جانب پيغمبر مى دويدم و از حال آن سرور واقف مى شدم. به اين دستور سه نوبت پيش پيغمبر رسيدم و او را در سجده يافتم. نوبت سيّم كه به جانب دشمن متوجه گرديدم ناگاه بادى عظيم از جانب آسمان ديدم كه متعاقب بر زمين مى آمد و اسبان ابلق در ميان هوا ديدم اما سواران را نمى ديدم، و من به حرب مشغول گرديدم، آواز گيرودار از يمين و يسار برآمد و آتش حرب زبانه كشيد. به يك بار نعره مبارزان و شيهه اسبان بسيار گشت. بيت:

سواره جمله بر اسبان ابلق به اصحاب نبى گشتند ملحق در اين محل آن سرور از عريش خود بيرون آمد و دست به قبله دعا برآورد و گفت:

اللّهمّ انجز ما وعدتنى! اللّهمّ انجز ما وعدتنى! بعد از آن آواز بلند كرد و فرمود: سيهزم الجمع و يولّون الدّبر. و مشتى سنگريزه برداشت و بر روى دشمنان پاشيد و فرمود:

شاهت الوجوه.

پس هيچ مشرك نماند الّا آنكه در چشم و دهان و بينى او سنگريزه نبود. آن سيه بختان بخت برگشته و آن تبه روزگاران سرگشته به خود مشغول شدند و اهل اسلام دست به قتل ايشان دراز كردند و در نيم ساعت كفار قريش و كلانتران ايشان كشته شدند و باقى منهزم گشتند و روى به گريز نهادند، و چون مسلمانان در پى كافرى مى رفتند پيش از آن كه به وى رسند و بر وى شمشير زنند مى ديدند سرش به صحرا افتاده و اگر مسلمانى يكى را مى كشت دو سه كشته ديگر مى ديد و كشنده نمى ديد، و آن مدد و معاونت ملائكه بود. و به روايات صحيحه و اسانيد صريحه رسيده و به صحت پيوسته كه در روز بدر، ملائكه امداد و معاونت پيغمبر نمودند و آيه كريمه:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:146

يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلافٍ مِنَ الْمَلائِكَةِ مُسَوِّمِينَ «1» از اين معنى خبر مى دهد. آنگاه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- عبد اللّه بن مسعود را طلبيده گفت: برو و از كشتن ابو جهل خبرى بياور. عبد اللّه مى گويد: در ميان كشتگان درآمدم، او را يافتم كه رمقى از او مانده بود، بر سينه او نشستم و ريش او را گرفتم و تعرض آغاز كردم. ابو جهل در اين محل چشم باز كرده گفت: اى جوان! به چه عجب جاى بلند برآمده اى! بگو بارى فتح كه راست؟ گفتم: اى از فرعون بدتر! او در محل غرق شدن به دريا اقرار كرد به وحدانيت خدا و انصاف داد به رسالت موسى، و تو اى سگ پليد بدين حال رسيدى و ترك ضلالت نمى گيرى؟ ابو جهل گفت: مى دانم كه

مرا مهلت نمى دهى و سر مرا نزد دشمنم مى برى اما توقّع دارم كه چيزى از گردن من داخل سرم گردانى تا در نظر دشمن من- محمّد- محقر ننمايد. عبد اللّه را خشم زياده شد، تيغ كشيد و از روى قهر و غضب نصف سر او را برداشت و نزد آن سرور آورده بگذاشت. پس رسول، خداوند خود را سجده كرد و گفت: الحمد للّه الّذى نصر عبده و اعزّ جنده. در آن روز هفتاد كس از كفار به قتل آمدند و چهارده كس از مسلمانان شهيد شدند.

مروى است كه در آن روز آن سرور از ياران پرسيد كه هيچ كس از شما خبر از دشمن خدا و رسول، يعنى: نوفل بن خويلد دارد؟ گفتند: آرى يا رسول اللّه! ما گرم حرب بوديم و گرد ما انبوه بسيار بود، ديديم كه شمشير كشيده نعره مى زد و مى گرديد و على آنجا بود تنها و جمعى با وى حرب مى كردند. نوفل آن را از توفيقات دانسته بر سر على رفت تا بر او ضربتى زند، امير او را مجال نداد و تيغ صاعقه كردار بر فرق سرش نهاد.

بيت:

بزد بر تاركش زان سان بلا رك كه آگه گشت ناف از حال تارك

گذشت از ناف هم الماسش آزادفتاد از پا و تا دوزخ نه استاد عمر بن خطاب مى گويد كه چون پيغمبر اين خبر بشنيد على را نوازش بسيار كرد و

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 125.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:147

فرمود چيزى كه لايق تو باشد ندارم كه نثار تو سازم اما مژده اى به تو دارم كه بهتر است از دنيا و ما فيها. بدان كه در شب معراج بعد از مراجعت از درگاه الهى

به همراهى جبرئيل- عليه السلام- به تماشاى بهشت رفتم، بر در بهشت ديدم نوشته بودند كه: لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه و أيّدته بعليّ بن أبى طالب. بعد از آن پيغمبر پرسيد كه عباس كجاست؟ گفتند: يا رسول اللّه در ميان اسيران است. نقل است كه آن روز پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- ابى بكر و عمر را طلبيد و در باب اسيران مصلحت ديد. عمر گفت: يا رسول اللّه! اسيران را بكشيد تا هيبت تو بر مردمان ظاهر شود اما ابى بكر گفت:

يا رسول اللّه! گرفتاران را ببخشيد تا بر عالميان رحمت تو فاش گردد و از اسيران چيزى بگيريد و آزاد سازيد. بعد از آن، آن حضرت فرمود كه عباس را ميازاريد كه او را قريش به اكراه آوردند و چون آن حضرت به مدينه رسيد به جهت خاطر عباس، اسيران را رعايت كرد و گفت: هر كس فراخور خود چيزى به مسلمانان دهند و مسلمانان از ايشان رعايت كرد و گفت: هر كس فراخور خود چيزى به مسلمانان دهند و مسلمانان از ايشان آنچه داشته باشند، بستانند و رها كنند و هر كدام كه چيزى نداشته باشند آزاد كنند مشروط آن كه من بعد به جنگ مسلمانان نروند و آزار مسلمانان نكنند.

نقل است كه آن روز بيست و چهار كس از صناديد قريش را در چاهى افكندند.

پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- چون آنجا رسيد به نام، يك يك را ندا كرد و فرمود كه ما وعده پروردگار خود را و اعلاء كلمة الله و نصرت اهل اسلام را موافق يافتيم شما نيز وعده پروردگار خود را در باب

خذلان و نگونسارى خود درست يافتيد. عمر گفت: يا رسول اللّه! سخن گفتى به اجسادى كه ارواح با ايشان نيست. آن حضرت فرمود: دع يا عمر! به حق آن خدايى كه جان محمّد در قبضه قدرت او است كه شما از ايشان شنواتر نيستيد. ديگر باره عمر بر اسيران خشم گرفت و گفت: يا رسول اللّه! ما اسيران را مى كشيم و مالهاى ايشان را مى سوزيم. رسول فرمود كه اين اسيران به شرف اسلام مشرف مى شوند و مال بر اهل اسلام غنيمت است. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آنچه از زر و نقره و اسب و شتر و اسلحه و اقمشه كه به دست مسلمانان افتاده بود بر همه تقسيم كرد و به مدينه مراجعت فرمود به حكم كريم معبود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:148

گفتار در ذكر بنى قينقاع و رفتن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بر سر يهوديان و غالب آمدن بر مشركان و طايفه بى ادبان

بلبلان پاكيزه گفتار و طوطيان شكّرشكن شيرين گفتار چنين روايت كرده اند كه حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- بنا بر مصلحت مسلمانان، بيت:

به قوم قينقاع دور از انصاف به جوى عهد كرد آبى چنين صاف

كه ننمايند امداد اعادى نه گاه محنت و نه وقت شادى

نبى نيز از تعرض رو بتابدپريشانى به ايشان ره نيابد و رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- به آن عهد راضى گرديد و دست از تعرض ايشان به يكبارگى كوتاه گردانيد. و اعتقاد كفار آن بود كه قريش بر مسلمانان غالب گردند و دمار از روزگار ايشان بر آورند و چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در بدر نصرت يافت و قريش سيّما ابو جهل و عتبه و شيبه به قتل آمدند، حسد در دلهاى يهودان كار كرد و به واسطه بغض

و عداوت كه در طينت ايشان مذكور بود نقض عهد كردند و اظهار عداوت و تخلف نمودند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- چون به مدينه رسيد از احوال و جوانب احوال مردم مى پرسيد. به سمع آن سرور رسانيدند كه يهودان در مقام عداوت شدند و اظهار مخالفت نمودند. آن سرور كس فرستاد و تنى چند از ايشان را به حضور خود طلبيده فرمود: اى معشر يهود! به من اسلام آوريد و بيش از اين مخالفت روا مداريد، شما اهل كتابيد و در كتاب خود ديده و دانسته ايد كه من رسول خدايم و برگزيده حضرت كبريايم، فرمان من بريد و متابعت من نمائيد تا به شما نرسد آنچه به قريش رسيد. بيت:

قريش از فعل بد خوارى كشيدندبه روز كار ديدند آنچه ديدند قوم يهود گفتند: اى محمّد! به اين ظفر اعتماد مكن و به اين قضيه اتفاقيه مغرور مشو كه ايشان را به ما نسبتى نيست. ايشان مردم تجّارند و معامله و ما اصحاب محاربه و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:149

ارباب مقاتله. اين بگفتند و از مجلس خير الانامى بيرون آمدند و بعد از آن به انواع اظهار عداوت كردند و روى مخالفت به وجوه مختلفه آوردند از آن جمله كشف عور [ت] مى كردند در ميان مردم بازار و آن زن از زوجات انصار بود و يهودان خنده بسيار و بشاشت بى شمار نمودند. آنجا مسلمانى حاضر بود، غيرتش بر آن داشت كه آن يهود را منع كند. ميان ايشان مقاوله بلند شد و به مقاتله انجاميد. يهودى خنجرى بر مسلمان زد و مسلمان نيز تيغى بر يهود زد و هر دو كشته شدند باقى يهودان گريختند و

در حصن خويش متحصن شدند. جبرئيل- عليه السلام- اين آيت آورد، قوله تعالى: وَ إِمَّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ. «1» پس آن حضرت اصحاب را طلبيد و فرمود كه كار كارسازى كنيد و آن سرور به جهت خود به نفس نفيس قيام نمود و بعد از چند روز متوجه قلعه ايشان شد. روايت چنان است كه لواى قريش را به زيد بن حارثه داد و رايت خود را به على- عليه السلام- ارزانى داشت و ابو لبابه را در مدينه به اميرى گذاشت و چون از مدينه بيرون رفت، ميمنه لشكر خود را به عمر خطاب سپرد و ميسره لشكر را به عثمان عفّان بداد و به اين ترتيب مى رفت تا به قلعه ايشان رسيد. آن جماعت را قوّت مقاتله و مجال محاربه به آن سرور نماند، به ضرورت الفرار ممّا لا يطاق را وسيله ساخته روى به گريز نهادند و به قلعه درآمده متحصن گرديدند. آن حضرت پانزده روز ايشان را محاصره كرد و هيچ كس را مجال آن نبود كه سر از قلعه بيرون آرد، كار بر ايشان دشوار گرديد و مهم ايشان به اضطرار انجاميد. يكى را پيش پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- فرستادند و طلب عفو كردند كه ما صلح مى كنيم و در آنچه آن حضرت فرمايد قبول نموده تمرد نمى نمائيم. آن حضرت فرمود: قول شما را معتبر نمى دانم و از اينجا بازنمى گردم تا اين قلعه را به حيطه تصرف خود در نياورم. چون گفتار سيّد ابرار به گروه كفار رسيد ايشان به غايت بترسيدند و خداى تعالى خوفى عظيم و رعبى تمام در دلهاى ايشان افكند.

ديگر باره كس نزد پيغمبر فرستادند كه ما را راه دهيد تا از اين قلعه بيرون رويم و اين عرصه وسيع را به شما بازگذاريم. آن حضرت فرمود: تا دستهاى شما

______________________________

(1)- الانفال 8/ 58.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:150

را بند نكنم و به صد خوارى و رسوايى پيش خود بازندارم چاره نيست. آخر الامر دست به بند دادند و مسلمانان به قلعه درآمده آن جماعت را دست بسته و رسن در گردن كرده از قلعه بيرون آوردند و اموال ايشان را تالان و تاراج كردند. و در آن قلعه اسلحه بسيار بود، آن جمله را نزد پيغمبر آوردند، پيغمبر سه كمان و دو زره و سه شمشير و سه نيزه به جهت خاصه خود برداشت و باقى هر چه بود از اقمشه و اسلحه به ياران قسمت كرد. بعد از آن اصحاب گفتند: يا رسول اللّه! حكم اسيران چيست؟

رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: ايشان را بر دار كشند تا عبرت يهودان و گروه كافران شود. عبد اللّه بن ابىّ كه پيشواى منافقان بود اين سخن بشنيد. بيت:

چو قتل جمع مشرك شد مقررمنافق گشت از اين معنى مكدر فى الحال دست و پاى على- عليه السلام- را ببوسيد و ايشان را وسيله ساخته نزد پيغمبر آمدند و درخواست خون ايشان كردند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بنابر بعضى مصلحت مسلمانان قبول نمود. بيت:

گذشت از خون آن جمع سيه روزبه شكر آنكه گشتش بخت فيروز اما فرمود كه ايشان را به جانب شام اخراج كردند. بيت:

چو كفار اين حكايت را شنيدندبه روى خاك چون ماهى طپيدند

كه از كشتن بسى مشكلتر است اين نه اخراج است مرگ ديگر است

اين و آن جماعت يهودان به شام رسيدند و اندك زمانى برآمد همه آنجا هلاك گرديدند.

و چون آن سرور به فتح و فيروزى به مدينه نزول اجلال فرمود عيد قربان رسيد.

رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- بلال را فرمود تا منادى كرد و مردم به صحرا بيرون رفتند، نماز عيد قربان كرده آن حضرت خطبه غرّا بخواند و در آن خطبه امر فرمود كه مردم قربانى كنند. فى الحال مسلمانان گوسفند و شتر به هم رسانيدند و به موجب فرموده آن سرور به مهم قربانى مشغول گرديدند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:151

گفتار در ذكر رفتن ابو سفيان به قصد قتل پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به مدينه و روى به گريز آوردن از بيم مبارزان پيغمبر به صد اندوه و هزار كينه

سبب اين غزوه را گويند اين بودكه چون از بدر ابو سفيان مردود

گريزان رفت سوى ملك بطحابه دل محنت به جانش كرد غم جا نذر كرده بود و به لات و عزى سوگند خورده بود و هبل را به اين موجب گواه گرفته كه تا انتقام از محمد نكشم و خون قريش از او بازنطلبم، روغن بر سر خود ننهم و بر بدن خود نمالم و به راحت خواب نكنم و با زوجات خود صحبت ندارم. بيت:

مگر وقتى كه از احمد كشم كين دهم دل را تاب كينه تسكين چهار صد مرد جنگى همه مردان معارك قتال و همه هژبران بيشه جنگ «1» و جدال برداشت و بعد از نيم شب از مكه بيرون آمد به نوعى كه هيچ كس از اين معنى خبر نداشت و بر سر مدينه راند و به اندك روزى خود را به سه فرسنگى مدينه رسانيد و چون از احوال حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- واقف گرديد دانست كه در مدينه نمى توان رفت و به هيچ طريق دستبردى به

آن سرور نمى توان نمودن، از قهر و غصه دو مرد فقير را كه بر سر زراعت بودند به قتل آوردند و درختى چند خرما در آن نواحى بريدند و چيزى از زراعت سوختند و خانه اى چند كه در آن مزرعه بود آتش زدند. بيت:

گمانش اين كه كردم راست سوگندبه اين فعل ذميمه گشت خورسند چون اين خبر به سمع اشرف آن سرور رسيد دويست مرد جنگى كار ديده بر سر ابو سفيان فرستاد. آن كافران روزگار سياه سپاه محمّد را از دور ديدند و همچون ثريا مجتمع بودند مانند بنات النعش متفرق از يكديگر گرديدند و از غايت ترس و بيم مردم پيغمبر، سويق كه به جهت قوت راه آورده بودند ريختند و از آلات حرب از تير و كمان و نيزه و شمشير نيز انداختند تا مردم پيغمبر به آن مشغول شوند و ايشان به هزار محنت

______________________________

(1)- «همه مردان ... جنگ» را الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:152

جان از آن ورطه بيرون كشيدند. پس مردم پيغمبر سويق و هر چه انداخته بودند همه را برداشتند و بازگشتند و به جانب مدينه مراجعت نمودند. هنوز مردم پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به مدينه نرسيده بودند كه خبر به سمع اشرف آن سرور رسانيدند كه مردم بنى سليم و غطفان جمع شده اند و از اطراف مدد مى طلبند و قصد مدينه دارند. آن سرور على- عليه السلام- را فرمود كه با دويست كس بر سر آن جماعت برود. على- عليه السلام- فى الحال از مدينه بيرون آمد و به تعجيل تمام براند و آن گروه مكروه ديده بان گذاشته بودند. چون از آمدن لشكر پيغمبر واقف گرديدند، روى

به گريز نهادند و تمامى گوسفندان و شتران را پيش كرده بردند. پس على- عليه السلام- واقف شده از عقب ايشان براند. كفار ترسيدند و متفرق گرديدند و لشكر اسلام گوسفندان و شتران را رانده به مدينه بردند.

ذكر سال سيّم از هجرت آن سرور و قضيه غطفان و گرفتار شدن دعثور به دست پيغمبر (ص) و خلاص شدن دعثور به آوردن ايمان

اشاره

اصحاب سير و ارباب خبر آورده اند كه چون سال سيم از هجرت درآمد خبر به آن حضرت رسانيدند كه دعثور بن حارث به اتفاق مردم [بنى] ثعلبه و جماعت كوهپايه نشين- لشكرى ترتيب داده اند و از اطراف و جوانب مدد طلبيده اند كه بر سر مدينه آيند.

رسول صلّى اللّه عليه و آله- عثمان عفان را در مدينه گذاشت و على- عليه السلام- را مقدمه لشكر بداشت و با چهار صد كس از مدينه بيرون آمده در آن راه يكى را گرفتند و نزد آن سرور آوردند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از او پرسيد كه دعثور در چه خيال است؟ گفت: يا رسول اللّه! ايشان را داعيه مخالفت و خيال محاربه است اما قوت مقاومت اين لشكر ندارند و گمان ايشان آن نيست كه كسى در اين ايام بر سر ايشان لشكر آرد و حالا كه خبر لشكر شما گيرند و سياهى سپاه ترا در نظر آورند البته فرار مى نمايند و بر سر كوهها مى روند و پنهان مى شوند. چون پيغمبر اين خبر بشنيد در حال سوار شد و حال آنكه باران مى باريد و در آن وقت به جانب دشمن روان گرديد. آن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:153

جماعت ديده بان گذاشته بودند و به واسطه افعال ناپسنديده خود انديشه مى نمودند، ناگاه انبوهى لشكر مشاهده كردند و از آمدن آن سرور واقف گرديدند، بر كوهها برآمدند و متفرق و پنهان شدند و رعبى

در دل ايشان از آمدن آن حضرت افتاد و به غايت بترسيدند، و مسلمانان را از باران، جامه ها تر شده بود، هر كس به گوشه اى رفتند و جامه بيرون كرده به آفتاب افكندند. دعثور كه پيشواى آن جماعت بود و در شجاعت و دلاورى سر آمد قبايل عرب بود واقف شد كه پيغمبر از ميان قوم دورتر است و جامه ها را در آفتاب خشك مى كند و هيچ كس در حوالى و نواحى او نيست، در اين محل فرصت يافته وقت را غنيمت شمرد و شمشيرى كشيد همچون قطره آب و از گوشه كوه خود را به شكسته گاه رسانيد و از آنجا به زير آمد و مردم پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- هر كس از دور به خود مشغول بودند، به يك بار خود را به آن سرور رسانيد و بانگ بر آن سرور زد و گفت: من يمنعك! يعنى كيست كه ترا از من خلاص كند؟ آن حضرت فرمود كه: خداى من. دعثور تيغ برآورد و خواست كه بر آن سرور اندازد، جبرئيل- عليه السلام- از سدرة المنتهى خود را رسانيد و پر با فرّ خود را بر سينه او زد كه بر پشت افتاد و مجال حركتش نماند و شمشير از دستش افتاد. آن سرور برخاست و شمشيرش بر گرفت و بر سينه او نشست و فرمود: من يمنعك؟! دعثور گفت: اشهد ان لا اله الّا اللّه و اشهد انّ محمّدا رسول اللّه. آن حضرت را از سرعت جوابش تبسم آمد و به سرعت از سينه او برخاست. دعثور هر دو قدم پيغمبر را بوسه داد و گفت: يا رسول اللّه! عهد كردم

كه هرگز مخالفت نكنم و نيز با مخالفان تو موافقت و مرافقت ننمايم و از ايمان كه به حضرت تو آورده ام برنگردم و در مقام محاربه و مقاتله به حضرت تو نشوم. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- شمشير به وى ارزانى داشت. دعثور رخصت يافته چون به مردم خود ملحق شد و از ايمان آوردن خود قوم را مطلع گردانيد، مردمش ملامت كردند و به عجز و بددلى نسبت دادند. بيت:

زبان بگشاد كاى اصحاب الحق محمّد مرسل است از جانب حق

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:154 كشيده تيغ چون رفتم به سويش فكندم چشم بر روى نكويش

يكى زد آن چنان بر سينه ام دست كز آن چون خاك گشتم بر زمين پست بعد از آن دعثور در اسلام ثابت قدم ماند و خلق را به خدا دعوت كرد و پيوسته شرايط متابعت و لوازم فرمانبردارى نسبت با پيغمبر مرعى داشت.

ذكر فرستادن آن سرور لشكر به بلاد عراق و به غارت كردن كاروان قريش و اسير كردن ايشان

و هم در اين سال به سمع اشرف آن سرور رسانيدند كه قريش در مكه سخنان بى ادبانه و حكايتهاى كودكانه نسبت به مسلمانان مى گويند و مى شنوند و مردم خود را به تجارت ارزاق عراق به شام مى فرستند و ترك طريق مشهور گرفته اند و مى گويند كه ما راهى چنين پيش گرفته ايم كه به هيچ نوع محمّد و محمّديان را بر تجّار ما دست نيست.

از اين خبر خاطر انور آن سرور برآشفت و فرمود كه تفحص نمائيد كه كاروان خاصه قريش از راه عراق به جانب شام كى مى روند تا راستى سخنان پريشان ايشان را بازنمايم و دليرى مسلمانان را بر عالميان ظاهر گردانم. در اين بودند كه خبر رسيد كه كاروان عظيمى كه خاصه قريش است متوجه عراق شده به

جانب شام مى رود. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- زيد بن حارثه را طلبيده صد سوار به وى داد و فرمود به بلاد عراق در آئيد و اصلا به مردم آن ولايت به هيچ نوع تعرض مرسانيد و خود را به كاروان قريش رسانيد.

القصه زيد با مردم خود به جانب عراق متوجه گرديد و قطع منازل و طى مراحل نمود تا به عراق رسيد و متفحص احوال كاروان گرديد. چون خبر رسيدن كاروان معلوم زيد شد خود را به كاروان قريش رسانيد. تجّار قريش از مردم پيغمبر واقف شدند روى به گريز نهادند، سواران ايشان بيرون رفتند اما مردم پياده را با جميع بار شتران و اموال ايشان گرفته به اندك روزى به مدينه آمدند. آن حضرت فرمود تا خمس آن را به جهت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:155

خاصه برداشتند و باقى را بر اصحاب و ياران قسمت كردند.

گفتار در ذكر محمد بن مسلمه كه كعب بن اشرف را به جهت خشنودى پيغمبر به قتل آورد

دلا مانند ماهى بى زبان باش ز تيغ نكته گيران در امان باش

به گفت ناصواب اهمال اولى زبان هرزه گويان لال اولى

به بدگوئى مكن بيرون زبان راكه در روزى برون آرند آن را

به هجو كس مكن بيرون سر از جيب كه بستن عيب بر مردم بود عيب

چو افرازى به عيب ديگران سربه جيب عيب خود هم سر فرو بر

بود تيغ زبان را زخم كارى نگه دارش وگرنه سر ندارى

ز سر بگذر چو بد گويى بود حرف نبندد مرد بى سر از سخن طرف

پى كلك سخن سنج شناساچنين سنجيد گفتار دل آسا آورده اند كه در نزديكى مدينه قلعه اى بود و در آنجا شخصى كه او را به نام كعب بن اشرف مى گفتند، مالك آن قلعه بود و او دشمن خدا و رسول بود و پيوسته لات و هبل را

ستودى و همواره به واسطه ظهور محمّدى متألم و ملول بودى و مسلمانان را به زشتى نام مى برد و پيوسته زنا مى كرد و خمر مى خورد و هجو مردم مى كرد و جور و جفا به خلق مى رسانيد به دست و زبان و ظلم و تعدى كردى على الدوام بر اهل ايمان.

بيت:

لعينى هرزه گويى ناقبولى پليدى تيره روزى بو الفضولى آن بدبخت چون خبر قتل ابو جهل و شيبه و عتبه و باقى كفار قريش بشنيد بغايت متألم شد و زبان طعن و لعن به حضرت رسول دراز كرد و مذمّت و هجو آن حضرت آغاز كرد. بيت:

گشادى نحس ملعون خارج از حدزبان در گفتن هجو محمد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:156 از اين نقلم زبان سوزد خداياكه گويد بدكس خير البرايا

ولى بحر مقدس كى شنيدى كه گيرد از زبان سگ پليدى

سگان افغان كنند و ماه تابدفروغ ماه نقصانى نيابد اما هر كس كه از آن جانب به مدينه مى آمد به اصحاب و مسلمانان حكايت آن بدبخت كافر كيش از كم و بيش بازمى گفت. چون اين سخن به سمع اشرف آن سرور رسيد آئينه دل پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از كثرت گفتار آن كافر بد سير، غبارآلود گرديد و روزى در مجمع اصحاب فرمود: كعب بن اشرف نزد من از ابو جهل هزار بار بدتر است و من مدتى است كه از او تحمل مى كنم، شايد كه انصاف پيش آورد و به اسلام رغبت نمايد. بيت:

تحمل خوش بود ليكن نه چندان كز آن گردد لب بدخواه خندان

تحمل چون كند از حد فزونى تحمل نيست آن باشد زبونى روزى ديگر رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رو به اصحاب و احباب كرد

و فرمود كه هيچ كس در ميان شما نيست كه همّت بر گمارد و آن بدترين خلق خدا را از كشور حيات دور گرداند؟ محمّد مسلمه برخاست و گفت: اى پادشاه كشور رسالت! و اى شاهنشاه عرصه خلافت! هيچ اندوه و غم را به خود راه مده و داغ تعرض كعب بن اشرف بر سينه بى كينه خود منه، مى خواهى كه سرش بريده و جگرش از زخم خنجر ديده باشد؟ آن حضرت از گفتار او خوش حال شده تبسم فرمود. محمّد مسلمه از پيش آن حضرت بيرون آمده به مرد مسلمانى بى سبب آغاز جنگ كرد و مشتى چند بر روى آن مسلمان زد، او نيز مشتى چند بر وى زد. القصه خود را پريشان و قهر كنان به مردم نمود و بعضى سخنان بى ادبانه فرمود. مسلمانان را گمان شد كه محمّد مسلمه مرتد شد و به آن سرور از گفتار و كردارش باز نمودند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- تبسم نموده فرمود كه دل محمّد مسلمه از ايمان پر است. راوى گويد كه چون از مدينه بيرون آمد خود را به حصار كعب رسانيد و گفت: اى كعب! با مردم محمّد جنگ كرده ام و از روى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:157

كلفت از ميان ايشان بيرون آمده ام و من بعد در ميان ايشان نمى روم و از اقوال و افعال ايشان بيزار شدم و به يكبارگى دامن از صحبت ايشان در چيدم و در ميان مردم خود خواهم رفت كه به زراعت مشغول گردم. كعب پرسيد: اهل مدينه را با محمّد چون يافتى؟ گفت: حالا به دستور پيشتر نيستند و اكثر مردم به اندك چيز با محمّد در مقام مبالغه و

مضايقه اند و مهاجر به تنگ آمده اند و انصار از اطراف و جوانب دشمن شده اند و دم بدم است كه از هم جدا شوند و هر يك به گوشه اى متفرق گردند. كعب گفت:

وقت مرا خوش كردى من نيز تو را خوش حال بازگردانم و قرض آنچه خواهى بدهم به شرط آن كه زنان خود را گرو به من دهى تا من ايشان را در اين قلعه گرو نگاه دارم. محمّد گفت: مهم زنان را موقوف دار كه ايشان مرا در امور معيشت ممد و معاون اند اما اسلحه مرا مى دانى و قيمت آن نزد تو ظاهر است بيارم و پيش تو بگذارم. قبول نمود و شبى معين وعده فرمود. پس محمّد مسلمه به موجب وعده پنج نفر برداشت و همت بر قتل آن كافر برگماشت و به در حصار آمد و آواز داد. زن كعب گفت: شب است از اين حصار بيرون مرو كه از اين آواز بوى خون مى آيد. كعب التفات به سخن زن نكرده از حصار بيرون آمد، چنان كه گفته اند، مصراع:

صيد را چون اجل آيد سوى صياد رود.

و او در آن چند روز نو داماد بود و بوى خوش به كار برده بود. اتفاقا آن شب ماهتاب بود و اندك دورتر از حصار فضايى بود بغايت زيبا و در آنجا منظرى ترتيب كرده بودند به جهت نشستن و تماشاى اطراف كردن. كعب و محمّد با يكديگر خوش برآمده دست يكديگر را گرفتند، خندان و مطايبه كنان نزديك به آن صفّه رسيدند كه مردم محمّد در آنجا مخفى بودند. محمّد گفت: اى كعب! عجب بوى خوشى از تو مى آيد و مفرح روح ما مى گردد. به اين

بهانه دست دراز كرد و گيسوى بافته او را گرفت و محكم به دست پيچيد. كعب را گمان چنان بود كه مطايبه مى كند. به يك بار محمّد گفت: اى ياران! دريابيد و دمار از اين حرامزاده بر آريد تا خدا از شما راضى و رسول خدا خشنود گردد.

ياران از كمين به در جستند و شمشير در وى بستند و سرش از تن او برداشته متوجه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:158

مدينه گرديدند. آن حضرت- صلوات اللّه عليه و آله- نماز بامداد گذارده پشت به محراب داده با ياران صحبت مى داشت كه عياران رسيدند. بيت:

سرش پيش نبى پرتاب دادندبه پيش افكنده سر بر پا ستادند

به شكر حق نبى در سجده افتاداز اين شد آسمان خرم زمين شاد پس پيغمبر بعد از مناجات به قاضى الحاجات، محمّد مسلمه را به انواع التفات سرافراز و ممتاز گردانيد و ياران او را نوازش بسيار كرد و وعده به بهشت داده در حق ايشان فرمود: بيّض اللّه وجوهكم. بعد از آن اصحاب رسول از محمّد مسلمه پرسيدند كه به چه طريق او را يافتى؟ محمّد مسلمه كيفيت گذشته را به تمامى تقرير نمود.

اصحاب فرح بسيار و شادى بى شمار كردند.

گفتار در ذكر وقايع احد و فرار نمودن ياران پيغمبر و كارزار نمودن حيدر صفدر

راويان اخبار معتبر و ناقلان آثار خير البشر چنين آورده اند كه چون قريش كاروان خود را به سلامت به مكه رسانيدند و صاحبان مال اكثر در بدر به دست مسلمانان كشته شدند، اكابر قريش و بزرگان مكه اتفاق نمودند و صفوان و عكرمه «1» را با خود يار و مدد- كار گردانيدند و پيش ابو سفيان آمدند و گفتند: ما به طوع و رغبت و از طيب نفس و نشاط خاطر جمله متاع تجارت

را مى فروشيم و رأس المال را به صاحبان مى دهيم و سودش را صرف مصالح لشكر مى كنيم و انتقام از محمّد و اصحاب مى كشيم. بيت:

ابو سفيان چنان آمد به گفتاركه من اوّل كسم راضى در اين كار بدين موجب اتفاق نمودند و به جهت تأكيد و توثيق مهم اتفاق نموده نزد لات و هبل آمده سوگند خوردند. بعد از آن ابو سفيان گفت: هر چه من دارم از سود و سرمايه در مى بازم و همّت در آن دارم كه جان خود را نثار گردانم تا انتقام خون قريش از

______________________________

(1)- عكرمة بن ابى جهل و صفوان بن اميه.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:159

محمّديان بكشم، باقى مردم تجار كه در آن ديار بودند مرافقت نمودند و بر آن موجب رضا دادند و رخت تجارت را بفروختند كه پنجاه هزار دينار سرخ رايج آن وقت بود و جمله را نيزه و شمشير و كمان و تير و زره و جوشن خريدند و از اطراف و جوانب يار و مددكار جستند. حق سبحانه و تعالى به جهت توبيخ و سرزنش ابو سفيان و جماعت مشركان اين آيه فرستاد: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ «1» و ابو سفيان چهار مرد فصيح زبان را به انواع رشوت يار خود كرده ايشان را به ميان قبايل عرب فرستاد كه به مكر و حيله و افسون و فسانه و سخنان دروغ، مردم را فريب دهند و همچون شيطان در عروق ايشان درآيند و به حرب پيغمبر در آرند. آن چهار نامرد پرتلبيس و نايب ابليس، خلق را از براى انتقام خون قريش به محاربه پيغمبر برانگيختند. عباس از مكه كتابتى نوشت و به مدينه فرستاد و

حضرت- صلّى اللّه عليه و آله- را از حال ابو سفيان و باقى مشركان اعلام نمود. چون كتابت عباس به حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رسيد و آن سرور بر مضمون نامه مطلع شد، اتفاقا ابن ابىّ منافق «2» و زوجه سعد و قاص آنجا حاضر بودند بر مضمون كتابت مطلع گرديدند. رسول فرمود: اين سخن از مجلس من بيرون نرود و كسى به كسى افشاى اين خبر نكند اما به شومى اين دو منافق، اراجيف در ميان مدينه افتاد. مردم مدينه از توجه كفار به قصد سيد ابرار واقف شدند و منافقان حكايات مى ساختند و به جهت آزار خاطر مسلمانان به نوعى كه خود مى خواستند سخن مى پرداختند. بيت:

به گوش آمد ز بام و در اراجيف مكمل شد ز كذابان تصانيف و اشراف مكه چون صفوان و عكرمه و حارث و اقران ايشان تا پنجاه بزرگ اتفاق كردند و ابو سفيان را به امارت برگزيدند و با سه هزار مرد مكمل مسلح از مكه بيرون آمدند و به ذو الحليفه رسيدند و آنجا دو سه روز توقف كردند. چون اين خبر به سمع

______________________________

(1)- الانفال 8/ 36.

(2)- عبد الله بن ابىّ بن سلول.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:160

اشرف آن سرور رسيد دو مرد كار ديده و روزگار گذرانيده را كه در شب تار به طريق عيارى در ديده مار درآمدندى به روش جاسوسى به جانب دشمن فرستاد. ايشان رفتند و از لشكر ابو سفيان خبر تحقيق نزد پيغمبر آوردند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- پرسيد كه چه مقدار مردند و يراق ايشان تا چه مرتبه است؟ گفتند: يا رسول الله! تا سه هزار مرد شمرديم و

هفتصد زره مشاهده نموديم و دويست اسب دارند و سه هزار شتر.

آن حضرت فرمود: حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ و اصحاب را از مهاجر و انصار طلبيده آغاز سخن كردند و در مصلحت و مشورت بر روى يكديگر باز كردند و قرار بر آن دادند كه از مدينه بيرون نروند و با دشمن در ديوار بست مدينه محاربه نمايند. در اين محل ابا بكر و عمر و سعد عباده و جمعى ديگر پيش پيغمبر آمدند. آن سرور فرمود: مصلحت چنان ديدم كه در مدينه باشيم و چون دشمن به اينجا رسد از در و بام با ايشان مقاتله نمائيم.

بيت:

قمر در هاله نيكوتر نمايدبرون شهر بندم خوش نيايد

مهمى جانب صحرا نداريم به شهر خويش مر يك شهرياريم ايشان گفتند: يا رسول الله! ما بيرون مدينه مى رويم و با اعداى دين مقاتله مى كنيم، اگر ظفر يافتيم عنايت حق شامل حال ما باشد و اگر كشته گرديم شهادت و سرخ رويى آخرت مال ما باشد «1». حمزه گفت: يا رسول اللّه! به حق خدايى كه تو را به خلق به حق فرستاده كه من امروز روزه دارم و امشب دست به طعام نخواهم كردن مادام كه در بيرون مدينه با مشركان جولان نكنم. آن روز روزه داشت و فردا نيز روزه داشت تا شربت شهادت چشيد و به «سيد الشهداء» ملقب گرديد.

و چون آن سرور از مدينه بيرون رفتن راضى نبود و بعضى از انصار نيز راضى نبودند كه آن سرور از مدينه بيرون رود و على نيز از آن جمله بود، ايشان را طلبيد و پرسيد كه مصلحت شما چيست؟ گفتند: يا رسول الله! فرمانبرداريم و داعيه آن

داريم كه اين جان

______________________________

(1)- ب و ج: «شهادت كه سرخ رويى آخرت است مال ما باشد».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:161

عاريتى را نثار قدم حضرت تو سازيم. پس خواجه كاينات- صلّى اللّه عليه و آله- نماز جمعه گزارد و بر منبر برآمد و مردم را به جهاد نصيحت فرمود و از مسجد به خانه آمد و لباس سفر پوشيد و زره در بر كرد و شمشير حمايل ساخت و سپر بر پس پشت افكند و نيزه در دست گرفت. در اين محل مردم از پيش حجره رسول تا پيش منبر صف بر صف ايستاده بودند. سعد معاذ نزد ابا بكر و عمر آمد و گفت: اى قوم! شما اين سرور را به اكراه از شهر بيرون مى بريد و چون فرمان الهى از آسمان بر او مى آيد عجب است كه مهم او را به مصلحت او نمى گذاريد. در اين سخن بودند و از بيرون رفتن شهر ابى بكر و عمر و باقى ديگر پشيمان گرديدند. ناگاه ديدند كه آن سرور مكمل و مسلح از حجره بيرون مى آيد. پس اصحاب به اتفاق پيش آمدند و گفتند: يا رسول الله! ما مخالفت رأى تو كرديم و اكنون پشيمان گرديديم، اكنون فرمان، فرمان تو است و حكم، حكم تو.

فرمود: پيشتر شما را گفتم كه از شهر بيرون نمى رويم ابا كرديد و سخن من نشنيديد، حالا كار از دست رفت و تير از شست جست. ايشان ديگر باره گفتند: يا رسول الله!

غلط كرديم احسان كار فرمامگير از مرحمت اين جرم بر ما آن حضرت فرمود كه سزاوار نيست پيغمبرى را كه چون سلاح پوشد و از خانه به قصد ملاقات دشمن بيرون

آيد، آن را از خود باز كند تا زمانى كه به دشمن ملاقات نكند.

پس آن حضرت [ابن] ام مكتوم را در مدينه امير گردانيد و سه لوا مقرر فرمود: يكى را به اسيد بن حضير داد و يكى را به حباب بن منذر داد و لواى خاصه خود را كه در دست داشت على- عليه السلام- را طلبيده به او سپرد. بيت:

لواى خاصه پيغمبر حق نيارد غير او افراخت الحق و على را نوازش نمود به اين عبارت كه: انت اخى فى الدّنيا و الآخرة و به جانب دشمن روان شد با صد مرد زره پوشيده و بعضى مردم دلاور از اطراف و جوانب آن سرور مى راندند تا به بنى النجار رسيدند و شب آنجا توقف نمودند و صباح از آنجا سوار شدند و در فضاى احد نزول فرمودند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:162

نقل است كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به موضع احد رسيد، زره ديگر طلبيده پوشيد و مغفر بر سر نهاد و خود بر سر نهاد و خود بر بالاى آن گذاشت و اصحاب رسول تنگ و زبر تنگ اسبان محكم كردند و هر كس اسباب حرب ساز كردند و جوق جوق سوار و پياده روى به صف قتال و جدال آوردند. در اين محل ابن ابىّ منافق كه به حسب ظاهر طريق اتفاق با مردم پيغمبر مرعى مى داشت، نفاق خود را ظاهر ساخت و با سيصد منافق ديگر عنان بگردانيدند و انواع سخنان بى ادبانه بر زبان جارى كردند و روى به مدينه آوردند.

آن حضرت، عبد اللّه عمر را از عقب او فرستاد، هر چند او را نصيحت كرد فايده نداد و بازنگرديد. آن

حضرت فرمود: حسبنا اللّه و نعم الوكيل. و بفرمود كه صفوف لشكر راست كردند و عكاشه «1» را طلبيده دلدارى فرمود و بر ميمنه لشكر امير گردانيد و ميسره لشكر خود را به ابو سلمه مخزومى «2» ارزانى داشت و سعد وقاص را بر مقدمه لشكر و مقداد بن عمرو را در عقب لشكر «3» بداشت و آن حضرت در قلب جاى گرفت و عبد الله جبير را طلبيد و پنجاه مرد تيرافكن و شجاعان شمشير زن به وى سپرد و فرمود كه شما رخنه آن كوه را نگاه داريد كه در برابر ما است و از آنجا قدم فراتر منهيد و نصيحت مرا گوش كنيد و به هيچ طرف قدم از قدم بر مداريد، اگر ما غالب شويم و اگر مغلوب، شما آنجا باشيد و دست به هيچ جهت به غارت و تالان دراز مكنيد. بيت:

به هر حالى كه ما باشيم در كارنگه داريد جاى خويش زينهار و ابو سفيان، خالد بن وليد را در ميمنه لشكر بداشت و ميسره لشكر خود را به عكرمة بن ابى جهل داد و از پس صفوف خود، زنان را بداشت و دفها به دست ايشان بداد تا خوارى كشيدن اهل بدر را ياد مى كردند و به حرب رسول و مسلمانان لشكر را دلير و راغب مى گردانيدند. بيت:

______________________________

(1)- عكاشة بن محصن اسدى.

(2)- ابو سلمه عبد الله بن عبد الاسد مخزومى عمه زاده رسول خدا و شوهر ام سلمه بود.

(3)- «مقداد ... لشكر» را الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:163 ميان دو صف صحبت آماده شدبه خوان خصومت صلا داده شد و ابو عامر فاسق «1» با پنجاه كس پيش صف

لشكر اسلام آمدند و تير بر اهل اسلام انداختند، مسلمانان نيز بر ايشان تير باران كردند، بعد از آن حمله بر يكديگر آوردند و آواز گيرودار از هر دو طرف برخاست. در اين محل از جانب دست راست دشمن طلحة بن ابى طلحه كه صاحب لوا و سرآمد مبارزان يثرب و بطحا بود در ميدان آمد و آواز برآورد كه اى محمّد! مبارزى به من فرست تا با او نبردى كنم و لحظه اى در نظر شما دستبردى نمايم تا دليران يثرب و مبارزان بطحا تماشا كنند تا بخت كه را مى نوازد و نكبت كدام را بر خاك مى اندازد و هلاك مى سازد، و رجزى گفت مضمون آنكه، بيت:

روز جنگ است و در او زخم بلا پى درپى كو حريفى كه قدم بر سر اين كوى نهد اكابر انصار كه در يمين و يسار حضرت پيغمبر بودند چون: ابو بكر و عمر و سعد و قاص و باقى ياران ديگر هيچ كس متصدى ميدان او نشدند و به محاربه و مقاتله او نرفتند. در اين محل آن شير بيشه هيجا و آن هژبر ميدان جنگ و جدال يعنى على بن ابى طالب. بيت:

على آن صفدر ميدان مردى دُرّ عالم فروز كان مردى

هژبر بيشه مردان هيجاحريف غالب مردان به هر جا چون لاف و گزاف او شنيد و هيچ احدى را متصدى محاربه او نديد از غيرت برآشفت و علم را به دست يكى داد و پيش پيغمبر آمد و گفت: يا رسول الله! اين مرد كه به ميدان آمده اگر چه مبارز صف شكن است و دلاور مردافكن، اما عون ربّانى با تو است و نصرت آسمانى همراه تو، اجازت ده كه به

ميدان او روم و رايت لاف وگزافى كه

______________________________

(1)- ابو عامر عبد عمرو بن صيفى كه در جاهليت ابو عامر راهب لقب داشت و در اسلام ابو عامر فاسق لقب يافت.

(تاريخ پيامبر اسلام، ص 314).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:164

بر افراخته به تيغ صاعقه آثار از پاى درآرم. آن حضرت رو به سوى آسمان كرده گفت:

خدايا! على را به تو سپردم و به جانب دشمن روان گردانيدم. پس على روى به دشمن آورد. بيت:

درآمد در مقابل تيغ در دست سر ره بر عدوى كينه جو بست طلحه چون على- عليه السلام- را بديد به جانب او روان گرديد و گفت: اى جوان چه نام دارى و چرا روى به ملك عدم مى آرى؟ فرمود كه على نام دارم و داعيه چنان دارم كه تو را به ملك عدم روانه گردانم. پس طلحه از روى مكر و حيله گفت، بيت:

بگفت آرى به غير از تو كه ياردكه سويم بهر هيجا روى آرد

به هم آويختند از كينه سازى ز روبه شير نر كى خورده بازى هر دو به يكديگر مى دوانيدند و آن روز تا شب گرد يكديگر مى گرديدند. آخر- الامر آن حرام زاده تيغ برآورد كه بر على مرتضى زند. على او را امان نداد و از روى چستى و تيز دستى چنان تيغ آتشبار بر فرق طلحه نابكار زد كه سر و گردن او را بريد و سينه و ناف او را بدريد. فغان از دو لشكر و خروش از مسلمان و كافر برآمد. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از خوش حالى تكبير گفت. كفار چون طلحه را كشته و علمش را نگونسار گشته ديدند دو دلير مردافكن و دو كافر جنگى پيلتن دويدند

و علم را برداشتند. در اين محل على- عليه السلام- به جانب محمّد- صلوات اللّه عليه و آله- روان گرديد و دانست كه آن دو كس بر او حمله مى آرند. على- عليه السلام- را خشم گرفت و بازگرديد، يكى را بر گردن زد كه سرش به صحرا افتاد و ديگرى را بر فرق زد كه تا سينه اش بشكافت.

عثمان بن ابى طلحه دويد و آن علم برداشت، حمزه بر او حمله برد و چنان بر فرقش زد كه فى الحال جان به مالك دوزخ سپرد. ابو سعد بن [ابى] طلحه علم برداشت، سعد وقاص امانش نداد كه نفس زند، تيرى بر سينه اش زد كه از پشتش بيرون رفت. كافر ديگر دويد كه علم بردارد، مسلمانان به يك بار حمله كردند و اهل كفر و ضلالت را از اطراف و جوانب در شمشير و تير گرفتند و صفهاى ايشان شكسته شد و لواى ايشان نگونسار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:165

گرديد و زنان قريش دفها انداختند و دامنها برداشته و ساقها برهنه كرده به جانب كوه دويدند و هر كس به اطراف و جوانب صحرا روى به گريز آوردند و گروه گروه متفرق گرديدند. چون مسلمانان دشمن را متفرق گردانيدند به خاطر جمع دست به غارت و تاراج بردند. در اين محل مردم عبد اللّه جبير ديدند كه كفار گريختند و از هر طرف مسلمانان به غنيمت گرفتن روى آوردند و از غايت حرص، قول رسول اللّه را فراموش كردند و به وصيت پيغمبر خدا گوش ننهادند و هر چند عبد اللّه از عقب ايشان دويد و فرياد زد و ناله كشيد به جايى نرسيد. و خالد وليد با گروه

پليد روى به گريز نهاده مى رفت، چون به شكافت كوه رسيد ديد كه عبد اللّه با اندك مردمى است، فرصت را غنيمت شمرده بر سر عبد اللّه راندند و ايشان را آنجا بكشتند و از عقب مسلمانان در آمدند. بيت:

قفاى لشكر دين گشت خالى جهان در كينه رايت ساخت عالى

به گوش آمد ز سكّان سماوات نفير الحذر هيهات هيهات صفوف اهل اسلام از هم ريخته و مسلمانان از عقب تالان رفته كفار شمشير كشيدند و از هر جانب بر سر مسلمانان دويدند. بيت:

برآمد صر صر بيداد گردون ورق برگشت و حالت شد دگرگون

فتاد از برق كين آتش به خرمن برآمد دود بيدادى به روزن

وزيد از صوب محنت باد بيداددر قصر ستم را باد بگشاد ابليس- عليه اللعنة- از روى مكر و تلبيس آواز بر كشيد كه الآن محمّد قد قتل. چون اين آواز به سمع اكابر اصحاب رسيد به هم برآمدند و هر يك به جانبى روى به گريز آوردند. پيشتر از همه عثمان گريخت و روى به مدينه نهاد. هر چند رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از عقب مى رفت و به آواز بلند مى گفت: يا ايّها النّاس انّى رسول اللّه آواز رسول مى شنيدند و از ترس استيلاى كفار بازنمى گرديدند و جماعت نزديكان، آن روز مثل ابو بكر و عمر با وجود همه يارى بعد از اطلاع بر شهادت حمزه- على اختلاف

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:166

الاقوال- از بيم جان مدد كارى ننمودند و ثبات قدم نفرمودند و فرار نمودند. چنانچه شاعر گويد، بيت:

جنيبت اهل دين يكباره راندندبه پيرامون ماه انجم نماندند

رخ مرآت نصرت بى صفا ماندنه يار غار و نى هامون به جا ماند آن حضرت در ميان چندين دشمنان

تنها ماند و از هيچ جانب يارى و مددكارى نماند الا على بن ابى طالب كه پروانه صفت در حوالى آن سرور تردد مى نمود و از شعله شمشير اعداء دغا پروا نمى فرمود.

گفتار در محاربه نمودن حيدر كرار با دشمنان سيد ابرار و نوازش نمودن ملك جبار كه لا فتى الّا علىّ لا سيف الّا ذو الفقار

به جان از يار جانى وانمانى كه نبود جان دريغ از يار جانى

زند هر كس كه بينى لاف يارى ولى ظاهر شود در جان سپارى

محبت را كسى رايت برافراخت كه پيش روى جانان جان سپر ساخت

وفا را روز مردى مرد بايدوفا داراى ز نامردان نيايد على مى فرمايد كه عادت رسول چنان بود كه هرگاه در غضب شدى از پيشانى آن حضرت و از گل رخسار آن سرور عرق بيرون مى آمدى مثل مرواريد سفيد، در محل غضب چنين به جانب من نگاه كرد و فرمود: اى على! چرا به ياران ديگر ملحق نشدى و به ايشان نپيوستى و نرفتى؟ من گفتم: يا رسول الله! اكفر بعد الايمان انّ لى بك اسوة.

يعنى: بعد از ايمان كافر نيستم به درستى كه مرا به حضرت تو اقتدا است و نگاهدارنده تو خدا است و من اينجا به حراست تو به حكم خدا مشغولم.

در اين محل پنج نفر از جانب دشمن همه شجاعان مردافكن و مبارزان شمشير- زن به اتفاق يكديگر به دفع آن سرور اقدام نمودند و متوجه حضرت پيغمبر گرديدند.

رسول فرمود: يا على! اين گروه مكروه را از من دفع كن. على- عليه السلام- نعره اى بر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:167

كشيد و متوجه آن پنج ستمگر گرديد. يكى را بگرفت و سرنگون بر زمين زد كه همه اعضايش در هم شكست و ديگرى را تيغ بر فرق نهاد كه تا به سينه بشكافت، باقى روى به گريز نهادند. ناگاه جمعى ديگر

متوجه آن سرور شدند. جناب پيغمبر فرمود: اى على! اين جماعت را از من دفع كن. على مى فرمايد كه تيغ كشيدم و به جانب جوق دشمن دويدم. بيت:

هژبر بيشه هيجا شدم بازنهنگ لجه غوغا شدم بازپس آن جماعت را به شمشير گرفتم و آواز گيرودار ايشان چون از يمين و يسار من برآمد من نيز نعره اى كشيدم و آواز تكبير به فلك رسانيدم. اصحاب چون آواز على شنيدند و از حيات حضرت رسالت پناهى واقف گرديدند يك يك و دودو خود را به جناب پيغمبر رسانيدند اما على مانند نهنگ در درياى جنگ درآمده بود و دشمنان را هلاك مى گردانيد و دادمردى و شيوه مردانگى به ظهور مى رسانيد. آخر الامر كافران روى به گريز آوردند. هنوز على نزد آن سرور نرسيده بود كه گروه مكروه ديگر بيشتر از پيشتر متوجه آن سرور شدند. ديگرباره على را بخواند و فرمود كه اى على! خود را به عون الهى سپردم و نصرت آسمانى با تو است، اين جماعت را از من دور كن. پس على به فرموده نبى به دفع آن گروه شقى متوجه شد. حرامزاده اى بغايت قوى، تيغ حواله فرق على كرد. امير پشت شمشير به دم تيغ او بداد. تيغ آن حرامزاده شكست. خنجر كشيد و خواست كه به خنجر بزند. آن صفدر روزگار و آن شير بيشه كردگار، او را امان نداد و شمشير آبدار صاعقه آثار چنان بر فرق آن غدار زد كه تا به سينه بشكافت. مقارن اين حال ابو سفيان لعين صد كس را به قصد قتل آن سرور فرستاد. بيت:

علم كرده فريقى تيغ خونريزروان گشتند بر قصد نبى تيز

جفا جو كافر

چندى غضبناك شده همپشت بهر كين چو افلاك آن سرور چون اين حال مشاهده نمود، على- عليه السلام- را آواز داده فرمود: اى برادر! مرا درياب و در دفع اعادى دين بشتاب. پس على، آن گوهر درياى مردى، پيش

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:168

ايشان دويد و آن صد كافر را به شمشير گرفت و از كشته پشته مى ساخت. كفار نيز هجوم كرده از اطراف و جوانب ايشان درآمدند و بعضى شمشير مى زدند و بعضى سنگباران مى كردند. ناگاه سنگى بر پيشانى جناب پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و مجروح ساخت و خون روان گرديد. آن حضرت به دامن پاك مى كرد و مى فرمود: كيف يفلح قوم فعلوا هذا بنبيّهم چگونه فلاح يابند قومى كه با پيغمبر خود چنين معامله مى كنند؟ عتبه- عليه اللعنة- سنگى بر لب مبارك آن سرور زد چنانچه يك دندان آن حضرت بشكست و لب آن سرور بغايت آزرده شده در خون نشست. بيت:

با تو آنان كه در جنگ زدنددرج ياقوت تو را سنگ زدند

گوهر جام لبت را خستندساغر دولت خود بشكستند

رخنه افتاد در آن حيله گران در صف گوهر صافى گهران

سلك دندانت به خون پنهان شدرشته لؤلؤى تو مرجان شد و عبد اللّه شهاب «1» چوبى بر فرق پيغمبر زد و مجروح ساخت و عتبه ابى وقاص «2» رسيد و شمشيرى بر آن سرور انداخت. آن حضرت پهلو تهى كرد. اتفاقا آنجا گودى بود، از گرانى دو زره پيغمبر آنجا افتاد. بيت:

فغان بر داشت ملعون ستم كيش كه كار فتنه جويى بردم از پيش

محمّد را به زخم تيغ كشتم ز زير بار غم شد راست پشتم و اين آوازه ناخوش به همه جا رسيد و لشكر آن سرور كه

بر او جمع شده بودند به يكبارگى متفرق شدند از آن جمله سعد بن عثمان گريخته به مدينه آمد و اين خبر ناخوش به اهل مدينه رسانيد. زنان بر او جمع شدند و فرياد و فغان بر كشيدند كه تو آن حضرت را كشته ديدى؟ گفت: بلى! زنان زبان ملامت دراز كردند و گفتند: اى روزگار تباه! أتفرّون من رسول اللّه!

______________________________

(1)- عبد الله بن شهاب زهرى.

(2)- عتبة بن ابى وقاص زهرى.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:169

نقل است كه در آن روز ابو سفيان گفت تا على را به قتل نياريم كار محمّد را به اتمام رسانيدن نمى توانيم، دويست كافر را مقرر كرد كه حمله بر على آرند به قصد آن كه اقبال و دولت از دودمان نبوت و خاندان ولايت بر اندازند و على- عليه السلام- آن جماعت كفار را كه در حوالى پيغمبر بودند به شمشير گرفته تنى چند را به قتل رسانيد و خود را به علمدار رسانيده او را با علمش به دونيم كرد. باقى كفار چون علمدار را كشته ديدند بترسيدند و روى به گريز آوردند و مقدار دو تير پرتاب رفتند. در اين محل آن دويست كس رسيدند و با جماعت گريخته موافقت نموده بازگرديدند و قريب به سيصد كس شدند و على- عليه السلام- را در ميان گرفتند. جبرئيل آمد كه يا رسول الله! ملائكه ملكوت زبان به ثناى على- عليه السلام- گشودند و سكّان عالم جبروت به اين غرفه آسمان برآمده نظاره جنگ على- عليه السلام- مى كنند و از خداوند تعالى نصرت او مى طلبند. تو نيز يا رسول الله! ببين كه با على چه معامله مى رود و او با دشمنان

تو چگونه كارزار مى كند. راوى گويد كه كفار به يك بار از اطراف و جوانب على- عليه السلام- درآمدند و دست به تيغ و تير و سنگ كردند اما، بيت:

شه شير صولت هژبر مصاف كز او آب شد زهره كوه قاف گفت: مرا جان به چه كار باشد كه در حراست پيغمبر نباشد و سر چرا منت بر گردن نهد كه در قدم آن سرور نرود. آتش غضبش زبانه كشيد و به پيش حمله ايشان دويد و از كثرت جراحت آن سرور بى طاقت گرديده دستبردى مى نمود كه اگر رستم دستان بديدى تا دامن قيامت آن را داستان ساختى، و به نوعى بر دشمن حمله مى نمود كه اگر سام نريمان آن معركه را مشاهده مى نمودى طوق عبوديت در گردن جان انداختى.

كنانه كه يگانه لشكر روزگار بود و زبردست ترين جماعت كفار، ابو سفيان لعين را گفت:

تا كى لاف دلاورى مى زنى و تا چند نام بهادرى بر خود مى نهى امروز در چنين محل كه على عالمى را به تنگ آورده و اكنون كوفته و مانده و زخم كارى خورده، بيرون نمى روى و با وى محاربه نمى نمايى؟ آن حرامزاده از غايت غيرت و استيلاى شدت، شمشير

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:170

آبدار بمثابه شعله آتشبار كشيده خود را به حضرت على- عليه السلام- رسانيد و خواست كه ضربتى بر او زند. على- عليه السلام- امانش نداد و نزديك او دويده او را در بركشيد و از روى قوت آن پيلتن را از روى زمين بر كند و بالاى سر برآورد و بر زمين زد كه همه اعضاى او در هم شكست، و به روايتى ديگر او را در هوا انداخت و در محل

فرود آمدن به ضرب شمشير او را دو نيمه ساخت. بيت:

ترك خنجر دار گردون هر دم از چرخ برين حرب او مى ديد و مى گفت آفرين! صد آفرين! يكى از خويشان نزديك كنانه را به غيرت آوردند و به حرب على روانه كردند. آن خطا كار برگشته روزگار تيغى بر على انداخت، خطا آمد، على- عليه السلام- تيغى بر فرق او زد كه مغفر و عمامه و سر و گردن و دست و نصف بدن او را به صحرا افكند. در اين محل هجوم كردند و على- عليه السلام- را در ميان گرفتند و آن حضرت در ميان ايشان افتاده حرب مى كرد و از چهار طرف حمله مى برد و مى زد و مى كشت و از هجوم كفار هيچ انديشه به خود راه نداد. خروش و فغان از زمين به آسمان برآمد. ساكنان عالم بالا و فرشتگان ملكوت اعلى به فرموده حق سبحانه و تعالى اين ندا در دادند كه: لا فتى الّا على لا سيف الّا ذو الفقار. اين حديث قدسى به صحّت رسيده و هيچ احدى از فرق اسلاميه انكار ننموده اند. بيت:

نبى را جبرئيل مرحمت سنج چنين گفت اى ز اعداء ديده صد رنج

نظر كن بر على بنگر چه يار است به روز غم چه سانت غمگسار است

براى تو است روز كينه خواهى مجسم شخصى از حفظ الهى

نمى باشد از اين بهتر مؤاسات نداده كس چنين داد مؤاخات آن حضرت فرمود: اى جبرئيل! على مرا بمثابه جان است و آنچه در حق او گفتى آن چنان است هو منّى و انا منه. جبرئيل گفت: يا رسول الله! انا منكما. بيت:

تعالى الله زهى ذات مؤيدكه مداحش خدا بود و محمّد

آثار احمدى، استرآبادى

،ص:171 رخش لامع ز انوار خدائى است بر او بودن مقدم بى حيائى است القصه لشكر كفار از پيش حيدر كرّار فرار نمودند و به اتفاق عتبه و وقاص و عبد الله شهاب پيش ابو سفيان لعين آمدند و گفتند: ديگر ما را قوت محاربه و قدرت مقاتله نماند، حالا مهمى ساخته ايم و اكابر اصحاب محمّد را تمام كشته ايم، مبادا كه به جهت زيادتى طمع، خود را به باد دهيم و به دست على كه زخم خورده و خشم آلوده گشته كشته شويم. بيت:

نماند اصلا به جا دلهاى كفارز تيغش مهره واچيدند يك بار و حال آن كه جمعى بسيار گرد على درآمدند و انبوهى عظيم پيدا شد اما چون على- عليه السلام- ديد كه كفار از معركه محاربه بيرون رفتند و دست از مقاتله بداشتند به نزد آن سرور آمد و آن جناب رسالت مآب را مدد كرده از مغاك بيرون آورد. در اين محل ابى بن خلف «1» رسيد و از حال پيغمبر واقف گرديده آواز بلند كرد كه اى محمّد! خدا نجات ندهد مرا اگر تو را نجات دهم. على- عليه السلام- خواست كه او را ضربتى زند.

آن سرور فرمود كه اى على! مهم اين را به من گذار كه ميان من و او وعده اى است. چون نزديك پيغمبر آمد آن حضرت حربه به جانب او افكند، بر گردنش آمد و اندك جراحتى به وى رسيد. آن حرامزاده عنان مركب بگردانيد و فرياد بر كشيد كه محمّد مرا بكشت! مردم بر او خنديدند و گفتند: اى نامرد! اگر اين جراحت بر چشم ما باشد بر هم نزنيم.

گفت: اى قوم! اين زخم حكم ديگر دارد

و در راه مانند گاو فرياد مى كرد تا جان پليد به مالك دوزخ سپرد. و آن سرور ديد كه اصحاب سيّما عمر خطاب شرمنده اند. ايشان را دلدارى داده به اتفاق مسلمانان به جانب كوه ميل كرد به شعب احد به واسطه آنكه اگر ابو سفيان داعيه محاربه نمايد از يك جانب باشد و چون ابو سفيان نظر كرد و ديد كه اصحاب آن حضرت پشت به كوه داده اند خواست كه بر ايشان ديگر باره حمله كند، لشكر اسلام در نظر ايشان بسيار نمود از آن سبب رعبى در دلهاى كفار افتاد آن عزيمت

______________________________

(1)- الف و ج: «ابن ابى خلف».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:172

را بر طرف كرده متوجه مكه شدند. و چون به دامن كوه رسيدند ابو سفيان خود تنها پيش آمده آواز بلند كرد و گفت: أ في القوم محمّد أ في القوم فلان و فلان. آن حضرت فرمود هيچ جواب مدهيد. ابو سفيان ديد كه جواب نمى دهند خنده كرده بتان خود را نوازش كرد و گفت: اعل هبل! اعل هبل! مسلمانان در جواب گفتند: اللّه اعلى و اجلّ.

ابو سفيان گفت: محمد و على و حمزه را كشتيم و ابا بكر و عمر و عثمان را زخمهاى كارى زديم. پس اصحاب رسول را تحمل نماند بى رخصت پيغمبر جوابش دادند كه دروغ مى گوئى اى دشمن خدا و رسول! اينك محمّد، اينك على، اينك اكابر اصحاب.

ابو سفيان گفت: اى محمّد! اين عوض بدر است، وعده ما و شما همان موضع است در سال آينده. آن حضرت فرمود: قبول نموديم. پس ابو سفيان لعين عنان بگردانيد به جانب مكه و به مردم خود ملحق شد. در اين محل فاطمه

زهرا [س] از شنيدن شهادت حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- بى طاقت شده با جمعى از زنان از مدينه بيرون آمد گريه كنان و متوجه احد شد، آن سرور را به آن حال مشاهده نمود، فغان بر كشيد و آغاز گريه كرد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- او را در بغل گرفت و نوازش كرد و تسلّى نمود. بعد از آن على مرتضى به سپر آب مى آورد و فاطمه خون از سر و روى آن سرور بشست و خون همچنان مى آمد. سوخته بر آنجا نهادند و آن زخم را مداوا كردند.

گفتار در ذكر شهادت سيد الشهداء حمزة بن عبد المطلب به دست وحشى و آمدن جبرئيل از نزد ربّ جليل به تعزيت وى

ارباب سير و اصحاب سخن گستر آورده اند كه جبير بن مطعم را غلامى بود وحشى نام، گفت: اى غلام! ترا به چندين خريده ام و مدتى شده كه اوقات به تربيت تو گذرانيده ام، اكنون به تو حاجتى دارم، اگر مراد من از تو حاصل شود به لات و عزّى كه مراد تو برآورم و ترا از مال خود آزاد گردانم و دختر عتبه را كه به «هند جگرخوار» مشهور است به تو دهم، و غلام را به انواع وعده هاى شيطانى و به اصناف وسوسه هاى نفسانى فريب داد و گفت: هرگاه كه محمّد يا على يا حمزه را بكشى آزاد باشى و چندان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:173

مال به تو دهم كه ترا در معيشت به كسى احتياج نباشد. وحشى براى طمع مال و آزادى و وعده هاى وساوس شيطانى در اين روز از اطراف در كمين بود نتوانست كه پيرامون محمّد و حوالى على بگردد اما حمزه به هر طرف كه حمله مى برد به اطراف و جوانب خود ملتفت نمى گرديد. در اين محل آن سرور شهدا در

حرب بود و از وحشى واقف نبود. وحشى حربه اى انداخت به تهيگاه حمزه رسيد و اين زخم به غايت كارى بود، روح مقدس و جان اقدس آن شهسوار ميدان شجاعت به بال شهادت به جانب جان آفرين پرواز نمود. بيت:

دنيى بهشت رحمت پروردگار يافت در روضه بهشت به خوبى قرار يافت بعد از آن وحشى شكم حمزه را بدريد و جگرش را بيرون كشيد و به هند جگرخوار رسانيد. آن فاحشه برخاست و بر سر حمزه آمد و گوش و بينى شاه شهيدان را بريد و شادى كنان بازگرديد. چون آن سرور، عم بزرگوار خود را در ميان ياران نديد بازگرديد و چون مى دانست كه آن شير بيشه هيجا از پيش دشمن به هيچ جا نمى رود كس فرستاد و تفحص حال عم بزرگوار خود نمود. او را در ميان كشتگان افتاده با شكم پاره و گوش و بينى بريده يافتند. قاصد بازگرديد و خبر شهادت حمزه به سمع اشرف پيغمبر رسانيد.

آن حضرت آمد و عم بزرگوار خود را به آن خوارى مشاهده نمود، بسيار بگريست و بى حد اندوهناك گرديد و به خدا بناليد و همچون ابر، قطرات عبرات از ديده مى باريد و از روى خشم و غضب مى فرمود كه اگر بر قريش دست يابم و بر ايشان مسلط گردم هفتاد كس را از ايشان بكشم و انتقام عم بزرگوار از ايشان بكشم. جبرئيل از نزد ربّ جليل به جهت تسلّى خاطر مبارك حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و گفت: يا رسول الله! خداى تعالى ترا سلام مى رساند و به مصيبت عمت پرسش مى نمايد و مى فرمايد كه در راه رضاى ما به دفع اعداء

كوشيدن و شربت هلاكت نوشيدن و خلعت شهادت پوشيدن، دولت ابدى و سعادت سرمدى است. قال الشاعر:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:174 چون شهيد راه او در هر دو عالم سرخ رو است خوش دمى باشد كه ما را كشته زين ميدان برند ديگر فرمود كه حق سبحانه و تعالى مى فرمايد كه ما ترا رحمت عالميان و برگزيده آدميان گردانيديم اگر ترا داعيه انتقام خون عمت باشد آن مراد ميسر و آن مطلوب حاصل است اما زياده مكن: وَ إِنْ عاقَبْتُمْ فَعاقِبُوا بِمِثْلِ ما عُوقِبْتُمْ بِهِ وَ لَئِنْ صَبَرْتُمْ لَهُوَ خَيْرٌ لِلصَّابِرِينَ «1» پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- از آن انديشه بازگرديد و طريق صبر و تحمل شعار خود گردانيد. در اين محل صفيه خواهر حمزه از دور پيدا شد. آن حضرت- صلّى اللّه عليه و آله- زبير را گفت: برو و او را به لطف و مدارا بازگردان تا برادر خود را به اين حال نبيند و اين خوارى مشاهده نكند كه او طاقت و تحمل ديدن برادر خود ندارد. زبير نزد مادرش آمده گفت: خاطر مبارك اين سيّد و سرور و اين برگزيده خداوند اكبر چنان مى خواهد كه بازگردى. مادرش گفت: فرمانبردارم و قدم از اينجا فراتر نمى گذارم اما چه شود اى فرزند كه از آن حضرت در خواهى كه مرا رخصت دهد تا برادر خود را كشته و شكمش دريده و جگرش را هند جگرخوار خورده و گوش و بينى او را بريده مشاهده كنم و طريق صبر و تحمل پيش گيرم و به ثواب صابران رسم.

رسول- صلّى اللّه عليه و آله- او را رخصت داد، آمده برادر خود را بدان

حال بديد، استرجاع و استغفار كرد و ليكن بى طاقت گرديد و تحملش نماند و از گريه خود را نتوانست كه نگاه دارد. آب از ديده مى ريخت و آتش از سينه مى انگيخت. فاطمه زهرا- عليها السلام- نيز موافقت نموده زار زار بگريست و اصحاب نيز گريه بسيار كردند و آه و ناله بى شمار كشيدند. جبرئيل آمد كه يا رسول الله! عمت حمزه را در هفت آسمان شير خدا و شير رسول خدا و سيد الشهداء مى خوانند و تمامى ملائكه آسمان بر وى نماز كردند شما نيز بر وى نماز كنيد. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بر وى نماز گزارد. بعد از آن يكان يكان شهدا را مى آوردند و پيش حمزه مى گذاشتند و آن حضرت نماز

______________________________

(1)- النحل 16/ 126.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:175

مى گزارد، تا هفتاد نماز بر حمزه گزاردند. پيغمبر بفرمود تا او را همانجا دفن كردند و با اصحاب خود به مدينه مراجعت نمود.

همانجا با لباس غرقه در خون به فرمان نبى شد حمزه مدفون راوى گويد كه چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به مدينه آمد مردان و زنان مدينه به استقبال پيغمبر بيرون آمدند و بر سلامتى ذات اشرف آن سرور شكر مى كردند با آن كه اكثر ايشان مصيبت زده بودند و مى گفتند: يا رسول اللّه! مردان و زنان و فرزندان ما فداى خاك قدم تو باد! ما مصيبت تو نمى خواهيم بلكه آزار دل مبارك ترا طاقت نمى آريم. آن سرور، مردان را دلداريها نمود و زنان را به لطف و مرحمت نوازشها فرمود و چون به خانه درآمد از اكثر خانه هاى مسلمانان آواز گريه و فرياد زنان بر مى آمد الّا از خانه حمزه. آن

حضرت را به جهت عمش گريه آمد و فرمود كه اينجا كسى نيست كه از براى عمم حمزه گريه كند و او در اين ديار غريب بوده است و حال غريبان نوعى ديگر است. اين بگفت و به حجره درآمد و از كثرت ملال و غصه حمزه به خواب رفت. انصار برخاستند و به خانه هاى خود رفتند و زنان خود را به خانه فاطمه زهرا- عليها السلام- فرستادند و تا نصف شب آنجا به جهت حمزه گريه كردند. به واسطه كثرت آواز زنان و فرياد و فغان ايشان آن سرور از خواب بيدار شد و پرسيد كه اين ناله و زارى از براى چيست و اين گريه و بى قرارى براى كيست؟ گفتند: يا رسول اللّه! زنان انصارند كه براى عمت گريه مى كنند و شرايط تعزيت حمزه به جاى مى آرند. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در حق ايشان فرمود: رضى اللّه عنكنّ و عن اولادكنّ و عن اولاد اولادكنّ. بيت:

گريه مى كن كز آن ثمر يابى اشك ريزى كنى گهر يابى بعد از آن هر كسى را كه در مدينه مصيبتى رسيدى اوّل به جهت حمزه سيد الشهداء مى گريستند و بعد از آن به جهت متوفاى خود گريه مى كردند و اين قاعده در مدينه باقى ماند الى يومنا هذا. روز ديگر آن سرور از خانه بيرون آمد و مردم بر او جمع شدند.

پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- زبان به ستايش شهداى احد گشوده چندان از فضايل

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:176

ايشان بازنمود كه همه كس را آرزوى شهادت بردن در دل پيدا شد. جبرئيل- عليه السلام- آمد كه يا رسول اللّه! خدا ترا سلام مى رساند و مى فرمايد ما

كه خداونديم شهدا را پيش خود برديم و از خورش و پوشش كه مثل آن چشم هيچ بيننده نديده باشد و گوش هيچ شنونده نشنيده باشد به ايشان ارزانى داشتيم بعد از آن از كلام بارى تعالى اين آيه فرو خواند: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ «1» و عادت آن سرور چنان بود كه هر سال يك نوبت خاصه به جهت شهدا به احد رفتى و گفتى: سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.

اى عزيز من! به صحت پيوسته كه شهداى احد را بر باقى شهيدان مرتبه اى بلندتر و ثوابى بيشتر است و روايت چنان است كه در جنگ احد حضرت على- عليه السلام- هفتاد زخم خورده بود جمله از پيش روى، بعضى بر سر و بعضى بر بازو و بعضى بر شكم، از آن جمله تيرى بر پاى مبارك وى رسيده بود و آن جناب در گرمى حرب بود، به واسطه تردد حرب، تير بشكست و پيكان بر استخوان محكم نشست، بعد از مراجعت به مدينه الم بر الم افزود و بيرون آوردن آن را آن جناب به هيچ گونه تحمل نمى فرمود «2» و روايت چنان است كه آن حضرت چون به نماز مشغول شد حسن و حسين، جراح را فرمودند كه گوشت پا را شكافت و پيكان را از آنجا بيرون آورد و حال آن كه جناب ولايت مآب را از آن خبر نبود كه در درياى عبادت حق تعالى مستغرق بود چنانچه محقق نامى مولانا عبد الرحمن جامى اين معنى را به نظم آورده است، مثنوى:

شير خدا شاه

ولايت على صيقلى شرك خفى و جلى

روز احد چون صف هيجا گرفت تير مخالف به تنش جا گرفت

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 169.

(2)- نسخه ج از اينجا تا ذكر رفتن آن سرور به جانب مكه و زيارت كردن كعبه معظمه يعنى حدود يك ششم كتاب را ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:177 غنچه پيكان به گل او نهفت صد گل محنت «1» ز گل او شكفت

روى عبادت سوى محراب كردپشت به درد سر اصحاب كرد

خنجر الماس جو بفراختندچاك به تن چون گلش انداختند

غرقه به خون غنچه زنگارگون آمد از آن گلبن احسان برون

گل گل خونش به مصلى چكيدگشت چو فارغ ز نماز آن بديد

كاين همه گل چيست ته پاى من ساخته گلزار مصلاى من

صورت حالش چو نمودند بازگفت كه سوگند به داناى راز

كز الم تيغ ندارم خبرگرچه ز من نيست خبردارتر «2»

ذكر متوجه شدن ابو سفيان به جانب مدينه به حرب پيغمبر و رفتن آن سرور به جانب حمراء اسد به دفع كافران بد سير و فرار نمودن كفار از بيم حضرت پيغمبر (ص)

اصحاب سير و ارباب خبر آورده اند كه چون ابو سفيان به مكه رسيد واقف گرديد كه اهل اسلام بسيار مجروحند و از ارباب جنگ و جدال همين على مانده و او نيز زخم كارى خورده، اشراف عرب را جمع كرد و گفت: ما مبلغى صرف لشكر كرديم و مردم محمّد را بعضى كشته و بعضى را اعضاء شكسته ساختيم، بيت:

سران لشكرش را سر بريديم خلل در ملك او بى حد پديديم

چو افكندى عدو مگذار خيزدو گر خيزد به كينت خون بريزد حالا مصلحت چنان مى بينم كه بر سر محمّد رويم، و ايشان از ما غافلند، بر سر ايشان ريزيم و به يك ساعت دمار از ايشان بر آريم. صفوان اميه گفت: اين خيال باطل است و اين انديشه به غايت بى حاصل، به سبب آن كه اهل مدينه به ما كينه دارند و

هر

______________________________

(1)- هفت اورنگ: «راحت».

(2)- هفت اورنگ، اورنگ سوم، تحفة الاحرار، ص 403.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:178

كس جان داشته باشد به قصد ما تيغ بر دارد و به نوعى دستبرد به ما نمايند كه تا دامن قيامت از آن بازگويند. ابو سفيان سخن نشنيد و لشكر از مكه بيرون كشيد. بيت:

در آن فكر خطا بودند ايشان كه آمد رهنوردى از بيابان و آن سرور را از انديشه مخالفان خبر دار گردانيد. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- همان زمان بلال را فرمود كه در مدينه منادى كند كه هر كس در احد حاضر بوده به حرب دشمن بيرون آيد به غير از مجروحان. اصحاب چون اين ندا شنيدند سمعنا گفتند و انقياد نمودند و طوق اطعنا در گردن جان افكندند و به علاج جراحتها التفات ننموده اجابت آن سرور را سرمايه سعادت خود دانسته دست از علاج بداشتند و تيغ و نيزه برداشته متوجّه خدمت پيغمبر گشتند. جبرئيل- عليه السلام- آمد كه يا رسول اللّه! حق سبحانه و تعالى مى فرمايد كه مردم تو با وجود آنكه مجروحند خدمت ترا بر علاج جراحت خود مقدم داشته اند ما نيز ايشان را به آيه كريمه: الَّذِينَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ «1»؛ نواختيم. پس آن حضرت [ابن] ام مكتوم را امير مدينه گردانيد و علم خاصه خود را به على- عليه السلام- داد و از مدينه بيرون آمد و به هيچ منزل نفرمود تا به حمراء اسد «2» رسيد و آنجا توقف فرمود. بيت:

به مجروحان خون آلود يكدل به حمراء اسد گرديد نازل آن حضرت در آن منزل تفحص احوال دشمن نمود. در اين محل معبد بن ابى معبد

كه به شرف اسلام مشرف نشده بود اما طريق محبت به پيغمبر و دوستى و محبت به حيدر صفدر و شيوه اتحاد و يگانگى به ابا بكر و عمر و باقى مسلمانان ديگر مرعى مى داشت و در شرايط جان سپارى و لوازم خدمتكارى و صرفه و غبطه آن حضرت دقيقه اى فرو نمى گذاشت در آن منزل به آن سرور رسيد و شرايط خدمت و لوازم تعزيت حمزه به جاى رسانيد و گفت: يا محمّد! جراحتى را كه بر تن مبارك تو آمد و

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 172.

(2)- حمراء الاسد در هشت ميلى مدينه معجم البلدان.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:179

شكستى كه بر بعضى اصحاب و احباب تو واقع شد اميد مى داشتم كه نصيب اعداى تو باشد و بعد از اين المى به حضرت تو راه نيابد و عذر خواهى بسيار نمود و از آن حضرت اجازت طلبيده روى به راه نهاد و به سرعت تمام براند تا به مكه رود. چون ابو سفيان معبد را بديد احوال پيغمبر پرسيد. معبد گفت: محمّد را با ياران او و لشكر بى كران همه دليران مردافكن و همه شجاعان شمشير زن در حمراء اسد گذاشتم يحتمل كه شما را در اين منزل دريابند و چنان ديدم كه در لحظه اى دمار از لشكر تو بر آرند. اين بگفت و از عقب نگاه كرد. ابو سفيان پرسيد كه نگاه چه بود كه كردى؟ گفت، بيت:

به آن سرعت كه او ره مى نورددعجب گر گردشان پيدا نگردد ابو سفيان گفت: اين سخن دروغ است به سبب آنكه محمّد زخمى كارى دارد و على كه صاحب لوا است او نيز زخم خورده قدم از قدم بر نمى دارد.

ايشان را قوت بيرون آمدن از مدينه نيست چگونه قوت و قدرت مقابله باشد. معبد به لات و عزى سوگند خورد كه آنچه گفتم راست است. اگر ترا امشب تا صباح مهلت دهند من مرد نباشم و چون ملاقات شود و از شما كسى زنده به در رود مرد نباشم. ترسى در دل ابو سفيان و رعبى در دلهاى كافران افتاد. صفوان به ابو سفيان گفت: حالا دولت از آن ما است و فتح و نصرت به جانب ما، نبايد كه قضيه بر عكس گردد، پس به مصلحت يكديگر كوچ كردند و به هزار خوف و ترس روى به مكه آوردند. معبد قاصدى گرفت و شرح احوال را به تمامى به خير الانامى فرستاد. آن حضرت نيز مراجعت به مدينه نمود.

حكايت زن طلحه و عبد الله و سفيان كبير و شهادت عاصم و جمعى از مسلمانان

روايت چنان است كه چون كفار به مكه رسيدند هر كس استيلاى خود را بر مسلمانان به مدعاى خود قصه پرداز گشتند و همديگر را از براى فرح و نشاط تهنيت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:180

مى گفتند. زن طلحه به واسطه آن كه شوهر و پسرش «1» كشته شده بودند، فرياد مى كرد و فغان مى كشيد و آه و ناله و فغان به آسمان مى رسانيد و از بى طاقتى موى سر خود را بريد و به نزديك قوم خود دويد و گفت: اين موى را رسن سازيد و در گردنم افكنده بر دار كشيد و مرا به اين خوارى بكشيد و از اين غصه و محنت و الم خلاص سازيد. كفار گوش بر گفتارش نكردند و او را به غايت منع كردند. گفت: چون مرا نمى كشيد بارى كشنده پسرم و شوهرم را بكشيد و انتقام خون ايشان بستانيد تا صد

شتر همه فربه و جوان و همه سرخ موى و بلند كوهان تسليم نمايم و هر چه مراد او است بر آورم. زبير و طلحه به مصلحت سفيان «2» نام حيله اى كردند و مكرى انديشيدند و روى به مدينه آوردند. بعد از طى مراحل و قطع منازل به مدينه درآمده نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- رفتند و گفتند: اى سرور و سيد! ما به وحدانيت خدا و به رسالت تو اعتراف نموديم و اتباع ما جمله مسلمان شدند اما اوامر و نواهى و احكام و شرايع حضرت رسالت پناهى نمى دانند التماس داريم و استدعا از حضرت تو مى نمائيم كه جمعى را همراه ما سازى كه مردم ما را تعليم فرايض و سنن كنند و طريق نماز و روزه ارشاد نمايند. آن حضرت ده كس را تعيين نمود از آن جمله يكى عاصم «3» بود كه رفته ايشان را تعليم قرآن كند.

القصه مسلمانان بى خبر از مكر ايشان روى به راه آوردند. چون منزلى چند برفتند يكى از آن ملاعين بى خبر از مسلمانان جدا شد و خود را به سفيان رسانيد و از آوردن مسلمانان واقف گردانيد. آن حرامزاده دويست كس مسلح برداشت و بر سر ايشان شبيخون آورد، سحرى بود كه بر سر آن جمع رسيد، مسلمانان نماز بامداد به جماعت ادا كردند ناگاه از دور سياهى سپاه ديدند، آن زمان از مكر دشمن واقف گرديدند و اتفاق نموده عاصم را مهتر خود گردانيدند. عاصم چون ديد كه ياران همه همدم و دوستان

______________________________

(1)- «و پسر» را الف و ج ندارد.

(2)- ب و ج: «صفوان».

(3)- عصام بن ثابت بن ابى الافلح (تاريخ پيامبر اسلام)، ص

352).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:181

ثابت قدم اند گفت: بيت:

رخ از جنگ اعادى برنپيچم شهادت خوش بود سر زان نپيچم كفار چون ديدند كه اهل اسلام عزم جزم كردند كه محاربه نمايند سفيان گفت: اى عاصم! سلامت مى طلبى دست به بند بده و از ما امان طلب. عاصم جواب داد كه با شما حرب خواهم كرد و عوض خون خود چندين كس را بر خاك هلاك خواهم افكند.

بيت:

به عون قادر قيوم قاهرنخواهم شد مطيع هيچ كافر

نصيب ما شهادت شد در اوّل به اين دولت ورق گشته مسجّل به رسم عرب جنگ آغاز كردند و عاصم تنى چند از ايشان بكشت و زخم كارى نيز بخورد و روى نياز به قيوم كارساز كرد و گفت: الهى! امداد دين پيغمبر تو كردم روا مدار كه سر مرا دشمنان پيغمبر تو به مكه برند. اين بگفت و با وجود زخم كارى حمله برد و تنى چند را به قتل آورده از پاى در افتاد و شربت شهادت بنوشيد. كفار خواستند كه سر او را جدا سازند، به فرمان خداى تعالى در حال چندان زنبور پيدا گرديدند و نيش بر آن كافران بدانديش زدند كه نتوانستند سر عاصم را جدا سازند، از ترس به گوشه اى رفتند و توقف نمودند كه زنبوران بروند و ايشان بيايند و آن سرها را برداشته به مكه برند و صد شتر بستانند. شبانگاه سيلى آمد از كوهسار و عاصم را از جا بر كند تا به دريا برد و افكند. بيت:

غريق بحر رحمت گشت مظلوم ز نقد كام دشمن گشت محروم و شش تن ديگر همچون عاصم جنگ كردند و در آخر كشته گشتند اما سه تن از مسلمانان ماندند. كفار

ايشان را به انواع فريب و اصناف مكر بازى دادند تا دست از جنگ بداشتند و هر سه كس را بند كردند يكى از ايشان عبد اللّه نام بود، فرياد بر كشيد و فغان برآورد كه مرا اينجا بكشيد و به جانب مكه در ميان دشمنان مبريد. قضا را بندش

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:182

پاره شد، تيز دستى نمود و شمشير دشمن را از نيام بر كشيد و همچون شير و پلنگ بغريد و در ميان ايشان دويد و چون دل بر مرگ نهاده بود مردانه وار تنى چند را بكشت و آخر به تيغهاى مختلف او را شربت شهادت چشانيدند و آن دو مسلمان را بند محكم كرده به مكه بردند و انواع آزار و ايذاء به دو مسلمان رسانيدند و چون به مكه بردند يكى را بر دار كشيدند و ديگرى را به مبالغه تمام فرمودند كه از محمّد روى بگردان تا از ما خلاص شوى. آن مؤمن پاك دين روى به جهان آفرين كرد و گفت: الهى! از حال ما آگاهى، خبر حال ما بدان سرور برسان و انتقام ما از اين كافران بستان. بيت:

ز كشتن نامدش در دل ملالت شهيدش ساختند اهل ضلالت آن حضرت در مسجد نشسته بود كه جبرئيل- عليه السلام- آمد و از احوال شهادت شهيدان، آن سرور را اعلام نمود. رسول- صلى اللّه عليه و آله- از آن حال برآشفت و رو به ياران كرده گفت: عن قريب باشد كه خدا يكى را بر انگيزد تا انتقام خون مسلمانان بكشد.

ذكر حيله انگيختن عبد الله به جهت خاطر اشرف محمّد رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- و سفيان را كشتن و به مراد خاطر خود رسيدن

حكايت پيشه اى كاين قصه پرداخت روايت را به اين قانون ادا ساخت كه چون سفيان- عليه اللعنة- به مكر و حيله خون

چندين مسلمانان ريخت به آن قانع نشد و خيال باطل پديد كرد و لواى فتنه بلند گردانيد و از اطراف و جوانب هر كس كه دشمن پيغمبر بود به خود جمع گردانيد به خيال آنكه بر سر مدينه تازد و بنياد اهل اسلام را بر اندازد. شخصى از ميان ايشان جدا گرديد و به مدينه آمد نزد رسول الله و او را از آن حال واقف گردانيد. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه سفيان ده كس از مردم مسلمان به مكر به قتل آورد هيچ كس در ميان ما باشد كه به مكر و حيله سفيان را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:183

بكشد و خدا و رسول را از خود خشنود سازد و سر او را برداشته به حضور من آرد؟

يكى از حاضران بر پاى خاست نام او عبد الله و گفت: يا رسول اللّه! من بروم و مهم او را فيصل داده به خدمت برسم و سر او را برداشته به تو تحفه آرم. برخاست و روى به راه آورد و در ميان جماعتى كه با پيغمبر عداوت داشتند روزى چند بسر برد. اتفاقا سفيان با جماعتى سفيهان به آنجا رسيد و او را بديد. و اين عبد الله به غايت نيكو رخسار و بى حد پاكيزه گفتار بود از اين جهت به او ملتفت گرديد و از او پرسيد چه نام دارى و اينجا در چه كارى؟ گفت فلان نام دارم و خود را از بهادران مى شمارم و انتظار آن دارم كه كسى به قصد محمّد بيرون رود و من همراه ايشان بروم و انتقام خون پدر و برادر از او بكشم. سفيان با او خوش

برآمد و به همراهى خود او را برداشته روى به منزل آورد.

پس عبد اللّه در آن راه از هر لاف و گزاف آغاز كرد و خوش آمدى چند گفت. بعد از آن گفت: اى امير كيوان اساس! التماس دارم كه مرا در سلك ملازمان خود در آرى و به خدمت خود مفتخر و سرافراز سازى كه پروانه صفت گرد شمع رخسار تو گردم و خدمات لايقه حسب الاشاره به تقديم رسانم. سفيان را اعتماد تمام از گفتارش حاصل آمد و او را ملازم نزديك خود گردانيد. اما عبد الله چون در خيمه و خرگاه درآمد، بيت:

سپاهى ديد با وى غرق آهن تمامى كينه گير و ناوك افكن چون شب درآمده و هر كس به منزل خود رفتند و قرار گرفتند و از آمد و رفت خلايق درها بستند سفيان برخاست و به جامه خواب درآمد. عبد اللّه مى گويد: من آغاز قصه كردم و خارش و مالش نمودم تا به خوابش كردم و چون حوالى از مردم خالى بود و فرصت بود برخاستم و به خاطر جمع او را به قتل آوردم. بيت:

سرش از تن بريدم بى تأمل دلم گرديد بى وهم از توكل پس با تيغ كشيده و سرش در دست آويخته بيرون آمدم و روى به راه آوردم. چون قوم او واقف شدند از عقب من به هر طرف دويدند. من در ميان غارى درآمدم و پنهان گرديدم. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:184 ز بيم راه پيمايان ناپاك به غارى شد درون چون گنج در خاك اما اندك نسيمى مى آمد و نشان پاى مرا مى پوشيد از اين جهت مرا نديدند و به جانب ديگر به طلب من دويدند. چون درنگى برآمد خاطر

از ايشان جمع كردم و از آنجا بيرون آمدم و به سرعت تمام قطع منازل و طى مراحل كردم تا به خدمت پيغمبر رسيدم. چون چشم آن حضرت بر من افتاد تبسم نمود و از روى التفات فرمود: افلح اللّه وجهك. سر سفيان را پيش آن حضرت بر زمين افكندم. اول مرا به بهشت وعده داد بعد از آن به سجده افتاد و خدا را شكر كرد، بعد از آن مرا نوازش بسيار نموده عصاى خاصه خود را كه پيوسته آن را به دست گرفتى به من ارزانى داشت و من از آن عصا به فوايد بسيار و منافع بى شمار رسيدم. پس عبد اللّه از وعده جنت المأوى و يافتن عصا از حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- مترنّم به مضمون اين مقال شد، بيت:

لله الحمد كه از ياورى بخت بلندبه چنين منصب شايسته شدم دولتمند

ذكر وقايع آن حضرت در سال چهارم از هجرت در ميان بنى نضير رفتن و آن قوم قصد كشتن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كردن

اشاره

گرت بايد نكوئى بد مينديش كه در دل هر چه دارى آيدت پيش

نكوئى پيشه كن تا در نمانى ز بد بگذر كه نيكو بگذرانى مصداق اين حال و موافق اين مقال است كه راويان معتبر و ناقلان سخن گستر چنين آورده اند كه حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- عمرو بن اميه ضمرى را به جهت مهمات اعادى به طريق جاسوسى و خبرگيرى به حوالى بنى النضير فرستاد تا از ايشان خبر گيرد و به خدمت حضرت پيغمبر خبر آورد كه آن جماعت در چه كارند و در چه خيال؟ عمرو بعد از گرفتن خبر و واقف شدن از حال كافران بد سير بازگرديد و متوجه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:185

خدمت خير الانامى شده به موضعى كه آن را قروده «1» گويند

رسيد، دو كس را ديد از مردم بنى عامر «2» در گوشه اى تكيه دارند و به خواب غفلت فرو رفته اند. بنابر عداوت دينى كه مسلمانان را به آن قوم بود آن را از توفيقات الهى دانسته تيغ بركشيد و فى الحال هر دو را سر از تن جدا كرد و حال آن كه پيغمبر آن دو كس را امان داده بود و با ايشان عهد در ميان آورده بود و عمرو از اين معنى خبر نداشت. چون به مدينه رسيد و به خدمت پيغمبر مشرف گرديد آنچه از قوم بنى النضير ديده بود و شنيده بود معروض آن سرور داشت و در خلال سخن، هنر خود را نيز به سمع پيغمبر رسانيد به اميد آنكه آن حضرت او را تحسين كند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: نيكو نكردى و اين بد بود كه از تو به ظهور رسيد من ايشان را امان داده بودم. القصه از عمرو اين نوع مهم دو سه موضع واقع شده باقى مصنوعات و افتراى قصه خوانان است كه بر عمرو مى بندند و به چندين افترا اصحاب رسول را متهم مى دارند.

پس مردم بنى النضير پيش پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آمدند و شكايت از عمرو كردند و گفتند: يا محمّد! ما با تو عهد كرديم و مخالفت ظاهر نكرديم، دو مرد ما را عمرو كشته و نقض عهد از جانب شما ظاهر گشته. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ايشان را به لطف ممتاز گردانيد و گفت: عمرو ايشان را به خطا كشته و از عهد واقف نبوده اكنون ديت آن بر من است و فرمود تا ديت آن

دو كافر را آوردند و بديشان دادند و به جهت تجديد عهد آن جماعت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از مدينه بيرون آمد و متوجه آن قبيله شد. «3» اصحاب پيغمبر چون به آن موضع رسيدند مردم به استقبال بيرون آمدند و انواع مسرت و بهجت به ظهور رسانيدند و گفتند: هر چه محمّد فرمايد و از ما طلبد فرمان بريم و نقد مى دهيم. ديگر گفتند: التماس داريم و استدعا مى نمائيم كه به حصن ما درآيند و طعامى كه ترتيب داده ايم تناول نمايند. آن حضرت به اتفاق

______________________________

(1)- الف: «قرقره».

(2)- هر سه نسخه: «بنى النضير».

(3)- پيامبر اكرم (ص) براى يارى خواستن به نزد يهوديان بنى نضير رفت نه براى تجديد پيمان.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:186

اصحاب در آن حصن درآمدند و ايشان را جايى لايق ترتيب داده بودند بر آنجا نشستند. اما كفار تردد بسيار مى نمودند. ياران رسول را گمان شد كه آن جماعت براى اسباب مهيا ساختن مهمانى تردّد دارند. بيت:

به يكديگر به كار غدر همرازفرشته غافل و ديوان مهم ساز عمرو نام «1» بدبختى به اتفاق حيى بن اخطب به بام برآمد و سنگى برد به قصد آن كه از بالاى بام بر فرق پيغمبر اندازد. بيت:

همان دم جبرئيل آمد خبر دادكه فكر غدر دارند اهل بيداد فى الحال آن حضرت برخاست و اصحاب را گفت: شما باشيد كه من وضو مى سازم و از آنجا بيرون آمده متوجه مدينه شد. چون ساعتى برآمد يكى از بيرون حصن به درون آمد و اصحاب را معلوم شد كه آن حضرت به مدينه رفت. به هم برآمدند و از آنجا بيرون آمدند و چون به مدينه رسيدند آن

حضرت- صلوات اللّه عليه و آله- واقعه را به ياران تقرير نمود و غدر آن جماعت را آشكارا گردانيد و در همان روز آن حضرت، محمّد مسلمه را طلبيد و پيش آن جماعت غدار فرستاد كه از ديار من بيرون رويد كه چون ده روز بگذرد ايشان را امان نخواهد بود و به ايشان خواهد رسيد آنچه بايد رسيد.

بيت:

ز جمع جاهلان كينه اندوزامان نبود كسى را بعد ده روز چون محمّد مسلمه آمد و اداى رسالت كرد در ميان ايشان شخصى بود تورات خوان، گفت: اى قوم! به شما نصيحت مى كنم و از راه شفقت و محبت و موعظه حسنه مى خوانم، طريق تعصب بگذاريد و دست از روش جاهليت بداريد و يكى از دو كار كه به شما مى گويم قبول فرمائيد: اوّل- آنكه اسلام آريد و فرزندان خود را ضايع مكنيد و خانه هاى خود را خالى مسازيد و مواشى و اموال را به تاراج مدهيد و من به خد

______________________________

(1)- عمرو بن جحاش بن كعب.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:187

سوگند مى خورم كه اين، آن محمّد است كه خداوند تعالى در تورات ذكر او كرده و در چندين موضع صفت او فرموده. گفتند: به هيچ طريق اسلام نمى آريم و متابعت محمّد نمى كنيم. آن شخص گفت: پس از شهر بيرون رويد و در قلمرو او مباشيد و كس به وى فرستيد تا شما را مهلت دهد و اموال خود را آنچه توانيد بيرون فرستيد و آنچه بايد فروخت بفروشيد و قيمت بستانيد تا نقصان به شما نرسد و مال شما ضايع نگردد. كفار اين قول را قبول كردند و اسبان به كرايه گرفتند كه اموال خود را بيرون فرستند و

آنچه بايد فروخت، بفروشند. در اين محل عبد اللّه بن ابى منافق كس به ايشان فرستاد كه به هيچ گونه تفرقه به خود راه مدهيد و در قلعه خود متحصن بوده بيرون مرويد كه ما [با] دو هزار كس به مدد شما خواهيم آمد. بيت:

قلاع خويش را سازيد محكم به حال خويشتن باشيد خرم فى الحال آن جماعت به گفته عبد الله ابىّ منافق فريفته شدند و فرستاده رسول را بازگردانيدند و گفتند: محمّد را بگوى كه ما از مقام خويش بيرون نمى رويم و حصار خود محكم كرده به افسون و فسانه تو فريفته نمى شويم و قلعه خود به تو نمى دهيم و از تهديد تو نمى ترسيم. بيت:

به تهديدى كه مى گوئى وفا كن ز دستت هر چه مى آيد به ما كن محمّد مسلمه از حصار بيرون آمد و احوال منافقان و عبد اللّه ابى منافق به ايشان تمام معروض داشت. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- كس فرستاد و اكابر اصحاب را حاضر گردانيد و در باب قلعه و پريشانى آن جماعت مشورت به تقديم رسانيد و قرار بر آن دادند كه بر سر ايشان لشكر برند. همان روز آن حضرت فرمود كه منادى كنند كه پيغمبر خدا به محاربه بنى النضير مى رود. چون خبر منادى به مجاهدان ميدان دين رسانيدند فى الحال اسلحه برداشته به خدمت خير الانامى دويدند و اصحاب كبار در خانه ها درآمده زره پوشيدند و خود بر سر نهادند و شمشيرها برداشته به خدمت رسول اللّه آمدند. آن حضرت لواى خاصه خود را به على- عليه السلام- ارزانى داشت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:188

و از مدينه بيرون آمد. چون پاره اى راه برفتند به سمع اشرف پيغمبر رسانيدند

كه در اين حصار مردى است نام او دعثور و تيرانداز كه مرحب از شمشير او مى ترسد و سعد و قاص از ضرب تير او پرهيز مى نمايد و آن حرامزاده به عشق محاربه على دندان بر دندان مى سايد و با قوم شرط كرده كه محمّد را به تير، جگرش را مجروح سازم و اگر على به دست من افتد به ضرب شمشير سر از گردنش بر دارم. چون اين خبر به سمع حيدر كرّار رسيد بى طاقت گرديد و از آن حضرت اجازت طلبيد كه يا رسول اللّه! چه شود كه علم برداشته مقدم لشكر شوم و چون به دعثور ملاقات شود، به عنايت الهى و توجه و التفات حضرت رسالت پناهى لاف گزاف او را به صر صر شمشير در هم شكنم؟ روايت است كه آن حضرت التماس او را به اجابت مقرون داشت از آن جهت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را با ده كس پيشتر فرستاد. چون على به در حصار رسيد آن نامرد با جمعى كثير از آنجا رجزگويان بيرون آمد و اول در مقاوله شد، آخر مهم به مقاتله انجاميد. مهتر ايشان دعثور «1» شمشير كشيد تا بر على زند و زبردستى خود را ظاهر گرداند. على- عليه السلام- او را چندان امان نداد كه تيغ بالاى سر برد و ضربتى حيدرى بر وى زد چنانچه فى الحال جان به مالك دوزخ سپرد.

اصحاب رجزى گفتند و على- عليه السلام- را ستودند مضمونش آنكه، بيت:

خدائى كه بالا و پست آفريدبه بالاى هر دست دست آفريد باقى مردم كه مهتر خود را كشته ديدند بترسيدند و بازگرديدند و در

قلعه خود در آمدند و جنگ قلعه آغاز كردند تا نماز خفتن، رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را فرمود كه اين قلعه را محاصره دار و نيكو با خبر باش تا از جايى مدد به اين گروه مكروه نرسد. پس على- عليه السلام- به فرموده نبى، بيت:

جهان در ديده اعدا سيه داشت به پاى حصنشان آرامگه داشت و پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بعد از نماز خفتن با بعضى مردم خود متوجّه مدينه

______________________________

(1)- اين نام در نسخه ب همه جا به اين شكل است اما در نسخه الف گاهى «دعثور» و گاهى «اعشر» آمده.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:189

شد و يك روز زياده در مدينه توقف ننموده باز متوجه قلعه شد و بفرمود تا درختان خرما را قطع كردند و آن را زيادتى غم و الم ايشان گردانيدند، و كفار را از هيچ جانب يارى و مددكارى پيدا نشد. و چون پانزده روز على- عليه السلام- ايشان را محاصره داشت به تنگ آمدند و ترسى عظيم در دلهاى ايشان افتاد، فرياد برآوردند و نداى الامان به آسمان رسانيدند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ايشان را امان داد و ايشان كس نزد پيغمبر فرستادند كه چون ما را امان داديد كرم ديگر كنيد و بگذاريد كه از ديار شما بيرون رويم. آن سرور فرمود ملتمس شما به اجابت مقرون گردانيديم اما به شرط آن كه اسلحه را بگذاريد و از اموال آن مقدار كه بر شتران بار كنيد هر كس بر داريد و بيرون رويد. ايشان راضى شدند و خانه هاى خود را به دست خود خراب كردند. حضرت حق سبحانه و تعالى

از براى توبيخ و سرزنش كفار اين آيه كريمه فرستاد، قوله تعالى: قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ فَاعْتَبِرُوا يا أُولِي الْأَبْصارِ «1» پس كارسازى كردند و بر ششصد شتر بار بنهادند و از حصار بيرون آمدند و جا و مقام موروثى را و مال و متاع كسبى را به صد غصه و غم و به هزار محنت و الم گذاشتند، بعضى به جانب شام رفتند و بعضى روى به خيبر آوردند و بعضى ديگر از آن طوايف به اطراف طايف پريشان گرديدند و اسلحه بسيار و اموال بى شمار گذاشتند. از آن جمله سيصد زره، اعلا و پانصد شمشير زيبا و پنجاه زره ميانه و پنجاه خود و باقى آلات حرب از كمان و تير و نيزه و شمشير و سپر و خنجر و از خورش و پوشش به همين دستور بود بلكه از دستور نيز مى افزود. بيت:

مخالف در ره غم گشت پا مال به دست آمد فزون ز اندازه اموال در كتب معتبر ديدم و از ائمه حديث نيز شنيدم كه چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به فتح و نصرت متوجه مدينه شد اكابر و اصاغر انصار پيش سيّد مختار آمدند و گفتند:

يا رسول اللّه! مهاجران بسيار و احتياج ايشان نيز بى شمار است و هيچ كس را از ايشان

______________________________

(1)- الحشر 59/ 2.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:190

منزلى نيست و مقامى معين ندارند، ما التماس مى نمائيم و استدعا از حضرت تو داريم كه هر كس از ما كه انصاريم يكى را از مهاجران به خانه خود بريم و شرايط خدمت ضرورى او به تقديم رسانيم و اين خدمت را از عطاياى الهى دانسته

منت دار باشيم.

رسول كه حسن خلق انصار و لطف و مروت از گفتار ايشان معلوم فرمود به غايت خوش برآمد و گفت: اگر انصار مصلحت دانند اين اموال را بر مهاجر قسمت كنيم و ايشان را به خانه هاى شما نگذاريم تا ايشان كفايت امور معيشت خود به نفس خود نمايند. سعد معاذ و سعد عباده هر دو گفتند: يا رسول اللّه! خاطر ما چنان مى خواهد كه اموال را بر مهاجر قسمت كنى كه به جهت اظهار دين و اعلاى شريعت سيد المرسلين از خان ومان گشته اند و هواى خدمت حضرت شما بر سر ميدان مخالصت بر افراشته اند. هر يك از ايشان در خانه هاى ما باشند و رخساره ما را به ناخن مفارقت نخراشند. باقى انصار از يمين و يسار سيّد ابرار آواز برآوردند كه يا رسول اللّه! ما همه بر اين موجب قبول داريم و تا زنده ايم اين خدمت را منت داشته به جا مى آريم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- چون انصار را صافى دم و ثابت قدم ديد روى مبارك از روى نياز به قيّوم كارساز كرد و گفت: اللّهمّ ارحم الانصار و ابناء الانصار. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آن اموال را بر مهاجر قسمت كرد. جبرئيل- عليه السلام- آمد كه يا رسول اللّه! حق سبحانه و تعالى كرم انصار را پسنديد و ايشان را نوازش فرمود به اين آيه كريمه كه:

يُؤْثِرُونَ عَلى أَنْفُسِهِمْ وَ لَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ «1». آرى! اى عزيز من! كرم كار خود مى كند و صاحب كرم را از حضيض خاك به اوج افلاك مى رساند. بيت:

كرم كن كه هر كس كه دارد كرم كرم داردش در جهان محترم

ذكر رفتن آن سرور به بدر به حرب ابو سفيان و تخلف نمودن ابو سفيان از وعده خويش از بيم مسلمانان

راويان معتبر و مورخان پاكيزه سير روايت كرده اند كه قريش را عادت چنان بود كه

______________________________

(1)- الحشر 59/ 9.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:191

هر سال در اول ذى الحجة الحرام تا ده روز مردم از اطراف بلاد عرب از دور و نزديك در بدر جمع مى شدند و سودا و معامله چندان مى كردند كه در سالى آن مقدار معامله در شهر نمى شد و چون در سال گذشته در ذى الحجّه ابو سفيان غلبه بر مسلمانان كرد و شكست بر اهل اسلام افتاد با وجود چندين جفا كه به حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- رسيده بود وعده نمود كه در سال آينده در همين موضع حرب خواهيم كرد تا مردم تماشا نمايند كه دولت كه را يارى مى دهد و نكبت كدام را بر خاك خوارى مى افكند، و پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- قبول نموده بود كه در موعود حاضر گردد و اين خبر در بلاد عرب منتشر گرديد، بعضى مردم به جهت تماشا و بعضى براى معامله و سودا روى به بدر نهادند. آن حضرت اصحاب را فرمود كه كارسازى كنيد كه به وعده خود وفا كنيم و متوجه بدر شويم، مردم رسول اللّه به كارسازى مشغول شدند.

ابو سفيان چون واقف گرديد خواست كه مكرى كند و مسلمانان را از روى مكر و فريب بترساند تا از مدينه بيرون نيايند و خلاف وعده از جانب پيغمبر افتد. در اين ولا آن پليد مردود يعنى: نعيم بن مسعود از مدينه به رسم تجارت به مكه آمده بود و به ابو سفيان خصوصيت و محرميت تمام به ظهور مى رسانيد. ابو سفيان با نعيم سبط شيطان راست آمد كه او را

به مدينه فرستد تا مردم را بترساند و از بيرون آمدن پيغمبر از مدينه پشيمان گرداند.

القصه نعيم سر خود را بتراشيد به اين بهانه كه به زيارت كعبه رفته بودم. چون به مدينه رسيد زبان به ستايش ابو سفيان بگشود و كثرت و عدّت لشكر او را به اهل اسلام تقرير مى نمود و اراجيف در ميان مردم پديد آمد. على- عليه السلام- كس دوانيد و نعيم را به مجلس حضرت رسالت پناهى آورده احوال لشكر ابو سفيان پرسيد. نعيم گفت: از اطراف و جوانب لشكر بر او جمع شده اند كه پايان ندارد و داعيه دارد كه در موسم حج بر سر مردم مدينه آيد، شما را مصلحت نيست كه از مدينه بيرون رويد و با ايشان مقاتله و محاربه نمائيد، مبادا كه غالب شوند و كسى را از شما زنده نگذارند. اين مى گفت و از گفتارش و از رخسارش آثار كذب ظاهر بود و از افعال انفعال آثارش

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:192

علامات خلاف لايح و باهر. خواص اصحاب تكذيبش نمودند. آن حضرت فرمود: ما توكل به حضرت خداوند نموديم و به جانب دشمن به موجب وعده متوجه گرديديم اگر ابو سفيان بيايد معلوم خواهد شد كه مهم به كجا مى رسد و ظفر از جانب حق كه را روى مى دهد، و حال آنكه اى نعيم! سخن تو دروغ است و گفتار تو به غايت بى فروغ. و آن حضرت در همان مجلس لواى خاصه خود را به على- عليه السلام- داد و از مدينه بيرون آمد و فرمود كه اگر هيچ كس با من بيرون نيايد به اتفاق برادرم- على- مى روم تا به موضع بدر برسم و به وعده

خود وفا كنم. اللّه معنا و حافظنا و ناصرنا. آثار احمدى، استرآبادى 192 ذكر رفتن آن سرور به بدر به حرب ابو سفيان و تخلف نمودن ابو سفيان از وعده خويش از بيم مسلمانان ..... ص : 190

ا مسلمانان از استماع سخنان نعيم غمگين گرديدند و جهودان و منافقان مسرور گشتند. پس حضرت على- عليه السلام- به ياران گفت: شما همراه پيغمبر باشيد و مهم محاربه و مقاتله را به ما گذاريد. مسلمانان چون اين سخن بشنيدند قوى دل گرديدند و مردانه وار متوجه خدمت خير الانامى شدند و ران و ركاب پيغمبر را بوسه دادند و التماس نمودند كه لحظه اى عنان كشيده داريد و درنگى توقف فرمائيد. پس به يك بار مسلمانان به خانه هاى خود درآمدند و اسلحه برداشتند و دوان دوان خود را به خدمت پيغمبر رسانيدند. آن حضرت عبد اللّه رواحه را امارت مدينه داد و خود با هزار و پانصد مرد روى به راه نهاد. بيت:

قوى دل كرد حيدر اهل دين رابه قصد خصم ماليد آستين را

برون شد بيم از دلهاى اصحاب ز جا جنبيد لشكر همچو سيلاب آن حضرت با لشكر ظفر پيكر منزل به منزل و مرحله به مرحله خرامان مى آمد تا در اول ماه ذى قعده به موضع بدر رسيد و هشت روز آنجا توقف نمود. مسلمانان مال تجارت بسيار همراه برده بودند، خريد و فروخت كردند و نفع كامل يافتند. خبر آمدن آن سرور به اطراف بلاد عرب رسيد و خلاف وعده نمودن ابو سفيان بر عالميان ظاهر گرديد. ابو سفيان از مكه بيرون آمده بود، از خبر بيرون آمدن مسلمانان واقف گرديد و دليرى ايشان بر او ظاهر شد،

بترسيد و به هر بهانه و وسيله بازگرديد. بهانه آنكه امسال

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:193

گرانى است و لشكر كشيدن ميسّر نيست اما مردم مكه تكذيبش كردند و مردم تجّار و تماشا كن در مذمتش زبان گشودند. بيت:

دو منزل رفت ديگر بازگرديدبساط كينه جوئى درنورديد

به ادبار مخلد نحس ملعون خلاف وعده كرد و گشت مطعون و اصحاب آن سرور زبان تعرض دراز كردند و انواع كنايات از نظم و نثر به ظهور رسانيدند و مضمون يك بيت از آن اين است، بيت:

به سوى بدر پى وعده آمديم وليك به عهد خويش وفائى نكرد بو سفيان

ذكر وقايع سال پنجم از هجرت و رفتن آن سرور به جانب بنى مصطلق «1» و بعد از هلاكت آن قوم دختر حارث را به زنى بردن

اشاره

قلم زين سان حكايت گستر آمدكه پنجم سال هجرى چون درآمد خبر به آن سرور آوردند كه بنى المصطلق لشكر ترتيب داده اند و داعيه مقاتله و محاربه دارند. آن حضرت بعد از شنيدن آن خبر و واقف شدن از داعيه آن گروه بد سير برآشفت و اصحاب را به حضور طلبيده گفت: آماده حرب شويد و از شهر مدينه بيرون آئيد. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رايت خود را به على- عليه السلام- داد و روى به دشمن آورد و لشكر آن سرور به ملاحظه هر چه تمامتر مى رفتند. در راه شخصى را گرفتند كه جاسوس حارث بن ابى ضرار بود، احوال دشمن پرسيدند، اوّل دروغ آغاز كرد، آن حضرت فرمود اگر راست گويى خلاص شوى و الّا گردن ترا بزنند. آخر الامر بترسيد و گفت: حارث از هر قبيله مدد مى طلبد و لشكرى به هم رسانيده داعيه حرب دارند و مرا فرستاده اند كه خبر شما و كميت و كيفيت لشكر شما معلوم كنم. اصحاب، او را به اسلام دعوت نمودند، قبول نكرد

و به شرف اسلام مشرف نشد. بيت:

______________________________

(1)- اين غزوه، غزوه مريسيع هم ناميده مى شود و دكتر آيتى اين جنگ را در وقايع سال ششم آورده است (ص 437).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:194 گليم بخت كسى را كه بافتند سياه به آب كوثر و زمزم سفيد نتوان كرد رسول فرمود تا گردن او را بزدند. منافقان كه در لشكر بودند خبر كشتن جاسوس را به حارث رسانيدند. چون اين خبر به ايشان رسيد بسيار كس بترسيدند و چون شب در آمد به اطراف عالم پريشان گرديدند اما حارث با لشكر بسيار متوجه لشكر سيد ابرار شد و چون آن دو لشكر به هم رسيدند از هر دو طرف صفها بياراستند. اوّل حال جنگ [با] تير آغاز كردند، چون آتش حرب زبانه كشيد بر يكديگر بغريدند و نعره ها كشيدند و همچون بلاى ناگهان و قضاى آسمان بر سر هم دويدند، در لحظه اى چندين سرها بريده و سينه ها چاك گرديده به نظر مقاتلان درآمد، مردم بسيار از كفار در معرض فنا و زوال افتادند و مجروحان ايشان بى شمار گرديدند، باقى كفار به يك بار فرياد الفرار بر كشيدند و روى به گريز نهادند. مسلمانان زنان و فرزندان ايشان را اسير كرده مال ايشان را به غارت گرفتند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود تا آن مال را در ميان مسلمانان تقسيم كردند و همچنين زنان را نيز به تقسيم درآورده؟ رسانيدند از آن جمله دختر حارث كه به حسن و جمال يگانه آفاق و در ميان مهوشان به خط و خال به غايت طاق بود. بيت:

از اين موزون قدى بالا بلندى سمنبر گلرخى ابرو كمندى

به رخ چون گل به قد

مانند شمشادبه سهم ثابت بن قيس افتاد و عادت آن سرور چنان بود كه هرگاه به غزوه اى مى رفت يكى از ازواج طاهرات را همراه مى برد، اين نوبت عايشه همراه بود و نزد پيغمبر نشسته بود، ديد كه دختر حارث درآمد و بر آن سرور سلام كرد. عايشه چون او را بدان زيبائى بديد متغير گرديد و مثل بيد بر خود بلرزيد و گفت: آه كه پيغمبر به او رغبت خواهد نمود و در غصه و محنت بر رويم خواهد گشود. القصه آن سرور جواب سلام او بداد و التفات به جانب او كرد.

دختر گفت: اى سيّد و اى سرور! به خدمت شما آمده ام و به شرف اسلام مشرف شدم و من دختر حارث [امير] بزرگترين قبايلم و حالا مرا به سهم ثابت انداخته اند و او مرا به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:195

چندين مكاتب «1» كرده و من اينجا چيزى ندارم و پيش هر كس رفتن نيز لايق خود نمى دانم، پناه به درگاه تو آورده ام و استدعا و التماس از حضرت شما دارم كه نسبت به من كرم فرمايى و مرا يارى داده رعايتى فرمايى. چون اداى حكايتش به غايت شيرين بود و ايراد كلامش بى حد نمكين، آن حضرت به واسطه لطف گفتارش و به سبب ايراد كلام شكر نثارش به او رغبت نمود و از روى لطف و مرحمت نوازش فرمود، بيت:

نبى گفت آنچه خواهى هست حاضرولى زين خوبتر آيد به خاطر آنچه مكاتب تو باشد نقد بدهم و به عنايت خداوند اكبر ترا از ثابت ستانده آزاد گردانم و بعد از آن ترا در سلك ازواج طاهرات در آورم. دختر حارث چون از حضرت رسالت آن

مژده شنيد همچون غنچه از نسيم صبا بخنديد و از روى ذوق و شوق و از راه نشاط و انبساط زبان گشود و در اثناى ثنا و ستايش آن سرور فرمود كه اى خورشيد اوج رسالت! و اى جمشيد سرير خلافت! و اى مهر سپهر آسمان! و اى بهتر و مهتر پيغمبران! بيت:

چه بهتر زين سعادت در جهانم كه خود را از كنيزان تو دانم

خوش آن ساعت كه از بخت مهم سازبه سلك بندگان گردم سرافراز پس رسول (ص) كس فرستاد و ثابت را طلبيد و بدل مكاتب را از او قبول كرد و آن دختر را آزاد گردانيد و به مشرف زوجيت رسول مشرف گرديد و آن حضرت مهر او را آزادى اتباعش مقرر داشت و هر كس از مسلمانان كسى را كه به قيد عبوديت داشت بگذاشت. بيت:

به كام دل نوازش داد دهرش كه شد آزادى اتباع مهرش عايشه مى گويد: هيچ زنى به خانه آن حضرت نيامد كه قدم او مباركتر بوده باشد از

______________________________

(1)- مكاتب (م ت) بنده اى كه مالكش نامه اى بدو دهد كه اگر از كسب خود تا وقت معين بهاى خود را ادا كند آزاد شود (معين).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:196

قدم دختر حارث و آن سرور به نشاط تمام و انبساط ما لا كلام متوجه مدينه شد و چون به شهر خود رسيد از اطراف و جوانب از ابى الحقيق سخنان زشت و روايات درشت شنيد. از افعال ناپسنديده و از اقوال ناسنجيده او به غايت برنجيد بلكه سر جانب آسمان كرده از جفاى او به خداى تعالى بناليد. و آن حرامزاده راه بر مسلمانان بسته بود و زبان به مذمت پيغمبر و اصحابش

گشوده پيوسته مردم را به حرب رسول خدا ترغيب مى نمود و خلق را از قبول اسلام متنفر گردانيده در عداوت رسول اللّه امر مى فرمود تا آنكه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- عبد اللّه نامى را با پنج نفر مرد دلاور كه هر كدام در طريق عيارى و روش شب روى چنان كامل بودند كه به رسن تدبير، به قلعه اى اثير بر مى آمدند و در شب ديجور به ديده مار و مور راه مى بردند، به ايشان امر فرمود كه به خيبر رويد و به هر طريق كه رو دهد ابى الحقيق را به قتل آريد تا كسى را آرزوى آن نشود كه راه بر مسلمانان بندد و زبان به مذمت ياران پيغمبر گشايد. بيت:

همه گوش از آن گوهر آراستندزمين بوسه دادند و برخاستند القصه نيم شب از مدينه بيرون آمدند و راه خيبر را به نوعى قطع نمودند كه كسى را اصلا نديدند بلكه از جنس و حوش و طيور از رفتار ايشان نرميدند. بيت:

دزديده رفت در پى جانها فلك بسى ز يشان كزو معاينه رفتار كس نديد و چون به نواحى خيبر رسيدند عورتى را كه به مكر و حيله نظير و عديل نداشت و او پيغمبر و ياران آن سرور را دوست مى داشت پيدا كردند و از راه خفيه و نهانى او را يار خود گردانيدند، و آن عورت در خيبر منزلى داشت، اتفاقا شبى بود چون دل كافران به غايت تاريك و چون طره طراران بى حد دراز و باريك، در چنان شب ابى الحقيق صحبت خمر آراسته بود و صلاى عام داده همه كس را خوردن خمر رخصت داد، فوج فوج و گروه گروه

قدح مى گردانيدند تا همه مست شدند و هر كس به گوشه اى خود را كشيدند و به خواب رفتند. پس آن زن آن پنج تن را به قلعه درآورد و به گوشه اى به سر بردند تا سلطان بيداد شب شبيخون خواب مستى بر سر ايشان تاختن آورد و آمد و شد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:197

مردم بر طرف گرديد. آن جوانمردان از آن گوشه درآمدند و چون آن حرامزاده خمر كارى خورده بود و زنا كرده و در بغل فاحشه اى فرو رفته، چون او را بدان حال بديدند چستى كردند و سبك دستى نمودند و سر او را بريدند و از ميان آن گروه مكروه به خواب رفته بيرون دويدند و بعد از مدتى خود را به خدمت پيغمبر رسانيدند. آن حضرت- صلّى اللّه عليه و آله- چون عبد اللّه را بديد و از عمل پسنديده ايشان واقف گرديد ايشان را به انواع التفات ممتاز گردانيد و فرمود آنچه شما كرديد پسنديده افتاد. بعد از آن گفت: اى عبد اللّه! آنچه مراد شما است در دنيا مى دهم و در آخرت وسيله شفاعت گناهان شما مى شوم. پس عبد اللّه و باقى ياران از اين سخن خوش حال برآمدند و آواز بر كشيدند و هر يك مترنّم به اين مقال گرديدند، بيت:

بدين مژده گر جان فشانم رواست كه اين مژده آسايش جان ماست

ذكر اتفاق نمودن كافران به ابو سفيان و آمدن به مدينه به جنگ پيغمبر آخر الزمان و اين جنگ مشهور است به غزوه احزاب و خندق

به دانش چون كسى نبود موفق نداند آب حيوان ز آب خندق

عنان آن كو به دست جهل داده به صد خوارى در آن خندق فتاده

شه شامى به كين چون رايت افراخت قمر در شهر بند هاله جا ساخت

نهاده بهر استحكام اطراف جهان بر گرد خود ديوارى از قاف صحيحترين روايات و مليحترين حكايات

كه در باب حرب خندق ايراد نموده اند آن است كه چون ابو سفيان، جلادت و دليرى مسلمانان معلوم كرد و طعن و لعن خلف وعده بدر از دوست و دشمن شنيد به غايت بى طاقت گرديد و همچون مار بر خود مى پيچيد و پيوسته در آن باب تدبير مى انديشيد و رأى ناصوابش بر آن قرار گرفت كه از اطراف و جوانب مدد طلبيده به مدينه رفته آبروى خود به جا آرد و كس فرستاد در ميان قبايل يهود و جماعت بنى النضير كه از نواحى مدينه جلا نموده بودند و در اطراف عالم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:198

متفرق شده همچنين به هر قبايل كه عداوتى با پيغمبر داشتند، كس فرستاد و مهتر ايشان را به مكه حاضر گردانيد تا پنجاه كس از بطون قريش و از قبايل عرب جمع شدند و در باب استيلاى آن سرور مشورت نمودند. در اين محل ابو عامر فاسق و هوذة بن قيس با بيست كس از بطون «1» مردم باديه نشين به مكه آمدند. چون ابو سفيان از آمدن ايشان واقف شد به غايت خوش حال گرديد و آمدن ايشان را به فال نيكو گرفت و فى الحال سوار گرديده به بهانه پرسش، خود را به ايشان رسانيد و به نيابت ابليس، به صد مكر و تلبيس وسوسه آغاز كرد و به انواع فريب، در سخن باز كرد و از روى مهر و محبت و از راه شفقت و مرحمت، بيت:

به ايشان گفت كاى احباب مظلوم ز اصحاب و مقام خويش محروم اينجا به چه كار آمده ايد و خدمتى كه باشد اشاره نمائيد كه حسب المقدور موافق اراده شما به تقديم رسانم. ايشان نيز آغاز

خوش آمد كردند و در اثناى اين مقال اظهار كثرت عداوت به محمّد نمودند و گفتند به ابو سفيان كه اى شمع شبستان مظلومان! و اى پشت و پناه ما غارت رسيدگان! محمد قوم ما را از مدينه به قهر و استيلا اخراج كرده و مال و منال ما را از روى خشم و غضب تالان كرده. بيت:

دچار غم شده بيچاره گشتيم به اطراف بلاد آواره گشتيم

فلك در ساغر ما ريخت افيون ز كف نقدينه ما كرد بيرون اگر محمّد به اين حال بماند از امسال تا سال ديگر با شما همين معامله نمايد، هر چند روز وسيله اى مى سازد و به آن بهانه قبيله اى را بر مى اندازد. اى بزرگ مكه! و اى شريف كعبه! مصلحت در آن مى بينيم و انديشه به صواب مقرون گشته را بر تو مى خوانيم كه همه اتفاق كنيد و از راه صدق و صفا با يكديگر وفاق ظاهر سازيد و كمر عداوت محمّد بر ميان بنديد و چون بر اين موجب عمل نمائيد به لات و عزى سوگند كه زود باشد كه به مراد خويش برسيد، بيت:

______________________________

(1)- «قريش ... از بطون» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:199 ابو سفيان زبان بگشاد كاى دوست رخت فرخنده و گفتار نيكوست يقين بدان و آگاه باش كه دوست من كسى است كه دشمن محمّد باشد و دشمن من شخصى است كه دوست محمّد باشد. اين نوع سخنان گفتند و هذيانات شنيدند و آخر الامر همه به عداوت پيغمبر متفق اللفظ و المعنى گرديدند و به اتفاق يكديگر برخاستند و به جهت استحكام وفاق به خانه كعبه درآمدند و سينه ها برهنه كرده به ديوار كعبه نهادند

و روى بر آنجا ماليده سوگند خوردند كه همه در قتال محمّد متفق باشند و تا يك كس از ما زنده باشيم حرب كنيم و روى به گريز نياريم و همچنين سوگند خوردند و عهد كردند كه «1» بر ملت آباء خويش باشند و از آن بر نگردند و ترك عبادت بتان نكنند و هر يك گفتند، بيت:

بتان را از دل و جان مى پرستيم چنان بوديم و مى باشيم و هستيم

خلاف گفته آباء نگوئيم مراد از جبت و از طاغوت جوئيم و مقرر نمودند كه هر كس به جا و مقام خود رفته اسباب حرب بر دارند و با مردم خود در فلان روز در فلان محل حاضر گردند. بعد از بستن عهد و شكستن مجلس هر كسى به جانب ديار خود رفتند و متوجه قبيله و قوم شدند و به كارسازى مشغول گرديدند.

راوى گويد كه جماعت يهودان كه عداوت بسيار با سيّد عاقبت محمود داشتند به سوى غطفان آمدند و به رشوت تمام و به وعده هاى پخته و خام ايشان را ممد و معاون خود ساختند و يك ساله مال و ثمر خيبر را علاوه رشوت مذكور به انعام ايشان گذاشتند و مردم قريش به مصلحت ابو سفيان در ميان اعراب باديه نشين درآمدند و تقبلات بسيار نمودند و به لات و عزى سوگند خوردند كه آنچه قبول نموديم تسليم كنيم و خلاف وعده را ننمائيم و هبل را گواه گرفتند. آن جماعت نيز رشوت را قبول نمودند و متوجه حرب پيغمبر شدند. ابو سفيان به اين دستور چهار هزار كس بر خود

______________________________

(1)- «همه در ... كردند كه» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:200

جمع كرد و از

مكه بيرون آمده متوجه مدينه شد. چون به موضع مرّ الظهران رسيد خيمه زدند و آنجا روزى چند توقف نمودند تا مردم پريشان گشته به موجب وعده بر ايشان جمع شدند و قبيله قبيله مى رسيدند و گروه گروه به ابو سفيان ملحق مى گرديدند. راوى گويد: از آل اسلم و قوم اشجع و قبيله غطفان و جماعت بنو مره و گروه فزاره تا ده هزار كس جمع شدند و ابو سفيان را به مهترى برداشتند و متوجه مدينه گرديدند.

راوى گويد كه خبر آن گروه مكروه و اتفاق آن جماعت انبوه به سمع اشرف آن سرور رسيد. اشراف انصار و اكابر مهاجر را طلبيد و در آن باب مصلحت مى ديد. بعضى گفتند: بيرون مدينه به استقبال مى رويم و با ايشان قتال مى كنيم و بعضى گفتند: در كوچه هاى مدينه مقاتله و محاربه مى نمائيم. سلمان فارسى گفت: در بيرون شهر نزديكى مدينه خندق مى كنيم و خاكريز را حصار خود مى سازيم و به قتال مشغول مى شويم. اما آن حضرت چون عدد لشكر دشمن را بسيار ديد به صحرا رفتن و با ايشان محاربه نمودن مصلحت نديد و در كوچه و محله مدينه با يكديگر مقاتله نمودن را چون دلالت بر عجز و خوف داشت از آن مى انديشيد. آخر الامر بر آن قرار دادند كه به قول سلمان عمل نمايند. روز ديگر آن سرور، عبد اللّه مكتوم را با معدودى چند خليفه ساخت و خود به اتفاق مهاجر و انصار از مدينه بيرون آمدند و موضعى را به جهت خندق تعيين نمودند و هر مردى را چهار گز خندق رسيد و هر ده كس را در يك موضع بداشتند. آن سرور

از براى خاطر مسلمين و تقويت قلوب اهل دين به نفس نفيس خود به كندن خندق مشغولى مى فرمود و گاهى خاك در دامن كرده مى كشيد و گاهى بر سر ياران رفته كار كردن ايشان را مى ديد و ياران چون رسول خدا را چنان مى ديدند جد و اهتمام خود را ده چندان زياده مى كردند و از راه تعصب درآمده خود را از ديگرى كمتر نمى گردانيدند «1». رسول- صلّى اللّه عليه و آله- اصحاب را دلدارى مى كرد و احباب را وعده نصرت مى داد و ياران نيز مردانه كار مى كردند و اگر در يكى فتورى و قصورى در حفر خندق مشاهده مى افتاد مى خنديدند بر او و نشاط و انبساط به ظهور مى رسانيدند

______________________________

(1)- «و از راه ... نمى گردانيدند» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:201

با وجودى كه دو محنت ملازم ايشان بود: يكى گرسنگى و قحطى و ديگرى شدّت سرما و كثرت برودت هوا. بيت:

به سرمائى چنين قحطى هم آغوش دو حال صعب با هم دوش با دوش اما سلمان فارسى در آن روز دو مرده كار مى كرد «1» و هر روز پنج ذرع خندق مى كند كه عمقش نيز پنج ذرع بود و او در كندن خندق به غايت قوى و ماهر بود و بسيار بيشتر از ديگران جرأت و مردانگى مى نمود. مهاجر گفتند: سلمان از ما است و انصار مى گفتند كه از ما است. در اين محل رسول (ص) رسيد و از اختلاف مهاجر و انصار واقف گرديد فرمود كه سلمان منّا اهل البيت. آن روز سلمان شرف اختصاص يافت به عنايت ممتاز و سرافراز گرديد و كارش به جايى رسيد كه فارسى زبانان را تا روز قيامت

بدو مباهات است. بيت:

هر كه او در عشق صادق آمده در ره «2» معشوق عاشق آمده در ميان خندق سنگى پيدا گرديد به غايت عظيم كه به هيچ طريق ميسر نبود كه كار كنند، چندين مردم عاجز و حيران بماندند و دست از كار بداشتند. آن سرور خود به خندق درآمد و از سلمان ميتين «3» گرفت و نام خدا برده آن ميتين را بر آن سنگ زد.

مقدارى از آن جدا شد و از آنجا برقى بيرون آمد كه مدينه روشن گرديد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- تكبير گفت. ياران نيز موافقت نمودند و تكبير گفتند. [آن سرور] ضربتى ديگر بر آن سنگ زد، همچنان برقى جست و چيزى از آن سنگ شكسته شد. ضربتى ديگر بر آن سنگ زد، برقى ديگر بجست و اطراف عالم روشن شد و آن سنگ به آن بزرگى ريزه ريزه شد. سلمان گفت: يا رسول اللّه! ما از دور جاها ديديم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از اصحاب پرسيد كه آنچه سلمان ديده به نظر شما نيز درآمد؟ گفتند:

______________________________

(1)- ب: «در آن روز كارهاى مردانه مى كرد».

(2)- ب: «بر سرش».

(3)- ب: «تيشه».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:202

بلى يا رسول اللّه! پيغمبر فرمود: كوشكهاى روم و فارس را به من نمودند و عن قريب در تصرف ما خواهد آمد.

نقل است كه جابر انصارى مى گويد كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در محلى كه ميتين را به سنگ مى زد ديدم كه سنگى از گرسنگى بر شكم خود بسته، به غايت غمناك گشته به خانه درآمدم و زوجه خود را گفتم: هيچ هست در اينجا كه به جهت رسول خدا طعام سازيم؟ گفت:

يك صاع آرد جو و يك بزغاله هست. فى الحال بزغاله را كشتم و در ديگ انداختم و آرد را خمير كرده نزد پيغمبر آمدم و صورت واقعه را پنهان به عرض آن حضرت رسانيدم و اين معنى را از خلق پنهان داشتم. چون روز به نماز ديگر رسيد، پيغمبر آواز بلند كرد و فرمود كه اى اصحاب! و اى جماعت احباب! جابر ما را مهمانى مى كند و داعيه نموده كه ضيافتى به تقديم رساند. بعد از آن جابر را فرمود كه به خانه رو و تنور را بتاب و تا من آنجا نيايم نان در تنور مبر و تا من گوشت نطلبم از ديگ بيرون ميار. جابر مى گويد كه من آمدم و به زوجه خود گفتم كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- با تمامى مردم خود مى آيند و من به واسطه قلّت طعام و كثرت اصحاب شرمنده ام كه مهم ضيافت چون شود و اين طعام به كه رسد؟ اما چون آن نيك زن، شوهر خود را پريشان ديد از او پرسيد كه رسول مى داند كه چه مقدار طعام دارى؟

گفت: آرى، مى داند. آن زن گفت: اى جابر! هيچ غم مدار و غبار بر آينه دل مگذار.

ايشان در اين گفتگو بودند كه حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و امر فرمود كه مردم گروه گروه و فرقه فرقه شوند و هر ده كس يك جا جمع شوند. روايت چنان است كه اصحاب رسول هفتصد تن بودند و هفتاد جا مجمع ساختند. بعد از آن رسول- صلوات اللّه عليه و آله- بر سر خمير آمد و قدرى آب به دست مبارك خود بر آنجا

پاشيد و فرمود كه نان كرده در تنور بستند و رسول از تنور نان مى طلبيد و از ديگ گوشت و به مردم مى داد تا طعام سير خوردند و هر كس قدرى از آن نيز ذله (؟) بر گرفتند و هنوز نان در تنور و گوشت در ديگ باقى بود. روز ديگر كه در خندق كار مى كردند روايت چنان است كه پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- در گوشه اى نشسته بود و تماشاى كار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:203

كردن ايشان مى كرد و از هر طرف نظر مى كرد. ناگاه ديد كه دختر بشر، يك كف خرما دارد و به جانب پدر خود مى رود و چون نزديك آن سرور رسيد جناب پيغمبر از او پرسيد كه اى دختر چه دارى؟ گفت: اندك خرما است كه به جهت پدرم مى برم. رسول آن خرما از او گرفت و به دست مبارك خود ريخت بعد از آن يكى را امر فرمود كه منادى ندا كند كه مردم دست از كار بدارند و به خوردن خرما شتاب نمايند. اهل خندق دست از كار بداشتند و نزد آن سرور آمده به خوردن خرما مشغول شدند تا همه سير شدند و باز بر سر كار خود رفتند. آن حضرت آن دختر را طلبيد و دو چندان خرما به وى داد و نزد مادرش فرستاد و در آن خانه هر كس بود جمله از آن خرما سير شدند.

القصه مسلمانان در مدت شش شبانه روز آن خندق را به اتمام رسانيدند و آن نيز يكى از معجزات آن حضرت بود. روز ديگر خبر به آن سرور رسانيدند كه جماعت يهودان كه به مسلمانان همعهد شده بودند نقض عهد

كردند و به مدد ابو سفيان رفتند.

هر چند آن سرور كس فرستاد و منع ايشان نمود فايده نداد از اين جهت خوف بسيار بر اهل اسلام اشتداد يافت و شوكت كفار، دلهاى مسلمانان را از جاى بر كند. بيت:

در اين فرصت كه دلها مضطرب بودسياهى سپاه كفر بنمود جوق جوق و گروه گروه لشكر كفار از اطراف و جوانب مدينه درآمدند و نعره مبارزان و شيهه اسبان كافران، زمين را به لرزه درآورد. خويلد اسدى با مردم خود و با قوم بنى قريظه از جانب مشرق مدينه درآمده و ابو سفيان با قريش و گروه كافران- بدانديش از جانب مغرب مدينه درآمدند. حق سبحانه و تعالى از قهر و غلبه كفار و استيلاى شدت فجار خبر مى دهد كه: إِذْ جاؤُكُمْ مِنْ فَوْقِكُمْ وَ مِنْ أَسْفَلَ مِنْكُمْ وَ إِذْ زاغَتِ الْأَبْصارُ وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ وَ تَظُنُّونَ بِاللَّهِ الظُّنُونَا «1». بيت:

غبار لشكر ظلمت بر انگيخت سلامت فرصتى مى جست و بگريخت

______________________________

(1)- الاحزاب 33/ 10.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:204 ضعيفان را دل از جا رفت از هول زبانها بود از ديوان به لا حول و چون جيوش احزاب و جنود اعراب به لب خندق رسيدند و آن موضع را به آن محكمى مشاهده نمودند به غايت حيران و متعجب گرديدند و انگشت تحير به دندان تفكر گزيدند به سبب آن كه متعارف عرب نبود، بيت:

اعادى پيش خندق چون رسيدنداساس برج و تيرانداز ديدند

ز حيرت خاست از هر جانب آوازدهان مانند خندق مانندشان بازپس آن حضرت با وجود بسيارى دشمن هيچ انديشه به خود راه نداد و پاى ثبات در ركاب استقامت نهاد و افوّض امرى الى اللّه «1» بر زبان

جارى گردانيد و از عالم بالا نويد نصر من اللّه و فتح قريب «2» شنيده ترتيب لشكر داد و هر كس را با جمعى در موضع معين فرستاد و اطراف و جوانب خندق از جگرداران حربى و دلاوران جنگى چنان محكم گرديد كه باد را مجال درآمدن نماند. پس ابو سفيان ملاحظه خندق نمود و به لشكر خود فرمود كه در لب خندق صف كشيدند و لحظه اى آنجا بسر بردند. هياهوى گروه كافران و علالاى طايفه مسلمانان به افلاك رسيد. ابو سفيان عنان مركب بگردانيد و دورتر از خندق فرود آمد و گفت تا مدينه را محاصره كردند و بى واسطه به جانب يكديگر تير مى انداختند. بيت:

به دفع خصم دين ارباب اسلام دمى بر جاى نگرفتند آرام

دليران را حكايت لا تخف بودغريو القتال از هر طرف بود

گذشتى روزشان در جنگ كردن به كين يكدگر آهنگ كردن نقل است كه چون بلا اشتداد يافت و قلزم محاربه از اطراف خندق موج زن گرديد

______________________________

(1)- غافر 40/ 44.

(2)- الصف 61/ 13.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:205

آه و ناله فقيران و ضعيفان به اوج آسمان رسيد. به خاطر اشرف رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رسيد كه مردم غطفان را بازگرداند و چيزى از اموال به ايشان فايده رساند. كس به ايشان فرستاد كه ثلث ثمرات امسال به شما رسانم به شرط آن كه با قوم خود مراجعت كنيد و ما را به ابو سفيان گذاريد. سعد معاذ چون اين سخن بشنيد به غايت بى طاقت شده گفت: يا رسول اللّه! اين صلح به مراد خاطر خود مى كنى يا به مصلحت انصار به تقديم مى رسانى؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود بنابر مصلحت شما

انديشه كردم و تسلى خاطر فقيران جستم. سعد گفت: يا رسول اللّه! ما جماعت انصار روا نمى داريم كه اين ذلّت به خود راه دهى و به جماعت كفار پناه برى، و اللّه يا رسول اللّه! حالا كه ما به شرف اسلام مشرف باشيم و در ركاب ظفر انتساب تو جان نثار نمائيم خرماى پوسيده اى به ايشان نمى دهيم و تا جان در تن و رمقى در بدن باشد يك خرماى پوسيده به ايشان نمى دهيم و مقاتله و محاربه مى نمائيم. باقى انصار زبان به اعتذار گشوده گفتند: اى سيّد كونين! جانى كه داريم فداى خاك قدم تو مى كنيم و سرى كه داريم نثار مقدم شريف تو مى سازيم. بيت:

اى قبله هر كه مقبل آمد كويت روى همه مقبلان عالم سويت

امروز كسى كز تو بگرداند روى فردا به كدام ديده بيند رويت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- سعد را به انواع دلدارى و التفات ممتاز گردانيد و باقى انصار را به اصناف مرحمت و اشفاق سرافراز ساخت و ايشان را دعاى بخير كرده فرمود كه مردانه باشيد و از اطراف و جوانب نيكو با خبر باشيد كه ظفر ما را خواهد بود و اعدا منكوب و مخذول مراجعت خواهند نمود. بعد از آن يك يك از امراى عظام و وزراى با احترام را تأكيد به حفظ و حراست خندق كرد و مردم را دلدارى نمود و پيوسته هر شب با وجود آن همه سفارش به نفس نفيس خود يك نوبت و اكثر شبها دو نوبت بر سر خندق مى آمد و مردم را نوازش مى نمود و باز به منزل خود مى رفت.

نقل است كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- شبى از

شبها كس فرستاد و اكابر اصحاب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:206

را طلبيد خصوصا على- عليه السلام- را نزد خود حاضر گردانيد و گفت: اى ياران مهاجر و اى دوستان انصار! من از جانب مدينه ايمن نيستم به واسطه آن كه منافقان در مدينه بسيارند و ايشان با بنى قريظه به غايت يارند و قوم قريظه را اراده چنان است كه به مدينه غارت آرند و مال مردم را به تاراج حادثات بردارند. اصحاب گفتند: يا رسول اللّه! فرمانبرداريم به هر چه فرمايى و امر نمايى بر آن موجب به جاى آريم. پيغمبر فرمود كه مصلحت چنان است كه على- عليه السلام- شبها به حراست مدينه مشغول باشد و چون خورشيد رخشان از افق آسمان طلوع نمايد بر سر خندق آمده با اعداى دين محاربه نمايد. پس على- عليه السلام- به فرموده نبى- صلوات اللّه عليه و آله- در شب در مدينه توقف مى فرمود و از اطراف و جوانب واقف مى بود و چون آفتاب طالع مى گرديد خود را بر سر خندق مى رسانيد و با اعداى دين محاربه مى نمود.

جنگ انداختن شجاعان عرب و مبارزان بى ادب و به لب خندق آمدن و دليران يثرب را به مبارزت خود طلبيدن و از هر طرف اظهار جلادت و دلاورى نمودن «1»

دليرانه از هر طرف پردلان به خندق رسيدند جولان كنان ابو سفيان با گروه مكروه يك روز اتفاق نموده جنگ انداختند و شجاعان عرب و مبارزان بى ادب به لب خندق آمده و دليران يثرب را به مبارزه خود طلبيدند و از هر طرف اظهار جلادت و دلاورى مى نمودند «2». راوى گويد كه چون به خندق درآمدند و آغاز جنگ كردند ميان ايشان و مسلمانان بجز تير و شمشير آمد و شد نداشت. آخر الامر مسلمانان بر ايشان غلبه كردند و تنى چند را بر خاك هلاك افكندند. در اين محل از

ميان لشكر ابو سفيان سه تن برآمدند همه مبارزان مردافكن و دلاوران شمشير زن. بيت:

يكى ز آن عمرو عبد ود بودكه در صحراى كين همچون احد بود

______________________________

(1)- ب و ج ندارد.

(2)- «ابو سفيان ... مى نمودند» را الف و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:207

و ديگرى ضرار بن الخطاب برادر عمر بن الخطاب «1» و سيوم ايشان نوفل «2»، هر سه تن در بهادرى يگانه آفاق و در معركه دلاورى به غايت طاق، هر سه تن عنان بر عنان گرد خندق برآمدند و از گوشه اى ممرى پيدا كرده اسبان در خندق راندند و عمرو عبد ود سوگند به لات و عزى خورده بود و هبل را نيز بر اين موجب گواه گرفته كه تا از محمّديان انتقام خون قريش نكشم و چندين تن از محمّديان را نكشم روغن بر بدن خود نمالم. و اين عمرو عبد ود را دلاوران زمان، دلاورترين اهل زمان مى گفتند و با هزار سوارش برابر مى گفتند. نخوت شجاعتش در آن مرتبه بود كه رستم را دلاور نمى گفت و سام نريمان را بهادر نمى شمرد. بيت:

از اين ديو سياهى تيز دستى قوى هيكل هژبرى گرز دستى

كسى ناديده در هيجا گريزش صبا عاجز به پيش جست و خيزش

ميان كينه جويان بو العجب بودهژبر بيشه ملك عرب بود

حديث مرديش ورد قبايل قبايل را ز بيمش بيم در دل

پلنگ آسا به كينش بود آهنگ فلك ناديده مثلش در صف جنگ آن سيه روز در آن روز دو عمامه سفيد و سياه بر سر بسته بود و تارك و نيم تارك بر فرق خود نهاده و خود بر بالاى آن نهاده و دو زره تنگ حلقه پوشيده و چهل قلاب از فولاد بر كمر پيچيده و

خفتان در بر كشيده و شمشيرى حمايل كرده و سپرى از فولاد بر پشت افكنده بر مركبى تيزگام بى آرام سوار گرديده روى به حرب آورد و رجزى آغاز كرد مضمونش آن كه، بيت:

چون من اندر عرب جوان نبوددر عرب بلكه در جهان نبود

چون به ميدان حرب رو آرم رستم زال را امان نبود و همين كه اسب را در خندق تاخت لواى مقاتله برافراخت و نام خود را در ميان

______________________________

(1)- «برادر عمر بن الخطاب» را الف و ج ندارد.

(2)- نوفل بن عبد الله بن مغيره مخزومى (تاريخ پيامبر اسلام، ص 392).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:208

مبارزان آشكارا ساخت و نداى هل من مبارز در انداخت. در اين محل آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- بر استرى سوار بود و ابا بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن مكمل و مسلح ايستاده بودند و شجاعان مهاجر و دلاوران انصار بر يمين و يسار سيد ابرار حاضر بودند. هيچ كدام جواب نگفتند بلكه از شرمندگى سرها در پيش افكندند و حيران ماندند و مردم همه معترف به شجاعت او بودند و اعتراف به عجز خود نمودند. چون لحظه اى برآمد و كسى در ميدان او نيامد ديگر باره آواز برآورد و مبارز طلبيد. هيچ كس جواب نداد. از راه طعن درآمده گفت: مشتاقان شهادت كجايند و چرا در مقام محاربه و مقاتله در نمى آيند؟ حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- طعن و تعرض عمرو عبد ود مى شنيد و به جانب ياران نگاه مى كرد و مى ديد كه ياران از شرمندگى سر بالا نمى كنند. بعضى از شرمندگى متحير شده و بعضى را از بيم، رنگها متغير گرديده مى لرزيدند.

در اين محل، بيت:

بلند اختر ذروه اولياءعلى العلى سيد الاوصياء

عدو بند كشورگشاى دليركه مور رهش رفته در كام شير از حراست مدينه پيش پيغمبر رسيد و مبارز طلبيدن عمرو عبد ود شنيد و از عجز و درماندگى ياران نيز واقف گرديد، گفت: يا رسول اللّه! اجازت فرماى تا به ميدان روم و محاربه و مقاتله نمايم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- هيچ نگفت. نوبت سيوم عمرو آواز بر كشيد و گفت: هيچ مردى در ميان شما نيست كه بيايد تا دمى با يكديگر بگرديم و كينه پدر از يكديگر بطلبيم؟ بيت:

نزد دم هيچ كس و ز جا نجنبيدعدو يكبارگى ز آن تيز گرديد

نبى گفتا به ياران كاين چه حال است چرا زين گونه سرها پايمال است

به مردى بس كه بودش در عرب نام به رزمش كس نرفت از اهل اسلام راوى گويد: چون على- عليه السلام- ديد كه ياران هيچ كدام اقدام به حرب عمرو نمى نمايند و خاطر مبارك حضرت پيغمبر را متألم مى دارند به جهت خاطر سرور انبياء

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:209

و براى آرامش دل حضرت مصطفى ديگر باره «1» بيت:

به پيش آمد نهنگ بحر فرهنگ قوى بازو هژبر بيشه جنگ

سهى سرو گلستان سعادت «2»مصاف آراى ميدان جلادت

مه اوج سپهر رهنمونى شه فرمانده تخت سلونى

على عالى القدر آن امامى كه در راه خطا ننهاده گامى فرمود يا رسول اللّه! اجازت ده تا به حربش روم و به توفيق الهى بناى لاف وگزافش را به يك ضرب شمشير در هم شكنم. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: يا على! اين عمرو سنگين دل است و در ميدان محاربه به غايت پردل است. على- عليه السلام- گفت: يا رسول اللّه! من نيز على

بن ابى طالبم و به عنايت الهى بر دشمنان چنين غالبم اما خاطر انور حضرت خير البشر چنان مى خواست كه از ياران يكى به جنگ رود و على- عليه السلام- چون شب تا روز به حراست مدينه تردد نموده لحظه اى به استراحت مشغول باشد، چون هيچ كدام اجابت قول پيغمبر نكردند و از پى خاطر آن سرور در نيامدند آن سرور از استر فرود آمد و على را نوازش نموده عمامه خود بر سرش نهاد و شمشير اژدها پيكر خود را به وى داد و زره خود را در وى پوشانيد و او را به جانب دشمن روان گردانيد بعد از آن دست به دعا برداشت و گفت: الهى! از سرّ دلها آگاهى، و از روى نياز گفت: اى قيّوم چاره ساز! به حضرت تو معروض مى دارم و شمه اى از درماندگى خود به حضرت تو باز مى خوانم كه عبيده را كه انيس و مونس من بود در روز بدر از من ستاندى و مرا يك چندى در ماتم او نشاندى، بيت:

گرفتى از من حمزه را همان روزكه اعدا در احد گشتند فيروز اين على را از من بازمگير كه وصى من و قائم مقام من است. خداوندا مرا تنها مگذار و بر بى كسى و درماندگى من رحم آر. مثنوى:

______________________________

(1)- «به جهت ... باره» را ب و ج ندارد.

(2)- ب: «شهادت».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:210 ولى الله روان شد سوى دشمن چه دشمن، بو قبيس غرق آهن

زبان در حمد يزدان تيغ در دست سر ره بر عدوى كينه جو بست آن لعين سوار بود و على- عليه السلام- پياده، چون رسيد آغاز سخن كرد و گفت:

اى عمرو! شنيده ام كه تو گفته اى

كه هرگاه يكى از قريش مرا مخير سازند ميان سه كار، يكى از آن سه كار البته اختيار كنم، اكنون به موجب وعده با من از سه كار يكى بكن: اوّل آنكه مسلمان شو و پشت اسلام را به اين سبب قوى ساز، در دنيا آنچه مراد تست پيغمبر بر مى آرد و در عقبى انيس و مونس اين سيّد و سرور باشى. بيت:

نبى سازد به دنيا بى نيازت به عقبى حق نمايد سر فرازت «1» آن بدبخت اسلام قبول نكرد و دولت دنيا و سعادت عقبى را از دست بداد.

دوّم- آنكه چون قبول اسلام نكردى به مملكت خود بازگرد و ما را به قريش بگذار و حال آنكه در ميان ما و شما هيچ نوع جنگى و نزاعى نيست، اگر محمّد غالب باشد ترا اسعد و يار خود گرداند و اگر مغلوب باشد آنچه خاطر تو خواهد چنان كن. عمرو گفت:

هيهات! هيهات! اين سخن را زنان در خانه ها قبول ندارند خاصه من كه سوگند خورده ام و هبل را گواه گرفته ام كه انتقام خون قريش بكشم و آنچه توانم از محمّديان بكشم. امير فرمود كه امر سيوم جنگ است و كار به كوشيدن نام و ننگ است. آن حرامزاده برآشفت و گفت، بيت:

نمى بردم گمان در فرصت كاركه كس جنگ مرا باشد طلبكار

هنوزت نيست وقت جنگ كردن به رزم چون منى آهنگ كردن اى على پيدا است كه عمر تو چند است و با همچون منى حرب كردن ترا ناپسند است، تو بازگرد و عمر را كه لاف بهادرى دارد و سعد وقاص را كه كوس دلاورى مى كوبد به ميدان فرست تا با يكديگر بگرديم و با يكديگر شمشير اندازيم.

امير مؤمنان

______________________________

(1)- درب:

«به دنيا سر فراز خلق گردى به عقبى بى نياز فرد گردى» .

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:211

فرمود: كجا در مردى روا باشد كه من كه به حرب تو آمده ام مرا بى سببى برانى و عمر و سعد وقاص را بخوانى. گفت: اى على! مدتى است كه با پدرت ابو طالب طريقه مودّت و رابطه محبت مسلوك داشته ام و جانب او را در همه ابواب فرو نگذاشته ام حالا تو فرزند برادر منى در طريقت و چون سال تو خرد است در حقيقت خون ترا ريختن و نهال ترا بر خاك هلاك افكندن در دوستى لايق نمى شمارم. على- عليه السلام- فرمود:

من بارى در راه شريعت، ريختن خون ترا دوست مى دارم و قامت ترا از پاى درآوردن از نعمات الهى مى شمارم. عمرو بى ايمان از استماع اين سخن امير مؤمنان در غضب شد و گفت: انديشه آن دارى كه غالب شوى؟ اين خيالى است باطل كه در خاطر مى گذرانى و گمان دارى كه با تيغ و شمشير غلبه كنى؟ اين انديشه اى است بى حاصل! على- عليه السلام- نيز برآشفت و در آن آشفتگى گفت: اى مردود خدا و رسول! تا چند لاف گزاف مردى گويى و تا كى خلاف شجاعت و دلاورى به ظهور رسانى؟ امروز به توفيق الهى و به يمن حضرت رسالت پناهى دستبردى به تو بنمايم و شجاعت و دلاورى به نوعى ظاهر سازم كه تا دامن قيامت، مردان معركه قتال و مبارزان ميدان جنگ و جدال از دليرى من و خوارى تو بازگويند. به يكبارگى آتش غضب آن حرامزاده كافر تند گرديد و از روى قهر و استيلا برآشفت و خواست كه بر حضرت على- عليه السلام- حمله

كند.

به خاطر ناپاكش رسيد كه على پياده باشد و من سواره بر او حمله برم در ميان مقاتلان عيب و عار به من لاحق گردد، فى الحال پياده گرديد و از قهر و غضب شمشير الماس كردار از غلاف بيرون كشيد و بزد بر قوايم اسب و به يك ضرب شمشير هر چهار دست و پاى اسب را قلم كرد. على- عليه السلام- آن را به فال نيكو گرفت به سبب آن كه اسب نشانه دولت بود و او را از پاى درآورد.

راوى گويد: از هر دو طرف لشكر تماشا مى كردند و از مناظره و مقاتله ايشان حيران مى گرديدند. از تردد حيدر صفدر و از جست و خيز عمرو عبد ود كافر، گرد و غبار بسيار شد چنانچه مردم ايشان را نيكو نمى ديدند و ليكن آواز گيرودار و جگر دارى مى شنيدند.

آخر الامر آن حرامزاده پيش دويد و شمشير بر فرق امير حواله نمود. امير سپر در سر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:212

كشيد، تيغ آن حرامزاده سپر را دونيم كرد و عمامه بريده گشت و زخمى منكر بر فرق مبارك آن حضرت رسيد. راوى گويد كه حضرت على- عليه السلام- با وجود آن زخم كارى بر جانب دشمن ميل نمود و عمامه پريشان شده را به گرد سر محكم گردانيد. در اين محل عمرو حمله اى ديگر آورد. چون على مرتضى ديد كه آن غدّار نابكار حمله مى آورد مانند شير شرزه بغريد و بر سر او دويد و از خداوند كارساز، نصرت دين پيغمبر و سرافرازى خود طلبيد. بيت:

قدم زد جانب بد خواه نادان به كف شمشير و بر لب ذكر يزدان و آن ذو الفقار صاعقه آثار را بر

فرق دشمن حواله كرد. آن بدكردار برگشته روزگار از بيم جان و از صلابت امير مردان سپر در سر كشيد. تيغ حيدر صفدر بر قبه سر آن كافر بد سير آمد، بريده شد به ميل و دو يلمقه رسيد، دونيم گردانيد، همچنان دو يلمقه و عمامه و ترك و نيم ترك و فرق و گردن و سينه و شكم و جوشن و زره و كمر هر چه بود بريده به دونيم شد. و در بعضى تواريخ آمده كه تيغ بر كمر او زد و همچون خيار به دونيم كرد.

مثنوى:

به وقت تيغ راندن شاه صفدربرآورد از جگر الله اكبر

كه يعنى مظهر كل عجايب شد از توفيق حق بر خصم غالب ملائكه ملكوت از غرفه آسمان تماشا مى كردند و ساكنان طبقات زمين از كافر و مسلمان گوش بر آواز مى داشتند كه ناگاه آواز تكبير حضرت امير به گوش برنا و پير رسيد. مسلمانان آواز تكبير برآوردند و نداى احسنت احسنت از دوست و دشمن بر آمد. بيت:

بود شمشير او را گاه وبيگاه زبان در آيه نصر من الله غلغله از كره خاك به عالم افلاك رسيد و سكّان عالم عليا و ساكنان عالم سفلى از زبان معجز بيان حضرت محمّد مصطفى (ص) اين ندا شنيدند ضربة علىّ بن ابى طالب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:213

يوم الخندق خير من عبادة الثّقلين و جناب مولانا كمال الدين حسين خوارزمى «1» در سير خود اين حديث را به اين طريق بيان كرده: لمبارزة علىّ بن ابى طالب يوم الخندق افضل من اعمال امّتى الى يوم القيامة يعنى هرآينه مبارزت على بن ابى طالب «2» در روز خندق با عمرو عبد ود فاضلتر است از تمامى اعمال

امت من تا روز قيامت. از مضمون حديث نبوى و از منطوق كلام واجب الاحترام جناب مصطفوى ارباب طريقت و اصحاب حقيقت استدلال نموده اند كه بستان سراى شريعت، سبز و سير آب از بحر ذو الفقار است و خرابى بنياد كفر و نگونسارى بتان و بت پرستان به زور بازوى حيدر كرّار است. بيت:

هر چه گفتيم در اوصاف كماليت اوهمچنان هيچ نگفتيم كه صد چندان است نقل است كه چون على- عليه السلام- عمرو عبد ود را به آن خوارى بر خاك هلاك انداخت عكرمه و ضرار بن الخطاب و نوفل هر سه به انتقام خون عمرو متوجه على شدند. راوى گويد كه على پيش روى ايشان دويد نوفل در پيش بود او را به يك ضرب تيغ هلاك گردانيد. ضرار و عكرمه روى به گريز آوردند. اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- چون از على- عليه السلام- آن شجاعت بديدند غيرت كردند و چند تن خود را به خندق افكندند و حمله بر دشمنان بردند از آن جمله يكى عمر بود، او نيز تيغ كشيده حمله برد. در اين محل ضرار بن الخطاب كه از ضرب ذو الفقار روى به گريز آورده بود به عمر رسيد و سر راه بر برادر خود گرفت و عمر خواست كه بر او شمشير زند ضرار چستى نموده نيزه اى بر عمر محكم كرد و خواست كه او را به قتل رساند. على- عليه السلام- رسيد و نگذاشت كه بر عمر ظفر يابد اما على- عليه السلام- به عمر گفت: اين نعمت مشكور است كه بر تو ثابت كردم، ياد دار و فراموش مكن. راوى گويد كه چون عمر

نزد پيغمبر رسيد گفت: يا رسول اللّه! برادرم ضرار مرا هلاك كرده بود اگر على-

______________________________

(1)- ب: «مولانا جمال خوارزمى».

(2)- «يوم الخندق ... ابى طالب» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:214

عليه السلام- آنجا نمى رسيد.

اما چون خبر كشتن عمرو و نوفل به ابو سفيان رسيد مثل مار بر خود پيچيد و به اتفاق قريش و باقى كفار به بهانه آنكه روز به آخر رسيده از ترس گريختند و تا منزل خود هيچ جا توقف نكردند. و چون لشكر ابو سفيان و گروه احزاب را اعتماد تمام به جانب عمرو و نوفل بود و هر دو را كشته ديدند همه را حال متغير گرديد و چون شب درآمد مردم غطفان به واسطه كشتن عمرو بازگرديدند و جماعت نوفل روى به هزيمت آوردند. چون ابو سفيان از گريختن غطفان و نوفليان واقف شد سران لشكر خود را طلبيد و در باب استيلاى محمّد مصطفى انديشيد. خاطر بر آن قرار دادند كه همه اتفاق كنند و جنگ مغلوبه انداخته به دفع مسلمانان از اطراف و جوانب حمله برند. روز ديگر ابو سفيان پيش از طلوع نيّر اعظم علم برداشت و لشكر را به حرب مسلمانان برگماشت.

آن حضرت نيز لشكر خود را برآراست و صفوف راست كرد و على- عليه السلام- را طلبيد و دست مبارك خود را بر سر او ماليد، آن زخم منكر در حال نيكو گرديد و او را در محلى كه خطر بسيار داشت بگذاشت و گروه گروه كافران به جانب طبقه طبقه مسلمانان متوجه شدند و اطراف و جوانب خندق را به اين دستور فرو گرفتند و فرياد كوس حربى برآوردند و ناله ناى رزمى

كشيدند. مسلمانان نيز از غيرت اسلام، عشاق وار كمر خدمت پيغمبر بر ميان جان شيرين بستند و شمشيرها از نيام برآورده روى به صف كار زار آوردند. بيت:

غبار دشت شد ابر بلا ريزز عكس تيغ بر فرق آتش انگيز

خدنگ پردلان سخت كينه برون مى رفت از صندوق سينه مروى است كه سعد معاذ در آن روز حرب مى كرد و مرد مى كشت و در درياى حرب غوطه خورده ملاعين را زير و زبر مى كرد. قضا را لعينى تيرى انداخت و آن تير بر رگ اكحل وى نشست، دانست كه زخم كارى است، دست به دعا برداشت و گفت: الهى! اگر اين سيّد و سرور را بر بنى قريظه مسلّط خواهى كرد مرا چندان امان ده كه آن را ببينم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:215

و آن حسرت را به همراهى خود به دار بقا نبرم. فى الحال خون از دست او بايستاد. و ياران رسول در محاربه كردن با اعداى دين ملول نمى گرديدند مردان و كار زار و مبارزان كينه گذار، آواز گيرودار به فلك دوار مى رسانيدند. در اين حال پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- نزديك ياران رسيد و ايشان را در حرب و قتال به غايت مجد مى ديد. پس در اثناى آن حال و شدت قتال روى نياز بر زمين نهاد و دست دعا بر آسمان برآورد و گفت:

اللّهمّ انصر من نصر الدّين اللّهمّ اخذل من خذل الدّين، اين دعا مى كرد و دانه هاى اشك چون مرواريد از ديده هاى خود مى باريد و به زارى به حضرت كبريا مى زاريد و ياران حرب مى كردند و به هيچ جهت اندوه به خود راه نمى دادند و رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از اين واسطه نيز

داغ ملال بر سينه خود نمى نهاد و ياران را به فتح و نصرت وعده مى داد و مى گفت: مردانه باشيد و صفوف خود را به مردانگى نگاه داشته از همديگر مپاشيد. اصحاب آن دلدارى از پيغمبر مى شنيدند و به قدر طاقت خود در حرب مى كوشيدند و اگر يكى زخم كارى مى خورد در ساعت نداى: أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ «1» مى شنيد. كار حرب به غايت بالا گرفته بود و همه را لبها از شدت حرارت و كثرت عطش خشك شده با وجود اين همه محنت و بلا و كثرت شدت و عنا، عشاق وار كمر فرمانبردارى بر ميان جان شيرين بستند و مشتاق وار طريقه جان سپارى در خدمت سيّد المرسلين به تقديم رسانيدند و در حرب كردن با تير و شمشير برابرى نمودند و هيچ گونه تقصيرى نمى كردند و از صف كارزار قدم از قدم فراتر نمى نهادند تا نماز عصر و مغرب فوت شد. حضرت الهى به جهت نصرت جناب با رفعت رسالت پناهى هوا را سرد گردانيد به مرتبه اى كه كفار را قدرت نبود كه شمشير رانند يا تير اندازند و باد سخت وزيدن گرفت و سنگريزه و ريگ در ديده و دهان مشركان پر مى كرد و گروه احزاب را قوت ايستادن و جماعت قريش را مجال استقامت نمودن نماند. بيت:

ز صوب كين برآمد تند بادى كه كوه سر بلند از پا فتادى

______________________________

(1)- فصّلت 41/ 30.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:216 بدان شد مشركان را شام ديجوركه شمع بختشان گرديد بى نور

ببرد آن تند باد نصرت انجام غبار از خاطر ارباب اسلام روايت چنان است كه از شدت باد و كثرت غبار و فساد كه در

ميان مشركان و در لشكر ايشان بود اصلا به اهل اسلام آن باد نمى وزيد و آسيبى و ضررى از آن به مردم نمى رسيد. بيت:

برون از اردوى ارباب كينه نجنبيدى گياهى از مدينه القصه آن باد صرصر، لشكر كفار را زير و زبر كرد و تفرقه عظيم و دغدغه تمام در ميان ايشان پيدا شد چنانچه كسى را مجال نبود كه به ديگرى پردازد. عنان بگردانيدند و روى به منزل خود آوردند و به صد محنت و هزار خوارى به آنجا رسيدند، باد در خيمه هاى ايشان پيچيده از جا بر مى كند و احمال و اثقال كفار را برداشته به اطراف و جوانب مى افكند. بيت:

شدندى خيمه هاى اهل بيدادبه هر سو در هوا چون كاغذ باد نقل است كه نعيم بن مسعود نزد پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه! من مسلمان شده ام و هيچ احدى از كافران از اسلام من آگاه نيستند و ابو سفيان و جماعت بنى قريظه با من در غايت دوستى هستند اگر اجازت فرمايى در ميان ايشان روم و از راه دوستى درآمده ميان ايشان مخالفت افكنم. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود:

نزديك آن جماعت برو و تا ممكن باشد اتّفاقى را كه در ميان منافقان است برانداز و هر چه مصلحت دانى به ايشان بگوى و بپرداز. نعيم نزد بنى قريظه آمد و چون نديم قديم ايشان بود با يكديگر از روى اشتياق ملاقات كردند و با هم به غايت خوش برآمدند و حكايت محرمانه در ميان آوردند. نعيم گفت: اى ياران همدم! و اى دوستان محرم! شما به غايت كار بد كرديد و انديشه غلط بى حد پيش آورديد و با

محمّد عهد كرده بوديد و اوقات به فراغت مى گذرانيديد، حالا كه عهد بشكستيد و به فريب قريش به حرب محمّد آمديد و عمرو عبد ود و حارث را به كشتن داديد بسيار بد واقع شد. اين بگفت و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:217

همچون ابر بهارى به گريه درآمد. ايشان نيز گريه كردند و جزع نمودند. بعد از آن گفت:

اى بى عقلان! قريش از محمّد هيچ مهم نساخته اند و به همه حال در اين دو سه روز به ديار خود مى روند و شما را با محمّديان مى گذارند، و اى بر شما و افسوس از روزگار شما. ايشان گفتند: اى نعيم! راست گفتى آنچه گفتى، حالا تدبير خلاصى خود نمى دانيم و انديشه رهايى خود نمى توانيم، ارشاد كن ما را به امرى كه محمّديان را بر ما دست نباشد و تدبيرى كن در كار ما كه اهل و عيال ما از جانب مسلمانان شكست نيابند. نعيم گفت: هيچ تدبير بهتر از آن نيست كه سعى نمائيد در آن كه قريش چند كس به شما دهند كه به گرو نگاه داريد تا هر وقت و هر محل كه ضرورت پيش آيد اهل مكه به واسطه حمايت مردم خود امداد شما نمايند و لشكر به مدد شما روانه سازند. اين سخن مردم بنى قريظه را پسنديده افتاد. بعد از آن پيش ابو سفيان آمد و خلوت كرد و گفت: اى ابو سفيان! بدان و آگاه باش كه بنى قريظه كس به محمّد فرستاده اند و حكايت صلح در ميان آورده اند قرار آن كه ايشان از قريش چند تن به هر بهانه كه باشد بستانند و به محمد فرستند و يگانگى خود را ظاهر سازند.

بعد از آن پيش مهتران غطفان آمد و آنچه به ديگران كرده و گفته بود به اينها نيز معلوم نمود. آن سخنان در مذاق كافران معقول و شيرين نمود و همه دلها به يكديگر متغير گرديد. روز ديگر ابو سفيان كسى را پيش بنى قريظه فرستاد كه آماده حرب شويد كه با محمّد فردا به همه حال قتال خواهم نمود كه شتران و اسبان ما تمام لاغر شده اند و بيش از اين مجال مقاومت و استقامت نماند. ايشان در جواب گفتند كه چند كس از قريش به ما فرست كه ما ايشان را در قلعه نگاه داريم كه تقويت مردم قلعه باشد كه روز احتياج ما، شما همراهى به ما بكنيد و لشكر به مدد ما فرستيد. ابو سفيان را سخن نعيم راست آمد. همچنين مردم غطفان گفتند: مردان حربى ما زخم كارى خورده اند و سپاهيان ما از گرسنگى قوت سوارى ندارند. القصه مخالفت تمام اظهار كردند و آن گروه كفار از گفتار يكديگر متزلزل گرديدند و اتفاق ايشان برقرار نماند. ابو سفيان حيران گرديد و از مخالفت لشكريان بترسيد. حق سبحانه و تعالى باد را امر فرمود تا بيشتر از پيشتر در لشكر ايشان وزيدن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:218

گرفت و خيمه هاى ايشان را از جاى كنده نگونسار مى ساخت و صداى اسبان و نعره مبارزان مى شنيدند و به هر طرف كه نظر مى كردند كسى را نمى ديدند، از اين جهت بترسيدند و هراس تمام ظاهر گردانيدند چنانچه حق سبحانه و تعالى از قصه باد و فرستادن لشكر غيب خبر مى دهد، قوله تعالى: فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها «1».

بيت:

باد صبا ببست ميان نصرت تراديدى چراغ را

كه دهد باد ياورى آن سرور چون نصف از شب گذشت حذيفه را طلبيد و او در آن محل از شدت جوع و كثرت سرما مى ناليد، با وجود آن حال اجابت دعوت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- را سرمايه سعادت خود دانست با آن كه به صد محنت و مشقت قيام از قعود نمى توانست. پيغمبر بر حال او مطلع گرديده دست مبارك بر وى ماليد، آن جوع كه ملازم او بود نماند و آن سرما بر طرف گرديد و فرمود: اى حذيفه! از خندق بيرون رو و از حال دشمن خبر به من بيار و با كسى تعرض مكن. بعد از آن در حق او دعا كرده فرمود: اللّهم احفظ من بين يديه و من خلفه و عن يمينه و عن شماله. حذيفه مى گويد:

سلاح برداشته به آن طرف خندق رفتم و خود را به نزديك خيمه ابو سفيان رسانيدم.

در آن محل ابو سفيان از خيمه بيرون آمد و پيش آتش بايستاد و شكم را برهنه كرده گرم مى كرد و اگر نه وصيت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بودى تيرى بر او مى زدم كه از پشتش بيرون مى رفت. قضا را آواز برآورد و گفت: مردم بيگانه را در ميان خود راه مدهيد و فى الحال بار بر شتران نهيد و فلان و فلان را خبر كنيد كه ما هيچ مهم نساختيم و از گرسنگى و سرما هلاك شديم. در حال خلايق به هم برآمدند و شورش تمام و تردد از حد بيرون در ميان ايشان افتاد و هر كس به مهم سازى خود مى شتافتند و به واسطه كثرت فزع به همديگر نمى پرداختند. ابو سفيان

سلاح بر خود راست كرد و به جانب شتر خود آمد و از غايت اضطراب و نهايت تعجيل، زانوى شتر ناگشوده خود را بر شتر

______________________________

(1)- الاحزاب 33/ 9.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:219

افكند و از بالاى شتر سر فرود آورد و زانوى شتر را گشوده روان شد. باقى مردم با خسارت تمام و ملالت لا كلام، بار شتران نهادند و به اطراف و جوانب صحرا روى به راه آوردند. من بعد از رفتن ابو سفيان و جماعت لشكريان به خاطر جمع مى آمدم تا خبر به رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رسانم، ناگاه ديدم بيست سوار مسلح، دستارهاى سفيد بر سر نهاده بر اسبان ابلق نشسته مرا در ميان گرفتند و از روى ملايمت نزد خود خواندند، اين قدر دانستم كه از لشكر ابو سفيان نيستند. من نزديك ايشان رفتم و از ترس و بيم بر ايشان سلام كردم. ايشان به لطف و خوشى گفتند: برو و صاحب خود را بگو كه شر دشمن را خداى تعالى از تو كفايت كرد.

چون حذيفه به خدمت حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و احوال گذشته معروض داشت آن حضرت تبسم نمود و بعد از آن روى به اصحاب كرده فرمود كه ملائكه بودند كه دوش به حراست من مشغول مى بودند. بعد از آن فرمود كه اى ياران مهاجر و دوستان انصار! بدانيد كه ديگر قريش به جانب ما نخواهند آمد و ليكن ما بر سر ايشان خواهيم رفتن و به دلخواه مسلمانان بر اهل مكه و ابو سفيان مسلط خواهيم گشتن. پس رسول بقيه شب در كنار خندق بسر برده صباح با تمامى اصحاب روى به مدينه

آورد و به منزل فاطمه زهرا- عليها السلام- درآمد و سر و تن از گرد و غبار بشست و خواست كه قدرى بوى خوش به كار برد و خود را مطيب سازد كه جبرئيل- عليه السلام- سواره آمد با سر و روى غبارآلوده و گفت: يا رسول اللّه! خدا ترا رحمت كناد كه سلاح از خود دور انداختى و بدن را از غبار دور ساختى و حال آنكه ملائكه كه به حراست تو مشغول بودند سلاح ننهاده اند و همچنان غبار آلوده اند و به جانب روحا «1» رفته اند و منتظر مقدم شريف تواند. اى رسول خدا! حكم خداوند تعالى- جلّ ذكره- چنان است كه همين ساعت مسلح شده به جانب بنى قريظه متوجه شوى و قلع و قمع دودمان ايشان نمايى كه تمامى فساد و افساد ابو سفيان و گروه احزاب از ايشان بود تا به

______________________________

(1)- روحا جايى است از اعمال «فرع» در فاصله چهل روز و به قولى در سى و شش و به قولى ديگر در سى روز از مدينه (معجم البلدان).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:220

جزا و سزاى خود رسند. بيت:

شرانگيز هم بر سر شر شودچو كژدم كه با خانه كمتر شود

گفتار در ذكر رفتن آن سرور به جانب بنى قريظه و آن گروه طاغى را به صد خوارى گرفتن و به هزار زارى به قتل آوردن

نيايد غير بد پيش بدانديش چه انديشى كه آن نايد ترا پيش

بدى كردن به نيكان از خرد نيست مكافات بدان هم غير بد نيست

سخن را مرد ديگرگون نكرده است بود بر قول خود هر كس كه مرد است مصدر اين مقال و سبب اين قيل و قال آنكه چون گروه مكروه بنى قريظه به واسطه آنكه بسيار بودند در مقام عداوت و درشتى درآمده پيوسته آزار و ايذاء به مسلمانان و اهل اسلام و ايمان

مى رسانيدند پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- مصلحت وقت در آن ديد و رفاهيت مسلمانان در آن انديشيد كه با ايشان صلح كند و عهد در ميان آرد. بنابر آن به توسط جمعى عهد كردند و با يكديگر صلح نمودند كه به هيچ گونه بنى قريظه قصد رسول- صلّى اللّه عليه و آله- نكنند و آزار مسلمانان نجويند و به دشمنان پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- امداد ننمايند و اتفاق نكنند و رسول- صلّى اللّه عليه و آله- قصد ايشان نكند و ايشان را نيازارد تا به حال خود باشند و به فراغت خاطر در ميان مال و منال خود باشند و اوقات گذرانند. بر اين موجب عهد كردند و بنى قريظه به فراغت اوقات مى گذرانيدند و به تنعم در ميان اموال و اولاد خود مى بودند. در آن محل كه ابو سفيان با گروه فزاره و غطفان متوجه مدينه بودند كس فرستادند و بنى قريظه را به معاونت خود خواندند. آن جماعت از روى جهل و نادانى و از راه بغض و عداوت دينى، نقض عهد رسول كردند و با دشمنان پيغمبر اتفاق نمودند و لشكر بر سر اهل اسلام آوردند و مهم به آنجا رسيد كه گذشت.

و چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از كنار خندق به خانه آمد هنوز نصف روز

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:221

نگذشته بود كه بلال را فرمود كه در بازار و كوچه ها و محله مدينه منادى كند كه هر كه حكم خدا و رسول را مطيع است بايد كه نماز ديگر در نواحى حصار بنى قريظه جمع شوند و على- عليه السلام- را طلبيد و علم به دست وى داد

و جمعى را ملازم ركاب ظفر انتساب آن حضرت گردانيد و از پيش فرستاد. و آن سرور بعد از فرستادن امير المؤمنين حيدر زره پوشيده خود بر سر نهاد و شمشير بست و سپر بر دوش افكند و بر اسب سوار شد و عبد اللّه مكتوم را در مدينه خليفه ساخت و از عقب لشكر روان شد. و چون پيغمبر به قبيله بنى النجار رسيد ديد كه مبارزان آن قبيله و دلاوران آن ناحيه تمام بر اسبان سوارند و بر سر راه آمده صفها بر كشيده انتظار مقدم آن حضرت مى كشند. چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آنجا رسيد از ايشان پرسيد كه شما را كه فرمود كه مسلح شده اينجا انتظار بريد؟ گفتند: يا رسول اللّه! دحيه كلبى پيغام شما رسانيد. پيغمبر (ص) تبسم كرد و فرمود كه آن دحيه كلبى نبود، جبرئيل- عليه السلام- بود كه شما را امر فرمود كه اينجا حاضر شويد. اما چون روز به نماز ديگر رسيد، بيت:

على آن گوهر درياى سرمدولى حق پسر عم محمّد

به توفيقات بخت اعتمادى علم زد بر در حصن اعادى مشركان لعين بر پشت بامها برآمدند و به هرزه گفتن بر پيغمبر و اصحاب زبان گشودند اما چون دانستند كه سر كرده لشكر، كشنده عمرو عبد ود است بر خود بلرزيدند و بى حد متردد گرديدند و با يكديگر در وصف على- عليه السلام- گفتند، بيت:

محيط كينه جوئى را نهنگ است به روز داورى فيروز جنگ است و رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ميان نماز شام و خفتن بود كه به آنجا رسيد و خواست كه نزديك حصار رود. امير المؤمنين پيش پيغمبر- صلّى اللّه عليه

و آله- آمد و گفت: اى سيد و سرور! از اينجا بيشتر قدم رنجه مفرمائيد. آن حضرت دانست كه آن جماعت ناسزا مى گويند و حرفهاى بى ادبانه به ظهور مى رسانند. رسول فرمود كه اى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:222

على! اين جماعت چون مرا ببينند بى ادبانه سخن بر زبان نرانند و زبان ايشان از كار رفته نالايق گفتن نتوانند. راوى گويد: چون آن سرور نزديك حصار آمد آواز برآورد كه: يا اخوان القردة و الخنازير! يعنى اى برادران بوزينگان و خوكان! از چپ و راست حصار فرياد برآوردند كه: يا ابا القاسم! ما كنت فحّاشا تو هرگز فحش نگفتى و فحش گو نبودى، چه واقع شد كه دشنام مى دهى؟ [از] امام بحق ناطق امام جعفر صادق- عليه السلام- منقول است كه پيغمبر چون از آن گروه مشركان اين سخنان شنيد از كثرت حيا نيم تيزه اى كه در دست داشت از دست آن سرور افتاد و از شرمندگى بازگرديد و رداى مبارك كه بر دوش افكنده بود بر زمين افتاد به سبب آن مقدار سخن درشت كه به مشركان گفته بود و چگونه اين چنين نباشد كسى كه حق تعالى در صفتش فرموده است:

وَ ما أَرْسَلْناكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعالَمِينَ «1». بعد از آن، آن سرور سعد وقاص را امر فرمود و جماعت ديگر را كه بر ايشان تير اندازند. پس از هر دو طرف يكديگر را تير باران كردند و بعد از مدتى دست از جنگ بداشتند تا روز شد. چون آفتاب از افق مشرق طلوع نمود آغاز جنگ كردند. بيت:

صباحش باز جنگ آهنگ كردندگهى با تير و گه با سنگ كردند تا پانزده روز ميان كافران و مسلمانان محاربه و

مقاتله بود. اهل حصار بى قرار شدند و سلامت از ايشان رفته به يك بار خوار و زار گرديدند و دست از قتال بداشتند و ترك جدال نمودند و از راه اعتذار درآمده گفتند: با يكديگر سخن گوئيم و به هر چه قرار يابد بر آن موجب عمل نمائيم. پس اهل حصار «نباش» نام شخصى را به خدمت آن سرور فرستادند كه ما را راه دهيد كه دست زنان و فرزندان گرفته بيرون رويم و اموال و امتعه و مواشى و اسلحه ما از آن شما باشد. آن سرور قبول مقال ايشان ننمود و فرمود: از اين حصار بيرون مى بايد آمد و به هر چه امر فرمايم شما را گردن مى بايد نهاد. نباش بازگرديد و سخن آن حضرت را به سمع بنى قريظه رسانيد. كعب بن اسد كه پيشوا و

______________________________

(1)- الانبياء 21/ 107.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:223

مقتداى آن جماعت بود گفت: اى قوم! اتفاق كنيد به يكى از سه كار كه شما را مى فرمايم: اوّل- آنكه اعتقاد ما و شما اين است كه تورات و انجيل [دو] كتاب خداى آسمان و زمين است و هر چه در آنجا است همه حق است، قبول داريد يا نى؟ گفتند:

بلى! قبول داريم. گفت: خدا در اين كتاب [ها] مى فرمايد: كه محمّد- صلّى اللّه عليه و آله- بر حق است و مبعوث بر جمله خلايق است، ترك عناد كنيد و طريقه افساد بر طرف سازيد و ايمان به وحدانيت خدا و به رسالت محمّد مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- آريد و اموال و اولاد به غارت و قتل ميدهيد. مشركان گفتند: هيهات! هيهات! ما هرگز از دين خود در نگذريم

و از آئين آباء و اجداد خود نگرديم. گفت: امر دوّم- آن است كه زنان و فرزندان خود را بكشيد و از حصار بيرون رفته و دست از جان برداشته جنگ كنيد، اگر كشته شويد ايشان از اسيرى و بردگى خلاص شوند و اگر زنده بمانيد باز زن و فرزند پيدا مى شود. گفتند: اين معنى ندارد كه جمعى بى گناه را بكشيم و قطع صله رحم نمائيم. گفت: امر سيّوم- آن است كه فردا شنبه است و ايشان از ما ايمن، بى خبر بر سر ايشان رويم و به شمشير، جمعيت ايشان را به تفرقه مبدّل گردانيم. گفتند: ما هرگز شنبه را بر خود تباه نكنيم و به هيچ طريق اين عيب و عار را به خود راه ندهيم. اسد بن عبيد «1» و ديگرى كه در آن مجمع بودند برخاستند و گفتند: اى معشر بنى قريظه! و اللّه كه همه مى دانيد كه محمّد رسول خدا است و همچون موسى و عيسى- عليهم السلام- بر گزيده حضرت كبريا است و اين جماعت علماء صفات محمّد- صلّى اللّه عليه و آله- را پيش از بعثت بر ما خوانده اند و حالا به نقد فرياد برآورده از نبوت محمّد خبر مى دهند و شما تصديق نمى كنيد و سخن ايشان را باور نمى داريد و ما را و خود را و زنان و فرزندان همه را در معرض زوال و فنا مى داريد و هيچ ترحّمى و تفقدى بر حال فقيران و زير دستان مرعى نمى داريد. گفتند: ما محكوم عرب نمى توانيم شدن و استيلاى ايشان بر خود تحمل نمودن نزد ما بهتر است از التزام عار ايشان. نيز گفتند: ما از شما بيزار شديم

و به هر حال ترك شما و ديار خود مى نمائيم. اين بگفتند و از مجلس ايشان

______________________________

(1)- در هر دو نسخه: «اسد بن عتبه».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:224

برخاسته به وثاق خود آمدند و چون از شب پاره اى برفت از قلعه بيرون آمدند و در ميان لشكر اسلام درآمده از اسلام خود خبر دادند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلم- آن جماعت را در اموال و عيال ايشان امان داد. روز ديگر مردم حصار از روى عجز و اضطرار كس نزد پيغمبر فرستادند و استدعا نمودند و التماس كردند كه ما به حكم محمّد فرو مى آئيم به شرط آنكه هر چه سعد معاذ گويد محمّد به قول او عمل نمايد.

پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- قبول فرمود و آن گروه مكروه به صد محنت و اندوه از حصار بيرون آمدند. مسلمانان دستهاى ايشان را بر گردن ايشان بستند و زنان و كودكان ايشان را در يك موضع جمع كردند و مال و مواشى و اسلحه ايشان را متصرف شدند و حضرت رسول كسى به مدينه فرستاد تا سعد معاذ را طلبيده به حضور خود آورد و فرمود: اى سعد! حكم فرمودم كه تو حكم كنى ميان ما و اسيران. سعد گفت:

حكم كردم كه مردان ايشان را بكشيد بر لب خندق و زنان و فرزندان و اموال ايشان را بر مسلمانان قسمت سازند. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- گفت: اى سعد! مژده باد ترا كه حكم تو موافق حكم خداى تعالى است. پس آن جماعت بنى قريظه را همچنان دست و گردن بسته به مدينه بردند و از ميان بازار گذرانيده به لب خندق رسانيدند.

مردان

و زنان شهرى و ديهى خوارى ايشان بديدند و رسوايى ايشان را مشاهده كردند، بعد از آن همه را گردن زدند. بيت:

هر آن مهتر كه با كهتر ستيزدچنان افتد كه هرگز برنخيزد نقل است كه حيى بن اخطب را وقتى كه مى بردند بر لب خندق كه گردنش را بزنند كه باعث چندين فتنه بود، او را پيش پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بردند. آن حضرت فرمود: اى دشمن خدا! ديدى كه حق سبحانه و تعالى ترا به چه خوارى بر دست من انداخت و مرا بر تو چگونه حاكم و قادر ساخت؟ مدعاى آن سرور آن بود كه شايد امان طلبد و ايمان به خدا و رسول آرد. گفت: اى محمّد! آنچه كردم از آن پشيمان نيستم و اكنون كه گرفتارم ملامت نفس خود نمى كنم و عزت خويش نيز از تو نمى طلبم. رسول-

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:225

صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه گردنش بزدند. بيت:

گليم بخت كسى را كه بافتند سياه به آب كوثر و زمزم سفيد نتوان كرد «1» و جماعت بنى قريظه را كه كشته شدند هفتصد كس يا هشتصد «2» كس بودند و در ميان ايشان مردى بود كه در غزاى بدر بر زبير دست يافت و تعرض نكرد. در اين محل زبير به جهت مكافات پيش پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- آمد و درخواست خون آن پير كرد. آن حضرت نيز بخشيد. زبير گفت: يا رسول اللّه! خون او را بخشيدى زن و فرزند و مال او را هم ببخش. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- تبسّم نمود و فرمود: زن و فرزند و مال او را بخشيدم. چون آن

پير به زن و فرزند و مال خود رسيد پرسيد كه حيى بن اخطب چه شد؟ گفتند: كشته گشت. پرسيد فلان و فلان را حال بچه منوال گذشت؟

گفتند: به قتل آمدند. گفت: اى زبير! مكافات تو در حق من آن است كه مرا بكشى و به آن جماعت ملحق سازى. زبير تيغ كشيد و بزد بر گردن او كه سرش به صحراى عدم افتاد و زن و فرزند و مالش را متصرف شد.

گفتار در ذكر وفات سعد معاذ كه پيغمبر را به غايت يار بود و بهترين طبقات انصار بود

راويان معتبر و نغمه سرايان با خبر چنين روايت كرده اند كه سعد معاذ در غزوه خندق تيرى كارى خورده و خون بسيار از او مى رفت و حال خود را نوعى ديگر ديد.

روى نياز به قيّوم كارساز كرده گفت: الهى! بر سرّ كار من آگاهى، اگر اين سيّد و سرور را بر بنى قريظه مسلط خواهى ساخت چندان امانم ده كه آن مراد خاطر خود را در يابم و آن فتح و نصرت را مشاهده كنم. تير دعاى او به هدف اجابت رسيده و خون فى الحال از رفتن بازايستاد و حال آنكه به توفيق الهى بنى قريظه را بدان خوارى مشاهده نمود و بر

______________________________

(1)- در الف: «با سيه دل چه سود گفتن وعظ».

(2)- الف: «هفتصد كس يا سيصد كس».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:226

ايشان حاكم گشته به قتل ايشان حكم فرمود باز خون از رگ او روان شد و چون در سكرات موت افتاد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بر بالين او آمد و سر او را بر زانوى مبارك خود نهاد و رو به سوى آسمان كرده و گفت: خداوندا! سعد در راه رضاى تو زحمتها كشيده و اكنون به واسطه زخم اعداى دين

پيغمبر تو شربت شهادت چشيده، پس روح مطهر او را به خوبترين وجهى از قالب بدنش بيرون آور. در اين محل چون سعد آواز پيغمبر شنيد چشم باز كرد و سر خود را در كنار حضرت پيغمبر ديد، سر خود را از زانوى پيغمبر برداشت و بر بالين خود گذاشت و گفت: يا رسول اللّه! از من راضى هستى؟ و غريب سعادتى يافتم كه در اين محل بر بالين من نشستى. آن سرور فرمود: من از تو راضى هستم و خداوند آسمان و زمين نيز از تو راضى است. سعد گفت: يا رسول اللّه! نفس من به آخر رسيد، ترا ديدم و به شرف ديدار تو مشرف گرديدم، اميدوارم كه وصى ترا نيز ببينم و بعد از آن جان به جان آفرين تسليم كنم. روايت چنان است كه مظهر العجائب على بن ابى طالب به جايى رفته بود و در مهمى شروع نموده مشغولى مى فرمود، دست از آن كار بداشت و متوجه مدينه شد و سعد را پرسش نمود. سعد دست على- عليه السلام- را بگرفت و گفت: اى على! گواه باش كه هرگز با رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله- نافرمانى نكردم و به محبت تو پيوسته مفتخر و سرافراز بودم. اين بگفت و متغير حال گشت. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- برخاست و به وثاق خود تشريف برد. همان ساعت روح سعد به جوار رحمت الهى پيوست. جبرئيل- عليه السلام- آمد و گفت: يا رسول اللّه! كيست اين مرد صالح از اصحاب تو كه وفات كرده است و ابواب سماوات به جهت او گشاده گشته است و عرش الرحمن به لرزه

در آمده؟ رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به گريه درآمد و جزع فرمود و از خانه بيرون آمد و بفرمود تا او را غسل دادند و جنازه او را اصحاب برداشته به سوى بقيع بردند و از براى او قبر كندند و لحد بريدند، و به صحت پيوسته كه بوى مشك از لحدش به مشام حاضران رسيد. پس او را دفن كردند و پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- دعاى آمرزش براى او كرده بازگشت با ديده گريان و اشك بر محاسن مبارك ريزان. بعد از آن روى به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:227

اصحاب كرده فرمود: هيچ احدى اين مقدار وفادارى و جان سپارى به من نكرد كه سعد كرد بعد از برادرم على بن ابى طالب عليه السلام.

گفتار در ذكر مكر ابو سفيان و طريق عيارى نمودن به اتفاق مشركان

واقدى كه راوى اخبار نبوى و مخبر آثار مصطفوى است مى گويد كه ابو سفيان از غصه پيغمبر (ص) شب و روز قرار نداشت و به هيچ طريق راه عناد و فساد را نمى گذاشت. پيوسته گروه عياران را مى ديد و از ايشان استمداد و همراهى در قتل آن سرور مى طلبيد. در ميان جماعت مفسدان مردى از عرب پديد آمد و شيطان را وسيله ساخته به منزل ابو سفيان درآمد و گفت: ترا در غصه محمّد خراب مى بينم و از عداوت او جگرت را كباب مشاهده مى نمايم اگر حاجت مرا به مراد خاطر من بر آرى و به جهت اهل و عيال من نفقه ارزانى دارى من به قتل محمّد اقدام نمايم و در چنين امر خطير شروع نموده به اتمام رسانم. ابو سفيان مراد آن شيطان را فيصل داد و نفقه ضرورى اهل و عيال او را بداد

بعد از آن بر اشترى تيزرفتار سوار گردانيد و او را به جانب مدينه به قتل پيغمبر به سرعت تمام دوانيد و گفت: مراد تو برآوردم، تو مقصود من حاصل كن. و ابو سفيان به هبل سوگند خورد كه چون محمّد را بكشى از مال هر چه خواهى ارزانى دارم و ترا از محنت فقر و درويشى بر آرم.

القصه آن شخص بعد از نيم شب از مكه بيرون آمد و بعد از شش روز به مدينه در آمد و از مردم پرسيد كه پيغمبر كجاست؟ گفتند: در مسجد است. آن حضرت با جمعى از اصحاب در مسجد نشسته بود و از لفظ گهر بار حديثى مى فرمود كه آن عرب، راحله را بر در مسجد بست و درآمد و متوجه پيغمبر شد. چون چشم رسول بر آن مرد مجهول افتاد به اصحاب فرمود كه اين مرد كه مى آيد غدّار مى نمايد و ليكن به مراد خاطر خود نمى رسد، و او دليرانه مى آمد تا به نزديك پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- رسيد. اسيد بن حضير او را بازپس كشيد و گفت: اى بى ادب! نزديك رسول خدا اين نوع نمى توان رفتن، دست كرد و در زير جامه او خنجرى ديد، گفت: يا رسول اللّه! اين مرد غدّار دشنه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:228

دارد. عرب بترسيد و از ترس در دست و پاى مردم افتاد و گفت: خون مرا ببخشيد.

اسيد او را محكم گرفت. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: راست بگوى كه بجز راستى ترا نجات نيست. [او] امان طلبيد و همه احوال را به عرض رسانيد. پيغمبر او را حبس فرمود. روز ديگر او را به نزد خود طلبيد

و فرمود: ترا امان دادم هركجا خواهى برو و از اين بهتر نيز هست كه در قيد باشى. آن مرد پرسيد كه بهتر از قيد چيست كه من چنين گناه كرده باشم و با وجود گرفتارى چنين از شما خلاص شوم. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه بهتر از اين كلمه شهادت است كه موجب سرخ رويى دنيا و نجات آخرت است. آن شخص فى الحال ايمان آورد و به صدق دل گفت: لا اله الّا اللّه، محمّد رسول اللّه، بعد از آن گفت: يا رسول اللّه! من هرگز از كسى نترسيده ام الّا از تو ترسيدم و چون تو بر انديشه من مطلع شدى از آن معنى انديشيدم و دانستم كه حافظ و ناصر تو رحمان و رحيم است، و ابو سفيان، جليس و نديم شيطان رجيم است. روز ديگر عمرو بن اميه ضمرى را غيرت اسلام و حميت ايمان بر آن داشت كه نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و گفت: يا رسول اللّه! من در شب تار مى تواند بود كه در دهن مار درآيم و جان او را به ضرب خنجر از حنجرش بيرون آرم، به مكه مى روم و اگر فرصت يابم ابو سفيان را از پاى در آرم و از پيش رسول بيرون رفته به اندك روزى به مكه درآمده منتظر فرصت بود اما جاسوسان احوال او آشكارا كردند و ابو سفيان را از آمدن او واقف گردانيدند. عمرو را مجال مقاومت نمانده روى به گريز نهاده به جانب مدينه روان شد.

در راه عثمان بن مالك «1» كه بزرگترين دشمنان پيغمبر بود پيش آمد، عمرو او را غنيمت

شمرده خنجر كشيد و محكم بر شكم او زد و از پاى درآورد. آن حرامزاده فرياد و فغان برآورد، مردم شنيدند و از هر طرف به گرد او دويدند و او را مجال سخن نماند، اما عمرو به واسطه اشتغال مردم به او فرصت نيكو يافت و خود را به غارى در انداخت.

مردم از اطراف و جوانب دويدند و تفحص از يكديگر مى نمودند، چون آواز پاى مردم ساكن شد خود را به غارى ديگر افكند و چون ساعتى برآمد از آنجا بيرون آمد و روى

______________________________

(1)- ابن هشام كشته شدن عثمان بن مالك را در روز بدر نوشته است (تاريخ پيامبر اسلام، ص 267).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:229

به راه نهاد. چوپانى ديد به يك چشم كور، گوسفندان را از گرماى نيم روز به سايه آورده در گوشه اى قرار گرفته و مذمّت پيغمبر مى كرد و نسبت به آن حضرت سخنان دروغ بر زبان مى راند. عمرو صبر كرد تا آن كور باطن در خواب شد، بر سر او آمد و سرش از تن جدا كرد و روى به راه آورد. چون دو سه فرسنگ برفت ناگاه از مردم قريش دو كس را ديد از تابعان ابو سفيان «1»، پيش آمد و يكى را تيرى بزد و ديگرى بگريخت و عمرو به سلامت به مدينه رسيد. هنرى كه در عيارى كرده اين بود و آنچه سابقا گذشت باقى تهمت قصه خوانان است و الله اعلم بحقيقة الحال.

گفتار در ذكر رفتن آن سرور به زيارت مكه و مانع شدن قريش، آن حضرت- صلّى اللّه عليه و آله- را از طواف كعبه و با ايشان صلح نمودن و به مدينه مراجعت كردن

اشاره

چو ره پيماى اين صحراى ديرين شبانگه خاك مغرب ساخت بالين

شدند انجم به يكديگر موافق زمين شد بستر خواب خلايق

نبى بعد از اداى طاعت حق به بستر ساخت جسم پاك ملحق در ذى قعده سال ششم از هجرت «2» به

خواب ديد كه به اتفاق اصحاب در حرم كعبه در آمده زيارت بيت اللّه مى نمايند و با مهاجر و انصار حج عمره گزارند. چون روز برآمد و اصحاب جمع شدند پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه من دوش به خواب ديدم كه در بيت اللّه درآمدم و جمعى بسيار همراه من حج مى گزارند. پس اصحاب سيد ابرار صغار و كبار، بيت:

ز خواب خرمش گشتند خوش حال گمان بردند كان خواهد شد امسال پس پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- ياران را فرمود كه كارسازى كنيد و تهيه سفر مكة

______________________________

(1)- ب: «دو سه كس كه ديده بانان ابو سفيان بودند پيش آمدند».

(2)- «سال ششم از هجرت» را الف و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:230

اللّه نمائيد. سعد عباده گفت: يا رسول اللّه! اسلحه برداريم يا در خانه بگذاريم؟ رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه نيت عمره كرده ايم سلاح همراه نمى بريم. اما عمر گفت:

يا رسول اللّه! از تعرض ابو سفيان ايمن نيستيم اگر سلاح همراه باشد چه شود؟ رسول- صلوات اللّه عليه و آله- بدان راضى نشد. پس آن سرور روز ديگر غسل كرد و جامه سفر پوشيد و بر راحله قصوى سوار شد و ابن [ام] مكتوم را در مدينه خليفه ساخت و با چهار هزار كس روى به مكه آورد. بيت:

زدش برق محبت شعله در جان تنش بى جان ز شوق روى جانان

هواى وصلش افزون گشت در دل به عزم كوى جانان بست محمل

هماى شوق سيد كرد پروازز جان عاشقان برخاست آواز منافقان افشاى آن راز كردند و خبر توجه پيغمبر به جانب قريش به ابو سفيان رسانيدند. قريش به اتفاق ابو سفيان و مشركان از اطراف و

جوانب لشكر در هم كشيدند و از مكه بيرون آمده خالد وليد و عكرمة بن ابى جهل را مقدمه لشكر ساختند. چون اين خبر به آن سرور رسيد كه قريش توجه او را به جانب مكه معلوم كرده اند و به داعيه مقاتله و محاربه از مكه بيرون آمده اند و از پيش پيش قراول فرستاده اند، رسول، اكابر اصحاب را طلبيد و با ايشان مشورت كرد. بعد از گفتگوى بسيار مهاجر به اتفاق انصار گفتند: اى پيغمبر عالى مقدار! و اى برگزيده ملك جبار! ما همچو قوم بنى اسرائيل نيستيم كه گوئيم: فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا «1»؛ بلكه مى گوئيم ما در همه باب با تو اتفاق داريم سيّما اگر روى به حرب نهى در قدمت جان مى سپاريم. چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ياران مهاجر را موافق و دوستان انصار را صادق ديد فى الحال على- عليه السلام- را طلبيد و گفت: خالد وليد سر راه بر مسلمانان گرفته و از راه عناد و فساد، مقدمه لشكر مشركان گرديده مصلحت چيست؟ على- عليه السلام- گفت: يا رسول اللّه! فرمانبردارم و هر چه فرمايى بدان قيام نمايم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود:

______________________________

(1)- المائدة 5/ 24.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:231

سوار شويد و در پناه حق درآمده مقدمه لشكر اسلام گرديد و به جانب دست راست باديه به سرعت تمام برانيد. پس على- عليه السلام- با مردى چند به فرموده نبى- صلوات اللّه عليه و آله- بيت:

عنان عزم از باد صبا ساخت چنان بر منقلاى دشمنان تاخت

كه چون آگه شدند اعداى غافل عيان شد لشكر دين در مقابل خالد وليد وقتى واقف شد كه غبار لشكر اسلام بديد و شيهه

اسبان و نعره مبارزان شنيد. فى الحال روى به گريز نهاد و تا پيش ابو سفيان جايى نايستاد. بيت:

ز شيران روبهان رم كرده رفتندز مهر انجم صفت در پرده رفتند خالد وليد ابو سفيان را از آمدن آن سرور واقف گردانيد و روز ديگر پيغمبر كوچ كرده براند و به موضعى كه خالد وليد بود برسيد، شتر آن سرور به زانو درآمده نشست و هر چند مقرعه «1» بر او زدند اصلا از آنجا برنخاست. مردمان گفتند: يا رسول اللّه! شتر از رفتار بازماند، در اين راه چه خورده باشد كه بيمار گشته؟ رسول فرمود: و اللّه كه آن خدايى كه اصحاب فيل را از مكه رفتن منع كرد اين شتر را نيز منع كرد. بيت:

كند منعش ز مكه حال اين است شكى نبود در اين علم اليقين است و آن موضعى بود كه آن را حديبيه مى گفتند، آنجا منزل ساخت و ياران را فرمود كه اينجا فرود آئيد و خيمه ها بر پاى كنيد. مردم در اطراف پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- منزل گرفتند و خيمه ها بزدند و چاهى بود آنجا، ياران آب كشيدند، ديگر آب نماند، مردم به جهت بى آبى شكايت كردند، تيرى از جعبه «2» بيرون كرده فرمود كه در آن چاه به فرو بريد و بيرون آريد. به موجب فرموده رسول عمل نمودند، آب از آن چاه به جوشيدن آمد، اصحاب هر چند آب كشيدند آب كم نشد. بديل بن ورقاء از مكه به رسم

______________________________

(1)- مقرعه تازيانه.

(2)- الف: «حبه رسالت».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:232

رسالت از پيش قريش به نزد جناب پيغمبر آمد و گفت: قريش مجمع ساخته اند و مى خواهند كه ترا از طواف

بيت اللّه منع نمايند و اگر ممنوع نشوى به همه حال با تو مقاتله كنند. آن حضرت فرمود: ما به جهت مقاتله و محاربه نيامده ايم بلكه از براى زيارت عمره روى به طواف خانه كرديم، اگر مانع نشوند طواف خانه كعبه كنيم و مراجعت نموده به مدينه رويم و اگر شما را داعيه قتال و جدال است ما نيز مقاتله و محاربه نمائيم. بديل از مجلس رسول برخاست و نزد ابو سفيان و جماعت قريش آمد و بنشست و آنچه از پيغمبر شنيده بود به تمام تقرير نمود. قريش اضطراب آغاز كردند و زبان به هرزه گويى دراز نمودند. عروة بن مسعود كه يكى از حاضران آن مجلس بود گفت: اى قوم! صبر كنيد تا من بروم و با محمّد سخن بگويم شايد كه مهم به صلح بگذرد. برخاست و به خدمت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و گفت: اى محمّد! بر تقديرى كه ترا دست دهد كه قوم خود را هلاك كنى اقدام بر هلاكت قوم خود كرده باشى و اين پسنديده بزرگان عالم نيست و اگر حرب كنى و شكست بر تو آيد واى بر تو و ياران تو. اصحاب رسول بانگ بر عروه زدند و گفتند: اى سگ بى ادب! و اى بدتر در كفر و ضلالت از عتبه و ابو لهب! ترا چه حد باشد كه با رسول خداى بى ادبانه سخن گويى. آن حضرت اصحاب را خاموش كرد و باز بر سر سخن رفت اما عروه به غايت بترسيد و به گوشه چشم از هر طرف آداب مجلس اصحاب رسول مى ديد و تعظيم آن سرور از ايشان مى شنيد تا سخن به

اتمام رسيد، برخاست و پيش قريش آمد و گفت: اى قوم! و اللّه كه من به صحبت ملوك بسيار رسيدم و قيصر و كسرى ديدم و به مجلس نجاشى درآمدم و برآمدم، هيچ ملكى را اين ترتيب و آداب نيست كه محمّد و اصحاب او را، شما در كار خود انديشه كنيد و عاقبت انديشى را در باب محمّد پيشه كنيد.

قريش بعد از تأمل بسيار و مشورت با مردم تجربه كار، دل بر محاربه نهاده در مقام فتنه و نزاع درآمدند و پنجاه كس فرستادند كه لشكر آن حضرت را قياس كنند و از كيفيت و كميت عدو واقف گردند و چون از آمدن آن مردمان، مسلمانان واقف گرديدند رسول- صلّى اللّه عليه و آله- را واقف گردانيدند. آن حضرت جمعى را از عقب آن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:233

مردم فرستاد. اصحاب از عقب ايشان درآمدند و همچون قضاى آسمانى بر سر ايشان رفتند و همه را دستگير كرده نزد آن سرور آوردند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به آن جماعت لطف نمود و به حسن ملايمت و مدارا ايشان را بازگردانيد، بعد از آن عمر را طلبيد و گفت: آنچه به تو گويم نزد ابو سفيان برو و بگو. عمر گفت: يا رسول الله! ايشان را به من تقرب بسيار است و مرا با ايشان عداوت بى شمار. پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- عثمان را به سوى ابو سفيان فرستاد، و او را با جماعت قريش نسبتى بود. چون عثمان به مكه آمد و ايشان را دريافت و تبليغ رسالت رسول نمود ميان عثمان و ابو سفيان سخن دراز كشيد و مهمات به خشونت انجاميد. عثمان

سه روز آنجا توقف نمود. شيطان در ميان لشكر مسلمانان آوازه افكند كه اهل مكه عثمان را كشتند، بعضى ديگر گفتند كه بند كرده اند. چون اين اخبار به سمع اشرف سيد اخيار رسيد آتش غضبش زبانه كشيد و نايره غيرتش مشتعل گرديد. مهاجر و انصار را حاضر گردانيده فرمود كه قريش، بيت:

جواب قاصدان را دير گويندسخن با تير و با شمشير گويند

چنان سازم قريش كينه جو راكه بر خاك رهم مالند رو را بعد از آن پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- فرمود كه مى خواهم كه امروز با من بيعت كنيد كه ثبات قدم ورزيد و روى از جنگ نگردانيد. اصحاب و احباب از مهاجر و انصار در زير درختى كه آن را شجره ثمره مى گفتند با رسول اللّه بيعت كردند به اين دستور كه تا جان در بدن باشد با اعداى دين و دشمنان سيد المرسلين حرب كنند، و گفتند: تا يك كس از ما زنده باشد از معركه محاربه روى نگردانيم، و اين بيعت را بيعت- الرضوان «1» نام نهادند. جبرئيل آمد كه يا رسول اللّه! خدا ترا سلام مى رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه من اين بيعت را از مسلمانان پسنديدم و گناهان ايشان را آمرزيدم و آيت با بشارت:

______________________________

(1)- اين بيعت را بيعت شجره و بيعت سمره نيز گفته اند (تاريخ پيامبر اسلام، ص 465).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:234

لَقَدْ رَضِيَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ إِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ «1» نازل شد. قريش چون از سرعت بيعت مسلمانان به پيغمبر و اطاعت و فرمانبردارى اصحاب آن سرور واقف گرديدند، بترسيدند و وهمى تمام و رعبى لا كلام در دلهاى ايشان راه يافت. پس اهل

مكه به اتفاق مصلحت ديدند كه با رسول- صلّى اللّه عليه و آله- صلح كنند و آتش فتنه را به آب صلح بنشانند، عثمان را استدعا نموده نزد آن سرور فرستادند و از عقب او سهيل «2» را به خدمت آن سرور به جهت اهتمام و استحكام صلح روانه كردند. چون سهيل به خدمت پيغمبر آمد گفت: ما با تو صلح مى كنيم به شرط آن كه امسال حج نگزارى و در سال ديگر به مراد خاطر خود حج گزارى و سه روز در مكه باشى. اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ملول شدند و اصلا به صلح چنين راضى نبودند و مسلمانان از اطراف و جوانب انواع سخنان گفتند اما حضرت پيغمبر به صلح رضا داد و مهم ايشان به كتابت رسيد. در اين محل عمر برخاست و گفت: يا رسول الله! من به اين صلح راضى نيستم و نزد على- عليه السلام- آمد تا او را يار خود سازد و به اتفاق نزد پيغمبر آمده صلح را بر طرف سازند. على- عليه السلام- فرمود كه اى عمر! سعادت ما مربوط به اراده پيغمبر است و كار اين سرور به موجب فرمان خداوند اكبر است.

القصه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- على را طلبيد كه بنويس: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. سهيل گفت: ما رحمن رحيم نمى دانيم بنويس: باسمك اللّهمّ. على نوشت. بعد از آن جناب پيغمبر فرمود كه بنويس: هذا ما قضى عليه محمّد رسول اللّه. سهيل گفت:

ما اقرار به رسالت تو نداريم. آن سرور فرمود بنويس: من محمّد بن عبد اللّه. على- عليه السلام- فرمود كه حالا رسول الله نوشته ام. رسول- صلى الله عليه

و آله- ديد كه على را به غايت دشوار مى آيد كه رسول را از صحيفه محو كند آن صحيفه را از على گرفت و به دست مبارك خود رسول را محو كرد و محمّد بن عبد اللّه نوشت. و آن يكى ديگر از معجزات پيغمبر است و اين معنى را حافظ شيرازى- عليه الرحمة- به نظم آورده

______________________________

(1)- الفتح 48/ 18.

(2)- سهيل بن عمرو (از بنى عامر بن لؤى).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:235

است، بيت:

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسأله آموز صد مدرّس شد بعد از آن جناب پيغمبر آن صحيفه را به على داد و فرمود: اى على! زود باشد كه تو را نيز اين مهم پيش آيد و آن چنان بود كه ميان جناب ولايت مآب و معاويه در وقت حكمين صفين به نوشتن كتابت احتياج افتاد. آن جناب نوشت: اين كتابت، مصالحه امير المؤمنين على است. معاويه گفت: ما قبول نداريم كه تو امير المؤمنين باشى.

امير المؤمنين كه آن حال را مشاهده كرد فرمود: صدق رسول اللّه. چون اين سخن به سمع معاويه رسيد پرسيد كه در اين محل، گفتن اين كلمه چه تقريب دارد؟

امير المؤمنين- عليه السلام- واقعه صلح آن حضرت را به معاويه تقرير كرد. معاويه از آن سخن خجل برآمد.

القصه على- عليه السلام- صلحنامه را نوشت مضمون آنكه تا ده سال ديگر ميان آن سرور و قريش جنگ نباشد و به همعهدان يكديگر تعرض نرسانند و سال ديگر پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به مكه آيد و مناسك حج به جاى آورد. مسلمانان گواهى نوشتند و منافقان نام خود را در آنجا نقش كردند. سهيل گفت: اى

محمّد! تا على نام خود را در اين نمى نويسد ما اين صلح را معتبر نمى دانيم و نيز اعتماد بر اين صلحنامه نمى نمائيم.

آن سرور على را طلبيده فرمود تا نام خود را در آن صحيفه مرقوم ساخت و سهيل آن صحيفه را از على- عليه السلام- گرفت و به مكه مراجعت نمود. بعد از آن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- عمر و باقى ياران ديگر را طلبيد. ايشان نزد پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- حاضر آمدند و گفتند: يا رسول اللّه! اين تحمل از قريش لايق نبود و اين تنزل نسبت به ايشان بى ضرورت بود. چرا از ايشان زبونى بايد كشيدن و مقصود كافركيشان برآوردن؟ بيت:

نبى گفتا در اينم مصلحتهاست به ضمن هر سخن فتحى مهياست

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:236

آن حضرت به حاضران فرمود برخيزيد و شتران بكشيد و سر بتراشيد. راوى گويد:

على- عليه السلام- امتثال فرمان نمود و باقى ياران را كه غصه و ملال راه يافته بود اجابت قول رسول- صلّى اللّه عليه و آله- نكردند و هر كدام به گوشه اى به صد محنت و غم گرفتار بودند. پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- خود برخاست و شترى را نحر كرد.

اصحاب كه چنان ديدند فى الحال برخاستند و به كشتن شتران مشغول شدند. روز ديگر جبرئيل- عليه السلام- آمد و سوره انّا فتحنا آورد. و اين صلح فتح عظيم بود بلكه متضمن فتوحات جسيم. اوّل- فتح مكه، دوّم- فتح- خيبر، سيّوم- استيلاى مسلمانان بر كافران، چهارم- قبول نمودن اسلام مشركان. بيت:

نبى اللّه از اين گرديد دلشاددلش از بند محنت گشت آزاد

گفتار در فرستادن آن سرور ايلچيان به جانب سلاطين نامدار و شهرياران عالى مقدار و ايشان را به اسلام خواندن و به وحدانيت خدا و به رسالت خود دعوت نمودن

ارباب سير و اصحاب سخن گستر آورده اند كه چون حضرت پيغمبر- صلّى

اللّه عليه و آله- از حديبيه مراجعت به مدينه نمود آوازه آن حضرت به اطراف بلاد عالم رسيده بود. پس مصلحت چنان ديد كه نامه ها به سلاطين نويسد و كسان بديشان فرستد و به وحدانيت خدا و به رسالت خود دعوت نمايد. بيت:

كند بر بت پرستان ملت اظهارلواى كفر را سازد نگونسار سلمان فارسى گفت: يا رسول اللّه! عادت ملوك نامدار و سلاطين با شوكت و وقار چنان است كه مكتوب را مهر مى فرمايند و اعتماد و اعتبار به مهر مى نمايند. آن حضرت بفرمود تا انگشترى از نقره ساختند و نقش نگين خاتم فرجامش را «محمّد رسول اللّه» پرداختند و كاتبان طلبيده شش نامه نوشتند و به شش پادشاه روانه كردند «1»:

______________________________

(1)- اين نامه ها به گفته يعقوبى دوازده نامه و به تحقيق بعضى از معاصرين بيست و شش نامه بوده است (تاريخ پيامبر اسلام، ص 482).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:237

اوّل به نجاشى ملك حبشه، دوّم به هرقل پادشاه روم، سيوم به كسرى شهريار مداين، چهارم به مقوقس حاكم اسكندريه، پنجم به حارث والى دمشق، ششم به هوذه پيشواى يمامه. و در بالاى نامه نوشت: بسم اللّه الرحمن الرحيم، و بعد از آن نوشت: من محمّد رسول اللّه الى فلان و نام آن پادشاه را نوشت و بعد از آن به وحدانيت خدا و به رسالت خود دعوت كرد مشتمل بر وعظ و نصيحت، و در آخر ذى الحجه سال ششم آن سرور آن شش نامه را به مردم معتبر دانا [و] عالم به احكام الهى و به شرايع حضرت رسالت پناهى سپرد. آن مردم نامه را گرفتند و از مدينه بيرون آمده متوجه سلاطين مكتوب اليهم شدند.

اوّل رسول عمرو بن اميه ضمرى نامه حضرت رسالت پناهى را به جانب حبشه نزد نجاشى برد و آن پادشاه ارجمند و آن شهريار سعادتمند، احترام نامه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- نمود و از تخت سلطنت و شهريارى فرود آمد و به تعظيم تمام آن نامه را گرفت و گشود و زبان حالش به اين مقال مترنّم گرديد. بيت:

نامه كز جانان رسد تعويذ جان مى خوانمش و ز همه غمهاى دل خط امان مى خوانمش چون چشم نجاشى بر نام محمّد- صلّى اللّه عليه و آله- افتاد بوسه داد و بر سر و چشمان خود نهاد و بعد از آن به دست خواننده داد و همچنان بر پاى ايستاده بود تا نامه را خواندند. بيت:

چنين فرمود شاهنشاه داناكه شد بازوى دين حق توانا

شد اين معنى به پيش من محقق كه او پيغمبر است از جانب حق

خوش آن مقبل كه تابع گردد او راكند نظاره آن روى نكو را غرض كه نجاشى بى تحاشى ايمان آورد به وحدانيت خدا و به رسالت حضرت محمّد مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- اعتراف كرد و يكى از ملازمان خود را طلبيد از اهل انشاء و جواب نامه نوشت مضمون آنكه همچنان كه به نبوت تو اعتراف نمودم به خلافت پسر عم تو معترف گرديدم و بيعت نمودم و اهل مجلس را گواه گرفتم و اين

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:238

اطاعت و فرمانبردارى را سرمايه سعادت دنيا و پيرايه دولت عقباى خود دانستم و آنچه گفته ام و شنيده ام از تورات خوانده ام و در انجيل ديده ام. يا رسول اللّه! از زمان ملاقات جعفر ابى طالب تا زمان رسيدن فرمان قضا جريان قدر توأمان آن حضرت

چشم بر شاهراه انتظار نهاده اين مراد مى طلبيدم، للّه الحمد و المنّة كه نمردم و به مراد رسيدم.

بيت:

چه خوش باشد كه بعد از انتظارى به اميدى رسد اميدوارى پس عمرو را نوازش بسيار كرد و به جهت آن سرور و باقى ياران پيغمبر تحف و هداياى لايق فرستاد.

دويم دحيه كلبى بود، مكتوب آن سرور گرفته متوجه روم شد و چون به بصراى شام رسيد حاكم بصرى به حمص رفته بود به ضرورت دحيه كلبى به جانب حمص متوجه شد تا او را واسطه سازد و نامه آن سرور را به هرقل رساند. اتفاقا در آن ايام هرقل به جانب بيت المقدس رفته بود به واسطه آنكه نذر كرده بود كه چون روميان به فارس غالب شوند از شهر روم پاى برهنه به زيارت بيت المقدس رود و غلبه او را شد، به جهت وفاى نذر در راه عام بساطها انداختند و رياحين ريختند و مشك و گلاب به كار بردند تا بى زحمت قطع طريق نمايند و به نذر خويش وفا نموده به زيارت بيت المقدس رسد. و چون هرقل به آنجا رسيد و به شرف زيارت مشرف گرديده از عهده نذر خود بيرون آمد آنجا بر تخت شهريارى متمكن گرديد و به مراد خاطر خود اوقات مى گذرانيد و او را از علم كهانت و نجوم و از تأثيرات افلاك و سير كواكب فى الجمله وقوفى بود روزى بر صفحه تقويم نظر افكند و از تأثيرات كواكب در آن جدول و از مقابله و مقارنه مريخ و زحل چنان معلوم او شد كه دولتش روى به زوال آورده و از مرتبه عزت و شرف به مهلكه ذلت

و وبال رسيده، مضطرب گرديد و اخترشناسان و منجمان را طلبيد و از تأثيرات سيارات و از نتايج وقوع، نظرات پرسيد. گفتند: آنچه معلوم ما شد آن است كه در اين چند گاه به موجب اراده حضرت اله جماعتى پيدا شوند و تغيير دين

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:239

و دولت قديم دهند و بر اين بلاد غالب شوند و به زودى بلاد عرب و عجم و اطراف ممالك ترك و ديلم را مسخر سازند و آن جماعت را ختنه كنند. هرقل از استماع سخن اخترشناسان برآشفت و از روى تعرض و آشفتگى گفت: عالم را از دشمن خالى دارم و اگر مدعى ملك به ظهور رسد دودمان دولتش را زير و زبر سازم و رو ترش كرده حرفهاى ناخوش بر زبان راند و زبان تعرض به هر كس دراز كرد.

در اين اثنا حاكم بصرى دحيه كلبى را پيش هرقل آورد و كتابت حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به او دادند، عنوان نامه را ديد عربى بود، ترجمان طلبيد. در آن ايام ابو سفيان با جمعى قريش به رسم تجارت به آنجا رفته بودند چون به زيارت بيت المقدس حاضر شدند هرقل ايشان را به مجلس خود طلبيده سر ايشان را از روى عزت و شرف به گردون معلا رسانيد و خطاب كرده گفت: كداميك از شما به اين محمّد كه كتابت به من فرستاده اقرب است از روى نسبت؟ ابو سفيان گفت: قرب من بيشتر است از ديگران. هرقل پرسيد: محمّد در ميان شما چگونه است؟ ابو سفيان گفت: اين مرد به شرف نسب موصوف است و در قبايل عرب به عزت و ادب معروف.

هرقل پرسيد كه از قوم او كسى دعوى نبوت كرده است يا نى؟ ابو سفيان گويد: گفتم: نى. پرسيد: از پدران او هيچ كس ملك بوده سلطنت و شهريارى داشته؟ گفت: پدران ايشان سيّد قوم بوده اند اما ملك نبوده اند و شهريارى نداشته اند. پرسيد كه هيچ كس از او بر مى گردد؟

ابو سفيان گفت: كسى از او بر نمى گردد اگر او را پاره پاره كنند يا از شهر و ولايت آواره سازند «1». پرسيد كه كذاب و مكار است يا نى؟ گفت: نى! كسى از او كذب عمدا يا سهوا نشنيده. و انواع اين گونه سؤالات از جزئى و كلى حالات آن سرور پرسيد و جواب از روى راستى گفت، ابو سفيان بعد از آن ديد كه هرقل داعيه اسلام دارد و دين محمّد را مى خواهد قبول نمايد فى الحال قصد فساد كرد و از روى عناد و افساد گفت: اى پادشاه پادشاهان و اى ملك الملوك دوران! محمّد مى گويد كه در يك شب از مكه به بيت المقدس آمدم و بر استرى سوار بودم. چون اين سخن بگفت بعضى از حاضران مجلس

______________________________

(1)- «يا از ... سازند» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:240

هرقل پرسيدند كه چند گاه باشد كه اين سخن را از محمّد شنيده اى؟ ابو سفيان واقعه شب معراج را تقرير كرد. آن جماعت گفتند: اى ملك! اين سخن راست مى نمايد به سبب آنكه عادت ما چنان بود كه در محل خواب، درهاى بيت المقدس را مى بستيم در آن شب كه ابو سفيان مى گويد هر چند خواستيم كه يك در را بند كنيم نتوانستيم به هيچ وجه و همچنان در را فراز گذاشتيم و به خانه هاى خود

رفتيم و چون بامداد به آنجا آمديم اثر بستن دابه نزديك آن در ديديم و در اين ديار ما كسى را دابه نيست و مسافرى نيز اينجا نرسيد. هرقل را چيزى به خاطر رسيد فرمود: فرستاده پيغمبر را به گوشه اى بريد و ملاحظه نمائيد كه ختنه دارد يا نى؟ بعد از ملاحظه نمودن معروض داشتند كه اين مرد ختنه دارد. او را پيش خود طلبيد و از او پرسيد كه عرب ختنه مى كند يا نى؟

گفت: آرى. هرقل گفت: زود باشد كه اين جماعت بر بلاد روم و فارس غالب شوند و تمامى ممالك عالم را به حوزه تصرف خود در آرند. بعد از آن كتابت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- را فرمود كه گشودند در وى نوشته بود: من رسول اللّه الى هرقل ملك الرّوم.

بعد از آن دعوت كرده بود به خداوند يكتاى بى همتا و آفريننده ارض و سماء و به رسالت خود، و در آخر نامه نوشته بود: قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ تَعالَوْا إِلى كَلِمَةٍ سَواءٍ بَيْنَنا وَ بَيْنَكُمْ أَلَّا نَعْبُدَ إِلَّا اللَّهَ وَ لا نُشْرِكَ بِهِ شَيْئاً وَ لا يَتَّخِذَ بَعْضُنا بَعْضاً أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُولُوا اشْهَدُوا بِأَنَّا مُسْلِمُونَ «1» و بعد از نوشتن كلام ربانى كلمه اى چند نوشته بود مضمونش آن كه، بيت:

به سلطانى ترا ممتاز كرده در نعمت به رويت باز كرده

مسلمان شو كه مانى با سلامت سرافرازى كنى روز قيامت بعد از خواندن كتابت پيغمبر و مطلع شدن بر مضمون خطاب آن سرور، هرقل روى به مردم كرد و گفت: اى معشر بشر! و اى عظماى بيت المقدس و علماى دانش گستر! بدانيد و آگاه گرديد كه محمّد عربى

دعوت نبوت كرده و مكتوبى به ما فرستاده و

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 64.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:241

ما و شما را و جميع اهل كتاب را به وحدانيت خدا و به رسالت خود دعوت نموده.

روميان چون اين سخن بشنيدند برخاستند و به اتفاق جماعت بيت المقدس از وى روى گردان شدند و صف قتال بر هرقل بياراستند. بيت:

ز جا هرقل بجست آوازشان دادكه برگرديد رحمت بر شما باد پس بالضروره به تسلّى خاطر ايشان اين كلمه گفت كه مقصود من امتحان شما بود در آن كه معلوم كنم در دين خود ثابت هستيد يا نى؟ للّه الحمد و المنّة كه شما را عظيم همدم و در دين قديم يافتم و يگانگى شما را در محافظت دين مبين نيكو دانستم و پسنديدم و راضى شدم. آن جماعت به خدمت هرقل آمدند و روى نياز بر خاك آستان او ماليدند و خشنود گرديدند. غرض كه ايمان آوردن هرقل نزد مورخان محقق نيست و دحيه كلبى شب از آنجا گريخت و خود را به مدينه رسانيد.

فرستادن آن سرور عبد اللّه بن حذافه را نزد كسرى به رسم رسالت و او را به اسلام دعوت نمودن

بر آن شد سيّد فرخنده احوال كه بر كسرى نمايد نامه ارسال

مطيع خود كند شاه عجم رادهد پيرايه دين محترم را

كند بر بت پرستان ملت اظهارلواى كفر را سازد نگونسار آن سرور منشى طلبيد و در صدر نامه نوشت: من محمّد رسول اللّه إلى خسرو پرويز و آن نامه را تمام كرد و عبد الله حذافه را طلبيد نامه نامى را به وى داد و او را به جانب كسرى به مداين فرستاد. آن قاصد بعد از طى مقاصد به مداين رسيد و نامه آن سرور را به كسرى رسانيد. چون نامه نامى پيغمبر- صلّى اللّه عليه

و آله- را گشود و نام آن حضرت را بر بالاى نام خود ديد به غايت متغير گرديده برآشفت و در آن آشفتگى حرف بى ادبانه گفت. آن سيه بخت برگشته روزگار و آن بى سعادت تبه روزگار كتابت را ناخوانده و بر مضمونش واقف نگرديده پاره پاره كرد و بينداخت و گفت: عرب را چه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:242

حد باشد كه نام خود بر بالاى نام من نويسد و مرا بر فرمانبردارى خود دعوت نمايد، ملازمان خود را فرمايم تا باد نخوت و غرور او را به تيغ آبدار آتشبار از دماغش بيرون كنند و سرهنگان را امر نمايم كه به اندك زمانى شهر مدينه را با خاك برابر كرده از خون دلاورانش جيحون سازند.

چون آن گفتار ناهموار به سمع سيد ابرار رسيد متغير شده فرمود: مزّق كتابى مزّق اللّه ملكه. و كسرى نامه نوشت به يكى از امراى خود كه در يمن بود و باذان نام داشت و در آن نامه امر كرد كه دو مرد مردانه و دو دلاور فرزانه در ساعت وصول نشان من به جانب مدينه روان ساز و محمّد نام شخصى را كه دعوى نبوت كرده و در آن حدود مردم عرب را به تنگ آورده او را گرفته بند كنند و به حضرت من آورند. چون نامه به باذان رسيد و بر مضمونش اطلاع يافت به فرموده كسرى دو مرد از شجاعان و دليران لشكر خود را به نزد آن حضرت به مدينه فرستاد و آن دو كس بعد از وصول به مجلس رسول درآمدند با ريشهاى تراشيده و جامه هاى به زر آكنده. در آن محل رسول اللّه در بيت اللّه نشسته

بود از تعلقات خلايق وارسته و روى توجه به لى مع اللّه آورده، ناگاه ديد دو مرد مترش «1» با جامه هاى به زر آكنده كه شكلهاى ايشان عجيب بود و رخساره ها بغايت مهيب درآمدند و نزد پيغمبر نشستند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: كه شما را دلالت كرد كه ريش بتراشيد و سبلت بگذاريد؟ گفتند: پروردگار ما يعنى كسرى.

آن حضرت- صلوات الله عليه و آله- فرمود: حكم پروردگار ما رب العالمين چنين است كه ريش بگذارند و سبلت را بچينند. ايشان آغاز كردند و از روى جرأت گفتند ملك الملوك- يعنى كسرى- به سوى باذان نامه فرستاد كه محمّد را بند كرده به حضرت من فرست. حالا برخيز تا ترا به خدمت باذان بريم و چون امتثال فرمان كرده باشى و اطاعت و فرمانبردارى به جاى آرى ترا رعايت و حمايت كند و در حضرت اعلى نافع افتد و اگر مخالفت كنى و فرمان به جاى نيارى هرآينه يك عرب را زنده نگذارد و از غضب، مدينه را كوفته خاك اين شهر را به هوا دهد.

______________________________

(1)- مترش ريش تراشيده (معين).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:243

اين سخن مى گفتند اما از مهابت آن سرور هر دو را لرزه بر اندام افتاده بود و گوشت شانه ايشان مى لرزيد و دلها در بدن به غايت مى طپيد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه حالا برخيزيد و به منزل خود برويد و فردا به حضور آئيد تا جواب شما بدهم.

ايشان از مجلس رسول خدا بيرون آمدند و با يكديگر مى گفتند: اگر لحظه اى ديگر بيرون نمى آمديم از بيم اين مرد جان مى داديم البته مهم اين مرد از پيش خدا است

و كار او به تأييد ملك اعلى است. بيت:

به اندك فرصتى گيرد جهان رامطيع خود كند اهل زمان را روز ديگر پيش آن سرور آمدند اما مجال نشستن و قوت تكلم نداشتند و به رسم خادمان بر پاى ايستادند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كاتب طلبيد و كتابت نوشت، مضمون آن كه دوش شب سه شنبه دهم شهر جمادى الاول شيرويه پدر خود كسرى را به قتل رسانيد. بيت:

رهاند از ظلم او ملك عجم رانهايت اين بود اهل ستم را و زود باشد كه دين من در ملك او ظاهر شود و اگر تو مسلمان شوى بلاد فارس را به تو ارزانى دارم. و مكتوب را به آن دو مرد داده و ايشان را رخصت مراجعت داده به جانب باذان آمدند و از تمامى حالات مجلس آن سرور خبر دادند. باذان بعد از خواندن كتابت پيغمبر آخر الزمان حيرت نمود و به حاضران مجلس خود فرمود كه اگر اين سخن راست باشد بى شبهه او پيغمبر بر حق است و من به وى ايمان خواهم آوردن و متابعت و فرمانبردارى او خواهم نمودن. بعد از چند روز يكى از ملازمان شيرويه رسيد و نشان او را به باذان رسانيد مضمون آن كه كسرى را در فلان تاريخ كشته ام و امارت آن ديار را به تو ارزانى داشته ام و آن را كه كسرى نوشته بود در گرفتن محمّد عربى، موقوف دار و تا امر من نشود دست از او كشيده دار. باذان بعد از اطلاع بر حقيقت حال ايمان آورد و با فرزندان و ملازمان همه به شرف اسلام مشرف شدند و باذان كيفيت اسلام خود

و باقى فارسيان را با تحف و هداياى بسيار به سمع سيد اخيار رسانيد و متابعت و فرمانبردارى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:244

خود را به آن حضرت ظاهر گردانيد.

ذكر متوجه شدن حاطب بن ابى بلتعه و رسانيدن كتابت آن سرور را به مقوقس در بلاد اسكندريه

روايت است كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- حاطب به ابى بلتعه را به اسكندريه نزد مقوقس فرستاد و چون رسول رسول خدا به آن ديار رسيد و خبر آمدن او منتشر گرديد اكابر آن ديار و بزرگان آن ناحيه و امراى درگاه و مقربان بارگاه مقوقس، حاطب را استقبال نمودند و شرايط تعظيم و لوازم تكريم به جاى آوردند و او را از روى عزّت و حرمت به مجلس مقوقس درآوردند. حاطب كه رسول اللّه بود، بيت:

كتابت را به شاه مشركان دادمقوقس خاست از جاى خود آزاد

به حرمت نامه را بگشاد و بر خواندنشست و ميهمان را نيز بنشاند و آن نامه را ببوسيد و بر سر و روى خود ماليد و شرايط حرمت و لوازم عزت حاطب مرعى داشت و تكلف طعام و ادام «1» به جاى آورد اما ايمان به وحدانيت خدا و به رسالت حضرت مصطفى نياورد و از براى پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- تحف و هداياى بى شمار فرستاد از آن جمله چهار كنيزك تركيه همه پرمال و صاحب جمال و به عقل و دانش در غايت كمال و يك غلام خواجه سرا به غايت زيبا روى و بى نهايت پاكيزه لقا و يك استر سفيد بادرفتار برق آثار كه آن را «دلدل» مى گفتند و كسى مثل آن استر نديده بود و يك درازگوش مصرى و بيست قد جامه اعلا و هزار مثقال طلا، و حاطب را خلعت ملوكانه پوشانيد و صد

مثقال طلا به وى رسانيد.

چون حاطب به مدينه آمد و تحف و هدايا به حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- گذرانيد، پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- آن را به على- عليه السلام- ارزانى داشت و فرمود كه مقوقس تقصير كرد كه به شرف اسلام مشرف نشد اما زود باشد كه بختش

______________________________

(1)- ادام خورش (معين).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:245

نگونسار گردد. و آن حضرت در ميان كنيزان يكى را كه ماريه نام بود به ايمان دلالت فرمود، قبول نمود و آن حضرت در وى به ملكيت تصرف نمود و از پيغمبر حامله گرديد و ابراهيم از وى متولد گشت.

گفتار در ذكر رسول پنجم شجاع بن وهب و به جانب دمشق رفتن و نامه پيغمبر به والى آنجا رسانيدن

حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- شجاع بن وهب را به جانب دمشق فرستاد و او نامه نامى آن حضرت را به والى آن ناحيه رسانيد. و او پادشاهى بود بغايت عظيم.

چون فرستاده پيغمبر به آن ناحيه رسيد و لواى سلطنت او را به فلك معالى رسيده ديد بغايت حيران گرديد و به هيچ وجه ميسر نشد كه نامه آن حضرت را به وى رساند و تبليغ رسالت رسول نمايد. او را حاجبى بود نصرانى و از مقربان درگاه سلطانى، كتابت آن سرور را مطالعه فرمود و احوال آن سرور را به تمامى تفحص نمود. بعد از آن به گريه درآمد و گفت: و اللّه كه من انجيل خوانده ام و آنچه تو گفتى جمله صفات محمّدى است و نعوت احمدى است كه دانسته ام. بيت:

بود پيغمبر موعود با لله نهانى شد مسلمان قصه كوتاه و شجاع را مهمانى پسنديده كرد و روز ديگر او را به مجلس حارث آورد و نامه آن حضرت را به وى داد. چون مكتوب

آن سرور را مطالعه فرمود برآشفت و آن مكتوب را بينداخت و گفت: عرب را چه حد باشد كه مرا تابع خود گرداند و چون تواند بود كه از روى قهر و استيلا ملك مرا ضايع كند؟ و فرمود كه اسبان را نعل بندند و لشكر مرا واقف گردانند كه خاك مدينه را در توبره كرده به اطراف عالم فرستم و دودمان دولت ايشان را به باد هلاك بردهم. و نامه نوشت به هرقل مضمون آنكه داعيه مدينه كرده ام و همت بر خرابى آن كشور نموده ام. قيصر جواب نامه نوشت، مضمون آنكه، بيت:

در اين كارت سعادت يك جهت نيست به آن سو رفتن تو مصلحت نيست

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:246

اما شجاع را خلعت بزرگانه و درم و دينار گرانمايه بداد و او را به جانب مدينه فرستاد و گفت: خدمت مرا به خادمان برسان و مرا يكى از خاك روبان آستانه مى دان. بيت:

بگو از خادمانم چاكرت راشمارم توتيا خاك درت را شجاع چون به مدينه رسيد آنچه شنيده و مشاهده نموده بود به آن سرور رسانيد.

رسول- صلّى اللّه عليه و آله- حاجب را از روى مرحمت بنواخت و والى دمشق را از روى قهر و غضب به دعاى بد بر خاك خذلان انداخت و به اندك روزگار كارش تباه گرديد و عالم نورانى بر او شب ظلمانى گشت و دولتش روى به زوال آورد و به صد خوارى و زارى جان به مالك دوزخ سپرد. بيت:

به اندك روزگارى مرد ملعون به صد حسرت ز عالم رفت بيرون

ذكر رسول ششم سليط بن عمرو و سپردن نامه و فرستادن او را به هوذة بن على حاكم يمامه

اما سليط بن عمرو نامه نامى و صحيفه گرامى حضرت خير الانامى را به مالك ملك يمامة هوذة بن

على رسانيد و بر مضمون نامه او را مطلع گردانيد. فى الحال جواب نامه نوشت، مضمون آنكه عرب را از من ترس بسيار است و مرا بر ايشان استيلاى بى شمار، اگر بعضى بلاد يمن را به من گذارى و مرا به ملك و مال مطيع خود گردانى هرآينه ترا اى محمّد پيروى كنم و ايمان آورده فرمانبردارى نمايم. بيت:

مطيعت گردم از من يابى امداددلت از بند غم گردانم آزاد چون قاصد رسيد و خبر هوذه به پيغمبر رسانيد رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود:

اگر غوره خرمايى از من طلب كند، ندهم و زود باشد كه خداى تعالى به جهت اظهار دين و ترويج احكام سيد المرسلين او را هلاك كند. و چون آن سرور از غزوه فتح مكه به مدينه مراجعت نمود خبر به پيغمبر آوردند كه هوذه به صد محنت و هزار بليه جان به مالك دوزخ سپرد و به خوارى و زارى به جوار جهنم پيوست.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:247

ذكر وقايع سال هفتم از هجرت و محاربه نمودن امراى پيغمبر و شكست يافتن از كافران بد سير و حرب نمودن امير المؤمنين حيدر و كشتن حارث و مرحب و بركندن در از خيبر

اشاره

سحر آهنگ زد مرغ خوش آوازكه آب جوى شد باز ارغنون ساز

صبا برقع فكند از چهره گل ز غيرت شد فزون فرياد بلبل

گشاى اى باغبان گلزار را دركه كرد امسال حيدر فتح خيبر

دمى بر رغم بدخواه جفاجوبه گلگشت چمن باشيم هر سو چون آن سرور از سفر حديبيه مراجعت به مدينه نمود، راوى گويد كه خسرو ملك نبوت به پادشاهان هر كشور و ولايت كس فرستاد و نامه روان گردانيد و ايشان را به وحدانيت خدا و رسالت خود ارشاد فرمود و چون از ارسال رسل فارغ گرديد، روى به اصحاب كرد و به طريق كنايه و اشاره وعده فتح خيبر نمود. اما آن

حضرت منتظر رخصت و اشارت بود از نزد خداوند و دود. جبرئيل- عليه السلام- از پيش ربّ جليل آمد و منشور موفور السرور إِنَّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً «1» به توقيع منيع وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً «2» موشح و مزين ساخته آورد. اصحاب پيغمبر از مژده فتح خيبر، شكر رب الارباب به تقديم رسانيدند و آن حضرت منادى فرمود كه مردم تهيه جهاد كنند و به قصد جهاد از منزل خود بيرون آيند لا يخرج معى أحد الّا للجهاد يعنى: هيچ كس با من بيرون نيايد مگر از براى جهاد. بيت:

كه بهر عزم خيبر صدق بايدكسى كز بهر مال آيد نيايد و اين به سبب آن بود كه بعضى منافقان به واسطه غارت و تالان مى آمدند از براى آنكه در صفحه خاطر جميع خلايق از مخالف و موافق نقش بسته بود كه اقبال دولت محمّدى و آثار رفعت احمدى، اهل خيبر را هلاك خواهد ساخت و بيخ و بنياد آن گروه

______________________________

(1)- فتح 48/ 1.

(2)- فتح 48/ 3.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:248

مكروه را از روى قهر و استيلا خواهد بر انداخت و مال و منال اهل خيبر و زر و زيور آن جماعت منكر در تصرف لشكر پيغمبر خواهد افتاد، از اين جهت جهودان در تاب رفتند و منافقان بى حد اضطراب نمودند. بيت:

جهودان كاين عزيمت را شنيدندمنافق وار درد و غم كشيدند و از بى طاقتى اضطراب نمودند و در خشونت و زشت رويى بر روى مسلمانان گشودند و به هر مسلمانى كه وام داده بودند در اين محل از روى قهر و استيلا و از راه شدّت و جفا طلب دين خود نمودند. اما مسلمانان به واسطه

آنكه از جهاد نمانند و از ننگ جهودان و از طعن منافقان خلاص شوند به هر طرف دويدند و به هر حال كه بود مهمسازى روبهان حيله ساز كردند و سلاح برداشته متوجه خدمت حضرت رسالت شدند. بيت:

ندانستند بى عقلان گمنام كزين كندى نيابد تيغ اسلام آن حضرت با يك هزار و چهار صد نفر «1» از مدينه بيرون آمده متوجه خيبر شد.

[عبد الله] ابن ابى منافق نامه اى نوشت و به سرعت تمام به جانب خيبر فرستاد، مضمون آنكه از خيبر بيرون آئيد و با محمّد حرب نمائيد، زنهار! زنهار! متحصن نشويد كه همه گرفتار خواهيد شد و در ميان محمّديان آلت حرب كمتر است و لشكر شما به يقين زياده و افزونتر است. بيت:

برون آئيد و كار جنگ سازيدجهان بهر چه بر خود تنگ سازيد

نبايد داشتن خاطر پريشان شما را لشكر افزون است از ايشان اما اهل خيبر چون از آمدن آن سرور واقف شدند كنانة ابى الحقيق را به قبيله غطفان فرستادند و مدد طلبيدند و نصف خرماى خيبر به ايشان بدادند. آن جماعت به جهت طمع مال متوجه خيبر شدند. در راه نعره مبارزان و آواز اسبان به گوش ايشان رسيد.

______________________________

(1)- الف و ج: «چهار هزار نفر».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:249

گمان بردند كه اهل اسلام غارت بر مردم ايشان مى برند، عنان بگردانيدند و بر سر اهل و عيال خود رفتند. اهل خيبر از بازگشتن آن جماعت واقف شدند، منكوب و مخذول گرديدند و از آن جهت از آن سرور بترسيدند. و چون پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به منزل صهباء رسيد راه بگردانيد و از بيراهه متوجه خيبر شد. چون پاره اى راه برفتند در آن بيابان

يكى از جاسوسان خيبريان را بگرفتند و تفحص احوال نمودند. گفت: شترى گم كرده ام و در اين باديه مى گردم. بانگ بر او زدند و او را به تيغ ترسانيدند. گفت: عهد كنيد كه مرا نكشيد و آزار به من نرسانيد، راست بگويم و در اين راستى به شما فايده رسانم. او را امان دادند و رها كردند. گفت: سخن راست و حكايت درست آن است كه اهل غطفان به مدد خيبريان رفته اند و در ميان ايشان اتفاق عظيم شده و در مقام مقاتله و محاربه اند. رسول فرمود كه دروغ مى گويى و خلاف واقع باز مى نمايى. در اين محل عمر خواست كه سرش از تن بردارد. جاسوس ديد كه مهم به مكر و حيله از پيش نمى رود، امان طلبيد و گفت: خيبريان از شما ترسيده اند و اهل غطفان از آمدن شما واقف شده گريختند و به جا و مقام خود رفتند و خيبريان مرا فرستاده اند كه مقدار لشكر شما معلوم كنم و از عدد لشكر شما خبر ببرم. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فى الحال كوچ كرده به سرعت هر چه تمامتر بر سر خيبريان راند. نصف از شب گذشته بود كه مسلمانان در نخلستان خيبريان درآمدند و آنجا فرود آمدند. چون صبح برآمد و آفتاب طالع گرديد اهل خيبر هر كس بيل و تبر و آلات زراعت برداشته متوجه نخلستان و مزارع خود شدند. چون به ميان باغات درآمدند و لشكر آن سرور را به آن انبوهى ديدند بغايت بترسيدند و اسباب زراعت را انداخته روى به گريز آوردند و به آه و ناله خود را در قلعه انداختند. بيت:

خروش خلق شد بر چرخ

اخضربجنبيد از مهابت يوم خيبر مسلمانان آلات و ادوات زراعت برداشته آورده به نظر حضرت رسالت پناه بگذاشتند. آن حضرت تبسم فرمود و گفت: خربت خيبر انّا اذا بساحة قوم فساء صباح

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:250

المنذرين «1» چون خبر آمدن آن سرور به اهل خيبر رسيد سلام بن مشكم گفت: اى قوم! مرا پيشوا و اعلم خود مى دانيد، سخنى كه مى گويم بشنويد كه در محنت و بلاى عجب افتاديد. بدانيد كه صلاح كار در اين مى بينم كه اتفاق نمائيد و هر كس كه در اين قلعه است بيرون رويد و حرب مغلوبه كنيد اگر غالب آئيد به مراد خود رسيديد و اگر مغلوب شويد بارى نام به مردى برآورده باشيد و به همه حال در جنگ كشته شدن بهتر است از اسير گرديدن و چنين عيب و عار به خود لا حق گردانيدن. آن جماعت سخن او نشنيدند و در قلاع متحصن گرديدند و مسلمانان روز اوّل كه نزديك قلعه رسيدند جنگ آغاز كردند و از هر دو جانب در فتنه و نزاع باز كردند و در آخر روز مردم پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- درختى چند خرما قطع كردند و خيبريان را از اين جهت در دلها محنت و اندوه افكندند. كفار بترسيدند و بجز فرار از آنجا چاره اى نديدند. از اين جهت از آن قلعه سحرگاه گريخته به قلعه اى ديگر كه محكمتر بود پناه بردند و چون صبح صادق بدميد و خورشيد از پس پرده نيلوفرى ظاهر گرديد، معلوم بهترين خلقان شد كه گروه خيبريان از بيم جان خود را از آن قلعه بيرون انداخته به قلعه ديگر متحصن شده اند.

پس رسول اللّه- صلّى

اللّه عليه و آله- عثمان را طلبيد و فرمود: تو اينجا بر سر احمال و اثقال باش و على- عليه السلام- را بخواند و علم خاصه خود به دست حضرت شاه مردان داد و مقدمه لشكر گردانيد و حضرت پيغمبر با لشكر خود از عقب روان شد. اما چون على- عليه السلام- به نزديك ايشان رسيد شمشير كشيد و بر ايشان دويد آتش مقاتله و محاربه شعله زدن گرفت و خيبريان در قلعه درآمده سنگ و تير بر يكديگر ريختند. بيت:

به جنگ سنگ كردند اوّل آهنگ ز بالا ژاله وار آمد فرو سنگ

بجنبيد از غريو اين توده خاك ز سنگ افتاد در خيبر چكاچاك مبارزان كينه گذار حيدر كرار به اتفاق محاربان شير شكار سيد مختار با خيبريان

______________________________

(1)- خراب شد خيبر، و ما چون به ساحت قومى از كفار فرود آمديم واى بر ايشان (سيرت رسول الله، ص 822).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:251

كارزار نموده همديگر را خسته و مجروح مى گردانيدند و چون آفتاب به نصف النهار رسيد و هوا به غايت گرم گرديد دست از جنگ بداشتند و پنجاه كس از مسلمانان را كه مجروح شده بودند برداشته به گوشه اى بردند، و اصحاب رسول كه گرسنه و تشنه بودند خرماهاى نارسيده خوردند، همه را تب عارض شد، شكايت و جفاى تب و تعب به پيش طبيب الهى يعنى حضرت رسالت پناهى آوردند. فرمود: هر كس قدرى آب در مشك كنيد و بگذاريد كه خنك شود و هو اعتدال پيدا كند بر بيماران بريزيد و خدا را به نام هو الشافى بخوانيد. اصحاب بعد از نيم شب به فرموده رسول الله- صلّى اللّه عليه و آله- عمل نمودند و جمله شفا

يافتند.

نقل است كه در آن شب آن سرور على- عليه السلام- را طلبيد و به حوالى قلعه به جهت كمين نشاندن روان گردانيد و جمعى را طلبيد و به حراست خود مقرر داشت و به هيچ جهت خود را از مكر خيبريان ايمن نمى داشت. حضرت مرتضى على- عليه السلام- در آن شب يكى را بگرفت و نزد آن سرور فرستاد. رسول- صلوات اللّه عليه و آله- از او پرسيد كه خيبريان در چه مقام اند و انديشه ايشان كدام؟ گفت: مرا مكشيد و امام دهيد تا راست بگويم. او را امان دادند. گفت: اهل خيبر را خوف بسيار است و از شما بغايت مى ترسند و داعيه دارند كه از اين قلعه فرار نمايند. من فردا با شما در آن قلعه درآيم و از بعضى دفاين ايشان شما را واقف گردانم. پيغمبر فرمود: ان شاء الله.

روز ديگر آن سرور به آن قلعه درآمد و گروه كافران به قلعه محكمتر رفتند. حضرت پيغمبر به محاصره آن قلعه امر فرمود اما گرسنگى بسيار در ميان لشكر سيّد ابرار بود.

راوى گويد كه روزى گوسفندى چند از آن قلعه بيرون آمده به حوالى حصار به چرا آورده بودند. رسول اللّه فرمود: از ياران ما هيچ كس باشد كه ما را از اين گوسفندان طعامى دهد و به اين وسيله يكى از مقربان درگاه الهى شود. مردى بود در آن مجلس به قامت از همه خردتر و به جرأت دوندگى از همه بزرگتر ابو اليسر «1» نام داشت، از خردى به نظر كس در نيامدى، برخاست و دامن درچيد و به طرف گوسفند دويد. پيغمبر-

______________________________

(1)- و نام وى ابو اليسر كعب بن عمرو

بود (سيرت رسول الله، ص 829).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:252

صلوات اللّه عليه و آله- فرمود: الهى! ابو اليسر را كار آسان گردان و ما را از اين گوسفندان طعمه كرامت فرما. چوپان واقف گرديد و گوسفندان را به جانب او دوانيد. از بركت دعاى رسول، ابو اليسر خود را به گوسفندان رسانيد و دو گوسفند بزرگ را برداشته در زير بغل درآورده مانند باد روان گرديد و دوان دوان آمد تا نزد پيغمبر رسيد.

اصحاب از خردى او و بزرگى گوسفندان تعجب كردند و آن گوسفندان را ذبح كردند و طعامى ترتيب دادند و هزار و چهارصد كس از لشكر اسلام سير طعام شدند. روز ديگر اصحاب از گرسنگى در تاب شدند و شكايت نزد رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آوردند.

آن سرور دست نياز به قيّوم كارساز دراز كرده گفت: الهى از سرّ دلها آگاهى، اگر مسلمانان در طاعت تواند حصارى به دست ايشان مفتوح گردان كه در او طعام باشد.

راوى گويد كه [آن سرور] مردم را به حرب قلعه امر فرمود. بيت:

به سوى قلعه رو كردند اصحاب چه تمكين مشت خس را پيش سيلاب مجاهدان سيّد ابرار و وفاداران پيغمبر عالى مقدار اتفاق نمودند و پشت يكديگر گشته گروه گروه حمله بر آن قلعه بردند و تير و شمشير مى زدند و همديگر را مجروح مى كردند. آخر كفار به موجب الفرار مما لا يطاق روى به گريز آوردند و آن قلعه را گذاشته به قلعه ديگر رفتند. مسلمانان به آن قلعه درآمدند و طعام بسيار واقشه بى شمار به دست آوردند. بيت:

ز هر جنس نفايس بود چندان كه در عمرى نمى شد منحصر آن

مسلمانان بسى شوكت گرفتندز آلات جدل قوت

گرفتند اهل خيبر به سخت ترين قلاع آن را «قموص» مى گفتند، رفتند و اين قلعه سخت ترين قلاع بود و از هيچ ممر تصرف در آن قلعه نمودن ميسّر نبود. بيت:

ز پائين تا به فرقش سنگ خاره خراش از كنگرش ديده ستاره

ز رفعت كرده سر از ابر بيرون ز رعد و منجنيق ايمن چو گردون

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:253

و در آن قلعه مبارزان شمشير زن و دلاوران شيرافكن بسيار بودند به تخصيص حارث- اين رستم مردافكن- و مرحب خيبرى- آن بهادر روئين تن- كه در تمام بلاد عرب ايشان را نامى مى دانستند و كسى را نظير و عديل آن دو دلاور نمى دانستند. بيت:

دليران گردافكن شير گيرخروشنده با جوشن و تيغ و تير نقل است كه در آن ايام جناب شير خدا على مرتضى را درد شقيقه بود و به نفس مبارك خود در معركه محاربه حاضر شدن ميسر نبود، هر روز يكى از اصحاب كبار را علم مى داد و بر سر دشمنان به فتح خيبر مى فرستاد. يك روز عمر بن خطاب را طلبيد و لشكر به وى داده به جانب دشمن روان گردانيد. پس عمر علم برداشت و همت بر فتح خيبر گماشت. آن دو گروه انبوه به هم رسيدند و تير و تيغ به هم رسانيدند تا آنكه شدت كفار و استيلاى كفار فجار بر اهل اسلام غلبه كرد و مسلمانان منهزم شدند و نزد حضرت پيغمبر آمدند. روز ديگر، بيت:

مؤيد سرور پاكيزه از مكرلوا را كرد تسليم ابا بكر ابو بكر چون با لشكر خود به در قلعه رسيد و آن گروه كافران را به غايت متفق ديد ترسيد و حرب مغلوبه كردن را مصلحت نديد، معدودى

چند به هم برآمدند و بر هم تاختند و از هر طرف شمشيرها بر هم انداختند و از يكديگر جدا گرديدند. آخر الامر لشكر اسلام اتفاق كردند كه به صف كارزار روى آرند. نزد ابو بكر آمدند و فرياد برآوردند كه ما حمله مى بريم و بر روى دشمن رفته محاربه مى كنيم. ابو بكر گفت: اينها قصد ما دارند و مى خواهند كه ما را در كمينگاه درآورده در ميان گرفته به قتل آرند.

القصه كفار بر سر مسلمانان مسلّط شدند و ايشان را به شمشير گرفته تنى چند را كشتند و باقى روى به گريز آوردند تا به رسول ملحق شدند و ابو بكر را به بددلى نسبت دادند. بيت:

ز غم اصحاب را دل سوخت در تب كسى كارى نكرد آن روز تا شب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:254

زبان ملامت دراز كردند و هر كس به نوعى رجزى آغاز كردند، مضمون آنكه، بيت:

تسلط چون ميسر شد عدو راگريزد هر كه عقلى باشد او را

نبايد بى ضرورت گشت فانى دوباره كس نيابد زندگانى

به لب حرف فسون و در درون مكرنكرده فتح بازآمد ابا بكر روز ديگر عمر به جهت تسلى خاطر مبارك پيغمبر علم برداشت و نظر بر فتح خيبر گماشت. آن سرور، بيت:

عمر را گفت چابك باش در كاربه جنگ آماده شو نى همچو آن يار پس عمر به رخصت پيغمبر روان شد به جانب خيبر، به يك بار اهل اسلام تيغها از نيام كشيدند و داد مردى و شيوه مردانگى بدادند و فغان و فرياد به گنبد افلاك رسانيدند. در اين محل مرحب از قلعه بيرون آمد و حمله بر مسلمانان برد و تنى چند مقتول شدند و جمع بسيار

زخم كارى خوردند. عمر را مجال مقاومت و ثبات استقامت نمانده روى به هزيمت آورد و اهل اسلام قتال مى نمودند و با مشركان جنگ و جدال به ظهور مى رسانيدند به يك بار واقف شدند كه عمر فرار نموده و علم اسلام نگونسار گرديده، مسلمان نيز روى به گريز آوردند و عمر را نيز به بددلى منسوب كردند. چون آن حضرت از حال لشكر و منهزم شدن عمر واقف گرديد و از هر جانب ياران را شرمنده و سرها در پيش افكنده ديد برآشفت و در آن آشفتگى گفت: ياران سستى كردند و دشمنان بر دوستان مسلط گرديدند «1» اما من فردا رايت نصرت خود را كه به توقيع منيع إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ وَ الْفَتْحُ «2» موشّح است و به تنصيص رفيع: وَ يَنْصُرَكَ اللَّهُ نَصْراً عَزِيزاً «3» مرشح است به مردى ارزانى دارم كه او خدا رسول را دوست دارد و نيز خدا و رسول او را دوست دارند. بيت:

______________________________

(1)- الف: «و دشمنان مرا بر دوستان مسلط كردند».

(2)- نصر 110/ 1.

(3)- فتح 48/ 3.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:255 ستيزنده بود در كين اعداگريزنده نباشد روز هيجا

صفاتش در ازل گرديده مشروح به دست وى شود اين قلعه مفتوح جميع شجاعان عرب و تمامى مبارزان بطحا و يثرب از راه طلب آرزوى اين امارت و خواهش اين ايالت كردند و جمعى از مهاجر سيّما قريش و گروهى از انصار به تخصيص بزرگان جنگ انديش كه با على- عليه السلام- علم حسد مى افراشتند و غبار ملال بر آينه خاطر خود از حيدر كرار مى گذاشتند، گفتند كه مراد پيغمبر، على نخواهد بود به سبب آنكه، بيت:

رمد عين على را كرده عاجزبه

اين دولت نخواهد گشت فايز نقل است كه شاه ولايت را- عليه السلام- در آن وقت درد چشمى بود و در كنج خيمه تاريك نشسته و چشم از عالم فرو بسته و طاقت قيام از قعود نداشت و قدم از قدم فراتر نمى گذاشت اما سخن پيغمبر و حكايت ياران ديگر به سمع حيدر صفدر رسيد، آب در ديده رمد ديده بگردانيد و روى نياز به قيّوم كارساز كرده گفت: اللّهمّ لا مانع لما اعطيت و لا معطى لما منعت، خداوندا چيزى را كه تو دهى هيچ كس منع آن نتواند كرد و چيزى را كه حضرت تو منع كند هيچ كس تغيير آن نتواند داد. از روى لطف عزيز گردانى و از راه قهر به ذلت و خوارى رسانى. بيت:

عزيزى و خوارى تو بخشى و بس عزيز تو خوارى نبيند ز كس

نشد خوار او نزد مردم عزيزعزيزش نشد در جهان خوار نيز اين مناجات به حضرت قاضى الحاجات كرد و خاموش گرديد. اما راوى گويد كه چون روز روشن شد و خورشيد رخشان و خسرو سيارگان، علم نورانى از گوشه ميدان مشرق برافراخت و شهريار حبش، سپهر ماه منقش در درياى نيل مغرب انداخت، صحابه به صباح آن روز همه به زيور صلاح آراسته به خدمت خير الأنام آمدند و چون سپاه كواكب برگرد ماه در حوالى آن شاه بارگاه لى مع اللّه حلقه زدند سعد و قاص مى گويد كه من و عمر هر دو در برابر رسول خدا آمديم و به زانوى ادب برآمديم و باز

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:256

برخاستيم. نه التفات به قعود ما كرد و نه توجه به قيام ما نمود و هر يك از شجاعان

و دلاوران اصحاب در برابر پيغمبر، خود را جلوه مى دادند و حركات مختلف مى نمودند اما آن سرور التفات نمى فرمود و اصلا به جانب ياران توجه نمى نمود. از عمر بن الخطاب منقول است كه گفت: من هرگز امارت را دوست نمى داشتم و در دل نيز آرزوى آن نداشتم الّا آن روز كه حضرت پيغمبر فرمود كه: لاعطينّ الرّاية غدا رجلا يحبّ اللّه و رسوله و يحبّه اللّه و رسوله كرّار غير فرّار يفتح اللّه على يديه آرزو داشتم و بغايت از حضرت رسالت چشم مى داشتم كه آن خدمت به من فرمايد و سر مرا از روى عزت و شرف از گردون معلى بگذراند.

القصه آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- سر برداشت و از حاضران پرسيد كه على كجاست؟ بيت:

شه مردان عالم را طلب كردقمر را از كواكب منتخب كرد ياران از هر جانب آواز برآوردند و به گرد سر حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- پروانه صفت پرواز كرده به عرض اشرف رسانيدند كه على را درد چشم چنان است كه لمحه اى تحمل ندارد و به هيچ وجه چشم خود گشودن نمى تواند. آن سرور فرمود:

چاره نيست، او را حاضر سازيد و علاج چشم او را به توجه و التفات من گذاريد.

جمعى رفتند و دست على- عليه السلام- را گرفته نزد پيغمبر حاضر گردانيدند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- متوجه على- عليه السلام- گرديد و آب دهان اطهر خود در چشمش كشيد و به روايتى زبان معجز بيان خود را بر آنجا ماليد، دو چشم على- عليه السلام- همچون نرگس شكفته شد و بعد از آن در حق على- عليه السلام- اين چنين دعا كرد:

الهى! على را از سرما و گرما نگاه دار. على- عليه السلام- مى گويد كه چون حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- در حق من دعا كرد بعد از آن هرگز درد چشم نديدم و هرگز در زمستان و تابستان از سرما و گرما متضرر نشدم. پس حضرت رسالت پناهى به موجب اراده الهى رايت با سعادت و علم دولت فتح و نصرت خود را تسليم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:257

على- عليه السلام- نمود و او را به جانب دشمن به فتح خيبر امر نمود. پس على- عليه السلام- زره پوشيده علم برداشته به طرف دشمن روان گرديد و دوان دوان به جانب خيبريان مى رفت. سعد وقاص فرياد برآورد كه يا ابا الحسن! چندان توقف فرما كه لشكر از عقب برسند. على آن شير بيشه مردى انتظار لشكر نكشيده مى آمد تا به پاى حصار خيبر رسيد. بيت:

به پاى قلعه شد شاه ولايت بزد محكم چنان بر سنگ رايت روايت چنان است كه چون على- عليه السلام- به آنجا رسيد و نيزه خود بر سنگ زد، سنان نيزه زياده از يك شبر در سنگ فرو رفت «1». جهودى بر بالاى حصار بود، آن ضرب بازو مشاهده نمود از حيدر كرار بر خود بلرزيد و بر خيبريان نيز بترسيد و گفت:

اى قوم! از اين مرد بپرسيد كه چه نام دارد و با محمّد چه نوع نسبتى ظاهر مى سازد؟

گفتند: على نام دارد و خود را پسر عم محمّد مى شمارد. آن جهود گفت: اى قوم! در كتب سماوى خوانده ام كه پيغمبر آخر الزمان بدينجا رسد و پسر عمش على نام، اين قلعه را به نوعى مفتوح سازد كه داستان آخر الزمانيان شود.

بيت:

جهودان بهر نظاره دويدندبه روى بام قلعه صف كشيدند

نخست از قلعه حارث نام گبرى برون آمد غريوان چون هژبرى

سيه دل بود مرحب را برادرچون شير نر به روز كين دلاور چون از قلعه بيرون دويد به شتاب تمام خود را به نزد على رسانيد. امير المؤمنين فرمود: اى حارث! تو مرد عاقلى و دانا، و مبارز دلاورى، به هيكل قوى و به قامت توانا، و اين همه عطاى خداى زمين و آسمان است كه به تو ارزانى داشته و در ميان چندين هزار سوار و پياده سرافراز ساخته، او را گذاشته و سنگ و چوب را كه خود تراشيده باشى به خدايى پرستى؟ از تو بغايت عجيب و بى نهايت غريب مى نمايد، اگر

______________________________

(1)- ب: «همچنان جناب شير خدا علم را بر دل سنگ خاره كوفت كه به زور قوت بازوى حيدرى زياده از يك شبر در آن سنگ فرو رفت».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:258

به وحدانيت خدا و به رسالت حضرت محمّد- صلّى اللّه عليه و آله- اعتراف نمايى تو را بهتر و نيكوتر خواهد بود. حارث گفت: اى على! ما مردم دلاور و بهادريم و به صف قتال و جدال جنگ آوريم، ما را يراق و مرتبه مى بايد، ايمان و اسلام كه با محمّد شما است. به چه كار ما مى آيد؟ امير مؤمنان- عليه السلام- فرمود كه هرگاه ايمان آورى و به وحدانيت خدا و به رسالت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- اعتراف نمايى ساحت خيبر را به تمام از رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به جهت تو بستانم. حارث خواست كه سخنى بى ادبانه گويد، يهودى از بالاى حصار آواز برآورد كه اى حارث! به حق تورات

موسى و انجيل عيسى كه اين مرد مراجعت نخواهد كرد تا فتح خيبر نكند، اگر ايمان آورى و متابعت پيغمبر آخر الزمان نمايى مال و منال و اهل و عيال همه ما به سلامت بماند و تو را دنيا و آخرت باشد. حارث نه گوش به نصيحت على- عليه السلام- كرد و نه التفات به گفتار يهودى و تيغ از نيام بيرون كشيد و آغاز حرب كرد و دو مرد از لشكر اسلام به قتل رسانيد. على- عليه السلام- سر راه بر آن گمراه گرفت و نعره اى زد كه حارث سراسيمه گشت و تيغ برق كردار و ذو الفقار صاعقه آثار بر فرق سرش زد كه سپر و خود و مغفر و تارك و نيم تارك و فرق و عمامه و گردن و زره و جوشن جمله را در هم تراشيد و از دو طرف سر وى را از هم پاشيد و همچنان حمله نمود و علم را با علمدار به دونيم كرد. ملائكه ملكوت آفرين گفتند و آدميان از دوستان و دشمنان صداى احسنت احسنت برآوردند. باقى مشركان چون حارث را كشته و علم را نگونسار گشته ديدند روى به گريز آوردند و به جانب حصار دويدند. چون مرحب، برادر خود، حارث را كشته ديد آتش غضب او مشتعل گرديد و نايره غيرتش زبانه كشيد، برخاست و دو زره تنگ حلقه در بر خود بر بالاى يكديگر انداخت و دو عمامه بلند قد بر سر بست، بيت:

به هر پيچى در او پيچى ز زنجيربه دفع تيغ از خود كرد تدبير با سلاح تمام بر اسب تيزگام بى آرام سوار گرديد و از خيبر بيرون جهانيد. بيت:

آثار

احمدى، استرآبادى ،ص:259 دليرى بود مرحب سخت چالاك هژبر روز جنگ اما غضبناك

زدى گر بر كمرگاه دماونددم تيغش نمى شد هيچ جا بند

به مردى داشت شهرت در اقاليم دل شير نر از وى بود در بيم

برون آمد ز قلعه با گروهى گمان بردى خرامان گشت كوهى مرحب با مبارزان حربى و دلاوران جنگى از يمين و يسار از آن قلعه و حصار بيرون آمد. بيت:

روان شد جانب شير الهى رجزگويان ز روى كينه خواهى و چند بيت در اوصاف خود گفت كه يكى از آن اين است، بيت:

قد علمت خيبر و انّى مرحب شاكى السّلاح بطل محرب شاه ولايت پناهى بعد از رجز او رجزى آغاز كرد كه يك بيت از آن، اين است، بيت:

انا الّذى سمّتنى امّى حيدره ضرغام او جام و ليث قسورة و چون مرحب در خواب ديده كه شيرى خشم آلود بر او دويده به ضرب پنجه او را از سر تا پا به دونيم كرد آنچه به خواب ديده بود آن حضرت به يادش آورد و فرمود كه آن شير ژيان منم و اين بيت يكى از ولايت آن حضرت است كه فرمود، بيت:

ولايت بسى گشت از او آشكارشه بى ولايت نيايد به كار القصه حق و باطل به هم دويدند و چون روز و شب گرد همديگر گرديدند. ملكه ملكوت به تماشاى محاربه آن دو پردل نظر مى كردند و سكّان عالم جبروت از ملأ اعلى نصرت على مى طلبيدند. بيت:

خداجويان خدا را ياد كردندعلى را از دعا امداد كردند كفار خيبر نيز از لات و هبل امداد مرحب دغل مى جستند اما سيه بختان ندانستند كه نفع و ضرر از خداوند اكبر است نه از حجر و مدر. پس بسيار تيغها

بر هم انداختند كه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:260

باطل گرديد و بر هم حمله ها بردند كه مرادشان حاصل نگرديد. القصه آن ستمگر از هر جانب به طرف على مى دويد و از حمله حضرت على نيز به مشابه مرغ تيزپر مى پريد تا بسيار حمله ها بردند و بر يكديگر فيروز نگرديدند. آن كافر لعين آخر الامر حمله اى عظيم برد و خواست كه تيغ كين بر فرق امير المؤمنين اندازد. امير نيز بر او حمله برده او را امان نداد و ذو الفقار صاعقه آثار آتشبار را بر بالاى سر او به جلوه درآورد و چون لمعان «1» تيغش بدرخشيد آن كافر غضبناك بترسيد، و روايت چنان است كه مرحب به دو گز قامت از حضرت شاه مردان زياده بود و بلندتر مى نمود حق سبحانه و تعالى خواست كه اعلاى دين محمّدى نمايد و علم كفر و ضلالت را نگونسار گرداند، دست على عالى قدر را آن چنان بلند ساخت كه دوست و دشمن چنان ديدند كه به دو گز از مرحب بلندتر مى نمايد و خدا را به نام كه دانست و توانست بخواند و ذو الفقار را بر قبه سر مرحب برگشته روزگار زد كه سپر به دونيم گرديد و تيغ بر ميل دو بلقه رسيد و بريد و همانا سرّ معنى: و ما رميت اذ رميت «2» به ظهور انجاميد. خود و عمامه و تارك و نيم تارك و مغفر و گردن و تمام آلات حديدى از زره و جوشن به دونيم گرديد و بمثابه دو بركنده كوه از دو طرف پاشيد. بيت:

گذشت آزاد شمشير جهانگيرز خود و مغفر و دستار و زنجير

سر و دندان و گردن نيز بشكافت ز

سينه مهره پشتش بينداخت بر ضماير ذاكيه عقلاى عالم و فضلاى بنى آدم پوشيده و مخفى نيست كه تيغ زن هر چند زورآورنده باشد به مجرد زور بازو و دونيم كردن آدمى با وجود اين همه آلات آهنى جز به محض عنايت الهى نتواند بود. مرحب اگر چند بى حد دلاور بود اما نتوانست با شير خدا برابرى نمود. بيت:

پلنگ دمان گرچه باشد دليرنيارد زدن پنجه با نره شير

______________________________

(1)- هر دو نسخه: «يلمان».

(2)- انفال 8/ 17.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:261

امير شير شكار بعد از دونيم كردن مرحب برگشته روزگار، تكبير گفت به نوعى كه خيبريان بلكه قلعه خيبر بلرزيد. كفار بترسيدند و چون حارث و مرحب را به آن خوارى كشته ديدند به يك بار برميدند و روى به گريز آورده خود را به خيبر رسانيدند «1» زنان آواز برآوردند كه اى نامردان! آينه و سرمه دان برداريد و به عمل زنان مشغول شويد و نيزه و شمشير به ما دهيد و ما را به جنگ و كين روانه سازيد! و از اطراف و جوانب سخنان گفتند تا جهودان را به غيرت افكندند تا اتفاق نموده بازگرديدند و على- عليه السلام- را در ميان گرفتند و حرب عظيم در پيوستند.

نقل است كه در آن روز جبرئيل- عليه السلام- از نزد ربّ جليل آمد و گفت: يا رسول اللّه! حق تعالى تو را سلام مى رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه ما نصرت به على داديم و تقويت دين تو به بازوى خيبرگشاى او نهاديم و هر چه از امير مردان در محاربه خيبريان به ظهور مى رسيد به عرض حضرت رسالت پناهى مى رسانيد و هر زمان جبرئيل، على-

عليه السلام- را آفرين مى كرد و نصرتش را از خداوند جهان آفرين مى خواست. جماعت جهودان و رؤساى ايشان هر كس كه در قلعه بودند با اسلحه تمام به مدد كافران آمدند تا مقدار پانصد كس ديگر به مدد جهودان رسيدند و پشت يكديگر گرديدند و حرب عظيم در پيوستند. فرياد و فغان كافران به فلك گردون رسيد و نعره و تكبير شاه مردان، گوش دلاوران را كر مى گردانيد. امير به هر طرف حمله مى برد آن ساحت را از مردم خالى مى گردانيد و به هر كس كه تيغ زدى بجز راه فنا گذرگاهى نمى ديد. با وجود سختى حال و شدت قتال از بالاى خيبر و از ميان لشكر آواز مى آمد كه: اى قوم! كوشش كنيد و خون مرحب و حارث بازخواهيد و اميد از زندگانى برداريد تا كارى توانيد ساخت. حضرت امير ديد كه اصحاب سستى مى كنند و دشمنان دليرى مى نمايند، از شكست لشكر انديشيد و فرمود وقت آن است كه در عقب من باشيد و از اطراف و جوانب به تير و شمشير و به فغان و فرياد كوشش نماييد. و چون امير مردم خود را در عقب و اطراف و جوانب خود پناه داد و خود را بر آن لشكر زد و حرب

______________________________

(1)- «و چون ... رسانيدند.» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:262

مى نمود و فلك بر او تحسين مى فرمود، بيت:

دليران سپه گشتند خونريزفلك زد بر سمند فتنه مهميز

على خود را بزد بر قلب بدخواه چو بر انجم شه خاور سحرگاه

به جنگ آورد شير كينه ور زوررميدند از نهيبش گله گور امير المؤمنين در آن حمله هفت تن از مهتران و بهتران ايشان را بر

خاك افكنده مردان جنگى روى به گريز آوردند و امير از عقب ايشان مى رفت و لشكر اسلام از عقب امير مردان فغان و فرياد مى كردند و مسلمانان به معاونت على- عليه السلام- مردانگى مى نمودند، آتش حرب زبانه كشيده بود و على- عليه السلام- بر در خيبر به هر جانب حمله مى فرمود. بيت:

چو با شمشير كين سر پنجه افراخت به هفت اندام گردون لرزه انداخت راوى گويد كه يهودى اى ضربتى بر دست على- عليه السلام- زد و محل بغايت نازك بود، خود را نگاه داشت و سپر از دست بگذاشت، يكى از آن جهودان دويد و آن سپر را برداشته خود را به قلعه رسانيد. اما دشمنان چون على- عليه السلام- را بى سپر ديدند از اطراف و جوانب حصار، على- عليه السلام- را به سنگ و كلوخ مى زدند و با تير و شمشير انواع ضرب و طعن به آن حضرت رسانيدند، آتش غضبش شعله كشيد و نايره غيرتش مشتعل گرديد، حمله برد و روى به حصار آورد و دست دراز كرد و حلقه در را گرفت و به قوت جسمانى و به امداد و معاونت قوت رحمانى در خيبر را بكند و سپر خود ساخت. بيت:

به زور حيدرى بر كندش از جاسپر كردش روان شد سوى اعدا و تنى چند را به قتل آورد. جماعت يهودان كه ضرب او را ديده بودند و طايفه خيبريان كه زور بازوى او را نيز مشاهده نمودند به يك بار از زير و بالاى حصار اعتراف به عجز نمودند و آلات و ادوات حرب را از خود جدا ساخته بر زمين ريختند و فرياد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:263

الامان الامان بر گنبد آسمان

رسانيدند. على- عليه السلام- فرمود: نزد من امان از شما برخاست و اختيار امان شما پيش پيغمبر خداست. ايشان دويدند و نزد آن سرور روى خود بر خاك خوارى ماليدند و رخصت امان يافته خود را نزد غالب كل غالب رسانيدند. على- عليه السلام- بعد از استجازه از رسول، ايشان را امان داد به شرط آنكه نقود و اسلحه را پنهان ندارند و تسليم اهل اسلام نمايند و چيزى از آن پوشيده ندارند.

و حضرت على- عليه السلام- آن در را كه در آن لحظه سپر ساخته بود بعد از امان دادن آن در را پل ساخت تا مسلمانان در حصار درآمدند و مال و منال ايشان را تصرف نمودند. و آن حضرت كسى را نزد پيغمبر فرستاد كه قلعه را گرفتم و لشكر خود را در آن قلعه درآوردم بعد از آن، آن در را هشتاد ارش دور انداخت. اما عمر چهل تن از اقوياى عرب را فرستاد كه به مددكارى يكديگر آن در را بردارند و به نزد حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- ببرند. آن جماعت با تنى چند از تماشاگران مقدار پنجاه كس شدند نتوانستند كه از جاى بجنبانند. الحق به يك حمله حارث كشتن و به يك ضرب شمشير مرحب را با آن همه آلات آهنى به دونيم راست كردن و بركندن در از خيبر اثرى است از آثار ولايات امير المؤمنين حيدر و تا دامن آخر الزمان مزبور و در صحايف دوران بر زبان كافه عالميان مذكور خواهد بود. بيت:

درون اردوى آدم نيافت چون تو سوارقضا كه معركه آراى لشكر قدر است و اين در را از آهن ساخته بودند چهار

گز درازى و يك گز و نيم عرض او بود و به سطبرى يك شبر و نيم و بعضى زياده از اين گفته اند.

مروى است كه بعد از كندن در خيبر و به حصار درآوردن لشكر، جبرئيل گفت: يا رسول اللّه! برادر خود على- عليه السلام- را نزديك خود بخوان و در پهلوى خود بنشان كه اشتياق ديدار من بسيار است. چون سرور غالب كل بشر و كننده در خيبر على بن ابى طالب نزد پيغمبر آمد، رسول- صلّى اللّه عليه و آله- برخاست و قدمى چند استقبالش نمود و او را در بر گرفت و ميان هر دو چشمش بوسه داد و در پهلوى چپ

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:264

خود نشاند و جبرئيل- عليه السلام- جانب راست آن سرور نشست. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- دست على- عليه السلام- را گرفت و گفت: بلغنى بثنائك المشهور و سيفك المذكور يعنى جبرئيل به من رسانيد آنچه كردى و از روى مردى و دلاورى از پيش بردى و امثال اين نوع التفات بسيار نمود. آن سرور از لطف گفتار پيغمبر در گريه شد.

رسول- صلّى اللّه عليه و آله- پرسيد كه يا على! اين گريه فرح است يا اندوه؟ على- عليه السلام- گفت: يا رسول اللّه! اين گريه از روى فرح و شادى است كه تو از من راضى هستى. پيغمبر فرمود: اى على! به يقين دان و آگاه باش كه نه تنها من از تو راضى ام، خدا از تو راضى و ملائكه از تو خشنودند. جبرئيل- عليه السلام- گفت: يا رسول اللّه! على را دوست مى داريم و هر كه على را دوست ندارد دشمن خدا باشد و ما

او را دشمن داريم. پس گفت: يا رسول اللّه! ملائكه ملكوت و سكان عالم جبروت را امر شد كه على- عليه السلام- را «اسد اللّه الغالب» نام برند. بيت:

شدند از بهر شاه عافيت جوى خدا مداح و پيغمبر دعا گوى

سخن ارباب نصرت را در افواه نبود الا ز بازوى يد الله از عمر بن خطاب نقل است كه گفت: آنچه در روز فتح خيبر از على ظاهر شد از حد بشر بيرون بود و در نظر خلايق خارق عادات مى نمود: اوّل- آنكه سنان نيزه مقدار يك شبر بلكه زياده در سنگ خارا فرو بردن؛ دوم- حارث را از ميل دو بلقه تا دامن زره دونيم كردن؛ سيوم- خواب مرحب را بخواندن و رجز ياد دادن؛ چهارم- قامت خود را يك گز از قامت مرحب زياده نمودن، پنجم- مرحب را با سپر فولادى و ميل دو بلقه و چندين حلقه آهنى و دو زره با آن همه آلات حديدى به يك ضرب شمشير به دونيم راست كردن؛ ششم- در آهنى را از خيبر كندن؛ هفتم- اثر انگشتان بر آن در ظاهر گردانيدن؛ هشتم- آن در را سپر ساخته چند كس را از اعيان خيبر كشتن؛ نهم- آن در را پل ساختن و لشكريان را از آن پل گذرانيدن و به حصار درآوردن؛ دهم- آن در را مقدار هشتاد شبر دور انداختن؛ يازدهم- در محل گذرانيدن مردم از آن پل پاى خود را در هوا

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:265

نگاه داشتن؛ دوازدهم- شمه اى از انوار جلالتش و ذره اى از آثار ولايتش در آن محل ظاهر گرديد، گمان بردند كه آن ساحت تمام آن حضرت است و به هر جانب كه نظر

افكندند بجز على- عليه السلام- را نديدند و دست از قتال بازداشتند. در اين محل كه ياران از مظهر العجائب صور غرايب مشاهده نمودند چندان در حيرت شدند كه نظر به جانب قدمش افكندند و او را به آن حال بديدند. بيت:

قدم بر هيچ جايى نانهاده بجا سرو سهى بودش ستاده

عمر فرياد زد كآخر چه حال است به خواب است اين ندانم يا خيال است

نبى گفت اى عمر قصه چنين است كه پايش بر پر روح الامين است

نشايد اين چنينها زو غرايب كه آمد مظهر كل عجايب و شافعى عبد المطلبى در باب ولايت و مناقب امير المؤمنين على (ع) مى گويد:

لو انّ المرتضى ابدا محلّه لصار النّاس طرّا سجّدا له

كفى فى فضل مولانا على وقوع الشّك فيه انّه اللّه كنانه ابى الحقيق را كه مالدارترين خيبريان بود دست او را بسته و رسن در گردن او افكنده نزد آن سرور آوردند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: گنجى كه دارى و به شومى آن اين همه فتنه و آشوب مى آرى در حال حاضر گردان و ما را و خود را مرنجان.

كنانه گفت: به واسطه تقلب احوال و كثرت عيال و ترتيب دادن حشر و به هم رسانيدن يراق لشكر خرج شد و چيزى باقى نماند! جناب رسول اللّه فرمود كه اگر آن گنج از تو بيرون آرم چون به اين حال رسيده و دروغ گفته باشى امان از تو بردارم. جبرئيل- عليه السلام- آمد و گفت: يا رسول اللّه! آن گنج در فلان موضع است. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- جمعى را فرستاد كه آن گنج را از آن محل برداشته به تمامى به نزد آن حضرت آوردند، چندان

زر و زيور بود كه در يك پوست گاو بزرگ به مشقت جاى مى دادند.

كنانه كذّاب از دين بيگانه را به محمّد بن مسلمه سپردند تا به جهت خون باقى شهيدان گردن زدند و باقى خيبريان را به صد خوارى و خرابى از مرد و زن نزد آن سرور آوردند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:266

چون نظر حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بر صفيّه افتاد خاطر انور آن سرور به جانب آن خاتون پاكيزه سير مايل گرديد و به جهت خود او را برگزيد و آزاد كرد و به زنى بخواست و باقى مردمان را حكم بر قتل فرمود. بعضى اصحاب به اتفاق عمر بن خطاب نزد على- عليه السلام- آمدند و استدعا نموده حضرت امير را برداشته نزد خير الانامى بردند و از روى استدعا و التماس معروض داشتند كه خون ايشان را نريزيد و از جريمه ايشان درگذريد و منت بر ايشان نهاده در خيبر گذاريد تا در آن باغات كار كنند نيمه محصول، اجرت عمل ايشان باشد و نصفى ديگر به بيت المال سپارند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ملتمس اصحاب را به اجابت مقرون داشته خون ايشان را بخشيد و ايشان را به جانب خيبر به عمارت باغات مقرر فرموده روانه گردانيد.

مروى است كه حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- كتابتى مشتمل بر تعظيم تمام به جانب نجاشى فرستاده بود مضمون آنكه جعفر ابى طالب را و باقى مسلمانان را از راه دريا روانه به جانب مدينه مشرفه سازد و ام حبيبه را به زنى عمرو بن اميه ضمرى دهد «1». چون نامه نامى حضرت رسالت پناهى- صلّى اللّه عليه و

آله- به وى رسيد شرايط عزت و لوازم خدمت مرعى داشته جعفر را حاضر گردانيد و ضيافت پادشاهانه به تقديم رسانيد و ام حبيبه را به عمرو داد و دو كشتى نيكو ترتيب داده اسباب سفر حسب المدعاى جعفر و باقى مسلمانان ديگر ترتيب نمود و ايشان را روانه فرمود.

اتفاقا در آن روز كه خيبر مفتوح شد و امير المؤمنين على- عليه السلام- به انواع التفات حضرت رسالت پناه اختصاص تمام يافت خبر آوردند كه جعفر از حبشه رسيد.

حضرت نبوى- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه اكابر اصحاب و احباب استقبال نمودند و چون على- عليه السلام- برادر خود را بديد از كثرت اشتياق اشك از ديده بباريد و زبان حالش مترنّم به اين مقال گرديد، بيت:

______________________________

(1)- ابن اسحاق از محمد بن على بن حسين (امام محمد باقر عليه السلام) روايت مى كند كه رسول خدا، عمرو بن اميه ضمرى را درباره ازدواج با ام حبيبه نزد نجاشى فرستاد و نجاشى او را براى رسول خدا خواستگارى كرد (تاريخ پيامبر اسلام، ص 67).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:267 خير مقدم اى ز رويت ديده را صد مرحباچشم جان را نور بخشيدى و مردم را صفا چون نزديك آن سرور رسيد حضرت پيغمبر به جهت تعظيم جعفر برخاست و قدمى چند استقبال نموده او را در بر كشيد و انواع بهجت و مسرت ظاهر گردانيد و فرمود: نمى دانم كه به كدام از اين دو نعمت فرح نمايم: به فتح قلعه خيبر به دست حيدر صفدر يا به سعادت مواصلت قدوم جعفر؟ پس تحف و هداياى نجاشى كه به حضرت خير الانامى و باقى اصحاب فرستاده بود جمله را

بر ياران قسمت كرد. آنگاه حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از جعفر احوال نجاشى پرسيد. جعفر آنچه ديده و از نجاشى فهميده بود به عرض حضرت مصطفى رسانيد. آن سرور از متابعت نجاشى بغايت خوش حال گرديد.

و در بعضى كتب سير چنين آورده اند كه حجاج «1» در آن محل به رسم تجارت از مكه بيرون آمده بود، چون به خيبر رسيد و به شرف اسلام مشرف گرديد، گفت: يا رسول اللّه! مال بسيار دارم و نقود بى شمار نزد هر كس در مكه دارم، مى روم تا مال خود را از ايشان بستانم و چون از اسلام من واقف نيستند به جهت حصول مال خود ناچار است كه سخنى چند غير واقع بگويم. پيغمبر فرمود: تو دانى، فى الحال از خيبر بيرون آمد و به اندك زمانى به سرعت هر چه تمامتر به مكه درآمد و آوازه انداخت كه اهل خيبر بر محمّد غالب گشتند و اكثر ياران رسول را به قتل آوردند و مرحب و حارث، مبارزان محمّد را در ميان دلاوران به دونيم كردند و بسيارى از اهل اسلام را اسير ساختند.

قريش بر او جمع آمدند و نشاط و شادكامى نمودند از آن جمله ابو سفيان گفت، بيت:

بدين مژده گر جان فشانم رواست كه اين مژده آسايش جان ماست حجاج گفت: اكنون مال مرا به من دهيد به اين مژده كه آوردم و شما را از محنت محمّد رهانيدم تا بروم و متاع محمّديان را به مدعاى خود بخرم. اهل مكه به سبب اين

______________________________

(1)- مقصود حجاج بن علاط السلمى است.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:268

مژده مالش بدادند و انواع لطف و مروت به وى نمودند. اما مسلمانان

از اين خبر ناخوش و اين حكايت موحش به مرتبه هلاكت رسيدند. عباس كس نزد حجاج فرستاد كه اين چه خبر است كه آورده اى و چه آشوب و شر است كه در ميان مسلمانان افكنده اى و همه را به آتش محنت و بلا و سيلاب مشقت و عنا انداخته و به مرتبه هلاكت رسانيده اى؟ قاصد رسيد و جواب رسانيد كه نماز پيشين به خدمت مى رسم و عذر تقصير و خدمت به عرض مى رسانم به شرط آنكه خانه خلوت سازى و كسى را نزديك خود نگذارى. چون روز به نهايت گرمى رسيد و آمد و شد در كوچه هاى مكه برطرف گرديد حجاج حيران؟ بر سر خود افكنده به خانه عباس رسد و از فتح خيبر و كشتن حارث و مرحب و باقى كافران ديگر و صفيه خواستن پيغمبر و خزاين و دفاين به دست آوردن آن سرور و رسيدن جعفر جمله را معروض عباس داشت و بعد از آن بوسه بر دست عباس داد و گفت: به رخصت پيغمبر آمدم و به جهت اخذ اموال، اين مقال بر زبان راندم و عباس را سوگند داد كه تا رفتن من افشاى اين راز نكنى و آنچه به حضرت تو معروض داشتم و از ايمان آوردن من سخنى آغاز نكنى، و روز سيوم قبل از طلوع آفتاب از مكه بيرون رفت. اما عباس چاشت همان روز از خانه بيرون آمد و به فرح تمام روى به مسجد الحرام نهاد. ابو سفيان و باقى مشركان با هم گفتند كه عباس تجلد مى نمايد و خود را از شماتت اعدا نگاه داشته متكبرانه مى خرامد. القصه چون به هم رسيدند و آغاز

سخن كردند ابو سفيان از روى تعرض خندان خندان گفت: اى عباس! حجاج خبرى عجب آورد و مردم را از آن خبر بسيار در شگفت انداخت. عباس گفت:

اى ابو سفيان!

خبريست نو رسيده تو مگر خبر ندارى جگر حسود خون شد تو مگر جگر ندارى آغاز سخن كرد و آنچه از حجاج شنيده بود به تمام تقرير فرمود و در آخر كار بيان نمود كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- صفيه را كه زوجه مهتر خيبريان بود به زنى بخواست بعد از آنكه شوهر او را گردن زدند. ابو سفيان گفت: حال حارث و مرحب به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:269

كجا رسيد؟ عباس فرمود: على- عليه السلام- هر دو را به ضرب ذو الفقار به دونيم گردانيد. ابو سفيان چون آن سخنان شنيد رنگش زرد شد و در آن حال به صد غصه و الم خود را مبتلا گردانيد و از آن همه سخنان چندان در هم نشد كه خواستن آن حضرت صفيه خاتون را پس مسلمانان به نشاط و انبساط درآمدند و كفار محزون و مغموم گرديدند.

گفتار در ذكر برگشتن خورشيد انور به جهت حيدر صفدر به واسطه دعاى حضرت پيغمبر [عليه] صلوات اللّه الملك الاكبر

به روايات متعدده به صحت رسيده كه چون حضرت پيغمبر در محل مراجعت از خيبر به جانب مدينه متوجه بود به منزلى فرود آمد و لحظه اى استراحت نمود. بيت:

نهاد آن آفتاب ماه منظربه زانوى امير المؤمنين سر

خوشا معشوق كاو باشد فتاده سرش بر زانوى عاشق نهاده

نزول وحى شد آن دم نبى رانبود آنجا مجال اجنبى را

فغان بر چرخ رفت از مرغ و ماهى كه ارزانى به هم باشيد الهى

بسى نبود عجب كز سير اخترفرود آيد به مه خورشيد را سر در اين محل جبرئيل- عليه السلام- رسيد و وحى الهى بر او

نازل كرد و زمان انجلاى وحى دير كشيد تا آفتاب غروب نمود. بعد از انجلاى وحى، حضرت نبى- صلوات اللّه عليه و آله- از على- عليه السلام- پرسيد كه نماز عصر كردى يا نى؟ فرمود: نى يا رسول اللّه! پس پيغمبر سر برآورد و گفت: الهى! بر سرّ كار همه آگاهى، اگر على را به درگاه تو قربى و منزلتى هست و به اطاعت پيغمبر تو مشغول بوده آفتاب را بازگردان تا ولى تو نماز عصر را ادا كند. آفتاب فى الحال بازگرديد و على- عليه السلام- نماز عصر را ادا كرد، بعد از آن آفتاب به جانب مغرب مايل گرديد.

بر عقلاء عالم ظاهر است كه برگشتن آفتاب اگر چه معجز حضرت پيغمبر است اما

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:270

كمال توجه نبوى و عنايت بى غايت الهى به جانب على مرتضى است.

گفتار در ذكر فتح فدك نمودن و آن ناحيه را به تصرف آن حضرت درآوردن «1»

به روايات صحيح و اسانيد صريح به وضوح پيوسته كه حضرت پيغمبر (ص) در حال توجه به جانب خيبر، ابن مسعود را طلبيد و او را به جانب فدك روانه گردانيد كه آن جماعت را به اسلام دعوت كند و آن مصلحت نيز ديده بودند كه مبادا اهل فدك به مدد خيبريان توجه نمايند. چون ابن مسعود به آنجا رسيد همه را در مجمعى حاضر ديد، رسالت حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به جاى آورده به وحدانيت خدا و رسالت محمّد مصطفى (ص) دعوت كرد. ايشان قبول اسلام ننمودند و هر يك به نوعى عذر پيش آوردند و گفتند قلعه محكم است و نسبت به جاهاى ديگر ندارد از روى استوارى و شجاعان ايشان حكم دلاوران ديگر ندارند به واسطه پردلى و جگردارى به

تخصيص عامر و حارث و ياسر «2» و بهتر و مهتر يهودان، مرحب خيبرى.

اين جماعت آنجا ساكن اند و هر كدام سر آمد اهل عالمند و دو هزار مرد جنگى دارند و گمان نمى برند كه محمّد با ايشان مقاتله تواند نمود بلكه يقين است كه برابرى نمى توانند فرمود. و امثال اين نوع سخنان بى ادبانه و حكايتهاى مشركانه گفتند و نيز انتظار خبر از جانب خيبر مى بردند كه ناگاه در اين محل خبر خيبريان رسيد و مقتول شدن دلاوران و مفتوح شدن قلاع به صحت انجاميد. اهل فدك بغايت خايف گرديدند و آنچه گفته بودند بى نهايت پشيمان شدند و از بسيارى خوف و بيم كه بر ايشان رسيده بود جمعى را واسطه ساختند و نصف فدك را با جميع محصولات آن به رسول- صلّى اللّه عليه و آله- دادند و صلح كردند و آنچه نزد ابن مسعود گفته بودند از روى التماس و استدعا درآمده به تضرع و زارى گفتند: آنچه گفتيم سهو كرديم و از آن بغايت شرمنده و

______________________________

(1)- الف: «گفتار در ذكر فرستادن عبد الله مسعود را به جانب فدك و سرباز زدن كفار از صلح و به صلح مايل نشدن و فتح فدك نمودن و آن ناحيه را به تصرف فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله درآوردن».

(2)- در هر دو نسخه: «ياثر» ياسر برادر مرحب بود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:271

پشيمانيم، چنان كنيم كه آن سخنان به سمع اشرف پيغمبر نرسد تا بر ما ضررى متوجه نگردد، و ابن مسعود را خشنود كردند به خدمات پسنديده و به جانب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرستادند با تحف و هداياى سنجيده.

نقل است كه آن سرور

چون به وادى القرى رسيد اهل وادى از روى جهالت و كم خردى جمع گرديدند و مضيقى پيدا كردند و صف قتال آراسته كردند و بر اهل اسلام از روى جنگ و جدال، تير و شمشير انداختند و آن روز تا شب حرب كردند و در آخر همان روز شاه مردان حمله بر ايشان برد و ده نفر از شجاعان و دليران ايشان را به مالك دوزخ سپرد. باقى امان طلبيدند و آلات و ادوات حرب انداخته دست به بند مسلمانان دادند. مسلمانان دستها بر گردن ايشان بسته محكم كردند و زنان ايشان را اسير كردند و مال ايشان را به غارت بردند و در آخر منت بر اسيران نهاده به خدمت باغات بداشتند و چيزى از محصولات آن موضع را به جهت اجرت عمل ايشان حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- مقرر فرموده به اتفاق اصحاب به مدينه مراجعت نمود.

جناب مولانا كمال الدين حسين خوارزمى «1» در سير خود آورده كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را به فدك فرستاد. حضرت امير- عليه السلام- به آنجا رسيده با ايشان صلح كرد بر اين وجه كه جناب ولايت پناهى قصد ايشان نكند به شرط آنكه آنچه از فدك حاصل شود خاصه رسول اللّه باشد. اما جبرئيل- عليه السلام- از نزد ربّ جليل آمده گفت: يا رسول اللّه! حكم خدا چنين است كه فدك را به خويشان نزديك خود كرامت فرمايى و حق به مستحق گذارى. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى برادر! خويشان نزديك من كيست و حق ايشان چيست؟ جبرئيل- عليه السلام- گفت: فاطمه دختر تو و

حسن و حسين نبيره [هاى] تو پسران پسر عم تو كه امام است و تو را خليفه و قائم مقام است. آن سرور فاطمه را بخواند و از براى او حجتى نوشت مضمون آنكه فدك را به تو ارزانى داشتم و به تو و فرزندان تو گذاشتم و آن وثيقه اى بود تا بعد از وفات رسول- صلّى اللّه عليه و آله- چون كار خلافت بعد از

______________________________

(1)- ب: «مولانا جمال الدين خوارزمى».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:272

مخالفت على- عليه السلام- بر ابا بكر قرار گرفت كس فرستاد و وكيل فاطمه زهرا را از فدك بيرون كرد و خود متصرف شد. فاطمه- عليها السلام- آن تمسك پيغمبر برداشت و نزد ابا بكر آورده بگذاشت. ابا بكر آن كتابت را بعد از آنكه مطالعه كرد از كرده پشيمان شد و فاطمه را عذر خواهى نمود و به امضاء حكم رسول كاتب را فرمود تا امضايى تمام نموده به فاطمه زهرا داد و كس خود را از فدك بيرون آورد. بعد از آن عمر واقف شد و نزد ابى بكر آمد و در آن باب مصلحتى ديدند و نوشته پيغمبر و امضاى خود را تغيير دادند و فدك را از دختر پيغمبر گرفتند. راوى گويد: نمى دانم قول خدا و رسول را فراموش كردند يا در آن باب مصلحت وقت ديده خاموش گشتند. اما فاطمه- عليها السلام- بغايت متألّم گرديد و ياد پدر خود نموده بسيار بناليد و رجزى گفت در باب مفارقت پدر و تغيير حكم آن سرور و از موافقت نمودن ابى بكر به عمر و از مخالفت كردن به مضمون قول پيغمبر.

پنداشت ستمگر كه ستم بر ما كرددر گردن

او بماند و بر ما بگذشت «1» نقل است كه آن حضرت چون صفيه را به مدينه آورد عايشه از روى بغض و خشم صفيه را مى ديد و در مقام خشونت و عتاب مى شد به سبب آنكه صاحب جمال بود و نيز عقل و تميزش بر كمال. روزى عايشه از روى تعرض و خشم، صفيه را دختر يهودى نام برد و چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به خانه آمد او را گريان ديد، پرسيد كه سبب و باعث ناله چيست و اين اضطراب و بى قرارى از دست كيست؟ صفيه گفت:

عايشه امروز مرا يهوديه مى خواند و بى سببى مرا مى رنجانيد. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از عايشه برنجيد و گفت: اى صفيه! اگر بعد اليوم تو را يهوديه بخواند بگو پدرم هارون نبى است هزار بار از پدرت بهتر است و عم من كه موسى كليم است برگزيده خداى اكبر است و شوهر من محمّد مصطفى است، اين نسب عالى كه من دارم تو ندارى. عايشه چون از صفيه اين سخنان شنيد بغايت شرمنده گرديد و ديگر اصلا

______________________________

(1)- اين بيت را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:273

متعرض او نشد و شرايط تعظيم و لوازم حرمت و تكريم به جاى مى آورد و باقى ازواج طاهرات، طريقه مراعات مرعى مى داشتند و دقيقه اى از حسن معاشرت و اشفاق و شيوه لطف و اخلاق به هيچ وجه من الوجوه فرو نمى گذاشتند.

گفتار در ذكر رفتن آن سرور به جانب مكه و زيارت كردن كعبه معظمه

مورخان پاكيزه سير و سخن گذاران سير پيغمبر، چنين روايت كرده اند كه در آخر سال هفتم از هجرت، رسول- صلّى اللّه عليه و آله- اصحاب را فرمود كه عزيمت بيت- اللّه دارم و اسباب سفر فراهم مى آرم،

برخيزيد و كارسازى اسباب سفر كنيد كه امسال بى شبهه مشرف خواهيم شد به زيارت خانه كعبه. پس ياران رسول اللّه كارسازى كردند و اسباب سفر فراهم آورده نزد پيغمبر آمدند. پس آن حضرت ابو ذر غفارى را در مدينه به خلافت بگذاشت و روز دوشنبه ششم ذى القعده عنان سفر به جانب مكه معطوف داشت، شتران هدى را به ناجيه اسلمى سپرد و اسباب خاصه را تسليم محمّد بن مسلمه نمود و جبّه خانه را به عهده بشير بن سعد كرد و ايشان را با جمعى از مسلمانان و معدودى چند از مبارزان پيش فرستاد به روزى چند تا خبر به اطراف و جوانب منتشر گردد كه حضرت پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- متوجه زيارت مكه معظمه است تا هر كه را آرزوى موافقت و خواهش ملاقات و ملازمت پيغمبر باشد متوجه شوند و بعد از چند روز از فرستادن ياران، آن حضرت از مدينه بيرون آمد و اكابر مهاجر و انصار در يمين و يسار سيّد ابرار مى راندند تا به موضعى رسيدند كه آن را ذو الحليفه مى خواندند.

پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را آنجا احرام بست و به اتفاق ياران تلبيه آغاز كردند و صدا به گنبد افلاك رسانيدند. بيت:

هماى شوق سيد كرد پروازبه ذكر تلبيه برداشت آواز

ز جان عاشقان غم يافت تاراج زمين جنبيد از لبيك حجاج اما راوى گويد كه چون محمّد بن مسلمه و بشير بن سعد و ناجيه اسلمى به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:274

مرّ الظهران رسيدند، آنجا توقف نمودند و انتظار مقدم شريف آن سرور مى كشيدند.

جمعى از قريش به آنجا رسيدند و از حال رسيدن رسول- صلوات اللّه عليه و

آله- پرسيدند. ايشان گفتند: صباح تا نصف النهار پيغمبر اينجا نزول خواهد كرد. قريش فى الحال عنان بگردانيدند و خود را به اهل مكه رسانيدند و گفتند كه محمّد صلح را بر طرف كرد و عنان به جانب نقض عهد معطوف ساخت. اهل شر و شور به هم برآمدند و جمعى ملاعينان در گرداب تشويش و تفرقه افتادند. پس ابو سفيان به اتفاق جمعى از مشركان مصلحت چنان ديدند كه كس پيش آن حضرت فرستند و سبب نقض عهد و باعث برانداختن صلح بپرسند و نيز بر حقيقت حال مطلع گردند. چون قاصد رسيد و از آن حضرت پرسيد كه صلح را بر انداختى و ما همچنان بر سر صلحيم، رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: نقض عهد نكرده ام و از من دروغ نمى آيد. قاصد پرسيد كه اين جبه خانه چيست و اين شمشيرها از بهر كيست؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه ما بر سر صلحيم و هيچ احدى شمشير از غلاف بيرون نمى آرد و به هيچ كسى تعرض نمى رساند اما به جهت احتياط همراه آورده ايم كه اعتمادى بر قول و فعل شما نداريم.

چون حقيقت حال بر اهل جدال معلوم شد ابو سفيان به اتفاق قريش، مكه را گذاشتند و خود را به كوه مكه رسانيدند و بر بالاى پشته ها برآمدند و نظر به جانب مكه نهادند. پس رسول بر ناقه قصوى سوار شد و مسلمانان بعضى سوار و بعضى پياده گرد سيّد مختار درآمدند و اظهار جلادت مى نمودند و دلهاى كفار را آزرده مى گردانيدند تا شرايط حج به جاى آوردند.

نقل است كه عبد اللّه رواحه در آن روز در ركاب

ظفر انتساب آن حضرت به آواز بلند رجز مى خواند و يك بيت از آن، اين است، بيت:

خلّوا بنى الكفّار عن سبيله خلّوا فكلّ الخير فى رسوله عمر از آنجا كه حميّت جبلى به قريش داشت، گفت: شرم نمى دارى كه در حرم نزد اين سيّد محترم شعر مى خوانى و به اوضاع مختلفه مى خرامى؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:275

و آله- فرمود: دع يا عمر! بگذار و دست از تعرض او بدار، و الله كه هر مصرعى بمثابه خدنگى است كه بر سينه كفار رسد و از پشت او بدر رود. و چون آن سرور از زيارت بيت اللّه فارغ شد، بفرمود كه شتران را قربان كردند و شرايط قربان به اتمام رسانيدند.

روز سيوم قريش يكى را نزد على- عليه السلام- فرستاد كه موعود سه روز بود، به سر آمد، صاحب خود را از مكه بيرون فرست تا از عهده عهد بيرون آمده باشد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: چه شود اگر ما را بگذاريد تا عروسى ميمونه را اينجا كنيم و به جهت قريش طعامى ترتيب نماييم و حق نمك در ميان آريم. قريش گفتند: ما را به طعام شما حاجت نيست و حق نمك تو را نمى خواهيم، از زمين ما بيرون رويد و سخنان بى ادبانه و حكايتهاى درشت ناآدميانه گفتند. سعد عباده از درشت گفتن كفار به تنگ آمد و خشم بر او غلبه كرده گفت: زمين از شما نيست و ما از اين شهر بيرون نمى رويم و اين ولايت را به شما نمى گذاريم. آن سرور بغايت تبسّم نمود و سعد را نزديك خود طلبيده نوازش فرمود و بعد از آن بلال را

امر كرد تا منادى كند كه هيچ كس از اصحاب رسول امشب در مكه نماند و بيرون آيد. و جناب پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فى الحال سوار شد و از مكه بيرون آمد «1» در اين محل عماره «2» پيش آن سرور دويد و اشك از ديده بباريد و گفت: اى عم! روا مى دارى كه مرا در ميان مشركان گذارى؟

به خونريز اهل وفا مى روى مرا مى گذارى كجا مى روى آن حضرت را رقت تمام شد و على مرتضى را طلبيده فرمود تا او را بردند و در هودج فاطمه زهرا- عليها السلام- درآوردند و به مدينه بردند.

نقل است كه چون آن سرور به مدينه رسيد خالد وليد ديد كه از هيچ طرف يار و مددكار ندارد و كفار را قوت مقاومت و طاقت محاربت آن سرور نماند و اعتماد كلى به جانب حبشه داشت، معلومش شد كه نجاشى مسلمان شد و خود را يكى از تابعان

______________________________

(1)- «و جناب ... آمد» را الف و ج ندارد.

(2)- در هر دو نسخه: «دختر عماره». عماره دختر حمزه بود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:276

حضرت رسالت پناهى- صلّى اللّه عليه و آله- گردانيد، اميدوارى از جانب نجاشى نماند، سراسيمه و حيران گرديده به حال خود فرو مانده، به ضرورت چاره اى نديد الا آنكه به مدينه آيد و كسى را واسطه ساخته به پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- اسلام آرد.

القصه چون خالد وليد به مدينه رسيد خود را به خدمت على- عليه السلام- رسانيد و زبان به اعتذار گشود. امير المؤمنين على او را دلدارى نمود و به همراهى خود به مجلس شريف حضرت خير الانامى تشريف فرمود. پس خالد وليد دست و

پاى حضرت رسالت را ببوسيد و به شرف اسلام مشرف گرديد. بعد از آن رسول- صلّى اللّه عليه و آله- روى به اصحاب كرده فرمود: به جهت خاطر من هر چه خالد كرده و گفته به روى وى نياريد و او را شرمنده نسازيد.

ذكر واقعه سال هشتم و فرستادن حضرت رسالت پناه، عمرو عاص را به جانب بنى قضاعه و ملاقات ننمودن عمرو عاص كفار را و مراجعت نمودن به مدينه طيبه «1»

اشاره

به صحت پيوسته و در اكثر كتب سير مبسوط و مذكور گشته كه روزى حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- نشسته بود، خبر آوردند كه جمعى از بنى قضاعه مجتمع شده و داعيه نموده اند كه بعضى از بلاد آن سرور را تالان كنند. رسول- صلوات اللّه عليه و آله- عمرو عاص را طلبيد و جمعى از اكابر صحابه را تابع او گردانيد و ابو عبيده را نيز امير گردانيد تا قريب سيصد كس شدند، و ابى بكر و عمر هر دو در آن لشكر بودند، براندند تا به موضع سلاسل رسيدند و از آنجا ارتحال نزول نموده به ارض عذره و بلقين فرود آمدند و در حواشى آن موضع مواشى بسيار به دست آوردند و به مدينه رجوع نمودند.

در راه عمرو عاص به مرافقت رافع نام شخصى گفت: اى ابا بكر! اگر چه امارت با من است اما سن و دانش تو بيشتر است مرا نصيحت فرما و تعليم كن به چيزى كه بدان نفع گيرم. ابا بكر گفت: به وحدانيت خدا ثابت باش و نماز و روزه و زكات و حج به جا آور و

______________________________

(1)- اين عنوان را ب ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:277

امارت قبول مكن اگر چه ميان دو كس باشد. عمرو عاص مى گويد كه ابا بكر مرا اين نصيحت كرد و چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله-

به جوار حق پيوست به غسل و كفن و دفن پيغمبر حاضر نگشت و التفات نفرمود و آن را به على- عليه السلام- حواله كرد و به مصلحت عمر و باقى ياران امارت بر خود راست كرد. روزى در وقت خلافت به وى رسيدم و از وى پرسيدم كه مرا از امارت با وجود تعيين كردن حضرت رسالت منع فرمودى و در قبول امارت كاره بودى، اكنون خود را والى اهل اسلام گردانيدى، تغافل كرد و هيچ نگفت تا مدتى. روايتى ديگر آن است كه گفت: أقيلونى و لست بخيركم و علىّ فيكم. و اللّه اعلم بحقيقة الحال.

و در آخر اين سال رسول- صلّى اللّه عليه و آله- حارث بن عمير «1» را كتابتى داد و او را نزد حاكم بصرى فرستاد. بيت:

به سرعت چون صبا شد جانب شام رسيد آنجا كه باشد موته اش نام مضمون نامه نامى حضرت خير الانامى آنكه تو را مسلمان بايد شدن و به وحدانيت خدا و به رسالت محمد مصطفى اعتراف نمودن و الّا لشكر مى فرستم و آن كشور را زير و زبر مى كنم. فرستاده پيغمبر در راه به يكى از امراى قيصر كه شرحبيل «2» نام داشت به طريق اتفاق ملاقات نمود. بعد از آنكه معلوم شرحبيل شد كه رسول اللّه است، بر او خشم گرفت و او را به قتل آورد. چون اين خبر به سمع اشرف حضرت پيغمبر رسيد آشفته گرديد و بفرمود تا لشكر جمع شوند و زيد بن حارثه را امير گردانيد و فرمود برويد و حرب كنيد، اگر زيد كشته شود جعفر ابى طالب امير باشد و اگر وى كشته شود، عبد اللّه امير

باشد و اگر عبد اللّه كشته شود مسلمانان يك يك را امير گردانند و با دشمن مقاتله كنند. زيد علم برداشت و همت به دفع اعادى برگماشت. بعد از طى مراحل و قطع منازل به دشمنان رسيدند و از حال يكديگر واقف گرديدند. بيت:

______________________________

(1)- در هر دو نسخه: «حارث بن عمرو».

(2)- نام اين امير شرحبيل بن عمرو غسانى بود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:278 شرحبيل آن سگ درياى بيدادطلايه سوى اهل دين فرستاد امير طلايه برادرش سدوس نام شخصى بود كه به دلاورى مشهور بود و كسى با او برابرى نتوانست نمودن. چون به يكديگر رسيدند و هاى وهوى به يكديگر كشيده شمشيرها به هم رسانيدند و قيل و قال به پايان رسيد و جنگ و جدال به نهايت انجاميد قضا را تيرى آسمانى و بلايى ناگهانى بر سدوس خورد و فى الحال جان به مالك دوزخ سپرد. باقى لشكريان چون ديدند كه سردار كشته و علم بخت ايشان نگونسار گشته روى به گريز آوردند و خود را به شرحبيل رسانيدند و او را از كشتن برادرش سدوس واقف گردانيدند. چون اين خبر به سمع نامباركش رسيد بغايت بترسيد و لشكر خود را برداشته خود را به قلعه رسانيد. بيت:

به سرعت جست امداد از شه روم سپاه بى عدد آمد به آن بوم و از هر جانب نيز مدد طلبيد تا صد هزار كس بر او جمع شدند. اصحاب رسول از اتفاق آن گروه ملول گرديدند و در آن باب مشورت كردند و بعد از مشورت دل بر محاربه نهادند و شهادت را نصب العين خود ساخته در برابر دشمن درآمدند. بيت:

حق و باطل به نزد هم رسيدندبه هنجارى كه

بايد صف كشيدند زيد علم برداشت و همت بر دفع اعادى گماشت، تيغ مى زد و مرد مى كشت تا ميمنه لشكر ايشان را بر هم زد و آتش هيجا در ميسره لشكر انداخت و همچنان حرب مى كرد تا زخم كارى خورد و از پاى درآمد. جمعى ملاعين از گرد او درآمدند و به زخمهاى متوالى و ضربتهاى متعاقب شهيدش كردند. بيت:

جرعه اى از جام شهادت چشيدرخت به ايوان سعادت كشيد بعد از آن جعفر به موجب فرموده پيغمبر علم برداشت و در ميدان مبارزت برافراشت، مردى مى نمود و مردانگى به ظهور مى رسانيد. مقارن اين حال مبارزى از راه خلاف و جدال، سر راه بر جعفر گرفت و از شدّت دلاورى و نخوت بهادرى بانگ بر او

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:279

زد و گفت: كيستى كه شر و شور در لشكر قيصر انداختى و علم دولتش از پاى در انداختى؟ جعفر خدا را ياد كرد و بر مصطفى درود فرستاد و همچون مرتضى على نعره اى كشيد و بر سر آن حرامزاده دويد و بزد بر ميانش كه مثل خيار تر به دونيم گرديد.

لشكر مخالف از پياده و سواره گرد جعفر برآمدند و به ضربتهاى مختلف تن نازك او را مجروح مى كردند. در اين محل شيطان پرحيل آرزوهاى دنيا را در دل او مى انداخت و گريختن و جان به سلامت بردن در خاطرش محكم مى ساخت. جعفر گفت: اى ملعون مردود! و اى رانده درگاه خداوند ودود! از وسوسه تو انديشه ندارم و دل از دنيا برداشته روى توجه به ملأ اعلى دارم، و چون خود را به خدا سپرده بود و روى توجه به عقبى آورده بود خطاب به نفس خود

كرده گفت: اگر خود را براى زوجه خود نگاه مى دارى او را طلاق دادم به نوعى كه رجوع ننمايم و اگر به آن دو غلام دلبستگى دارى هر دو را آزاد كردم و اگر به جهت خانه و سرا و متاع فريفته مى شوى آن را به رسول بخشيدم؛ بعد از اين از معركه دشمن گريختن و از شهادت پرهيز كردن كمال نادانى و نهايت بى خردى است. اين بگفت و حمله بر دشمنان آورد. راوى گويد كه جعفر چون شير نر به هر طرف كه حمله آوردى آن طرف را از دشمن خالى كردى.

بيت:

به هم بر زد مصاف اهل كين راز خون گلگونه روى زمين را

به قصد مشركان شمشير افراخت بسى دشمن به خاك تيره انداخت ناگاه كافرى درآمد و تيغى انداخت، بر دست جعفر آمد، اگر چه دستش بريده گشت اما از پردلى حال بر او متغيّر نگشت و زبان حالش به اين مقال مترنّم گرديد، بيت:

اگر كاست دشمن ز من دست راست ز دين و ز مرديم چيزى نكاست با وجود زخم منكر، آن دلاور تيغ را به دست چپ گرفت و راست بر گردن دشمن زد كه سرش را به صحراى عدم فرستاد. حرامزاده اى ديگر درآمد و شمشيرى بزد و دست ديگرش بينداخت. نقل است كه در آن روز جعفر از مشركان بد سير هفتاد و سه زخم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:280

خورده بود جمله از پيش رو، حق سبحانه و تعالى او را دو بال داد از ياقوت سرخ و طاير جان پاكش از منادى غيب صداى: ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ «1» شنود و با ملائكه ملكوت پرواز كرده به آشيانه: فَادْخُلِي فِي عِبادِي «2» توجه نمود.

بيت:

شهادت يافت از تيغ اعادى شدش بستر به خاك نامرادى

ز دست خصم چرخ ناملايم ز پا افتاد نخل باغ هاشم نقل است كه بعد از چند روز از شهادت جعفر، حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به خانه اسماء رفت و او فرزندان را پيش آن سرور آورد. پيغمبر- صلوات اللّه عليه- ايشان را نوازشى فرمود و زياده از معهود مراعات نمود. اسماء به فراست چيزى معلوم كرد و گفت: اى سيّد و سرور! امروز با فرزندان جعفر ملاطفتى مى فرمايى و ملايمتى مى نمايى كه فراخور حال يتيمان باشد مگر شوهرم شهيد شده است و در راه رضاى خدا و رسول شربت شهادت چشيده است؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را تحمل نماند، به گريه درآمد و اهل بيت همه واقف شدند و به گريه درآمدند و جزع و بى قرارى نمودند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از غايت ملال از آنجا برخاست و رخساره چون لاله و ارغوان را به ژاله سرشك بياراست و نزد فاطمه زهرا آمد، او را ديد كه ناله مى كند و فرياد وا عماه به فلك و ماه مى رساند، لحظه اى با او موافقت نمود و بعد از آن فرزند خود را به صبر و تحمل ارشاد فرمود. روز ديگر آن سرور، عبد الله جعفر را اگر چه خرد سال بود كلانتر ساخت و همه را خلعت پادشاهانه پوشانيده نوازش نموده دعاى به خير فرمود.

بعد از شهادت جعفر، عبد اللّه علم برداشت و همت بر مقاتله و محاربه گماشت و نفس خود را مخاطب كرده مى فرمود، بيت:

كه اى مسكين چه در فكر حياتى چرا ترسان بدين سان از مماتى

______________________________

(1)- فجر 89/ 28.

(2)-

فجر 89/ 29.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:281 قدم بيرون نه از آب و گل خويش برون كن آرزوها از دل خويش تنى چند را بر خاك هلاك انداخت و دل به يكبارگى از دنيا پرداخت و به آرزوى شهادت بر سر مشركان تاخت و گفت، بيت:

چرا اكنون گريزم از شهادت كه هست آن واقعه عين سعادت به يك ضرب تيغ، علمدار را سر بينداخت و به واسطه زخمهاى مختلف به جانب اعلى عليين شتافت. بيت:

دنيا بهشت و رحمت پروردگار يافت در روضه بهشت به خوبى قرار يافت اصحاب رسول بى سر گرديدند و سرداران ايشان شربت شهادت چشيدند اما دشمنان خيره گرديدند و در برابر مسلمانان صف كشيدند و انتظار بردند كه بى محاربه بر مسلمانان شكست دهند و دست به غارت و تاراج برند اما مسلمانان اتفاق نموده خالد وليد را بر خود امير گردانيدند. بيت:

روايت سنج زين سان قصه پرداخت كه رايت بعد از آن خالد برافراخت در اين محل كه خالد وليد امير لشكر گرديد مسلمانان روى به گريز نهادند و فرار برقرار اختيار كردند و هر چند خالد ايشان را منع مى كرد ممنوع نمى شدند و از عقب يكديگر روى به گريز آورده مى رفتند. خالد حيران شده با اندك مردمى ماند و ثبات قدم ورزيده با معدودى چند بايستاد. در اين محل ابن عامر بتاخت و سر راه بر مسلمانان گرفت و گفت: اى قوم! از اينجا تا مدينه چندين راه است به آنجا نمى رسيم و چون از يكديگر متفرق شويم جمله كشته مى شويم آن بهتر كه در معركه قتال و در ميدان جنگ و جدال كشته شويم و بددلى و بى جرأتى به خود راه ندهيم. مسلمانان از آن

سخنان متأثر شدند و اتفاق نموده بازگرديدند و آن روز به هر حال كه بود حرب را به شب رسانيدند. چون شب درآمد و هر دو گروه از هم جدا شدند خالد وليد در آن شب تغيير مردم داد و هر جماعتى را به محلى ديگر فرستاد و در آخر شب بفرمود تا كوس حربى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:282

كوفتند و صداى شاديانه بر آوردند و روز ديگر، بيت:

سپاه از هر دو جانب صف كشيدندسلامت را ز يك خنجر بريدند خالد تغيير صفوف داده بود و صداى شاديانه برآورده و كمال تدبير به كار برده، كافران گمان بردند كه ايشان را مدد رسيده و بازوهاى ايشان قوى گرديده در اين محل كه هر دو لشكر بر هم تاختند و شمشير بر هم انداختند گرد و غبار بسيار گرديد و اثر غبار به فلك دوار رسيد و خالد وليد دويست مرد دلاور كار ديده كه در معارك قتال هنرها نموده بودند برداشت و دورتر از عقب گرد و غبار براند و از پس پشت ايشان درآمد و به يك بار نعره كشيده گفت: اى مسلمانان! مردانه باشيد و چون شيران بر اين دشمنان حمله بريد، اينك على- عليه السلام- رسيد با دلاوران يثرب و مبارزان عرب.

كفار چون نام حيدر كرار شنيدند از كشته شدن مرحب و حارث و از كارزار نمودن خيبر انديشيدند و رعبى تمام و ترسى عظيم در دلهاى ايشان پديد آمده روى به گريز آوردند و مسلمانان به غنيمت گرفتن مشغول گرديدند. خالد وليد بجز مراجعت فايده نديد از همان راه، عنان به جانب مدينه معطوف داشت و چون به آنجا رسيد اوّل خود را

به خدمت امير المؤمنين على- عليه السلام- رسانيد و گفت: يا على! از بركت نام بزرگوار تو كه بردم شكست بر ايشان آوردم، بعد از آن به مجلس خير الانامى رسيد و ماجرا به عرض رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رسانيد. اصحاب آن تدبير را نيكو پسنديدند و بسيار تحسين فرموده خندان گرديدند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:283

گفتار در ذكر جنگ كردن بنى بكر با بنى خزاعه كه هم سوگند حضرت رسالت بودند و «1» شكستن كفار قريش عهد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را و آمدن ابو سفيان به مدينه جهت تجديد صلح ديگر «2» و انتقام كشيدن آن سرور از ايشان به فتح نمودن مكه و نواحى آن كشور

رقم پرداز اين فرخ جريده حكايت را قلم زين سان كشيده كه حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله- در روز صلح حديبيه چون با مردم قريش عهد مى كردند مقرر چنان بود كه به همعهدان يكديگر تعرض نرسانند و آزار همديگر نجويند و از مهتر و كهتر بر اين موجب عمل نمايند. بيت:

تعرض مطلقا جايز ندارندبه دشت سينه تخم كين نكارند راوى گويد: بعد از صلح نمودن و توجه نمودن آن سيّد بشر به مدينه، اهل مكه دو گروه شدند: آل خزاعه تابع پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بودند و بنى بكر هوا دارى اهل كفر مى نمودند. اتفاقا روزى يكى از طايفه بنى بكر هجو سيّد عالم مى گفت، غلامى خزاعى آنجا حاضر بود، در قهر شد و گفت: اى نامرد! تو را چه حد باشد كه نسبت به آن حضرت سخنان بى ادبانه گويى و آزار دلهاى دوستان آن سرور جويى؟ ميان ايشان مقاوله و مجادله بلند شد. آخر الامر غلام مشتى بر دهنش زد چنانچه پرخون شد. مردم بنى بكر غلبه كردند و جمعى ديگر به مدد غلام رسيدند. بيت:

زهر سو درهم افتادند اعراب ز غوغا فتنه سر برداشت از خواب

ز هر كوچه هجوم عام برخاست غبار از عرش عنبرفام برخاست آن بدبخت نزد قريش آمد و از ايشان مدد

طلبيد و فغان و فرياد بركشيد. قريش طريقه جاهليت پيش گرفتند و عهدى كه با رسول اللّه بسته بودند بر طرف كردند و به امداد و معاونت بنى بكر برخاستند و آلات و ادوات حرب فرستادند و جمعى را به

______________________________

(1 و 2)- «ذكر جنگ كردن ... بودند و»، «و آمدن ... ديگر» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:284

مددكارى برداشته شبيخون بر سر بنى خزاعه بردند. بيت:

كشيده تيغ و نيزه حرب كردندبغايت حرب ضربا ضرب كردند

ز تير و تيغ بدخواه زبر دست شد از اهل خزاعه سى نفر پست همچنان جنگ مى كردند و مردم مى كشتند تا به حرم محترم مكه معظمه درآمدند.

در اين محل بر نقض عهد خود پشيمان گشته به منازل خود رفتند و چون روهاى خويش را بسته بودند گمان بردند كه كسى ايشان را نشناخته و خبر نقض عهد ايشان به رسول- صلّى اللّه عليه و آله- نخواهد رسيد اما عمرو بن سالم شب از مكه بيرون رفت و به سرعت هر چه تمامتر به مدينه آمد و جفاى بنى بكر و آزار قريش را معروض داشت و به زارى بگريست و اشك از ديده بباريد و به آه و ناله فرياد و فغان بر كشيد و جماعت بنى خزاعه كه همراه بودند دقيقه اى از بى قرارى و گريه و زارى فرو نگذاشتند. حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بغايت متألم شد و فرمود: اين معامله با من كرده اند و اين جور و جفا به خواص من رسانيده اند، نصرت داده نشوم اگر نصرت شما نكنم و نفسى به خوشى بر نيارم اگر انتقام شما نكشم. بعد از آن به دلدارى ايشان مشغول

گرديد و نوازشهاى مشفقانه بسيار نمود و فرمود به مكه مراجعت نماييد و چون به منازل خود رسيد آنچه از من شنيديد مخفى داريد و افشاى راز منماييد، البته به همه حال به عون مشيت ملك متعال متوجه مكه خواهم شدن و قريش را بعد از اين فرصت و امان نخواهم دادن. بيت:

به اهل خويش گفتا بازگرديدزبان بنديد و اهل راز گرديد نقل است كه چون قريش از آن فعل شنيع پشيمان شدند پشت دست خود را به دندان ندامت خاييدند و چاره اى نديدند الّا آنكه نزد ابو سفيان آمدند و گفتند: كارى واقع شده است و مهمى چنين پيش آمده است كه آن را نمى توان پوشيد و به ضرورت در اصلاح آن مى بايد كوشيد و الّا محمّد به قتال ما بر خواهد خاست و خون چندين كس از مردم خود خواهد خواست. ابو سفيان گفت: نزد محمّد روم و همت بر تجديد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:285

عهد برگمارم. از مكه بيرون آمد و به اندك زمان به مدينه آمد و خود را به مجلس حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رسانيد و گفت: آمدم تا عهدى كه ميان ما و شما است تازه كنم و مدت صلح را زياده سازم.

پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- فرمود: ما عهد كرديم و تغيير و تبديل به آن راه نداديم مگر آنكه شما نقض عهد كرديد و مخالفت و عداوت نموديد. ابو سفيان را مجال تكلم نماند، برخاست و به خانه ام حبيبه كه دخترش بود و حرم محترم آن سرور بود آمد و خواست كه بر فراش رسول- صلّى اللّه عليه و آله- نشنيد، او را نگذاشت

و گفت: تو مشرك و نجسى، تو را حد آن نيست كه بر فراش رسول اللّه نشينى. ابو سفيان برآشفت و گفت: اى دختر! اخلاق تو تغيير يافته و صفات كريمه تو متغير گرديده.

ام حبيبه در جواب گفت، بيت:

چرا بر من شوى زين سان غضبناك كه دارى كفر و كافر هست ناپاك

به خوارى بودن ناپاك اولى سگان را جا به روى خاك اولى

چنين پيغمبرى گرديده ظاهركه در فطرت ز هر نقصى است طاهر

مسلمان شو طريق ملتش گيرمگو عذرى به غير عذر تقصير

به نادانى همه عمرت هبا شدپرستى سنگ را عقلت كجا شد ابو سفيان گفت: با وجود اين همه بى حرمتى كه به من مى رسانى بس نيست كه مرا به خداپرستى و به ترك بتان ارشاد مى نمايى؟ حبيبه رجزى خواند كه مضمون يك بيتش اين است، بيت:

دانم نرسى به كعبه اى اعرابى كاين ره كه تو مى روى به تركستان است ابو سفيان از آنجا نااميد بيرون آمد و در مجلس اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- درآمد. بيت:

براى صلح كرد الحاح بسيارنيابد آن سخن را كس خريدار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:286

چون از اصحاب نااميد گرديد از آنجا بيرون آمده خود را به خدمت فاطمه زهرا [س] رسانيد و گفت: اى دختر پيغمبر! و اى مادر شبير و شبر! از مكه بيرون آمده به خدمت پدر بزرگوار تو رسيدم و به مجلس اصحابش حاضر گرديدم، ملتمس مرا به اجابت مقرون نداشتند و مرا شرمنده و بى حرمت بداشتند و حالا به حضرت تو آمده ام و مدعاى خود معروض تو گردانيدم. بيت:

جوابش داد زهرا كاى ز حق دورمرا در كار مردان دار معذور اين نوع مهمات از زنان لايق نمى نمايد و

به فرزندان من كه صغيرند نيز نسبت ندارد.

بيت:

هنوز ايشان به طفلان همزبانندصلاح كار دنيا را چه دانند ابو سفيان از پيش فاطمه زهرا- عليها السلام- بيرون آمد و به مجلس على مرتضى- عليه السلام- درآمد و گفت: يا ابا الحسن! توقع مى دارم كه مرا شرمنده بازنگردانى و مهم صلح مرا به حضرت رسول مشخص گردانى. امير- عليه السلام- فرمود: اى ابو سفيان! به يقين بدان كه مرا و هيچ احدى را حد آن نيست كه با رسول اللّه در اين باب سخن گويد اما از روى مزاح گفت: چون مبالغه تمام دارى و چندين ابرام مى نمايى آنچه به خاطر مى رسد آن است كه تو بزرگ قومى هر دو جانب را به زنهار خود در آرى و كسى را به تغيير آن رخصت نفرمايى. او را اين سخن پسنديده افتاد و غنيمت دانسته برخاست و در ميان خلايق آواز بلند كرد و گفت: من قوم را امان دادم و اهل مكه و مدينه را به جوار خود درآوردم. اين بگفت و به جانب مكه روان شد و چون به آن ديار رسيد اشراف مكه بر او جمع آمدند و پرسيدند: چه ساختى و چه مهم پرداختى؟

حالات گذشته را من اوّله الى آخره به سمع حاضران رسانيد. زنش هند- عليه اللعنة- برخاست و از خشم لگد بر سينه ابو سفيان زد و گفت: زشت رسولى بوده اى اى پير فرتوت! و اى خرف شده مبهوت! على تو را بازى داده و مزاح و سخريه كرده، و ريش و گريبان ابو سفيان را گرفت و انواع آزار و خوارى به وى رسانيد. اشراف مكه از گفته

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:287

ابو سفيان

و از كرده آن سليطه شيطان به خنده افتادند و از پيش او مزاح كنان برخاستند اما از جانب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بغايت هراسان و بى حد ترسان گرديدند.

نقل است كه بعد از رفتن ابو سفيان از مدينه به جانب مكه چون چند روز برآمد اصحاب در باب مقتولان مكه سخن آغاز كردند و از صبر و تحمل آن حضرت در انتقام مشركان قريش زبان شكايت دراز كردند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- خواص خود را فرمود كه تهيه اسباب سفر كنيد و اصلا مردم را بر اين امر مطلع مگردانيد و على- عليه السلام- را طلبيد و در رفتن مكه مصلحت مى انديشيد. بر آن قرار دادند كه مردم در مدينه سه روز مهم سفر مكه بسازند و منادى در منادى فرمود كه در اين سه روز از مسافر و مجاور و مرد و زن و بنده و آزاد و شهرى و صحرايى هيچ احدى از مدينه بيرون نرود و هر جانب مدينه را به معتمدى سپرد تا اين خبر منتشر نشود. غمازان اين راز را فاش كردند و در اراجيف باز كردند و به اراذل و اوباش رسانيدند و حاطب بن [ابى] بلتعه كتابت به اهل مكه نوشت كه محمّد بر سر شما مى آيد و داعيه چنان دارد كه بنياد قريش خصوصا ابو سفيان را براندازد و آن كتابت را به آزاد كرده ابو لهب داده از بيراهه به اهل مكه فرستاد. جبرئيل- عليه السلام- آمد و آن حضرت را از فرستادن نامه واقف گردانيد. پس حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را به آن جانب فرستاد.

بيت:

على را گفت خير المرسلين خيزتكاور جانب بطحا برانگيز جناب ولايت پناهى به فرموده حضرت رسالت دستگاهى، مركب براند تا به ذى الحليفه رسيد، كسى را نديد، از آنجا مراجعت نمود. اما حضرت پيغمبر جمعى را گذاشته بود كه مردم را از رفتن بيرون مدينه منع كنند. چون جناب مرتضى على به آن جماعت رسيد و تفحص احوال نمود حارث بن نعمان گفت: زنى را ديدم كه بيراهه از دور مى گذشت. على- عليه السلام- به آن جانب براند و به اندك زمانى خود را به آن زن رسانيد و آن نامه را از او گرفت و او را بازگردانيد و نامه را به آن سرور رسانيد، بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:288 به خير المرسلين چون نامه را دادنبى دنبال حاطب كس فرستاد حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- حاطب را مخاطب ساخت و فرمود: چه چيز تو را بر اين داشت كه اقدام به چنين عمل شنيع كردى؟ حاطب از خجالت جبين خود را بر خاك ماليد و به تضرع و زارى درآمده به درگاه الهى بناليد و گفت: خدايا! بر تو ظاهر است كه بر دين پيغمبر توام. بيت:

ز شرعش روشن است آب و گل من نگشته ارتدادى در دل من اما يا رسول اللّه! در مكه هيچ نوع خويشى و كسى نداشتم كه محافظت مال من كند خواستم كه بر ايشان منت نهم تا محافظت مال من كنند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله و سلّم- سخن او را قبول نمود و اصحاب را از سرزنش او منع فرمود اما عمر بن الخطاب تيغ بر كشيده گفت: يا رسول اللّه! من او را مى كشم.

رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: من از جريمه او در گذشتم و او را توبه فرمودم. اما خبر منتشر شد كه آن حضرت اسباب محاربه مى سازد و تهيه مقاتله مى نمايد. پيغمبر نخواست كه اهل مكه واقف شوند كه به جهت ايشان است. بفرمود لشكر را كه متوجه قبيله اضم شوند و آن جماعت را به قتل آرند و اموال ايشان را به غارت برند و ابو قتاده را امير لشكر گردانيد و او را به خلوت طلبيده فرمود: چون بر دشمن ظفريابى عنان به جانب مكه معطوف دار و در ميان مردم آوازه شد كه حضرت رسول بر سر قبيله طى مى رود و آن را شهرت تمام دادند. چون آن سرور به ذو الحليفه رسيد على- عليه السلام- را طلبيد و او را با دويست سوار از براى شكستن بتان به قبيله طى فرستاد. بعد از آن دست به دعا برداشته گفت: الهى! در بدر، عبيده را از من گرفتى و در روز احد، حمزه را شربت شهادت چشانيدى و در روز موته جعفر را به جوار رحمت خود بردى و جگر من هنوز از آتش فراق ايشان مى سوزد و مغز استخوان من از تاب مهاجرت مى گدازد و اين برادر خود- على- را به حضرت تو مى سپارم به من بازدهى و مرا بيچاره نسازى لا تَذَرْنِي فَرْداً

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:289

وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ «1». پس على- عليه السلام- به همان موضع رسيده بيخ و بنياد آن بتخانه را در هم نورديد و هر چه در آنجا بود غارت كردند. در آنجا دو شمشير يافتند كه در خوبى نظير نداشت، هر دو را امير-

عليه السلام- به جهت خاصه خود برداشت و بعد از چند روز خود را به خدمت حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- رسانيد.

نقل است كه آن سرور بعد از فرستادن آن دو لشكر و تسكين گرفتن اراجيف در ميان مسلمانان و كافران از اطراف و جوانب مردم طلبيد و به سرعت هر چه تمامتر مى راند تا به مرّ الظهران رسيد كه چهار فرسنگى مكه باشد و مردم آن سرور از چهار طرف فرود آمدند و منادى كردند كه هر كه خدا و رسول را دوست مى دارد امشب آتش افروزد و آنچه تواند زياده افروزد. مردم به شوق تمام و ذوق لا كلام به اهتمام تمام هيمه جمع كردند و هر كس نزديك خيمه خود آتش افروختند. زبانه آتش چنان نمود كه به آسمان رسيده و در آن صحرا بيم آن بود كه به خرمن ماه افتد. بيت:

به چشم ناظران آمد در آن كوى هزاران وادى ايمن به هر سوى اتفاقا در آن شب ابو سفيان با جمعى مشركان و كافران از بيم و انديشه مسلمانان از مكه بيرون آمدند تا خبر از اهل مدينه گيرند. چون به آن موضع رسيدند و از پس پشته بيرون آمده آن صحرا و درياى آتش ديدند، بيت:

زدى درياى آتش موج از انسان كه گرديدند از آن حالت هراسان

فتادند از تفكر در كشاكش نشد روشن بر ايشان حال آتش چون قدمى چند پيشتر آمدند آواز شيهه اسبان و نعره مبارزان شنيدند. در اين محل عباس بر استر خاصه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- سوار شده خود را به گوشه اى كشيده تا كسى پيدا كند و او را نزد قريش فرستاده اعلام

كند تا خود را به خدمت پيغمبر رسانند و در مقام ذلت و مسكنت درآمده اعتذار نمايند. بيت:

______________________________

(1)- انبياء 21/ 89.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:290 به هم عباس و بوسفيان رسيدندشناسا گشته يك جا آرميدند ابو سفيان پرسيد كه يا ابو الفضل! اين كيست و اين آتشها چيست؟ عباس گفت: واى بر تو و فرياد از دست تو! اين محمّد است با سى هزار مبارز مردافكن و اين احمد است با چندين دليران حربى و شجاعان شمشير زن. ابو سفيان چون اين سخنان شنيد بر خود بلرزيد و بغايت بترسيد و بيچاره گرديد و گفت: اى عباس! چه حيله سازم و به چه وسيله به قوم خود بازگردم؟ ميان ايشان سخن دراز كشيد، آخر الامر عباس وى را ديد كه حال بر او متغير گرديده به نوعى كه دستش از كار و زبانش از گفتار بازماند. القصه عباس، ابو سفيان را در پس استر سوار كرد و او را در ميان لشكر درآورد و نزد آن سرور برد. اصحاب واقف شدند كه ابو سفيان به دست عباس گرفتار شده او را پيش پيغمبر بردند. عمر و جمعى ديگر شمشيرها برداشتند و به قصد قتل ابو سفيان نزد آن سرور شتافتند. چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از آن حال واقف گرديد، عمر را طلبيد و گفت: عمم عباس، ابو سفيان را امان داده، دست از كشتن او بداريد و زمانى او را به من گذاريد. پس پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- روى به ابو سفيان كرده فرمود: اى ابو سفيان! وقت آن نيامد كه به وحدانيت خدا و به رسالت من اعتراف كنى و

انصاف پيش آورده ترك ضلالت نمايى؟ ابو سفيان گفت: فردا پيش لات چه گويم و نزد عزى چه عذر آورم و به كدام ديده به جانب هبل نظر اندازم؟ على- عليه السلام- آنجا حاضر بود، فرمود: اگر بيرون خيمه مى بودى تعليم تو مى كردم كه چه مى بايد گفت و چه عذر مى بايد آورد. ديگر باره آن سرور گفت: و يحك اى ابو سفيان! پير شدى و طريقه جهل و ضلالت را وانمى گذارى، بيت:

چرا زين گونه از انصاف دورى ز جام جهل در خواب غرورى چون ابو سفيان ايمان نياورد حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- او را آن شب به عباس سپرد و صباح نزد خود حاضر آورد و فرمود: اى ابو سفيان! به تو ملايمت مى نمايم و از افعال شنيعه ناپسنديده تو خود را نگاه مى دارم به شرط آنكه گواهى دهى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:291

كه خدا يكى است و من رسول اويم. ابو سفيان به رنگهاى مختلف برآمد و به نفس كثيف خود بر نمى آمد اما ديد كه در معرض زوال است و جانش از قفس بدن در محل ارتحال، از بيم جان و از ترس تيغ دلاوران بر سر زبان كلمه توحيد راند و با وجود آنكه به اين طريق به وحدانيت خدا قايل گرديد گفت: اى محمّد! توقع چنان دارم كه زياده از اين تكليف نفرمايى و دست از من بدارى. عباس برآشفت و گفت: اى ابو سفيان! اگر على- عليه السلام- اينجا حاضر مى بود و اللّه كه تو را به نفس كشيدن امان نمى داد و سرت از بدن جدا مى كرد. ابو سفيان از بيم جان به كلفت و اكراه سرخ و سياه برآمد

و بر زبان راند كه گواهى مى دهم كه خدا يكى است و محمّد رسول اوست. بعد از آن گفت: اى محمّد! به واسطه حلم تو و از كثرت لطف تو و بسيارى تحمل تو شرمنده ام و كلمه شهادت بر زبان راندم. بيت:

شدم آگه ز حال خويش حالى كه تركيب من است از عقل خالى

ز نافرمانى حق شرمسارم قدم در وادى انصاف دارم

مرا معلوم شد پيغمبرى توجميع انبياء را سرورى تو در اين محل آن سرور آب وضو طلبيد و وضو ساخت مشتمل بر مضمضه و استنشاق. اصحاب رسول از صغار و كبار و از عبد و احرار از روى رغبت و اشتياق تمام آب وضوى پيغمبر را از يكديگر مى ربودند و بر روى خود مى ماليدند و مى نوشيدند و بر جامه هاى خود مى پاشيدند، از گلاب خوشبوى تر و از شربت عسل شيرينتر.

ابو سفيان آن مردم را مى ديد و از آن اخلاص و اعتقاد مسلمانان حيران مى گرديد، به بعضى مردم گفت كه كسرى و قيصر اين عظمت ندارند و خاقان و فغفور را اين شوكت نباشد.

چون آن سرور از نماز فارغ شد ابو سفيان ترسان و لرزان پيش آمد و گفت: مرا دستورى ده تا به مكه روم و قوم را بيم كنم و به خدا و رسول دعوت نمايم. آن حضرت او را رخصت فرمود و ابو سفيان به سرعت تمام به جانب مكه توجه نمود. اصحاب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:292

سيّما عمر بن الخطاب، عباس و على را برداشتند و نزد حضرت پيغمبر آورده گفتند: يا رسول اللّه! ما فرمانبرداريم و از آنچه گويى تجاوز نمى نماييم اما مى ترسيم كه ابو سفيان به مكه رود و مرتد گردد و طريق عناد

پيش گرفته مهم زياده شود. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: يكى برود و او را به جايى كه رسيده همانجا نگاه دارد چندان كه لشكر من بر او بگذرد و بعد از آنكه مشاهده لشكر نموده باشد رخصت دهند تا برود و خيال محال نكند. بيت:

سپاه دين به وى بنما كه بيندنهيبى در دلش از ما نشيند عباس از عقبش آمد و آواز داد كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- مى فرمايد كه لحظه اى در اين موضع توقف نماييد. ابو سفيان گفت: اى عباس! در بنى هاشم عذر نبود، چه واقع شده است؟ عباس گفت: اكنون عذر نيست اما خاطر آن سرور مى خواهد كه تو لشكر خدا را مشاهده كنى تا من بعد در دماغ خود خيال باطل فاسد راه ندهى. آنگاه آن حضرت فرمود كه لشكر و حشر گروه گروه به ترتيب روند و جوق جوق از عقب يكديگر بگذرند. اوّل خالد وليد كه مقدمه لشكر بود به گير و دار تمام بگذشت.

ابو سفيان گفت: اى عباس! اين رسول است كه مى گذرد؟ عباس گفت كه يكى از غلامان كمترين خالد وليد است كه مى رود. همچنين جوقى از عقب جوقى مى رفتند و گروهى بر اثر گروهى مركب مى راندند. ابو سفيان را جان به لب رسيد و آن لشكر را به آن ترتيب مى ديد، از غصه هلاك مى گرديد. بعد از مدتى علامات محمّدى و رايات احمدى پيدا گرديد، جوق جوق سواران و مرتبه مرتبه ملازمان مى رسيدند و از پيش ابو سفيان متكبرانه عبور مى نمودند تا آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- رسيد مانند بدر كه اطراف او به كواكب آراسته است يا چون

آفتاب كه به اشعه انوار فيض آثار، جوانب خود را منور ساخته. اكابر مهاجر و عظماى انصار از يمين و يسار سيد ابرار و امراى اصحاب به عون مفتح الابواب در حواشى و نواحى آن سرور به نوعى مى آمدند كه چشم هيچ بيننده و گوش هيچ شنونده امثال آن نديده و نشنيده. ابو سفيان آن را ديده

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:293

خيره شد و چهره او تيره گشت، گفت: اى عباس! برادرزاده تو از پادشاهان روم و فارس و عراق از روى عظمت و سلطنت به نهايت رسيده. عباس گفت: واى بر تو و فغان و فرياد از دست تو، از آنچه گفته اى در گذر و از امثال اين نوع سخنان بر حذر باش، اين آثار نبوت است نه سلطنت و اين فرّ پيغمبرى است نه شهريارى. بيت:

رسيد آنگه شهنشاه مؤيدنبى يعنى ابو القاسم محمّد پس ابو سفيان دبدبه نبوت و كبكبه حضرت رسالت را بديد و آواز تكبير و تهليل مردم شنيد، زمانى بعيد دستش از كار و زبانش از گفتار بازماند و ساقه لشكر سعد بن عباده بود در آخر رسيده به نوعى مى رفت كه دل در بدن خلايق مى لرزيد و هزار سوار بودند همه اسبان عربى در زير ران كشيده و جامه هاى آهنى بر بالاى قبا پوشيده، بيت:

رسيد آنگه زره پوشان دو صد فوج پى هم همچو خنجر گشته پرموج

نظر چون بر ابو سفيانش افتادز غيرت آتشى در جانش افتاد گفت: اى ابو سفيان! هيچ مى دانى كه با پيغمبر خدا چه كردى و چه آزار و ايذاء كه به اهل اسلام نرسانيدى؟ امروز روز كارزار است و مشركان را كار بغايت زار است، امروز آن روز

است كه خون مشركان در كوچه هاى مكه بريزند و بقيه قريش را سر از تن جدا سازند كه اهل شر و ستيزند. راوى گويد كه چون ابو سفيان اين سخنان بشنيد خود را در ميان ازدحام انداخت و خود را به حضرت رسالت رسانيد. رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- او را بغايت مضطرب و پريشان ديد، از روى لطف تبسم فرموده گفت: كيف حالك يا ابا سفيان؟! ابو سفيان پيش دويد و ركاب ظفر انتساب پيغمبر را بوسيد و گفت:

يا رسول اللّه! حكم فرموده اى كه خويشان خود را بكشى و دمار از روزگار ايشان بر آرى؟

پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: خويشان خود را نمى كشم و همه را نوازش مى نمايم. ابو سفيان گفت: سعد بن عباده اين سخن گفت و به اين عزيمت متوجه مكه شد. پس آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را طلبيده گفت: برو به لطف و مدارا علم را از سعد بستان و او را به همركابى من ممتاز گردان و خود علم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:294

برداشته به طلاقت لسان و بشاشت چهره به مردم مكه ملاقات كن و خانه كعبه را جامه بپوشان و آنجا باش تا رسيدن من. آن حضرت سعد را به همراهى خود سرافراز كرده ابو سفيان را رخصت داد تا به مكه رود. در اين محل عباس گفت: يا رسول اللّه! اگر ابو سفيان را منصبى كرامت فرمايى بغايت منت است. آن حضرت فرمود كه هر كس در خانه ابو سفيان قرار گيرد ايمن است و هر كه در خانه خود قرار گيرد ايمن است و هر كه در مسجد

الحرام در آيد ايمن است. ابو سفيان به سرعت هر چه تمامتر دويد و خود را به مكه رسانيد. مردم از هر طرف دويدند و برگرد كلانتر خود جمع گرديدند و پرسيدند كه در عقب تو كيست و اين گرد و غبار چيست؟ گفت: اى قوم بدانيد و آگاه باشيد كه محمّد مصطفى مى آيد و سى هزار مرد همراه دارد همه مبارز مردافكن و دلاوران شمشير زن. قريش گفتند: قبّح اللّه وجهك! خدا روى تو را سياه گرداناد و روزگار تو را تباه. اين چه خبر است كه آورده اى و اين چه شور و شر است كه ادا نموده اى؟ در اين محل هند جگرخوار كه زوجه ابو سفيان بود دست دراز كرد و ريش او را گرفت و مى كشيد و دشنام مى داد و خواريها به وى مى رسانيد و فرياد مى كرد و مى گفت: اى قوم! اين پير احمق فرتوت را بكشيد و از هرزه گفتن او برهيد. ابو سفيان گفت: هر خوارى كه خواهى بكن اما فغان و فرياد مكن و سوگند مى خورم به خداى آسمان و زمين كه راست مى گويم، اگر مسلمان نشوى در حال گردن تو را بزنند و به صد خوارى و رسوايى رسن در پاى تو بسته همچون سگان ما چه در كوچه ها بكشند. اى هند! اين محمّد به نوعى بزرگ است كه سلاطين عالم و فرمان فرمايان بنى آدم، طوق عبوديت او را زيور گردن خويش كنند و خاك قدمش را توتياى ديده هاى خود ساخته به آن مفتخر و سرافراز باشند و حالا بلا به ما نزديك رسيده و عزت و حرمت لات و عزى از شاخسار اقبال پريده، به ضرورت

خاموش باش و پنهان سينه خود را به ناخن قهر و غصه مى خراش. از اين گفتار ابو سفيان، كفار قريش را هراسى عظيم پديد آمد و دلهاى ايشان از جاى رفت و زبان از گفتار ماند.

نقل است كه چون حضرت رسالت خواست كه به مكه معظمه تشريف قدوم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:295

شريف ارزانى فرمايد حكم فرمود كه سعد عباده با مردم خود از بالاى مكه در آيد و ابو عبيده را فرمود كه با دو هزار كس از بطن وادى در آيد و به خالد وليد امر رسيد كه با دو هزار كس از اسفل مكه در آيد و خود با اركان مهاجر و عظماى انصار از طريق ديگر با شوكت تمام و دبدبه لا كلام متوجه مكه شد. راوى گويد كه چون خبر آمدن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- و فرو گرفتن اطراف و جوانب مكه از لشكر آن سرور و مژده امان يافتن و از قتل و غارت ايمن گرديدن به اهل مكه رسيد به يك بار پير و جوان و كافر و مسلمان و مطيع و عاصى به استقبال حضرت رسالت پناهى- صلّى اللّه عليه و آله- از خانه ها بيرون دويدند و ران و ركاب آن سرور مى بوسيدند و نداى مرحبا مرحبا به گنبد افلاك مى رسانيدند و آن حضرت از اطراف و جوانب مردمان را مى ديد و به هر كس به طلاقت وجه و شكفتگى متوجه مى گرديد و به رفق و مدارا مى آمد و از روى لطف و مرحمت جواب سلام مى داد و احوال مى پرسيد و فراخور حال هر كس ملتفت مى گرديد و از روى نشاط و انبساط به شهر و ديار

خود مى خراميد بعد از چندين سال به نوعى كه هيچ پادشاهى و شهريارى را ميسر نبود. در اين حال به يادش آمد، بيت:

كه چون مى آمدم از مكه بيرون به چشم اشكبار و جان محزون

كنون سوى وطن الحمد لله روم اسباب كام دل به دلخواه آن حضرت بر بالاى ناقه قصوى سجده كرد ذات بى مانند خداوند خود سبحانه و تعالى را و لوازم شكر الهى به تقديم رسانيد. چون به موضع حجون رسيد ازدحام و انبوهى اهل مكه در حوالى و نواحى خود بى حد ديد از آنجا كه خلق عظيم و لطف جسيم آن حضرت بود اراده نمود كه به آن گروه نوازش نمايد و لحظه اى از روى اشفاق و تلطف با ايشان آميزش نمايد، بفرمود تا آنجا خيمه اى برافراشتند و آن حضرت نزول اجلال فرمود. از هر طرف مردم تماشا مى كردند و هر كس به نوعى سرافراز به التفات آن حضرت مى شدند.

نقل است كه آن روز از راهى كه خالد وليد مى رفت عكرمه ابى جهل و صفوان اميه و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:296

جمعى كثير از اهل عدوان و شدت كينه به اتفاق مفسدان بنى بكر سر راه بر خالد گرفتند و آغاز جنگ كردند و نزديك بود كه آتش مقاتله زبانه كشد. از آنجا يكى دويد و خبر به آن سرور رسانيد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كس فرستاد و امر فرمود به خالد كه:

ارفع عليهم السّيف يعنى: اى خالد شمشير از ايشان بردار و آن جماعت را به حال خود بگذار. آن كس نزد خالد آمد و گفت: صاحب تو مى فرمايد: ضع فيهم السّيف! يعنى:

شمشير در ميان ايشان آر و دمار از ايشان بر آر. خالد

چون اين سخن بشنيد آتش حرب بر افروخت و حمله برد و به اتفاق مردم خود شمشير در ايشان نهاد و در يك لحظه هفتاد كس را بر خاك هلاك انداختند، و پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به فرح تمام صحبت مى داشت كه خروش خلق به سمع مباركش رسيد، پرسيد كه آه و ناله براى چيست و فرياد و فغان از دست كيست؟ گفتند: يا رسول اللّه! خالد وليد شمشير كشيده و هفتاد كس از ما كشته. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- متعاقب، كس دوانيد و خالد را به نزديك خود حاضر گردانيد و او را خطاب كرد و به واسطه خلاف حكم، عتاب كرد. خالد گفت: يا رسول اللّه! قاصد آمد و چنين گفت. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- كس فرستاد و قاصد را طلبيد و پرسيد چرا خلاف حكم من گفتى تا چندين خون ريخته شد؟ گفت: يا رسول اللّه! مرا معذور دار اگر چه خلاف حكم بود اما از بيم جان بود به سبب آنكه در محلى كه پيغام شما را خواستم كه به خالد بگويم شخصى بر من ظاهر شد ميان آسمان و زمين و نيزه اى عظيم در دست داشت و از روى قهر و استيلا نيزه حواله سينه من كرد و گفت: چنين مگوى و الّا اين نيزه بر سينه تو زنم كه از پشت تو بيرون رود، من از بيم جان آن سخنان گفتم. آن سرور فرمود كه او جبرئيل بوده كه تو را امر كرد به سبب آنكه روز احد به واسطه قتل عمم حمزه به زبان من گذشت كه اگر بر قريش دست يابم

از ايشان چندين كس بكشم، حق سبحانه و تعالى سخن مرا راست كرد.

و چون آن حضرت ساعتى در آن خيمه توقف فرمود آب طلبيد و غسل كرد. بعد از آن سلاح بر خود راست كرده پوشيد و خود بر سر گذاشت و عمامه و دراعه بيار است و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:297

سواران از يمين و يسار مى رسيدند و صفها راست كرده انتظار مقدم سيّد ابرار مى كشيدند تا آنكه حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- مانند خورشيد انور از مطلع خيمه اخضر طالع گرديد و به اشعه انوار عالم آراى خود اطراف و جوانب را منور گردانيد و به راحله سوار شد و عنان به جانب حرم معطوف داشت، بيت:

به توفيق اله و بخت مسعودتوجه سوى بيت اللّه فرمود و آن حضرت به آواز بلند تكبير مى گفت و اصحاب رسول موافقت نمودند چنانچه از غلغله تكبير، كعبه بلرزيد و در تمامى مكه زلزله پيچيد. بيت:

ز تكبير آن چنان آواز پيچيددر اين گنبد كه شهر مكه جنبيد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- همچنان به راحله سوار در حرم درآمد و نهال با اقبالش سرو بوستان حرم شد و حرم از سايه آن سرور محترم شد، كعبه خود را بيار است و از براى تعظيم آن سرور از جاى برخاست. ملائكه سر از دريچه آسمان بيرون آورده تماشا مى نمودند و جبرئيل- عليه السلام- به اتفاق ملائكه پيغمبر را تهنيت مى فرمودند. آن حضرت طواف خانه نمود. بعد از آن توجه به اندرون خانه فرمود و سيصد و شصت بت كه در اندرون خانه بود [سر] فرود آوردند و هر بت كه آن سرور اشاره مى كرد از آن موضع بر

زمين مى افتاد. قوله تعالى: جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ كانَ زَهُوقاً «1». پيغمبر به جهت استخفاف نمودن معبودان كفار مى فرمود تا نيزه بر ديده بتان مى زدند و بر زمين مى انداختند و يك بت بزرگتر كه او را هبل نام بود و پيوسته او را ابو سفيان مى ستود بلندتر از همه بتان محكم كرده بودند و دست بر آنجا نمى رسيد. جناب رسول اللّه، على مرتضى را طلبيد تا پاى بر كتف مباركش نهاد و آن بت را از آنجا بركند و بر زمين محكم افكند. بعد از آن از على- عليه السلام- پرسيد كه خود را چون يافتى؟ گفت: يا رسول اللّه! چنان مى بينم كه اگر خواهم آفتاب را از فلك چهارم فرود آورم و اگر اراده نمايم ماه را برداشته به آسمان هشتم گذارم. بيت:

______________________________

(1)- اسراء 17/ 81.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:298 كسى را اين چنين رفعت محال است به خواب است اين ندانم يا خيال است رسول فرمود كه اى على! خوشا حال تو كه بر دوش من برآمده كار حق مى كنى و خوشا حال من كه تو را برداشته بار حق مى كشم و اين شرف عالى و مرتبه اى بغايت قوى است كه تو را ميسر شده. بيت:

به غير او كه را بوده است ياراكه بر دوش نبى الله نهد پا جبرئيل آمد و گفت: يا رسول اللّه! ملائكه تماشا مى كنند و از گفتار شما و از كردار على به يكديگر تهنيت مى رسانند كه على تاج ابتهاج يافت و چون بر دوش پيغمبر برآمد، معراج يافت.

آورده اند كه روزى جماعتى از علماء و گروهى از فضلاء در مجلس «1» شافعى نشسته بودند و سخن در

باب فضائل على پيوستند. يكى از حاضران از شافعى پرسيد از فضائل على. شافعى گفت كه حسّان اين معنى گفته و چه نيكو گفته، بيت:

قيل لى قل علىّ مدحاذكره يخمد نارا موصدة

و النّبىّ المصطفى قال لناليلة المعراج لمّا صعده

وضع اللّه بطهر يمده فاحسن القلب ان قد يرده

و علىّ واضع اقدامه فى محلّ وضع اللّه يده نقل است كه در آن روز على مرتضى آن هبل را بر زمين زد و مسلمانان هبل را با ساير بتان در هم شكستند و همه را پا مال گردانيدند. ابو سفيان و جماعت قريش آنجا حاضر بودند و هر زمان به الوان مختلفه بر مى آمدند و خوارى خدايان و خرابى معبودان مشاهده مى نمودند. اصحاب پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به جهت طعن و سرزنش به ابو سفيان خطاب كردند و گفتند: اين آن خداى تو است كه در روز احد نازش به او مى كردى و پيش اين سيد و سرور «اعل هبل! اعل هبل» مى ستودى. ابو سفيان از

______________________________

(1)- ب: «مسجد».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:299

غايت ملال و كثرت انفعال سر بالا نتوانست كرد اما گفت: يا رسول اللّه! طمع دارم كه امروز سرزنش نكنيد و از كرده بد من اصحاب را در گذرانيد. بيت:

با خجالتهاى كلى رو به راه آورده ام جان پردرد و زبان عذر خواه آورده ام و چون آن سرور پيش در خانه رسيد بر آنجا قفل نهاده ديد، كليد طلبيد، بلال رفت تا كليد خانه از عثمان بن طلحه گرفته بيارد، عثمان كليد خانه نداد و حرفهاى بى ادبانه از دهانش بيرون افتاد. جناب پيغمبر چون اين سخنان بشنيد از گفتارش متغير گرديد، على- عليه السلام- آنجا رسيده دستش بتافت و كليد

خانه را از او گرفت و بازگرديد. چون در را گشود و آن حضرت درآمد صورت انبياء و ملائكه بر آن ديوار نقش كرده بودند.

پيغمبر فرمود كه محو كردند و صورت مريم و مسيحا نيز كشيده بر آن ديوار ديدند، آن را نيز بتراشيدند. بعد از آن دو ركعت نماز خفيف «1» كرد و از خانه بيرون آمد و قفل بر در نهادند و كليد به دست آن سرور سپردند. اصحاب را طمع شد كه كليددارى خانه را به يكى از ملازمان و ياران نزديك دهد اما آن سرور على- عليه السلام- را طلبيده و به موجب: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها «2» كليد خانه را به وى سپرد و فرمود:

به عثمان بن طلحه بده. پس على- عليه السلام- كليد به وى داده عذر خواهى نمود.

عثمان از كرده بد خود بغايت شرمنده گرديد و دست على- عليه السلام- ببوسيد و او را وسيله ساخته به خدمت پيغمبر آمد و ايمان آورد. بعد از آن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بلال را فرمود كه بر بالاى بام رفت و بانگ نماز گفت و آن حضرت بر منبر برآمد و خطبه غرّا بر خواند و خلايق را نصيحت فرمود و شرايط موعظه به جاى آورد و طريقه اسلام تعليم نمود و مسائل حلال و حرام اعلام فرمود. انصار چون توجه و التفات سيد ابرار به اهل مكه دانستند كه با وجود قدرت تمام بر كفار قريش حكم بر قتل نمى فرمود و به تاراج و اخراج ايشان اشاره نمى نمود در انديشه دور و دراز افتادند و با يكديگر به

______________________________

(1)- «خفيف» را الف و ج

ندارد.

(2)- نساء 4/ 58.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:300

رمز و اشارت گفت و شنيد مى كردند و حكايات مى نمودند. آن حضرت به اهل مكه خطاب كرد و فرمود چه مى گوييد از من در شأن خود و شما را اعتقاد نسبت به من چيست؟ گفتند: از تو جز نيكويى نمى آيد و همه شفقت و مرحمت ظاهر مى گردد و چشم مى داريم كه ترحم كنى و از كردار بد ما درگذرى. آن سرور فرمود: امروز من با شما معامله اى مى كنم كه برادرم يوسف با برادران خود كرد: لا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَ هُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ «1» بعد از آن، آن سرور از سهيل بن عمرو و صفوان كه هر دو آزار بسيار به انواع مختلفه به آن سرور رسانيده بودند و از ترس و بيم گريخته پنهان شده بودند، تفحص فرمود. گفتند: يا رسول الله! ايشان بغايت ترسيده اند و از ترس جان به گوشه اى گريخته اند. «2» رسول فرمود تا ايشان را پيدا كردند و به حضور آوردند اما همچون بيد مى لرزيدند و قطع اميد از حيات نموده بودند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود:

شما را امان دادم و از كشتن شما در گذشتم. ايشان شرمنده شدند و خجل برآمدند و به روايتى آن است كه ايمان آوردند. و از اهل مكه فوج فوج مى آمدند و ايمان مى آوردند و آن حضرت همت بر تأليف قلوب ايشان مى گماشت و آن جماعت را به مؤلفه قلوب نامزد كرد و كليد خانه به دستور سابق به «3» عثمان مقرر داشت و سقايه حاج را به عم بزرگوار خود عباس ارزانى داشت و امارت مكه را به اسيد مقرر فرمود.

در اين محل

جبرئيل- عليه السلام- از نزد ربّ العالمين در رسيد و گفت: يا رسول اللّه! انصار از تو درتابند به سبب آنكه حالا به اهل مكه التفات بى حد نمودى و در گرداب اضطرابند و چنين مى گويند و مى شنوند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ايشان را طلبيد و از مهاجر على- عليه السلام- را حاضر گردانيد و فرمود: اى ياران انصار! شما در ميان يكديگر چنين و چنان گفت و شنيد نموديد؟ ايشان گفتند: يا رسول اللّه! اين سخنان مذكور بود اما از روى حقد و كينه نبود بلكه به واسطه مظنّه مفارقت بود كه

______________________________

(1)- يوسف 12/ 92.

(2)- «تفحص ... گريخته اند» را ب و ج ندارد.

(3)- «به مؤلفه ... سابق به» را الف و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:301

مى ترسيديم كه ميل به مكه نمايى و از اهل مدينه مفارقت فرمايى. اين بگفتند و همچون ابر بهارى به گريه درآمدند و جزع و بى قرارى نمودند. آن سرور را رقت عظيم روى داد و بسيار بگريست. بعد از آن فرمود: اى ياران همدم! و اى دوستان مخلص محترم! حيات و ممات ما با يكديگر خواهد بود و عهدى كه با شما كرده ام خلاف آن نخواهم كرد. پس انصار، بيت:

زبان در عذر خواهيها نمودندنياز و دردمنديها نمودند و آن سرور هر جا كه بتخانه اى بود در اطراف مكه و در آن حدود و ناحيه، همه جا كس فرستاد و بنياد بتخانه را بر انداخت و جماعتى كه سر از اطاعت بيرون برده بودند و با رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در مقام مخالفت شدند، امر بر قتل ايشان فرمود و مال و جهات ايشان را به تاراج اشاره

فرمود.

گفتار در غزوه حنين و محاربه نمودن حضرت على بن ابى طالب با گروه پرمكر و شين و فرار نمودن مهاجر و انصار از حضرت سيد اخيار و غالب شدن شير يزدان بر دشمنان «1»

راويان اخبار نبوى و ناقلان آثار مصطفوى چنين روايت كرده اند كه چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فتح مكه نمود قبايل عرب همه به شرف اسلام مشرف شدند و طوق اطاعت و فرمانبردارى بر گردن جان افكندند الّا دو قبيله هوازن و ثقيف كه پيوسته به مكر و حيله بودند و انقياد و فرمانبردارى رسول ننمودند و به واسطه انبوهى و كثرت و بسيارى صلابت و شدت و استحكام مقام و منازل خود اعتماد نموده تابع نمى گرديدند. در اين محل كه خبر فتح مكه شنيدند لشكرى در هم كشيدند و گفتند:

پيش از آن كه محمّد بر سر ما آيد، لشكر بر سر او كشيم و از مال هر چه داريم نثار لشكر سازيم و از روى وفاق و اتفاق او را در ميان گيريم.

______________________________

(1)- الف: «گفتار در ذكر لشكر جمع نمودن قبيله هوازن و ثقيف و آمدن به جنگ حضرت رسالت پناه».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:302

چون خبر اتفاق و اجتماع اهل نفاق به آن سرور رسيد همان زمان اسيد را به امارت مكه گذاشت و معاذ جبل را براى تعليم قرآن و تفهيم قواعد ايمان و تمهيد اصول اسلام و ترتيب شرايع و احكام در مكه گذاشت و خود با دوازده هزار مرد و دلاوران معركه نبرد از مكه بيرون رفت و از پيش جاسوسان فرستاد. چون دو سه منزل برفتند جاسوسان حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- خبر از لشكر مخالف آوردند و از كثرت و بسيارى دشمنان بازگفتند. اهل اسلام نظر به جنود عاقبت محمود حضرت پيغمبر از بسيارى لشكر دشمن حساب بر نگرفتند و ابو بكر گفت: به تحقيق كه

اين لشكر ما را شكست نيست و او را به واسطه كثرت لشكر، عجب به هم رسيده بود خود را به نزد پيغمبر رسانيد و گفت: بيت:

دل از بيم عدو الحال رسته چنين لشكر كجا گردد شكسته آن سرور گفت: اى ابى بكر! استغنا خاصه خدا است و تواضع و ذلت لايق به حال ما. راوى گويد كه بعد از شكست لشكر خير البشر و گريختن ابى بكر و عمر و عثمان و غالب شدن امير المؤمنين حيدر بر دشمنان بعون ملك اكبر، جبرئيل- عليه السلام- آمد و اين آيه وافى هدايه آورد: لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَواطِنَ كَثِيرَةٍ وَ يَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً «1». آثار احمدى، استرآبادى 302 گفتار در غزوه حنين و محاربه نمودن حضرت على بن ابى طالب با گروه پرمكر و شين و فرار نمودن مهاجر و انصار از حضرت سيد اخيار و غالب شدن شير يزدان بر دشمنان ..... ص : 301

قصه پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- منزل به منزل مى آمد و مرحله به مرحله قطع مى نمود تا به وادى حنين رسيد. همان زمان آن حضرت واقف گرديد كه دشمن نزديك است. لشكر بيار است، يك رايت به عمر بن الخطاب بخشيد و سعد و قاص را نيز به تشريف رايت مشرف گردانيد و حباب بن منذر را نيز رايت داد و به همراهى خالد وليد از پيش فرستاد و لواى والاى خود را به على- عليه السلام- ارزانى داشت و او را به نزديك خود گذاشت و هنگام طلوع صبح متوجه به وادى حنين شدند. اهل هوازن و ثقيف با يكديگر مصلحت ديدند و

اتفاق نمودند كه يكى را به مهترى بردارند و جمله

______________________________

(1)- توبه 9/ 25.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:303

تابع امر و نهى او گردند. در ميان ايشان مالك بن عوف كه به عقل بيشتر و به رأى و تدبير از همه نيكوتر و از روى دلاورى و سردارى و صف آرايى بهتر بود او را مهتر خود ساختند و به امارت برداشتند و با پيغمبر خدا حرب كردن به حكم او قرار دادند. مالك گفت: اى قوم! در حوالى و اطراف مدينه بلكه در ميان مردم و اصناف قبايل عرب هيچ طايفه برابر ما نيستند در حرب و ضرب، و محمّديان به امثال ما قتال ننموده اند و دليرى ما را نديده اند و ندانسته، و ما را داعيه بود كه بر سر محمّد رويم و با او مجادله و مقاتله كنيم، حالا محمّد لشكرى برداشته و به قصد قتل ما علم برافراشته و اين جماعت از ما قويتر و به اصل و نسب از ما بهتر نيستند. چون شما مرا مهتر خود ساختيد و به كلانترى برداشتيد فرمان من بريد و هر چه فرمايم به جاى آوريد. جمله گفتند: ما تو را فرمانبرداريم و به هيچ جهت سر از اطاعت تو بر نمى داريم. پس گفت: هر كس از اين كلانتران با مردم خود در اين شكستها بعد از نيم شب درآييد و لشكر را جوق جوق پنهان سازيد. آن سپاه در گذرگاه كمين ساختند و بساط كيد و حيله طرح انداختند. بيت:

نشستند از سر كين جمع گمراه به سان مرگ پنهان در كمينگاه چون آن حضرت به حنين درآمد عقبه بسيار بود و محل عبور لشكر از يك موضع دشوار، به ضرورت

لشكر از اطراف و جوانب متفرق شدند و در مضايق درآمدند كه محل كمينگاه دشمنان بود. غافل مى رفتند و خالد وليد مقدمه لشكر اسلام بود «1» چون به كمينگاه رسيد، اهل هوازن از آنجا بيرون آمدند و بى خبر رو به مسلمانان آوردند.

بيت:

به يك بار از جوانب خاست فريادبجنبيدند از جا اهل بيداد و حمله اى قوى آوردند و لشكر به يك بار بر سر مسلمانان دويدند و تير باران كردند.

خالد وليد چون انبوهى لشكر بديد و مقاومت را مصلحت نديد به واسطه ترس و بيم جان از آن موضع عنان بگردانيد و روى به گريز آورد و باقى مسلمانان قرار بر فرار نموده

______________________________

(1)- «غافل ... بود» را الف و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:304

از عقب خالد برفتند. در اين محل ابا بكر و عمر و باقى ياران ديگر روى به گريز آوردند.

بقيه اصحاب چون گريختن عمر بن الخطاب را ديدند موافقت و مرافقت نموده روى به گريز آوردند و جماعت قريش كه در اسلام قريب العهد بودند سخنان بى ادبانه بى حد گفتند از آن جمله برادر صفوان به آواز بلند مى گفت: امروز سحر محمّد باطل گرديد و بعضى ديگر به آواز بلند فرياد مى كردند كه محمّد گريخت اما از دست اين مردم جان بيرون نخواهد برد و امثال اين نوع سخنان بر زبان مى راندند و گروه بى ادبان را قوت و قدرت مى دادند و آن حضرت از هر جانب فرياد مى كرد كه اى قوم! كجا مى رويد و به اين رسوايى چرا مى گريزيد؟ و هيچ كس با پيغمبر نماند الا على بن ابى طالب. بيت:

به آن خورشيد برج لى مع اللّه همين شاه ولايت بود همراه و امير المؤمنين تيغ كشيده

بود و هر كس به جانب پيغمبر متوجه مى گرديد سرش را به صحراى عدم مى دوانيد. در اين محل مقدار پنجاه تن همه مبارزان صف شكن و دلاوران شمشير زن با زيور تمام به قصد قتل حضرت پيغمبر متوجه شدند. چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از آن حال واقف گرديد على- عليه السلام- را طلبيد و گفت: اى برادر! هنگام يارى و وقت جان سپارى است، اگر چه دشمن بسيار است اما عون ربانى و نصرت آسمانى با تو يار است. على- عليه السلام- بر آن دشمنان حمله برد و يكى را به تيغ زد كه جان به مالك دوزخ سپرد و باقى بازگرديدند و مقدار تير پرتاب رفتند. اما راوى گويد كه چون آن ملاعين پاره اى راه برفتند جمعى كثير به مدد اين پنجاه كس مى آمدند به اتفاق يكديگر بازگرديدند و بر سر آن سرور آمدند. در اين محل پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بر استر سوار بود، استر خود را به جانب دشمن روان كرد و نيزه در دست گرفته حمله بر ايشان برد و به آواز بلند مى فرمود كه، بيت:

انا النّبىّ لا كذب انا ابن عبد المطّلب «1» در اين محل عباس، ابو سفيان را گرفته نزد آن سرور آورده بود و او را نگاه مى داشت

______________________________

(1)- در الف: «انا نبى السيف انا ابن عبد المطلب لا كذب».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:305

و نمى گذاشت كه به هيچ جانب غايب گردد بنابر آنكه مبادا مزيد علت شود و به كفار ملحق گردد. اما امير المؤمنين چون هجوم كفار را ديد و حضرت پيغمبر دليرى بسيار ظاهر مى ساخت چيزى به خاطرش رسيد، فى الحال بازگرديد و جلوى

استر آن سرور را گرفت و به دست عباس داد و ابو سفيان را گفت اينجا باشيد و ملازم ركاب ظفر انتساب پيغمبر شويد. پس عباس و ابو سفيان به فرموده امير مردان، حضرت پيغمبر را نگاه مى داشتند و به جانب دشمن حمله مى بردند و آن حضرت را تنها نمى گذاشتند و اين كمال شجاعت و نهايت دلاورى آن سرور است كه در چنان روز و چنان محل و چنان ساعت بر استر سوار شد و با وجود تنهايى و كثرت دشمن اسم و نسب خود را آشكار ساخت. كفار نزديك بود كه خود را به آن سرور رسانند. امير المؤمنين خود را به ايشان رسانيد و حمله كفار را به جانب پيغمبر مانع گرديد و زبان حالش بدين مقال مترنّم بود، بيت:

بكوشم در اين حرب مردانه وارچه انديشم از دشمن بى شمار

دل و دست و بازو به كار آورم جهان بر عدو تنگ و تار آورم القصه حمله برد و در ميدان هيجا به پشتى بازوى توانا ذو الفقار بر كشيد و روى بر قلب سپاه آورد. آن سپاه نيز حمله بر على آوردند، آواز فرياد و فغان ايشان به آسمان رسيد و صداى گيرودار در اين گنبد دوار پيچيد. در اين محل حضرت پيغمبر، عم خود عباس را گفت: على دشمنان از من دفع مى نمايد و خداوند تعالى نصرت على مى دهد و اينك جبرئيل و ميكائيل به محافظت من مشغولند اما تو اسب بتاز و مردم را آواز ده به اين طريق كه: يا معشر الانصار! يا اصحاب سورة البقرة! بازگرديد و نصرت و معاونت پيغمبر خود نماييد. پس عباس مردم را به آواز بلند مى خواند.

چون آواز عباس را مردم بشنيدند و تكبير امير المؤمنين را استماع نمودند بازگرديدند و هر چه داشتند از زره و شتر همه را در راه انداختند و شمشيرها كشيده به جانب آواز خود را رسانيدند و موازى سيصد كس بر على بن ابى طالب- عليه السلام- جمع شدند و اتفاق نموده به كفار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:306

حرب در پيوستند. در اين وقت حضرت پيغمبر از استر فرود آمد و مشت خاك برگرفت و به جانب دشمن افكند و فرمود: شاهت الوجوه. هيچ كس از دشمن نبود كه در چشم و دهان او خاك پر نشد. بعد از آن دست به دعا برداشت و گفت: اللّهمّ انجز ما وعدتنى اللّهمّ لك الحمد و اليك المشتكى و انت المستعان.

نقل است كه آن حضرت در مناجات بود و راز دل خويش به قاضى الحاجات بازمى نمود كه پنج تن از جانب دشمن از مردم ثقيف و هوازن آتش جانسوز فساد و عناد بر افروختند و رايت شرارت جدال و قتال بر افراختند. بيت:

نبردآزمايان آهن گسل پر از خشم سينه پر از كينه دل بر مركبان كوه پيكر سوار بودند و خود را به ميدان شاه مردان به جلوه درآوردند و نام و نسب خود را آشكار كرده عنان مركب باز كشيده بايستادند و گفتند: اى جوان! تو آن كسى كه در خانه كعبه پاى بر دوش محمّد نهادى و هبل را كه خداوند اكبر ما بود از جا بر كندى و بر زمين انداختى و چندين كس را شرمنده و رسوا ساختى؟ حالا ما انتقام خود از تو مى كشيم و به هيچ طريق دست از تو بازنمى داريم اما مى شنويم كه تو

شهسوار مضمار محاربتى و نامدار ميدان مبارزت تو را مى دانند و آوازه شجاعت و دلاورى و دبدبه جلالت و بهادرى ما به اهل شام و عراق رسيده اگر به اتفاق به يك بار بر تو حمله آريم و به طرفة العينى تو را بر خاك هلاك اندازيم سپاه بر بى حميّتى ما حمل كنند و در مجمع پهلوانان نام بلند ما پست گردد، ما يك يك بيرون مى آييم و به يكديگر حمله مى آريم تا مردم تماشا كنند تا بخت كه را مى نوازد و نكبت، كدام را بر خاك هلاك مى اندازد.

اما مسلمانان چون صلابت كافران ديدند روى نياز به قيوم چاره ساز آورده به مضمون اين مقال مترنّم شدند، بيت:

پنجه و ركن اسد اللهى راپوست بر كن دو سه روباهى را اما راوى گويد كه امير مردان از لاف و گزاف او نيانديشيد و از گزاف خلاف ايشان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:307

مقدار برگ كاهى نسنجيده پاى ثبات بر مركز: فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ «1» نهاد و دست اعتصام به حبل المتين: حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ «2» زد و ذو الفقار از نيام برآورده به جانب دشمن حمله برد و همچون رعد بخروشيد و همچون شير بغريد و يك ضرب محكم بر فرق سرش زد كه خود و عمامه و سر و گردن و تمامى زره و جوشن به دونيم گردانيد. اما آن حرامزاده را دو پسر و سه عم و از بنى اعمام ده تن ديگر بودند و هر كدام در جرأت و دلاورى همچنان بودند كه اگر شير نر پيش مى آمد جگر او را به سرپنجه مردى مى دريدند و اگر پلنگ جنگجو از

كمين بيرون مى آمد به زور بازو سرش از تن جدا مى گردانيدند. حاصل آن چهار ناكس به انتقام كشتن يك كس برسيدند و وعده را درنورديدند و به اتفاق باقى مشركان به حرب على بن ابى طالب متوجه گرديدند اما شير را از هجوم روباه انديشه در ضمير نگذرد و شاهباز بلند پرواز از غلبه كبك و تيهو از جا نرود. بيت:

على يعنى نهنگ لجّه جنگ عدو فرسا هژبر آهنين چنگ

امير المؤمنين شاه جهانگيرپلنگ آسا روان شد سوى نخجير حمله برد و به زور بازو هر چند آن گروه غلبه مى كردند امير مردان بر ايشان غالب مى آمد و در ميان جنگ مغلوبه آن چهار نامرد را كه هر يك در ميدان مردى نظير و عديل نداشتند به ضرب ذو الفقار به دونيم گردانيد. اهل اسلام چون آن بديدند و از عالم غيب مضمون: فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ «3» شنيدند به غايت قوى دل گرديدند و هجوم كرده بر سر دشمنان دويدند و به نيزه و شمشير گرفته مى زدند و مى دوانيدند. و چون گروه كافران و جماعت مشركان كه مانند ثريا مجتمع بودند حال بر آن منوال ديدند همچون بنات النعش از هم پاشيده روى به گريز نهادند.

بيت:

______________________________

(1)- حجرات 49/ 9.

(2)- آل عمران 3/ 173.

(3)- انعام 6/ 45.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:308 ز شير شرزه روباهان رميدندگرفته ره بيابانها بريدند راوى گويد كه چون لشكر كفار شكسته شدند و به اطراف عالم آواره و متفرق گرديدند آن حضرت فرمود كه جهات مقتول از آن قاتل باشد. بعد از تفحص و تحقيق آنچه تمام اصحاب رسول كشته بودند على مرتضى- عليه السلام- هفت چندان كشته

بود و اصلا به زيور و سلاح ايشان التفات نفرمود و زنان و فرزندان ملاعينان نصيب مسلمانان گرديد.

چون آن حضرت از قوم پرمكر و حيله فارغ گرديد ابا بكر را به حضور خود طلبيده فرمود: اين شكست لشكر من به سبب عجب تو بود. بعد از آن عمر بن الخطاب را حاضر گردانيد و فرمود: اى ابن خطاب! به تو خطاب نمى كنم از آنكه برادرم على و مرا در ميان چندين هزار دشمن گذاشتى و رفيق مرا و باقى اصحاب مرا برداشته روى به گريز آوردى. بيت:

نپندارى كه لشكر مى كند كاركه فيروزى بود ز امداد دادار

شد اين تحقيق تا گردد محقق كه ما را فتح و فيروزى است از حق

ذكر غزوه طائف و غالب شدن آن سرور به آن طوايف و مرتبه يافتن حضرت على از على اكبر

راويان با خبر و ناقلان معتبر چنين آورده اند كه مالك بن عوف كه امير لشكر مشركان بود «1» از لشكر اسلام گريخت و مال و منال و اهل و عيال را در اطراف و جوانب كوه و صحرا ريخت و خود را به صد خوارى و به هزار محنت و زارى به طايف رسانيد و آن طوايف قلعه را محكم كردند و در آنجا درآمده متحصن گرديدند. اما حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بفرمود تا مال و مواشى و اسيران را به جانب مدينه بردند و امر فرمود كه از موضع جعرانه تجاوز ننمايند و تا آمدن آن سرور آنجا باشند و خود متوجه

______________________________

(1)- «كه امير لشكر مشركان بود» را ب و ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:309

فتح قلعه طايف شد. روايت چنان است از سير مولانا حسين خوارزمى كه آن حضرت رايت خود را به على- عليه السلام- داد و ابو عبيده را

مقدمه لشكر ساخته ايشان را پيش فرستاد و خود به همراهى ابى بكر و عمر روان شدند. در راه به قصرى عالى رسيدند كه از آن مالك بن عوف بود، آن حضرت فرمود كه آن را بسوختند و برفتند.

چون به قبر پسر سعيد عاص رسيدند ابى بكر گفت: لعنت باد بر او كه به پيغمبر آزار رسانيد. فرزندانش همراه پيغمبر بودند و به شرف اسلام مشرف گشته خدمت شايسته مى نمودند، گفتند: لعنت بر ابى قحافه باد كه مهمان دوست نمى دارد و هرگز درم و لقمه او به هيچ كس و به هيچ درويش نمى رسد و هرگز دست درمانده اى نمى گيرد و خاطرجويى هيچ غم زده اى نمى نمايد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: سبّ الاموات يؤذى الاحياء يعنى: دشنام بر مردگان سبب آزار زندگان است.

القصه حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بعد از طى مراحل و قطع منازل به پاى قلعه طايف رسيد و اشارت به محاصره قلعه فرمود اما كفار از قلعه تير بر مسلمانان مى زدند و بسيارى را مجروح مى كردند. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- و ياران از پاى قلعه برخاستند و دورتر فرود آمدند و از تير باران ايشان ايمن نشستند. و مالك هر زمان از سوراخ قلعه مثل روباه سر بيرون مى كرد و از تاراج يافتن مال و اسير كردن اهل و عيال مى انديشيد و به هزار ناله و آه رو به قلعه مى آورد و در آنجا بسر مى برد. بيت:

تحصن يافته بودند ناشادنه مالى بودشان نه زن نه اولاد نقل است كه نافع بن غيلان به واسطه آنكه با على در مقام جنگ و جدال بود در اين محل شنيد

كه على- عليه السلام- در پيش است، با خاطر جمع با ده كس از حصار بيرون آمد، و او به غايت دلاور و بى حد جنگ آور بود، با خيل خود به على- عليه السلام- رسيد و جنگ در پيوست. على- عليه السلام- او را امان نداد و به يك ضرب شمشير او را به جانب دوزخ فرستاد و باقى منهزم شده به حصار درآمدند.

به صحت پيوسته و در اكثر كتب سير مذكور گشته كه آن سرور در محل محاصره

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:310

طايف روزى از خيمه بيرون آمد و اصحاب را از چپ و راست نگاه كرد، على را به نزد خود طلبيد و مردم را دور گردانيد و از روى محبت و اخلاص آن دو صافى دل از روى اتحاد و اختصاص مجلس را خاص كردند. بيت:

نه هر كس را كه بينى يار باشدامين مخزن اسرار باشد سر به هم آوردند و از مخزن الهى به هم راز مى گفتند و آن راز را بسيار دراز كردند. چون حسودان از آن صحبت مهجور بودند و اجتماع مهر و مه در يك منزل از دور مى ديدند آتش در سينه هاى ايشان افتاد و از روى حسد و اضطراب فرياد و فغان برآوردند. بيت:

كه تا كى راز گويى با پسر عم دل ما بى تحمل گشت از غم عمر خطاب گفت: يا رسول الله! امروز با پسر عمت على- عليه السلام- عجب راز دراز گفتى! آن سرور فرمود: ما انتجيته و لكنّ اللّه انتجاه يعنى من راز نمى گفتم و ليكن خدا با على راز مى گفت. بيت:

اله العالمين گويد به وى رازكنندش قدسيان با چرخ اعزاز و آن حضرت چهل روز آن مردم

را محاصره داشت. اصحاب گفتند: يا رسول اللّه! اين جماعت را بمثابه روباه در سوراخ كرديم اگر اينجا توقف مى فرماييد اين قلعه را مفتوح مى گردانيم و اگر از اينجا كوچ مى فرماييد از ايشان به اهل اسلام ضررى نمى رسد. آن حضرت از آنجا كوچ كرد و برفت و چون به موضع جعرانه رسيد غنايم حنين آنجا جمع بود، روزى چند در آنجا توقف نمود و ميان ياران به موجب عدالت اموال را قسمت فرمود و آن شش هزار برده بود و چهار هزار شتر و چهار هزار وقيه نقره و زياده از چهل هزار گوسفند. در اين محل ابو سفيان پيش آمد و گفت: يا رسول اللّه! امروز هيچ كس برابر تو مال ندارد، چه شود اگر كرم نموده چيزى از آن مال به من دهى.

آن حضرت صد شتر و چهل وقيه زر به او داد. ديگر باره گفت: نصيب پسر من يزيد نيز

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:311

بده. آن مقدار ديگر مزيد كرد. ديگر باره گفت: نصيب پسر ديگر من معاويه را محروم مساز و او را از اين مال خود بنواز. آن حضرت نيز به معاويه آن مقدار ديگر از آن مال بداد. بعد از آن به صفوان و قيس و سهل و بديل و جماعت ديگر كه نو مسلمان شده بودند و اعتماد بر اسلام ايشان نداشتند بيشتر از مسلمانان بداد و هر يك از اصاغر و اكابر قريش را نوازش فرموده آنچه خاطر ايشان مى خواست زياده بر آن افزود. از توجه سيّد ابرار به جانب قريش، انصار ملال خاطر گرديدند و در ميان يكديگر به واسطه بسيارى بخشش آن سرور قيل و قال نمودند. چون

اين خبر به سمع حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- رسيد مردم انصار را به مجلس موفور السرور خود حاضر گردانيد و فرمود: اى ياران جانى! و اى محبان و مصاحبان دو جهانى! مى خواستم كه دل ابو سفيان و باقى مردم ايشان را به مال مردار و جيفه بى مقدار، الفت دهم و ايشان را به اسلام به وسيله آن مال راسخ گردانم و ايشان را مؤلفه قلوب نام نهم. راضى نيستيد كه قريش به مكه روند و همراه ايشان شتران و گوسفندان باشد و شما به مدينه رويد و همراه شما پيغمبر آخر الزمان باشد؟ انصار چون از لفظ درر بار سيّد ابرار اين كلمات نمكين و اين حكايات شيرين استماع نمودند از بهجت و سرور به خنده درآمدند و از آن سرور خشنود گرديدند و در ركاب ظفر انتساب آن حضرت به مدينه مراجعت نمودند.

نقل است كه چون مردم هوازن و ثقيف از معركه محاربه روى به گريز آوردند به هر جا كه پناه بردند از ترس پيغمبر راه ندادند و به هر جا كه متوطن گرديدند مردم آن ناحيه از آنجا براندند، به ضرورت تنى چند از مشاهير ايشان به خدمت حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به مدينه آمدند با ديده گريان و اعتذار و استغفار جستند و از روى ذلت و خجالت گفتند، بيت:

رحم فرما چون به درگاهت پناه آورده ايم جان پردرد و زبان عذر خواه آورده ايم روايتى چنان است كه اسلام آوردند و چون به شرف اسلام مشرف شدند حضرت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:312

رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- ملتفت به حال ايشان گشت و از كردار بد و گفتار

زشت ايشان درگذشت و مال و منال و زنان و فرزندان آن جماعت را به ايشان رد فرمود و چون به مال و اولاد خود رسيدند بغايت خوش حال گرديدند. پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- فرمود: از كرده بد مالك بن عوف در گذشتم و از او آنچه در وجود آمد ناكرده انگاشتم و او را در ميان هوازن به كلانترى گذاشتم به شرط آنكه بيايد و قبول اسلام نمايد. چون اين اخبار سيّد اخيار به وى رسيد بغايت شرمنده گرديد و خود را به خدمت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- رسانيد و دست و پاى آن سرور را بوسه داد و گفت: تا اكنون هر چه كردم جمله بد بود و نزد خدا و رسول رد بود اما توبه كردم و پناه به درگاه تو آوردم. يا رسول اللّه! توبه مرا قبول فرما و از كردار بد من در گذر. بيت:

از بديهايى كه كردم رو سياهم شرمساريا رسول اللّه نجاتم ده ز كافر سيرتى و كلمه شهادت بر زبان راند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- هوازن را به وى ارزانى داشت و اسيران را آزاد كرد و مال و جهات او را كه به تاراج برده بودند جمله را به او داده او را رخصت فرموده به جانب قبيله روان گردانيد.

نقل است كه آن سرور از همان منزل براى عمره احرام بست و عنان به جانب مكه معطوف داشت و شرايط حج به جاى آورد. بيت:

دگر مالك رقاب بى قرينه به دولت شد سوى ملك مدينه اما راوى گويد كه در آن سفر آن سرور به انصار گفت: كتابتى براى شما بنويسم كه بحرين

كه بهترين مواضع است از روى آب و هوا و نيكوترين منازل است از ممر نشو و نما، بعد از من خاصه شما باشد. انصار چون از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- اين بشنيدند، گريه و زارى و ناله و بى قرارى آغاز كردند و پروانه صفت در حواشى شمع رخساره آن حضرت پرواز نمودند و گفتند: اى سيد و سرور! و اى پيغمبر خداى اكبر! ما بعد از تو به دنيا حاجت نداريم و از جان و جهان بى حضور تو راحت نمى طلبيم، زندگانى ما بى جمال طلعت تو زهر هلاهل است و عيش ما بى مشاهده مجالست تو در

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:313

مذاق ما سم قاتل است. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: انصار خاصه من اند و صاحب سرّ من اند، خداوندا! انصار را بيامرز و فرزندان فرزندان انصار را بيامرز. انصار به واسطه دعاى سيد ابرار از غايت فرح و كمال شادى به گريه درآمده گفتند: اى خواجه كونين! ما عاشق جمال توايم نه طالب بحرين! لحظه اى با تو بودن و از لفظ درر بار شكر نثار تو معارف الهى استماع نمودن و از سرّ: اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ «1» واقف گرديدن بهتر از كونين و هر چه در كونين است چه جاى ولايت بحرين است؟ شكر مر خداى را كه ما را در متابعت تو اى پيغمبر مثل ديگران به مال دنيا فريفته نكردند و در ميان مسلمانان تا دامن آخر الزمان مؤلفه قلوب نام ننهادند. مثنوى:

اگر غير وصلت بود كام دل نخواهيم بردن دگر نام دل

جدا بودن از تو به ملك جهان نباشد مگر شيوه ابلهان

وقايع سال نهم از هجرت پيغمبر و فرستادن وليد و عباده انصارى در ميان بنى مصطلق به جهت تعليم قرآن

اشاره

چون سال نهم از هجرت درآمد حادث نام

شخصى به سمع اشرف آن سرور رسانيد كه مردم بنى مصطلق ترك اسلام كرده اند و نماز به جماعت نمى گزارند بلكه ترك نماز كرده و زكات مال نمى دهند. پيغمبر شخصى را كه وليد «2» نام بود طلبيد و به جهت تحقيق سخن حارث به آن قوم روان گردانيد. آن جماعت شنيدند كه از نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- يكى مى آيد تا تحقيق اوضاع و احوال مردم آن ناحيه نمايد، از براى تعظيم فرستاده حضرت پيغمبر و تكريم ملازمان آن سرور، وضيع و شريف از آن مواضع بيرون آمدند و به استقبال متوجه گرديدند. وليد آن جمع را چون بديد شيطان وسوسه در خاطرش افكند كه اين مردم به قصد قتل تو بيرون آمده اند، فى الحال از راه بازگشت و به مدينه بازآمد و به شرف خدمت پيغمبر مشرف شد و گفت: يا رسول اللّه!

______________________________

(1)- نور 24/ 35.

(2)- وى وليد بن عقبة بن ابى معيط بود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:314

مردم آن قبيله مرتد شده اند و لشكرى ترتيب داده به جنگ تو مى آيند. آنگاه حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- خالد وليد را با جمعى بسيار بر سر ايشان فرستاد و گفت:

پنهان برويد و از رفتن به آن حدود كسى را واقف مسازيد. چون ايشان به نواحى آن قبيله رسيدند چند كس فرستاد تا از هر طرف آن ناحيه بروند و احوال آن مردم را از كيفيت و كميت معلوم نمايند تا بعد از آن شبيخون بر سر ايشان برند. چون مردم خالد در ميان آن جماعت درآمدند صبح بود و از اطراف و جوانب آن موضع بانگ نماز و قامت برآمد و مردم به مساجد

درآمده نماز به جماعت كردند و شرايط اسلام مرعى داشتند. قاصدان بازگرديدند و آنچه ديده بودند و شنيده به خالد باز نمودند. چون خالد از حقيقت حال ايشان واقف گرديد بازگشته خود را به مدينه رسانيد و از حقيقت احوال آن مردم پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را مطلع گردانيد. رسول آن مردم را نوازش فرمود و عباده انصارى را به جهت تعليم قرآن و شرايع اسلام به جانب ايشان نامزد فرمود.

رفتن حضرت امير المؤمنين و امام المتقين على بن ابى طالب (ع) به قبيله بنى طى و بتخانه ايشان را زير و زبر كردن

جمعى از اخيار و گروهى از ابرار به سمع اشرف سيّد مختار رسانيدند كه در قبيله طى بتخانه اى است و تا اين غايت آن جماعت اطاعت ننموده اند و قبول اسلام نكرده اند و با وجود طغيان و عصيان حرفهاى بى ادبانه و حكايتهاى بى عقلانه به ظهور مى رسانند و ايذاء و آزار مسلمانان مى كنند. حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به جهت فتح آن قبيله و دفع آن گروه طاغيه انديشه مى فرمود تا كه را فرستد و رجوع آن مهم به چه كس كرده شود. آخر الامر آن حضرت به جهت استيصال «1» آن قبيله على- عليه السلام- را طلبيده به نزد خود حاضر گردانيد و فرمود: اين جماعت تا اين غايت به مكرهاى پنهان بتخانه ها نگاه داشته اند و به سنگ غدر و جفا آينه دلهاى بعضى

______________________________

(1)- الف: «انتقال» ب: «استقبال».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:315

مسلمانان شكسته اند. پس امير مردان را با جماعت دليران و پردلان به آن قبيله روان گردانيد. بامدادى بود كه بر سر آن قوم نابكار و گروه برگشته روزگار ريختند و دست به قتل و غارت دراز كرده در اموال ايشان آويختند. آن جماعت دار الملك را به دست مسلمانان گذاشته روى

به گريز آوردند و به شومى بت پرستى و ناكامى، روزگار خود تباه كردند، لشكريان بيخ و بنياد بتخانه را كندند و از اوج جاه و عزت به قعر چاه مذلّت افكندند و به جزاى كردار بت پرستى و سزاى گفتار ناهموار به زشتى رسيدند و در آخر كار مواضع بتخانه را آتش زدند و آلات و ادوات هر چه بود، بسوختند. و چون عدى بن حاتم كه مهتر آن قبيله بود نام على- عليه السلام- بشنيد بترسيد و روى به گريز نهاده، به جانب شام گريخت اما زنان بسيار و مردان بى شمار اسير شدند و دختر حاتم اسير گرديد اما شاه مردان فرمود كه آل حاتم را به تمامى جدا سازند و باقى هر چه بود خمس بيرون كردند و بقيه را بر ياران قسمت كردند. و دختر حاتم بغايت فصيح بود و مليح، در راه گفت: اى على! كرم تو را نهايت نيست و پدرم را به كرم نيز نسبت هست در حق ما چه انديشه دارى؟ قهر مى رانى يا لطف مى فرمايى؟ حضرت امير مؤمنان فرمود: داعيه چنان است كه شما را از حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- التماس نمايم تا آزاد سازد و مال و مردم شما را به شما داده به منزل اصلى بازگرداند.

روايت چنان است كه روزى حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از پيش اسيران گذشت، دختر حاتم برخاست و گفت: يا رسول اللّه! هلك الوالد، و غاب الوافد، [فامنن علينا منّ اللّه عليك] يعنى: [پدرم مرد و آن كه مرا سرپرستى مى كرد ناپديد شد پس] منت بر من نه تا خداى بر تو منت نهد. پيغمبر- صلّى

اللّه عليه و آله- فرمود: وافد كيست؟ گفت: برادرم عدى. آن حضرت از حسن گفتار به مقتضاى حال و لطف كردار به موجب مقال او تبسم نمود و بگذشت. بعد از چند روز جماعتى از قبيله حاتم به رسم تجارت به مدينه آمدند و به شرف خدمت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- مشرف شدند. آن حضرت فرمود: به وقت مراجعت به حضور آييد كه با شما مهمى دارم. تجار بعد از ساختن كارها و پرداختن مهمات به خدمت آن سرور آمدند. حضرت رسالت-

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:316

صلّى اللّه عليه و آله- دختر حاتم را طلبيد و خلعت ملوكانه پوشانيد و بر مركب سوار گردانيد و درم و دينار بسيار با جميع مردم ايشان [بداد و] به همراهى آن جماعت به قبيله خويش فرستاد. ايشان خوش حال از مدينه بيرون آمدند و چون منزلى چند برفتند دختر حاتم مال و منال را به ديار خود فرستاد و عنان به جانب شام معطوف داشت تا برادر خود عدى را دريابد و التفات حضرت رسالت پناهى و كرم شاه مردان على را به تمام تقرير نمايد. القصه عدى بن حاتم از الطاف نبى و ولى واقف گرديد، از تقصير خدمت دلش بسوخت و آتش جان سوز از كانون سينه برافروخت و به اندك زمانى به مدينه رسيد و به توسط على- عليه السلام- به شرف خدمت خير الانامى مشرف گرديد.

اما راوى گويد كه چون عدى حاتم به خدمت سيّد عالم- صلّى اللّه عليه و آله- رسيد دست و پاى آن سرور را ببوسيد و خواست كه بر زمين نشيند. آن حضرت از روى التفات و مرحمت و از راه عزت

و حرمت رداى اطهر خود را از دوش برداشت و بر زمين گسترده بگذاشت و عدى را امر كرد تا بر آنجا نشست. عدى آن لطف بى حد را بديد و بغايت شرمنده گرديد و بعد از قبول اسلام و سرافراز گرديدن از التفات حضرت خير الانام- عليه الصلاة و السلام- به رياست قبيله خود به امر آن سرور متوجه شد و هميشه از اوقات گذشته خود تأسف مى خورد.

گفتار در ذكر تجهيز نمودن حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله- لشكر ظفر اثر را و توجه نمودن به جانب شام و خلافت دادن در مدينه به على عليه السلام «1»

جماعتى از اعراب بى ادب و گروهى از طبقات ابو لهب نامه نوشتند به هرقل پادشاه

______________________________

(1)- ج سفيد است و ب: «نامه نوشتن ابو لهب و گروهى از اعراب بى ادب به جانب روم به نزد هرقل و او را آوردن به جانب مكه و مدينه به جهت احتشاش امر جناب پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:317

روم مضمون آنكه محمّد عربى كه در مدينه دعوى نبوت مى كرد هلاك شد و در ميان اكابر اصحاب او مخالفت تمام به ظهور رسيده، دريابيد و فرصت را غنيمت شماريد و آن بلاد را بى دغدغه در تحت تصرف امراى خود در آيد.

چون هرقل بر مضمون نامه واقف شد به مددكارى ابليس پرتلبيس طمع در بلاد عرب نموده به حضور امراء و اركان دولت خود امر فرمود و شهرهاى عرب را بر امراء قسمت كرد و مردى را بخواند كه از عظماى روم بود و بر او اعتماد تمام داشت قباد نام و سپهسالارى لشكر به او ارزانى داشت و گفت مدتى است كه آرزوى حرب دارى و پيوسته همت بر فتح ممالك مى گمارى، حالا چنان معلوم شد كه محمّد عربى در بلاد عرب نمانده و اگر زنده مانده باشد عنان

به جانب ايشان معطوف دار و آن ولايت وسيع را به حوزه تصرف خود درآر، و او را خلعت ملوكانه پوشانيد و صد اسب رومى همه با زين و لجام مرصع و صد هزار مثقال طلا انعام به وى داد و گفت: تو را به حرب محمّد مى بايد رفت و آن بلاد را به شمشير مى بايد گرفت. قباد قبول نمود و لشكر كشيده به جانب مدينه روان گرديد، منزل به منزل مى رفت و مرحله به مرحله قطع مى كرد تا به موضعى رسيد كه آن را بلقاء گويند، آنجا توقف نمود و عرض لشكر خود كرد، چهل هزار مرد شمشير زن همه مبارزان قوى هيكل و همه مبارزان مايل به جنگ و جدل، و جاسوسان به اطراف دوانيد و متفحص احوال حضرت پيغمبر گرديد.

اما چون خبر آمدن آن لشكر به آن سرور رسيد و مقصد و مقصود ايشان ظاهر گرديد آن حضرت اصحاب را بفرمود كه كارسازى كنيد كه به حرب روم مى روم و حشر بر سر اهل شر مى كشم و كس به اطراف مدينه و اهل مكه فرستاد كه هر كه را داعيه جهاد است بيرون آيد و زود خود را به حضرت من رساند. در اين محل در مدينه قحطى بود و حصول غله و دانه بغايت دشوار مى نمود. بيت:

بسى خلق آشكارا و نهانى به زير خاك رفتند از گرانى اصحاب رسول هر كس فراخور حال خود چيزى از مال خود به حضور پيغمبر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:318

- صلّى اللّه عليه و آله- آوردند تا صرف لشكر نمايد. خلاصه به عسرت آنچه تمامتر، آن لشكر به هم برآمد و جيش العسرة نام كردند. در اين محل

هشتاد كس از منافقان مدينه نزد آن سرور آمدند و عذرهاى منافقانه پيش آوردند تا به لشكر نروند و جماعتى ديگر بى آنكه عذر گويند از لشكر پيغمبر تخلف نمودند و مردم را نيز از لشكر منع مى نمودند.

جبرئيل آمد و آن حضرت را از آن حركات شنيع منافقان به آيه وافى هدايه: فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلافَ رَسُولِ اللَّهِ «1» واقف گردانيد. آن سرور بعد از وقوف به عمل منافقان و عدم اعتماد به جانب ايشان على- عليه السلام- را در مدينه گذاشت و لشكر برداشته از مدينه بيرون آمد و رفت. منافقان سخن آغاز كردند و زبان به جانب على- عليه السلام- دراز كرده گفتند: محمّد از على به تنگ آمده كه او را همراه نبرده و رابطه محبت و علاقه مودّت ميان ايشان نمانده از اين جهت او را در مدينه گذاشت و با وجودى كه در چنين محل كه بر روى خصم مى رود دست از او بداشت. چون سخنان جماعت بى ادبان و حكايات گروه منافقان به سمع اشرف على- عليه السلام- رسيد، خاطر مباركش آزرده شد و از مدينه بيرون آمد و به اندك زمانى نزد محمّد- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و گفت: يا رسول اللّه! اين چنين اراجيف در ميان مدينه پيدا گرديده و از جماعت منافقان چنين سخنها به ظهور رسيده. رسول فرمود: گوش مكن به سخن جماعتى كه خداوند تعالى در شأن ايشان فرموده: إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ «2» بعد از آن فرمود: يا على! انت منّى بمنزلة هارون من موسى. تو خليفه منى در حال حيات و بعد از وفات من و اين خلافت و

امامت تو نيست به حكم من بلكه هست به حكم خداوند ذو المنن و تو برادر منى و گذارنده دين منى. بعد از آن گفت: اى على! حق سبحانه و تعالى به جهت هر پيغمبرى يكى از بندگان برگزيده خود را يار و مددكار و ناصر و معين و خليفه و امين تعيين كرده و تو را يار و مددكار من و خليفه و قائم مقام من گردانيده. بعد از آن روى به اصحاب خصوصا ابى بكر و عمر بن الخطاب آورد و فرمود:

______________________________

(1)- توبة 9/ 81.

(2)- نساء 4/ 145.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:319

كسى را سزاوار نيست كه بر من تهمت نهد و در ميان من و برادرم على سخنى از روى كلفت گويد و حال آنكه بر درهاى بهشت به خط جلى به يد قدرت الهى نوشته: لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه و ايّدته بعلىّ بن ابى طالب. اى على! خدا تو را ستوده و سوره هل اتى به جهت تعظيم و تكريم تو نازل گرديده. اگر جماعتى از دين بيگانه با گروهى سفيه به آئين منافقانه حكايتى گفته باشند به آن ملتفت مباش و سينه خود را به سخنان ناخوش ايشان مخراش. يا علىّ! لا يحبّك الّا مؤمن و تقىّ و لا يبغضك الّا منافق و شقىّ.

اى على! بدان كه بودن تو در مدينه به حكم خدا است و در ضمن آن مصلحتى مندرج كه حكيم على الاطلاق و عالم السرائر بالاستحقاق اظهار آن خواهد نمود. اين بگفت و على را به مدينه بازگردانيد و امر فرمود، بيت:

تو را بايد مدينه بودن اين باركه باشى ز اهل بيت من خبر دار نقل

است كه سيد ابرار بعد از فرستادن حيدر كرار به مدينه مهاجر را طلبيد و از ميان ايشان ابى بكر را برگزيد و زبير را نيز ممتاز گردانيد و ايشان را رايت داد و با جمعى در پيش فرستاد. بعد از آن انصار را حاضر گردانيد و به انواع التفات سمت امتياز داده به دو بزرگ از انصار لوا ارزانى داشت و در مقدمه لشكر بداشت و خود با خواص خود از عقب امراء روان گرديد. به آن دستور دو منزل براند و آنجا لشكر به آن سرور از هر طرف جمع شدند و بفرمود تا عرض لشكر كردند، چهل هزار مرد جمع شده بودند. از آن منزل كوچ كرده خالد وليد را بر مقدمه لشكر بداشت و ميمنه لشكر را بر طلحة بن عبيد- الله ارزانى داشت و ميسره لشكر را به عبد الرحمن بن عوف نامزد كرد. به اين ترتيب ده منزل نزول و ارتحال نمودند.

نقل است كه چون آن سرور خواست كه از آن منزل كوچ كند عبد اللّه [بن أبيّ] منافق با خواص خود قريب به صد كس از لشكر پيغمبر تخلف كرد و گفت: مرا به حرب كارى نيست. از اين حركات شنيعه او بعضى مسلمانان دل شكسته شدند و ملول خاطر گرديدند. چون آن سرور به منزل ديگر رسيد جمعى ديگر از منافقان كه همراه بودند و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:320

به طمع مال و غنيمت گرفتن مى رفتند مراجعت نمودند و طبقه اى ديگر از منافقان كه همراه بودند به واسطه آنكه على- عليه السلام- در مدينه بود تخلف ننمودند و از مخالفت صريح نيز مى انديشيدند اما به يكديگر مى گفتند كه اين

مرد- يعنى محمّد- مى خواهد كه قصور شام و ولايت روم فتح نمايد، هيهات! هيهات! اين چه انديشه دور است كه مى كند و اين چه خيال باطل است كه به خود راه مى دهد. چون خبر منافقان بد سير به سمع اشرف آن سرور رسيد ايشان را به حضور خود طلبيد و اكابر مهاجر و انصار حاضر بودند آنچه منافقان گفته بودند ظاهر بر ايشان گردانيد. منافقان اوّل سر خجالت در پيش افكندند و آب ندامت از ديده روان گردانيدند و بعد از آن زبان به اعتذار گشوده گفتند: يا رسول اللّه! ما اين سخن بر سبيل ملاعبه و نشاط گفتيم نه به طريق عناد و اعتقاد. آن حضرت از آن موضع كوچ كرد و برفت تا به وادى القرى رسيد. در آن منزل آب نبود و هوا بغايت گرم بود. اسبان و آدميان بسيار تشنه شدند بلكه بى شمار بودند كه از رفتار و گفتار بازمانده بودند. منافقان سخن آغاز كردند و زبان به هرزه گويى دراز كردند. بيت:

ز بى آبى فغان كردند اصحاب كه دلها از عطش گرديد بى تاب حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- سخنان بى ادبانه منافقان را ناگفته انگاشته و به جهت آب از براى اصحاب دست به دعا برداشت. فى الحال تير دعا بر هدف اجابت رسيد و قطعه ابرى سفيد بر بالاى سر ظاهر گرديد و باران شد و در لحظه اى همه سيراب شدند و مشكها پرآب كردند و از آن منزل كوچ كرده برفتند تا به تبوك رسيدند.

بادى عظيم از جانب مدينه مى آمد. يكى از اهل نفاق به طريق اتفاق پرسيد كه يا رسول اللّه! اين باد از مدينه چه خبر مى دهد؟! پيغمبر-

صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه يكى از مشاهير منافقان در مدينه رحلت نموده. اهل نفاق آن سخن را قلمى كردند و تمامى منافقان لشكر بر آن مطلع شدند. چون به مدينه رسيدند معلوم شد كه در همان روز يكى از مشاهير منافقان رحلت نموده. و آن سرور در آن منزل جاسوسان به اطراف

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:321

فرستادند و متفحص احوال دشمن شدند.

نقل است كه هرقل پيوسته انديشه پيغمبر داشت و همواره همت به تفحص احوالش مى گماشت و در آن ايام از مردم دانا جمعى را به رسم تجارت به جهت جاسوسى به جانب مدينه فرستاده بود تا خبر از محمّد آرند و از كميت لشكر و كيفيت آن سرور اعلام نمايند. اتفاقا تجار چون به مدينه رسيدند به مجلس حيدر كرار حاضر گرديدند و گمان ايشان اين بود كه پيغمبر است. از او سؤالى چند كردند و مسائلى از تورات و انجيل پرسيدند. جمله را على- عليه السلام- جواب فرمود چنانچه موافق كتب سماوى بود اما آن جماعت تجار از طريق گفتار على معلوم كردند كه اين مرد پيغمبر نيست. از حاضران مجلس به طريق خفيه پرسيدند كه اين مرد مجيب كيست و او را نام چيست؟ گفتند: پسر عم پيغمبر است و او را على نام است. بعد از آن تجار از صفات سيد اخيار از على- عليه السلام- پرسيدند. حضرت امير به زبان فصيحى كه فصيح زبانان عالم قطره اى از درياى فصاحتش يا ذره اى از خورشيد ملاحت و صباحتش نتوانند بود از صفات محمّدى و از پاكيزگى ذات احمدى موافق تورات و انجيل به سمع حاضران رسانيد كه جمله دلهاى تاجران خرم

گرديد و آتش محبت آن سرور در دلهاى ايشان مشتعل شد. گفتند: و اللّه! اى على! بر ما ظاهر شد كه صاحب شما پيغمبر بر حق است و تو وصى و خليفه اويى به حكم تورات و انجيل، و از مدينه بيرون آمدند و خود را به هرقل رسانيدند و اوصاف آن سرور و اخلاق حميده حيدر صفدر را معروض داشتند. هرقل از حسن صفات آن سرور و از لطف گفتار حيدر صفدر واقف شد و كس فرستاد تا قسيسى را آوردند و از حالات سيد كاينات- صلّى اللّه عليه و آله- تفحص نمود. ايشان گفتند: بيت:

نبى بر حق است الحق شكى نيست فراوان است برهان اندكى نيست

چه باشد گر به دينش روى آرى طريق جد و آباء واگذارى

برد ره دولتش سوى مطالب شود بر خسروان دهر غالب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:322

چون هرقل اين سخنان بشنيد بغايت از عواقب امور خود بترسيد و انديشه كرده گفت: مبادا كه شكستى بر لشكر من افتد و اين ملك وسيع به دست دشمن درآمده علم دولتم از پاى در افتد. فى الحال منشى طلبيد و نامه اى نوشت به قباد و قاصد فرستاد كه كوچ به روم مراجعت نمايد و اصلا توقف جايز ندارد. چون نامه به قباد رسيد همان ساعت كوچ كرده متوجه روم گرديد. و هرقل در همان روز كه نامه فرستاد سه منزل از دار السلطنه روم بيرون آمده بود، برگشت و به منزل خود رفت و لشكر را متفرق گردانيده بر تخت شهريارى خود متمكن گشت ليكن اين اخبار فاش گرديد و خلايق را ترس و بيم در دلها به ظهور رسيد. بيت:

خلايق را چو شد حالات معلوم بلرزيد

از نهيبش كشور روم چون برگشتن هرقل و بازگرديدن لشكر قباد معلوم آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- شد از آنجا بازگرديد و به جانب مدينه به اندك روزى رسيد و مصلحت بودن على- عليه السلام- به مدينه بر عالميان ظاهر گرديد.

گفتار در ذكر نامه نوشتن حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- به جانب اهل نجران و آمدن آن جماعت به مدينه و صلح نمودن و بيان قصه مباهله نمودن آن سرور به نصاراى نجران و قبول نمودن جزيه به پيغمبر آخر الزمان

به روايات صحيحه و اسانيد صريحه به وضوح پيوسته كه حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- منشى طلبيد و كتابتى به قوم نجران نوشت مضمون آنكه اى نجرانيان دور از انصاف! وقت آن شد كه سينه هاى خود را از كينه ها صاف كنيد و طريق جهالت را گذاشته از ورطه ضلالت بيرون آييد. تا كى جمادى را پرستيدن و از خالقى كه هستى خلايق به اوست غافل بودن؟ طريق عقل پيش آريد و به ديدن آثار حضرت بى چون، ديده بگشاييد و گريبان شقاوت چاك سازيد و از ناپاكى كفر و ضلالت به گفتن كلمه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:323

شهادت پاك گرديد. به اين طريق نامه را به اتمام رسانيد و به جانب نجرانيان پيغام و سلام داد. بيت:

سوى نجرانيان چون نامه بردندبه اهل دانش ايشان سپردند اهل نجران هر يك يگانه زمان و وحيد دوران بودند، از براى مشورت جواب كتابت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- مجتمع گرديدند و هر كدام فراخور حال از روى دانش و كمال خود افاده اى فرمودند اما از معارف الهى آگاه نبودند و به حقايق اسرار غيب، آن كوردلان راه نبردند. بيت:

سخن بسيار گفتند و شنيدنددر آخر مصلحت اين نوع ديدند كه معدودى چند از اكابر نجران و گروهى چند از علماى نصارا به مجلس حضرت پيغمبر روند و هر كدام از مقصد و مقصود خود سخن گويند

تا معلوم شود كه مراد محمّد جلال و جاه است يا اظهار فرمانبردارى حضرت اله. القصه چهارده كس از پيشوايان آن جماعت كه از علماى ايشان بودند به مدينه آمدند و به توسط عمر و عثمان به مجلس پيغمبر درآمدند. جامه هاى ابريشمين پوشيده و انگشترين طلا در دست كرده، سلام كردند. آن حضرت در ايشان از روى خشم نگريست و به حال ايشان ملتفت نگرديد. اصحاب شرمنده و آن گروه خجل برآمده بازگرديدند و پرسيدند كه به اين مرد- يعنى محمّد- نزديكتر كيست؟ گفتند: پسر عمش على- عليه السلام- است.

ايشان پيش على- عليه السلام- آمدند و احوال خود اعلام نمودند. بيت:

به حيدر گفت عثمان اى نكو راى كرم فرما به لطف اين عقده بگشاى على- عليه السلام- فرمود برويد و اين جامه هاى ابريشمين بيرون كنيد و انگشترى طلا از دست بر آريد و جامه هاى رسمين «1» پوشيده پيش آن سرور رويد. ايشان به فرموده على- عليه السلام- عمل نمودند و روز ديگر به نزديك پيغمبر رفتند و سلام كردند. آن

______________________________

(1)- ب و ج: «خلعتهاى رسمى».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:324

حضرت جواب سلام ايشان داد و در مجلس شريف خود بنشاند و از راه نصيحت درآمده فرمود: اى قوم! شما مردم عاقليد و دانا، خداوندى را بشناسيد كه قادر است و توانا، آسمان معلق را بى ستون بداشت و زمين مطبق را بى واسطه بگذاشت و بى مددى و معاونى خلايق را بيافريد و از ميان آدميان، انبياء را برگزيد و مرا خاتم النبيين و سيد المرسلين گردانيد و اينك كتاب موسى و انجيل عيسى كه مى خوانيد و مى دانيد. آن جماعت به آن حضرت گفتگوى بسيار نمودند و آن سرور سخنان از

كتب سماوى بر ايشان مى خواند و از راه نصايح و موعظه درآمده سخن مى راند. ابا كردند و اقبال ننمودند بلكه در انكار و عناد افزودند. بيت:

سيه دل كافران از تيره رايى بسى كردند كافر ماجرايى و هر چند آن حضرت از روى لطف و مرحمت و از راه موعظه و نصيحت به معجزات ظاهره و حجتهاى باهره خواست كه ايشان را مؤمن موحد گرداند از بغض و حسد انكار كردند و از طريق ضلالت و گمراهى بيرون نيامدند و به جهل خود اعتراف ننمودند بلكه در انكار افزودند و از كفر و الحاد انحراف نورزيدند. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به ايشان گفت: نصيحت نشنيديد و معجزات مرا قبول نكرديد، با من يكى از دو كار اختيار كنيد: يا آماده شويد كه حرب كنيم تا خداى تعالى هر كه را خواهد نصرت دهد و غالب گرداند و هر كه را خواهد مخذول و مغلوب سازد، و اگر محاربه و مقاتله را رغبت نمى نماييد پس اتفاق كنيد تا دعاى بد و نفرين در حق يكديگر بگوييم.

پس اهل كتاب گفتند: ما را مهلت دهيد تا در آن باب مشورت كنيم و به نزد قوم خود رفته مصلحت و انديشه نماييم. پس آن قوم در يك موضع جمع شدند و به جهت مصلحت جواب پيغمبر سخن در پيوستند و آخر الامر صلاح در آن ديدند و صرفه مهم چنين انديشيدند كه دست از محاربه بدارند و با رسول اللّه محاربه و مقاتله ننمايند و ذلت و عجز را به خود راه دهند و دست به دعا برآورده در حق يكديگر مباهله نمايند و دعاى بد بگويند. القصه بر

دعا قرار دادند و بر آن طرفين راضى شدند. جبرئيل- عليه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:325

السلام- آمد و اين آيت آورد: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ «1». پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى قوم! شما فردا مردان و زنان و فرزندان خود را جمع سازيد تا ما نيز با مردم خود به صحرا رويم و در حق يكديگر دست برداشته دعاى بد و نفرين كنيم تا ظاهر گردد كه سخط الهى و غضب پادشاهى كدام را بر خاك هلاك اندازد و كدام را به ذروه افلاك رسانده به تاج لولاك سرافراز سازد.

القصه آن حضرت چون آن شب مردم را مهلت داد ميان اصحاب رسول دغدغه افتاده هر كس از اخيار را آرزوى آن شد كه از خاصان درگاه محمّدى و به هنگام توجه دعا همراه جناب احمدى باشند سيّما صديق اكبر و عمر و عثمان را هوس آن شد كه به اين وسيله خود را از اهل بيت سازند و تا صبح محشر سرافراز باشند. روز ديگر على- الصباح آن سرور از حجره شرف بيرون آمد و چون خورشيد رخشان بر اصحاب و ياران بتافت. اشراف از جوانب و اطراف آن خلاصه عبد مناف درآمدند و به وسيله و واسطه توقع و طمع نمودند كه از اهل مباهله باشند. در اين محل جبرئيل- عليه السلام- رسيد و سلام ربّ جليل رسانيد و فرمود: حق تو را سلام مى رساند و مى فرمايد: در اين دعا همراه خود على- عليه السلام- را ببر كه خليفه و قائم مقام تو است و دختر خود فاطمه و

دو فرزندش را و بعد از ايشان كسى را در مباهله راه مده. اصحاب چون اين سخن بشنيدند جمله بغايت نااميد گرديدند. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را طلبيد و فرمود: برو و فرزندان خود حسن و حسين و فرزند من فاطمه را بردار و به نزد من بيار. پس فاطمه زهرا چادر عصمت بر سر افكنده به اتفاق فرزندان به خدمت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آمد. آن حضرت دست حسن گرفت و حسين را به زير بغل خود برداشت و على- عليه السلام- از عقب آن سرور و خير النساء در عقب حيدر صفدر. به اين دستور از مدينه بيرون آمدند. بيت:

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 61.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:326 دگر كس را نبرد از خلق همراه به صحرا رفت بى لشكر شهنشاه

همان آل عبا همراه بودندسه نجم سعد و مهر و ماه بودند چون در صحرا پاره اى راه برفتند به گوشه اى كه محل گفتن دعا بود بايستادند و در جانب ديگر گروه انبوه نصارا ايستاده بودند. قوم نصارا چون آل عبا را زياده از پنج تن نديدند در بحر تحير افتاده به يكديگر گفتند: اين مرد از پيش خدا مؤيد است و از جانب حق تعالى اعتماد تمام دارد. اگر فى الواقع اين محمّد پيغمبر باشد و دعاى بد در حق ما كند زود باشد كه دمار از ما برآورد و از اهل نصارا كسى زنده نگذارد. بيت:

به كار خويش دارد اعتمادى نخواهد بازگشتن بى مرادى

همان بهتر كه صلح انگيز گرديم بساط بى حيايى در نورديم آخر الامر بر آن قرار دادند كه خاطرجويى كنند خداوند دين و دل را و به اصلاح در

آرند به طريق صلح اين غوغا و جدل را. پس گفتند: ما دست از ملاعنه و مباهله بداشتيم و نزاع و غوغا كه بود گذاشتيم حالا دعا نمى كنيم و قوت مقاتله نيز نداريم اما صلح مى كنيم بدانچه مصلحت شما در آن باشد و عامه مسلمانان را فايده رسد به اين طريق كه هر سال دو هزار جامه اعلا كه هر جامه چهل در هم باشد و سى اسب عربى همه تيزگام و تند خرام كه در محل طريد و جولان، خاك ميدان به اوج آسمان رسانند و سى شتر سرخ موى بلند كوهان كه بر ناقه هاى شما يك تير پرتاب سبقت گيرند و سى زره تنگ حلقه بلند قامت و سى نيزه اعلى و سى شمشير بغايت زيبا [بدهيم]. بر اين جمله مصالحه واقع شد و على- عليه السلام- آن صلحنامه را به فرموده پيغمبر بنوشت و به اتمام رسانيد و به توقيع رفيع حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- موشّح گردانيد.

بعد از آن، آن سرور على- عليه السلام- را فرمود كه نام خود را بر آنجا نوشت و به ايشان داد. آن جماعت صلحنامه را گرفتند و به نزد آن سرور آمدند و زبان به اعتذار گشوده گفتند: اى سيد و سرور! ترك مقاتله و محاربه نموديم و ترك تمرد و عصيان و تغلب و عدوان كرديم و در مقام اطاعت و فرمانبردارى درآمديم، التماس و استدعا نمودند و به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:327

توسط على- عليه السلام- از آن حضرت حاكمى طلبيدند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- ابو عبيده را در ميان ايشان حاكم گردانيد و آن جماعت حاكم خود را برداشته به

منازل خود رفتند و هر ساله آنچه قبول نموده بودند به اسهل وجوه نقد كرده تسليم مى نمودند و بر آن موجب بودند و هنوز حكم به حال خود باقى است و آن نوشته در ميان ايشان است.

نقل است كه آن سرور بعد از فرستادن نجرانيان روى به اصحاب كرده فرمود: اى قوم! بدانيد و آگاه باشيد كه اگر مهم اين جماعت به دعا مى گذشت از آمين اين على و فرزندان او و مادر ايشان يك نصرانى در عالم زنده نمى ماند و بعد از آن در حق على و فاطمه و حسن و حسين فرمود: انا حرب لمن حاربكم و سلم لمن سالمكم؛ يعنى: من حرب كنم با كسى كه با ايشان حرب كند و صلح دارم با كسى كه با ايشان در مقام صلح و رضاجويى باشد. پس چه گويى در حق معاويه كه با على- عليه السلام- چندين محاربه نمود و در سر منبر به لعن على و اهل بيت امر فرمود و زهر دادن امام حسن و وصيت نمودن به قتل امام حسين- عليه السلام- بر آن افزود. بيت:

براى نقد كام دنيى دون ز راه راستى رفتند بيرون

على و آل او بودند مظلوم بود احوال اهل ظلم معلوم نقل است كه علماى نجرانيان و دانشوران ايشان چون به ديار خود رسيدند قوم بر ايشان جمع شدند و گفتند: در ترك ملاعنه و مباهله چه مصلحت ديديد و با وجود كثرت شما و قلت ايشان چه انديشيديد؟ گفتند: ما در تورات ديديم و در انجيل شنيديم كه پيغمبر آخر الزمان با دو پسر و داماد و دختر هرگاه دست به دعا برآرند ششم ايشان جبرئيل- عليه

السلام- باشد و دعا مستجاب خواهد بود، ما ديديم كه پنج تن در عبا درآمدند و دوازده دست ظاهر گرديد، دانستيم كه ششم ايشان جبرئيل است و آن به فرموده ربّ جليل است. ايشان ديگر باره از روى انصاف و راستى، بى شائبه فساد، ترك تعصب و عناد نموده رجوع به تورات و انجيل كردند و در آنجا چنان يافتند، بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:328 كه بى شبهه محمّد هست مرسل ز عيسى در كمالات است اكمل گريبان انصاف گرفته از آنجا بيرون آمدند و روى به مدينه آوردند و بعضى اصحاب را وسيله ساخته نزد آن حضرت رفتند و گفتند: بر ما ظاهر شد كه تو پيغمبر آخر الزمانى و هر گناهى كه از ما در وجود آمده از روى نافرمانى، از آن توبه كرديم و عذر مى خواهيم، و خجالت بسيار كشيدند و به اميد عفو رو به درگاه پيغمبر آورده گفتند، بيت:

شاها به در تو عذر خواه آمده ايم بپذير كه با حال تباه آمده ايم

اكنون ز پى عذر گناه آمده ايم گمره شده بوديم به راه آمده ايم پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: هر چند بنده گناه كند و نامه اعمال خود را به مخالفت خدا سياه كند چون پشيمان گردد و روى نياز به قيّوم چاره ساز آرد توبه او قبول باشد و پشيمانى او مقبول. ايشان كلمه طيبه لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه بر زبان راندند و به صدق دل مسلمان شدند و بعد از قبول اسلام و التفات بسيار ديدن از حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- مأذون به مراجعت شدند و خلق را به خدا دعوت نمودن از نزد آن سرور منصور و

مأمور گرديدند.

گفتار در ذكر غزوه ذات السلاسل و فرستادن حضرت رسالت پناه ابى بكر را به جنگ كفار و منهزم گرديدن و بعد از او عمر را و بعد از او عمر و عاص را و منهزم گرديدن هر سه اصحاب پاك گوهر و رفتن على- عليه السلام- و مراجعت نمودن به فتح و فيروزى از آن سفر «1»

سخن سنجان اين فرخنده اقوال چنين سازند واضح صورت حال كه در آخر جمادى الاوّل سال هشتم «2» از هجرت آن سرور در خارج مدينه نشسته بود

______________________________

(1)- ج: «غزوه ذات السلاسل و بازگرديدن امراء پيغمبر از بيم كافران و فرستادن على به حرب مشركان».

(2)- «جمادى الاوّل» و «هشتم» را الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:329

و با اصحاب از هر جانب حديث مى فرمود ناگاه ديد كه از كناره راه غبارى پديد آمد و از ميان غبار سوارى ظاهر گرديد و مى آمد تا خود را به سيّد اخيار رسانيده گفت: اى سيد و سرور! و اى بهترين مردمان از خيل بشر! و اى برگزيده ترين انس و جان! بدان و آگاه باش كه قومى از روى جهل و طغيان و گروهى از روى تعصب و عدوان با كفار عذره و با گروه انبوه قضاعه اتفاق نمودند و در يك موضع جمع گرديدند و داعيه دارند كه به اطراف ولايت مدينه درآيند و قتل و غارت نمايند. چون اين خبر به سمع اشرف آن سرور رسيد، اصحاب را طلبيد و به موجب فرموده: وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ «1» در آن باب با اكابر اصحاب مشورت فرمود. بعد از مشورت قرار بر آن دادند كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از بيرون مدينه رود و يكى از اكابر صحابه لشكر كشيده بر سر آن حشر رود.

پس آن حضرت ابى بكر را رايت بداد و جميع اكابر و انصار را با ده هزار «2» مرد به متابعت وى فرستاد و بفرمود كه برانيد بر سر گروهى كه تمرد و عصيان ظاهر كردند و تغلب و طغيان ورزيدند.

پس ابى بكر به

موجب حكم پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- متوجه شد و از اكابر اصحاب از مهاجر و انصار كسى نماند كه همراه نبود الّا على بن ابى طالب كه او را پيش خود نگاه داشت. چون ده منزل رفتند و خبر دشمن گرفتند كه آن گروه انبوه اند، ابى بكر بترسيد كه مبادا دشمن مطلع شده شبيخون آرند و دمار از مسلمانان بر آرند بازگرديده به هيچ منزل توقف ننمود تا به مدينه رسيد. بعد از وصول لشكر به مدينه و واقف شدن آن سرور از كثرت اهل كينه امارت به عمر بن خطاب داد و ابى بكر را تابع گردانيد. پس عمر رايت بر افراشت و شمشير خود برداشت و همت بر دفع اعادى بر گماشت و با لشكر آراسته برفتند تا به نزديك دشمن رسيدند. نماز ديگر بود كه آنجا رسيدند و آن دو لشكر از حال يكديگر واقف گرديدند. شب درآمد و هر دو گروه از هم بترسيدند و هر كدام اردو را گذاشته به گوشه اى متحصن گرديدند.

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 159.

(2)- الف: دو هزار.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:330

راوى گويد: چون از شب پاره اى بگذشت ترس در دلهاى مسلمانان افتاد و شيطان ايشان را در وسوسه افكند. عمر نيز بترسيد و ابى بكر را واقف گردانيد، بر اسبان سوار شدند و روى به مدينه نهادند. مسلمانان متابعت امراى خود لازم دانستند، ايشان نيز سوار شدند و از عقب براندند. در راه عمر و عاص، عمر را به بددلى نسبت كرد، عمر برآشفت و با او سخن درشت گفت و باقى مسلمانان سخنان گفتند كه ايراد آن در اين مختصر مفيد نبود. چون به مدينه

آمدند پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- رايت از عمر بگرفت و به عمر و عاص داد و او مردم را به جهاد ترغيب و تحريص كرد و گفت: دشمن شما زياده از ده هزار كس نيستند و مردم ما «1» زياده از ايشانند چه مى شود كه بددلى مى كنيد و بى ملاقات دشمن و محاربه ننموده با ايشان فرار مى نماييد؟ در حميت و غيرت اسلام و دين دور و مستبعد مى نمايد. پس عمر و عاص متوجه دشمن گرديد و براند تا به ايشان نزديك شد. به شكستها درآمدند و مركب مى راندند و لشكر كفر و ضلالت در صحرا فرود آمده بودند و جوق جوق و گروه گروه در زير درختان و سايه اسبان قرار گرفته بودند. ناگاه لشكر اسلام از شكستها بيرون آمدند و سياهى آن سپاه در نظر حزب الله بغايت بسيار نمود، جمله بترسيدند و مانند اوّل و دويم قرار بر فرار داده بازگرديدند و روى به مدينه آوردند. چون عمر و عاص به امارت ابا بكر و عمر سخنان گفته بود و تعرض نموده، ايشان نيز كلمات تعرض آميز و لشكريان حكايات فتنه انگيز گفتند و سرزنش يكديگر كردند. چون به حضرت رسول رسيدند و آن حضرت را از كثرت احوال دشمن مطلع گردانيدند بغايت ملول و بى حد متألم شد، كس دوانيد و على- عليه السلام- را نزد خود حاضر گردانيد و فرمود: اى على! ياران در جهاد تعلل نمودند و دشمن را بر خود دلير گردانيدند تو را در مدينه امير مى گردانم و خود به جانب دشمن متوجه مى شوم. على- عليه السلام- فرمود: يا رسول اللّه! فرمانبردارم و اگر مرا به جانب دشمن مى فرستى

منت دارم. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را گفت: تو خليفه منى و قائم مقام منى، تو را به خدا مى سپارم و به جانب

______________________________

(1)- «شما ... ما» را الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:331

دشمن روان مى گردانم، اين بگفت و علم به على ارزانى داشت و همان لشكر را به همراهى على- عليه السلام- مقرر داشت، همچنين ابا بكر و عمر و عاص را در فرمانش كرد و روانه گردانيد.

راوى مى گويد: على- عليه السلام- چون دو منزل برفت عنان بگردانيد و روى در بيابان نهاد و به جانب دشمن مخالف براند. عمر و عاص را در دغدغه شد كه همانا على به جانب دشمن مى راند و چون بر دشمن ظفر يابد موجب زيادتى شرمندگى امراء مى شود. پس ياران هر سه براندند و خود را به شاه مردان رسانيدند و فرياد برآوردند كه اين وادى سباع است و البته به همه حال از ايشان به ما ضرر خواهد رسيد پيشتر از آنچه از دشمن به ما خواهد رسيد، صواب در آن است كه از راه خطا بيرون رويد و به راه راست و مستقيم درآمده بر سر دشمن رانيد. حضرت امير فرمود: اى اصحاب! و اى عمر بن خطاب! پيغمبر شما را در فرمان من كرده و مرا بر روى خصم فرستاده و من انديشه دور و دراز دارم و از آنچه به خاطر رسيده از آن تجاوز نمى نمايم. اصحاب كبار به يك بار گفتند: اى على! هيهات! هيهات! اين تصور باطل است كه كرده اى و اين انديشه بى حاصل است كه در سويداى دل خود راه داده اى! على- عليه السلام- گفت:

شما ملازم احمال

و اثقال خود باشيد و زبان خود را به گفتن امثال اين سخنان بازداريد.

راوى گويد كه ايشان اين سخنان گفتند و از يكديگر متفرق شده مركب مى راندند.

اصحاب گفتند: چون على ملتمس ما را قبول ننمود و به گفتار ما التفات نفرمود بر او حجت مى گيريم و از او متفرق مى شويم. يكى را نزد على- عليه السلام- فرستادند كه ما موافقت تو نمى كنيم و بر اين طريق متابعت نمى نماييم. قاصد خود را به على- عليه السلام- رسانيد و آنچه از ابا بكر و عمر و عمرو عاص شنيده بود، معروض گردانيد.

حضرت امير را آن سخن خوش نيامد و در آن باديه مى راند و هيچ نگفت. چون قدمى چند برفت قاصد گفت: يا على! جواب اصحاب چه گويم و از حضرت شما به ايشان چه جواب دهم؟ امير- عليه السلام- فرمود: ما لهم عندي، سخن ايشان را نزد من جواب نيست. قاصد ديگر باره مبالغه نمود و از آن حضرت جواب طلبيد. على- عليه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:332

السلام- فرمود كه اصحاب را بگو كه شما سخن پيغمبر شنيديد و به قول پيغمبر به همراهى من روى به دشمن آورديد، اگر متابعت من مى كنيد متابعت فرمان خدا و رسول كرده باشيد و اگر مخالفت كنيد و بازگرديد يا توقف نماييد خداى تعالى اعلاى دين پيغمبر خود كند اما شما شرمنده بمانيد. قاصد بازگرديد و آنچه از على- عليه السلام- شنيده بود پيغام رسانيد. القصه عمر و عاص به اتفاق آن دو يار ديگر نزديك على- عليه السلام- آمدند و خاطرجويى آن حضرت كردند و استرضا به واجبى نمودند و شرايط متابعت و لوازم فرمانبردارى به تقديم رسانيدند.

راوى گويد كه

على- عليه السلام- همه شب در آن بيابان مى راند با ياران و چون روز مى شد در گوشه و شكسته درآمده پنهان مى شدند تا كسى بر حال ايشان مطلع نشود.

شبى در راه مى رفتند شخصى را گرفتند و تفحص احوال دشمن نمودند. معلوم شد كه لشكر مخالف سه هزارند و همراه على- عليه السلام- از هزار كس زياده نبودند. ياران را ديگر باره در دار الملك دلها، لشكر دغدغه و اضطراب شبيخون آورد و كشتى صبر و تحمل ايشان از باد مخالف غم و ملال در گرداب انقلاب افتاد. پس يك يك از اكابر اصحاب، على- عليه السلام- را گفتند: از اينجا تا مدينه راه دور و دراز است و اكنون دشمن به واسطه كثرت و انبوهى سرافراز است. اى على! زنهار! زنهار! خود را ميازار و ما را در معرض زوال و فنا مدار. على- عليه السلام- فرمود: اى اكابر دين! و اى مبارزان لشكر سيد المرسلين! به يقين بدانيد كه اگر يك كس با من نباشد من با دشمن ملاقات خواهم نمود و ذو الفقار بر ايشان خواهم نهاد و آنچه شرط دليرى و دلاورى است به جاى آورده به عنايت اللّه تعالى دمار از ايشان بر خواهم آورد يا ايشان مرا در درياى خون هلاك خواهند كرد. بيت:

در بحر عميق غوطه خواهم خوردن يا غرق شدن يا گهرى آوردن

اين كار به خاطر است خواهم كردن يا روى بدين سرخ كنم يا گردن بعد از آن گفت: اى قوم! بدانيد كه بر زبان حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله-

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:333

گذشته كه نصرت با شما است و اكنون من به عون ربانى و به نصرت

آسمانى بر سر دشمن شبيخون مى برم و همچون قضاى آسمانى و بلاى ناگهانى بر سر ايشان مى ريزم و تيغ در ايشان مى نهم و دست اعتصام به حبل المتين: تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ «1» زده دمار از روزگار ايشان بر آرم.

القصه چون على- عليه السلام- به دشمن نزديك رسيد بفرمود كه شتران و اسبان را آب دهيد و دهن ايشان را ببنديد و به سرعت تمام برانيد. هنوز صبح صادق سر از دريچه مشرق بيرون نكرده بود و آفتاب عالمتاب از فلك سرگشته طالع نشده بود كه لشكر امير نامدار، عشاق وار، كمر جان سپارى بر ميان جان شيرين بسته جوق جوق سوار روى به صف كارزار آوردند. لشكر مخالف چون جوانب و اطراف خود دشمن ديدند فى الحال به تهيه لشكر خود متوجه گرديدند و هنوز ميمنه ناميمون نامزد كسى نكرده بودند كه شير بيشه هيجا خود را به آن لشكر رسانيد و مهتر ايشان را دريافته خواست كه به يك ضربت شمشير، سرش از تن جدا گرداند. آن كافر، عنان بازپس كشيد و خود را از ضرب شمشير برهانيد. ميان ايشان حمله بسيار واقع شد. راوى گويد:

آن حرامزاده چون على- عليه السلام- را بديد و از شجاعت او نيز واقف گرديد خواست كه او را غافل سازد و بر او شمشير اندازد، گفت: اى على! از عقب خود نظر افكن و به ديده عبرت تماشا كن كه مرگ تو را چه نوع در برگرفته و به هر بهانه خواست كه آن حضرت را غافل ساخته به ضرب تيغ هلاك گرداند. امير- عليه السلام- بر قصدش واقف گرديد و از كلمات سفاهت

آميزش خشم گرفت و بانگ بر مركب زده بر يكديگر حمله عظيم بردند. آن حضرت او را امان نداد و تيغ آبدار آتشبار چنان بر گردن آن غدار نابكار تيره روزگار زد كه سرش به صحراى عدم افتاد. پس به آواز بلند تكبير فرمود چنان كه اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- هر جا بودند آواز امير مردان را شنيدند و از هر طرف حمله بردند و در لحظه اى جمعى را به قتل آوردند و جمعى را اسير كردند و دست بر گردن بستند و باقى مردم روى به گريز آوردند و مسلمانان دست

______________________________

(1)- آل عمران 3/ 26.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:334

به غارت برده مالهاى ايشان به تمام گرفتند و جماعت اسيران را بعد از چند روز در بازار مدينه درآوردند.

نقل است كه على بن ابى طالب- عليه السلام- چون مهتر آن جماعت را بكشت و مسلمانان دلير گشته دست به قتل و غارت برآوردند، جبرئيل- عليه السلام- از نزد ربّ جليل آمد و سوره و العاديات را آورد و رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آن را بر اصحاب خواند. ياران گفتند: يا رسول اللّه! مضمون اين سوره بر ما معلوم نيست. پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- فرمود كه جبرئيل- عليه السلام- مى فرمايد كه حق سبحانه و تعالى قسم ياد كرده است به اسبان دونده امير المؤمنين على- عليه السلام- و بر عدو غالب شدن آن حضرت و ظفر يافتن و مهتر ايشان را كشتن و بعضى ديگر بر دست مسلمانان كشته گشته و بعضى ديگر اسير شده دست بر گردن مى آرند و در سلاسل كشيده همراه دارند و از آن است كه

اين غزوه را ذات السلاسل خوانند.

نقل است كه چون على- عليه السلام- به اتفاق اصحاب روزى كه به مدينه مى آمدند رسول- صلّى اللّه عليه و آله- استقبال كرد. در اين محل ابا بكر و عمر و عمر و عاص نزد على- عليه السلام- آمده گفتند: توقع داريم كه آنچه در راه گذشته بر حضرت پيغمبر اعاده ننمايى. پس على- عليه السلام- ملتمس ايشان را به اجابت مقرون داشت و چون به نزد آن سرور رسيدند ابا بكر و عمر و عمر و عاص و باقى ياران ديگر زبان به مدح على- عليه السلام- گشودند و حسن تدبير و شجاعت على را معروض داشتند. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه جبرئيل- عليه السلام- از نزد ربّ جليل آمد و از على- عليه السلام- سخنى فرمود كه اگر اظهار كنم بعضى امت من در حق على- عليه السلام- آن گويند كه در حق عيسى مريم گفتند. پس اصحاب برخاستند و با على- عليه السلام- معانقه كردند و گفتند كه يا رسول اللّه! گواه باش كه ما زندگانى دنيا بى حضور على مرتضى نمى خواهيم. مصرع: اى من غلام آنكه دلش با زبان يكى است.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:335

تسليم نمودن جناب پيغمبر (ص) سوره برائت را به ابى بكر و به مكه فرستادن و باز به موجب فرموده الهى از او بازگرفتن و به حضرت على مرتضى تسليم نمودن تا بر معاندان مكه بخواند. «1»

سخن آراى اين حديث كهن اين چنين مى كند بيان سخن كه به اسانيد صحيحه و روايات صريحه به وضوح پيوسته كه چون اراده ازلى و مشيت خالق لم يزلى متعلق شد به آنكه بالكليه اوضاع اديان پيشين را براندازد و به يكبارگى اعلام احكام دين مبين سيد المرسلين را بر افرازد جبرئيل- عليه السلام- را امر فرمود تا سوره برائت را نزد سيد كاينات آورد و گفت: يا رسول اللّه! حكم الهى چنين

است كه آيات منزله را بر معاندان دين و بر مشركان لعين، سيّما بر ساكنان حرم محترم و متوطنان بيت اللّه المعظم بخوانى و در موسم حج كه از اطراف و جوانب، خلايق آنجا حاضر مى شوند بفهمانى تا ايشان به غايبان برسانند.

پس حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در اين انديشه بود كه در فرستادن احكام الهى به كه امر نمايد و تأمل مى فرمود كه تبليغ احكام منزله را به كه فرمايد و چه كسى را به ارسال آيات مفتخر و سرافراز گرداند. در اين محل ابا بكر واقف گرديده پيش حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و گفت: اى سيد و سرور! موسم حج است و عزيمت زيارت دارم و به رخصت شما به مكه مى روم و التماس چنان است كه آيات بينات منزله را به من ارزانى دارى و به اين واسطه مرا در ميان اكابر مهاجر و عظماى انصار ممتاز سازى و از لطف بى غايت خود التماس مرا به قبول مقرون داشته نااميد و بى بهره نسازى. پس حضرت رسالت پناه- صلّى اللّه عليه و آله- التماس او را به اجابت مقرون داشته آيات را به وى تسليم نمود. ابا بكر بغايت شادان گشت و از روى نشاط و بهجت گفت: الحمد للّه و المنّة كه قابل چنين خدمت مقبول گشتم و سپاس و ستايش مر

______________________________

(1)- الف: «گفتار در ذكر نازل شدن سوره برائت و فرستادن آن حضرت ابى بكر را به جانب مكه معظمه و نازل شدن جبرئيل و رسانيدن حكم ملك جليل كه سوره برائت را نرساند الاعلى بن ابى طالب عليه السلام».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:336

خداوندى را كه

مرا بر اين مرتبه عالى ممتاز گردانيد. بيت:

لله الحمد كه از ياورى بخت بلندبه چنين منصب شايسته شدم دولتمند پس ابا بكر آيات منزله را برداشت و جمعى كثير با او موافقت و مرافقت نمودند و عنان به جانب مكه معطوف داشت. چون سه روز برفت جبرئيل- عليه السلام- آمد و گفت: يا رسول الله! خداى تعالى تو را سلام مى رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه ما امر فرموديم كه احكام ما را به بندگان ما به نفس نفيس خود بخوان يا كسى را كه وصى و خليفه و قائم مقام تو باشد روانه گردان. پس حضرت رسالت پناهى جناب ولايت دستگاهى را طلبيد و به خلعت خاص خود سرافراز گردانيد و به جانب مكه فرستاد.

نور الائمه آورده كه ابى بكر در منزلى بود و بعد از صبح نماز كرد و به راه درآمد. اتفاقا على- عليه السلام- نيز بسرعت رانده شب به گوشه اى به سر برد و بعد از اداى سنت و فرض سوار گرديد و در آن تاريكى صبح مى راند. فلمّا اضاء الصّبح فرّق بينهما چون صبح به صباح انجاميد و آفتاب از افق خود طالع گرديد، آواز ناقه رسول به گوش ابا بكر رسيد. گفت: اين صداى ناقه مصطفى است كه به گوش مى رسد. واپس نگريست، على- عليه السلام- را ديد كه عمامه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بر سر دارد و جامه آن سرور در بر و ناقه آن حضرت در زير ران و به سرعت و شتابان مى آيد به خاطرش چيزى رسيد گفت: النا ام علينا؟ بر ما امير آمده يا مأمورى؟ على- عليه السلام- فرمود كه حكم

حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- چنان است كه آيات منزله را به من دهى تا من بر اهل مكه بخوانم. ابا بكر گفت: اين حكم، پيغمبر از پيش خود كرده است يا حكم خداوند اكبر است؟ على- عليه السلام- فرمود: من به حكم پيغمبر آمدم و رسول مرا به حكم خدا فرستاد. ابى بكر تصديق سخن على- عليه السلام- نمود و آيات منزله را تسليم فرمود و پرسيد كه حكم چيست؟ به مدينه برگردم يا همراه باشم و به طواف خانه كعبه مشرف شوم؟ امير- عليه السلام- فرمود: اختيار نزد شما است اما چون به عزيمت بيت اللّه آمده اى زيارت كعبه نمايى تو را بهتر باشد. اما على- عليه السلام- به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:337

مكه رسيد و آيات منزله را به وجه أتمّ و اكمل خاطر نشان آن طايفه نموده به مدينه مراجعت فرمود.

نقل است كه ابى بكر به مكه رفت و زيارت بيت اللّه كرد و روايتى آن است كه هم از آنجا بازگرديد و به خدمت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آمد و اظهار اندوه و ملال كرد و گفت: يا رسول اللّه! مرا در ميان چندين اصحاب انتخاب نمودى و تبليغ آيات منزله به من فرمودى و از من جرمى و خيانتى و تقصيرى در وجود نيامد، سبب چه بود كه مرا عزل كردى و پسر عمت على را نصب فرمودى؟ حالا در ميان خلايق رسوا شدم و به نظر مهاجر و انصار، خداوند عيب و عار گرديدم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- دست ابا بكر بگرفت و از روى لطف و مرحمت او را بنواخت و دلدارى بسيار

كرد تا به حدى كه هيچ غبار در دل او نماند. بعد از آن گفت: اى ابا بكر! تو از سابقان اسلامى و به من خويش و پيوندى و نزديكتر از ديگرانى. بعد از آن ابى بكر گفت: به حق آن خدايى كه تو را به حق به خلق فرستاده كه خدا را شكر كردم كه رجوع تبليغ احكام به برادرت على- عليه السلام- بود نه به ديگران كه اگر ديگرى بودى بى تحمل مى شدم و بغايت مضطرب مى گرديدم، يا رسول اللّه! به يقين مى دانم كه على- عليه السلام- را مرتبه اى عالى از نزد كبريايى است و فرمانبردارى على- عليه السلام- به حضرت شما بيش از ديگران است و او منظور نظر رحيم و رحمان است. بيت:

آن كو به سرّ مرتبه لا فتى رسيداز دولت متابعت مصطفى رسيد

با مهر او ز تفرقه ها دل خلاص شدزر گشت كار قلب چو با كيميا رسيد راوى گويد: ابى بكر از مناقب على- عليه السلام- بسيار گفت. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از گفتارش در شگفت آمد و گفت: اى صديق! به تحقيق بدان كه اگر نه آن بودى كه طايفه اى از امت من در حق على آن گويند كه ترسايان در حق عيسى مريم- عليه السلام- گفتند، امروز من در حق على- عليه السلام- سخنى گفتمى كه چون بر قوم گذر كردى خاك قدم او را برگرفتندى و بدان شفا طلبيدندى ولى على- عليه السلام- را اين بس كه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:338

او از من باشد و من از او باشم. بعد از آن على- عليه السلام- را گفت: انت منّى بمنزلة هارون من موسى الّا انّه لا نبىّ

بعدى. اى على! حرب تو حرب من است و صلح تو صلح من است و خون و گوشت تو خون و گوشت من است و حق با تو است و بر زبان تو است و در دل تو است و تو با حقى و از يكديگر دور نخواهيد شدن تا آنكه به حوض كوثر به من رسى. بعد از آن فرمود: اى على! بشارت باد تو را كه دوستان تو را به بهشت برند و دشمنان تو را به دوزخ سپرند. پس ابا بكر برخاست و دست در گردن على- عليه السلام- كرد و بوسه بر سر و روى و گردن وى داد و گفت: تو را دوست مى دارم و كسى كه با تو محبت ندارد خدا را گواه مى گيرم كه از او بيزارم و او را مردود خدا و رسول مى شمارم. بيت:

پيغمبر دينش مقتدا كردخود لحمك لحميش ندا كرد

بودند يكى على و احمددر ديده احولان دو آمد

گفتار در ذكر حجة الوداع سيد ابرار و طلب نمودن حضرت رسالت پناه امت را از اطراف ولايت و متوجه شدن به مكه معظمه و تعليم نمودن مناسك حج به گروه مهاجر و انصار

اشاره

راويان اخبار نبوى و ناقلان آثار مصطفوى چنين آورده اند كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- نشسته بود و جمعى از مهاجر و گروهى از انصار مانند هاله در گرد ماه رخسارش درآمده بودند كه ناگاه جبرئيل- عليه السلام- درآمد و گفت: يا رسول اللّه! حق تو را سلام مى رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه امت خود را از اطراف و جوانب ممالك بخوان و رو به جانب مكه آورده مردم را از شرايط و مناسك حج واقف گردان. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- در حال منشيان طلبيد و مكاتيب خود به جوانب و اطراف بلاد عالم رسانيد. مضمون كتابت آنكه هر كه را

ميل گزاردن حج باشد و آرزوى زيارت كعبه نمايد آمده با من موافقت كند و متوجه بيت اللّه گردد تا با يكديگر زيارت كنيم و شرايط حج از فرايض و سنن تعليم شما نمايم. مردمان از استماع اين سخنان از روى بهجت و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:339

فرح و نشاط و انبساط از هر جانب متوجه ركاب ظفر انتساب سيّد كاينات شدند. آن حضرت چون به موضع ذو الحليفه رسيد مقدار يكصد و بيست و چهار هزار كس جمع گرديده همراه شدند. آن حضرت گروه گروه را نوازشها فرمود و صغار و كبار و عبيد و احرار همه را متوجه شده التفات نمود و از لشكرى به آن كثرت و حشرى به آن وحشت كسى نبود الّا كه پيغمبر پرسش نمود و نوازش فرمود، اهل يقين را مناسك ياد داد و ارباب دين جمله احرام بستند و لباس و پلاس عزت و حرمت از سر و تن بر كشيدند و جماعت عريان و برهنه تنان زبان به تكبير و تهليل برگشودند. بيت:

ز عريانان محرم صحن اغبرخبر مى داد از صحراى محشر آرى عزيز من! چون محرمان در بحر حقيقت بيت اللّه درآيند بى آن كه برهنه شوند گوهر مقصود به دست نمى آرند و تا از كسوت آلايش معرّا نشوند به لباس رحمت و غفران نمى رسند. اين بازارى است كه مغز به كار مى آيد و اين وادى اگر چه آتشبار است دشمن مى سوزد نه دوست. اين روز بازار عاشقان است، ناله و زارى مى خرند؛ و اين كوى جانان است، جزع و بى قرارى مى طلبند.

چون حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به حج رسيد حاجيان را آواز تكبير و تهليل در مكه

پيچيد. و چون چشم آن سرور بر خانه كعبه افتاد دست به دعا برداشت و فرمود: اللّهمّ زد هذا البيت تعظيما و تشريفا و تكريما و مهابة. بعد از آن روى به مسجد الحرام آورد و استلام حجر الاسود نمود و طواف خانه كعبه معظمه فرمود. روز عرفه به روايتى ديگر به بطن وادى درآمد بر ناقه بلند كوهان و همچنان سواره خطبه بليغ غرّا به مسامع حاجيان رسانيد و در آن خطبه خلايق را از نافرمانى حضرت خالق بترسانيد و بعد از بيم و انذار، جمله را اميدوار گردانيد به رحمت پروردگار به آيه كريمه: قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ «1» چون شرايط موعظه و لوازم نصيحت بر امت به تقديم رسانيد بعد از

______________________________

(1)- زمر 39/ 53.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:340

آن به آواز بلند فرمود كه اى بندگان خدا و اى پيروان و امتان من بدانيد و آگاه باشيد كه امور جاهليت را در زير قدم درآوردم و حزنها و رياها «1» كه دستور عرف عرب بود همه را باطل گردانيدم و به ترك آن امور فرمودم، از خداى تعالى بترسيد و از فرمان او بيرون مرويد و آنچه به شما فرمودم و رسانيدم از آن تجاوز منماييد و در حق زنان احسان كنيد كه به كلمه اى در تحت تصرف خود درآورديد و به فرمان خود نگاه مى داريد، زنهار! زنهار! آزار ايشان مكنيد و ايشان را شكسته خاطر مداريد و گرسنه و برهنه مگذاريد و يقين بدانيد كه فرداى قيامت در آن محشر پرملامت از حال زنان و از

معاشرت به ايشان مسئول خواهيد شد. پس چنان باشيد كه يَوْمَ يَقُومُ الْحِسابُ از عهده جواب با صواب بيرون آييد. بعد از آن فرمود: به تحقيق و يقين مى گذارم در ميان شما دو چيز كه آن يكى كتاب خداست كه دست اعتصام در او زنيد و هر چه مشكل شود شما را، از آنجا طلبيد و از آن تجاوز منماييد. دوّم عترت من حسن و حسين و فاطمه دختر من و على برادر من است، دست در ايشان زنيد و آنچه على- عليه السلام- فرمايد حق است از آن تجاوز منماييد. بعد از آن فرمود كه فرداى قيامت كه خلق اوّلين و آخرين را بدارند و صد و بيست و چهار هزار پيغمبر حاضر باشند از شما خواهند پرسيد كه محمّد با شما چگونه زندگانى كرد و تبليغ احكام الهى به چه طريق بيان فرمود؟ آنچه در دل داريد اظهار كنيد و زبان را موافق دل ساخته اداى شهادت به اقامت رسانيد. همه زبان بگشودند و به يك بار آواز برآوردند و گفتند: اى سيد و سرور و اى برگزيده خداوند! گواهى مى دهيم كه اداى رسالت كردى به نيكوترين وجهى و آنچه شرط ارشاد و نصيحت بود به جاى آوردى به پاكيزه ترين صورتى. آن حضرت انگشت سبابه برداشت و رو به سوى آسمان كرد و سه نوبت فرمود: اللّهمّ اشهد اللّهمّ اشهد اللّهمّ اشهد. بعد از آن به چهار طرف خود نگاه كرد و گفت: اى گروه مسلمانان! و اى جماعت امتان! سه چيز را بر خود لازم گردانيد و آنچه گويم قيام نماييد: اوّل- اعمال صالحه را به اخلاص كنيد و از ريا كه

بمثابه شرك است معرّا داريد و سينه ها را از كينه ها پاك داريد كه به واسطه شئامت ريا

______________________________

(1)- ب: «لهماها»- ج: «خونها و رباها».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:341

اعمال صالحه باطل مى گردد چنانكه شرك، جميع حسنه را ضايع مى گرداند. دوّم- نيكى كنيد در حق برادران مؤمن، و خواهران مؤمنه را از خود ميازاريد و آنچه نسبت به خود و متعلقان خود روا نمى داريد به ديگران نيز روا مداريد. بيت:

بر فاقه وجود ديگران دوست مخندبر كس مپسند آنچه تو را نيست پسند سيوم- لزوم جماعت در نماز، ترك جماعت مكنيد و مرا از خود به ترك جماعت ميازاريد و بدانيد كه آزار من آزار خدا باشد و يقين دانيد كه سخت ترين مخالفت به من ترك جماعت است. در اين محل مؤذن بانگ نماز گفت. چون آواز حىّ على الصّلاة بر كشيد رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از بالاى شتر فرود آمده نماز به جماعت گزارد و ديگر باره بر آن شتر سوار شد و باز وصيت نمود به اقامت نماز به جماعت و تأكيد زياده از حد فرمود. بعد از آن دست به دعا برداشت و از روى نياز به قيّوم كارساز مناجات كرد و الحاح و مبالغه تمام نمود و به حاضران فرمود كه روز عرفه را فضل بسيار است و عمل نماز و روزه را در وى ثواب بى شمار است. بعد از آن فرمود كه حق سبحانه و تعالى بندگان خود را از آتش دوزخ در روز عرفه چندان آزاد مى كند كه در تمامى ايام ديگر. چون سخن آن حضرت به اينجا رسيد حال بر او متغير گرديد و اثر وحى ظاهر شد و بعد از

مدتى كه وحى منجلى شد فرمود: اى قوم! جبرئيل- عليه السلام- آمد و آيه وافى هدايه آورد كه الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً «1» آن حضرت بعد از استماع اين آيه به خاطر گذرانيد كه نزديك شد مفارقت نمودن از ياران مهاجر و مهاجرت كردن از دوستان انصار و مراد اين آيت اشارت است به ارتحال به دار القرار. بيت:

اذ اتم امر دنى نقصه ترفع زواله اذا قيل هم چون هر كار كه تمام شود يا به مرتبه كمال رسد البته به همه حال روى به زوال

______________________________

(1)- مائدة 5/ 3.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:342

خواهد آورد.

نقل است كه آن سرور در شب عيد دست به دعا برآورد و گفت: الهى! امتان عاصى مرا بيامرز. خطاب رسيد كه اى سيد! و اى خواجه كونين! تا كى غم امت مى خورى و تا چند شفاعت گناهان ايشان مى كنى؟ اى سير كننده افلاك! و اى متوجّ به تاج لولاك! گناهان امت تو را بخشيدم و همه عاصيان را به جهت خاطر مبارك تو آمرزيدم الا مظالم را كه من در قيامت و در آن روز پرملامت، داد مظلومان از ظالمان خواهم گرفت و جزاى كردار بد و گفتار بد ايشان خواهم داد. ديگر باره رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بناليد و بسيار آب از ديده بباريد و گفت: الهى! اكرم الاكرمينى و ارحم الرّاحمينى، مظلومان را در عوض ظلم ظالمان چندان بده كه راضى شوند و ظالمان را از درياى رحمت خود بى بهره مساز و ايشان را به فضل و كرم خود از جويبار غفران سيراب ساز.

هر چند دعا كرد و الحاح نمود

اجابت نفرمود و خطاب مستطاب از رب الارباب رسيد كه اين دعا نكنى و اين الحاح من بعد به ظهور نرسانى كه اين دعا به اجابت نمى رسد و اين ملتمس تو برآورده نمى شود. آن حضرت را از هيبت اين جواب و از صدمت اين خطاب، موى از اعضاء برخاست و دست از شفاعت ظالمان بداشت. جبرئيل- عليه السلام- از كلام بارى تعالى اين آيه وافى هدايه فرو خواند: وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ «1» آن حضرت مقارن اين حال و در شدّت اين مقال گريه و زارى برداشت و باز تبسم شيرين و خنده نمكين كرد. اصحاب گمان بردند كه حق سبحانه و تعالى گناه ظالمان را به حضرت مصطفى بخشيد و شفاعت در حق ايشان مستجاب گرديد. گفتند:

يا رسول اللّه! شادى و غم و الم و راحت پيوسته به يكديگر عجيب و غريب مى نمود، يا رسول اللّه غم و الم معلوم است اما سبب خنده و باعث تبسم كدام است؟ پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه ابليس لعين را ديدم بر بالاى پشته اى برآمده بود و گوش بر دعاى من نهاده همين كه دانست كه خداى تعالى گناهان امت مرا بخشيد و همه را به شفاعت من آمرزيد به هر دو دست خاك از زمين بر مى دارد و بر فرق خود مى پاشد و از

______________________________

(1)- ابراهيم 14/ 42.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:343

فغان و فرياد دقيقه اى فرو نمى گذارد و دعاى بد و نفرين بد در حق خود مى كند، من او را بدان حال بديدم بغايت عجيب و غريب نمود، تبسم كرده بخنديدم.

پس چون روز عيد شد [رسول صلّى اللّه عليه و آله]

نماز عيد بگزارد و بر بلندى برآمد و خطبه اى آغاز كرد كه در فصاحت و بلاغت اعجاز مى نمود و بعد از آن مردم را به متابعت و ملازمت شريعت و به مداومت نماز ترغيب نمود و فرمود: اركان اسلام به جاى آريد و اين نصيحت مرا ياد گيريد. بعد از آن گفت: اى گروه مردمان! و اى جماعت آدميان! وصيت مى كنم شما را كه آنچه به شما گفتم ياد گيريد و در خاطر خود قرار دهيد و همچنين حاضران به غايبان بطنا بعد بطن برسانيد الى يوم القيامة. بعد از آن فرمود كه بسيار غايبان باشند كه حفظ سخنان من از حاضران بهتر كنند و فرمان و اطاعت من بيشتر برند. چون از وعظ و نصيحت و وصيت فارغ گرديد امر به قربانى فرمود. در اين محل على بن ابى طالب- عليه السلام- شترى چند از يمن آورده بود پيش آن حضرت كشيد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به دست مبارك خود شصت و سه شتر را نحر كرد، موافق سال عمرش، و باقى شتران را على- عليه السلام- نحر فرمود، مجموع يكصد شتر بود كه نحر كردند. بعد از آن، آن حضرت سر خود تراشيد و موى مطهر خود را بر ياران قسمت كرد و هر كس را يك موى يا دو موى بداد و على- عليه السلام- را مقدار مراتبهم بداد. ابو طلحه انصارى ابرام نمود و مويى چند زياده از ديگران گرفت و از آن موى به ازواج طاهرات قسمت كرد. آن سرور چند موى در دست داشت آن را به على- عليه السلام- ارزانى داشت. در اين محل خالد وليد

رسيد و مويى چند از آن حضرت طلبيد و رجزى بر زبان او جارى گرديد، مضمونش آنكه، بيت:

موى بريده را چو كنى تار تار پخش تارى به عاشقان سيه روزگار بخش پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- التماس او را به قبول موصول داشت و مويى چند از ناصيه خود به وى ارزانى داشت. و آن سرور بعد از عيد دو روز ديگر در مكه توقف فرمود به مصلحت آنكه خلايق بسيار بودند تا حسب المدعا در آن ايام خريد و فروخت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:344

نمودند. بعد از آن منادى فرمود كه مردم از مكه بيرون روند و خود خانه كعبه را طواف كرد و وداع نمود و از مكه بيرون آمد و رو به جانب مدينه آورد و همراه آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- صد و بيست و چهار هزار كس بودند و در خدمت پيغمبر منزل به منزل نزول و ارتحال مى نمودند تا به موضعى كه آن را جحفه گويند، رسيدند و در آنجا منزلى است كه واقع است در اثناى طريق كه آن را غدير خم خوانند، آنجا فرود آمدند و نماز به جماعت گزاردند، و اين منزل بر سر چهار راهى است كه مردم از آنجا متفرق به اطراف عالم مى شوند. جبرئيل آمد و گفت: يا رسول اللّه! حق سبحانه و تعالى تو را سلام مى رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه هيچ پيغمبرى در دنيا جاويد نمانده و اجل تو نزديك آمده تبليغ احكام من كردى اما آنچه در حق على فرموديم به جا نياوردى و از قوم ترسيدى و از اهل نفاق احتراز نمودى و در تبليغ اين امر تأخير

فرمودى، حالا برسان آنچه به تو رسانيديم در حق على بن ابى طالب و اگر نرسانى، رسالت خداى را به اتمام نرسانيده باشى، مترس و از اين قوم انديشه مدار و از كلام بارى تعالى اين آيت وافى هدايت خواند: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ «1». جمعى از هر طرف روى به راه آورده بودند. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كس فرستاد و همه را به حضور خود خواند و بلال را امر فرمود تا منادى كرد كه الصّلاة الجامعة. خلايق از هر طرف در حوالى و نواحى آن سرور جمع شدند و ازدحام نمودند و آنجا درختى چند بود، بفرمود تا زير درختان را پاك كردند و سنگى چند بر هم نهادند و بر بالاى آن از پالان شتران منبرى ساختند و از پلاس و لباس آن منبر را پرداختند. آن حضرت بر آنجا برآمد و خطبه غرّا بخواند و در آن خطبه خلق را به وحدانيت خدا و فرمانبردارى او و اوامر و نواهى حق- جلّ و علا- نصيحت فرمود. بعد از آن گفت: اى جماعت حاضران! و اى گروه ناظران! بدانيد و آگاه باشيد كه مرا به عالم بقا خواهند برد و من اجابت دعوت: اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ «2» نمودم و هيچ پيغمبرى از سراچه دنيا

______________________________

(1)- مائده 5/ 67.

(2)- يونس 10/ 25.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:345

به دار السلام عقبى نرفته كه كسى را وصى نكرده و قائم مقام و خليفه نگذاشته. أيّها النّاس! اكنون جبرئيل از نزد ربّ جليل آمده مى فرمايد كه حكم خدا چنين است كه خليفه و

قائم مقام خود تعيين نموده تا تبليغ احكام تمام به جاى آورده باشى و حجت خالق بر خلايق رسانيده باشى. پس به چهار طرف خود روى كرده فرمود: اى قوم! به حكم خدا از شما مى پرسم: الست اولى بالمؤمنين من انفسكم؟ آيا من نيستم سزاوارتر به مؤمنان از نفسهاى ايشان؟ همه آواز برآوردند و از روى صدق و نياز گفتند: يا رسول اللّه! تو سزاوارترى بر ما از نفسهاى ما. بعد از آن على- عليه السلام- را طلبيد و بر بالاى منبر برد و دست على را گرفت و گفت: اى قوم! اين على در ميان شما از جمله شما داناتر و شجاعت و تقواى او از همه شما بيشتر و اين على از همه شما به من نزديكتر و محبت خدا و رسول با او از همه شما افزونتر و سبقت او بر همه شما در اسلام بيشتر است، او را خليفه خود گردانيدم، از اوامر و نواهى و از فرايض و سنن هر چه فرمايد انقياد او و قبول آن را بر شما لازم گردانيدم و شما حاضران يمين و يسار سيّما مهاجر و انصار را بر اين موجب گواه گرفته تبليغ احكام الهى به اتمام رسانيدم.

روايتى آن است كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه. هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست. بعد از آن دست نياز به قيّوم كارى ساز برداشت و پنج دعا در حق على- عليه السلام- ارزانى داشت و گفت: اللّهمّ وال من والاه. بار خدايا دوست دار آن كسى را كه على را دوست دارد. و عاد من

عاداه و دشمن دار آن كسى را كه على را دشمن دارد، و اخذل من خذله و فروگذار آن كس را كه على را فروگذارد، و انصر من نصره و يارى ده آن كسى را كه على را يارى دهد، و ادر الحقّ معه حيث كان و حق را با او دار هر جا كه على باشد. و روايتى هست كه دعاى پنجم اين است: و العن على من ظلمه. بيت:

به غير او امام خود مخوانيدوصى من جز او كس را مدانيد بعد از آن، آن سرور فرمود: دست بيعت به وى دهيد و تخم محبت او در دلها كاشته

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:346

به خلافت وى بيعت كنيد. بيت:

فغان برخاست از افراد اصحاب كه اى خاك درت لب تشنه را آب

مطيعيم آنچه فرمودى به جانهابود حرف اطاعت بر زبانها پس اصحاب يك يك برخاستند و نزد پيغمبر تصديق خلافت على نمودند و بر او بيعت كردند. بيت:

نخستين بود ابو بكر از جماعت كه بيعت كرد از بهر اطاعت بعد از آن عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن، بيت:

زبان در تهنيت اوّل گشودندپس آنگه جملگى بيعت نمودند و در بعضى كتب سير مذكور است، سيّما در روضة الاحباب مسطور است كه چون و على- عليه السلام- از منبر فرود آمد پيشتر از همه اصحاب عمر بن الخطاب برخاست و گردن و روى على- عليه السلام- را بوسه داد و به خلافت على اقرار كرد و تهنيت گفت به اين عبارت: بخّ بخّ لك يا بن ابى طالب! نيكويى و خرمى باد تو را اى پسر ابو طالب. اصبحت مولاى و مولا كلّ مؤمن و مؤمنة

بامداد كردى و مولاى من و مولاى همه مؤمنين و مؤمناتى. بيت:

عمر گفت اى على نيكوست حالت كه شامل گشت لطف ذو الجلالت

شدى مقرون به توفيقات سرمدامير المؤمنين خواندت محمّد

وصى گشتى نبى المرسلين راامام بر حقى ارباب دين را و باقى اصحاب يك يك معانقه كردند و على- عليه السلام- را خليفه و قائم مقام رسول دانستند و بر آن نيّت از يكديگر متفرق گرديدند، نعم ما قيل، بيت:

رو از براى سر دين خويش تاجى سازز خاك پاى جوانمرد وال من والاه

ز دل عداوت او دور دار تا نخورى ز تيغ لفظ نبى زخم عاد من عاداه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:347

محرر گويد: نمى دانم كه از بوالعجبيهاى روزگار است يا از تأثيرات گردش فلك دوار كه چون حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- از سراچه دنيا روى توجه به منزل دار السلام عقبى آورد وصيت و خلافت حضرت رسالت پناه تغيير يافت و همانا قضيه غدير خم را به واسطه طول زمان فراموش كردند يا مصلحت انديشيده از نصب و تعيين پيغمبر خاموش گرديدند يا روايات كه در بعضى كتب سير است و بعضى احاديث كه منقول از حضرت پيغمبر است به صحت نرسيده. نعوذ باللّه من شرور انفسنا و من سيّئات اعمالنا.

نقل است كه چون جناب رسالت پناهى- صلّى اللّه عليه و آله- از منبر فرود آمد اصحاب از جوانب و اطراف، آن خلاصه عبد مناف را در ميان گرفتند و اظهار فرح و شادى و بشاشت و خرمى كردند. در خلال اين حال شخصى در ميان ايشان ظاهر گرديد كه لباس پاكيزه پوشيده طيب و طاهر مى نمود و رويى داشت بغايت تابان و گفتگويى داشت

نيكوتر از بلبل هزار دستان گفت: اى پيغمبر خداى ودود. و اى سر دفتر انبياى عاقبت محمود. بغايت نيكو كردى و حكايت شيرين فرمودى و در تبليغ احكام الهى به اهتمام تمام امت را بعد از نصيحت وصيت فرمودى و اين على را خليفه و قائم مقام خود گردانيدى، يقين كه هر كس كه فرمان تو برد نجات دارد و هر كه مخالفت و نافرمانى كند به دركات رسد. اين بگفت و پنهان شد. اصحاب چون او را نديدند از سيّد كاينات- عليه افضل الصلاة و اكمل التحيات- پرسيدند و تفحص احوال او نمودند سيّما شيخ اصحاب عمر بن الخطاب كه گفت: يا رسول اللّه! اين مرد كه بود كه چنين حرفى فرمود؟ بيت:

نبى گفت آرى اين روح الامين بودكه خود را با شما زين گونه بنمود نقل است كه چون رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بعد از تبليغ احكام الهى و تعيين نمودن خلافت امير المؤمنين متوجه مدينه شد اين خبر به نصر بن حارث رسيد و او با على عداوت داشت و نزد خاص و عام علم حسد بر مى افراشت از روى تيرگى باطن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:348

بى طاقت شده بر شتر تيزرفتار سوار گرديد و به اندك روزى خود را به رسول- صلّى اللّه عليه و آله- رسانيد و آن سرور در آن سفر با جمعى نشسته بودند و سخنان دلپذير و حكايات بى نظير مى گفتند كه ناگاه شخصى با ناله و آه درآمد و بر آن سرور سلام كرد و بعد از سلام گفت: اى محمّد! ما را فرمودى كه به وحدانيت خدا و به رسالت من اعتراف كنيد قبول نموديم، حالا پسر

عم خود على را خليفه و قائم مقام خود گردانيدى، اين كار به هواى نفس خود فرمودى يا از نزد خداى تعالى مأمور گشته بازنمودى؟ رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: به حكم خدا گفتم و تبليغ احكام الهى نمودم. آن مردود سر سوى آسمان كرد و گفت: اللّهم ان كان هذا هو الحقّ فامطر علينا من عندك. اين بگفت و به جانب شتر خود روان گرديد. در آن ساعت آسمان بغريد و به حكم اله از هوا سنگى افتاد كه بر سر آن منافق گمراه خورد و فى الحال بمرد و جان به مالك دوزخ سپرد. لاجرم عداوت على نمودن نتيجه خسارت دنيا و آخرت خواهد بود. و در كتاب درج الدّرر حديثى آورده كه از فحواى آن حديث چنان معلوم مى شود كه دوستى مهر سپهر لا فتى يعنى على مرتضى در كمال ايمان دخل تمام دارد و بغض او عياذا باللّه شخص را در سلسله هالكان مى اندازد. و يكى از فصحاى عجم كه رشك بلغاى عرب است مى فرمايد، بيت:

هر كه را هست با على كينه در سخن حاجت درازى نيست

نيست در دستش آستين پدردامن مادرش نمازى نيست نقل است كه حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه السلام- را دو دو گروه عرض كرد: روز مباهله بر دشمنان، آن جماعت به مصالحه درآمدند و بر دوستان، و آخر الامر مخالفت نمودند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:349

ذكر مرض موت آن حضرت و وداع نمودن اصحاب را و وصيت فرمودن و از عالم فنا به عالم بقا رحلت كردن

بر خواطر زاكيه عالميان و بر ضماير مرآت مآثر آدميان وضوح تمام و ظهور لا كلام يافته كه لباس حيات انس و جان مستعار است و اساس عمر ايشان بغايت ناپايدار. كدام سرو است كه در بوستان

وجود، قد بر افراشت و جلوه نمود كه عاقبت دهره دهر قطعش ننمود و كدام شمشاد قد موزون خرام است كه در طرف باغ شهود، عشوه ظهور فرمود كه نهال قامتش بر خاك نيفتاد؟ بيت:

نه سروى در چمن بينم نه شمشادكه او را دهره دهر است آزاد آرى! اگر كسى را در دنيا جاويد گذاشتندى و بقاى سرمدى كرامت فرمودندى سيّد انبياء و سند اصفياء بودى، لهذا آن حضرت را جرعه فوات نوشانيدند و خلعت ممات پوشانيدند. پس وضيع و شريف، و قوى و ضعيف، امير و فقير، و صغير و كبير، و برنا و پير، و بنده و آزاد، و سفيد و سياه جمله برابرند و در اين حكم همه يكسانند و همه را بار فوات نهند و شربت زهر ممات نوشانند. بيت:

در بارگاه حشر چه سلطان چه بينوابر آستان مرگ چه دربان چه پادشا اى عزيز من! كلمه اى چند در ذكر واقعه هايله انتقال سيد المرسلين و حادثه نازله فوت و ارتحال خاتم النبيين- عليه افضل الصلوات و اكمل التحيات- به زبان قلم يا قلم زبان بر صفحه بيان سمت تحرير مى يابد. بيت:

انديشه ز مرگ مصطفى بايد كردشادى و طرب جمله رها بايد كرد

چون سيد هر دو كون جاويد نماندما را طمع خام چرا بايد كرد به اسانيد صحيحه به صحت پيوسته كه چون حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- از حجة الوداع به مدينه رسيد بيمار گرديد و خبر بيمارى آن سرور در اطراف بلاد و اكناف عالم منتشر شد. بعد از انتشار اين خبر مردم صاحب مكر و دغا و اهل فساد و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:350

عنا، در فتنه و غوغا

از هر جانب باز كردند. بعضى از ايشان مرتد گشتند و بعضى كافر شدند و با وجود كفر، دعوى نبوت كرده مردم را به خود راغب گردانيدند. از آن جمله يكى مسيلمه كذّاب بود كه دعوى نبوت كرد و ديگر زنى بود سجاحه «1» نام، در قبيله بنى تغلب ظهور كرد و خلق را فريب داده دعوى نبوت كرد، جمعى را به كرشمه هاى حسن و جمال و گروهى را به عشوه مال و منال شيفته و آشفته گردانيد. خلايق به گرد او درآمدند و هر كس به نزد وى مى رفتند به مقصد و مقصود خود مى رسيدند. مسيلمه كذّاب از او بغايت در تاب شد و چون قوت مقاومت و قدرت محاربت نداشت دست از نزاع و خصومت بداشت و اظهار عشق و محبت و اخلاص و مودّت نمود و ميان ايشان مسافت چون بعيد نبود تحفه بسيار و هداياى بى شمار از هر جنس به جهت او ارسال داشت و همچنين تحف و هدايا همه زيبا و رسا به جهت تابعان و خدمتكاران او از نزديك و دور فرستاد و آن مردم را فريب داده همه را دوست و محبّ خود گردانيد.

بعد از آن ايشان را به انواع ملايمت و اصناف ملاطفت از روى رفق و مدارا از خود ساخت و آن جماعت را واسطه ساخته، سجاحه را به زنى خود دعوت كرد. آن جماعت به هر تلبيس و مددكارى ابليس چندان وسوسه كردند كه آن دو كذاب را به يكديگر عقد كردند و مهر او را اسقاط نماز صبح و خفتن مقرر داشت.

پس مسيلمه كذاب شخصى معتبر نزد حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله-

فرستاد كه اگر حكومت و خلافت را بعد از خود به من ارزانى دارى و على- عليه السلام- را كه در غدير خم به خلافت نصب كرده اى معزول گردانى به اسلام خود رجوع مى نمايم و متابعت و فرمانبردارى تو را دقيقه اى فرونمى گذارم و هر چه فرمايى و اشارت نمايى بر آن موجب قيام و اقدام نمايم و اگر به مراد خاطر من نروى و مدعاى مرا به حصول موصول نسازى نافرمانى خواهم نمودن و سر از فرمان تو بيرون برده آنچه اراده من است چنان خواهم كردن. اكنون مملكت من بسيار است و متابعان من بى شمار و به هيچ طريق شما را بر من دست نيست.

______________________________

(1)- نام اين زن «سجاح» بود از قبيله بنى تغلب در جزيره ابن عمر.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:351

پس قاصد مسيلمه رسيد و آن گفتار بدكردار را به سيّد اخيار رسانيد. آن حضرت در جواب قاصد فرمود: مسيلمه كذّاب از آنچه در شأن او تقدير شده از آن تجاوز نخواهد نمود و زود باشد كه به واسطه طغيان و عصيان كه از او در وجود آمده به سزاى بد و جزاى خود خواهد رسيد.

القصّه مسيلمه كذّاب مرتد گشت و دعوى نبوت به آشكار كرد و بعد از چند نامه به آن سرور نوشت مضمون آنكه من مسيلمه رسول اللّه الى محمّد رسول اللّه! اما بعد، زمين بلاد عرب مشترك است ميان من و تو و حاصل بلاد را كه در تصرف خود آورده اى و گماشتگان تو به بيت المال مى آرند نصفى از آن من است و نصفى ديگر از آن تو است، زياده تصرف مكن، و آنچه نصف تو است به آن

راضى باش، مرا در آن مبالغه و مضايقه نيست و نصف ديگر از آن من است به گماشتگان من بگذار. چون آن سرور نامه را بخواند و بر مضمون آن مطلع شد رساننده مكتوب را پرسيد كه به رسالت من اعتقاد دارى؟ گفت: آرى. ديگر آن سرور پرسيد كه به مسيلمه كذّاب چه اعتقاد دارى؟ گفت:

شريك تو است در نبوّت. عمر برخاست و شمشير كشيد و خواست كه گردن او را بزند؛ رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: بگذار اى عمر! كه او را به رسالت فرستاده اند و بر فرستاده كشتن نيست. بعد از آن، آن حضرت كاتب طلبيد و جواب نامه آن كذّاب نوشت به اين طريق كه من محمّد رسول اللّه الى مسيلمة كذّاب! اما بعد، بدان كه زمين از آن خداست، به هر كس خواهد دهد و عن قريب حق سبحانه و تعالى تو را و متابعان تو را بر خاك هلاك اندازد.

راوى گويد: چون كتابت آن سرور به آن كذّاب رسيد و بر مضمون نامه واقف گرديد برآشفت و حكايات بى عقلانه گفت و از علم شعبده و كهانت مردم را گمراه كرده به مرتبه هلاكت رسانيد و از طريق مستقيم برده در وادى ضلالت دوانيد و به مددكارى ابليس و به دستيارى جماعت پرمكر و تلبيس كس به اطراف و جوانب دوانيد و به هر حال خلق را تابع خود گردانيد و به اندك زمانى نمونه خر دجّال شد. خلق بر او جمع شدند و به گردش درآمدند و تابع امرش شده فرمانبرداريش كردند تا يكصد هزار كس

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:352

شدند و در زمان خلافت ابا بكر، خالد وليد لشكر

كشيد و بر سر ايشان رفت و ميان ايشان مقاتله و محاربه عظيم واقع شد و از اوّل صباح تا نصف النهار بر هم شمشير مى زدند و يكديگر را خسته و مجروح و مقتول مى گردانيدند. آخر الامر لشكر اسلام شكسته شدند و در اطراف و اكناف ميدان محاربه روى به گريز آوردند اما ثابت بن قيس در ميان گرد و غبار پنهان بود و از بسيارى گرد كسى از حال او واقف نبود و او را در آن لشكر در حكم طرح گذاشته بودند، چون ديد كه لشكر اسلام روى به گريز آوردند و لشكر كذّاب دست به غارت و تاراج دراز كردند و از عقب لشكر رفتند و مسيلمه در اين محل در خيمه خالد با خواص خود به خاطر جمع قرار گرفت او فرصت يافت و زمان را غنيمت شمرد و با مردم خود براند و او را در ميان گرفت و حرب در پيوستند. هواداران كذّاب لعين دلاورى و مردانگى از حد زياده مى نمودند، دلاوران لشكر سيّد المرسلين تيغ بر مشركان نهاده بى دريغ به قتل مى آوردند. بيت:

علا لاى دليران شد بر افلاك بجنبيد از روا رو مركز خاك

جهان تاريك شد از گرد هامون اجل زد بر بقا ناگه شبيخون

دليران را نماند از تير پرهيزبه دل همراز شد پيكان خونريز در گرمى حرب و در شدت طعن و ضرب وحشى رسيد و مسيلمه كذّاب را بديد، به حكم الحقّ يعلوا و لا يعلى در دلش گرديد كه او را مى زنم و مى كشم و آتش جانسوز و شعله فساد را به آب حربه خود مى نشانم، آن حربه را به گرد سر بگردانيد و بزد بر او

كه تمامى در او نشست و آن كافر لعين از خانه زين بر روى زمين در كشت. كفار از كشتن مسيلمه واقف شدند و روى به گريز نهادند. بزرگى گفته كه در اين معنى حكمتى عجيب و حديثى غريب نيست كه وحشى در حال كفر، حمزه را كه بهترين مردمان بود بكشت و در زمان اسلام، مسيلمه كذّاب را كه بدترين آدميان بود به قتل آورد. روايت چنان است كه سجاحه به دست اهل اسلام افتاد و او را اسير كردند اما مسلمان شد و در اسلام ثابت قدم بماند. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:353 بر احوالش سعادت گشت شامل ز عالم رفت با ايمان كامل

گفتار در فرستادن آن سرور لشكر به جانب روم به جهت فتح نمودن آن مرز و بوم و مخالفت نمودن بعضى از لشكر و آزرده شدن خاطر پيغمبر صلّى اللّه عليه و آله

راويان با خبر و مورخان پاكيزه سير چنين روايت كرده اند كه آن حضرت- صلّى اللّه عليه و آله- در آخر اين سال اصحاب كبار و احباب ذوى الاقتدار را به مجلس حضور موفور السرور خود طلبيد و امر فرمود كه برخيزيد و ساختگى لشكر كنيد كه به حرب روم مى بايد رفت. اصحاب همه اطعنا و سمعنا گويان از روى شوق و ذوق از نزد آن حضرت برخاستند و در دو سه روز هر چه بايستى از اسباب سفر جمله را ترتيب دادند و به خدمت حضرت رسالت پناه آمدند. آن سرور اسامه را نزد خود طلبيد و از راه لطف نوازش فرموده امارت لشكر به وى ارزانى داشته سرافراز گردانيد. پس اسامه رايت امارت برداشت و از مدينه بيرون آمد. چون به موضع جرف رسيد آنجا توقف نمود تا لشكر بر او جمع شوند و در آن لشكر ابى بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد

الرحمن و باقى اكابر انصار و اخيار مهاجر بودند الّا على بن ابى طالب- عليه السلام- اما از سيرت ايشان و از طريق آن جماعت معلوم شد كه صورت امارت اسامه بر ايشان گران آمد. مضمون اين حكايت به سمع اشرف حضرت رسالت پناه رسيد، بغايت متألم گرديد و اظهار خشم نموده غضب به ظهور رسانيد و با وجود كثرت محنت و بسيارى صداع و تب از خانه بيرون آمد و جميع اصحاب را طلبيد و همه را به حضور حاضر گردانيد و بر منبر برآمد و بعد از حمد خداوند جلّ و علا فرمود كه اى جماعت دوستان و محبان! و اى گروه طبقات مسلمانان! شما را از عتاب ربّ الارباب مى ترسانم و از اخلاق ذميمه منع نموده به موعظه حسنه وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ «1» كلمه اى چند بر زبان مى رانم. در بلاد الهى و كشور پادشاهى بر روى كسى در فتنه و عدوان مگشاييد و

______________________________

(1)- نحل 16/ 125.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:354

تعظم و تكبر بر بندگان خدا منماييد و يقين بدانيد كه ترفع و تكبر و تجبر به واسطه استيلاى نفس و وسوسه شيطان است و تواضع و تنزل و مذلت و مسكنت طريق رشاد و شيوه اهل ارشاد است. لايق نبود از شما كه من اسامه را بر شما امير گردانم و شما طعن بر امارت وى كنيد بلكه سزاوار نيست كه به دل نيز بگذرانيد. من در غزوه موته پدر او را بر شما امير گردانيده بودم، قبول امارت او داشتيد و هيچ عيب و عار بر شما لاحق نشد و حال آنكه اين اسامه از پدرش بهتر و او به

من از ديگران دوستر و محبت من به او از پدرش بيشتر است، با او به نيكى عمل كنيد و وصيت من در حق او قبول نماييد.

پس اصحاب از گفته [خود] پشيمان شدند و در نظر آن سرور شرمنده گرديدند و زبان به انواع اعتذار گشودند و نصيحت سيد المرسلين و وصيت خاتم النبيين را به صفاى خاطر و به صدق دل قبول نمودند و دست اسامه را گرفته او را به امارت قبول كردند و آن حضرت را وداع كرده به رضا و رغبت به لشكرگاه روى آوردند و روز ديگر از آن منزل كوچ كرده برفتند و چون شب شد در آن منزل به سر بردند و صباح آن روز پيش از طلوع آفتاب از آنجا كوچ كردند و منزل ديگر قطع نمودند و در آن منزل توقف نمودند و جاسوسان به جهت اخبار و استعلام احوال دشمن به هر جانب فرستادند. قضا را در همان مجلس شخصى را گرفته به حضور اسامه آوردند و او يكى از تابعان منافقان اهل مدينه بود و مى خواست كه كيفيت و كميت مسلمانان معلوم كند و معروض پادشاه روم دارد.

در خلال آن، كه آن صورت ناخوش از منافقان به ظهور آمده بود تحقيق مى فرمودند و در تفحص احوالش مشغولى تمام به ظهور مى رسانيدند كه ناگاه از جانب مدينه از دور گردى پديد آمد و از ميانه گرد شتر سوارى بيرون آمد و نزد اسامه رسيد و سلام كرد و مكتوبى كه از پيش مادرش آورده بود تسليمش نمود، مضمون كتابت آنكه به هر منزلى كه اين كتابت به تو رسد در آنجا توقف كن كه مرض

آن حضرت زياده شده و حال آن سرور به نوعى ديگر گرديده. پس اسامه اصحاب را به حضور طلبيده بر مضمون نامه مادرش آن جماعت را واقف گردانيد و هر يك در آن باب فكرى عظيم كردند و انديشه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:355

دور و دراز نمودند. بعد از گفتگوى بسيار و مشورت و مصلحت، آخر كار بر آن قرار دادند كه لشكر در همان موضع ساكن باشند و اكابر مهاجر و انصار بر لشكر قرار گيرند و اسامه مراجعت نموده به مدينه رو آورد و خود را به خدمت آن حضرت رساند.

القصه اسامه بازگرديد و به سرعت تمام ناقه به جانب مدينه مى دوانيد و از اوّل صباح تا شام براند و چون شب درآمد به گوشه اى فرود آمد و درنگى توقف كرد و لحظه اى در گوشه اى بر آسود و ديگر باره سوار شد و تيز براند و هنوز از شب چيزى مانده بود كه خود را به مدينه رسانيد. اكابر اصحاب سيّما ابا بكر و عمر بن الخطاب توقف خود را مصلحت نديدند و برگشتند و باقى لشكريان نيز در آن بيابان سرگشته مى گشتند و چون كسى را سر كرده لشكر متفرقه نمى ديدند فوج فوج و گروه گروه مراجعت نمودند و عزيمت روم را برطرف كردند. چون حضرت از بازگرديدن ياران و مراجعت نمودن لشكريان واقف شد، خاطر انور پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- برآشفت و خشم بر آن سرور غلبه كرده گفت: لعن اللّه من تخلّف عن جيش اسامة. اصحاب چون از حضرت سيد عالم چنين خطاب عتاب آميز شنيدند بغايت خجل و منفعل گرديدند و از غايت شرمندگى و كثرت خجالت از شرف خدمت

حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- محروم ماندند و حال بر ياران بغايت متغير گرديد و از بيم طعن آن سرور، جانهاى اصحاب به حنجره رسيد. چون آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- واقف گرديد كه ياران خجل اند و از بازگرديدن لشكر بغايت منفعل اند از آنجا كه لطف عميم و خلق عظيم آن حضرت بود اصحاب را طلبيد و خواص را به نزديك خود حاضر گردانيد.

راوى گويد كه چون اصحاب به نزد حضرت پيغمبر آمدند و از خجالت به الوان مختلف برمى آمدند و نظر كيميا اثر آن سرور بر ايشان افتاد قطرات عبرات از چشمه چشم دوانيد و از غايت رحم و نهايت شفقت به جهت حاضران بساط دعا و ما حضر ثنا بر گسترانيد و فرمود: مرحبا بكم مرحبا بكم! و حيّاكم اللّه بالاسلام! رحمكم اللّه! حفظكم اللّه! نصركم اللّه! رفعكم اللّه! رزقكم اللّه! آواكم اللّه! و امثال اين كلمات دعا بر زبان مبارك راند و همچنين نوازش بسيار و كلمات مرحمت آثار به تقديم رسانيد. بعد از

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:356

آن فرمود: بدانيد و آگاه باشيد كه مرا به عالم بقا خواندند و مژده: وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ «1» رسانيدند و من اجابت دعوت حضرت ربّ الارباب و آرزوى ذوق و شوق مراجعت خير المآب را تلقى نمودم و قبول فرمودم. اين بگفت و گريه آغاز كرد. اصحاب نيز ديده ها پرآب كردند و به گريه و زارى درآمدند و بغايت بگريستند و از بيم مفارقت و مهاجرت آن سرور بى طاقت گرديدند و گفتند: يا رسول اللّه! خدا تو را آمرزيده و از آلايش گناه، معصوم و مطهر داشته، گريه براى

چيست و اندوه را سبب كدام است؟ آن حضرت- صلوات اللّه عليه- فرمود كه راست مى گوييد و بيان واقع باز مى نماييد اما شربت مرگ را مى بايد چشيد و در خانه تاريك قبر مى بايد خسبيد و تنگى قبر و لحد و احوال «2» قيامت مى بايد ديد و امثال اين سخنان بسيار فرمود.

آرى عزيز من! اين سخنان پيغمبر از براى ارشاد امت است و تنبيه سايلان مغفرت و الّا جناب نبوت پناهى از جميع اينها ايمن است و او را اين خطرات نخواهد بود و از اين عقبات و عقوبات ايمن است و سالم.

بعد از آن پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- فرمود: وصيت مى كنم شما را به تقوا و پرهيزگارى و اجتناب از محرمات و ناسازگارى و از شبهات خود را نگاه داريد و آزار و ايذاى زير دستان مجوييد و مى ترسانم شما را از عذاب الهى و عقاب پادشاهى، و حضرت حق سبحانه و تعالى بندگان مطيع خود را به نعيم مقيم بهشت عنبر سرشت وعده فرموده و بندگان عاصى خود را مخاطب به خطاب خُذُوهُ فَغُلُّوهُ ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ «3» وعده نموده، پس اين بهشت آماده براى مطيعان و آراسته به جهت متقيان است و اين دوزخ كه وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ «4»* صفت او است مستعد از براى عاصيان و مهيا از براى متكبران است. اصحاب را از نصايح آن حضرت آتش محنت در جان افتاد و احباب را از مواعظ حسنه آن سرور شعله حسرت بر جگرها وزيد. آرى عزيز من! هيچ

______________________________

(1)- يونس 10/ 25.

(2)- الف: «اهوال».

(3)- حاقة 69/ 30- 31.

(4)- بقرة 2/ 42.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:357

خلعت شادى و مواصلت بى طراز غم

مفارقت نباشد و هيچ شربت سرور بى زهر ماتم و قهر و غصه و غم صورت نيابد. بيت:

هيچ روشن دلى در اين عالم روز شادى نديد بى شب غم اصحاب گفتند: يا رسول اللّه! ياران را وداع مى فرمايى و دوستان را از رفتن خود به سوى آخرت اعلام مى نمايى، يا رسول اللّه! وقت انتقال و ارتحال كى خواهد بود و زمان اجل مسمى كدام زمان روى خواهد نمود؟ فرمود: آن وقت را نمى دانم و آن زمان را تعيين نمودن نمى توانم، اما مى دانم كه هنگام مفارقت و مهاجرت احباب است و زمان بازگشتن من و توجه نمودن به حضرت ربّ الارباب. اصحاب پرسيدند كه يا رسول اللّه! تو را به غسل كه برد و شرايط غسل تو كه به جاى آرد و بدان خدمت كه مفتخر و سرافراز گردد؟ آن حضرت فرمود: برادر من و وصى من و خليفه و قائم مقام من على- عليه السلام- و او را در اين مهم امداد نماييد و باقى اهل بيت من كه به من اقربند. ديگر بار ابو بكر پرسيد كه اى سيّد و سرور! در چه جامه تو را كفن كنيم؟ فرمود:

در اين جامه كه پوشيده ام و اگر خواهيد از جامه هاى مصرى يا از حلّه هاى يمنى يا جامه سفيد از هر ولايت كه باشد. گفتند: يا رسول اللّه! بر تو نماز كه كند؟ و در گريه شدند و چگونه نگريند در واقعه هايله آن سرور و در تعزيت و مصيبت حضرت پيغمبر كه سخت ترين واقعه ها است و صعبترين هايله ها است.

راوى گويد كه ياران بسيار بگريستند و آن سرور بيش از ديگران بگريست و بعد از گريه فرمود: در مصيبت من صبر

كنيد و تحمل نماييد، چون مرا شسته و كفن كرده باشيد قبر من در اين خانه بكنيد و مرا در كنار قبر آورده در اين خانه گذاريد و همه بيرون رويد كه: اوّل من يصلّى علىّ ربّى. پس جبرئيل- عليه السلام- با ملائكه خود بر من نماز گزارند، بعد از آن ميكائيل- عليه السلام- با جماعت خود به نماز من حاضر گردند، بعد از آن اسرافيل و عزرائيل- عليهما السلام- نماز گزارند. اين بگفت و بعد از آن رو به على- عليه السلام- كرده فرمود: اى على! تو با مردان اهل بيت به خانه درآى و بر من نماز كن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:358

و امام قوم باش. بعد از آن روى به اصحاب كرد و گفت: هر كس آرزوى بهشت دارد و به منازل عنبر سرشت رغبت مى نمايد بايد كه بر من نماز گزارد. پس فوج فوج و گروه گروه در اين خانه درآييد و بر من نماز گزاريد و بيرون رويد. پرسيدند يا رسول اللّه! چه كس جسد اطهر تو را در قبر درآورد و در خانه گور بگذارد؟ فرمود: اهل بيت طيب من به امداد ملائكه مقربين. بعد از آن فرمود: اى احباب و اصحاب! زنهار! زنهار! مرا مرنجانيد و به هيچ وجه آزار و ايذاء به من مرسانيد به دو چيز: يكى نافرمانى وصيت من كردن و ديگرى فرياد و صيحه بر سر من كشيدن. بعد از آن فرمود: اى حاضران! سلام من به غايبان برسانيد بطنا بعد بطن كه پيروى دين من كنند و به احكام من عمل نمايند تا به روز آخرت.

نقل است كه روزى رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در

مرض موت به زيارت گورستان بقيع رفت و به جهت اهل قبور زمانى طويل استغفار نمود و طلب آمرزش كرد و چندان دعاى خير گفت كه راوى مى گويد: آرزو بردم كه كاش من يكى از اهل آن گورستان مى بودم تا من نيز حظّ وافر و نصيب كامل از آن دعا و استغفار مى بردم. و چون پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از آنجا بازگرديد و به خانه رسيد به حجره درآمد و به خواب رفت. چون درنگى برآمد بيدار شد و باز به جانب گورستان بقيع متوجه شد و طلب آمرزش كرده باز به خانه درآمد و درنگى توقف نمود. ديگر باره از خانه بيرون آمد و به زيارت شهداى احد رفت و در شأن ايشان دعاى خير به تقديم رسانيد و آمرزش طلبيد.

به روايت معتبر آمده كه چون مرض آن حضرت زياده شد و هر روز تردد به حجرات ازواج طاهرات كرده هر لحظه مى فرمود: اين غدا؟ فردا در كدام حجره خواهم بود؟

دختر حضرت مصطفى فاطمه زهرا- عليها السلام- به ازواج طاهرات گفت: اى امهات مؤمنان! و اى گزيده ترين زنان! بدانيد كه هر روز به خانه يكى از شما تردد كردن پيغمبر بغايت دشوار مى نمايد و بى حد مشقت و تعب به آن حضرت مى رسد، چه شود كه همه بر يك خانه راضى شويد و آن سرور را در يك خانه از خانه هاى خود نگاه داريد؟

ازواج طاهرات استدعاى فاطمه را به اجابت مقرون داشتند و بر آن موجب اتفاق

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:359

نموده راضى شدند كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- يك جا باشد و جمله در خدمت آن سرور قيام و اقدام نمايند. پس

به مصلحت ازواج بستر مرض آن سرور را به خانه عايشه انداختند و آن سرور را به آنجا بردند و ازواج طاهرات آنجا جمع شدند.

روايت است كه ابن مسعود روزى از روزهاى بيمارى به خدمت پيغمبر آمد و شرايط عيادت به جاى آورد و دست بر آن حضرت گذاشت. مى گويد كه از غايت گرمى و حرارت تب كه بر بدن پيغمبر بود دست برداشتم و تحمل آن حرارت نداشتم. گفتم: يا رسول اللّه! بسيار حرارت دارى و در آتش اين حرارت چگونه تحمل دارى؟ آن حضرت فرمود: تب من دو برابر مردم ديگر است. من از روى تعجب و حيرت گفتم: سبحان اللّه! آن حضرت فرمود: ندانستى كه بلا از براى انبيا است و محنت و رنج به قدر محبت و و لا است. بيت:

هر كه را ذوق محبت بيشترسينه اش از زخم محنت ريش تر بعد از آن فرمود كه هر تب و تعب كه از دوست رسد عين فراغت و راحت است و هر رنج و المى كه براى او است محض عطا و عين كرامت است. بيت:

نبى زد در نكو حالى چنين دم كه شد بى تاب از تب جان عالم نقل است كه مادر بشر پيش آن سرور آمد، آن حضرت را ديد كه خوى از رخسارش مى چكيد و عرق از گل سيرابش به هر طرف قطره قطره مى دويد. مى گويد: من گريان شدم و خواستم كه گرد آن سرور بگردم و خود را فداى آن حضرت سازم، مانع گرديد و دعاى خير در حق من به تقديم رسانيد و فرمود: اى بانو! به هر جا كه مى رسى از اين مرض من از مردم چه مى شنوى؟ گفتم:

يا رسول اللّه! مردم مى گويند: مرض آن حضرت ذات الجنب است. آن سرور فرمود كه اين مرض از وساوس شيطان است و سزاوار نيست از كرم الهى كه آن مرض را به پيغمبر خويش مسلط گرداند و ليكن اين تعب من از اثر گوشت زهرآلود است كه در خيبر خوردم و هر چند گاه اثر آن ظاهر مى شود و تسكين مى بايد و اما اين نوبت شدّت بسيار دارد و اين زمان داعيه انقطاع برگ حيات

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:360

مى نمايد. عجب سرّى است عزيز من و بو العجب حكمتى است كه حضرت ولايت پناهى را از بضعه حضرت رسالت پناهى دو گوهر نامدار و دو سرور عالى مقدار پديد آمد و هر يكى ميراثى برداشتند: امام حسن- عليه السلام- به موافقت جدّ بزرگوار خود محمّد مصطفى شربت زهر چشيد به اهتمام معاويه ملعون، و امام حسين- عليه السلام- به طريق پدر عالى مقدار خود على مرتضى الم تيغ كشيد از گماشتگان يزيد پليد. بيت:

آن يكى را ضربت تيغ بلا در كربلاآن دگر را شربت زهر عنا در كام دل عايشه مى گويد كه آن حضرت فاطمه را طلبيد و من به همراهى او نزد پيغمبر رفتم.

چون فاطمه پهلوى پدر خود قرار گرفت، آن حضرت دستش را گرفته به جانب خويش كشيد و او در آن محل مى گريست. حضرت پيغمبر فرزند خود را دلدارى بسيار داد و نوازشهاى بى شمار فرمود و او را پيش خود كشيد چنانچه به سينه خود منضم گردانيد و به طريق خفيه با وى سخن گفت. فاطمه بغايت بناليد و بسيار بگريست. باز او را پيش خود كشيد و بر سبيل راز به او سخنى

گفت. اين نوبت فاطمه فرحان و خندان گشت.

عايشه مى گويد: بعد از واقعه آن سرور از فاطمه زهرا- عليها السلام- پرسيدم كه اى دختر خير البشر! من هيچ فرح بر حزن نزديكتر نديدم الّا آن روز كه پدر بزرگوار تو با تو راز در ميان داشت، استدعا و التماس دارم و به حرمت پدر نامدارت و به عزّت اين على و فرزندان عالى مقدارت كه از من پوشيده ندارى و بر آن مضمون مرا واقف سازى.

فاطمه گفت: آن حضرت نوبت اوّل به من گفت: اى فاطمه! اجل من نزديك رسيده، از اين منزل فانى رحلت خواهم نمود و به منزل دار القرار نعيم مقيم خواهم فرمود. از آن خبر موحش، وحشت به خاطر من رسيد و الم بسيار كشيدم و وجع بى شمار در خود ديدم و قطرات عبرات از چشمه چشم من و از ديده اشكبارم فرو دويد. چون پدر بزرگوار، مرا به آن حال ديد و بر اضطراب و بى قرارى من مطلع گرديد دلش بر من بسوخت و از راه مهر و شفقت چهره بر افروخت و دلدارى نمود و از براى تسلّى خاطر من فرمود: اى نور ديده من! و اى فرزند پسنديده من! غم را به خود راه مده و داغ ملال

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:361

بر سينه خود منه، تو را به دو مژده خوش حال گردانم و زنگ الم و غبار محنت و غم از آينه خاطر مباركت بر دارم: اوّل آنكه سيده زنان اهل زمان «1» تو خواهى بود، ديگر آنكه پيشتر از اهل بيت به من ملاقات خواهى نمود. به شكرانه اين خبر مسرت اثر بخنديدم و متبسم گرديدم.

در روضة الاحباب و اكثر

كتب سير مسطور است و مذكور و از شائبه تهمت و كذب بعيد است كه حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- اصحاب را به حضور خود طلبيد و همه را نزد خود حاضر گردانيد و گفت: اى ياران مهاجر و گروه انصار! سينه ها از كينه ها پاك سازيد و گوش و هوش به جانب من گذاريد و لحظه اى وصيت به شما مى كنم به وصيت من پردازيد و دوات و قلم و كاغذى نزد من حاضر سازيد تا از براى شما دستور العمل بنويسم كه بعد از من بدان عمل كنيد و آنچه بر آنجا نقش كنم از آن مضمون تجاوز منماييد و انقياد آن نوشته نموده از طريق مستقيم بيرون نرويد تا گمراه نگرديد و نامه اعمال خود به واسطه محبت دنيا و نافرمانى پيغمبر خدا، سياه و تباه نسازيد. اصحاب از روى اضطراب اختلاف آغاز كردند و در مخالفت و گفتگوى باز كردند. بعضى گفتند: ما رضا داديم و فرمانبرداريم آنچه پيغمبر فرمايد و به قيد كتابت در آورد و بعضى ديگر ابا نمودند و انكار به ظهور رسانيدند به واسطه آنكه توهم نمودند كه آن حضرت مى خواهد كه خلافت على- عليه السلام- را ديگر باره تعيين نمايد و به قيد كتابت درآورد و چون به حضرت على- عليه السلام- آن جماعت عداوت داشتند، آن حضرت را به وصيت كتابت نگذاشتند. از آن جمله عمر بود كه به آواز بلند گفت: حالا مرض پيغمبر شدّت يافته و وجع بر آن حضرت غلبه كرده و گفت: انّ المرء ليهجر حسبنا كتاب اللّه، و خصومت صريح آغاز كرد. آن حضرت از او در خشم شد و

از گفتارش برآشفت و گفت: اى عمر! برخيز كه روا نيست به حضور من آواز بلند كردن و مخالفت سخن من نمودن. پس آن سرور لحظه اى بر آسود و بعد از آن فرمود كه مشركان را از جزيره عرب بيرون كنيد و اگر ابا نمايند و تمرد ورزند، به قتل رسانيد و جماعت

______________________________

(1)- ج: «زنان اهل ايمان»، ب: «سيّده زنان تو باشى».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:362

اعراب و صحرانشينان كه از جوانب و اطراف به حضور شما آيند، ايشان را بنوازيد و از روى طلاقت لسان و بشاشت وجه معاشرت نماييد و استرضاى خاطر ايشان نگه داريد و به لطف و خوشى بى شائبه عنف و درشتى، آن جماعت را به منازل و مراحل خود بازگردانيد، بعد از آنكه خلعتهاى لايق و جايزه هاى پسنديده ارزانى داشته باشيد. از هر ولايت و شهر كه در تصرف خود در آريد- خواه به طريق محاربه و خواه به طريق مدارا و مواسا- رعايا و مزارعان و زير دستان و فقيران را مرنجانيد و از كرده بد گذشته ايشان متعرض مشويد. بعد از آن وصيت ديگر فرمود و در آن وصيت مبالغه نمود. سعيد جبير كه راوى اين وصيت است مى گويد كه نمى دانم كه وصيت آخر چه بود. مصلحت گفتن نديد و از آن خاموش شد يا راوى آن وصيت را گفت اما ياران را فراموش شد. و روايتى است كه سعيد جبير گفت كه وصيت آخر تعيين خلافت بود و آن چنان بود كه در اين محل شخصى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! امر خلافت را مصلحت چيست و خليفه و قائم مقام بعد از تو كيست؟ پيغمبر فرمود: اى

اصحاب و احباب! من در روز غدير خم به فرموده حق تعالى على را خليفه و قائم مقام خود كرده ام، او را خليفه من دانيد و اعتماد احكام شرايع از حلال و حرام و از صحيح و فاسد به قول على- عليه السلام- عمل نماييد كه على بر حق است و حق با على است.

منقول است كه چون انصار ديدند كه مرض سيد ابرار روز به روز زياده مى شود و ساعت به ساعت اشتداد پيدا مى كند بى طاقت شدند و بى آرام گرديدند و سراسيمه و حيران با آه و ناله و ديده هاى گريان گرد مسجد رسول اللّه مى گشتند و دست بر سر و سينه زنان از اين غصه خود را مى كشتند. عباس، حضرت پيغمبر را از پريشانى انصار و از آشفتگى ياران حق گزار واقف گردانيد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را دل بر انصار بسوخت و رخساره از غصه اين قصه بر افروخت و با وجود شدّت و استيلاى مرض و تعب فرمود كه هفت مشك آب از هفت چاه براى حضرت رسول اللّه آوردند و حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را در طشتى نشاندند و آبهاى مشك را به صبر و مدارا بر آن سرور ريختند. فى الجمله حرارت تسكين يافت و خفتى در بدن اطهر آن سرور

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:363

حاصل شد. پس پيغمبر، على- عليه السلام- را طلبيد و از احوال انصار پرسيد. على- عليه السلام- گفت: يا رسول اللّه! انصار مى گويند: نمى دانيم بعد از رسول- صلّى اللّه عليه و آله- حال ما چگونه خواهد شد و مهم ما به كجا خواهد رسيد؟ آن حضرت به جهت تسلّى خاطر انصار و

رضاجويى ياران وفادار به مدد كارى على- عليه السلام- و به دستيارى فضل بن عباس به مسجد درآمد و بر پايه اوّل منبر نشست و بلال را امر فرمود كه مردمان را بخوان كه مى خواهم ايشان را وصيت كنم. پس بلال در بازار مدينه ندا در داد كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در مسجد است، ياران از هر طرف روى به مسجد آوردند و آن سرور، بيت:

به منبر رفت بر قانون عادت قمر طالع شد از اوج سعادت و خطبه بليغ ادا نمود و روى به اصحاب كرده فرمود: اى مردمان! بدانيد كه اجل من نزديك رسيده و عن قريب به لقاى پروردگار خود مشرف خواهم شد، چون من از شما به «تن» ها جدا شوم شما از من به «دل» ها جدا مشويد. اصحاب به گريه درآمدند و فرياد و فغان به آسمان رسانيدند. آن حضرت از دلهاى احباب آتش فرقت انگيخت و از ديده هاى اصحاب، آب حسرت ريخت. بيت:

سخن بودش تمامى رقت انگيزز ديده حاضران گشتند خونريز ديگر فرمود كه چون پيغمبرى بودم شما را؟ و به چه طريق معاشرت و زندگانى من در ميان شما بود؟ همه فرياد برآوردند و آه و ناله بلند كردند و گفتند: هيچ پيغمبرى مثل تو نبوده، ترحّم نمودى و لطف و احسان فرمودى و ما را به وحدانيت خدا و به رسالت خود واقف گردانيدى و از گمراهى بازآورده به صراط مستقيم رسانيدى. بيت:

فزودى در دو عالم رونق ماچه احسان كان نكردى در حق ما بعد از آن رو به اصحاب مهاجر كرد و گفت: اى ياران قديم! و اى دوستان ديرين! بدانيد و آگاه باشيد

كه انصار، اعلاى دين من كردند و شرايط نصرت من به تقديم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:364

رسانيدند، من ايشان را دوست مى دارم و فرزندان ايشان را دوست مى دارم و آنچه انصار نسبت به من و به ياران من كرده اند و به جاى آورده اند خداى تعالى از ايشان راضى و خشنود است و مزد خواهد داد و در آخرت ايشان را اجر عظيم خواهد بود.

اى ياران مهاجر! شما هر روز زياده مى شويد و انصار كم مى شوند و اين انصار از راه مروت درآمدند و از فرط اخلاص و محض محبت، منازل خود به شما ارزانى داشتند و طعام و شراب خود را بالطّوع و الرّغبة ايثار شما نمودند و شرايط يارى و طريقه جان سپارى مرعى داشتند. بعد از آن دست حق پرست خود به سوى آسمان برداشت و در حق انصار دعاى بسيار كرد به اين عبارت كه: اللّهم ارحم الانصار! اللّهم ارحم الانصار! بعد از آن فرمود كه پروردگار من حكم كرده و سوگند خورده كه داد مظلومان از ظالمان بستاند و حق هيچ مظلومى نزد ظالم نگذارد. بعد از آن گفت: اى گروه مردمان! و اى جماعت حاضران! هر كس را كه من آزرده باشم يا حقى از او برده باشم برخيزد و عوض آن از من بستاند و استيفاى حق خود نمايد و اگر كسى باشد و حاجتى داشته باشد شرم ندارد و طريق اسلام مرعى دارد، برخيزد و حاجت خود بگويد و از من حق خود طلب كند. مردى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! سه درهم حق بر ذمت تو دارم اكنون حق خود را به موجب وصيت شما از شما طلب مى دارم.

رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: تكذيب تو نمى كنم و تو را نيز سوگند نمى دهم و ليكن اين دراهم از چه ممر است كه طلب مى دارى؟ گفت: يا رسول اللّه! روزى سائلى از شما سؤال كرد، مرا فرمودى كه سه درهم به وى ده، من به فرموده حضرت شما آن سه درهم بدادم و تا كنون عوض آن نيافتم. آن حضرت سه درهم به وى داد.

ديگرى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! من سه درهم از بيت المال تصرف كرده ام و به آن محتاج بودم و آن را تا اين زمان مخفى داشتم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود تا آن سه درهم از او گرفتند.

ديگرى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! من نفاق دارم و شعار منافقان در خود مشاهده مى نمايم و اصناف مناهى و انواع معاصى از من در وجود آمده و امثال اين

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:365

سخنان به عرض رسانيد و اظهار ندامت و پشيمانى كرده اشك بر رخساره دوانيد. عمر آنجا حاضر بود، برخاست و بانگ بر وى زد و گفت: چه كار بود كه كردى و چه سخن بود كه در ميان آوردى و خود را در ميان چندين خلايق رسوا گردانيدى؟ حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه اى عمر! بگذار و ديگر مثل اين سخن بر زبان ميار. بدان و آگاه باش كه آنجا ملائكه ملكوت حاضرند و بر حاضران مجلس ناظر، اين مرد طريق انصاف پيش گرفته و راستى آورده و از كرده پشيمان گرديده من در حق او دعاى خير كردم و اين دعاى من در حق او به اجابت مقرون شد و

اكنون گواهى مى دهم كه اين مرد حالا از جمله نيكان درگاه و نيكوكاران امت رسالت پناه است. ديگر باره آن حضرت رو به عمر كرد و گفت: اى عمر! و اللّه بدان به يقين كه رسوايى دنيا بغايت سهل است نسبت به رسوايى آخرت، چه رسوايى آخرت را كناره و پايان پديد نيست، از آن روز بايد انديشيد كه ارواح انبياء و اولياء و صديقان و شهيدان و مؤمنين و مؤمنات در عرصه گاه محشر حاضر باشند و ملائكه ملكوت و ساكنان صوامع جبروت ناظر، بر رسوايى كسى نظر اندازند و او را در چنان موضع و در چنان محفل رسوا ببينند.

ديگرى برخاست و گفت: يا رسول اللّه! من گاهى فحش مى گويم و گاهى كذب بر زبان خود مى رانم. عمر برخاست كه او را منع كند و زجر فرمايد. سخن رسول به يادش آمد، ساكن شد. پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- در حق او دعاى به خير كرد و فرمود:

الهى! چون كذب را بر خود روا نمى دارد و از گفتن فحش اظهار ندامت مى نمايد، اين دو صفت ذميمه را از او زايل گردان و زبان او را به خير و صلاح و به صدق و راستى ثابت دار. دعاى پيغمبر در حق او به اجابت مقرون گرديد و بعد از آن زبان او هرگز به كذب و فحش جارى نشد.

در اين محل عكاشه برخاست و گفت: يا رسول اللّه! مرا بر تو حقى است اگر نگويم و حق خود از تو طلب ننمايم ترسم كه فرمان نبرده باشم و به حضرت تو عاصى شده باشم و اگر بگويم در انديشه آنم كه اصحاب بر من

ملامت آغاز كنند و زبان طعن و سرزنش نسبت به من دراز كنند اما به مقتضاى امتثال فرمان معروض مى دارم و حق

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:366

خود از حضرت شما طلب مى نمايم. يا رسول اللّه! در سفر تبوك خواستى كه تازيانه خضراء بر شتر اندازى بر كتف من آمد و از آن متألم شدم، اكنون به حكم فرمان شما قصاص مى طلبم. اصحاب را اين سخن بغايت ناخوش آمد و عمر از استماع اين سخن مشوش برآمد و خواست كه او را زجر نمايد و سرزنش نموده منع فرمايد. چون سخن رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به يادش آمد مطمئن شد اما آن سرور فرمود كه اى عكاشه! يرحمك ربّك! خدا تو را بيامرزد كه اين خصومت را به قيامت نگذاشتى و حق خود را از ذمه من در دنيا برداشتى. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- سلمان را فرمود كه تازيانه چوب خضراء در خانه فاطمه است آن را بيار. سلمان گريان گريان به در حجره خاتون قيامت آمد و تازيانه طلبيد. فاطمه زهرا گفت: اى سلمان! پدرم تب دارد و بسيار تعب مى كشد و قوت نشستن بر مركب ندارد، اين وقت به تازيانه چه احتياج دارد؟

سلمان گفت: اى سيده زنان و اى معصومه آخر الزمان! پدرت اداى حقوق مى نمايد و استرضاى خاطر احباب و اصحاب مى فرمايد، روزى خواسته كه تازيانه بر شتر زند بر كتف مسلمانى آمده و حالا آن كس قصاص مى طلبد. بيت:

به زهرا اين سخن گفتند بگريست كه حضرت را جفا در خستگى چيست پس فاطمه- عليها السلام- تازيانه تسليم كرده خروش بركشيد و گفت: اى سلمان! به خدا بر تو سوگند كه

درخواست كنى آن كس را كه تازيانه بر پدر بيمار من نزند.

سلمان بازگرديد و تازيانه به حضرت مصطفى رسانيد. اما فاطمه زهرا فرزندان خود حسن و حسين را طلبيد و گفت: اى جانان مادر! جد بزرگوار شما در مسجد است و شخصى مى خواهد كه به قصاص تازيانه بر وى زند، برويد و به عوض يك تازيانه صد تازيانه خوريد.

پس حضرت رسول فرمود: اى عكاشه! برخيز و تازيانه از سلمان بستان و چنان كه من زده ام قصاص كن. عكاشه تازيانه برداشت و قد برافراشت و گفت: يا رسول اللّه! آن روز كتف من برهنه بود، امروز شما كتف مبارك خود برهنه سازيد. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:367 صحابه مضطرب گشتند از اين غم فرود آمد ز ابر ديدگان نم اكابر اصحاب اكثر كتفها برهنه كردند و به اشتياق تمام نزد عكاشه دويدند و در اين محل شاهزاده ها- حسن و حسين- رسيدند و آه و فغان كشيدند و گفتند: اى عكاشه! ما نزد تو به درخواست نيامده ايم بلكه به جهت آن آمده ايم تا به عوض يك تازيانه صد تازيانه خوريم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى جانان پدر! و اى جوانان محشر! تازيانه من زده ام قصاص بر شما ظلم است و ظلم نزد خداى تعالى و شريعت جدّ شما روا نيست. بيت:

نبى گفتا قصاصش بر من آيدقصاص من دگر كس را نشايد پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله- دست كرد و دراعه حشمت بر دوش افكند.

خروش از ملائكه ملكوت و فغان از سكان عالم جبروت برآمد. اصحاب به فرياد در آمدند و شاهزاده حسن و حسين فغان بر كشيدند. بيت:

فغان از عالم بالا برآمدخروش از ساحت

غبرا برآمد اما راوى گويد كه چون عكاشه ديد كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كتف مبارك خود برهنه كرده به جانب پيغمبر روان گرديد. چون نظرش بر مهر نبوت افتاد عشاق وار قدم از سر ساخت بلكه مشتاق وار سر از قدم نشناخت، دويد و خود را به مهر نبوت رسانيد و بوسه داد و روى بر آن ماليد و بعد از آن دويد و قدم شاهزاده ها را بوسه داد و روى خود بر پشت پاى مبارك ايشان نهاد و بعد از آن در پاى حضرت رسالت افتاد و روى خود را بر آن ماليد و به تضرع و زارى و ناله و بى قرارى درآمده گفت: يا رسول اللّه! غرض اصلى و مقصود كلى من قصاص نبود بلكه مساس بود بعضى اعضاى مبارك تو را و من از حضرت شما شنيدم كه هر كس مس كند عضوى از اعضاى مرا، آتش دوزخ بر وى كار نكند.

پس حضرت رسول از بالاى منبر به زير آمد و اين آخرين موعظه آن سرور بود و به خانه عايشه آمد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:368

نقل است كه آن حضرت در مرض موت چند دينار زر سرخ داشت و فرمود كه آن را بر فقرا و مساكين قسمت كردند. عايشه هفت عدد يا هشت عدد از آن نگاه داشت.

حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بر آن واقف شد، او را به حضور خود طلبيد و از آنجا كه به جانب او ميل و محبت داشت به رفق و مدارا گفت: روا نباشد كه من از دنيا بروم و از من زر سرخ بماند، آن را از او گرفت و

تسليم على- عليه السلام- نمود و فرمود كه بر فقرا تصدّق كند. در اين محل بلال به در حجره رسول آمد و به دستور آواز بر كشيد كه: «الصّلاة». آن حضرت از تابش تب ثقيل بود و قوّت بيرون رفتن نداشت، فرمود كه اى بلال! خدايت جزاى خير دهاد. پس بلال زمانى توقف كرد و باز به در حجره آمد و آواز «الصّلاة» بر كشيد. آن حضرت فرمود كه اى بلال! خدا بر تو رحمت كند. بلال لحظه اى توقف نمود و باز به در خانه آمد و آواز «الصّلاة» بر كشيد و آن حضرت نتوانست كه به مسجد تشريف فرمايد و نماز بگزارد. در اين محل عايشه را انديشه به خاطر درآمد كه پدرش امامت كند، كسى نزد بلال فرستاد و گفت: حكم نبوى بر اين موجب شرف نفاذ يافته كه پدرم ابى بكر امامت قوم نمايد. بلال نزد ابى بكر آمد و صورت حال از زبان عايشه بازگفت. ابى بكر بى آنكه تحقيق نمايد اعتماد بر صدق قول او نموده برخاست و روى به محراب آورد و چون نظرش بر آنجا افتاد و آن محل را از قبله اهل يقين خالى ديد گريه بر وى غلبه كرد اما خود را نگاه داشت و به امامت مشغول شد. در اين محل حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به هوش آمده از فاطمه زهرا- عليها السلام- پرسيد كه چه فرياد است؟ گفت: يا رسول اللّه! اصحاب از غم مفارقت تو مى گريند و از ماتم مهاجرت تو مى نالند. پس على و فضل و عباس را طلبيد و به مددكارى ايشان به مسجد آمد و ابا بكر را

بازپس كشيد و حضرت رسول به امامت مشغول شد و چون از نماز فارغ گرديد دست به دعا برداشت و بعد از دعا به خانه در آمد و تكيه كرد. ام سلمه مى گويد: من بر بالين آن حضرت نشسته بودم و آن حضرت لب مى جنبانيد. گوش فرا داشتم تا چه مى گويد. آواز مى آمد كه الهى! امتان مرا از آتش دوزخ برهان و حساب قيامت بر ايشان آسان گردان. در آن محل آن سرور چشم باز كرد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:369

و نظر مباركش بر من افتاد. گفتم: يا رسول اللّه! جان من فداى تو باد، چه حال دارى؟

گفت: اى ام سلمه! بدرود باش كه اندك زمانى بگذرد كه تو آواز من نشنوى و مرا نيز نبينى. در آن وقت على- عليه السلام- آنجا حاضر بود، گفت: يا رسول اللّه! دوش در خواب ديدم كه زرهى پوشيده بودم آن زره از من جدا شد. فاطمه زهرا گفت: در خواب ديدم كه مصحفى «1» دارم و پيوسته از آنجا مى خوانم ناگاه آن مصحف ناپديد گرديد و هر چند جستم پيدا نگرديد. شاهزاده ها- حسن و حسين- گفتند: در خواب ديديم هر يك جدا جدا كه تختى به هوا مى رفت و ما در زير آن تخت سر برهنه مى رويم. پيغمبر فرمود كه اى على! زرهى كه در خواب ديدى من بودم كه پناه تو بودم و حالا وقت آن است كه من درگذرم و تو تنها بمانى. اى على! به تو وصيتى مى كنم كه بعد از من امور مكروهه به تو بسيار خواهد رسيد و تو را از روى اكراه و اجبار مى بايد كشيد. بيت:

شوند ارباب كين با يكديگر ياررسد زيشان

ملامت بر تو بسيار تنگدل نشوى و طريق صبر و تحمل پيش گيرى و چون مردم طالب دنيا گردند و دست از عقبى بدارند تو آخرت را اختيار فرما و اوّل كسى كه به حوض كوثر به من رسد تو باشى. بعد از آن روى به فاطمه كرد و گفت: اى فرزند دلبند! آن مصحف منم كه پيوسته مى ديدى و از ديدار من چون گل شكفته مى گرديدى، اكنون از چشم تو غايب خواهم شد و تو از من دور خواهى ماند. بعد از آن به جانب امام حسن و امام حسين التفات كرد و گفت: اى فرزندان و جگرگوشگان من! آن تخت، تابوت من است كه ياران من بردارند و به جانب قبر برند و شما در زير آن فرقهاى مبارك برهنه كرده و گيسوهاى مشكين پراكنده كرده خواهيد رفت. بعد از آن گفت: الهى! دشمن دار آن كس را كه آزار فرزندان من كند. پس شاهزاده ها به گريه درآمدند و باقى صحابه خروش برآوردند و دقيقه اى از جزع و بى قرارى فرو نگذاشتند. بيت:

______________________________

(1)- ب و ج: «ورقى مصحف».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:370 جانها در آتش است كه جانان همى رودسيلاب خون ز ديده گريان همى رود نقل است كه جبرئيل- عليه السلام- از پيش ربّ العالمين آمد و گفت: يا رسول اللّه! حق تو را سلام مى رساند و بعد از سلام مى فرمايد كه اگر مى خواهى تو را شفا دهم و از اين مرض خلاص سازم و اگر آرزوى شرف لقاى ما دارى و طلب تقرّب وصال ما و قرب جوار ما مى نمايى به قبض روح تو امر فرمايم و مستغرق درياى رحمت خود گردانم.

حضرت رسول لقاى خدا و

رجوع به دار البقاء اختيار نمود. حق سبحانه و تعالى ملك الموت را امر فرمود كه نزد حبيب من رو و بى اذن او در آن حجره مرو و او را مخير گردان در ميان بقا در دنيا و ميان لقا به حضرت رفيق اعلا. پس ملك الموت به در خانه آن حضرت آمد و در بيرون خانه به صورت اعرابى بايستاد و به اين عبارت آواز برآورد كه: السّلام عليكم يا اهل بيت النبوّة از راه دور آمده ام و مى خواهم كه به شرف خدمت رسول مشرف گردم چه شود كه مرا در اين حجره در آريد و ديدار حضرت پيغمبر به من نماييد. فاطمه آواز داد كه اى اعرابى! پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از حرارت تب در تاب است و حالا چشم خود بر هم نهاده در خواب است، در اين محل ملاقات نمى توان كردن و ميسّر نيست ديدن آن حضرت. عزرائيل- عليه السلام- لحظه اى توقف نمود و بعد از آن آواز داد و رخصت طلبيد، همان جواب شنيد. نوبت سيم به آواز بلند مشتمل بر مبالغه دستورى طلبيد. حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به هوش آمد و آواز عزرائيل را شنيد، از فاطمه پرسيد كه اى فرزند اين آواز كيست و اين فغان براى چيست؟ گفت: اى پدر بزرگوار! و اى سرور نامدار! مردى غريب به صورت مهيب بيرون در ايستاده و حالا سه نوبت است كه اذن دخول مى طلبد و مى گويد از راه دور آمده ام و با رسول خدا داعيه ملاقات دارم و من هر نوبت عذر خواهى كردم، سخن من قبول ندارد و از اينجا به اين عذرى

كه آوردم نمى رود. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه اى فاطمه! دانستى كه او كيست؟ گفت: نمى دانم كه او از كجا مى آيد و به حضرت شما چه مهم دارد؟ پيغمبر فرمود كه اى فرزند دلبند! و اى راحت جان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:371

مستمند! بدان و آگاه باش كه اين شخص شكننده لذات است و مفرّق جماعات است، اين قطع كننده آرزوها و مرادات است، اين تاراج دهنده جهات و خراب كننده عمارات است، اين بيوه سازنده زوجات است و يتيم كننده بنين و بنات است، اين حريفى است كه بى كليد در بگشايد و بى آلت قطع دلها كند و سرها از تن به دور اندازد و غارتگرى است كه جانهاى پيغمبران و بنياد هستى آدميان را به يك نفس براندازد و از پاى در آرد، اين ملك الموت است كه به قبض روح پدر تو آمده است، اذن رخصت به جهت حرمت ما مى طلبد و ادب آستانه ما نگاه مى دارد، او را رخصت فرماييد كه در گشوده به خانه در آيد. فاطمه چون اين سخن بشنيد بى طاقت گرديد و فرياد وا أبتاه! خربت المدينة بر كشيد. اى دريغ كه مدينه خراب شد و اين جمعيتها به تفرقه مبدل گرديد.

چون حضرت پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- فاطمه را گريان و نالان ديد دلش بر فرزند بسوخت، او را به سوى خود كشيد و به سينه خود منضم گردانيد. در اين محل ضعف بر آن سرور مستولى شد، چشمان مبارك بر هم نهاد و زمانى برآمد، فاطمه را دغدغه اى عظيم شد كه شايد روح مطهر آن حضرت از بدن اطهر مفارقت كرده سر پيش روى پدر بزرگوار

خود برده گفت: يا أبتاه، هيچ جواب نشنيد، ديگر باره گفت: يا أبتاه، هيچ جواب نشنيد، ديگر باره گفت: أبتاه! جان من فداى تو باد، ديده بگشا و به فرزند دلبند خود سخنى بفرما. آن سرور چشم بگشاد و فاطمه را ديد كه قطرات عبرات چون باران نيسان بر رخسار ارغوانى مى ريخت و شعله آتش جانسوز از كانون دلها مى انگيخت. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى فرزند پسنديده و اى آرام دل محنت كشيده! آب ديده تو بسيار گردانيد غم مرا و فراوان ساخت درد و الم مرا، و به دست مبارك خود آب از ديده فاطمه پاك مى كرد و مى گفت: اى فرزند پاكيزه! گريه مكن كه به واسطه گريه تو ملائكه آسمان و حمله عرش رحمان به گريه درآمدند. ديگر باره گفت: اى فاطمه! چون روح مرا قبض كرده باشند بگو إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ «1». اين بگفت و چشم بر هم نهاد. فاطمه- عليها السلام- درنگى صبر كرد. ديگر باره آواز برآورد

______________________________

(1)- بقره 2/ 156.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:372

كه: يا أبتاه! چشم بگشا و به فرزند درمانده خود سخن فرما. بيت:

زان لب شيرين تكلم يك سخن گر بشنوم تا قيامت آن سخن ورد زبان من شود آن حضرت چشم گشود و فاطمه را نوازش كرده فرمود: اى فرزند من و اى راحت نور ديده و دلبند من! بدان و آگاه باش كه در اين دو سه نوبت كه مرا مى خواندى و من بى خود بودم، در آن حالت انديشه حيات و ممات خود مى نمودم و آنچه مقتضاى طبيعت و لوازم بشريت بود از خود مرتفع مى گردانيدم، اكنون قطع تعلّقات دنيايى و لذات

جسمانى كردم و عزيمت انتقال به جانب ذو الجلال مصمّم گردانيدم و ساعت به ساعت است كه جان عزيز من به دعوتخانه وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ «1» توجه خواهد نمود بلكه دم به دم است كه نفس مطمئنّه مرا از حضرت جلال احديت مژده فَادْخُلِي فِي عِبادِي «2» خواهد رسيد. بيت:

مرگ است كه دوست را رساند بر دوست آن كيست كه او به مرگ شادان نشود بعد از آن روى به ازواج طاهرات كرد و به هر كدام جدا جدا سخن و وصيت فرمود.

بعد از آن روى به عايشه كرد و گفت: تو حرم منى و نزد من محترمى و او را به خطاب مخصوص ساخت و بر سبيل عموم فرمود كه اى ازواج طاهرات! در پرده عظمت و طهارت باشيد و در گوشه هاى خانه به سر بريد و به جهت مهمات دنيا از هيچ جهت و به هيچ باب مدخل نكنيد و نزد اين و آن مياييد و مرويد و خود را از نظر نامحرم مصون و محفوظ داريد و اوقات به تقوا و طهارت گذرانيد. آنگاه به جانب فاطمه التفات فرمود و گفت: اى فرزند! فرزندانت حسن و حسين را حاضر گردان. فاطمه- عليها السلام- كس فرستاد و فرزندان را به تعجيل تمام نزد آن حضرت آورد. ايشان چون جدّ عالى

______________________________

(1)- يونس 15/ 25.

(2)- فجر 89/ 29.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:373

شأن خود را بدان حال بديدند بى طاقت گرديده گريه آغاز كردند و هزار در محنت و اندوه بر خود و بر حاضران باز كردند.

راوى مى گويد كه چون شاهزاده ها در پهلوى جدّ بزرگوار خود نشستند حسن روى خود بر روى پيغمبر نهاد و حسين

روى خود بر سينه آن سرور ماليد. پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- در آن حال ديده مبارك بر ايشان دوخت و از راه لطف و مرحمت بديشان مى نگريست و از طريق محبّت ايشان را مى بوسيد و مى بوييد. بعد از آن اكابر اصحاب را به حضور خود طلبيد و در باب تعظيم و تكريم فرزندان مبالغه تمام نمود و به آيه وافى هدايه: قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى «1» مبالغه ديگر فرمود.

بعد از آن به اكابر اصحاب گفت: شما را سفارش فرزندان و اهل بيت خود مى كنم و اين سفارش آخرين است، بشنويد و ياد گيريد و حاضران به غايبان برسانيد. ديگر باره فرمود: اى اصحاب! به يقين بدانيد و اى احباب! نيكو آگاه باشيد: آزار فرزندان من آزار من است و آزار من آزار خدا، پس آزار ايشان مجوييد و مرا در روز قيامت خصم خود مسازيد. پس چه گويى در حق كسانى كه قول خدا [را] گوش نكردند و به وصيت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- التفات ننمودند و فاطمه زهرا [س] را آزار دادند و حسن مجتبى [ع] را زهر دادند و حسين مظلوم [ع] را سر از تن جدا كردند و على مرتضى [ع] را در محراب شهيد كردند و دودمان نبوّت را زير و زبر كردند و شرم از خدا نداشتند و كمال بى حيايى و نهايت بى حرمتى به حضرت مصطفى رسانيدند. بر چنين قوم تو لعنت نكنى شرمت باد.

روايت است كه فاطمه زهرا [س] بعد از وصيّت پدر گفت: اگر مرا غمى رسد با كه گويم و اگر فرزندان مرا آزارى باشد مراد ايشان از

كه جويم؟ اى تكيه گاه محرومان و اى پناه مظلومان! ما به فراق تو چگونه صبر توانيم كرد و بى پرتو ديدار مباركت چه سان توانيم بود؟ ديگر باره خروش كردند و فغان بر كشيدند. بيت:

______________________________

(1)- شورى، 42/ 23.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:374 جانها كباب مى شود از آتش فراق يا رب كه برفتد ز جهان رسم افتراق «1» آن حضرت را دل بر فرزندان بسوخت، ايشان را به خود در كشيد و دست شفقت بر سر ايشان ماليد. راوى اين خبر مى گويد كه چون فرزندان را تسلى داد و ايشان را از خانه بيرون فرستاد روى به ازواج طاهرات كرده فرموده: ادعونى حبيبى؛ يعنى: بخوانيد به نزد من و حاضر گردانيد حبيب مرا. حفصه فرياد كرد كه اى عايشه! رسول خدا پدرت را مى خواند و ابى بكر را به حضور خود مى طلبد! عايشه آواز برداشت و گفت: اى حفصه بگذار و ديگر اين سخن را بر زبان مباركه رسول خدا به غير از على- عليه السلام- كسى را حبيب خود نمى داند. پس على- عليه السلام- را بخواندند و به نزد حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- آوردند. پس على [ع] بر بالين پيغمبر بنشست و سر مبارك آن حضرت را برداشت و به زير بغل آن سرور درآمده پشت آن حضرت را بر سينه خود گذاشت. حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بعضى از اسرار الهى را كه در درون سينه خود نگاه مى داشت به موجب رخصت آسمانى به على- عليه السلام- ارزانى داشت و سرّ نقطه نبوّت را به مركز دايره ولايت گذاشت و شمّه اى از سرّ لا فرق بينى و بين حبيبي، در ميان امت

بگذاشت.

نقل است كه جناب ولايت مآب گفت كه چون آن سرور مرا از اسرار الهى به تمامى واقف گردانيد هزار باب علم بود كه بر من آموخت و مرا از هر بابى هزار باب ديگر از علوم مفتوح شد. بعد از آنكه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از اسرار فارغ گرديد، آواز بلند كرد و فرمود: اى على! فلان يهودى نزد من چندين دين دارد، اداى دين من كن و حق او بده و از ذمّت من برى گردان، و احكام شرايع به تو سپردم، به سائلان برسان.

بعد از آن گفت: اى على! بعد از من به تو مكروه بسيار رسد البته تحمل را پيشه كن و در مضمون آيه كريمه: إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ «2» انديشه كن. بعد از آن فرمود: اقيموا الصّلاة و ما ملكت ايمانكم، البسوا ظهورهم و اشبعوا بطونهم و الينوا لهم القول؛ يعنى: نماز را به

______________________________

(1)- ب و ج: «

جانها در آتش است كه جانان همى رودسيلاب خون ز ديده گريان همى رود» .

(2)- بقره 2/ 153.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:375

پاى داريد و به هيچ وجه ترك آن را جايز مداريد. بيت:

روز محشر كه جان گداز بوداولين پرسش از نماز بود ديگر بندگان خدا را كه به قيد عبوديت خود از مال الهى درآورده باشيد، پشت ايشان را برهنه مداريد و شكم آن جماعت را گرسنه مداريد و با ايشان به رفق و مدارا تكلم نماييد و در افعال و اقوال با ايشان درشتى و زشتى منماييد. بعد از آن فرمود: اين وصيّت مرا حاضران به غايبان برسانيد و غايبان به غايبان بطنا بعد بطن الى يوم القيامة برسانيد.

در اين محل چون

حاضران آن خواجه لولاك را بدان حال بديدند، زار زار بگريستند چنانچه از گريه ايشان هر كس كه در مسجد بود به گريه درآمد. آيا كدام دل باشد كه تحمّل مفارقت رسول ثقلين تواند نمود و كدام گوش باشد كه قوت استماع مهاجرت خواجه كونين تواند شنود؟! بيت:

دوستان روز وداع است فغان در گيريددل به يكبارگى از جان و جهان برگيريد

شمع خورشيد به آه سحرى بنشانيدوز تف سوز جگر بار دگر درگيريد چون وصيّت رسول به اينجا رسيد، قابض ارواح به نزد حضرت رسالت آمد و گفت:

السّلام عليك ايّها النّبىّ و رحمة اللّه و بركاته. خداى تعالى مرا به نزد تو فرستاده امر فرمود كه به اذن تو قبض روح تو كنم. حالا اى سيّد! حكم تو چيست و مراد خاطر تو كدام است؟ رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه قبض روح بكن اما چندان موقوف دار كه جبرئيل بيايد و احوال معلوم من فرمايد. فى الحال جبرئيل- عليه السلام- حاضر شد و ديده ها پرآب داشت. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى برادر در چنين محل مرا تنها مى گذارى؟ جبرئيل- عليه السلام- گفت: يا رسول اللّه! من به مهمّات تو مشغول بودم و چيزهاى نيكو براى تو آوردم. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- پرسيد كه مهمّى كه ساختى، كدام است و خبر خوش كه آوردى محل اعلام است. جبرئيل- عليه السلام- گفت: خادمان فردوس، بهشت عنبر سرشت را زيب تمام دادند و موكّلان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:376

دوزخ، تابش آتش را فرو نشاندند و حور العين به جهت حضور تو خود را بياراستند و خادمان طبقهاى نثار به جهت ايثار به كف

گرفتند و فرشتگان به جهت نظاره صفها بر كشيدند و انتظار روح مطهّر تو مى برند. بيت:

حجله قدس براى تو بياراسته اندخوش خرامان گذرى كن به تماشاگه راز

قدمى پيش نه و قصر فلك را بفروزبرقع از رخ بفكن جمله ملك را بنواز رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اين خبرها همه پسنديده و اين مژده ها بغايت نيكو است و سنجيده، اما مرا در اين محل مژده از اين بهتر و تحفه از اين نيكوتر مى بايد.

جبرئيل- عليه السلام- گفت: اوّل كسى كه به لقاى پروردگار خود برسد تو باشى و اوّل كسى كه شفاعت امت كند و شفاعت او مقرون به اجابت گردد تو باشى. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى آرنده وحى و اى رساننده امر و نهى! بشارتى به من رسان كه بار ملال از دل من برخيزد و زنگ اختلال از آينه سينه من بزدايد. جبرئيل گفت: اى رحمت عالميان و اى واسطه شفاعت عاصيان! نمى دانم كه مدّعاى تو چيست و انديشه اى كه دارى براى كيست؟ رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: در غم عاصيان امت و گروه پيروان مكت خودم. جبرئيل- عليه السلام- گفت: اى سيّد و سرور و اى خواجه امت پرور! دل خوش كن و به جهت امتان عاصى خود انديشه مكن كه حق سبحانه و تعالى در دنيا ايشان را نگاه دارد و در عقبى به واسطه شفاعت تو عاصيان امت را بيامرزد چندان كه تو راضى شوى و خشنود گردى. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اكنون خوش دل شدم و چشم من روشن گشت. پس متوجه شد به جانب ملك الموت و فرمود كه پيش

آى و آنچه مأمورى به آن قيام نماى. پس عزرائيل- عليه السلام- به قبض روح مطهّر آن سرور مشغول شد.

نقل است كه پيغمبر خدا در سكرات موت به الوان مختلفه بر مى آمد و قدحى آب پيش آن حضرت بود، دست مبارك در آنجا مى كرد و بر رخساره مى ماليد و بر پيشانى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:377

خود مسح مى فرمود و مى گفت: اللّهم اعنّى على سكرات الموت. در اين محل يكى درآمد، آن حضرت ديد كه مسواك دارد، از او طلبيد و مسواك كرد و آخرين عمل آن حضرت اين بود، و دست برداشت و مناجات به حضرت قاضى الحاجات داشت و نظر به جانب سقف خانه گذاشت و مى فرمود: بالرّفيق الاعلى ناگاه دست حق پرست آن سرور مايل شد به جانب بدن و روح مطهّر حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به عالم بقا و به لقاى حضرت حق جلّ و علا طيران نمود و به شرف قرب ملك متعال مشرف گرديد. بيت:

به جانان گشت واصل يار جانى مشرف ساخت ملك جاودانى

قفس بشكست مرغ گلشن رازسوى گلزار سرمد كرد پرواز

چراغ زندگانى ماند بى نورتن عالم ز جان گرديد مهجور امير المؤمنين على- عليه السلام- مى فرمايد كه چون عزرائيل- عليه السلام- به حضور جبرئيل- عليه السلام- روح مطهّر حضرت را قبض كرد و به اعلى عليين متوجه گرديد، آوازى شنيدم كه از جانب آسمان مى آمد كه: وا محمّداه و يا رسول اللّه. من آن حضرت را بخوابانيدم و پرده بر روى آن حضرت كشيدم، گريه بر من مستولى شد و من بى طاقت گرديدم. خاتون زنان و مادر مظلومان فغان برداشت و گريه آغاز كرد كه: يا أبتاه و يا محمداه اجاب

ربا دعاه. بعد از وفات رسول- صلّى اللّه عليه و آله- هيچ كس فاطمه را خندان نديد تا از اين عالم فانى رحلت نمود و در مدت عمر خود شب و روز گريان بود و از گريه و ناله لحظه اى نمى آسود. بيت:

كارم فتاد بى تو مرا با گريستن عيب است عيب بى تو مرا ناگريستن

شب تا به روز كار من و روز تا به شب ناليدن است در غم تو يا گريستن همچنين هر يك از ازواج طاهرات فغان مى كردند و فرياد به آسمان مى رسانيدند و جزع و بى قرارى مى نمودند. مقارن ناله و بى قرارى و در خلال شدت گريه و زارى از كنج خانه آوازى آمد كه: السّلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته. كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ إِنَّما

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:378

تُوَفَّوْنَ أُجُورَكُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ «1». فاطمه زهرا [س] و عايشه به اتّفاق زوجات حضرت مصطفى روى به جانب على- عليه السلام- آوردند و گفتند: يا على! اين چه صدا است كه مى شنويم و اين چه نداست كه به گوش ما مى آيد؟ على- عليه السلام- فرمود كه اى دختر پيغمبر و اى مادر شبير و شبر! خضر پيغمبر- عليه السلام- است كه آمده و تعزيت پدرت مى رساند و تو را به صبر و تحمل ارشاد مى نمايد و مى گويد كه اى اهل بيت! فرياد بگذاريد و صيحه جانگداز بر طرف سازيد و به مهمّات رسول پردازيد. پس على- عليه السلام- با خواص خود به خانه درآمده پرده در ميان مردان و زنان بست و به تهيه غسل آن سرور مشغول گشت.

نقل است كه اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- در مسجد نشسته بودند. چون گريه و زارى اهل بيت

را شنيدند بعضى فى الحال در گرداب اضطراب افتادند و از اطراف و جوانب سخنان از هر باب بنياد كردند. بيت:

همان زمان كه جهان نور چشم خود گم كردهزار فتنه زهر گوشه رو به مردم كرد راوى مى گويد كه از استماع وفات رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بعضى اصحاب بيمار شدند و در آن بيمارى به اندك زمانى به عالم بقا رحلت نمودند و بعضى بى هوش شدند و مدتى مديد برآمد كه از بى هوشى برآمدند و بعضى از صدمه اين واقعه و از ضربت اين حادثه لاغر گرديدند و در آن لاغرى بودند تا به جوار رحمت حق رسيدند و بعضى را قوت نماند كه از قيام به قعود آيند، از اين غصه زمينگير شدند. اما ابى بكر و عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن مصلحت چنان ديدند كه مهمّات غسل و دفن پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را به على- عليه السلام- گذارند و به گوشه اى رفته در باب خلافت گفت و شنيد نمايند و مردم را به خود خوانده طوعا و كرها براى خود بيعت گيرند. پس ابى بكر آمد و پرده از روى آن سرور برگرفت و آب در ديده بگردانيد و

______________________________

(1)- آل عمران، 3/ 185.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:379

از آنجا به مسجد درآمد. و روايتى آن است كه همانجا كه بود، آواز بلند كرد، و روايتى آن است كه به منبر برآمد و به آواز بلند گفت: اى قوم! من كان يعبد محمّدا فانّ محمّدا قد مات و من كان يعبد اللّه فانّ اللّه حىّ لا يموت، اين بگفت و روى به سقيفه بنى ساعده آورد

و به اتّفاق عمر گروهى را به آن طرف راندند و گروهى ديگر را به زجر و تكليف بردند و جمعى ديگر از اعيان اصحاب را با وجود زجر و تكليف، بردن نتوانستند اما ميان ايشان سخنان درشت و كنايات زشت گذشت كه ايراد آن در اين مختصر مفيد نيست. اسامى بعضى جماعت كه موافقت به اصحاب نكردند و مخالفت نموده همراه ايشان به سقيفه نرفتند و به تعزيت پيغمبر مشغول شدند به اين طريق در بعضى سير مذكور است: سلمان فارسى و ابو ذر غفارى و حذيفه يمانى و حذيفة بن ثابت و مقداد اسود و سعد انصارى و ابو الهيثم و عمار ياسر و حباب بن منذر «1» و قيس بن سعد و قاص و بريده اسلمى و خالد بن سعد و ابو ايوب الانصارى و خالد بن زيد انصارى و زيد بن جعفر و عثمان بن حنيف و قيس بن سعد عباده و جابر انصارى و خالد بن زيد انصارى و ابو سعيد خدرى و عبد الله و فضل فرزندان عباس بن عبد المطلب. اين جماعت با على- عليه السلام- موافقت نمودند و به مهمّات غسل حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به امر على- عليه السلام- موافقت مى نمودند و به بيعت اصحاب در نيامدند بلكه به خلافت ايشان نيز راضى نشدند.

راوى مى گويد كه اصحاب چون به غسل پيغمبر و نماز بر آن سرور ملتفت نشدند و به مهمّات خلافت مشغولى نمودند على- عليه السلام- عباس را كه غم پيغمبر بود با دو پسرش و اسامة بن زيد و صالح حبشى كه آزاد كرده رسول بود، حاضر كرده فرمود كه همراه

من باشيد و مددكارى من نماييد. پس آن سرور را برداشته بر مغسل نهادند و جامه از تن پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- بيرون كردند، و روايتى آن است كه در زير همان جامه كه آن سرور پوشيده بود، غسل دادند و على- عليه السلام- دست به بدن آن سرور مى ماليد و آن حضرت را مى شست و باقى مردم مددكارى مى كردند و عباس

______________________________

(1)- ب و ج: «حباب بن الارث».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:380

آب مى ريخت، و به روايتى فرزندان عباس به آن خدمت سرافراز بودند و به هيچ گونه چركى و آلايشى از آن جسد طاهر، ظاهر نبود. بعد از غسل دادن آن سرور و به اتمام رسانيدن شست و شوى آن بدن اطهر، قطره اى چند آب در گوشه چشم پيغمبر و در غر ناف آن سرور- صلّى اللّه عليه و آله- جمع شده بود، على- عليه السلام- لب خود بر آنجا نهاده و آن آب حيات را كه چشمه معارف الهى و منبع اكتساب نامتناهى بود بياشاميد و ضمير مهر تنويرش به انوار حقايق الاشياء منوّر گرديد و انواع فتوحات غيبى و اصناف سعادات اسرار علوم الهى بر او منكشف گرديد و كارش به جايى رسيد كه به مسامع كافّه خلايق رسانيد: لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا. آنگاه در سه جامه يا دو جامه برد يمانى- على اختلاف الاقوال- يا جامه اى كه جبرئيل- عليه السلام- به فرموده ربّ جليل از بهشت آورده بود، پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را كفن كردند و به حكم وصيّت آن سرور در آن خانه گذاشتند و از خانه بيرون آمدند. امير المؤمنين على- عليه السلام- مى فرمايد كه از

درون خانه آوازى آمد كه اى ملائكه مقربين درآييد و بعد از زمانى اندك آواز آمد كه اى ملائكه سماوات و ارضين درآييد، درنگى برآمد، آوازى آمد كه اى على و اى وصى! با مردم خود درآييد و بر اين سيّد و سرور نماز كنيد و او را دفن كنيد. بعد از آن على- عليه السلام- پيش جنازه بايستاد و نماز كرد و ياران نيز به جماعت نماز كردند. بعد از آن على- عليه السلام- گفت: اى پيغمبر گرامى و اى دين پرور نامى! گواهى مى دهم كه احكام الهى از اوامر و نواهى را به اقامت رسانيدى و بعد از تبليغ احكام، شرط مواعظ و نصايح و اشفاق و مرحمت به جاى آوردى. و ابو طلحه قبر آن سرور را در همان خانه بكند و لحد گذاشت و على- عليه السلام- و عباس و عقيل و اسامه در قبر درآمدند و جسد مطهّر منوّر آن سرور را در قبر درآوردند و نه خشت بر لحد چيدند و بعد از آن همان تراب و خاك در قبر ريختند. و در بعضى كتب سير مذكور است كه مقدار يك شبر از زمين بلندتر گردانيدند و در بعضى كتب ديگر به روايت اهل بيت مقدار چهار انگشت بلند برآوردند و آب بر بالاى قبر آن سرور ريختند.

و چون از دفن پيغمبر خدا فارغ گشتند، به در خانه فاطمه زهرا [س] به مرافقت على

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:381

مرتضى [ع] آمدند و شرايط تعزيت و لوازم مصيبت به تقديم رسانيدند و دقيقه اى از خاطرجويى و رضا طلبى فرو نگذاشتند. پس فاطمه زهرا [س] گفت: اى عزيزان و اى ياران معتمد! پدر يتيمان

پيغمبر بزرگوار خود و پدر عالى مقدار مرا به خاك سپرديد و از دفن او فارغ گرديديد؟ گفتند: آرى، آن خدمت به جا آورديم و آنچه شرايط دفن بود به اتمام رسانيديم. فاطمه زهرا [س] فرمود: شما را چگونه دل يارى كرد و به چه طريق از دل برآمد كه خاك بر بالاى خواجه لولاك پاشيديد و آن حضرت را در زير خاك پنهان ساختيد؟ اصحاب حاضر و احباب كه آنجا ناظر بودند از اين سخنان دردآميز و از اين حكايات آتش انگيز اشك از ديده روان گردانيدند و آه آتشبار از جگر بر كشيدند و به نوعى فرياد و فغان در گرفتند كه غلغله در مواضع ملكوت و ولوله در مجامع جبروت افتاد و زهره از براى دل زهرا دست از طرب بداشت و كيوان بر بالاى هفت آسمان لواى تعزيت برافراشت. بيت:

اى ز هجرانت زمين و آسمان بگريسته سينه و دل خون شده روح [و] روان بگريسته و حضرت خير النّسا يعنى: فاطمه زهرا [س] به جهت تعزيت پدر بزرگوار خود حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- مرثيه گفته و بعضى از آن ابيات كه به تيمّن و تبرّك به لسان عربى واقع شده ايراد نموده شد. بيت:

نفسى على زفراتها محبوسةيا ليتها خرجت مع الزّفرات

لا خير بعدك فى الحيوة فانّماابكى مخافة ان تطول حياتى

زندگى بهر ديدن يار است يار چون نيست زندگى عار است فاطمه زهرا- عليها السلام- مى گريست و در مفارقت پدر بى طاقت بود و بى اختيار مى ناليد و مى زاريد. على- عليه السلام- گاهى او را به انواع نصايح و مواعظ دلدارى مى داد و گاهى به صبر و تحمل ارشاد مى فرمود. على- عليه السلام- اگر

چه آب از ديده خود بر آتش فاطمه زهرا [س] مى ريخت اما هزار شعله آتش از دلهاى احباب

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:382

مى انگيخت.

مروى است كه حضرت مرتضى على- عليه السلام- در فراق جناب رسالت پناهى- صلّى اللّه عليه و آله- به نوعى متألم بود كه به قلم و زبان، بيان آن نمى توان نمود. بيت:

گر به قدر سوزش دل چشم من بگريستى بر دل من جمله مرغان چمن بگريستى مروى است كه حضرت امير المؤمنين على- عليه السلام- بر سر قبر مقدّس و تربت اقدس نبى- صلوات اللّه عليه و آله- آمد و بسيار بگريست و زمان شرف ملازمت پيغمبر و ايام مهاجرت آن سرور را ياد كرد و بى تحمل شده فرياد كرد و بعد از آن گفت، بيت:

انّ الجزع القبيح لقبيح الّا عليك و انّ الصّبر الجميل لجميل الّا عليك

نوبهار من كجا شد آن گل سيراب كومى توان ديدن به خوابش اى دريغا خواب كو شدّت مهاجرت آن سرور و محنت مصيبت حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كه از بتول عذرا فاطمه زهرا [س] و از ازواج طاهرات حضرت مصطفى [ص] و از امير دين مدار على مرتضى [ع] و از بعضى صحابه كبار منقول است از حد تقرير و تحرير متجاوز است اما مضمون همه دريغ و افسوس است و حسرت، و مفهوم جمله، سوز و ناله و اندوه است و حيرت.

اى عزيز من! هر چشمى كه بر فوت حضرت رسالت بگريد و بر موت اين سيّد و سرور اشك از ديده ببارد آتش دوزخ بر وى كار نكند و هر دل كه بر واقعه اين سيّد و سرور و بر حادثه اين مهتر و بهتر متأثّر

گردد و به آه و گريه بزارد و بنالد، بهشت نصيب وى گردد. آرى فوت آن حضرت مصيبت همه امت است تا دامن همه قيامت، چه جاى آدميان بلكه ملائكه زمين و آسمان در اين تعزيت گريه دارند و مرغان هوا و ماهيان دريا متألّم و محزون مى باشند. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:383 گريه مى كن كز آن ثمر يابى اشك ريزى كنى گهر يابى

ابر تا گريه بر چمن نكندغنچه هم خنده بر ثمن نكند «1»

گفتار در ذكر بى وفايى دنياى غدّار و ستمكارى عالم مكّار كينه گذار

منه دل بر جهان فانى اى دوست كز او آخر به جان درمانى اى دوست اى عزيز من! اين جهان، عيّار عشوه سازى است، بغايت جان ربا و اين دنياى دون، مكّار كرمه پردازى است بى حد و نهايت بى وفا، اين فلك نيلگون مانند شيشه اى است پر از زهر و اين سپهر بوقلمون چون حقّه اى است پر از غصّه و قهر، اين گردون گردان بر مثال گردابى است كه راه به ساحل نجات ندارد و اين بيابان بى پايان، محنت آبادى است كه از هوايش رايحه فرح و نشاط به مشام كسى نمى وزد، و اين گرگى است بى حد ديوانه كه به يك حمله گله را زير و زبر كند و اين نهنگى است بغايت گرسنه كه به يك لجه هزار كشتى تن را فرو برد، اين دريايى است كه متعطّشان زلال بقا را از او لب تر نشود، و اين صحرايى است كه هزار سكندر از ظلمات او راه به در نبرد، اين دنيا منزل ارتحال است نه موضع نزول و قرار و اين عالم فانى ساحتى است كه مكان جنگ و جدال است نه مقام استراحت و استقرار. هيچ كس ديده اى كه لباس شادى پوشيده باشد كه آخر

لباس غمش نپوشانند و هيچ جا شنيده اى كه شخصى شربت حيات نوشيده باشد كه عاقبت زهر هلاهل مماتش نچشانند؟ بيت:

به صد غم اندر اين دير غم آبادگرفتار است مسكين آدمى زاد

هيچ روشندلى در اين عالم روز شادى نديد بى شب غم پس اى عاقل دانا و اى مغرور به حيات پنج روزه دنيا! آدم صفى اللّه- عليه السلام- كه پدر عالميان است ساحت عالم را دار القرار نساخت و نوح- عليه السلام- با وجود آنكه مستجاب الدّعوة بود به دفع لشكر اجل نپرداخت و سليمان- عليه السلام- با همه

______________________________

(1)- بيت دوّم را الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:384

جاه و حشمت باقى نماند و سكندر با آن همه قدر و شوكت فانى شد، انديشه كن كه چندين هزار پيغمبر مرسل كجا رفتند و اين همه صديقان و شهيدان عالى مقدار و محل چرا رحلت نمودند؟ پادشاهان گردون مدار و شهرياران فلك اقتدار نماندند، تو در جنب ايشان در چه اعتبارى و پيش اين بندگان و بزرگان دين و دولت چه قدر و مرتبه دارى؟ لباس حيات ايشان مستعار بود، تو را خلعت بقا نخواهند بخشيد، ايشان را شربت ممات دادند تو را هم بى شبهه و ريب از آن شربت خواهند چشانيد. اين نكته بس در مذمت جهان غدار و بى وفايى دنياى ناپايدار كه سر دفتر نقاوه عالم و عالميان و سر حلقه خلاصه آدم و آدميان، آنكه از عرش تا فرش و از بام ثريا تا ثرى همه به طفيل وجود با وجود او موجودند و از لمعان نور موفور السرور آن حضرت از تنگناى عدم، خيمه به فضاى صحراى شهود زدند، عاقبت پيراهن حيات آن سرور به دست اجل

پاره گرديد و آخر الامر از ساقى: اذا جاء اجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون «1» شربت ممات نوشيد. بيت:

اگر كردى جهان بر كس وفايى رهانيدى كسى را ز ابتلايى

وفا كردى به معصوم مؤبّد «2»شه كونين ابو القاسم محمّد

شد آن حضرت هم از بيداد گردون به خاك تيره همچون گنج مدفون

نهان شد از نظر چون گوشه گيران چه خواهد بود حال ما فقيران

قياس حال خود زين گونه بردارنبايد گشت غافل زين ستمكار

______________________________

(1)- اعراف 7/ 34.

(2)- ب: «مؤيد».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:385

خاتمة الكتاب در ذكر خلافت اصحاب على سبيل الاجمال بعد از واقعه پيغمبر و شمه اى از احوال فرخنده مآل ائمه اثنى عشر عليهم السلام

اشاره

سخن آراى اين حديث كهن اين چنين مى كند بيان سخن كه چون حال بر رسول ملك متعال متغير گرديد عايشه پنهان كس به نزد پدر دوانيد و از تغير يافتن حال رسول [او را] واقف گردانيد. اكابر اصحاب در گرداب اضطراب افتادند و ابواب قيل و قال بر روى يكديگر گشادند. يحيى بن عروه در آن مجمع برخاست و گفت: اى اكابر دين و اى نزديكان رسول رب العالمين! بدانيد و آگاه باشيد كه چون خبر انتقال پيغمبر و ارتحال اين سيّد و سرور به اطراف و اكناف ممالك برسانند، منافقان و معاندان از هر گوشه فتنه برانگيزانند و بر شما همه معلوم است كه مسيلمه كذّاب حالا همچون رعد مى خروشد و از روى نزاع آتش در خود زده مانند برق مى سوزد و مى خروشد، همچنين طلحه اسدى در ولايت نجد ظهور كرده و به نبوت خود خلق را دعوت نموده از روى شعبده خارق عادت ظاهر مى كند و آن را معجزه نام نهاده جمعى را مرتد مى گرداند و من از قبايل عرب بسيار مى ترسم و از مخالفت ايشان نيز بى شمار مى انديشم. پيش از آنكه كار از دست برود و

آتش فتنه زبانه زدن گيرد آب تدبير بر روى كار زنيد و يكى را بر خود امير گردانيد و باقى مأمور گرديد تا تغيير شريعت محمّدى و تبديل ملّت احمدى نشده، امن و امان در ميان اهل ايمان چنانچه امروز هست باقى ماند. بيت:

از آن مملكت زود بر بند رخت كه نبود در آن پادشاهى به تخت

بر آن انجمن زار بايد گريست كه فرياد رس را ندانند كيست اكابر مهاجر سخنان او را پسنديدند و عظماى انصار گفتارش را به سمع قبول مقرون داشتند. بعضى گفتند: اين حكايات را به على- عليه السلام- بايد گفت و از رأى صواب نماى آن حضرت بيرون نبايد رفت. بعضى ديگر به حضور على- عليه السلام-

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:386

راضى نشدند و در آن باب انديشه ديگر نمودند. از آن جمله عمر بود كه به مرافقت خالد وليد و ابى بكر به گوشه اى رفتند با جمعى ديگر مصلحت در مخالفت على- عليه السلام- ورزيدند و به لا و نعم سؤال و جواب مى فرمودند كه ناگاه ناله و آه از خانه رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- برآمد كه ماتم كبرى و طوفان عالم عليا واقع شد و از هر جانب آواز برآمد كه مات رسول اللّه. پس مردمان به هم برآمدند و از مسجد بيرون آمدند و به در حجره رسول آمدند. ابو بكر به خانه پيغمبر درآمد و آن حضرت را بديد، وفاتش متيقّن گرديد، به مسجد درآمد و بر منبر برآمد و گفت: أيها الناس! بدانيد و آگاه باشيد كه هر كس محمّد را مى پرستيد او بمرد و نقد حيات خود را به جان آفرين سپرد.

مردمان به فرياد آمدند و

آه و ناله به گنبد آسمان رسانيدند. بيت:

برآمد غريوى چنان تند و تيزكه افتاد در آسمان رستخيز ابى بكر مردمان را از فغان بازداشت و بر سر حرف خود رفت و گفت: و هر كس خداى محمد را به وحدانيت مى پرستيد او نمرده و نخواهد مرد و هو حىّ لا يموت، اكنون چاره نيست به جهت نسق اسلام و بقاى دين محمّد از مهترى و بهترى كه آبگينه دلهاى مظلومان را از سنگ غدر ظالمان نگاه دارد و سينه محنت رسيدگان و غريبان را از سهام جور و جفا در پناه آرد. اين بگفت و از منبر به زير آمد و به اتّفاق اكابر مهاجر و عظماى انصار از ميان قوم بيرون رفتند و به سقيفه بنى ساعده آمده آنجا مقام گرفتند و على- عليه السلام- و عباس را كه خويشان پيغمبر و پسر عمان آن سرور بودند به مصيبت پيغمبر و به كفن و دفن آن سرور گذاشتند.

راوى گويد كه چون اصحاب به آنجا رسيدند دو گروه شدند و هر گروه موافق مدعاى خود استدلال از كلام الهى مى نمودند و تمسك به حديث حضرت رسالت پناهى بر وفق مراد خود مى جستند و قيل و قال، و جنگ و جدال در باب خلافت ميان اصحاب بسط تمام و طول لا كلام دارد و از استدلال هر يكى از فريقين شمه اى گفته مى شود و من اللّه الاعانة و التّوفيق.

دليل فرقه انصاريان بر خلافت خود آن است كه خداوند تعالى ما را ستوده و ستايش

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:387

ما در كلام مجيد فرموده بدين وجه كه وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدَّارَ وَ الْإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُّونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ

وَ لا يَجِدُونَ فِي صُدُورِهِمْ حاجَةً «1» پس ما لايق امامت و سزاوار خلافت باشيم، همچنين پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: انصار بهترين ياران و پاكيزه ترين متابعانند، و در جايى ديگر فرمود كه انصار برادران منند و دوستان منند، حيات من با ايشان و ممات من با ايشان و معاشرت من در ميان ايشان است. استدلال فرقه مهاجرين بر خلافت خود آن است كه حق سبحانه و تعالى ما را برگزيده و پيغمبر از ميان ما بر انگيخته و ما را از ديگران زياده ستايش نموده از آن جمله آيه كريمه: لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَ أَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِنَ اللَّهِ وَ رِضْواناً وَ يَنْصُرُونَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصَّادِقُونَ «2» پس صادقان و صديقان كه در اين آيت است ما قريشيم. و جماعت مهاجر گفتند: حال آنكه حق سبحانه و تعالى شما را امر فرمود به متابعت مهاجر؛ چنانچه از آن قصه خبر مى دهد در آيه كريمه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ «3» پس شما تابع بايد بودن و مهاجر را متبوع خود بايد دانستن، و نيز اى انصار! شما مى دانيد كه قريش به امارت آن جماعت راضى نشوند و سر به خلافت ايشان فرود نيارند.

بعد از طول كلام و اختلاف اقوال خواص و عوام، ابى بكر برخاست و گفت: من شما را اى انصار! از روى اشفاق و محبّت و از راه وفاق و نصيحت مى گويم كه ترك عناد كنيد و اتّفاق نموده در ميان قريش دو كس به خلافت سزاوارند هر كدام را خواهيد خليفه سازيد و بيعت كنيد. مردم گفتند: آن

دو كس كدامند؟ گفت: يكى ابن الخطاب عمر و يكى ابن الجراح عبيده، و چون ثابت بن قيس به عمر ناخوش بود از خشونت و درشتى او انديشه نموده كس را به سخن نگذاشت و گفت: اگر راست مى گويى و انصاف پيش مى گيرى رسول خدا اسامه را امير گردانيده بود و شما را در فرمان او كرد و

______________________________

(1)- حشر 59/ 9.

(2)- حشر 59/ 8.

(3)- توبة 9/ 119.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:388

حال آنكه شما هر چند كوشيديد و اراده عزل او از امارت و اراده نصب ديگرى بر خود از آن حضرت التماس نموديد التماس شما به اجابت مقرون نگشت و استدعا به جايى نرسيد و همچنان استدعاى عزل وى مى نموديد تا آنكه پيغمبر برآشفت و از روى غضب و آشفتگى گفت: لعن اللّه من تخلّف عن جيش اسامة. يعنى: لعنت خداى و نفرين رسول بر كسى باد كه رو از لشكر اسامه بگرداند و او را به امارت خود قبول ننمايد. پس شما نيز انصاف پيش آريد و گزاف بگذاريد و از لعنت خدا و رسول پرهيز نماييد و همچنان كه در تحت امارت اسامه به قول پيغمبر و به فرموده آن حضرت هستيد، به او بيعت كنيد و مخالفت مكنيد. حاضران همه راضى شدند الا معدودى چند و از آن جمله ابا بكر و عمر بودند كه به امارت اسامه راضى نشدند و نزاع آغاز كردند و مخالفت به يكديگر به سبب خلافت خود نمودند. عمر چون ديد كه كار به جايى نمى رسد و مهم به مقطع مى انجامد رو به يكى از انصار كرد كه از زهاد بود و گفت:

تو چرا سخن نمى فرمايى و حال

آنكه تو از معتمدان رسول بودى و تو را در امور جهاندارى محرم مى دانست، اگر در باب خلافت سخنى فرمايى و كلمه اى چند از آنچه مقتضاى رأى صواب نماى تو است تقرير نمايى، عين الطاف است. انصارى گفت: من شما را چون بغايت متغيّر يافتم و نيز سخن خود را به ياران مؤثّر نيافتم دم فرو بردم و سخن بى فايده نگفتم. هر چند الحاح نمودند و استدعا كردند به سخن در نيامد.

آخر الامر گفت: اى ياران! سخن مرا قبول نداريد چه گويم و قول مرا به سمع رضا نمى داريد تصديع نمى دهم. همه اصحاب گفتند: هر چه فرمايى فرمانبرداريم و چون سخن تو مقرون به خير است از آن تجاوز نمى نماييم. انصارى گفت: اوّل من نصيحت مى كنم شما را كه از خدا بترسيد و از روز رستخيز و از عذاب الهى بر خود بلرزيد:

فاستمعوا ما تتلونا عليكم. آنچه از قول پيغمبر بر شما مى خوانم گوش كنيد و از آن در مگذريد. بعد از آن گفت: اى ابن الخطاب و اى ابن قحافه و اى ابن الجراح و اى ابى عباده! شما چهار تن امروز داعيه خلافت داريد و خلق را طوعا و كرها به اينجا آورده بر خلافت خود بيعت مى طلبيد و حال آنكه دو مهم پيش گرفته ايد كه تا دامن قيامت از آن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:389

بازگويند و خلايق آن را بطنا بعد بطن در مجالس ياد كنند و بر شما عيب و عار شمارند:

اوّل آنكه اين رسول ثقلين و اين سيّد و سرور كونين از تنگناى دنيا به دار البقاء عقبى رحلت نموده چندان صبر و تحمل نكرديد كه او را غسل دهيد و نماز كرده

به خاك بسپاريد، به يكبارگى بى وفايى آغاز كرديد و ترك حق گزارى كرده روى به دنياى ناپايدار آورديد. حاضران از استماع اين سخنان بغايت متأثر شدند و بى حد و نهايت خجل و منفعل گرديدند و هر يك از انصار و مهاجر آه دردآميز و ناله محنت انگيز از دل كشيدند.

انصارى گفت: دويم آنكه اى مدعيان خلافت! از شما لايق نمى نمايد و بغايت بعيد و مستبعد است كه دعوى متابعت رسول كنيد و التفات به قول اين سيد و سرور نكنيد.

ايشان فغان بر كشيدند و فرياد برآوردند كه خلاف قول رسول نمى كنيم و از فرموده آن سرور در نمى گذريم. انصارى گفت: اگر راست مى گوييد و مرا در سخن حق گفتن ترغيب مى نماييد من حجت مى گيرم بر شما و برى الذمه مى گردانم خود را. اى ابى بكر! انديشه كن كه پيغمبر در فرستادن سوره برائت با تو چه گفت از قول جبرئيل- عليه السلام- كه از نزد رب جليل آمد و سوره برائت از تو گرفته تو را چه عذر خواهى كرد و در باب خلافت على- عليه السلام- با تو چه گفت- چنانچه به تفصيل گذشت- و تو آن روز خلافت على- عليه السلام- [را] قبول نمودى. بعد از آن خطاب به عمر كرد و گفت:

اى عمر! هيچ از خدا نمى ترسى يا فراموش كردى كه در غدير خم على- عليه السلام- را تهنيت و مباركباد مى گفتى به سبب خلافت وى به اين عبارت كه بخّ بخّ لك يا على صرت مولاى و مولا كلّ مؤمن و مؤمنة الى يوم القيامة. اى ابا بكر و عثمان و اى سعد و ابو عبيده و عبد الرحمن! به خدا بر شما

سوگند كه در آن روز بر خلافت على- عليه السلام- اعتراف نكرديد و به حضور پيغمبر به حيدر صفدر بيعت ننموديد؟ و همچنين در مرض موت از امر خلافت پرسيديد، آن حضرت فرمود خليفه و قائم مقام من على است كه اعلم امت و پرهيزكارترين اهل ملت است.

آن جماعت به الوان مختلف برآمدند و مدّتى سر در پيش افكندند اما چون ميل به امارت نموده بودند و آرزوى حكومت در دل ايشان استحكام يافته بود، گفتند: على

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:390

- عليه السلام- با ما مضايقه ندارد و به جهت خلافت نزاع نمى نمايد. انصارى گفت:

اكنون معلوم شد كه به قول رسول عمل نمى كنيد و به وصيّت آن حضرت اقبال نمى نماييد، پس اتفاق كنيد و يكى را كه از قريش باشد، اين كار به وى گذاريد به موجب حديث الخلافة من قريش تا كسى را از متابعت وى عيب و عار لاحق نشود پيش از آنكه شمشيرها از نيام بيرون آيد و آشوب در ميان عرب پيدا شود. عمر گفت: چون خلافت به يكى قرار گيرد هر كه مخالفت نمايد به شمشير هلاكش گردانم. حباب از سخنش اضطراب نمود و از روى خشم و غضب در جوابش گفت كه خدا تو را هلاك كند كه پيوسته طريق نزاع دارى و هميشه عادت تو است درشت گويى و مردم آزارى. عمر از گفته خود پشيمان شد و در مقام عذر درآمده گفت: اى حباب! تو از جمله اصحاب پيغمبرى و اعتماد آن حضرت به جانب تو بيش بود از ياران ديگر، اگر من در اين ساعت سخنى گفتم و تو را به درشتى سخن خود آزردم بغايت پشيمان

گرديدم و زبان به عذر خواهى گشوده رو به حضرت تو آوردم و حالا بر تو معلوم است كه خلق بر ما مى نگرند و اختلاف اين امت را بغايت دوست مى دارند و پراكندگى اصحاب رسول را از خدا مى طلبند.

بعد از تسكين يافتن حباب، انصار اتّفاق نموده به ابن الخطاب گفتند: ما عزم جزم كرديم و راه عناد و شيوه فساد گذاشتيم و دست از امارت و رياست بداشتيم. چون انصار خود را از طلب امارت و خلافت معزول نمودند، مهاجر سه گروه شدند: بعضى به جانب ابى بكر و بعضى به جانب عمر و بعضى به جانب ابو عبيده گرويدند. مردم روى به انصار آوردند و گفتند: شما در اوّل حال دست اعتصام در دامن پيغمبر زديد و قدم اخلاص در راه متابعت وى نهاديد، در آخر كار نيز اتّفاق كنيد و از روى محبّت و وفاق يكى از اين سه كس [را] اختيار كنيد و بر او بيعت نماييد تا ما نيز به اتّفاق بيعت كنيم. پس انصار از ابى بكر پرسيدند كه چه مى گويى و مدعاى تو چيست؟ گفت:

خلافت از قريش بغايت خوب است و بسيار پسنديده و آنكه مرا و عمر را و ابو عبيده را تعيين نموديد آن نيز نيكو است و سنجيده امّا من قبول خلافت نمى كنم و خود را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:391

سزاوار امارت نمى دانم؛ اينك عمر و ابو عبيده هر كدام را مى خواهيد بر او بيعت كنيد تا من نيز بيعت كنم و به خدا سوگند كه در باب خلافت انديشه بسيار دارم و از عواقب امور ملاحظه بى شمار مى نمايم. ايشان گفتند: يا بن [ابى] قحافه! تو سبقت اسلام

دارى و يار غارى و دختر به پيغمبر دادى و بهترين مهاجر و انصارى، بر تو تقديم نمى كنيم، دست بده تا با تو بيعت كنيم. در اين محل بشر پيش آمد و بر ابى بكر بيعت كرد. «1» حباب چون آن بديد از بشر برنجيد و بعد از گفتن سخنان درشت شمشير به وى كشيد. مردم در ميان آمدند و آب نصيحت صبر و تحمل بر آتش غضب حباب ريختند و ابى بكر او را در برگرفت و گردن و روى او را ببوسيد و سوگند خورد كه آنچه مراد تو است نزد من ميسّر است و او را به وعده هاى پسنديده ساكن گردانيد اما آنكه بيعت كرده باشد معلوم نيست. بعد از آن عمر و عثمان و طلحه و زبير و عبد الرحمن بيعت كردند، بعد از آن مهاجر و انصار يك يك بيعت نمودند اما سعد ابن عباده كه مهتر قوم خزرج بود از بيعت ابا نمود، قومش بر او جمع شدند و او را به خلافت دعوت نمودند. سعد گفت: اى قوم! به خدا سوگند كه داعيه امارت ندارم و از خلافتى كه مخالفت با على است بيزارم.

نقل است كه بعد از دو سه روز ابى بكر، سعد را نزد خود طلبيد و بعد از اظهار ملايمت بسيار و وعده هاى پسنديده او را به معاونت و نصرت خود خوانده از او بيعت طلبيد. سعد گفت: اكنون بيمارم و قوت مكالمه و بيعت نمودن ندارم، چندان صبر كنيد و تحمل فرماييد تا بهتر شوم و آنچه بايد گفت بگويم. عمر و باقى حاضران ديگر گفتند:

اى سعد! تا بيعت نكنى دست از تو نمى داريم

بلكه بيم است كه سرت از تن برداريم.

سعد برآشفت و در آن آشفتگى عمر را سخنان درشت گفت. بعد از آن به جانب ابى بكر توجه نموده گفت: به وحدانيت خدا و به حق حرمت مصطفى كه اگر على نمى بود دست از خلافت نمى داشتم و تو را كه از احكام خالق آنچه مايحتاج خلايق است كما

______________________________

(1)- اوّلين كسى كه دست پيش داشت و با ابو بكر بن ابى قحافه به خلافت بيعت كرد، يار و همراهش عمر بن خطاب بود. پس مهاجران و آنگاه گروه انصار به پسر ابى قحافه دست بيعت دادند. بنگريد به: تاريخ طبرى، ج 2، ص 446- 447؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 189؛ تاريخ الخلفا، ص 78- 79.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:392

هو حقه نمى دانى به اين مرتبه رسيدن نمى گذاشتم. حاصل سخن او را شنيدند اما به اكراه تمام از او بيعت گرفتند. «1» ابى بكر به وى گفت: اى سعد! مرا به جهل نسبت دادى و انواع طعن بر من كردى و بيعت به اكراه نمودى آنها را در دل ندارم اما به خدا سوگند اگر از بيعت ابا مى كردى تو را گردن مى زدم. سعد را اين سخن بسيار گران آمد و بيمارى وى زياده شد و ميان ابا بكر و سعد ديگر ملاقات واقع نشد، به اندك زمانى از اين دنياى غدّار انتقال نموده مرغ روحش پرواز كنان عالم ملكوت را اختيار نمود.

نقل است كه چون خلافت بر ابى بكر قرار يافت وزارت خود را به عمر گذاشت و او را از تحت حكم اسامه بيرون آورده نزد خود بداشت. و چون عمر به واسطه خلافت مخالفت على- عليه

السلام- نموده بود، انديشه عواقب امور نموده نزد ابى بكر آمد و گفت: اكابر مهاجر و عظماى انصار را راضى ساختى و طوق بيعت و اطاعت خود در گردن ايشان انداختى اما اين على كه الحق از روى مرتبه ثمره بوستان رسالت و خلاصه دودمان ولايت است، از بيعت تو ابا نمود و جمعى را به خلافت خود دعوت نمود از اين جهت اكثر زهّاد و عبّاد كه از محرمان پيغمبر و از مخصوصان آن سرورند چون:

سلمان و ابو ذر، تو را خليفه نمى دانند و على- عليه السلام- را به حكم حديث: انت منّى بمنزلة هارون من موسى؛ خليفه و قائم مقام رسول خدا مى دانند و اين جماعت اگر بر تو بيعت نكنند و از فرمان تو بيرون باشند به يقين بدان و آگاه شو كه كار خلافت تو و مهم وزارت من صورت اتمام نمى يابد، به ضرورت به جهت قرار مدار مملكت از اين جماعت بيعت مى بايد گرفت به تخصيص از مقتداى ايشان على بن ابى طالب كه او در

______________________________

(1)- ابو بكر خلافت را با بيعت گرفتن از مخالفان رسما آغاز كرد. وى نخست كسى پيش سعد بن عباده- رئيس خزرجيان و مدّعى خلافت- فرستاد و از او خواست تا بيايد و چون انصار و ديگر مردم بيعت كند. سعد پاسخ داد:

«به خدا سوگند، بيعت نكنم تا هر چه تير در تيردان دارم، پرتاب كنم و نيزه و سرنيزه ام را با خون شما سرخ گردانم ...» عمر معتقد بود كه بايد به زور از او بيعت گرفت، ولى ابو بكر به نصيحت بشير بن سعد (پسر عم سعد) و از بيم قيام خزرج، سعد

را به حال خود رها كرد و او نيز هيچ گاه در نماز جماعت و اجتماعات حاضر نمى شد و در موسم حجّ نيز از ديگران كناره مى گرفت و چنين بود تا ابو بكر مرد. وى در خلافت عمر به شام كوچ كرد و در حوران نيم شبى او را كشته يافتند ... دايرة المعارف بزرگ اسلامى، ج 5، ص 229، به نقل از: الامامة و السياسة، ج 1 ص 10؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 222- 223؛ طبقات ابن سعد، ج 3، ص 616- 617.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:393

ايراد حجت در باب خلافت خود بر شما بلا شك غالب است، پس به هر حال او را به خلافت خود دعوت كنيد و طوعا و كرها على را به بيعت خود در آريد.

القصه ابا بكر چون اين سخنان بشنيد عمر و مغيره را به همراهى خالد بن وليد با جمعى ديگر به خانه على- عليه السلام- فرستاد و گفت: از على براى من بيعت بستانيد و اگر ابا كند او را به حضور من آريد. آن جماعت به در خانه على- عليه السلام- رفتند و رسالت خود به جاى آوردند. على- عليه السلام- فرمود: من به تعزيت حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- مشغولم و عزلت گرفته در گوشه اى ساكن گرديده ام، نه بر ابى بكر بيعت مى نمايم و نه از خانه بيرون مى آيم. پس عمر به اتفاق جمعى ديگر بى رخصت فاطمه زهرا [س] به خانه وى درآمدند و به اكراه تمام آن حضرت را از خانه بيرون آوردند. دختر خير البشر با وجود بيمارى و تعزيت پدر گليمى بر سر افكند و حسن و حسين [ع] از عقب

مادر دويدند و خالد وليد هر چند خواست فاطمه- عليها السلام- را بازگرداند نتوانست و فاطمه بر خالد نفرين كرد و از عمر به خدا ناليد.

صورت واقعه را بر ابى بكر باز نمودند، برآشفت و در آن آشفتگى به عمر و خالد ناسزا گفت و على مرتضى و فاطمه زهرا [ع] را عذر خواهى نموده بازگردانيد. بيت:

زين واقعه ديده ملك گريان شدزين غم دل مهر بر فلك بريان شد نور الائمه آورده كه روز ديگر ابى بكر برخاست و به خانه على- عليه السلام- رفت و بعد از عذر خواهى بسيار گفت: معارف رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به من بيعت نمودند و من اى على به حضرت تو آمده ام و معاونت و نصرت از تو مى طلبم، اگر اجابت دعوتم كنى مهم خلافت به اتمام مى رسد و اگر مخالفت نمايى و دعوى خلافت فرمايى مى تواند بود كه چون يار و مدد كار چندان ندارى يمكن كه مهم خلافت تو از پيش رود و كار به مدعاى تو ساخته و پرداخته گردد و حالا اى على! دشمنان تو را احاطه كرده اند و دوستان تو بر دفع ايشان قدرت ندارند و من به قوت بازو و بسيارى مال و عشيره اين مهم را از پيش نبردم و به آرزوى نفس خود رغبت نورزيدم و وثوق

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:394

تمام در خود به آنچه امت به آن محتاجند ندارم اما قوم به من رغبت نمودند و در ميان اصحاب، مرا برگزيدند و تو از من چيزى در دل دارى كه من مستحقّ آن نيستم و نمى خواهم كه تو از من كاره باشى و به چشم خشم در من

نگرى. آن حضرت فرمود كه چون راست مى گويى تو را چه بر آن داشت كه خلافت قبول نمايى؟ گفت: حديث پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كه من به گوش خود شنيده ام كه فرمود: لا يجتمع أمّتي على الضّلالة، چون قوم اتّفاق نمودند من اجابت كردم و قبول خلافت و امارت نمودم.

على- عليه السلام- فرمود: اى ابا بكر! اگر سخنى باشد، بگويم و آنچه در باطن دارم ظاهر گردانم؟ ابى بكر گفت: يا على! به خدا سوگند كه تنها به جهت آن آمده ام تا به يكديگر افشاى راز كنيم و آنچه در دل باشد به تكليف بازگوييم. آن حضرت آغاز كرده فرمود: اى ابا بكر! من از امت نيستم به زعم تو و مرا از صحابه رسول نمى دانى؟ گفت:

يا بن ابى طالب! تو از امت رسول و بهترين اصحاب آن حضرتى و به خدا سوگند كه نزد پيغمبر از تو بهتر نبود و آن حضرت را برادرى دين پرور بهتر از تو نديدم و ندانستم. آن حضرت ديگر باره پرسيد كه سلمان و ابو ذر و مقداد و فلان و فلان- تا قريب به سى كس را از عباد و زهاد و مخصوصان پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- نام برد و پرسيد اين جماعت- امت نيستند؟ ابى بكر گفت: اينها كبار امت اند و معتمدان و نزديكان آن حضرت اند و در امور شرع بعد از تو از همه داناتر و نيكوترند. ديگر پرسيد كه عباس كه عم پيغمبر است و آن حضرت را برادر بلكه قائم مقام پدر، و اين جماعت، بر تو بيعت كردند يا نى؟ ابى بكر گفت: بر من بيعت نكردند و چون

سخن از انصاف و راستى مى گذرد بر خلافت من طعن كردند و مخالفت نمودند. آن حضرت فرمود: يا بن [ابى] قحافه! پس چگونه اجتماع امت شده؟ گفت: من ندانستم كه آن جماعت تخلف نمايند و چون دانستم ترسيدم كه خلايق از دين بيگانه شوند و از عبادت خالق روى بگردانند! آن حضرت فرمود: به خدا بر تو سوگند كه خلافت بر تو لايق است يا بر من؟ ابى بكر گفت: به تو سزاوارتر است هم از روى حسب و هم از روى نسب.

چون سخن به اينجا رسيد آن حضرت بقيه ما فى الضمير خود را ظاهر گردانيد و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:395

گفت: تو را و ياران ديگر را مى گويم كه هيچ از صحبت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ياد نكرديد و از مكارم اخلاق پيغمبر انديشه نفرموديد كه او را غسل نداده و نماز بر وى ناكرده و به خاك ناسپرده رفتيد و اتّفاق غير محل نموده خلافت به خود بستيد و بر مسند حكومت نشستيد؟ و امثال اين سخنان چندان گفت كه ابى بكر به گريه درآمد و به سوز سينه و نياز تمام به خدا ناليد و از قبول خلافت خود پشيمان گرديد و گفت: يا على! مرا مهلت ده كه در اين كار نظرى كنم و فردا جواب بازدهم و به خانه رفت و در را فرو بست و از روى تفكّر و ملاحظه عواقب امور خود آن شب را به روز رسانيد و از اوّل شب تا صباح در آن انديشه اوقات گذرانيد تا خلق بر او جمع شدند و از اطراف و جوانب او درآمدند، بر منبر برآمد و به

آواز بلند گفت: اى قوم! بدانيد و آگاه باشيد كه من سزاوار خلافت نيستم و خود را از آن مرتبه گذرانيدم: اقيلونى و لست بخيركم «1» و علىّ فيكم؛ خود را معزول كردم و به خلافت على- عليه السلام- اعتراف نمودم و من به گوش خود از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- شنيدم كه فرمود: على بر حق است و حق با على است و مخالفت او نزد خدا و رسول عصيان است. اصحاب بعضى متأثر شدند و از گفته و كرده پشيمان گرديدند و بعضى ديگر چون خالد وليد و عمر به خلافت على- عليه السلام- راضى نشدند و گفتند: مبادا كه فتنه شود و باز مردم آغاز نزاع كنند و امثال اين نوع سخنان به ابا بكر گفتند و او را از آن رأى بگردانيدند و بر خلافتش استحكام دادند.

اما اين خبر به همه جا رسيد كه ابى بكر با على- عليه السلام- بيعت كرد و باز پشيمان شد و برگشت، انصار نيز از بيعت كردن خود به خلافت ابى بكر پشيمان شده باز بر سر حرف اوّل رفته انواع سخنان گفتند. ابى بكر، عبد الرحمن عوف را نزد خود طلبيد و انواع دلدارى و وعده هاى پسنديده نموده راضى گردانيد به خلافت خود و روز ديگر ابى بكر كس فرستاد و على- عليه السلام- را به حضور خود طلبيد. چون آن حضرت به مجلس درآمد، فرمود: مرا چرا خوانديد؟ عمر گفت: تا بر ابى بكر بيعت

______________________________

(1)- در نسخه ها: «منكم».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:396

كنى. على- عليه السلام- فرمود: بيعت من همچون بيعت شما نيست كه اتّفاق نموديد كه خلافت از دست من بيرون كنيد

و اين جماعت كه بيعت كردند ايشان را در اين امر نسبتى نيست و ميان من و ايشان فرق بسيار است چنانچه شاعر گويد، بيت:

فرقى كه ميان اين و آن است ما بين زمين و آسمان است عمر گفت: اى على! دست از تو نمى دارند تا بيعت نستانند. آن حضرت فرمود كه بيعت نمى كنم و قبول خلافت ابا بكر ندارم. بعد از آن فضايل خود چندان خواند كه حاضران همه حيران ماندند. [ابو] عبيده جراح گفت: اى على! به خدا سوگند كه آنچه فرمودى حق است اما اين جماعت بر اين پير بر بعضى تدابير راضى شدند، اگر تو نيز راضى شوى از تو منّت دارند و آنچه اراده تو است از آن تجاوز نمى نمايند. [على عليه السلام] فرمود: اى [ابو] عبيده! از پى هوى و هوس نفس مرو تا از جمله زيانكاران نباشى. [ابو] عبيده شرمنده شد و ترك سخن كرد. بشر گفت: يا ابا الحسن! تو در خانه نشستى و عزلت اختيار كردى و مردم گمان بردند كه تو را در خلافت رغبت نيست. على فرمود: اى بشر كجا شد انصاف تو و چه كردى ايمان خود را كه آن حضرت را در خانه بگذارم و كفن و دفن او ناكرده بيايم و همچون شما طلب خلافت نمايم. مصراع:

هيچت ز خدا شرم و حيا نيست تو را. بشر شرمنده شد و ديگر سخن نگفت اما ابى بكر گفت: يا ابا الحسن! به خدا سوگند گمانم نبود كه در باب خلافت مخالفت نمايى و تا به اينجا رسانى، اكنون مردم بر من بيعت كردند و از آن بر نمى گردند اگر تو نيز بيعت كنى بر

من منّت نهاده باشى [و اگر وقت را دو كنى] «1» و آنچه به خاطرت رسد به تقديم رسانى اختيار تو را است.

نقل است كه بعد از روزى چند ابى بكر، سلمان را حاضر گردانيد و از او بيعت طلبيد. پس سلمان به حضور مسلمانان سخنانى گفت كه از آوردن او پشيمان شدند و در آخر گفت: اى ابا بكر و عمر! هر دو از پيغمبر نقل كرديد كه آن سرور فرمود: الحق مع

______________________________

(1)- ج ندارد، ب: «و اگر وقت با دو كنى».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:397

علىّ و علىّ مع الحقّ حتّى يردا علىّ الحوض؛ حالا كه على بر تو بيعت نكند و به خلافت تو اظهار اندوه و ملالت كند انديشه كن تا تكذيب پيغمبر نكنى. و در آخر ابو ذر و سلمان گفتند: اى ابو بكر! به خدا سوگند كه اگر به مقراض، بند از بند ما جداسازى يا در بوته محنت و بلا به آتش قهر و ايذا ما را بگدازى به خلافت تو بيعت نمى كنيم و تو را به قول پيغمبر خليفه نمى دانيم. پس اصحاب به اتّفاق دست از ايشان بداشتند اما على- عليه السلام- را به فراغت خاطر در خانه نمى گذاشتند و حضرت على- عليه السلام- هرگاه كه به مجلس ابا بكر رفتى از روى اقباض و گرفتگى صحبت داشتى و زود مقطع داده روى به خانه آوردى و آن بر ابى بكر گران مى نمود و هر چند عمر و باقى مردم ديگر مى گفتند كه با على خشونت مى بايد نمود و از وى بيعت گرفت، ابى بكر از آن گفتار ابا مى نمود و عمر و باقى مردم ديگر را منع مى فرمود

و اعزاز و احترام على بيش از ديگران مى نمود و كسى را در مجلس بر على تقديم نبود و اگر قضيه اى روى دادى بى فتواى على حكم نمى نمود.

القصه ابى بكر بعد از طول زمان يكى را فرستاد به نزد على- عليه السلام- كه با تو سخنى دارم و به خانه تو مى آيم. آن حضرت فرمود: بيا اما تنها، و نمى خواست كه با عمر صحبت دارد به واسطه آنكه آزار بسيار از او ديده بود و سخنان درشت شنيده [بود]. پس ابا بكر به خانه على- عليه السلام- آمد. آن حضرت شرايط ضيافت و لوازم مروّت به تقديم رسانيد. ابى بكر سخن آغاز كرد و عذر خواهى بسيار نمود و خاطرجويى آن حضرت به اقصى الغايه رسانيد. بعد از آن محاسن خود را به دست گرفت و گفت: اى على! از كرم تو سزاوار است كه مرا به اين محاسن سفيد شرمنده نسازى، به طمع مروّت به خدمت تو آمده ام، مرا محروم و نااميد نگذارى و حال آنكه اى على! بر تو ظاهر است كه به خلافت تو قائلم و خود را در امور شريعت، تابع تو مى دانم و شايد كه ديگران اين فرمان نبرند و مخالفت صريح آغاز كنند و خود مى دانى اى على كه جباران عرب و متكبران بى ادب به ضرب شمشير تو بر خاك هلاك افتادند و قبايل و عشاير ايشان را خاطرها نسبت به حضرت تو آزرده و باطنهاى ايشان با تو صاف نباشد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:398

و چون زهادت و ذيل عفت و تقوا و طهارت تو نسبت به ديگران اضعاف مضاعف است و امثال اين طايفه نيز به حكم مقابله بر تو

حسد دارند اگر خاطرهاى غبارآلود خود را اظهار نمايند هرآينه سبب فتنه و باعث غوغا گردد و از اطراف و جوانب، شمشيرها از غلاف بيرون آيد و اين فتنه به خواب رفته بيدار گردد، و امثال اين سخنان مبنى بر طلب هواى نفس بسيار گفت تا على خاموش گرديد و ابو بكر آن خاموشى را نعمت عظيم دانست و به آن راضى شده برخاست و على را در برگرفت و گفت: يا ابا الحسن! فرمان فرمان تست و احكام شرايع موقوف به فتوا و بيان تو. پس گردن و روى آن حضرت را بوسيده از خانه بيرون آمد.

نقل است از عايشه كه بعضى از اصحاب- و مرادش عمر بود- پدرم را بر آن داشت كه فدك را از دختر رسول بستاند، اگر چه در اوّل راضى نگرديد اما چون ميان ايشان گفتار بسيار شد به گرفتن فدك راضى گرديد. پس فاطمه زهرا- عليها السلام- نزد وى آمد و گفت: تو را چه بر اين داشت كه فدك را از من بازگيرى و حال آنكه پدرم به من بخشيده و آن نيز به حكم خدا بوده؟ ابى بكر گواه طلبيد. على- عليه السلام- و ام ايمن گواهى دادند كه مواف است گفتار فاطمه [س] به قول رسول خدا [ص]. پس ابى بكر كتابتى نوشت و تسليم فاطمه [س] نمود و وكيل خود را از فدك بيرون كرد. راوى گويد كه چون اين خبر به سمع عمر رسيد اين حكم از ابى بكر نپسنديد و آن كتابت را از دست دختر پيغمبر كشيد و از روى قهر و غضب بدريد. فاطمه را وفات پدر و حركات درشت

عمر به گريه درآورد و آهى كشيد كه هيچ احدى را طاقت استماع آن نبود و ناله اى كرد كه هيچ كس را قوت شنيدن آن نبود و از آن مجلس بيرون آمده به جانب تربت پدر بزرگوار خود روان گرديد. حاضران به گريه درآمدند و مجلسيان متعرض ابى بكر و عمر شدند و گفتند: اين چه سخت دلى است كه پيش آورديد و سست پيمانى را به اقصى الغايه رسانيديد؟ اين دختر پيغمبر شما است و شما امت اين سيد و سرور، از خدا انديشه كنيد و از خلايق شرم داريد. بعد از آن به عمر متوجه شدند و گفتند: تو را هيچ شرم نيامد از قول پيغمبر كه آن حضرت در مجالس و محافل به كرّات و مرّات

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:399

سفارش فرزندان مى نمود و به جهت تأكيد و توثيق، فاطمة بضعة منّى فمن آذاها فقد آذانى مى فرمود. در اين محل على- عليه السلام- برسيد و از ابو بكر و عمر پرسيد كه فدك را فاطمه زهرا [س] در زمان حضرت رسول [ص] به مالكيت متصرف بود و شما و حضار مجلس مى دانيد كه اگر مسلمانان بر او دعوى نمايند و گواه گذرانند آن زمان حكم كنيد كه فدك را از او بستانند و به مسلمانان تسليم كنند و الا اى ابا بكر! اين حكم تو در حق فاطمه [س] خلاف حكم خدا و خلاف حكم رسول خدا [ص] است.

ابى بكر شرمنده شد و هيچ نگفت اما عمر گفت: اى على! دست از اين سخن بدار كه ما به تو هيچ حجت نمى توانيم گرفتن. على- عليه السلام- جواب عمر مى داد تا سخن به جايى رسيد كه بر

حاضران معلوم گرديد كه عمر بر قول پيغمبر كه البيّنة على المدّعى و اليمين على من انكر، عمل نمى نمايد، مردمان از وى به خشم درآمدند و انواع سخنان گفتند. بار ديگر على- عليه السلام- از ابى بكر پرسيد كه انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرّجس اهل البيت و يطهّركم تطهيرا «1» در حق كه فرود آمده؟ گفت: در حق فاطمه و فرزندان تو. پرسيد: اگر جمعى گواهى دهند به منكر بر دختر پيغمبر، چه حكم كنى؟

گفت: حدّش بزنم و اجراى حكم شرع بكنم. حضرت على (ع) از عمر پرسيد كه در حكم ابى بكر چه مى گويى؟ گفت: چنان است كه گفته و حق فرموده. حضرت على برآشفت و از روى خشم و غضب گفت: الآن كما كان. پس على- عليه السلام- روى به حاضران كرد و فرمود: نيكو اتّفاق نموديد و در مرتبه اول به قول رسول عمل نكرديد و در مرتبه دوم تكذيب كلام ملك علّام نموديد. اين بگفت و از مجلس بيرون رفت.

مردمان به هم برآمدند و بر ابى بكر و عمر خشونت كردند و آن مجلس را با انواع ملال و درشتى مقال گذرانيدند.

نقل است كه چون فاطمه زهرا- عليها السلام- به سر تربت حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- رسيد به اتّفاق فرزندان خود فرياد بركشيد كه اى پدر بزرگوار! و حسن و حسين مى گفتند: اى جد عالى مقدار! فدك را به ظلم از ما گرفتند و آيت تطهير در حق

______________________________

(1)- احزاب 33/ 33.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:400

ما قبول نكردند. در اين محل على- عليه السلام- آنجا رسيد و فاطمه زهرا [س] را به صبر و تحمل ارشاد نموده مژده إِنَّ

اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ «1» رسانيد. پس فاطمه فرمود: اى على! آنچه فرمودى قبول نمودم و من بعد از [اين با] ابا بكر و عمر سخن نگويم اما آن قهر و غصه در دل داشت و با هيچ كس آشكارا نكرد با وقت وفاتش رسيد و از كارخانه غيب صداى وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ «2» شنيد، دل از دنيا برداشت و عنان عزيمت به جانب آخرت معطوف ساخت.

ذكر كيفيت وصيّت فاطمه زهرا عليها السلام به حضرت على مرتضى عليه السلام

در كتب عاشورا سيّما روضة الشهدا مذكور است اما اينجا مجال اين مقال نيست.

نقل است كه چون وفاتش بر او متيقّن گرديد على- عليه السلام- را نزد خود طلبيد و فرمود: چون از دنيا رحلت كرده باشم به شب مرا در خاك سپارى و دفن كردن مرا بر ابى بكر و عمر پنهان دارى تا بر من نماز نكنند و بر جنازه من حاضر نشوند. پس على- عليه السلام- به فرموده دختر بنى هاشم قيام نمود و در شب دفنش كرد و چون شب به صباح رسيد ابا بكر از دفن فاطمه [س] واقف گرديد و به اتّفاق عمر به در خانه حيدر صفدر درآمد و گفتند: يا ابا الحسن! از تو بغايت بعيد نمود و از مكارم اخلاق تو بى حد دور بود كه ما را اعلام نكردى تا به مشايعت جنازه مى رفتيم و بر وى نماز مى كرديم.

على- عليه السلام- فرمود كه وصيت كرده بود كه مرا به شب دفن كنيد تا تابوت مرا خلايق مشاهده ننمايند. ايشان گفتند: اى على! نخواستى كه بر دختر پيغمبر نماز كنيم؟

على- عليه السلام- فرمود: سبحان اللّه! مراد شما عتاب است نه حصول ثواب از ربّ الارباب، چه ظاهر است كه

پيغمبر از دخترش فاطمه زهرا [س] بهتر است و به نماز آن حضرت حاضر گرديدن بسيار انسب بود و اولى تر، ترك نماز پيغمبر و مشايعت تابوت

______________________________

(1)- انفال 8/ 46.

(2)- يونس 25/ 15.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:401

آن سرور از قدرت و اختيار نموديد و به چنان ثواب اقدام ننموديد. پس ابا بكر و عمر از سخنان امير المؤمنين حيدر صفدر متأثر شدند و على- عليه السلام- را عذر خواهى نموده به مسند حكومت خود بازگرديدند.

و چون كار خلافت ابى بكر رونق تمام يافت و اكثر بلاد روم و عراق و شهرهاى مداين و بغداد و بلاد عرب به تصرف ابى بكر درآمد، پيش از آنكه دست اجل گريبان عمرش گيرد عمر به نزد وى آمد و گفت: لواى فرمانبردارى تو بر سر ميدان متابعت افراختم و چندين عداوت در دلهاى بزرگان به جهت تمشيت مهمات تو انداختم و تو مى دانى كه ديگران از روى حسب و نسب بر تو ترجيح داشتند و به واسطه درشتى و كثرت خشونت نمودن من دست از خلافت داشتند و بر تو معلوم است كه شيران شكارى و پلنگان كوهسارى با مدعيان خلافت سيّما به على- عليه السلام- برابرى نتوانند نمود، با اين همه انواع آزار نمودم و مقاصد ايشان را در معرض فوات افكندم و صبح مطالب اقبال ايشان را به ظلمت ادبار تيره گردانيدم و كواكب مقصود ايشان از آسمان عزّت به عرصه زمين رسانيدم و مرا بر تو حق بسيار است و حقوق خدمت اگر بر شمارم بى شمار است. از اين نوع سخن بسيار گفت و در آخر گفت: التماس دارم و استدعا مى نمايم كه چنانچه وزارت تو تعلق

به من دارد در حال حيات، مى خواهم كه خلافت تو تعلق به من گيرد بعد از وفات. ابو بكر گفت: مهلت ده تا فردا جواب بازدهم، و از اوّل شب تا صباح در اين انديشه بود كه اگر خلافت به عمر دهم لا بد على- عليه السلام- از من آزرده گردد و باعث آزار و ايذاء وى شود و من به گوش خود از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- شنيدم كه آن حضرت فرمود: آزار على آزار من باشد و آزار من آزار خدا باشد. پس فرداى قيامت جواب خدا چه گويم؟ و نزد حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- چه حجت پيش آورم؟ در اين انديشه بود تا شب به نهايت رسيد و آفتاب از افق روز طالع گرديد، عمر نزد وى آمد، ابى بكر گفت: اى عمر! انديشه كن اسامه را كه تعيين كرده پيغمبر بود به اتّفاق تو بعد از وفات پيغمبر و در حال حيات آن سرور رنجانيدم و خود را هدف تير لعنت گردانيدم و اى عمر! بر تو معلوم است كه زهاد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:402

اصحاب، سيما سلمان و ابو ذر غفارى چه در خاطر دارند، و اين على را مى دانى كه مردى است بى نهايت مردانه و صاحب همت است و بغايت فرزانه، نه مرا مستحق امامت و نه تو را سزاوار خلافت مى داند. عمر از اين سخنان متأثّر گرديد و در انديشه دور و دراز افتاد و خواست كه خود را از طلب خلافت بگذراند و به خاطرجويى على- عليه السلام- عمل نمايد، آخر الامر خيال رياست و آرزوى خلافت كه مقتضاى طبيعت آدمى است او را

بر آن داشت كه از ابى بكر به هر نوع كه ميسّر داشته باشد نوشته اى گيرد، پس بر سر حرف اوّل رفت.

القصه طوعا و كرها ابى بكر نامه نوشت مضمون آنكه بعد از وى عمر خليفه باشد و كسى به مخالفت او برنخيزد و آن نامه را در هم پيچيد و از مردم به مضمون نامه بيعت طلبيد. مردمان بيعت نمودند و با وجود آنكه بر مضمون نامه مطلع نبودند على- عليه السلام- را آوردند و از او بيعت طلبيدند، ابا نمود و قبول مضمون كتابت نفرمود.

راوى گويد كه ابى بكر بعد از نوشتن كتابت و گرفتن بيعت هرگاه به على- عليه السلام- رسيدى از روى تواضع و ادب فرمودى: المعذرة اليك من تقدّم عليك! و چون عمرش به آخر رسيد گفت: سه كار كردم كاش آن سه كار نمى كردم: اوّل- فدك را از دختر پيغمبر به قول عمر نمى گرفتم. دوم- راضى نمى شدم كه در خانه فاطمه زهرا [س] را بسوزانند يا بشكنند. سيوم- آنكه از لشكر اسامه تخلف نمى كردم و خود را هدف تير لعن اللّه من تخلّف [عن] جيش اسامة نمى گردانيدم. و سه كار نكردم، اى كاش آن سه كار مى كردم: اوّل- آنكه خالد وليد را مى كشتم به قصاص خون مالك بن نويره و در اين قضيه به قول عمر عمل مى كردم. دوم- آنكه از رسول- صلّى اللّه عليه و آله- مى پرسيدم كه بعد از تو خليفه كيست؟! سيوم- از ذبيحه اهل ملت مى پرسيدم كه حلال است يا حرام؟ اين بگفت و از ساقى و اذا جاء اجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون «1» شربت ممات بنوشيد و از تنگناى هيكل جسمانى

به فضاى اعلاى روحانى قرار گرفت.

پس مردمان دو گروه شدند: بعضى به دفن وى مشغول گرديدند و بعضى به مباركباد وى دويدند.

______________________________

(1)- اعراف 7/ 34.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:403

ذكر خلافت عمر بن الخطاب

چون عمر بر مسند خلافت متمكّن گرديد گويند: بساط عدل بگسترانيد «1» كه در تمامى بلاد عرب از مكّه تا مصر و شام و حلب و ممالك فارس و عراق و عرب و عجم و اكثر خراسان از ترك و ديلم، زبر دستان را ياراى آن نبود كه بر زير دستان ستم كنند، از ترس و بيم خليفه تا به مرتبه اى كه مى آرند كه او را پسرى بود و با آن پسر او را بغايت سرى بود و پيوسته با وى طعام و شراب خوردى و در خلأ و ملأ بى او صحبت نداشتى.

اين پسر با وجود چنان پدر در كوچه هاى مدينه مى گشت. اتفاقا به در سرايى رسيد، آواز نى و چغانه شنيد، گفت: اين مردم را از اين امر منكر نهى كنم و احتساب «2» نموده از عذاب خدا و ايذاء خليفه بترسانم. به خانه درآمد، زنى ديد جامه به تكلف پوشيده و دانه هاى قيمتى از لعل و ياقوت بر خود بسته، چون چشمش بر آن زن افتاد آتش محبت در سينه او بر افروخت و خرمن احتسابش از شعله مودّت بسوخت و آن زن گاهى كرشمه مى نمود و گاهى جان ربايى مى فرمود تا او را در خلوت خود درآورد و خمر خوردند و صحبت داشتند تا آن زن از او حامله شد. چون اين قضيه فاش گرديد و اين قصه به مجلس خليفه رسيد گريبان پسر گرفتند و نزد پدرش بردند، اعتراف نمود كه خمر خوردم

و زنا كردم و حالا خود را به حضرت تو سپردم. بيت:

______________________________

(1)- عدالت گسترى خليفه دوّم نه تنها مورد قبول و اتّفاق محقّقان و دانشمندان اسلامى خصوصا عالمان شيعى مذهب نيست بلكه برخى سخت بر او تاخته اند و خصوصا اقدام وى در تبعيض مسلمانان در دريافت مستمرى از بيت المال و اعمال امتيازاتى از قبيل سبقت در اسلام، هجرت، شركت در بدر و ... در اين باره را بر او ايراد گرفته و تبعيض نژادى بين عرب و عجم- كه در مواردى از او سر زده است- را بر او خرده گرفته اند و انگيزه قتل وى توسط ابو لؤلؤى ايرانى تبار غير عرب را هم همين برخورد ناروا و خلاف اصول اسلامى خليفه دانسته. اگر مؤلف ما در اينجا اينگونه از خليفه دوّم و عدالت گسترى وى سخن مى گويد، بنا بر عللى است كه در مطلب منقول از آقاى اسماعيل آموزگار در مقدمه، آورده ايم.

در خصوص ايرادات وارد بر خليفه دوّم در اين باره بنگريد به: دلائل الصدق مرحوم محمد حسن مظفر؛ الصحيح من سيرة النبى الاعظم (ص)، سيد جعفر مرتضى عاملى؛ سلمان فارسى، سيد جعفر مرتضى عاملى، ترجمه محمّد سپهرى، ص 93- 152.

(2)- ب: «اجتناب».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:404 ما بنده ايم و مصلحت ما رضاى توست خواهى ببخش و خواه بكش رأى رأى توست عمر فرمود تا پيراهنش از بدن كشيدند و اجراى حد فرمود تا هلاكش گردانيد.

نقل است كه چون ممالك عراق و روم و شام به دست مسلمانان افتاد و از شهرها مال و خراج به مدينه مى آمد عمر به آرام دل و خاطر جمع نشست و آنچه مراد او بود حكم مى كرد و كسى را با

او مجال مخالفت نبود اما گاهى احكام او را نزد على- عليه السلام- مى بردند و على- عليه السلام- آن حكم را تغيير مى داد و باطل مى گردانيد و آن بر نزديكان عمر گران مى آمد، چون به عمر مى رسانيدند انصاف مى داد و آشفته نمى گرديد و با وجود كثرت لشكر و بسيارى استيلا بر اهل خير و شر، بى كلفت برخاسته به حضور على- عليه السلام- آمده گفتى: اى برادر رسول خدا! به يقين مى دانم كه خطا بر زبان شما نمى رود و كسى را اعتراض بر احكام شما نمى رسد اما كرم نموده و موافق مكارم اخلاق عمل فرموده اعلام فرماييد كه خطاى من در كجا بود؟ آن حضرت بيان مى فرمود چنانچه در محل ذكر خلافت آن سرور مذكور خواهد شد، عمر انصاف پيش آورده مى گفت: الهى آن روز مباد كه عمر بى على- عليه السلام- زنده باشد. مردم مى گفتند: اى عمر! اكنون تو خليفه رسولى و قائم مقام پيغمبرى! روا نباشد كه احكام تو را على- عليه السلام- تغيير دهد و به ضرورت از اين جهت مهمات حكومت تو متمشى نمى شود. عمر بانگ بر ايشان زده مى گفت: و الله كه اين على برادر رسول خدا است و اعلم امت و پاكيزه ترين اهل ملت، و مرا و هيچ كس را با او مخالفت نمى رسد و از على- عليه السلام- كذب نمى آيد و عذر از آن حضرت نمى شايد. بيت:

گر ملكى بر صفت آدمى است اوست كه سر تا قدمش مردمى است

تاج وفا بر سر او افسر است افسرش از فرق ملك برتر است چون عمر شمه اى از فضل على- عليه السلام- و از بحر كمالات آن ولى ملك علّام بازمى نمود مردم خاموش مى شدند و زبان

از هر گفتگو كوتاه مى كردند. روزى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:405

كعب الاحبار به صحبت عمر آمد و ميان ايشان پيوسته اوقات به مطايبه و مزاح مى گذشت. در خلال صحبت و در اثناى حكايت، كعب تيز تيز در عمر نگريست و گفت: وصيت مبارك است! از عمر تو روزى چند بيش نمانده! عمر گفت: اى كعب! روا باشد كه مزاح را به هزل رسانى و به خشونت اقوال، مرا از خود برنجانى؟ كعب گفت: من اين سخن به جد گفتم و تو را از روى محبت از آخر عمرت واقف گردانيدم.

عمر گفت: بدن من به سلامت است و حواس من به قوت، اين سخن از كجا مى گويى؟

گفت: روزى من نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بودم و تفحص اسرار الهى از آن حضرت مى نمودم تو آنجا رسيدى و از آن حضرت سخنى بى محل پرسيدى و جواب شنيدى. پيغمبر فرمود كه زود باشد كه عمر بعد از من ميل به دنيا كند و على را از خود آزرده دارد و در فلان تاريخ به قتل آيد، من اكنون حساب نمودم كمتر از پنج روز مانده و به خدا سوگند كه على- عليه السلام- از تو آزرده است و تو را مى بينم كه ميل بسيار به دنيا دارى.

ايشان در اين بودند و از عواقب امور سخن مى فرمودند كه غلام مغيره نزد عمر آمد و گفت: مولاى من هر روز دو درم و چيزى از من به رسم مقاطعه مى طلبد و اين بر من ظلم است. عمر پرسيد كه چه هنر دارى؟ گفت: آهنگرى و خورده كارى و درودگرى نيز مى دانم اما هر روز اين مبلغ حاصل كردن نمى توانم. عمر

بر او از روى خشونت حمله برد كه بهانه مكن و اين مبلغ هر روز به مولاى خود تسليم كن. غلام درماند و از روى ذلت و خوارى ديگر باره گفت: اى خليفه رسول خدا! اين مبلغ بر من ستم است و تو روا مدار كه من ستم كش باشم. عمر بانگ بر وى زد و او را محروم و مغموم بازگردانيد.

آن غلام عداوت عمر در دل گرفت. مردم گفتند: اى خليفه! اين غلام آسياى دستى مى سازد كه به اندك توجه مى گردد. عمر او را بازگردانيد و گفت: به جهت من آسيايى چنين و چنين بساز. غلام گفت: استادان نادر العصر پيرامون صنعت من نتوانند گرديد و من آن را به يادگار در ميان امت احمد مختار بگذارم، و بيرون رفت. مردمان گفتند: اين غلام تهديد كرد و سخنان از روى وعده و وعيد گفت. عمر از روى غضب گفت: كه را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:406

زهره باشد كه قصد من كند و به خاطر گذراند تا روى زمين را از خون من گلرنگ گرداند؟!

القصه آن غلام به قصد قتل عمر ميان بست و نزد ابو لؤلؤ خنجر ساز آمد «1» و لحظه اى آنجا نشست و گفت: مى خواهم كه خنجرى به جهت من مرتّب كنى كه دو دم داشته باشد. چون ابو لؤلؤ غلام را در فنون صنعت بى نظير مى دانست، نتوانست كه عذر آورد و به جهت او خنجرى نسازد، ديگر آنكه مى خواست كه هنر خود را آشكار كند، پس خنجرى دو دم نيكو ترتيب داد كه اگر بر سنگ خارا زدى از حدّت و تيزى تا به دسته فرو رفتى، آن خنجر را گرفت و در

ميان خود فرو برد و در اوّل سحر روى به مسجد آورد و به گوشه اى قرار گرفت و انتظار آمدن عمر مى كشيد اما دل در بدنش مى طپيد. چون زمانى برآمد عمر به مسجد آمد و به هر طرف مردمان را به جهت نماز بيدار كرد، ناگاه غلام از كمينگاه بيرون جست و خنجر بر شكم عمر زد كه تا دسته نشست. عمر فرياد برداشت و فغان بر كشيد كه: انا مقتول! انا مقتول! مردم بر او جمع شدند و او را در

______________________________

(1)- قاتل عمر بن خطاب، قطعا فيروز ابو لؤلؤى ايرانى است و غلام مغيره نيز كسى جز همين ايرانى به خشم آمده از برخورد خليفه دوّم كسى نيست. لذا گفته مؤلف كه غلام مغيره را فرد ديگرى غير از ابو لؤلؤ مى داند و قاتل خليفه را غلام مغيره معرفى مى كند و ابو لؤلؤ را سازنده خنجر، نمى تواند درست باشد.

مسعودى گويد: «عمر اجازه نمى داد كه هيچ كس از عجمان وارد مدينه شود. مغيرة بن شعبه بدو نوشت: من غلامى دارم كه نقاش و نجار و آهنگر است و براى مردم مدينه سودمند است. اگر مناسب دانستى اجازه بده او را به مدينه فرستم. عمر اجازه داد. مغيره روزى دو درهم از او مى گرفت. وى ابو لؤلؤ نام داشت و مجوسى و از اهل نهاوند بود و مدتى در مدينه ببود. آنگاه پيش عمر آمد و از سنگينى باجى كه به مغيره مى داد، شكايت كرد. عمر گفت: چه كارهايى مى دانى؟ گفت: نقاشى و نجارى و آهنگرى. عمر گفت: باجى كه مى دهى در مقابل كارهايى كه مى دانى، زياد نيست. و او قرقر كنان برفت. يك روز ديگر از

جايى كه عمر نشسته بود، مى گذشت. عمر بدو گفت: شنيده ام گفته اى: اگر بخواهم آسيايى مى سازم كه با باد بگردد. ابو لؤلؤ گفت: آسيايى براى تو بسازم كه مردم از آن گفتگو كنند، و چون برفت، عمر گفت: اين برده مرا تهديد كرد. و چون ابو لؤلؤ به انجام كار خود مصمم شد، خنجرى همراه برداشت و در يكى از گوشه هاى مسجد در تاريكى به انتظار عمر بنشست و عمر سحرگاه مى رفت و مردم را براى نماز بيدار مى كرد و چون بر ابو لؤلؤ گذشت، برجست و سه ضربت به عمر زد كه يكى زير شكم او خورد و همان بود كه سبب مرگش شد ...» مروج الذهب، ترجمه ابو القاسم پاينده، ج 1، ص 677.

در اين باره بنگريد به: التنبيه و الاشراف، ترجمه ابو القاسم پاينده، ص 265؛ تاريخ يعقوبى، ترجمه محمد ابراهيم آيتى، ج 2، ص 49؛ تاريخ طبرى، ج 3، ص 263- 265؛ الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 446- 447 و تاريخ الخلفا، ص 149.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:407

گليمى افكندند و به خانه بردند و قدرى نبيذ به وى دادند تا بياشامد. على- عليه السلام- را طلبيد. آن حضرت او را از خوردن نبيذ منع فرمود و امر كرد تا قدرى شير به وى دادند، چون تناول كرد فى الجمله به خود آمد. مردم گفتند: اى عمر! بعد از تو خليفه كه باشد؟ على- عليه السلام- آنجا حاضر بود و مظنه مردم آنكه خلافت را به على- عليه السلام- رجوع خواهد نمود. عمر گفت: در ميان يكى از شش كس: على و زبير و عثمان و طلحه و سعد وقاص و عبد الرحمن،

اين جمع را در خانه كنيد و سه روز مهلت دهيد، اگر پنج اتّفاق كنند و يكى مخالفت نمايد مخالف را بكشيد و اگر چهار اتّفاق كنند و دو مخالفت ورزند هر دو را بكشيد. «1» اين بگفت و ديگر مجال مقالش نماند، پس نفسى چند بر كشيد و شكار خنجر اجل گرديد، او را غسل دادند و به روايتى على- عليه السلام- بر وى نماز كرد و به روضه مقدس مصطفوى و تربت اقدس نبوى نزديك ابى بكر دفن كردند. دوست بر دوست رفت و يار بر يار.

گفتار در ذكر خلافت عثمان بن عفّان

او از قوم بنى اميّه بود و به واسطه كثرت مال و بسيارى تبع هميشه به حبّ جاه و رياست رغبت مى نمود. چون عمر مدفون شد اصحاب، آن شش كس را كه وى تعيين كرده بود جمع كردند از آن جمله يكى على- عليه السلام- بود. آن حضرت آغاز سخن كرده فرمود: اى قوم! هيچ كس هست در ميان شما كه احكام حلال و حرام و شرايع دين محمّد را داند جز من؟ گفتند: نى. فرمود: هيچ كس را از شما پيغمبر خليفه و قائم

______________________________

(1)- ترتيب شوراى شش نفره آنگونه كه يعقوبى نقل كرده چنين است:

«عمر خلافت را ميان شش نفر از اصحاب پيامبر خدا (ص) شورى قرار داد: على بن ابى طالب، عثمان بن عفّان، عبد الرحمن بن عوف، زبير بن عوّام، طلحة بن عبيد اللّه- كه البته در سفر بود- و سعد بن ابى وقّاص ... و ابو طلحة بن زيد بن سهل انصارى را بر اين كار گماشت و گفت: اگر چهار نفر نظرى دادند و دو نفر مخالف شدند، آن دو نفر را گردن

بزن و اگر سه نفر توافق كردند و سه نفر مخالفت نمودند، سه نفرى كه عبد الرحمن در ميان ايشان نيست، گردن بزن، و اگر سه روز گذشت و بر كسى توافق حاصل نكردند، همه ايشان را گردن بزن». تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 50 و نيز بنگريد به: التنبيه و الاشراف، ص 267.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:408

مقام خود خوانده جز من؟ گفتند: نى. به اين دستور از فضايل و ستايش خود از كلام حضرت بارى و از احاديث حضرت رسالت پناهى زياده از هفتاد بر ايشان خواند. در اين محل آواز بانگ نماز برآمد. امير- عليه السلام- فرمود: به خدا كه من رغبت به دنيا ندارم و آنچه ياد كردم مدعاى مفاخر و تزكيه نفس نبود بلكه به واسطه شكرانه نعمت بود از پروردگار خود كه ياد كردم و اين خلافت به قول خدا و رسول به من تعلّق دارد، حق را باطل مسازيد و دين را به دنيا مدهيد و از فرموده خدا و رسول تجاوز مكنيد. اين بگفت و برخاست و به گوشه اى رفته به نماز مشغول شد. پس اصحاب با يكديگر گفتند كه آنچه على- عليه السلام- فرمود جمله حق بود و صدق، كسى را با او برابرى نمى رسد در هيچ صفتى از صفات كمال، با وجود اين ابا بكر و عمر هر جا با على خلاف كردند برگشتند يا پشيمان شدند اما اين قدر هست كه على- عليه السلام- مردى است كه در اجراى احكام شرايع، هر يك از شما را يا مولاى شما را بر مى دارد و مداهنه و ملاحظه خرد و بزرگ و بنده و آزاد و خواجه و

غلام نمى كند و حكم يكسان مى كند اما اگر عثمان خليفه شود و خلافت با وى گذارند خاطر بزرگان مى جويد و ملاحظه جانب ايشان مى نمايد. در اين محل حضرت امير المؤمنين على- عليه السلام- از نماز فارغ گرديد، چون نزديك ياران رسيد اصحاب با يكديگر گفتند: مهم خلافت به كدام قرار مى دهيد؟ طلحه و سعد «1» گفتند: جايى كه على- عليه السلام- باشد ديگرى را قبول خلافت نمودن لايق نباشد. بعضى كه به جانب عثمان ميل داشتند هيچ نگفتند و ترسيدند كه مهم به نوعى ديگر گذرد، از آن جمله عبد الرحمن عوف بود كه مى خواست كه خلافت را به عثمان اندازد تا آنچه خاطر وى خواهد چنان سازد. پس پيش آمد و انديشه مكر كرد و از روى غدر دست على- عليه السلام- را گرفت و گفت:

خلافت قبول مى كنى بدان شرط كه از طريق ابى بكر و عمر بيرون نروى و امضاى احكام شيخين كنى و خاطر بزرگان بجويى و رضاى ايشان را بر رضاى زير دستان مقدم دارى؟

آن حضرت فرمود: من به قول خدا و رسول عمل مى كنم و آنچه جهد من باشد در امر

______________________________

(1)- هر سه نسخه: «طلحه و زبير و سعد».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:409

حق به جاى آرم. پس عبد الرحمن دست على- عليه السلام- بگذاشت و دست عثمان بگرفت و آنچه به على- عليه السلام- گفته بود به عثمان گفت. عثمان قبول نمود كه به قول ابا بكر و عمر عمل كنم و از پى خاطر بزرگان بروم و رضاى ايشان بجويم. بر او بيعت كردند و باعث اين غدر و فريب عمرو عاص بود «1» و چون كار خلافت بر عثمان

قرار گرفت جماعتى كه در خلافت عثمان اهتمام نموده بودند به انواع آزار و ايذاء رسيدند و خسر الدنيا و الآخرة گرديدند اما شرف و كمال على- عليه السلام- بيش از آن است كه در اين باب، گردى به آئينه خاطر مبارك او رسد. مصراع: هر كسى آن درود عاقبت كار كه كشت.

راوى گويد كه چون عثمان بر مسند خلافت نشست كس فرستاد و عاملان عمر را عزل كرد و از مردم خود از قوم بنى اميه شخصى را عامل آنجا ساخت، به اندك زمانى از عمال عمر در جميع ولايات كس نماند. سعد و قاص را از امارت عزل كرد و انواع آزار و ايذاء به وى رسانيد تا آنكه عزّت و شوكت او را به ذلّت و مذلّت مبدّل گردانيد و بصره را به عبد الله بن [ابى] سرح داد و حال آنكه او مرتد شده بود و رسول- صلّى اللّه عليه و آله- امر به قتل وى فرموده بود، و كوفه را به وليد بن عتبه و شام را به معاويه داد.

عمر و عاص پيش آمد و گفت: اى عثمان! به تدبير من امروز بر مسند خلافت نشستى آنچه وعده نموده اى وفا كن و الا فتنه كنم و تو را از خلافت بازآرم. عثمان فلسطين را به وى داد و آن ولايت وسيع بود و مداخل و اموال بسيار و بى شمار داشت، و مصر را به عبد الله بن سعد داد. بعد از آنكه شهرها بر امراى بنى اميه قسمت كرد نامه ها نوشت و از همه ولايت مال و خراج طلبيد. عاملان زيادتى بر رعيت كردند و آزار زير دستان نمودند و

مالها گرفتند و خزانه هاى مداين را به مدينه روان گردانيدند. چندان مال جمع شد كه عثمان به هر كس هر چه مى خواست مى داد و هنوز مال بسيارى ماند. اسيد بن عاص را سيصد هزار درم بداد و حكم بن [ابى] عاص را چندان مال بداد كه بردن آن بى يار و مددكار ميسّر نبود. و اين حكم از بنى اميه بود و حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله-

______________________________

(1)- هر سه نسخه «عمرو عاص بود و ابو سفيان».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:410

به واسطه آنكه از او جريمه عظيم در وجود آمده بود بفرمود تا او را بكشند. «1» اصحاب، پيغمبر را درخواست كردند. آن حضرت، خون او را بخشيد اما از مدينه اخراج كرد و در زمان ابى بكر و عمر مخروج «2» بود و نمى توانست كه در نواحى مدينه عبور كند. اين مردود خدا و رسول و شيخين را عثمان به مدينه آورد و سيصد هزار درهم به رغم ديگران به وى داد، و سبب طعن عثمان يكى اين بود. مروان را نيز پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از مدينه اخراج نموده بود و ابى بكر و عمر امضاى حكم پيغمبر نموده بودند. عثمان او را طلبيد و صد هزار درهم به وى داد و خلعتهاى فاخر پوشانيد و وزارت خود به وى ارزانى داشت و او را صاحب اختيار و كلانتر گردانيد و پسرش را به اعزاز و اكرام خواند و صد هزار دينار داد و لباسهاى دلكش و حله هاى منقش بر وى انعام كرد و او را ملازم خاصه و محرم خود گردانيد. اصحاب از آن برنجيدند و هر چند سخنان گفتند فايده

نكرد، و ابو ذر غفارى را كه بهترين مخصوصان و پاكيزه ترين محبان رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بود از مدينه بيرون كرد و اوقات به محنت مى گذرانيد تا وفاتش رسيد، و عبد اللّه عباس را چندان آزار رسانيد كه طاقت اقامت و قوت استقامتش به مدينه نماند و به وسيله الفرار ممّا لا يطاق من سنن المرسلين به گوشه اى گريخت و حال آنكه اين عبد الله بعد از على- عليه السلام- كسى برابر او نبود در احكام دين و متابعت و فرمانبردارى شريعت سيد المرسلين، و او را حضرت پيغمبر نوازش نمودى و مخاطب به خطاب انت خير امّتى گرديدى.

پس اصحاب از روى قهر و غضب عبد الرحمن عوف را گفتند: خداى تو را نيامرزد كه به طمع دنياى دون به مكر و حيله عثمان را خليفه ساختى و گناه اهل عالم را به گردن خود انداختى. عبد الرحمن از خجالت كردار از خود و از خشونت گفتار اصحاب گفت: اتفاق نموده شمشير برداريم و عثمان را بكشيم.

اما عثمان چون ماجراى ياران و حكايت عبد الرحمن شنيد بر منبر برآمد و خطبه

______________________________

(1)- الف: «و بعد از كشتن او بر دارش كنند تا عبرت خلايق گردد».

(2)- ب و ج: «رانده».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:411

خواند و در آخر گفت: اصحاب بر من طعن و تعرض دارند و فى الواقع آنچه گفته اند راست گفته اند اما عهد كردم كه من بعد آزار مردم نكنم و يتيمان و مسكينان را نيازارم و از خراج ممالك حصه به ايشان رسانم و به دستور ابى بكر و عمر معاش كنم و دربان و حاجب و پروانچى و مهردار بر طرف سازم، و

از منبر فرود آمد. خواص بر او جمع شدند و او را به انواع فريب و غدر پشيمان كردند و بر سر عمل پيشين بردند. پس اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- جمع شدند و احداثى كه نهاده بود بر ورقى ثبت كردند از ابتداى روز خلافتش تا آخر آن روز، تقريرش زياده از سيصد بود، آن را نزد وى فرستادند و چنين پيغام دادند كه اگر ترك احداث مى كنى تو را فرمان مى بريم و الّا لباس امارت كه به مكر و حيله بر خود كرده اى از بر تو به عنف مى كشيم.

راوى گويد كه چون عمار آن ورق را بخواند و بعد از آن پيغام اصحاب رسانيد عثمان بعد از استماع اين سخنان بغايت تيره گرديد و چون خشم و غضب بر وى مستولى شد ديده بصيرتش از اين سخنان بى نهايت خيره گرديده گفت: اى عمار! اين مردمان از من شرم نمى دارند و از خلافت و امارت من حسابى بر نمى دارند؟! اين گروه به مجرد خيال فاسد مغرور گشته اند و از روش عقل بيرون رفته از حسن معاشرت دور افتاده اند، به ايشان آزار رسانم و به صد قهر و غضب آواره عالم كنم! عمار گفت: اى عثمان! من تو را از طريق دوستى و از راه نصيحت مى گويم كه اين مردمان از خود ميازار و به اقبال و دولت چنين ستيزه فروگذار. آخر الامر عثمان، عمار را دشنام داد و به غلامان مرصّع كمر امر كرد تا عمار را در زمين كشيدند و چندان مشت و لگد بر وى زدند كه بى هوش شد، گفتند: اى خليفه! عمار مرد! اما بعد از نيم شب به خود

آمد، از اين جهت مردمان به هم برآمدند و قوم بنى مخزوم مجتمع شدند و سوگند ياد كردند كه ما انتقام عمار از عثمان بكشيم، اگر عمار بميرد و اگر نميرد. و چون خبر ايذاى عمار به ابو ذر رسيد- و او در شام بود- معايب عثمان آشكارا كرد. معاويه به عثمان نامه نوشت كه ابو ذر شام را بر تو تباه كرد و در مجالس و محافل، معايب تو ورد زبان ساخته. عثمان چون بر مضمون نامه مطلع شد جواب نوشت كه او را بر مركب زشت رفتار سوار كن و به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:412

همراهى شخصى درست گفتار به مدينه فرست.

نقل است كه چون ابو ذر به مدينه رسيد از جفاى مركب، گوشت رانهاى وى ريخته بود. چون او را به مجلس عثمان درآوردند عثمان وى را به نام زشت بخواند و گفت:

عيش خوش و شادمانى مباد تو را! ابو ذر گفت: اى عثمان! ياد دارى كه فلان روز در فلان محل به حضور فلان و فلان، تو و على- عليه السلام- و جمعى ديگر حاضر بوديد، رسول خدا دست التفات و مرحمت بر من گذاشت و فرمود كه اين دوست خدا است و بنده خالص حق تعالى، بعد از اين او را «عبد الله» نام بريد، و شما به قول رسول عمل مى كرديد، اكنون خود را خليفه نام نهادى و امير مؤمنان لقب كردى، سزاوار نيست تو را تمرد و عصيان و تغلب و طغيان نسبت به من ورزيدن و مرا در ميان خلايق به نام زشت خواندن. بيت:

هر كه آئين ظلم پيش نهادبند بر دست و پاى خويش نهاد عثمان گفت: تو

را چه بر آن داشت كه گويى خليفه مال خدا را بر بندگان خدا نفقه نمى كند؟ ابو ذر گفت: اين سخن نگفتم و ليكن گفتم كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اولاد ابى العاص چند روزه اختيار دنياى فانى را دولت نام كرده اند و اين مال و منال دنياى گذران را سعادت و اقبال گفته اند و بندگان خدا را از عبادت حق بازمى دارند و در پيش خود بر پاى داشته ملازمت فرمايند و كمر از طلا بر ميان بندند اما زود باشد كه بندگان خدا او را بكشند و خلايق را از جفاى او خلاص سازند. در اين محل عثمان ديد كه غلامان او كمر مرصّع بر ميان دارند و از دور، دست بر سينه نهاده به خدمت ايستاده اند، گفت: اى ابا ذر! از خدا شرم ندارى كه بر رسول او دروغ مى گويى؟

ابو ذر گفت: من دروغ نمى گويم و به حضرت پيغمبر افترا نمى كنم. عثمان داعيه نمود كه او را از روى حجت آزار كند، كس فرستاد و على- عليه السلام- را طلبيد و از آن حضرت پرسيد كه ابا ذر چنين حديث از پيغمبر نموده، يا على! امروز كسى از تو داناتر نيست، اين حديث را از پيغمبر شنيدى يا نى؟ و اين حديث پيغمبر است يا نى؟ آن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:413

حضرت فرمود: اين حديث از پيغمبر نشنيدم و ليكن آنچه ابى ذر از پيغمبر نقل كرده راست است. عثمان پرسيد: اى على! به چه سبب اعتماد به قول ابو ذر مى كنى و اين حديث را حديث پيغمبر مى خوانى؟ فرمود: به موجب قول رسول [ص] كه او فرمود:

ما اظلّت الخضراء و لا

اقلّت الغبراء على اصدق لهجة من ابى ذر. يعنى آسمان سايه نيفكنده و زمين بر نداشته يكى را كه راستگوتر باشد از ابى ذر «1». حاضران مجلس عثمان جمله گفتند: ما اين حديث را از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- شنيديم و تصديق قول على- عليه السلام- كردند اما عثمان، ابى ذر را گفت: تو در مقام فتنه اى و فتنه را دوست دارى. ابا ذر گفت: اين گمان به من مبر كه: إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ. «2» عثمان گفت: مرا عيب كردى و خلق را بر من تباه گردانيدى. ابا ذر گفت: چنانچه ابى بكر و عمر با مردم معاشرت كردند تو نمى كنى تا مردم را بر تو اعتراض نباشد عثمان گفت: تو را به اعمال و افعال من چه كار؟ ابا ذر گفت: به خدا سوگند كه مرا بجز امر به معروف و نهى منكر كه شعار اسلام است كارى نيست. عثمان چون ديد كه با او به حجت بر نمى آيد و ابى ذر از جواب گفتن خاموش نمى گردد على- عليه السلام- را گفت: اين پير كذّاب ميان من و مسلمانان تفرقه مى اندازد و اين همه جمعيت را به تفرقه مبدل مى گرداند. على- عليه السلام- فرمود: اى عثمان! با ابى ذر در اين مقام مباش و آنچه او از پيغمبر نقل كرده اگر دروغ گفته باشد وبال خود در دنيا و آخرت جسته باشد و اگر راست گفته باشد به تو خواهد رسيد آنچه رسول فرموده.

عثمان چون ديد كه به ابى ذر تعرض از روى حجت نمى تواند كرد و گناهى بر او نمى تواند گرفت گفت: از ملك من بيرون شو. ابا ذر گفت:

به كجا مى بايد رفتن؟ عثمان گفت: به ربذه. پس عثمان، مروان را گفت كه او را بر شترى نشان و از مدينه بيرون بر و هيچ كس از اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- حاضر نشوند به وداع. جمله اصحاب رسول از اين قضيه بغايت ملول شدند و از مشايعت ابى ذر متقاعد گرديدند اما

______________________________

(1)- الف و ب: «يعنى آسمان نه اندازد و زمين بر ندارد ديگرى را كه راستگوى تر از ابى ذر باشد».

(2)- حجرات، 49/ 12.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:414

على- عليه السلام- و حسنين و عمار ياسر و عبد اللّه عباس و مقداد اسود به وداع وى بيرون رفتند و مشايعت كردند. مروان، على- عليه السلام- را گفت كه عثمان حكم فرموده كه كسى به مشايعت ابى ذر نرود. على- عليه السلام- چوبى در دست داشت به جانب مروان افكند، بر گوش شتر مروان خورد و به مروان درشت گفت. مروان نزد عثمان آمد و از گفتار على- عليه السلام- و از كردار آن حضرت، عثمان را واقف ساخت. عثمان، على- عليه السلام- را طلبيد و گفت: چرا فرمان نبردى؟ على- عليه السلام- فرمود: هر چه فرمايى واجب است مسلمانان را كه قبول قول تو كنند اگر چه آن سخن خلاف شرع باشد؟ عثمان خجل شد و به جهت دفع شرمندگى گفت: مروان مى گويد كه على چوب بر شتر من زد و مرا دشنام داد. على- عليه السلام- فرمود: تو نيز چوب بر شتر من زن و مرا به دشنام دادن تو چه كار و حال آنكه تو برابر خادم كمترين من نيستى. اين بگفت و از پيش عثمان به خشم بيرون آمد.

راوى گويد: روزى

عثمان به عمار ياسر گفت: ابى ذر بمرد. عمار از استماع اين خبر آب در ديده بگردانيد بلكه اشك بر رخساره دوانيد و گفت: رحم اللّه ابى ذر من كلّ قلوبنا. يعنى: رحمت خداى بر ابى ذر باد از همه دلها. عثمان آن سخن را كنايه دانست و گفت: اى عمار! از آزار ابى ذر و از اخراج او پشيمان نيستم! عمار گفت: من نيز اعتقاد ندارم كه تو از كرده خود پشيمان باشى. عثمان در خشم شد و فرمود به غلامان كمر به زر و ملازمان آراسته از درّ و جوهر كه بر گردن عمار زنيد و او را از مجلس من بيرون كنيد، اما ملازمان عثمان فرمان نبردند و از جناب عمار انديشه كرده او را نيازردند و ليكن عمار گفت: اى عثمان! به خدا سوگند كه با دد و دام مصاحبت نمودن مرا خوشتر مى آيد از مجالست و مكالمت تو. مصرع: از خدا شرمت نه و از خلق آزرميت نيست. اين بگفت و از مجلس بيرون رفت. عثمان گفت: عمار را از مدينه بيرون مى كنم و همچون ابا ذر بى قدر ساخته آزار به وى مى رسانم. مردمان نزد على- عليه السلام- آمدند و به خدا سوگند خوردند كه اگر عثمان، عمار را از مدينه بيرون كند ما نيز بر وى خروج كنيم، نه به قول رسول عمل مى كند و نه به سيرت شيخين مى رود. آن حضرت آن جماعت را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:415

تسكين داده نزد عثمان آمد و گفت: دست از عمار بدار كه از معتبران رسول است و به هيچ وجه خاطر او را ميازار كه پيوسته مشغول به ذكر لا اله الّا اللّه

است. عثمان گفت:

اى على! تا تو در مدينه باشى مردمان بر من خطا گيرند و به حضور تو آمده مرا رسوا سازند تا فتنه و نزاع بالا گيرد و اين حكومت و امارت بر من تباه گردد. على- عليه السلام- فرمود كه به زبان نمى آرد تو را جز زبان تو، نيكان از افعال بد تو به جان آمده اند و از اقوال درشت تو به فرياد و فغان. اين بگفت و از آنجا بيرون آمد. مردم بنى مخزوم گفتند:

يا ابا الحسن! ما را مى فرمايى كه فرمان عثمان بريد و او هر روز بر يكى خشم مى گيرد و بى سبب از مدينه اخراج مى كند، ما به حضرت تو اميدواريم كه بر وجوه مسلمانان مانع نشوى و ما را به عثمان گذارى. القصه آن حضرت آن جماعت را چندان نصيحت نمود كه آتش غضب ايشان را به آب نصيحت بشست و همه را به خانه هاى خود فرستاد.

پس عثمان بعد از اطلاع بر تمامى حالات، على- عليه السلام- را عذر خواهى نمود و دست از عمار بداشت و او را به حال خود در مدينه بگذاشت اما مفسدان خصوصا مروانيان طريق اتّفاق ميان على- عليه السلام- و عثمان مصلحت نمى ديدند و عثمان را به شكايت على- عليه السلام- قائم مى داشتند.

نقل است كه مغيره به اتفاق جمعى از نزديكان عثمان نزد على- عليه السلام- آمدند و گفتند: يا ابو الحسن! تو برادر رسولى و معدن علم و كمالى و كسى را با تو حد برابرى نيست اما اين عثمان خويشاوند تو است و خليفه اين امت و پيوسته از تو شكايت دارد و ملال خاطر ظاهر مى سازد و حال آنكه او

را بر تو دو حق است: يكى حق خلافت و ديگرى حق قرابت، چه شود كه بر او اعتراض نكنى و منكرات او را به روى او نيارى؟

آن حضرت فرمود: چندان كه امكان دارد از او در مى گذرانم اما نمى توانم اخفاى حق كنم و ناحق را به عوض حق بردارم. ايشان گفتند: اى على! تو را به همه حال دست از او بايد داشتن و آنچه از او در وجود آيد اگر چه خطا باشد بر روى او نبايد آوردن از آنكه او بر تو قادر است كه تو بر وى. على- عليه السلام- گفت: اى خر دنبال بريده و اى پسر بنده گريخته! تو مرا از عثمان به خوف مى دارى؟ خدا يارى مكناد آن كس را كه تو يار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:416

وى باشى ابعدك اللّه بواك و اجهدك بلاك. ايشان را از غضب على- عليه السلام- خوف غلبه كرده برخاستند و نزد عثمان آمده نشستند و آنچه على- عليه السلام- گفته بود، گفتند. عثمان خواست كه آغاز سخن كند، در اين محل خبر رسيد كه اعيان بصره آمدند و از دست عبد الله عامر استغاثه آوردند. عثمان متوجه ايشان شد، آواز بركشيدند و صيحه جانگداز از كانون سينه برآوردند و گفتند: اى خليفه زمان! سموم بيداد عامر ظالم بر ما مظلومان وزيد كه اگر فى المثل بر كوه وزيدى همه صحرا گرديدى حالا جفايش به نهايت رسيده و اموال هر چه داشتيم به هر بهانه جمله را از ما گرفت و به خزانه خود كشيد.

ايشان در اين حكايت بودند و شكايت مى نمودند كه ناگاه ناله و آه برآمد. عثمان پرسيد كه اين چه فرياد

است و اين فغان از دست كيست؟ گفتند: مردم كوفه و از عامل خود [ثابت بن] سعد شكايت دارند و از جور و جفاى او به جان آمده استغاثه آورده اند كه مال و خراج زياده از مقدور مى طلبد و قصد زنان مسلمانان مى كند.

القصه از هر طرف فرياد برآمد و فغان به آسمان رسيد. پس حاضران مجلس و مخصوصان عثمان را از فرياد مظلومان، دود محنت از دلها برآمد و آتش غم در جان ايشان افتاد، گفتند: اى خليفه زمان! ظلم عاملان تو زود باشد كه شراره اى شود و در خرمن امارت تو افتد و شئامت بى رحمى ايشان شعله اى شود كه مزرعه كار خلافت تو سوخته گردد.

در اين سخن بودند و انديشه تدبير در عمل عاملان مى نمودند كه ناگاه از پيش كعب بن عبده كتابتى از جانب كوفه رسيد مضمون آنكه اى عثمان! من تو را آگاه مى سازم و از فتنه اى كه برخاسته واقف مى گردانم كه بهترين مردمان را از شهر بيرون كردى و بدترين مردمان را امارت دادى تا دست تعدى دراز كردند و كشتى صبر و سكون اهل اين ديار را در غرقاب اضطراب افكندند و چاره اى ندارند الّا آنكه پناه به حضرت اله برند و درخواست نمايند كه ظلم ظالمان را دور گرداند. چون عثمان بر مضمون نامه واقف گرديد به حاكم كوفه نامه اى نوشت كه كعب را بند كرده به مدينه فرست. چون كعب را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:417

نزديك عثمان آوردند گفت: چرا نامه اى چنين نوشتى؟ گفت: به جهت آنكه خليفه رسول خدايى و امير كافه خلايق و عمال تو جور و جفا به خلق مى كردند و امروز آمر به معروف و ناهى

از منكرات تويى، از حال عمّال تو، تو را واقف گردانيدم تا اداى حقوق رعايت خليفه نموده باشم. عثمان تسلى يافت و قهرش كم شد، خواست كه او را خلعت دهد و عذر خواهى نمايد. مروان وسوسه آغاز كرد و گفت: تا سياست نكنى مردم را عبرت نشود، حلم به كار نمى آيد، چندان سخنان گفت تا عثمان بفرمود تا آن زاهد عابد را برهنه كردند و بيست تازيانه بر او زدند و از شهر بيرون كردند.

روز ديگر طلحه و زبير نزد عثمان آمدند و گفتند: بنى اميه تو را به معرض هلاكت رسانيدند و به جهت حصول مقاصد و مطالب خود چندان وسوسه و مكر كردند تا تو را به طمع انداختند، اگر به فرياد مردم نرسى و داد مظلومان از ظالمان نگيرى به خداى آسمان كه اين ولايت را از دست تو بيرون كنيم. اين بگفتند و از مجلس بيرون آمدند.

عثمان نامه فرستاد و امراى خود را به مدينه خواند و به خانه على- عليه السلام- آمد و ماجراى گذشته را بازنمود و با آن حضرت در باب عاملان مشورت فرمود. آن حضرت گفت: چون مردمان از عاملان تو رنجيده اند و انواع شكايت كرده اند اين جماعت را عزل كن كه تو را بهتر است و هر كه را خواهند بر ايشان امير گردان و به خلعتهاى پاكيزه و نوازشهاى پسنديده عذر خواهى كن و روان گردان. عثمان به خانه آمد و آن روز تا شب انديشه نمود كه به قول على- عليه السلام- عمل كند و امراء را عزل كند يا مردم را نگاه دارد و مهم به صلاح بگذراند تا عيب عايد نشود.

القصه

مردمان دانستند كه عثمان در عزل اميران تعلل مى نمايد و ايشان را به سخن نگاه مى دارد. طلحه و زبير به اتّفاق باقى اعيان ولايت، نامه به مالك اشتر نوشتند و استدعا نمودند كه ما را به قدوم خود مشرف گردان و از مقاصد خود و افعال عثمان او را آگاه كردند و در مقام مخالفت صريح به عثمان شدند. راوى گويد كه چون مالك بر مضمون كتابت مطلع شد در مدت سه روز مردم خود را جمع كرد و از شام بيرون آمد و به اندك روزى به كوفه رسيد. ثابت بن سعد كه در كوفه از قبل عثمان امير بود بر سر او

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:418

راند و چون او را قوت اقامت و مجال استقامت نماند از كوفه گريخت. مالك چون به كوفه درآمد سراى وليد بن عقبه را كه امير الأمر أي عثمان بود بسوخت و روز جمعه خطبه را تغيير داد. ثابت، عثمان را بر كما هى حالات مالك به نامه واقف گردانيد.

[عثمان] چون بر مضمون نامه مطلع شد بغايت برآشفت و گفت: اين فتنه از نزد على است و نمى دانم كه او را با من اين خصومت چيست؟ فى الحال نامه اى نوشت به مالك مشتمل بر موعظه حسنه و در آخر نامه نوشت كه هر كس را عزل بايد كرد اعلام نما تا بر آن موجب عمل نموده شود. چون مالك نامه را بخواند جواب نوشت كه مرا به نصب و عزل امراى تو كار نيست، عاملان خود را از ستم بازآر و به طريق ابا بكر و عمر عمل كن، اصحاب رسول اللّه [ص] را كه زاهد بودند آواره كردى

و انواع آزار رسانيدى، بدعتها برطرف ساز و بدان را بر نيكان مسلط مساز تا تو را مطيع باشم.

القصه چون عثمان نامه مالك را بخواند خوش حال گرديد و جواب نامه نوشت كه به مراد خاطر شما رفتم و ملتمسات شما را به قبول مقرون گردانيدم.

در اين محل جمعى كثير از مصر آمدند و بى رخصت نزد عثمان رفتند [و گفتند: ما بر تو شهادت داريم كه تو خليفه بحق باشى، اوّل آنكه حكم بن عاص را رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از مدينه اخراج كرد و شيخين بر آن موجب مقرر داشتند تو به چه سبب خلاف رسول اللّه [ص] نمودى و او را محرم خود كرده به مدينه آوردى؟ ديگر مضاعف فلان و فلان را گرفتن به زور و تعدى به آتش سوختن، ديگر مراعى و چراگاهها را كه روزى مخلوقات است از بندگان خدا بازمى دارى بى جهت شرعى، ديگر غنايم كه مستحق آن مسلمانانند به جماعتى مى دهى كه ايشان را در آن حقى نيست و ارباب استحقاق را محروم مى سازى، ديگر افعال جاهلانه پيش گرفته و قومى را به قهر از خانه و شهر بيرون مى كنى. از اين نوع اعتراضات زياده از صد بر عثمان گرفتند] «1» و سخنان درشت گفتند و او همچنان سر در پيش افكنده به الوان مختلف بر مى آمد، خواست كه جواب اعتراضات نگويد مردم غوغا كردند و خشونت را به نهايت رسانيدند، به جهت

______________________________

(1)- فقط در الف.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:419

تسلى آنان و تسكين فتنه گفت: من رضاى شما را بجويم و آنچه مراد خاطر شما است بر آرم و عاملان خود را همه به مدينه آرم هر كه را

حقى باشد از او بستانم و تسليم نمايم.

گفتند: ما را به آوردن عاملان كارى نيست و ليكن نامه ها به شهرها بنويس تا مظلومان حاضر گردند و تو را از ظلم عاملان تو واقف سازند. پس مردمان از هر شهرى روى به مدينه آوردند. از آن جمله: اشتر نخعى با صد مرد از كوفه آمدند و كنانه بشر با صد كس و پسر حمران «1» رسيد با صد كس و همچنين ده ده و بيست بيست و صد صد از هر طرف آمدند و مهاجر و انصار نيز بر آن شدند كه مراد خود حاصل كنند تا عثمان را بكشند.

القصه عثمان از آوردن مظلومان پشيمان شد و از هجوم و اتفاق ايشان بغايت حيران شد و آن سبب زيادتى غم و الم وى گرديد و از آن گروه به نهايت ترسيد و از خوف آن مردم، در خانه محكم كرد و نود كس از غلامان خاصه خود مكمل و مسلح نزد خود بداشت و كسى معتبر نزد على- عليه السلام- فرستاده او را به حضور خود آورد و گفت:

يا على! معدن علم و حلم تويى و من درمانده ام و بجز تو كسى كه مرا از اين قوم خلاص سازد نيست. آن حضرت فرمود: عهد كن كه مراد اين مردم بجويى و خاطرجويى كنى و تغيير سخن حق ندهى. عثمان فى الحال سوگند ياد كرد كه آنچه مراد مظلومان باشد بسازد و از آن درنگذرد. پس حضرت على- عليه السلام- به خانه آمد و مردمان بر او جمع شدند. آن حضرت فرمود: اكنون عثمان درمانده شده و مرا واسطه ساخته كه من بعد رضاى شما بجويد و

هر كس را كه خواهيد بر شما امير سازد. ايشان سخنان گفتند و آخر الامر درخواست على- عليه السلام- را قبول نمودند و ليكن گفتند: به خداى آسمان و زمين كه از او به جان مى ترسيم و از مكر امراى او بغايت در درخطريم. القصه على- عليه السلام- اشراف را نزد عثمان آورد و وى حجت نوشت كه ترك احداث كنم و محرومان را من بعد عطا بدهم و امراى بلاد را به تمام عزل كنم. پس مصريان پيش آمدند و گفتند: محمد ابا بكر را والى ما گردان. عثمان منشور ايالت و نشان حكومت مصر به نام محمّد نوشت. مصريان او را برداشته به صفاى خاطر متوجه شهر خود

______________________________

(1)- سودان بن حمران (ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 72).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:420

شدند و همچنين مردمان هر ولايت حاكم خود را برداشته از مدينه بيرون رفتند.

راوى گويد- و العلم عند اللّه- بعد از رفتن امراء به بلاد و تسكين يافتن غوغا و فساد، مروانيان با جمعى ديگر از مفسدان، گرد عثمان درآمدند و انواع وسوسه كردند تا سخن به جايى رسيد كه گفتند: هيچ دانا باشد كه متابعان را عزل كند و مدعيان ملك- سيّما محمّد ابا بكر- را نصب نمايد؟ القصه عثمان از عزل و نصب امراء پشيمان گرديد و منشيان را فرمود تا نامه ها نوشتند و به اطراف مداين روان گردانيد. از آن جمله نامه نوشت به والى مصر مضمون آنكه ولايت به دستور سابق به تو ارزانى داشتم و سپهسالارى جوانب رجوع به تو نمودم، بايد كه چون محمد بن ابى بكر به آنجا رسد چندان امان ندهى كه آب بنوشد و

در حال گردنش بزنى و عمرو بن ورقاء و علقمه و كنانه را كه فتنه برپا مى دارند و مردم را به شكايت امراء به جانب من روانه مى سازند دست و پا بريده به خوارى هر چه تمامتر بكشى تا عبرت ديگران گردند. و السلام. اما قضا كارى ديگر پرداخت و به واسطه اين كتابت فتنه و غوغا تا دامن قيامت در ميان امت احمد مختار انداخت و از اين سبب عثمان كشته گرديد و نوبت خلافت به على بن ابى طالب- عليه السلام- رسيد.

القصه محمد بن ابى بكر با قوم خود به منزلى رسيده آنجا فرود آمدند و به استراحت مشغول گرديدند. ناگاه ديدند كه كسى بر اشترى نشسته و روى خود بسته به تعجيل تمام مى راند. او را نزد خود خواندند، ملتفت نشد و بسرعت شتر مى راند. جمعى او را به اكراه گرفتند و گفتند: تو كيستى و حال تو چيست؟ گفت: ملازم عثمانم و نزد والى مصر مى روم. گفتند: والى مصر با ما است و در آن سايه درخت آسوده. گفت: مرا نزد عبد الله بن سعد فرستاده اند. مردم را شكى در دلها پديد آمد، با خود انديشيدند و از مكر عاملان عثمان متفكر گرديدند، از غلام پرسيدند كه هيچ كتابتى دارى؟ گفت: نى! حكايتى دارم و بسرعت رفتن مأمورم تا رسالت به جاى آرم. اهل مصر او را بكافتند، در مطهره او كتابتى يافتند در موم محكم كرده، آن را گشودند و بر مضمون مكتوب واقف گرديدند كه محمّد را بكشند و جمعى را دست و پا ببرند و به خوارى هلاك كرده بردار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:421

كشند. پس محمّد نامه را برداشت

و عنان به جانب مدينه معطوف داشت و چون به خدمت على- عليه السلام- رسيد آب در ديده بگردانيد و گفت: يا على انت مولايى من المهد الى العهد، تو مرا فرزند خود مى خوانى و من تو را پدر بزرگوار خود مى دانم و بر حاضران معلوم است كه بسيار بوده كه فرمان ابى بكر نمى بردم و هرگز از فرمان تو بيرون نرفته ام و به خداى سوگند بر تو كه من اگر دفع دشمن خود كنم تو مانع نشوى تا به حضرت تو عاصى نشوم. و چون آن حضرت، محمّد را در عداد فرزندان خود مى دانست او را در بر كشيد و به آستين مبارك خود اشك از رخسارش پاك مى گردانيد و گردن و روى او را بوسه مى داد و به صبر و تحمل ارشاد مى فرمود. پس نامه مذكور برداشت و نزد عثمان آمد و در دامنش انداخت. عثمان متغير گرديد و به سخت ترين تغييرى گفت: از اين نامه خبر ندارم و از عمل چنين يا على به خدا بيزارم. على- عليه السلام- برآشفت و گفت: اى عثمان! شرمت باد! غلام از تو و شتر خاصه تو و خط كاتب تو به مهر تو، اين فعل تو است و به امر تو است و سوگند دروغ خوردى. عثمان، مروان را به درون خانه خود آورد و پنهان كرد و خود به مسجد درآمد و بر منبر برآمد و خدا را ياد كرد كه من از اين نوشته خبر ندارم و آن كس كه عمل چنين كرده از او بيزارم.

مردم گفتند: اى عثمان! سوگند به دروغ خوردن و قصد قتل پسر خليفه رسول خدا كردن، شيوه اشرار

و طريق فجّار است. ملازمان عثمان بر ايشان حمله بردند و از هر طرف حاضران مدد كردند و ملازمان عثمان را ايذا كردند و سنگى چند بر عثمان افكندند. ملازمان عثمان، او را به صد محنت و به هزار مشقت به خانه بردند. روز ديگر مردمان، گرد سراى عثمان را فرو گرفتند و گفتند: خود را از خلافت عزل مى كنى يا مروان را به ما تسليم مى نمايى. عثمان از آن رستخيز بترسيد و نامه به معاويه نوشت و او را به نصرت و معاونت خود خواند و در آنجا ياد كرد كه محمّد بن ابى بكر بر من تهمت نهاده و جماعتى بدان را بر خود جمع كرده و مرا در خانه كرده محاصره دارد و در مقام قتل من است و شما و خويشان من و معتمدان من به خوردن شربت آب و قوت توقف روا مداريد و عنان عزيمت به نصرت و معاونت من معطوف داريد و به هيچ وجه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:422

تخلف جايز مداريد.

چون معاويه بر مضمون نامه مطلع گرديد خواص خود را حاضر گردانيد و گفت: تا عثمان تغيير اعمال شيخين داد و آزار و ايذاء به اهل عالم رسانيد جملگى به خصومت برخاستند خصوصا محمّد ابا بكر، با او چه سازيم و چه گوييم؟ حاصل از رفتن و نصرت عثمان دادن متقاعد شد.

اما عبد اللّه عامر كه والى بصره بود نزديكان خود را نزد خود خواند و بر مضمون نامه عثمان آگاه گردانيد. خواص به ترتيب لشكر جمع گشتند. غمازان اين راز را فاش كردند و نامه نوشتند و محمّد ابا بكر را از لشكر طلبيدن عثمان آگاه گردانيدند. محمّد فرمود

تا آب را بر او بستند و اكابر اصحاب رسول و اعيان حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- سيّما طلحه و زبير و عبد الرحمن به محمّد بن ابى بكر اتّفاق نمودند و به كشتن عثمان عازم و جازم گرديدند. مروانيان كه در سراى عثمان بودند، گفتند: سركرده اين كار على است. عثمان بر بام برآمد و گفت: با على سخنى دارم و لحظه اى او را به سوى خود مى خوانم. مردم گفتند: على اينجا نيست و به اتّفاق اين جماعت راضى نيست. اما چون على- عليه السلام- واقف شد كه عثمان مهمى دارد قنبر را فرستاد. قنبر نزد وى آمد و گفت: مولاى من مرا به خدمت شما فرستاده حاجت چيست؟ عثمان گفت:

تشنه ام و اهل بيت من نيز تشنه اند. پس ساقى كوثر سه مشك آب مصحوب قنبر فرستاد. محمّد ابا بكر به جهت خاطر على- عليه السلام- نتوانست كه مانع شود. پس عثمان آب بياشاميد و اهل بيتش سير آب شدند. بعد از آن عثمان به مروان و باقى مردمان خطاب كرد كه شما پيوسته بر على- عليه السلام- تهمت مى نهاديد و اگر مرا نصيحت مى فرمود شما آن را فضيحت نام مى كرديد تا مهم به اينجا رسيد، پس گفت:

يا بن العاص! مرا به قول على- عليه السلام- عمل نمودن نمى گذاشتى. عمرو عاص از عثمان برنجيد و نيز از اتّفاق اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- انديشه نمود و از آنجا بيرون آمد و عزيمت سفر نموده به جانب مكه معظمه روان گرديد. عايشه نيز متوجه به مكه بود. چون به وى رسيد شكايت عثمان آغاز كرد و آنچه از عثمان شنيده

آثار احمدى، استرآبادى

،ص:423

بود معروض داشت. عايشه گفت: اى عمرو! به خداى سوگند بر تو كه هيچ كس را مى يابى و در اطراف ولايت گمان مى برى كه عثمان او را نرنجانيده باشد؟ عمرو گفت:

نى! بعد از آن گفت: اى حرم محترم حضرت پيغمبر! به خداى سوگند كه گمان نمى برم كه عثمان را از من دوست تر كسى بوده باشد و من باعث خلافت وى گرديدم، با من چندين جفا كرد و خشونت بى حد نمود كه دشمن به دشمن نكند اما با تو چه كرد؟

گفت: در حال حيات رسول- صلّى اللّه عليه و آله- به كرات بى ضرورت مرا رنجانيد و من از وى بغايت ملول گرديده ام، بعد از وفات پيغمبر در زمان حيات پدرم و خلافت عمر بر آن شد كه مواجب مرا كم سازد و مرا در ورطه فقر و فاقه اندازد و آنچه خود به جهت من مقرر داشت در اداى آن تعلل مى نمود و حرمت و عزت من نزد او معتبر نبود، امانت از او رفته و رعيت از او ضايع گشته، بدان را بر نيكان مسلط ساخته و نيكان را به جهت خاطر بدان از بلاد و مسكن دور انداخته، و امثال اين حكايات گفت و بسيار گفت. بعد از آن به برادر خود محمّد و باقى حاضران گفت كه غيرت شما كجا شد و حميّت اسلام را چه پيش آمد كه هنوز كفن رسول- صلّى اللّه عليه و آله- تراست كه سنت و احكام فرايض آن سرور ابتر باشد: اقتلوا نعثلا قتل اللّه نعثلا. عمرو عاص با وجود آن همه آزار كه از عثمان ديده بود، اين سخن بر وى گران آمد، گفت: اى عايشه! آنچه

از عثمان در دل داشتى ظاهر كردى! عايشه گفت: دو صد چندان هنوز در دل من است. اين بگفت و روى به مكه آورد و برفت.

راوى گويد كه طلحه و زبير و باقى اكابر اصحاب، معاونت و نصرت محمّد ابا بكر دادند و جماعت بنى تميم به امداد وى آمدند و هر چند اهتمام كردند كه در سراى عثمان را بگشايند ميسّر نشد، پاره اى هيزم آوردند و آتش بر وى زدند و آن در را بسوختند و به اندرون رفته با شمشيرهاى كشيده بر سر عثمان رفتند. ملازمان عثمان بر آن جماعت حمله آوردند و جنگ مى كردند تا جمله كشته گرديدند، بعد از آن به در حرم سرا آمدند و حرمت حرم درنورديدند و در خانه خاصه را بشكستند و متوجه عثمان گرديدند. مروان بن حكم با شمشير كشيده متوجه محمّد ابا بكر گرديد. يكى از

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:424

ملازمان بر او ضربتى زد، مروان گريخت و در بعضى از حجرات درآمد. عبد اللّه عوّام پيش آمد و گفت: اى اكابر اصحاب پيغمبر! از روز رستخيز بر انديشيد و از عقوبات آخرت بپرهيزيد و از كشتن عثمان درگذريد و امام مفترض الطاعة خود را مكشيد و به كتاب خدا و سنت مصطفى عمل نماييد. عبد الرحمن بر او ضربتى زد و با سخنانش به اتمام رسانيد. در اين محل غلامان عثمان و خانه داران وى كه مرصّع كمر بودند همه دل بر قتل نهادند و با شمشيرهاى بران و خنجرهاى جان ستان حمله آوردند و جنگ عظيم در پيوستند اما به واسطه انبوهى دشمن، تمامى نزديكان عثمان مغلوب و مقتول گشتند و عثمان تنها ماند. عبد الله وهب

به نزد وى آمد او را تنها ديد بغايت عاجز و درمانده، بازگشت و متعرض نشد. مسلم بن كثير آنجا رسيد گفت: عثمان را چرا نكشتى؟ گفت:

به واسطه بسيارى عجز او عار داشتم كشتن او را. در اين محل محمّد بن ابا بكر و طلحه و زبير و جمعى كثير از اكابر اصحاب رسول رسيدند. محمّد پيش آمد و محاسن او را به دست گرفت و گفت: يا نعثل طال مكرك فينا! عثمان گفت: من امير مؤمنانم و خليفه پيغمبر آخر الزمان! اگر پدرت بديدى كه دست در محاسن من زدى تو را بكشتى يا نهى عظيم كردى. محمّد فرمود: اگر پدرم تو را به چنين صفات بديدى اعمال تو را به كفر نسبت دادى. عثمان گفت: كتاب خدا با ما است به آن عمل كنيم و از آن تجاوز ننماييم.

محمّد برآشفت و در آن آشفتگى از روى غضب گفت: الان و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين «1» و تيرى چند در دست داشت با پيكانهاى بزرگ، بر روى عثمان زد كه تمامى روى او از خون آلوده شد، كنانه بشر عمودى بر سر وى زد و حمران اسيد «2» شمشير بر او انداخت. پس هر يك از اكابر اصحاب شمشير و نيزه و خنجر بر او انداختند و تن او را به ضربتهاى مختلف چون غربال چاك چاك كردند و سه روز كشته بر خاك خوارى افتاده بود. على- عليه السلام- را از حال او واقف گردانيدند. آن حضرت فرمود تا او را دفن

______________________________

(1)- يونس 10/ 91.

(2)- تاريخ يعقوبى: «سودان بن حمران». آثار احمدى، استرآبادى 425 گفتار در ذكر خلافت عثمان بن عفان ..... ص

: 407

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:425

كردند [و به روايت اصح در مقبره يهودان مدفون گشت] «1». بيت:

گر كاخ تو بر گنبد اخضر سازندور كار تو چون سلسله بر هم سازند

هم عاقبت اين حجره فانى تو راتركان اجل سراى ماتم سازند

گفتار در ذكر خلافت و ولايت سرور غالب امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام

اشاره

آن حضرت امام اوّل است از ائمه اثنى عشر و فضايل علمى و عملى و شمايل حسبى و نسبى او بيشتر است از جميع اصحاب پيغمبر- صلوات اللّه عليه و آله- چنانچه از احمد حنبل مروى است كه گفت كه حق سبحانه و تعالى هيچ احدى را از صحابه كبار سيد اخيار چندان نستوده كه آن حضرت را و از آن جمله است آيه كريمه:

فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ «2» و از آن جمله است آيه كريمه: يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَ يَتِيماً وَ أَسِيراً «3» و از آن جمله است آيه كريمه: يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ «4» و چون اوراق اين كتاب گنجايش ايراد آيات صفات آن حضرت ندارد و نيز مقصود از تأليف اين كتاب ذكر خلافت و شمه اى از ولايت آن حضرت است به اين قدر اختصار افتاد.

راوى گويد كه محمّد بن ابى بكر و عبد اللّه بن عمر به اتّفاق طلحه و زبير و عبد الرحمن بعد از آنكه فارغ شده بودند از قتل عثمان، مجمع ساختند و در باب امامت و خلافت سخنان پرداختند تا سخن به اينجا رسيد كه محمّد يا عبد اللّه قبول خلافت نمايند و از حاضران بيعت بستانند. ايشان گفتند: هيهات! هيهات! جايى كه على- عليه السلام- باشد ما را چه حد خلافت

و مجال امامت باشد و بر حاضران

______________________________

(1)- فقط در الف.

(2)- آل عمران 3/ 61.

(3)- انسان 76/ 8.

(4)- مائده 5/ 67.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:426

معلوم است كه در زمان خلافت پدران خود از فرمان على- عليه السلام- بيرون نمى رفتيم و فرمانبردارى على را بر فرمان پدران ترجيح مى نهاديم، جايى كه آن حضرت باشد ديگرى را خلافت و امامت نمودن لايق نباشد. پس به اتّفاق برخاستند و نزد على- عليه السلام- آمدند و گفتند: يا على! از ما عذر بپذير و در باب كشتن عثمان خرده مگير و ما امام مفترض الطاعة تو را مى دانيم و تو را مى خوانيم، دست بده تا بر تو بيعت كنيم. آن حضرت فرمود: اى مردمان! بدانيد كه من امارت و ولايت را كاره ام و كراهت من از آن است كه وضيع و شريف و قوى و ضعيف را در احكام الهى يكسان مى دانم و در اجراى فرايض و سنن حضرت رسالت پناهى برابر مى شمارم و شما را اين تحمل نباشد و در رعايت احكام شرايع، خرد و بزرگ ملاحظه نمودن نمى شايد. اى حاضران! شما تحمل نداريد و به ضرورت اكراه و انكار نماييد و به مقتضاى و اكثرهم للحقّ كارهون «1» از صراط مستقيم بيرون رويد و از هر جانب فتنه و غوغا كنيد و مرا از عبادت و اطاعت خداوند مطلق بازداريد. همه گفتند: يا امير المؤمنين! به خدا سوگند كه ما به يقين مى دانيم كه آنچه گفتى حق بود و بجز حق نخواهى گفتن و ما از فرمان حق سر نخواهيم پيچيدن.

القصه طلحه برخاست و دست آن حضرت را گرفت و بر او بيعت كرد، و او را دست شل

بود، آن حضرت آن را به فال نيكو نگرفت و فرمود: يدا شلّا و امرا لا يتمّ. و در آخر كار انواع فتنه و نزاع روى داد و كار خلافت مختل ماند تا مهمات به معاويه قرار گرفت و دودمان ولايت و نبوت به واسطه معاويه و پسرش يزيد خراب شد.

القصه مردمان بيعت كردند و كار خلافت به على- عليه السلام- مسلّم داشتند و بعد از چند روز آنچه در بيت المال جمع شده بود بر مردمان قسمت كرد على السويه، به هر كس سه درهم افتاد، جمله راضى شدند مگر مروان و طلحه و زبير و عبد الرحمن، و جماعت بنى اميه آغاز شكايت كردند كه على- عليه السلام- علو مرتبه ما را مرعى نمى دارد و ما را در قسمت برابر دونان مى سازد. چون اين اخبار به سمع مبارك سيد

______________________________

(1)- مؤمنون 23/ 70.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:427

ابزار و حيدر كرار رسيد فرمود: بنى اميه هرگز از من راضى نخواهند شد و از من بجز راستى نخواهد آمد. از اين جهت امراى بنى اميه را از هر ولايت عزل كرد. از آن جمله:

ابو موسى اشعرى را عزل كرد «1» و امارت كوفه به عمار بن شهاب داد و عبد الله [بن سعد بن ابى] سرح را از مصر عزل كرد و قيس بن سعد را امير گردانيد. به اين دستور امراى پيشين كه معزول شدند اتّفاق نمودند و در مقام مخالفت و مخاصمت درآمدند و گفتند:

ما خون عثمان از على- عليه السلام- مى طلبيم. پس كوفيان اتّفاق نموده نزد عمّار آمدند و گفتند: ابو موسى اشعرى را كه نصب كرده عثمان است قبول داريم، تو بازگرد و

الّا اتفاق نموده تو را بكشيم و مصريان گفتند: مردم ما به قتل عثمان رفتند چون مراجعت نمايند به هر چه اتّفاق نمايند چنان كنيم. و چون معاويه از عزل خود و نصب سهل بن حنيف واقف شد لشكر فرستاد و سهل را از راه بازگردانيد.

چون اين اخبار به سمع حيدر كرار رسيد، طلحه و زبير را نزد خود طلبيد و از مخالفت مروانيان واقف گردانيد. ايشان گفتند: سبب قتل عثمان ما شديم، اگر به مكه رويم و گوشه اى قرار گيريم شايد فتنه و نزاع كم شود. القصه رخصت يافتند و به آرزوى امارت به جانب مكه به رفتن شتافتند و اتّفاق نمودند كه خون عثمان را از على- عليه السلام- طلبند و به عايشه بيعت نموده بيعت على- عليه السلام- را شكستند. پس عايشه، عبد الله خضرمى را كه امير عثمان بود در مكه با اكابر حرم نزد خود طلبيد و گفت: بر من بيعت كنيد. ايشان نيز بيعت كردند و سوگند خوردند به كتاب خدا كه ما با على- عليه السلام- مخاصمت كرديم و از او بيزاريم. پس عايشه با لشكر گران از مكه بيرون آمد و رو به بصره آورد و در اثناى طريق به دهى رسيدند، زياده از بيست سگ از آن ده بيرون دويدند و بر هودج عايشه فرياد كردند. عايشه از آن حالت متفكر شد و عنان شتر خود كشيد و پرسيد كه اين ده را چه مى گويند؟ گفتند اين ده را «ماء الحوأب» مى خوانند. گفت: البته راست مى گوييد؟ گفتند: بلى. عايشه گفت: به خدا سوگند كه

______________________________

(1)- على [ع] عمال عثمان را از شهرها برداشت مگر ابو موسى اشعرى

[را] كه اشتر راجع به او با على سخن گفت، پس او را سر كارش گذاشت (ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 77).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:428

من بازمى گردم، تهمت خون عثمان بر على- عليه السلام- چرا نهم؟ زنان را با لشكر چه كار؟ ديگر آنكه من از حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- به گوش خود شنيدم، بلكه مخاطب به خطاب، من بودم كه آن سرور فرمود: زود باشد كه يكى از ازواج طاهرات من قصد قتل على- عليه السلام- كند و حال آنكه او مخذول گردد و چون به موضع «حوأب» رسد سگان بسيار روى به وى آرند و فرياد بر كشند و على- عليه السلام- بر حق باشد و او بر باطل، و فرمود: اى عايشه! تو را به گوشه خانه بايد نشستن و در به روى اين و آن بستن. بعد از آن گفت: اى عايشه! بر حذر باش كه آن زن تو نباشى. پس طلحه و زبير گفتند: اين ده را نام ديگر است! عايشه گفت: شما عجب نوع مردمانيد! با على- عليه السلام- بيعت كرديد و اكنون به بيعت من درآمديد و گواهى داديد و فى الحال از آن برگشتيد، اين كار به من نسبت ندارد و خون عثمان از على- عليه السلام- طلبيدن از من لايق نمى نمايد. طلحه و زبير هر چند جمعى را آوردند و گواهان دروغ گذرانيدند كه اين ده را نام ديگر است، عايشه قبول ننمود و گفت: اى مردمان! دست از من بداريد كه به مكه روم يا از اينجا با خواص خود عنان به جانب مدينه معطوف دارم طلحه و زبير تدبير نمودند و

عبد الله زبير را كه مقدمه لشكر بود كس به نزد وى دوانيدند تا دوان دوان نزد عايشه آمده به دروغ گفت: بر نشينيد و آماده شويد كه گرد سپاه على- عليه السلام- پديد آمد.

القصه به هر حال عايشه را از راه بردند و به مكر و فريب به هودج خود درآوردند و به جانب بصره روان گرديدند. پس حارث قدامه آواز برآورد و گفت: اى اهل بصره! بدانيد كه عايشه حرم محترم پيغمبر و دختر خليفه اوّل آمده كه از خلق بيعت گرفته بر سر على- عليه السلام- رود و خون عثمان طلبد. پس كلانتران بصره نزديك آمدند و گفتند: اى حرم رسول خدا! اين قوم اگر تو را به اكراه آورده اند رخصت ده تا به اتّفاق لشكر على كه در بصره است حرب كنيم و تو را از ايشان خلاص كرده به مدينه فرستيم.

در اين محل طلحه و زبير نزد عايشه ايستاده بودند. حارث به آواز بلند گفت: اى دو فتنه روزگار! شرم نداريد كه زنان خود را در پرده مى داريد و حرم رسول خدا را سوار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:429

كرده بر امام مفترض الطاعة مخالفت مى نماييد؟

القصه سپاه عايشه و سپاه على- عليه السلام- كه در بصره بودند به يكديگر حمله بردند و از هر طرف معدودى چند كشته شدند. پس عايشه فرياد بر كشيد كه من به جهت صلح آمده ام، جنگ مكنيد. ديگر باره مردم بصره به فغان آمدند كه اى عايشه! اين دو فتنه را بكش يا از پيش خود اخراج كن كه ايشان بيعت على- عليه السلام- را شكستند و با تو بيعت به پايان نمى رسانند. القصه عايشه شهر را به

مرد امينى گذاشت و خود با مردم از شهر بيرون آمد و نامه اى فرستاد به مدينه و تفحص احوال بيعت طلحه و زبير نمود كه حقيقت حال معلوم شود. جواب آمد كه طلحه و زبير باعث خلافت على- عليه السلام- شدند و الا آن حضرت به قبول خلافت كاره بود.

راوى گويد: چون شب درآمد طلحه و زبير نزد عايشه آمدند و انواع فتنه كردند و چندان گفتند كه عايشه را بر فتنه گذاشتند و لشكر برداشته به در كوشك آمدند و حرب نمودند تا چهل كس از لشكر على- عليه السلام- كشته شد و عثمان [بن حنيف] كه از قبل [حضرت على عليه السلام] امير بود در بصره، او را گرفتند و محاسن او را تراشيدند و نزد على- عليه السلام- فرستادند و از مردم بصره به اكراه بيعت گرفتند الا زيد بن مرجان كه بيعت نكرد. عايشه كس به وى فرستاد كه چون فرمان من نبردى فرمان على- عليه السلام- نيز مبر و به نزد وى مرو. جواب داد كه حكم خدا چنان است كه تو در خانه نشينى، تو به خدا مخالفت كردى و از فرمان رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بيرون رفتى و من به حكم خدا نزد على- عليه السلام- مى روم و چون امر به جهاد فرمايد جان خود را در قدمش نثار مى سازم.

القصه حضرت امير المؤمنين على- عليه السلام- چون به موضع ذى قار رسيد قعقاع بن عمرو را نزد عايشه فرستاد كه شايد مهم به صلح بگذرد. عايشه گفت: خون عثمان مى طلبم! قعقاع گفت: اى زوجه پيغمبر! اينك طلحه و زبير اينجا حاضرند، كشندگان عثمان را از ايشان معلوم

فرما. پس عايشه از طلحه و زبير پرسيد كه در محل محاصره عثمان، على- عليه السلام- آنجا بود؟ خواستند بگويند: آرى، اما بر زبان ايشان گذشت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:430

كه على آنجا حاضر نبود. ديگر پرسيد كه روز قتل عثمان، على- عليه السلام- در ميان بود؟ گفتند: نه. بعد از آن پرسيد كه در روز محاصره و روز قتل عثمان شما هر دو حاضر بوديد؟ خواستند كه گويند: نى، بر زبان ايشان گذشت كه بلى. پس قعقاع گفت: اى حرم رسول خدا! آنچه اين دو مرد كه حالا معتمد تواند مى گويند بر على- عليه السلام- چه مى آيد و حال آن كه كشنده عثمان اين دو مرد حاضرند كه زخم بر عثمان زدند و برادر تو محمّد و عبد اللّه عمر، و باقى قاتلان را نام برد. پس عايشه زمانى نيك سر در پيش افكند. قعقاع ديگر باره زبان گشوده گفت: شما را چه بر آن داشت كه حرمت حرم پيغمبر نداريد و بر امام مفترض الطاعة لشكر كشيده حرب نماييد؟ ايشان هيچ نگفتند و از خجالت سر بالا نكردند. عايشه گفت: اى قعقاع! با تو مشورت مى كنم و بر مراد خاطر على- عليه السلام- از تو مى پرسم، قعقاع گفت: اى حرم پيغمبر خدا! خاطر على مى خواهد كه خون ريخته نشود و مهم به صلح بگذرد و تو خود مى دانى كه على- عليه السلام- چون شمشير از نيام برآرد بسى كار است كه باز در غلاف كند. عايشه گفت:

آنچه رأى على مرتضى- عليه السلام- تقاضا مى كند از آن تجاوز نمى كنم و يقين مى دانم كه صلاح در آن است و من به گوش خود از حضرت مصطفى [ص]

شنيدم كه مخالفت على- عليه السلام- در دين و دنيا زيان است.

قعقاع بازگرديد و پيغام عايشه را به حضرت على- عليه السلام- رسانيد. آن حضرت براى صلح رو به بصره آورد و قاتلان عثمان را اصلا همراه نياورد. «1» هر چند مالك اشتر و عدى حاتم به اتّفاق محمّد ابا بكر گفتند: يا امير المؤمنين! طلحه و زبير فتنه مى خواهند و هر دو به مكر و حيله عايشه را از راه مى برند و به حرب تو ثابت مى دارند چندان كه از اين مقوله سخنان گفتند، جناب ولايت پناهى به جهت استحكام حجت،

______________________________

(1)- مشخص نيست كه منبع مؤلف براى نقل اين مطلب كدام كتاب بوده است چون چنين چيزى در تاريخ اسلام نداريم كه حضرت على (ع) افراد معينى را به عنوان قاتل عثمان معرف كرده باشند و اصولا هيچ يك از اصحاب خويش را از خود دور نكردند حتى محمد بن ابى بكر كه نقش اساسى براى وى در قتل عثمان ذكر مى كنند در همين جنگ جمل حضور داشت و هم او بود كه خواهر خود عايشه را به دستور امير المؤمنين (ع) بازگرداند. خوانندگان محترم به متون اصيل اسلامى مراجعه فرمايند.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:431

آن سخنان نشنيد و ايشان را از خود جدا گردانيده به گوشه اى بازگردانيد.

راوى گويد كه چون خبر به عايشه رسيد كه على- عليه السلام- قاتلان عثمان را از خود دور كرده به مصلحت صلح متوجّه بصره گرديده بغايت خوش برآمد و به يقين معلومش شد كه آن حضرت در مقام انتقام نيست. اما عايشه، طلحه و زبير را فرمود كه شما نيز كه قاتلان عثمانيد با مردم خود از ميان لشكر من

بيرون رويد، طلحه و زبير بترسيدند و انديشه عظيم كردند و گفتند: حالا على خاطر جمع دارد و چون سخن صلح در ميان است بى دغدغه خاطر به جانب بصره نزول و ارتحال مى فرمايد، يكى را لشكرى همراه دادند كه بى وقوف عايشه بر سر لشكر على- عليه السلام- شبيخون آرد و خود با مردم خود از عقب روان گشتند. چون آن دو لشكر به هم رسيدند آغاز جنگ كردند و نيزه و شمشير به هم رسانيدند. طلحه كس فرستاد و عايشه را گفت كه على حرب مى كند و از لشكر تو مرد مى كشد. فى الحال سوار گرديد و راند تا به لشكر خود ملحق گرديد. اين خبر به سمع حيدر صفدر رسيد يكى را به طريق استخبار فرستاد تا خبر آورد. قاصد در اين محل رسيد، ديد كه عايشه مردم خود را بر حرب على- عليه السلام- ترغيب مى نمايد و لشكر را ترتيب صفوف داده به حرب اشارت مى فرمايد.

قاصد بازگرديد و آنچه ديده و شنيده بود بازنمود. آن حضرت فرمود: وَ ما تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ «1» و پا در ركاب نهاد و به خانه زين بر نشست. در اين محل محمّد ابا بكر و مالك اشتر و عدى بن حاتم از مكر مكاران و رفتن عايشه به حرب امير مردان واقف شدند، سوار شدند و خود را به خدمت على- عليه السلام- رسانيدند. آن حضرت ايشان را فرمود:

برانيد اما عنان كشيده داريد تا آن زمان كه ايشان آغاز حرب كنند و از مردم شما يكى را به قتل آرند، آن زمان محل جهاد و وقت اجتهاد است. شير مردان هم ركاب مالك اشتر شدند و كمر

جان سپارى بر ميان جان شيرين بستند و عدى حاتم نزد آن حضرت آمده گفت: يا امير المؤمنين! مدتها است كه انتظار اين دولت مى بردم و چشم داشت سعادت شهادت از حضرت عزت مى خواستم للّه الحمد و المنّة كه به آن مقصد رسيدم و اميد

______________________________

(1)- هود 10/ 88.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:432

چنان است كه به مقصد شهادت نيز برسم. اين بگفت و روى به صف قتال آورد، و همچنين گروه گروه مردان حربى و فوج فوج دلاوران جنگى روى به معركه جدال آوردند.

القصه چون سوار و پياده به هم رسيدند لشكر عايشه مردمان على- عليه السلام- را تير باران عظيم كردند. به ضرورت عدى حاتم با قوم خود حمله برد و آتش حرب زبانه كشيد و آواز گيرودار بر آسمان رسيد. در اين محل مالك اشتر نزد على آمد و گفت: يا امير المؤمنين! لشكر عايشه بيدادى مى كنند بر مردم، عدى بن حاتم و مرا غصه و غم از اين واسطه هلاك گردانيد، اجازت فرما تا اين خارجيان را بكشم و علم ضلالت ايشان را به عون ربانى نگونسار سازم. آن حضرت مالك را در عداد برادران مى داشت و نيز به طمع آنكه مهم شايد به صلح بگذرد او را به حرب نمى گذاشت اما چون ديد كه مردم عايشه كوشش مى كنند به جنگ و جدال و به صلح راضى نيستند به هيچ حال، مالك را اجازت داد كه به ميدان رود. پس مالك بر اسبى تيزگام تند خرام سوار گرديد چون عمر گرامى دونده و چون اجل ناگهانى بر خصم رسنده، شمشير دو دم بر ميان بسته و نيزه چون مار ارقم به دست گرفته، اسب را

دوانيد تا به موضع حربگاه رسيد، يكى را به نيزه از خانه زين در ربود و ديگرى را به ضرب تيغ از فرق تا سينه گشود. در آن محل عبد اللّه زبير را ديد مى آيد و مانند مالك ممالك، كس را به نظر در نمى آورد. بانگ بر مالك زد كه چه شور در لشكر عايشه افكندى و اين دو مرد مردانه و دو دلير فرزانه را با خاك برابر كردى. مالك بر او حمله برد، چون واقف شد كه مالك است عنان بازگردانيد و خواست كه از پيش وى بگريزد، مالك شمشير بر او افكند به گوشه عمامه وى برسيد و قدرى از سر وى ربود و بر دوش وى زخمى كارى رسيد. فرياد برآورد كه من هلاك شدم دست از من بدار. در اين محل على- عليه السلام- آنجا رسيد و بانگ بر مردم زده فرمود: هر كه بر شما حمله آرد با وى حرب كنيد و هر كس به هزيمت رود از عقب وى مرويد و هر كه را جراحت رسانيد ضرب ديگر مزنيد و قصد كشتن اين جماعت مكنيد.

پس مردمان روى به حرب آوردند و سوار و پياده از هر طرف تيغ و نيزه بر هم مى زدند و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:433

جوانان دلاور و مبارزان جنگ آور به آرزوى شهادت گرم حرب گرديدند و آواز گيرودار ايشان و فرياد و فغان دليران به آسمان رسيد. بيت:

خدنگ از دو جانب روا رو گرفت به روى زمين خون روان رو گرفت

هياهو برآمد زهر دو طرف دو درياى خون بر لب آورده كف در اثناى جنگ و جدال و در شدت قيل و قال، طلحه و زبير ديدند

كه لشكر على- عليه السلام- غالب گرديدند با جوق خود به يك بار حمله آوردند، مبارزان على عمران هر دو را در ميان گرفتند و زخم كارى بر طلحه زدند، روى به گريز آورده به گوشه اى پنهان شد و هم آنجا بمرد. اما زبير جنگى عظيم نمود و در اثناى جنگ، قاتل طلحه به وى رسيد و گفت: اى زبير، مصرع: هيچ شرم از خدا نمى دارى؟ دين به دنيا فروختى و خون چندين مسلمان بر زمين ريختى و با امام مفترض الطاعة عصيان ورزيدى؟ اما مژده باد تو را كه طلحه از پاى در افتاد و اميد چنان است كه خداى تعالى تو را به هلاكت رساناد. زبير از آن سخنان به خشم آمد و شمشير كشيد و بر او دويد، او آن ضرب به سپر گرفت، زبير خواست كه ضربتى ديگر رساند، امانش نداد و تيغ بر او افكند، چيزى از عمامه بريد و دست راست او را تا شانه از بدن جدا گردانيد. و در بعضى از كتب مذكور است كه زبير گريخت و يكى را نزد على- عليه السلام- فرستاد كه از كرده پشيمانم، اكنون از كرم تو اميد عفو مى دارم و اشهر روايات آن است كه پسر صفوان سر زبير را از تن جدا گردانيد و به حضرت امير المؤمنين رسانيد. امير- عليه السلام- فرمود كه چرا خلاف حكم من كردى و او را بيرون معركه محاربه به قتل آوردى؟ اما مژده باد تو را كه من از رسول خدا- صلّى اللّه عليه و آله- شنيدم كه آن حضرت فرمود كه: قاتل الزّبير فى النّار. او را از كلام على- عليه

السلام- خشم آمد و خنجر بر خود زد و هلاك گرديد.

راوى گويد كه چون خبر به عايشه رسيد كه طلحه را كشتند و سر زبير را نزد آن حضرت بردند از استماع اين خبر محنت اثر، تيره گرديد و نور بصرش از تيرگى اين حكايات بنهايت خيره گرديد و از روى اضطراب و بى طاقتى و از ممر شتاب و بى صبرى بانگ بر لشكر زد كه به يك بار حمله بريد و هر كه را دريابيد بكشيد. پس

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:434

نزديكان عايشه به نزد وى دويدند و عنان هودج وى گرفتند و فرياد بر كشيدند كه عنان بگردان و خود را از جمله اهل مقاتله و محاربه مگردان. هيچ فايده نداد و همچنان بر سر عداوت و فتنه بايستاد. ديگر باره گفتند: اى حرم پيغمبر! هيچ شرم ندارى و از كارزار نمودن به مبارزان على- عليه السلام- انديشه نمى نمايى؟ آخر نه برادر تو ملازم على است و عبد اللّه عمر كمر به خدمت آن صفدر بسته در مقام جان سپارى است؟ از مالك اشتر چه گوييم و از سرداران لشكر كوفه كه را نام بريم؟ هر چند كوشيدند فايده نداد و در مقام عناد و فساد بايستاد و بانگ بر دوازده هزار مرد مكمّل خود زد كه حمله بريد و هر كه را دريابيد بكشيد. پس مردمان از هر دو طرف حمله بردند و به اندك زمانى صفوف لشكر عايشه را بر هم زدند و مقدار هفتصد كس كه در حوالى هودج بودند دليرى مى كردند و هودج را از دست نمى دادند. مالك حمله بر ايشان برد و همه را به ضرب شمشير به قتل آورده هودج

را گرفتند و شتر را فى الحال پى كردند. لشكر عايشه از هر جانب كه آن بديدند چون بنات النعش روى به گريز آوردند. در اين محل على- عليه السلام- آنجا رسيد و مردم را از عقب گريخته ها بازگردانيد. عايشه بترسيد و از بيم جان آواز بر كشيد و گفت: يا ابا الحسن! قد ملكت فاسمح! يعنى: به تحقيق چون بر دشمن دست يافتى نيكويى كن. آن حضرت به جواب عايشه ملتفت نشد و بگذشت و برادرش محمّد را بخواند و فرمود: خواهر خود را بگير و به شهر فرست. پس محمّد دست خواهر خود گرفت و به عنف او را از هودج در كشيد. عايشه فرياد كرد كه كيستى كه دست به حرم رسول خدا دراز كردى؟ محمّد گفت: اى خواهر! شرمت باد كه خروج كردى و خارجه گرديدى، جواب پيغمبر چه خواهى گفت و نزد پدرت چه عذر خواهى آوردن؟ عايشه را قول پيغمبر و ملاحظه نمودن جانب حضرت امير المؤمنين على [ع] به ياد آمده به گريه افتاد و بى حد بگريست.

القصه اهل بصره نزد آن حضرت آمدند و بيعت نمودند و انواع سخنان بى ادبانه به عايشه گفتند. حضرت امير فرمود كه من بعد كسى متعرض عايشه نگردد و زبان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:435

نگشايد. چون عايشه آن شنيد ترس و بيمش كمتر «1» گرديد. پس امام حسن و امام حسين [ع] را نزد خود طلبيد و بعد از آن كه بسيار بسيار بگريست از خجالت كردار و شئامت گفتار خود از شاهزاده ها پرسيد كه امير المؤمنين در حق من چه انديشه دارد؟ فرمودند:

بجز خير انديشه ديگر ندارد. به يقين معلوم وى گرديد كه ايشان

دروغ نمى گويند، دلش آرام گرفت و گفت: اى فرزندان! من دانستم كه بد كردم و به شومى طلحه و زبير كار را به اينجا رسانيدم. پس امام حسن و امام حسين [ع] او را بسيار دلدارى دادند و نزد پدر بزرگوار خود آمده ماجرا تقرير نمودند. آن حضرت دوازده هزار درهم به عبد اللّه جعفر داد و نزد وى فرستاد و عبد الله نيز پنج هزار درهم ديگر از خود مزيد كرد و نزد عايشه آمد و گفت: اين تحفه امير المؤمنين است و اين محقر از آن من است. پس عايشه هر دو را قبول نموده گفت: اى عبد اللّه! به حرمت رسول اللّه كه اعلام كن كه على- عليه السلام- در حق من چه انديشه دارد؟ گفت: حسن و حسين [ع] مهم تو را ساخته اند و تو را به مدينه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- مى فرستند. پس روز ديگر شاهزاده ها به اتّفاق محمّد ابا بكر، عايشه را با سى زن ديگر كه لباس مردان پوشيده و عمامه به رسم مردان بر سر بسته و رويهاى خود بسته بودند به جانب مدينه روان گردانيدند و سه منزل برفتند و بعضى مردم عايشه را وداع نموده، بازگرديدند. عايشه مركب مى راند، گريه بر وى غلبه كرد، بسيار بگريست و گفت كه على- عليه السلام- هر چند از من حساب بر نمى دارد اما از وى بغايت عجب است كه حرمت حرم رسول- صلّى اللّه عليه و آله- ملاحظه نمى نمايد كه مرا به مردان بيگانه سپرده به مدينه روان گردانيد. پس آن زنان روها گشوده خود را نمودند. عايشه از آنچه گفته بود پشيمان شد و روان

گرديد.

______________________________

(1)- ب: «زياده».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:436

گفتار در ذكر رفتن امير المؤمنين على- عليه السلام- به حرب معاويه و گروه خون آشام

نويسنده اين خجسته سوادز پيشينه دفتر چنين كرد ياد كه چون آن حضرت بعد از فراغ از مهم عايشه و فرستادن او به طرف مدينه عنان عزيمت به جانب كوفه معطوف داشت قاصدى از پيش فرستاد و از توجه خود اعلام نمود. اهل كوفه از استماع اين خبر مسرت اثر استقبال نمودند و شرايط و لوازم ملازمت به تقديم رسانيدند و فوج فوج نزد آن حضرت مى آمدند و ران و ركاب آن حضرت را بوسه مى دادند و گروه گروه به شرف خدمت مشرف مى گرديدند و رسم تحيت و ثنا به تقديم مى رسانيدند و گويا زبان حال ايشان به مضمون اين مقال جارى بود، بيت:

خير مقدم اى ز رويت ديده را صد مرحباچشم جان را نور بخشيدى و مردم را صفا آن حضرت به جواب هر يك على حده ملتفت گرديد و بعضى را از كيفيت و كميت حالات گذشته مى پرسيد. به اين دستور خلايق از يمين و يسار امين دين مدار مى آمدند تا به مسجد درآمدند و بر منبر رفته خطبه اى غرّا ادا نمود و خلق را به موعظه حسنه اشارت فرمود. بعد از آن گفت: اى امّتان محمّد و اى پيروان ملّت احمد! از دو چيز اجتناب كنيد: يكى متابعت هواى نفس اماره كه محض مخالفت خدا است و آن سبب شدايد عذاب و عقاب است و ديگرى امل دور و دراز كه سبب فراموشى مرگ است و عذاب گور. اين بگفت و از منبر فرود آمد. اشراف كوفه به آن حضرت تبعيت كردند و اعيان آن ناحيه سر اطاعت خود را در سلسله متابعت آن حضرت درآوردند.

جماعتى كه در بيعت عايشه بودند هر كسى يكى را واسطه ساخته نزد آن حضرت آمدند و زبان به عذر خواهى گشوده استغفار جريمه خود نموده بيعت كردند. گروهى كه به هيچ جانب موافقت نكرده بودند آن جماعت نيز به توسط جمعى نزد آن حضرت آمدند و بعد از اعتذار بيعت نمودند از آن جمله يكى سليمان صرد خزاعى بود. چون نزد آن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:437

حضرت آمدند امير مردان فرمود: اى سليمان! گمان من نبود كه چون تو دوسترين مردمانى به من تخلف نمايى و به نصرت و معاونت من روى نيارى. سليمان گفت: يا امير المؤمنين! اعتراف دارم كه بسيار بد كردم و به خداى آسمان و زمين كه بسيار شرمنده ام، از آنجا كه لطف عميم تو است از كرده بد من در گذر و به عزت اين دو شاهزاده- حسن و حسين- كه اين جريمه را به روى من مياور. يا امير المؤمنين! به خداى ربّ العالمين كه بر روى زمين هيچ كس را از تو عزيزتر و دوستر نمى دارم و از خجالت تقصير خدمت به حضرت تو سر در پيش دارم. بيت:

چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست كه خدمتى بسزا بر نيامد از دستم القصه آن حضرت بعد از گرفتن بيعت از كوفيان و فرستادن نامه به اطراف ممالك عراق و خراسان و مهتران هر ولايت را طلبيدن و مطيع و عاصى را معلوم كردن، نامه به معاويه فرستاد مضمون آنكه حاضران بر خلافت من بيعت كردند و اطاعت و فرمانبردارى بر ذمه غايبان لازم گردانيدند، اكنون تو را به بيعت خود مى خوانم و مراسم فرمانبردارى بر ذمه تو لازم گردانيدم. و

السلام.

چون نامه آن حضرت به معاويه رسيد و بر مضمون كتابت مطلع گرديد، كاغذ طلبيد و بر آنجا نوشت: «بسم اللّه الرحمن الرحيم» و آن را نزد على- عليه السلام- فرستاد.

جناب ولايت پناهى چون نام خدا بديد و چيزى در آن نوشته نديد فرمود كه معاويه به اتّفاق بنى اميه ميل به هاويه نمودند و تمرّد و عصيان ظاهر گردانيدند. بيت:

رو به دنيا آورند و پشت بر عقبى كنندخلق را خشنود سازند و خدا را خشمناك پس آن حضرت از هر ولايت لشكر به مدد طلبيد. اشعث كه در آذربايجان از قبل عثمان حاكم بود چون كتابت آن حضرت به او رسيد فرزندان نزد وى آمدند و او را بغايت متغيّر و متفكّر ديدند و نامه در دست پدر مشاهده نمودند، گفتند: اى پدر! سبب تفكر و باعث تغيّر چيست و اين نامه كه در دست دارى از نزد كيست؟ گفت: على- عليه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:438

السلام- نامه فرستاده و مرا به حضور خوانده، در آن انديشه ام كه نزد وى روم كه حساب ولايت از من بستاند و مرا بى قدر گرداند يا نزد معاويه روم تا حساب از من نستاند و سر مرا از روى عزّت و شرف به اوج آسمان رساند؟ پس پسران و پسر عمان و باقى خويشان گفتند: اى اشعث! به خدا سوگند كه اگر به جانب معاويه روى جاى تو جز هاويه نخواهد بود و اگر عنان عزيمت به جانب على- عليه السلام- معطوف دارى مقام تو فردوس برين خواهد بود. امام يهدى الى الهدى فاجابوا اليه و امام يدعو الى الضّلالة فردّوه هؤلاء فى الجنّة و هؤلاء فى السّعير. حاصل كه

اشعث از استماع كلمات فرزندان و خويشان شرمنده گرديد و از گفته خود بغايت پشيمان گشت، با مردم خود و كلانتران آذربايجان به خدمت امير المؤمنين على- عليه السلام- آمدند و به شرف ملازمت آن حضرت مشرف شدند. پس آن حضرت اشعث را بنواخت و كلانتران آن ولايت را مخاطب ساخت و فرمود: من حاضران را به احياى علوم حق مى خوانم و غايبان را از اماتت مراسم باطل اشارت مى نمايم. بيت:

هر كه او راه راست مى طلبدگو بيا رو به جانب ما كن

قدمى در حديقه دين نه روضه قدس را تماشا كن القصه آن حضرت چون ديد كه امراى عرب و عظماى عجم تمهيد قاعده بيعت و تجديد لازمه اطاعت مرعى داشتند و زياده از سى هزار مبارز جرار و دلاور نامدار سر بر خط هوادارى و قدم در ميدان جان سپارى نهادند به جهت اتمام حجت، جرير را كه از اكابر اعيان پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بود نزد معاويه فرستاد و از او بيعت طلبيد.

معاويه گفت: من خلافت على را قبول ندارم و خون عثمان از وى مى طلبم و نامه نوشت به عمرو عاص و او را نزد خود طلبيد. راوى گويد چون نامه معاويه به عمرو عاص رسيد فرزندان خود- محمّد و عبد اللّه- را نزد خود خواند و گفت: معاويه داعيه نموده كه با على- عليه السلام- قتال كند و به جهت خون عثمان با آن حضرت جنگ و جدال كند، مصلحت چيست نزد معاويه روم يا به جانب على- عليه السلام-

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:439

عنان عزيمت معطوف دارم؟ پسر مهتر گفت: رسول- صلّى اللّه عليه و آله- از دنيا رفته و اصحاب

روى به عقبى آورده و اين جمله از تو راضى اند و اكنون در ميان اهل و عيال و مال و منال در ناز و نعمت مى گذرانى، چه بر آن مى دارد تو را كه از اطاعت أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ «1» بيرون روى و خود مى گويى كه على- عليه السلام- امام مفترض الطاعة است به واسطه دنياى غدّار ناپايدار مخالفت و عداوت ورزى؟

هيهات! هيهات! اين از روش عقل دور است و افسوس! افسوس! از صورتى چنين كه نزد اهل بينش مهجور است. بيت:

كامه دل گرچه ز جان خوشتر است عاقبت انديشى از آن خوشتر است عمرو عاص تأمل بسيار نمود و رو به پسر كهتر آورد و گفت: مصلحت تو چيست؟

گفت: اى پدر! تو شيخ روزگارى و تجربه هر كار چنانچه بايد دارى، مبادا به جانب معاويه روى تا مردمان تو را غدّار و مكّار گويند و شيعه على تا دامن قيامت بر تو لعنت كنند. مصرع: مكن كه نكومحضران چنين نكنند.

القصه عمرو عاص روى به فرزندان و ياران كرده گفت: من به يقين مى دانم كه جانب معاويه رفتن در دنيا عيب و عار است و در آخرت سبب رسوايى و رسيدن به نار، اما حكومت دنيا سبب ذوق و حضور است و ايالت و ولايت واسطه عيش و سرور. هر چند فرزندان مانع گرديدند و ياران و دوستان مخلص، كلمات متنفر گفتند كه از دنيا بيرون رفتن و خون چندين مسلمان را به گردن گرفتن و در فسحت قيامت نزد خدا و رسول شرمنده بودن، نتيجه آن، بجز حيرانى دنيا و آخرت نخواهد بودن عمرو عاص از استماع اين سخنان فرزندان و

خواص سر در پيش افكند و انديشه دور و دراز كرد و بر آن شد كه عزيمت را فسخ كند و استدعاى فرزندان را به اجابت مقرون گرداند اما محبت دنيا و طلب جاه، ديده بصيرت او را پوشانيد تا در چاه افتاد. پس برخاست و نزد معاويه آمد و بنياد مكر و حيله كرد تا چندين خون به ناحق ريخته شد. پس معاويه

______________________________

(1)- نساء 4/ 59.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:440

گفت: اى عمرو! به خدا سوگند كه على عثمان را كشت و در خداى عاصى گشت! عمرو عاص بر معاويه سخريه كرد و گفت: خاموش و آهسته باش! به خدا كه على يگانه آفاق است و از زمان رسول- صلّى اللّه عليه و آله- الى غايت در ميان خلايق به جميع صفات طاق است. معاويه گفت: راست گفتى، على بهترين آدميان است اما من قتال خواهم كردن و خون عثمان از وى طلبيدن. عمرو عاص بخنديد و گفت: اى معاويه! خون عثمان از تو بايد طلبيد كه هر چند تو را به معاونت و نصرت طلبيد او را يارى نكردى و من نيز معاونت او را گذاشتم و به فلسطين «1» رفتم، و انواع سخنان گفتند.

معاويه گفت: به من بيعت كن. عمرو عاص گفت: ولايت مصر به من ده تا تو را بيعت كنم. معاويه مصر به وى داد از او بيعت گرفت. پس پسر مهتر نزد پدر آمد و گفت: اى پدر! دين به دنيا فروختى و دنيا خريدى؟ اين كار نيكو نبود كه كردى و از روى اعراض بر او نفرين كرد و برفت و ديگر پدر خود را نديد.

پس عمرو عاص، معاويه را

گفت: از اين منزل كوچ كن اگر با على- عليه السلام- حرب خواهى كردن و جرير را كه فرستاده على است بازگردان. معاويه از آن منزل به منزل ديگر نزول كرد و قاصد على- عليه السلام- را بازگردانيد و هم در آن روز ميمنه لشكر خود را به عبد الرحمن خالد داد و ميسره لشكر خود را به پسر خردتر عمرو عاص- عبد اللّه [كه در آخر تابع پدر شده بود] «2» سپرد و ابى الاعور را مقدمه لشكر گردانيد و ساقه لشكر را به بشر ارطاة مقرر گردانيد و عمرو عاص و مروان حكم را به هم ركابى خود ممتاز گردانيد و با يكصد و بيست هزار سوار در كنار فرات منزل ساخت به موضعى كه آن را «صفين» خوانند.

راوى گويد كه چون خبر صفين به امير المؤمنين- عليه السلام- رسيد از خواص خود پرسيد كه چه مى گوييد و چه مصلحت مى بينيد؟ عمّار گفت: اى ياران! اين على امام مفترض الطاعة و اين معاويه بلا شك باغى است و از اهل هاويه، ما با على- عليه

______________________________

(1)- الف: «قسطنطين!».

(2)- فقط درج.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:441

السلام- كه بر حق است اتفاق آريم و با معاويه كه باطل است كارزار نماييم. قيس بن سعد گفت: يا على! به خدا سوگند كه تا جان در بدن داريم با اعداى دين جهاد كنيم. اگر كشتيم باغى كشته ايم و اگر كشته گشتيم شهيد شديم. يا امير المؤمنين! توقف جايز مدار و ما را به حرب فجار بر گمار كه دفع اعدا نمودن و شربت شهادت نوشيدن، دولت ابدى و سعادت سرمدى خواهد بود. بيت:

چون شهيد راه او در هر دو عالم

سرخ روست خوش دمى باشد كه ما را كشته زين ميدان برند در اين محل يكى از حاضران بر شاميان لعنت كرد. آن حضرت او را منع فرمود. «1»

پرسيدند كه يا امير المؤمنين! ما برحقيم و ايشان بر باطل، سبب منع كردن لعنت بر ايشان چرا است؟ امير- عليه السلام- فرمود كه مكروه دارم كه دوستان، مرا لعنت كننده و دشنام دهنده نام برند اگر عملهاى بد ايشان بازگوييد و سير بد ايشان را صفت كنيد شما را بهتر و اگر گوييد الهى ميان ما و ايشان را به اصلاح آر، هم نيكوتر. اين روايت از

______________________________

(1)- امير المؤمنين (ع) در تأسّى به رسول اكرم (ص) و التزام به هدايت قرآنى كه مى فرمايد: ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ... (نحل/ 125) از ياران خويش خواست كه سپاهيان معاويه را دشنام ندهند امّا فرمود كه مى توانند كردار ناشايست آنان را بيان نمايند. زيرا اين كار در گفتار درست تر و در مقام عذر رساتر است. حضرت در همين مقام فرمود:

«انّى اكره أن تكونوا سبّابين و لكنّكم لو وصفتم اعمالهم و ذكرتم حالهم كان اصوب فى القول و ابلغ فى الغدر» (نهج البلاغه، خ 197؛ تذكرة الخواص، ص 154؛ وقعة صفين، نصر بن مزاحم، ص 103؛ اخبار الطوال، ص 165.) اين است موضع على (ع) يعنى التزام به عفت كلام و عمل به هدايت قرآنى كه در طول زندگانى پربركتش بر آن استوار ماند و در مقابل تمامى انسانها بدان پايبند بود.

بنا بر اين نوشته مؤلف ما كه مى گويد: او را (از لعنت كردن شاميان) منع كرد، ناصواب است. زيرا لعنت كردن دشمنان

دين در آيات و روايات پذيرفته شده و بلكه لعنت كردن قاتلان عمد مؤمنان بى گناه، تجويز شده است. قرآن مى فرمايد: «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فِيها وَ غَضِبَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ لَعَنَهُ وَ أَعَدَّ لَهُ عَذاباً عَظِيماً» (نساء/ 93)

مگر سپاه شام چقدر از مسلمانان و مؤمنان بى گناه را عمدا كشتند؟ مگر همانها نبودند كه عمّار بن ياسر را كشتند؟

مگر همين سپاهيان شرور معاويه نبودند كه مالك اشتر نخعى و محمّد بن ابو بكر را كشتند؟!

پس نمى توان پذيرفت كه امير المؤمنين (ع) از لعنت كردن دشمنان منع فرموده باشد بلكه اجازه ندادند كه دهان به ناسزاگويى و دشنام گشايند، كه البته قرآن هم آن را منع فرموده است. بنگريد به: انعام/ 108.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:442

بهجة المباهج منقول است.

پس امير المؤمنين على- عليه السلام- چون ديد كه ياران همه در مقام جهادند و در كارزار نمودن با اعدا اجتهاد دارند دل بر محاربه نهاد و به اطراف و جوانب كس فرستاد تا لشكر عراق عرب و عجم بر او جمع شدند و چون به موضع بنى نخيله رسيد عدد لشكر آن حضرت نود هزار كس گرديد. هشتصد كس از آن جماعت كسانى بودند كه در حديبيه در زير درخت ثمره بيعت كرده بودند و هشتاد كس از آن جماعت كسانى بودند كه در روز بدر نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- جان سپارى مى كردند و سيد تابعان و پاكيزه ترين متابعان، اويس قرنى به خدمت على- عليه السلام- آمد و گمراه گرديد تا به درجه شهادت رسيد. آن سرور با آن لشكر نزول و ارتحال مى فرمود تا به كربلا رسيد، اشك از ديده روان

گردانيد. عباس گفت: يا امير المؤمنين! اين موضع را چه نام است و اين گريه را سبب كدام است؟ آن حضرت فرمود: آه! مرا چه پيش آيد از آل ابو سفيان! پس بعد از آن به جانب حسين- عليه السلام- ملتفت گرديد و فرمود: به تو برسد در اين زمين محنت عظيم، بايد كه تحمل پيش آرى و جزاى آن طلبى از رحمان رحيم.

چون آن حضرت به كنار فرات رسيد معاويه از آمدن ايشان واقف گرديد، در همان ساعت ابو الاعور را كه شجاعترين لشكر شام و بهترين دلاوران بود به جنگ على- عليه السلام- روانه گردانيد با تمامى مبارزان شام. اما آن حضرت چون واقف گرديد كه ابو الاعور است عنان را كشيد و مالك اشتر را در برابر او روان گردانيد. مالك اشتر به توفيق مالك الملك ركاب على- عليه السلام- را بوسه داد و گفت، بيت:

ز شه حكم و فرمان پذيرى ز مااشارت از او ملك گيرى ز ما

برانيم ناقه ز برّ عرب بگيريم باج از دمشق و حلب راوى گويد كه بعد از رفتن مالك، هاشم بن عتبه نزد آن حضرت آمد و گفت: يا امير المؤمنين! داعيه دارم كه روى به حرب آرم و امداد و معاونت مالك به جاى آورم.

آن حضرت او را اجازت داد، او شمشير بر ميان بست و بر اسب كوه پيكر نشست. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:443 نه اسبى عقابى بر انگيخته نه تيغى نهنگى در آويخته چون مالك اشتر به ابو الاعور رسيد آواز بر كشيد كه حمله بريد. از هر دو طرف حمله آوردند و حرب عظيم در پيوستند. بيت:

نديدند تقويم در كار جنگ منجم ندانند شير و

پلنگ از آن جانب مبارزان جنگ آثار بمثابه شيران شكار حمله بردند و از هر طرف مبارزان كينه گذار مانند پلنگان كوهسارى از كمينگاه بيرون دويدند و يكديگر را به ضرب تيغ، سر مى شكافتند و به سنان نيزه، سينه چاك مى كردند. كسى آمد و ابو الاعور را گفت: مالك تو را به حرب خود مى خواند. ابو الاعور گفت: مالك عثمان را كشت و انديشه نكرد مرا به حرب او حاجت نيست اما از خجالت بانگ بر لشكر زد كه حمله بريد و هر كس را كه دريابيد بكشيد. مالك چون ديد كه لشكر ابو الاعور بسيار دليرى مى كنند و زور بى نهايت مى رسانند خود تيغ بر كشيد و از كثرت دشمن هيچ نه انديشيد و به هر طرف كه حمله مى كرد آن ميدان را از نامردان خالى مى ساخت و به هر جانب كه اسب مى تاخت مردان را سر از تن جدا مى ساخت. در چنين محل كه مالك عالمى را در پيش كرده و شمشير در ايشان نهاده و صفوف لشكر شاميان را از هم ريخته بود از گوشه اى آواز برآمد كه: الحذر! الحذر! هاشم به آنجا رسيد و در لحظه اى چندان مخالف را بكشت كه مجال اسب تاختن نماند. ابو الاعور روى به هزيمت نهاد و تا پيش معاويه هيچ جا نايستاد. روز ديگر معاويه از آنجا كوچ كرده ميان آب فرات و لشكر على- عليه السلام- فرود آمد و ابو الاعور را با لشكر بسيار به كنار فرات گذاشت تا اصحاب على- عليه السلام- را از آب خوردن و بردن مانع باشد.

گفتار در ذكر محاربه نمودن امير مؤمنان على عليه السلام با معاوية بن ابى سفيان

نگارنده نقاش بهزاد دست حرير سخن را چنين نقش بست

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:444

كه چون

معاويه به كنار فرات رسيد ابو الاعور را گفت كه لشكر گران بردار و به كنار رفته مگذار كه مواليان على- عليه السلام- آب بردارند و بگذار تا جملگى هلاك گردند.

اصحاب على- عليه السلام- از تشنگى به فرياد آمده به اتفاق مالك اشتر و قيس نزد آن حضرت آمدند و سوگند عظيم خوردند كه اگر ما را رخصت ندهى كه آب بستانيم لشكر خود را برداشته هم در اين ساعت به اطراف عالم منتشر گرديم. آن حضرت فرمود:

شما دانيد.

مروى است كه عمرو عاص نزد معاويه آمد و گفت: اى معاويه! پيش از آنكه مردم على- عليه السلام- حمله آرند و اين آب را به عنف از تو بستانند دست از آب بدار و حرمت ناموس خود نگاه دار. معاويه سخن عمرو عاص را قبول نكرد و در محافظت آب مبالغه مى نمود. چون عمرو ديد كه معاويه در مقام عناد است گفت: پس مرا به معاونت ابو الاعور روان گردان، و اجازت يافته با پانزده هزار مرد از مردان جنگى نزد ابو الاعور شامى آمد. اما صباح روز ديگر مالك اشتر با ده هزار سوار و اشعث با چهار هزار پياده رو به حرب آوردند. چون به كنار آب رسيدند، مالك، عمرو عاص را بديد.

آواز بركشيد كه اى عمرو! واى بر تو! اهل اسلام را گمان نبود كه تو از دين بيگانه گردى، امروزه داهان «1» عرب را بر تو شرف است! عمرو عاص شرمنده شد و عنان بگردانيد و در ميان لشكر پنهان شد. پس اشعث با مردم خود بر پيادگان حمله برد و دستبرد مى نمود كه ملك در فلك تحسين مى نمود. القصه آن شير مردان

معركه قتال و هژبران ميدان جنگ و جدال، بنياد لاف و گزاف نامردان را كه در ساحت مردان برافراشته بودند به شمشير آبدار صاعقه آثار در هم شكستند و ايشان را مانند بنات- النعش متفرق گردانيدند. بيت:

دلاور دليران فيروز چنگ نكردند انديشه از تير و سنگ

تزلزل به خيل مخالف فتادگريزان خس و خار از آن شد به باد

______________________________

(1)- داه- كنيز.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:445 يكى ديد در پيش گرز گران چو برگشت بر سينه خوردش سنان

فراوان تذروان بگريخته ز چنگال بازان در آويخته و از جانبى كه مالك با سواران حمله برده بود ابو الاعور و عمرو عاص با سى هزار سوار، همه شجاعان مردافكن و دليران رويين تن از روى قدرت، نيزه و شمشير بر هم نهادند و سر و سينه يكديگر را مجروح و خسته گردانيدند تا آن زمان كه مالك بر ايشان غالب آمد و صفوف لشكر معاويه را از هم ريخته در پيش كرده مى دوانيد. بيت:

گرت نيست چنگال و دندان شيرمكن دعوى كار شيران دلير

چو لشكر پراكنده شد در نبرددگر مشكلش مى توان جمع كرد

چو از خاره بشكست ميناى سست به استادى كس نگردد درست چون عمرو عاص شكسته به نزد معاويه آمد او را مذمت بسيار نمود و گفت: اى معاويه! تو را نگفتم كه مانع آب مشو، نشنيدى. للّه الحمد و المنّة كه به سزا و جزاى خود رسيدى. بيت:

يقين شد كه رنجش ز نادانى است سر انجام كارش پشيمانى است معاويه از ابو الاعور حال دلاوران و جانداران خود پرسيد. عمرو عاص را طاقت نماند، گفت: دلاوران تو از راه آب به قعر جهنم رفتند و جانداران به آتش شمشير مالك اشتر سوختند. بيت:

شجاعتش

خبرى مى دهد در اول حرب كه شهريار ممالك شود در آخر كار راوى گويد: چون مردم امير المؤمنين لشكر معاويه را از كنار آب فرات راندند و معاويه با لشكر خود به تشنگى مبتلا شد از آنجا كه آن حضرت، خلق عظيم داشت و مظهر كرم بود نزد مالك فرستاد كه از كنار آب برخيزيد تا لشكريان مخالف، آب خورند و مركبان را سيراب سازند. بر اهل عراق اين حكم گران آمد و آبى را كه به شمشير گرفته بودند گذاشتند و لشكر خود برداشته فرات را به شاميان مسلّم گذاشتند. معاويه چون

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:446

ديد كه لشكر عراق از آنجا رحلت نمودند در اول همان شب كوچ كرده لشكر خود را آنجا كه اهل عراق بودند، فرود آورد. اهل عراق چون واقف شدند كه معاويه آنجا نزول كرد پشيمان گرديدند و از گفته و كرده خود انديشه نمودند و مراجعت نموده به وسيله مالك و اشعث نزد امير المؤمنين رفتند و گفتند ما گناه كرديم و كار به تباه آورديم اما يا امير المؤمنين! از كرده بد ما در گذر كه ما دست و بازو به كار آورديم و تباه كرده خود را به صلاح آورده از كرم تو منت داريم، آنگه از نزد آن حضرت برخاستند و بانگ بر لشكر خود زدند و روى به حرب معاويه آوردند. روايت چنان است كه معاويه ده كس از امراى خود را كه بهترين ايشان بودند به همراهى شرحبيل كه امير الأمر أي معاويه بود با لشكر گران به جانب مالك فرستاد. ايشان فوج فوج آمدند و گروه گروه رسيدند و صفوف راست كردند. بيت:

يكى كوه آهن

در ابر سياه شد آن دجله كينه را سد راه

ز انديشه خالى دماغ آمدندچو پروانه سوى چراغ آمدند از هر دو طرف جوشن پوشان حمله آوردند و گذرگاه عافيت را بر يكديگر تنگ كردند و از تزلزل سم ستوران، زمين بر خود بلرزيد و از گرد سپاه، آسمان ناپديد گرديد، بى رحمانه نيزه بر سينه يكديگر زدند و از چشم زره، اشك خون روان گردانيدند. اشعث در آن روز شش كس را كه از دلاوران شام و مبارزان خون آشام بودند به سنان نيزه بر زمين كشيد و شربت هلاكت چشانيد، شرحبيل بى طاقت گرديد و مركب كوه پيكر تازى نژاد خود بر اشعث دوانيد و چون هر كدام در ميان لشكر خود نامدار و مسلم و بهادر روزگار بودند لشكريان از هر دو طرف صفها كشيدند و تماشاى آن دو دلاور مى نمودند.

راوى گويد اشعث حمله او را رد كرد، آن ملعون خواست كه ديگر باره حمله برد، اشعث همچون رعد بخروشيد و مانند نره شير بغريد و نعره بركشيد و به طعن نيزه او را از خانه زين در ربوده بر زمين كشيد و خواست كه نيزه بر شكمش فرو برده او را به مالك عذاب سپارد، ملازمانش از اطراف به مدد آمدند و او را ديگر باره سوار گردانيدند و از

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:447

معركه بيرون بردند، چون به نزديك ابو الاعور رسيد سرزنش شنيد كه اشعث چه كس باشد كه بر تو غالب آيد؟ شرحبيل گفت: اى ابو الاعور! به خداوند اكبر كه اگر خود را در برابر او بدارى و يك حمله او را طاقت آرى من تو را مسلّم دارم و طعن تو را قبول نمايم، من

او را نهنگى ديدم كه به دريا به حرب درآمده يا پلنگى كه از كوهسار خشم و غضب روى به حرب دريا آورده. از اين مقوله چندان شمرد كه ابو الاعور را به خشم و غضب درآورد. بيت:

پذيرفت فرمان پذير دليربه آهنگ ميدان سگاليد شير

زره كرد پوشش به كين از صلادرآمد نهنگى به دام بلا

يكى تيغ هنديش آهن شكاف كه بوديش از ترك و تارك غلاف با نيزه چون مار ارقم در دست، آهنگ آن قلزم كينه كرد. اشعث بغايت مشتاق وى بود، از چپ و راست نظر مى افكند تا او را دريابد و بناى لاف گزاف او را به ضرب تيغ درهم كوبد. در اين محل ديد كه او همچون شتر مست بر اسب كوه پيكر برآمده فرياد كنان و نعره زنان مى آمد و خود را مى ستود و رجزى مى گفت، مضمونش آنكه، بيت:

گوزنى كه با شير بازى كندبه خونريز خود تركتازى كند اشعث او را چندان امان نداد كه رجز تمام كند، همچون بلاى ناگهانى و قضاى آسمانى بر وى حمله برد و شمشيرى بر فرق وى زد كه عمامه و تارك ببريد و بر فرق نامباركش زخم منكر كارى رسيد كه دوست بلكه دشمنان احسنت احسنت گفتند. بيت:

آفرين بر برق تيغت كوبه يك دهم خصم رافرق پيدا در ميان ترك و مغفر مى كند ابو الاعور چون زخم كارى خورده بود روى به هزيمت آورد. آورده اند كه در اين محل از لشكر معاويه دو سوار و دو مبارز كينه گذار بر اسبان تازى نژاد و مركبان كوه پيكر نشسته اسبان را به ميدان رسانيدند و طريد و جولان دلاورانه نمودند و نام خود را در ميان ميدان مردى

آشكارا كردند: يكى گفت: منم ذو كلاع، و ديگرى گفت: منم

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:448

حوشب، يكى به مبارزت، مالك اشتر و ديگرى اشعث را بخواندند. پس ايشان هر دو حمله بردند و جنگ عظيم مى كردند تا لشكر شام فرياد بركشيدند كه ما دست از جنگ مى داريم و از اينجا كوچ كرده به منزلى ديگر مى رويم. لشكر معاويه از آنجا برفتند و لشكر عراق به منزل خود آمدند. مردمان معاويه چون سران لشكر را كشته و سرداران را سينه چاك شده ديدند نزد معاويه آمده گفتند كه اكنون تمرّد و عصيان بگذار و از تغلّب و طغيان دست بدار. هر چند گفتند و نصيحت را به صلح نمودند به هيچ گونه راضى نگرديد. بيت:

گر از صلح فارغ توانى نشست مكن رنجه در جنگ بازو و دست پس عمرو عاص گفت كه معاويه به يكبارگى طمع به دنيا كرده و خون عثمان را بهانه ساخته هر كس از شما شهر و ولايت و امارت و حكومت مى طلبد مستعد محاربه و مقاتله با على- عليه السلام- گردد و هر كس كه سلامت مى طلبد و دار آخرت مى خواهد عنان عزيمت به جانب على- عليه السلام- معطوف دارد. اين بگفت و به اتّفاق معاويه به ترتيب صفوف مشغول گرديده ميمنه لشكر خود را به ابو الاعور شامى سپرد و ميسره لشكر را به برادر خود عتبه ارزانى داشت و همچنين ساقه و كمينگاه تعيين نمود. آن حضرت نيز به تعبيه لشكر خود متوجّه گرديده سواران «1» [ميمنه] لشكر خود را به فرزندان خود- حسن و حسين [ع]- نامزد فرمود پيادگان را به عبد الله بن جعفر «2» مسلّم داشت [و سواران ميسره را

به محمّد حنفيه و محمّد ابا بكر مسلّم داشت] «3» و هاشم بن عتبه را بر سر پيادگان ميسره امير گردانيد و عبد اللّه عباس را بر سر سواران قلب و اشعث را بر سر پيادگان قلب بداشت و جمعى ديگر را در كمين گذاشت و عمّار ياسر را بر آن جماعت حاكم گردانيد و ترتيب لشكر به نوعى كرد كه باد را مجال

______________________________

(1)- ج: «ميمنه».

(2)- الف: «عبد الله و جعفر مسلم عقيل».

(3)- ج ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:449

درآمدن و بيرون رفتن نبود، كَأَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصُوصٌ. «1»

راوى گويد كه چون صفها راست كردند و از هر دو جانب انتظار مى بردند تا كدام مرد در ميدان سبقت نموده درآيد و روى به معركه قتال و ميدان جنگ و جدال آورد از لشكر معاويه سوارى بيرون آمد بر اسبى تيزگام تند خرام، زينش از نقره و طلا و دانه هاى قيمتى از لعل بدخشان و ياقوت رمان آنجا به كار برده كمر مرصّع بر ميان بسته و خفتان از طلا اندوه اسب را در ميدان جهانيد و زمانى طريد و جولان نمود و رجزى خواند، بعد از آن گفت: اى لشكر عراق! بدانيد كه من عوف بن عوف نام دارم و يكى از اعيان لشكر شامم، از لشكر على مبارز مى طلبم تا با او نبردى كنم و مردم تماشا كنند كه شجاعت، كه را مى نوازد و بددلى، كدام را بر خاك خوارى مى اندازد؟ علقمه قيس را طاقت نماند اسب خود را نزد آن حضرت راند و اجازت طلبيده روى به ميدان نهاد. در اين محل مالك اشتر گفت: اى علقمه! اين مرد مبارز مردانه است و دلاور فرزانه، مردانه باش

و از مكر و حيله او به هيچ وجه غافل مباش. علقمه مانند شير بغريد و شمشير بركشيد و بر يكديگر حمله عظيم بردند و هر دو به يك بار به همديگر شمشير زدند. قضا را شمشير عوف بر قبه سپر علقمه آمد و بشكست و شمشير علقمه به دامن سپرش رسيد و سرش را از تن جدا كرد. پس سران هر دو لشكر، علقمه را تعريف كردند و مبارزان هر دو گروه وصفش نمودند. [بيت:

سرسر به قتلان شده سرنگون فتاده به خوارى به خاك و به خون] «2» در اين محل عمرو عاص پسر خود عبد اللّه را طلبيد و گفت: تو را به حرب علقمه بايد رفت و انتقام عوف از او كشيد تا نزد معاويه مكرم و نزد پدرت محترم گردى.

عبد اللّه گفت: اى پدر! برادرم محمّد را آزردى و از نظر تو غايب شد مرا به نزد مردى مى فرستى كه هرگز به خدا عاصى نشده و كمر متابعت امام مفترض الطاعه بر ميان بسته

______________________________

(1)- صف 61/ 4.

(2)- فقط در الف.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:450

و اكنون مثل عوف را كه نظير و عديل نداشت در ميان شاميان كشته، من طريق حرب او ندانم و مقاتله و محاربه نمودن به وى نمى توانم. عمرو عاص بى اخلاص از سخنان راست پسر خشمناك گرديد و شمشير بركشيد و بر سر پسر دويد و گفت: و اللّه كه اگر علم برندارى و روى به حرب نيارى گردن تو را به اين شمشير مى زنم، من ولايت مصر گرفتم و حكومت آن را به تو ارزانى داشتم. پس عبد اللّه علم برداشت و با لشكر شام حمله آورد. حضرت امير- عليه السلام-

حصين بن منذر را رايت ارزانى داشت و لشكر بداد تا بر ايشان حمله بردند و حرب عظيم كردند تا نزديكى سرا پرده معاويه رسيدند.

عثمان را غلامى بود مولا نام، بغايت شجاع و دلاور، با سلاح تمام بيرون آمد و حمله برده يكى را بكشت. آن حضرت- عليه السلام- بر او حمله برد، او نيز حمله آورد، حضرت امير او را از خانه زين برداشت و سرنگون بر زمين زد كه همه اعضاى وى در هم شكست. آورده اند كه معاويه را غلامى بود در آن روز بغايت دلير و شجاع، نام او حرث، اجازت ميدان از مولاى خود طلبيد. معاويه گفت: به هر كس كه پيش آيد حمله بر اما به جانب على به هيچ وجه نرو كه مرد ميدان او نيستى. حرث طريد و جولان نمود و مبارز طلبيد. مردى را ديد ايستاده و سلاح بر خود راست كرده عنان به جانب او معطوف داشت. عمرو عاص دانست كه على است، آواز داد كه اى حرث! درياب صيدى را كه به قاپوى تو درآمده! مبادا كه از دست برود و پشيمانى فايده ندهد. حرث بخت برگشته را به يكبارگى از گفتار عمرو عاص دل قوى گرديد و حمله به جانب على- عليه السلام- برد. آن حضرت چندان امانش نداد كه شمشير اندازد، نعره اى بر كشيد و مانند نره شير غضبناك بر او دويد و تيغ بر فرقش زد كه سر و گردن و باقى بدن او به دونيم گرديد.

بيت:

گر آن ضرب رستم بديدى به خواب شدى از نهيبش دل و زهره آب معاويه خواص خود را فرمود بر همدانيان حمله بريد. از هر دو جانب جدّ

بليغ نمودند و تير و نيزه و شمشير به هم مى زدند. بيت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:451 سپرها مشبك شده از خدنگ و ز آن كرده نظاره مردان جنگ

بدن آهنين شد ز پيكان بسى به جوشن نماند احتياج كسى

كمان خم چو ابروى خوبان شده زهر گوشه غارتگر جان شده

كله خودها گشته گلگون همه چو دلهاى عشاق پرخون همه عاقبت همدانيان غالب شدند و اعيان معاويه مغلوب گرديدند. حضرت امير همدانيان را بعد از دلدارى فرمود: شما زره منيد و نيزه منيد! به خداى آسمان و زمين كه سزاوار بهشت شديد. ايشان گفتند: الحمد للّه و المنّة كه اخلاص ما به حضرت شما ظاهر است، جانى كه داريم نثار مى سازيم و سرى كه داريم ترك هوى و هوس كرده در قدمت مى اندازيم. بيت:

سر كويش هوس دارى هوى را پشت پايى زن در اين انديشه يك رو باش و عالم را قفايى زن

طريق عشق مى جويى خرد را الوداعى كن بساط قرب مى خواهى بلا را مرحبايى زن روز ديگر كه آفتاب رخشان بر افق مينايى درخشان گرديد حضرت شاه نجف براى [اتمام] حجت، احنف را نزد معاويه فرستاد. او گفت: اى معاويه! تو را معلوم است كه هاويه مقر عاصيان و فردوس برين منزل مطيعان است و اين على وصى نبى و قائم مقام انت منّى است، عناد بگذار و به امام مفترض الطاعة اعتراف كن و در شام به مراد خاطر آرام گير و باعث چندين خون مشو. معاويه گفت: قاتلان عثمان را به من دهند تا بكشم و بعد از آن على- عليه السلام- خود را از خلافت عزل كند تا مهم به شورا افكنم. احنف از گفتارش برنجيد و در اين محل ماحضرى آوردند،

به آن ملتفت نگرديده برخاست و بيرون آمد و ماجرا را به على- عليه السلام- تقرير نمود. آن حضرت دل بر محاربه نهاد و سپاه خود را به هفت گروه كرد و هر گروهى را به اميرى بداد و هر روز گروهى با گروه معاويه حرب كردند تا يك ماه، چون غرّه محرم از كناره افق عالم ظاهر گرديد دست از

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:452

حرب بداشتند و گماشتگان از هر دو طرف برگماشتند تا محرم به نهايت رسيد و ماه صفر از گوشه فلك اخضر نمودار گرديد، آهنگ جنگ كردند و هفت روز متعاقب حرب نمودند و خلقى بسيار كشته شد. ذو الكلاع از لشكر معاويه بيرون آمد و مبارز طلبيد، نصر عنان به جانب او معطوف داشت، چون ذو الكلاع هم نبرد خود را بديد حمله برد و ضرب و طعن به جانب وى آورد. نصر ضرب او را رد كرد و خواست كه ديگر باره حمله كند. نصر بانگ بر وى زد كه اى نامرد! جاى خود را بدار كه حمله مى آرم.

ذو الكلاع از نهيب شمشير سپر در سر كشيد، نصر بزد بر قبه سپرش كه سپر به دونيم گرديد و عمامه و سر و گردنش بريد. دوستان بر نصر آفرين كردند و دشمنان تحسين نمودند. عمار ياسر و هاشم بن عتبه هر دو به آرزوى شهادت روى به ميدان نهادند و از اهل خلاف و جدال تنى چند را به قتل آوردند و هر كدام به جانبى حمله بردند. عمّار بر يكى از مدبران دمشق كه به دلاورى بغايت مشهور بود حمله عظيم آورد و آن شقى نيز بر عمار حمله برد، اسبش

به سر درآمد و شمشير عمار بر سرش آمد و كشته شد.

برادران و اقوامش هجوم كرده عمار را در ميان گرفتند و او تنى چند از ايشان بكشت و زخم منكرى خورده از اسب در افتاد. در اين محل هاشم به آنجا رسيد ديد او را كه زخم كارى خورده و از تشنگى جانش به لب رسيده، آب طلبيد، قدرى شير به وى داد، بياشاميد و گفت: صدق رسول اللّه! هاشم گفت: اى عمار! چه كلمه اى بود كه بر زبان راندى؟ گفت: اى هاشم! پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه تو را گروه باغيه بكشند و آخرين خوردنى تو شير باشد، و كلمه شهادت گفت و طاير روحش صداى ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ «1» شنود و به دار السلام فَادْخُلِي فِي عِبادِي «2» توجه فرمود. بيت:

چون ذره به خورشيد درخشان پيوست چون قطره سرگشته به عمان پيوست راوى گويد كه چون خبر شهادت او به عمرو عاص رسيد گفت: اى معاويه! راست است كه دار القرار تو هاويه باشد به حديثى كه از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- شنيدم

______________________________

(1 و 2)- فجر 89/ 28 و 29.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:453

كه آن حضرت فرمود: يا عمار! بكشند تو را گروه باغيه. معاويه گفت: اى عمرو! عمار را آن كس كشت كه به جنگ ما آورد! عمرو عاص گفت: راست گفتى! پسرش آنجا حاضر بود، گفت: بنابر سخن شما لازم آيد كه حمزه را پيغمبر كشته باشد كه به جنگ كافران احد برده بود! هر دو شرمنده شده بغايت خجل برآمدند. و در آن روز از اكابر اصحاب رسول- صلّى اللّه عليه و آله- بسيار كس به

درجه شهادت رسيدند و چون آرزوى شهادت داشتند به مقصد و مقصود رسيدند. از آن جمله يكى زبير بود بر مركب تازى نژاد نشسته و بر گستوان منقش بر او كشيده با تيغ آبدار چون شعله آتش در ميدان آمد و گفت: اى نفس فضول! طول زمان را ديدى و به مقتضاى هر فصل به مراد دل خود رسيدى، حالا بهشت مى طلبى و به آن منصب عالى نرسى تا شربت شهادت نچشى. بيت:

از بهر شهود عرض اكبرخود را به شهادت امتحان كن القصه آن مرد مردانه تنى چند را كه از دين بيگانه بودند به قتل رسانيد، باغيان به گردش درآمدند و به ضربتهاى مختلف عاجز گردانيدند. يكى از شاميان شمشير زده او را به قتل آورده به درجه شهادت رسيد.

ديگرى ابو الهيثم كه مسلّم روزگار بود و از جمله ياران حيدر كرّار. مردى بود بغايت مردانه و شجاعى بود بى نهايت فرزانه، به ميدان درآمد و از جانب مخالف سوارى بيرون آمد همچون بحر جوشان و مانند رعد خروشان. ابو الهيثم بر او حمله كرد و نيزه بر پهلوى وى زد و دشمن را به خاك خوارى انداخت. معاويه آن صورت را بديد شرمنده گشت، يك يك بيرون مى آمدند و او مى كشت تا ده كس از ايشان كشته شد، عاقبت زخم گران يافت. حضرت امير- عليه السلام- آواز داد كه: ابشر بالجنّة. ابو الهيثم از خوش حالى رخت زندگانى به عالم باقى كشيد و آخر الامر جرعه اى از جام شهادت چشيد.

ديگرى جرير بن ثابت ذو الشهادتين بود كه به آرزوى شهادت روى به ميدان نهاد،

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:454

تير نيكو افكندى، هر خدنگش مانند عقاب جز جگر دشمن نخوردى

و هر تيرش جز دل بدخواه را صيد نكردى. تنى چند را هلاك گردانيد و به درجه شهادت رسيد.

ديگرى خالد بن خالد انصارى به آرزوى شهادت اسب را در ميدان جهانيد و به قوت بازوى توانا، در هلاكت به روى اعدا بگشاد، هر كس از دور ستادى به نيزه سينه او را سوراخ كردى، و هر كس نزديك آمدى به ضرب شمشير فرقش را چاك افكندى.

عاقبت از چهار طرفش درآمدند و از اين شش در فانى به ضربتهاى مختلف متوجه دار السلام بهشت گرديد.

در اين محل آن شير بيشه هيجا و هژبر معركه جنگ و جدال- مالك اشتر- نزديك امير المؤمنين حيدر آمد. دست و تيغ و جامه او خون آلود بود، بگريست و بسيار بگريست. آن حضرت از گريه مالك متأثر گشت و فرمود: خدا چشم تو را مگرياناد! اين گريه را سبب چيست و اين اضطراب از دست كيست؟ گفت: يا امير المؤمنين! بر شما معلوم است كه من امروز خود را در چندين معركه انداختم و چندين مبارز صف شكن و دلاور آهن تن را بر خاك هلاك برابر ساختم، به آرزوى شهادت با وجود چندين محاربه به مراد خود نرسيدم، حالا ياران و دوستان به حضرت تو جان نثار كنند و به جانب اعلى عليين رفته عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ «1» آرام گيرند. حضرت امير- عليه السلام- فرمود: اى اشتر!

از مرگ حذر كردن دو روز روا نيست روزى كه قضا باشد و روزى كه قضا نيست پس اويس قرنى به خدمت على- عليه السلام- آمد و گفت: دلم از دنيا گرفته و جفاى معاويه به نهايت رسيده، اجازت ده تا او را نصيحت كنم، اگر

قبول ننمايد فضيحت كنم و بعد از آن روى به حرب آرم شايد كه به سعادت شهادت برسم. چون به ميدان رسيد آواز برداشت و گفت: اى معاويه! اگر دعوى اسلام مى كنى و تابع احكام

______________________________

(1)- قمر 54/ 55.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:455

پيغمبرى، تو را نمى رسد كه با على- عليه السلام- مخالفت كنى و با اين دو نبيره پيغمبر- حسن و حسين- منازعت نمايى و تيغ در روى ايشان كشى نه به قول خدا نه به قول رسول، اما قول خدا آيه وافى هدايه قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى «1» و آيه كريمه: فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ، «2» و آيه كريمه: إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ «3» و اما حديث: انّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتى ما ان تمسّكتم بهما لن تضلّوا بعدى ابدا؛ و حديث: الحقّ مع علىّ مع الحقّ حتّى يردا علىّ الحوض «4»؛ و حديث: اللّهمّ وال من والاه و عاد من عاداه؛ حالا نه به قول خدا عمل مى نماييد و نه به حديث رسول متابعت مى كنيد، بيت:

ز حق سبحانه شرمى نداريدز مردم نيز آزرمى نداريد معاويه هيچ جواب نداد الّا آنكه يكى را از شاميان به حرب وى فرستاد. پس چون اويس اين بديد به خدا ناليد و از روى نياز و چاره سازى گفت: الهى! از انديشه هاى دلم آگاهى، دو مراد دارم و هر دو مرادم وابسته به توفيق تو است، التماس مى نمايم: اوّل آنكه توفيق دهى كه تنى چند از اين خارجيان به قتل

آرم و از جمله غازيان لشكر امير المؤمنين گردم. دويم آنكه در ميدان كشته شوم و هم عنان شهيدان باشم. راوى گويد: آن شامى در گرمى تاختن بود كه اسبش به سر درآمد و همان ساعت شمشير اويس بر سرش آمد و سرش بريد و گردنش شكسته افتاد. دوستان بر كرامات اويس حمل كردند و دشمنان آن را از اتّفاقات شمردند. بيت:

اشقيا منكر كراماتندبر بساط مناكرت مانند

اوليا را چو خويش پندارندسر به اهل صفا فرو نارند

______________________________

(1)- شورى 42/ 23.

(2)- آل عمران 3/ 41.

(3)- مائده 5/ 55.

(4)- جمله «حتى يردا على الحوض»- طبق احاديث ثقلين- در ادامه حديث قبل بايد بيايد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:456

اويس قرنى تيغ انتقام از نيام بر كشيد و همچون شير بغريد و بر شاميان بيدادپيشه فساد انديشه حمله برد و تنى چند را از سوار و پياده به زخمهاى مختلف هلاك گردانيد و آنچه مرادش بود به آن رسيد. خارجيان اطراف او را گرفتند و به ضربتهاى مختلف از اسب در گردانيدند تا شربت شهادت سرمدى بنوشيد و خلعت سعادت ابدى پوشيد.

بيت:

زين عالم فانى سوى گلزار بقا رفت آغشته به خون، لاله صفت نزد خدا رفت القصه آن روز حرب عظيم كردند و تا به شب رسانيدند. آن حضرت از اوّل شب تا صباح خود به حرب مشغول بود و هر كه را تيغ بر فرق زدى يا بر كمر، به دونيم گردانيدى. زياده از هفتصد كس به دست آن حضرت به قتل آمدند و چون خورشيد رخشان از افق آسمان طالع گرديد و شب به صباح انجاميد همچنان از هر دو طرف حمله مى كردند چنانچه مى آرند كه حضرت امير هر چند

معاويه را به ميدان حرب خود خواند اجابت نكرد. عمر و عاص گفت: اين خوارى به خود راه مده و بددلى را بگذار و روى به ميدان آر و به حرب على- عليه السلام- رو. معاويه گفت: مصر را گرفتى و حالا داعيه حكومت شام دارى كه مرا به حرب على مى فرستى؟!

اما آن حضرت چند نوبت ميمنه ناميمون معاويه را از هم ريخت و گرد تفرقه و پريشانى از ميسره ناسره او مى انگيخت و چندان از ايشان كشته بود كه اسب را مجال تاختن نبود. پس مردمان نزد معاويه آمدند و فرياد «اللّه! اللّه! فى البقيّة» برآوردند.

معاويه را مجال اقامت و انديشه استقامت نماند، قرار بر فرار داد و مقدار دو تير پرتاب از معركه محاربه بيرون رفت. در اين محل عمر و عاص گفت: اينجا باش كه حيله اى دارم شايد كه كوفيان را به اين حيله از راه ببرم، پس بفرمود تا مصحفها بر سر نيزه كردند و فرياد بر كشيدند كه اى گروه مسلمانان و اى مطيعان پيغمبر آخر الزمان! از خدا بترسيد و دست از كشتن ما بداريد و به اين كتاب خدا عمل نماييد. كوفيان چون از شاميان اين سخن بشنيدند دست از حرب بداشتند و نزد آن حضرت آمده فرياد برداشتند كه دست

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:457

از محاربه بداريد و به كتاب خدا عمل نماييد. آن حضرت فرمود: انا كلام الناطق و هذا كلام الصّامت. كوفيان به سخن حضرت امير در نيامدند و گوش به سخن عمر و عاص بى اخلاص نهادند و از مكر و حيله او غافل شدند و مقدار هزار كس از اعيان كوفه نزد آن حضرت آمدند و

به مقتضاى «الكوفىّ لا يوفى» كه در طبيعت ايشان مخمّر بود گفتند:

تو را به كتاب خدا مى خوانند عمل كن و الّا تو را مى كشيم يا به دست شاميان گذاشته مى رويم. آن حضرت هر چند خواست كه فتنه را بنشاند تا مالك اشتر اهل بغى را از پيش بردارد نتوانست، نزد مالك كس دوانيد كه دست از حرب بدار، قاصد رسيد و پيغام حضرت امير- عليه السلام- رسانيد، مالك گفت: بازگرد و به حضرت امير- عليه السلام- معروض دار آنچه مى بينى. قاصد نزد حضرت امير- عليه السلام- آمد و گفت:

مالك مهم از پيش برده و مردمان به دست و پا درآورده، يا امير المؤمنين! مالك سواران را پياده كرده و پيادگان را دست از كار رفته و دلاوران سركش معاويه سراسيمه شده اند و بهادران ايشان از تاب آتش حرب مالك بى تاب گرديده اند. بيت:

چكان خون ز شمشير برنده فرق چو باران نيسان ز رخشنده برق

شد از كشتگان يسار و يمين پر از خون تن آسمان و زمين

نه در ديده ترس و نه در دل هراس همه جنگجو آشتى ناشناس آن حضرت قاصد را فرمود كه مالك را بگو كه همت بر فتح مى گمارى و على را در ميان چندين كوفيان بى وفا مى گذارى؟ پس مالك از بيم نافرمانى دست از جنگ بداشت و نزد آن حضرت آمد و گفت: چندان مهلت ده كه يك حمله ديگر برم. امير- عليه السلام- او را دلدارى داد و نوازش فرمود. پس كوفيان با مردم معاويه آمدند و گفتند: مصلحت در آن است كه دو مرد فقيه از دو جانب تعيين نماييد تا با يكديگر آنچه در كلام خدا باشد مباحثه نمايند و مغلوب، تابع

غالب گردد. پس بر آن قرار دادند كه از تاريخ امروز تا هشت ماه حرب واقع نشود و معاويه به شام رود و آن حضرت به مقر خلافت خود متمكن گردد و حكم كند اما معاويه حكم نكند. بر اين صلح نامه نوشتند و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:458

معاويه به شام رفت با لشكر خود و آن حضرت به كوفه آمد به سعادت و اقبال.

اما راوى گويد كه چون كاتب نوشت: «هذا ما فاض امير المؤمنين» معاويه گفت: من قبول ندارم كه على امير المؤمنين باشد. آن حضرت گفت: صدق رسول اللّه. پرسيدند:

يا على! تو را چه بر آن داشت كه در اين محل اين كلمه بر زبان راندى؟ آن حضرت فرمود كه من در صلح حديبيه نوشتم كه: «هذا ما صالح محمّد رسول اللّه» ابو سفيان به اتّفاق كافران قريش گفتند: ما قبول رسالت محمّد نداريم، نام پدر بنويس و محو رسالت كن. آن روز آن سخن بر من گران آمد. پيغمبر فرمود: اى على! زود باشد كه گروه باغيه با تو همين معامله نمايند كه با من ابو سفيان كرد و با تو پسرش كند. بيت:

نيست تخم حرام بى اثرى پدرى را چنان، چنين پسرى عمر و عاص گفت: يا على! ما را به كافران قريش نسبت مى كنى؟ آن حضرت او را به لقب درشت خواند و گفت: تو آن روز مشركان را سر بودى كه به نصرت و معاونت ايشان قيام نمودى و اكنون در ميان اسلام فتنه شدى و كمر عداوت مسلمانان بر ميان جان بسته و علم مكر و حيله به هر بهانه اى برپا كرده اى. بيت:

جز فعل خطا نيايد از توجز جور و جفا نيايد

از تو در اين بودند كه محمّد ابا بكر و مالك اشتر و هاشم بن عتبه نزد آن حضرت آمدند و گفتند: اجازت فرما كه ديگر باره تيغ از نيام بيرون آريم و دمار از اين گروه باغى بر آريم.

آن حضرت ايشان را دعاى خير كرد و فرمود: ديگر باره اعاده اين سخن مكنيد. بعد از نوشتن كتابت و گذشتن مدّت و تعيين نمودن حكمين، عمر و عاص، ابو موسى را فريب داد و حكومت را به جانب معاويه انداخت.

روايت چنان است كه چون حكمين به موضعى كه آن را دومة الجندل گويند، آرام يافتند عمر و عاص گفت: با يكديگر از روى انصاف سخن مى كنيم و از روى انصاف اتفاق مى نماييم، من معاويه را عزل مى كنم و تو على را عزل كن و اين حكومت را به عبد اللّه عمر دهيم يا به ديگرى كه اتّفاق نماييم. ابو موسى گفت: رأى نيكو انديشيدى.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:459

پس روز ديگر عمر و عاص مردم بسيارى جمع كرد تا بر ابو موسى گواه گيرد، گفت: اى ابو موسى! به خدا سوگند اولى تر به خلافت كيست، آنكه فرمان برد و وفا نمايد يا آنكه خلاف كند و نافرمانى نمايد؟ گفت: آنكه فرمان برد و مخالفت نكند. ديگر پرسيد كه عثمان واجب القتل بود يا نى؟ گفت: نى. گفت: ظالم كشته شد يا مظلوم؟ گفت:

مظلوم. گفت: كشنده او را بايد كشت يا نى؟ گفت: آرى. گفت: كه بكشد؟ گفت: ولى او. پس عمر و عاص لحظه اى ياران را به سخن اجنبى «1» مشغول گردانيد و بعد از آن از روى مكر و حيله پرسيد از ابو موسى كه تو

مى دانى كه معاويه از اولياى عثمان بود و از قبل او به حكومت شام مشغول بود. گفت: آرى. سپس روى به مردمان كرد و گفت: اى ياران! گواه باشيد و ساكت شد تا لحظه اى برآمد. ابو موسى گفت: اى عمر و عاص! صاحب خود را از خلافت و حكومت عزل كن تا ما نيز عزل كنيم. عمر و عاص گفت:

سبحان اللّه! مرا نمى رسد كه بر تو سبقت كنم، برخيز و آنچه اراده تو است به مردمان برسان. پس ابو موسى برخاست و گفت: من به جهت دفع جنگ و جدال به مصلحت تسكين قيل و قال على را از خلافت عزل كردم چنانچه اين انگشترى را از انگشت خود بيرون كردم. اين بگفت- و كاش كه نگفته بود- و بر زمين نشست. عمر و عاص برخاست و گفت: اى مردمان! ابو موسى نزد خدا و رسول معتبر و صاحب ابى بكر و عامل عمر بود و بنا بر دورى فتنه و شر، على را از خلافت عزل كرد، چنانكه انگشتر خود را از انگشت به در كرد؛ به درستى و يقين من نيز به واسطه ملاحظه ديگر معاويه را در خلافت ثابت داشتم و بر سر حكومت و ايالت بداشتم چنانچه انگشترى در انگشت خود گذاشتم. ابو موسى، عمر و عاص را دشنام داد و از خجالت گفتار و شناعت كردار و از شرمندگى نزد امير المؤمنين حيدر نيامد و از تعرّض ياران خصوصا محمّد ابا بكر و مالك اشتر متوجّه مكه شد. ياران آن حضرت اضطراب نمودند و در مقام مخالفت و منازعت شدند. آن حضرت ايشان را به صبر تسلّى داد و گفت:

من عبد اللّه عباس را از قبل خود تعيين نمودم، تغيير داديد و حالا در گرداب اضطراب افتاديد و مرا به يقين

______________________________

(1)- الف: «سخن چينى».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:460

معلوم بود كه ابو موسى را نه رقّت قلبى و نه دقّت فهمى است. حالا مهمّى ساخته چندان توقف نماييد و نزاع مكنيد تا مدّت بگذرد و بعد از آنكه موعد به نهايت رسد، آن زمان حرب انگيخته شود تا حق به مركز خود قرار گيرد، حالا رضا به قضا دهيد و به قدم صبر و تحمّل استقبال مكر و حيله عمر و عاص كنيد. و در كتاب درج الدرر آورده كه مخالفان على عالى را به همه حال عذاب عظيم و عقاب اليم خواهد بود و دوستى مهر سپهر لا فتى را در كمال ايمان دخلى تمام است و سبب نجات و مزيد درجات و رسيدن به دار السلام. بيت:

هر كه را هست با على كينه در سخن حاجت درازى نيست

نيست در دستش آستين پدردامن مادرش نمازى نيست

گفتار در مراجعت نمودن آن حضرت به جانب كوفه به دفع خارجيان و بعد از محاربه ظفر يافتن بر آن گروه بى خردان

سخن سنج اين قصه دلپذيرچنين كرد نقل سخن از دبير كه چون ميان آن حضرت و معاويه به واسطه حيله عمر و عاص صورت صلح به اتمام رسيد، آن حضرت عنان عزيمت به جانب كوفه معطوف داشت. چهار هزار مرد جنگى كه از لشكريان آن حضرت بودند مخالفت صريح آغاز كردند و از كوفه بيرون آمدند و از جوانب و اطراف، مردم طاغى و جماعت باغى به توسط جمعى از مفسدان كه تابعان شيطان بودند بر آن جماعت جمع شدند تا دوازده هزار ناكس گرديدند و ابن كوا را به امارت و كلانترى خود برداشتند.

چون اين خبر به سمع مبارك

حيدر كرار رسيد عبد اللّه عباس را به رسالت نزد آن جماعت فرستاد تا ايشان را نصيحت كند و آن فتنه را به موعظه حسنه تسكين دهد.

عبد اللّه عباس با ايشان ملاقات نموده گفت: اى قوم! شما دعوى اسلام مى كنيد و تابع پيغمبر مى باشيد چرا مشكاة شريعت على- عليه السلام- را به باد مخالفت مى نشانيد و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:461

از امر و نهى امام مفترض الطاعة بيرون مى رويد؟ اين طريقه دشمنان است نه دوستان و اين شيوه جفاكاران است و عاصيان نه محبان و مطيعان، اين شيوه بى حاصلى است كه به خود راه داده ايد. ايشان اوّل سر خجالت در پيش افكندند و آخر آغاز سفاهت نموده سخنان بى ادبانه گفتند اما سران لشكر از آن گفته پشيمان گرديدند و از ابن عباس استدعا نمودند كه اگر على- عليه السلام- به جانب ما آيد با او سخن كنيم، شايد كه مهم به صلح بگذرانيم. آن حضرت سوار گرديد و چون به كنار لشكر رسيد ابن كوا از لشكر بيرون آمد و خواست كه آغاز سخن كند، حضرت امير- عليه السلام- او را به سخن نگذاشت و فرمود كه آن روز گفتم حرب كنيد و اين مصحفها كه عمرو عاص بر سر نيزه كرده حيله است، به آن ملتفت مشويد، فرمان من نبرديد تا گفتيد تو را مى كشيم يا به دشمن باز مى گذاريم يا حكم تعيين كن، من ابن عباس را حاكم گردانيدم شما ابو موسى را آورديد، من اجابت قول شما به اكراه كردم و به قول شما هر چه گفتيد رفتم، و امثال اين سخنان گفت. ابن كوا هيچ نتوانست گفت الّا آنكه گفت: انصاف دارم كه

خطا كردم و حق را گردانيدم اما يا على! لطف فرمودى و به كنار لشكر من قدوم شريف خود رنجه نمودى، چندان توقف نما كه در ميان لشكر خود روم شايد كه به صلح تسكين فتنه نمايم. پس روى به سران لشكر و سرداران حشر كرده گفت: اين على- عليه السلام- امام زمان است و مخالفتش در دين و دنيا زيان است، روا نباشد كه هرزه روى از راه هدايت بتابيم و به باديه ضلالت و هلاكت شتابيم و محاربه نمودن به حيدر صفدر همچون محاربه نمودن به حضرت پيغمبر است و حديث يا علىّ! حربك حربى، از آن خبر مى دهد و ظن غالب من آن است كه اگر حرب شود مغلوب شويم و هيچ پوشيده و پنهان نيست كه در لشكر ما به شجاعت مالك و هاشم و اشعث كسى نيست، هرگاه كه ايشان حمله آرند و از يك جانب حسنين بغرند و از جانب ديگر محمّد حنفيه نعره كند و از گوشه ديگر على ذو الفقار بر آرد كداميك از ما تحمّل اقامت و مجال استقامت داريم. بيت:

اگر مرد، مردانه آرد ستيزبود خوشتر از ماجرايش گريز

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:462 غضبناك هر يك چو شير ژيان بگيرند بدخواه را در ميان هر چند از اين مقوله سخن گذرانيد از آن سنگين دلان هيچ گونه فايده اى نديد الّا آنكه عناد را زياده كردند و باد نخوت و غرور به دماغ خود راه داده، انديشه فساد بيشتر نمودند. ابن كوا بترسيد كه اگر مبالغه بيشتر كند ناگهان قصد وى كنند و آبگينه دل وى را به سنگ بى وفايى در هم شكنند. نااميد از آنجا بيرون آمد و چون

به خيمه درآمد با خواص گفت: من به خدمت على- عليه السلام- مى روم و به همه حال از ايالت و حكومت در مى گذرم. بيت:

به كعبه كسى مى تواند رسيدكه رنج بيابان تواند كشيد از شما هر كس دل از دنيا بر مى دارد و آرزوى شهادت دارد عنان مركب خود به دست گيرد و هر كس كه دلبستگى به دنيا دارد و از شهادت اجتناب مى نمايد مرافقت بگذارد و مفارقت اختيار نمايد. مصرع: وين كار دولت است كنون تا كه را رسد. ده كس با ابن كوا از دوازده هزار كوفى بى وفا اتّفاق نمودند و متوجّه خدمت على- عليه السلام- شدند و زبان به عذر خواهى گشوده گفت: يا امير المؤمنين! گمانم چنان بود كه اين جماعت از فرمان من بيرون نروند و تمرّد و عصيان به اين مرتبه نرسانند حالا ظاهر شد كه به هيچ جهت سر به اصلاح نمى آرند و در مقام مقاتله و محاربه اند، توبه ما را قبول كن و از كرده بد ما در گذر و دست رد بر پيشانى ما ميفشان و دامن عفو بر جريمه اعمال ما بپوشان. آن حضرت فرمود: از جريمه شما در گذشتم و آنچه نسبت به من كرده ايد آن را ناديده انگاشتم: هُوَ الَّذِي يَقْبَلُ التَّوْبَةَ عَنْ عِبادِهِ وَ يَعْفُوا عَنِ السَّيِّئاتِ «1» به درستى كه خدا دوست مى دارد توبه كاران را و مى آمرزد گناه ايشان را.

اما جماعتى خارجيان اتّفاق نمودند و عبد اللّه بن وهب را به امارت خود برداشتند و سر اطاعت و گردن فرمانبردارى به او فرود آوردند و تابع احكام وى گرديدند و از آنجا كوچ كرده به موضعى كه آن را نهروان گويند،

نزول كردند. چون خبر رفتن ايشان به

______________________________

(1)- شورى 42/ 25.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:463

نهروان معلوم امير مردان شد، در حال سوار گرديد و روى به نهروان آورد. در راه يكى به آن حضرت رسيده از او پرسيد كه از خارجيان چه خبر دارى؟ گفت: يا على! چون از توجّه لشكر شما واقف شدند روى به گريز آوردند. حضرت على- عليه السلام- فرمود كه به خداى آسمان و زمين كه دروغ مى گويى، آن جماعت حرب خواهند نمود و كشته خواهند شد الّا كمتر از ده كس و از مردمان ما نيز كشته شوند الّا كمتر از ده كس. و آن چنان بود كه حضرت ولايت پناهى فرموده بود. القصه آن دو لشكر به هم رسيدند و دست به تير و نيزه و شمشير زده به حرب مشغول شدند و فغان و فرياد دلاوران و آواز گيرودار مبارزان به فلك گردان رسيد.

نقل است كه عاصم ازدى بر مركب تيزگام كوه اندام سوار گرديد و گفت: اى قوم! اوّل كافر بوديد به ضرب تيغ مسلمانان اسلام آورديد و اكنون رجوع به كفر كرديد و تيغ در روى امام مفترض الطاعة كشيديد! اى گروه از دين برگشته و به خدا و مصطفى و مرتضى عاصى گشته! بيرون آييد تا محاربه كنيم و جراحت دلهاى خود را به ريختن خون شما مرهم نهيم. پنج تن، همه دليران مردافكن و همه مبارزان با تيغ و جوشن، بيت:

ز باد كينه چون دريا خروشان چو ديگ از آتش بيداد جوشان از لشكر مخالف بيرون آمدند و حمله بر عاصم آوردند. آن مرد مردانه و آن پردل فرزانه دل از دنيا برداشت و به آرزوى شهادت همّت

بر دفع اعادى بر گماشت و اسب را بر انگيخت و به آن پنج ستمگر درآميخت، يكى را به ضرب شمشير هلاك گردانيد و ديگرى را تيغ بر فرق زد كه تا گردنش چاك گردانيد و آن سه تن ديگر اسبان را جولان دادند و خاك ميدان به اوج آسمان رسانيدند و از چپ و راست بر عاصم حمله آوردند و از اطراف تير بارانش كردند. اما عاصم، آن كس را كه در پيش بود به آتش شمشير آبدار، باد غرور از سرش بيرون كرد و آن دو نامرد كه از يمين و يسار حمله آورده بودند هر دو زخم كارى خوردند و ليكن زخمهاى كارى بر عاصم زدند و مرغ روح مقدس او را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:464

از تنگناى بدن جسمانى خلاص دادند و به جانب فضاى دلگشاى روحانى طيران فرمود. بيت:

روى دل در حديقه جان كردمنزل اندر رياض رضوان كرد بعد از شهادت عاصم، از لشكر خوارج مردى بيرون آمد نام او احنف طايى و او در بهادرى و دلاورى مشهور آفاق بود و در ميان مبارزان صف شكن و شجاعان مردافكن بغايت طاق بود، به هر جانب كه حمله بردى آن ساحت خالى ماندى و به هر جانب كه روى آوردى كسى را مجال استقامت نبودى. آن حضرت به جانب او روان گرديد.

خارجيان آواز دادند كه اى احنف! مردى به مصاف تو مى آيد كه بر شير ژيان و پيل دمان غالب مى شود. گفت: خاموش باشيد و نظر به جانب ما بداريد، رجل برجل، مردى با مردى حمله مى برد و ضربى بر ضربى مى خورد و حال آنكه مبارزان على همه از من ترسيدند و صداى

الحذر الحذر از ترس شمشير من برآوردند، يك على تنها با من چه كند و چند حمله من تواند رد كند؟ عاقبت گريبانش بگيرم و با تيغ كين، سرش از تن ببرم. يكى از خارجيان را از لافش تبسّم آمد و به جهت تسكين گزافش گفت: نامرد! تو مردى على را نديدى و از چشمه شمشيرش شربت هلاكت نچشيدى. هنوز سخن او تمام نشده بود كه على- عليه السلام- برسيد و بر يكديگر حمله بردند. آن حضرت تيغ تارك شكاف بر فرقش نهاد كه سر و گردن بريد و سينه و نافش بدريد. از عقب وى مردى بيرون آمد ابن الزهير «1» نام، دو پستان داشت مانند زنان «2»، او را به يك ضرب شمشير هلاك گردانيد. مالك فصاح بيرون آمد و بر همديگر حمله آوردند، دست بالا كرد كه بر على- عليه السلام- شمشير اندازد، آن حضرت پيشدستى نمود و شمشيرى زد كه دستش از بدن جدا شد، عنان بگردانيد، چون به كنار نهروان رسيد از اسب در افتاد و بمرد. به اين دستور يكى بعد از ديگرى كشته مى شدند تا عبد الله بن وهب كه

______________________________

(1)- الف: «ابن الهزبر».

(2)- الف: «دو سنان داشت مانند زبان مار».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:465

امير خارجيان و حاكم ايشان بود به ميدان آمد و گفت: اى على! چندين مردم مرا كشتى و معتمدان مرا به خاك هلاك افكندى. يا ابن ابى طالب! به خدا سوگند كه از اين ميدان بيرون نمى روم تا كه مرا نكشى و از اين بى ناموسى برهانى، يا من تو را بكشم و انتقام خون مردان خود از تو بستانم. هر دو به يكديگر حمله بردند، او

خواست كه نيزه بر على زند، نيزه او را رد كرد و تيغ آبدار بر فرق آن خارجى برگشته روزگار زد كه سرش به صحراى عدم افتاد. چون لشكريان، سران را كشته و سروران را با خاك آغشته ديدند، حيران و سراسيمه شدند و چاره نديدند الّا آنكه اتّفاق نموده حرب كنند، حمله آوردند، بيت:

غريوى برآمد از آن بردگان به خون تيز كردند دندان سگان «1» حضرت امير بانگ بر لشكريان زد كه حمله بريد و هر كه را دريابيد، بكشيد. پس مبارزان شير شكار و دلاوران حيدر كرّار حمله بردند و به ضرب تير و شمشير ايشان را مى زدند و از هر جانب خون روان گردانيدند. بيت:

نكردند از آن ديوساران كنارگرفتندشان در ميان صيدوار به يك ساعت جمله خارجيان به قتل آمدند الّا نه كس كه گريختند و به اطراف عالم متفرّق شدند و لشكر اسلام مال ايشان را تاراج كردند و آن حضرت به كوفه مراجعت نمود.

نقل است كه از آن خارجيان دو مرد به خراسان رفتند، آنجا به واسطه زشتى افعال خود نتوانستند بود، از آنجا گريخته به ولايت سيستان رفتند و آرام گرفتند و نسل بسيار پيدا كردند. و دو كس به جانب يمن پناه آوردند و آنجا آرامگاه ساختند و در آن ديار آن مردم را «ناصبيه» گويند. و دو كس به كنار فرات، جزيره اى بود آنجا پنهان شدند و مقام كردند و اولاد به هم رسانيدند و سه تن ديگر به جانب جزيره عرب به نواحى شام رفتند و بعضى گويند به اطراف عالم پريشان گرديدند و حالا هر كس كه عداوت اهل البيت

______________________________

(1)- ب: «به كين تيزدندان شدند آن

سگان».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:466

مى ورزد چنان مشهور است كه سلسله ايشان به آن نه كس منتهى مى شود. و اللّه اعلم بالصّواب و اليه المرجع و المآب.

گفتار در ذكر اخبار حيدر كرّار از زمان ولادت تا هنگام شهادت و شمه اى از كرامات و خوارق عادات آن حضرت

از جمله حالات و خصوصيات آن حضرت يكى آن است كه در درون خانه كعبه متولد گرديده و مانند اطفال ديگر از پستان مادر به هيچ جهت شير نياشاميد، و چشم خود بر هم نهاده هيچ كس را نمى ديد و عجبتر آنكه پدر و مادر خواستند كه به واسطه افراط محبّت و از كثرت مهر و شفقت بوسه بر وى دهند، رخسار ايشان مى خراشيد.

چون خبر ولادت حيدر صفدر و باقى حالات ديگر به سمع اشرف پيغمبر رسيد آن حضرت متبسّم گرديده فرمود: اين مولود مظهر العجائب و مظهر الغرائب خواهد بود، چون مرا ببيند، چشم بگشايد و چون لعاب دهن من تناول كند، شير بياشامد. القصه آن حضرت چون نزديك گهواره رسيد فاطمه بنت اسد گفت: اى محمّد! اين پسر عادت شير دارد، نزد او دلير مرو كه چهره پدر و مادر مى خراشد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه او مرا مى طلبد و مى جويد و با من چنين معامله نمى كند. چون آن حضرت نزديك گهواره رسيد و رايحه گيسوى مشكبوى پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- به مشام وى رسيد، از خواب بيدار گرديد و چشم گشوده جمال با كمال حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و آله- را بديد و از روى ذوق و شوق بخنديد. آن حضرت او را برداشت و بر دامن خود گذاشت و زبان مبارك معجز بيان خود را در دهان وى نهاد. شاه ولايت از سرچشمه اسرار الهى، لعاب رسول- صلّى اللّه عليه و

آله- را مى چشيد «1» [و عاقبت به آن مرتبه رسيد كه چشم هيچ بيننده بعد از رسول اللّه [ص] همچون وى كسى را نديد.

ديگر از جمله حالات آن سرور آن است كه] «2» پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- على- عليه

______________________________

(1)- ب و ج: «در دهان وى نهاد تا از سر چشمه اسرار الهى كه هذا لعاب رسول اللّه فى فمى مى چشيد».

(2)- الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:467

السلام- را در طشت نهاده به دست مبارك خود وى را مى شست، چون جانب راست وى شسته گشت بى آنكه كسى او را بگرداند خود در طشت بگرديد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آن حال مشاهده نموده بگريست. فاطمه گفت: اى سيّد! اين گريه را سبب چيست؟ فرمود: امروز من او را غسل دادم، زود باشد كه او مرا غسل دهد و همچنانكه او در اين طشت بگرديد من نيز در پيش او بگردم.

و حضرت پيغمبر او را بسيار دوست داشتى. روزى عباس از رسول- صلّى اللّه عليه و آله- پرسيد كه تو اين پسر را بسيار دوست مى دارى؟ آن حضرت فرمود: اى عم! نعم! به درستى كه حق سبحانه و تعالى ذريه مرا در صلب اين پسر به وديعت نهاده. بعد از آن گفت: دوستى اين على حسنه اى است كه به آن سيئه ضرر نكند و دشمنى وى سيئه اى است كه به آن حسنه نفع نرساند و حكيم سنايى در كتاب حديقه خود در محبّت شاه مردان على- عليه السلام- فرموده، بيت:

دوستى على به حق خدادست گيرد تو را به هر دو سرا

بهر او گفت مصطفى به اله كاى خداوند وال من واله «1»

بغض او موجب زيانكارى است سبب خوارى

و نگونسارى است

دشمنى وى افكند در چاه هم به برهان عاد من عاداه صفات حميده و سمات پسنديده امير نامدار و وزير سيّد مختار بيش از آن است و افزون بر آن كه در مقام اعداد و در حيّز تعداد در آيد اما به حكم ما لا يدرك كلّه لا يترك كلّه كلمه اى چند از كرامات و خارق عادات آن امام عالى مقام مقام مذكور خواهد شد؛ و من اللّه الاعانة و التّوفيق.

از جمله كرامات آن حضرت آنكه پاى مبارك بر ركاب مى نهاد و افتتاح تلاوت قرآن مى كرد و چون پاى ديگر به ركاب رسيدى و به روايتى بر مركب نشستى ختم كلام اللّه كردى به تفاصيل سوره و آيات و كلمات.

______________________________

(1)- حديقة الحقيقة، به تصحيح استاد فقيد محمد تقى مدرس رضوى، ص 249. سه بيت ديگر در حديقه نيست.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:468

و از آن جمله است كه فاطمه زهرا- عليها السلام- مى فرمايد: در آن شبى كه على- عليه السلام- با من زفاف نمود، چون از جامه خواب بيرون آمد و به صحن سرا خرامش مى فرمود، شنيدم كه زمين با وى سخن مى گفت و آن حضرت جواب مى داد. من از اين واسطه بغايت ترسيدم و چون صباح با پدر ملاقات نمودم آن قضيه را تقرير نمودم.

پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: اى فاطمه! مژده باد تو را كه شوهر تو بهترين آدميان و نسل او پاكيزه ترين اهل زمان خواهد بود.

و از آن جمله است كه عمر مى گويد: روزى به حضور على- عليه السلام- بودم.

عباس آمد و گفت: اى على! از ميراث رسول چيزى به من ده. حضرت امير فرمود كه از حضرت رسالت زرهى و

شترى و عمامه اى مانده اگر اينها را بپوشى و بردارى تو را باشد. پس همه را در وى پوشانيد. عباس نتوانست كه از قيام به قعود آيد، آن جمله را در حسن پوشانيد [وى برخاست و به هر جانب كه خواست آمد و شد نمود. بعد از آن در شاهزاده حسين پوشانيد] «1» همچنين به هر طرف كه اراده مى كرد، تردد مى فرمود.

امير- عليه السلام- فرمود كه اى عباس! اگر بر اين شتر پيغمبر سوار شوى تو را باشد، هر چند سعى نمود شتر فرمان نبرد. بعد از آن امير- عليه السلام- زره پيغمبر پوشيد و عمامه آن سرور بر سر نهاد و شمشير آن حضرت بر ميان بست و بر آن شتر به آسانى سوار گرديد و به جانب خانه رفت.

از آن جمله است كه شخصى را نزد ابى بكر آوردند كه خمر خورده [بود]. فرمود كه حدش بزنند. گفت: اى خليفه! ندانستم كه خمر حرام است و خوردن او نامشروع.

[ابى بكر] كس فرستاد و از على- عليه السلام- استدعاى حكم اين مسأله كرد. امير فرمود كه اگر دو كس گواهى دهند كه حكم تحريم خمر به وى رسيده حدش بزنيد و الّا توبه دهيد و رها كنيد. ابا بكر او را توبه داد و رها كرد.

و از آن جمله است كه در زمان خلافت عمر زنى را پيش وى آوردند و جمعى زنان بر وى به زنا گواهى دادند. عمر فرمود تا رجمش كنند. آن زن فرياد بر كشيد و به زارى به

______________________________

(1)- الف ندارد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:469

خداى بناليد كه من بى گناهم و اين جماعت گواهى به دروغ دادند. عمر از آن حكم متأثر

گرديد و ليكن هيچ علاج نديد الّا آنكه آن زن و گواهان را برداشت و نزد على- عليه السلام- آمد و گفت: اى برادر رسول خدا! اين قضيه را تحقيق فرما. پس آن حضرت تفريق گواهان كرد و يكى از ايشان را به حضور عمر نزد خود طلبيد و فرمود: اگر راست گويى تو را امان است. آن زن گفت: يا على! اين زن مدعى، شوهرش در سفر است و اين زن كه حكم به رجم او شده دختر خانه بود و چون صاحب جمال است و عقلش بغايت بر كمال، زن مدعى ترسيد كه چون شوهرش از سفر مراجعت نمايد به وى رغبت كند، او را به زور خمر دادند و به انگشت، ازاله بكارت او كردند. عمر حيران شده برخاست و گردن على- عليه السلام- را بوسه داد و گفت: از آتش دوزخ مرا رهانيدى و از چنين حكم خطا مرا واقف گردانيدى ....

و از آن جمله است كه عبد اللّه عمر مى گويد كه جوانى پيش پدرم آمد كه اى خليفه زمان! حكم كن ميان من و مادر من. پدرم مادرش را بخواند. چهار زن با چهل كس ديگر از اقوام آن زن آمدند و گواهى دادند كه اين زن شوهر نكرده است او را فرزند كجا باشد؟

عمر آن جوان را حبس فرمود تا آزار كند. اتفاقا حضرت امير از آنجا مى گذشت. آن جوان آواز برداشت كه پناه به خدا دارم و از كرم شما يا على، اميد دارم كه مرا از زندان عمر خلاص سازى. آن حضرت او را نزد عمر آورد و فرمود كه دستورى هست كه ميان اين مرد و

زن حكم كنم؟ عمر گفت: سُبْحانَ اللَّهِ!* من از رسول- صلّى اللّه عليه و آله- شنيدم كه فرمود: عالمترين امت من على است و پيوسته حق بر زبانش جارى است چگونه رخصت ندهم؟ پس على- عليه السلام- از آن زن پرسيد كه اين جوان فرزند تو است؟ او انكار كرد. امير فرمود كه حكم من بر تو و بر اين جوان نافذ است؟ گفت: آرى امير- عليه السلام- فرمود: اين زن را به اين پسر دادم و چهار صد دينار از مال خود عوض كابين تسليم نمود و فرمود: زن خود را بردار و برو. آن زن به فرياد آمد و گفت: يا ابا الحسن! مرا به تابش آتش دوزخ مى خواهى بسوزى كه مرا به پسر من مى دهى؟

برادران من مرا به پدر اين پسر دادند و چون اين پسر متولد شد، پدر او فوت شد. چون

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:470

پسر بزرگ گشت برادران به طمع مال پدر او، مرا فرمودند نفى او كن و من قادر بر مخالفت ايشان نبودم. عمر چون آن شنيد گفت: يا على! تو معدن علمى و كان حقى! آن روز مباد كه عمر بى تو زندگانى كند.

و از آن جمله است كه عمر مى گويد چون پسر خود را به سبب خوردن خمر و زنا كردن حد زدم و كشته شد بر خود ترسيدم و از عاقبت حال فرزند نيز انديشيدم، نزد على- عليه السلام- رفتم و در ضميرم بود كه از حال فرزند خود بپرسم. چون مرا ديد فرمود كه اى عمر! داغ ملال بر سينه خود منه و هيچ انديشه به خود راه مده، دوش پسرت را به خواب ديدم، بر

من سلام كرد و گفت: سلام من به پدرم برسان و بگو كه به حكم خدا اجراى شريعت نمودى و مرا از گناه پاك كردى و از آتش دوزخ رهانيدى.

و از آن جمله است كه شاهزاده حسن [ع] روايت كرده كه پدر من به آب فرات درآمد و سر و تن بشست و او را پيراهنى نبود. همين كه بيرون آمد هاتفى آواز داد كه بگير آنچه را كه از راست تو مى آيد. امير- عليه السلام- ردايى ديد و پيراهنى در او پيچيده، آن را گرفت و پوشيد. از گريبانش رقعه اى افتاد، بر آنجا نوشته بود: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا هديّة من اللّه العزيز الحكيم الى علىّ بن ابى طالب.

و از آن جمله است كه عبد اللّه عباس مى گويد: مردى از بصره نزد عمر آمد و از او مسئله اى پرسيد كه كسى را بر جواب او اطلاع نبود. عمر و عاص آنجا بود، گفت: على- عليه السلام- را بخوانيد و جواب مسأله را از او بپرسيد. عمر از عمرو عاص برنجيد و گفت: تو را و هيچ احدى را حدّ آن نيست كه على- عليه السلام- را نزد خود خواند و حال آنكه به وى محتاج باشيد. پس برخاست و به اتّفاق حاضران نزد امير- عليه السلام- آمدند. بصرى پرسيد كه: يا على! من دو زن داشتم و هر دو فرزند زادند، يكى پسر و يكى دختر، و حالا هر يكى دعوى مى نمايند كه پسر از من است به طمع ميراث. على- عليه السلام- فرمود: تو قضاى بصره مى پرسى. اين قضيه را حكم چيست؟ گفت: يا على! اگر من مى دانستم نزد عمر نمى آمدم و

اگر عمر مى دانست نزد تو نمى آمد. عمر از آن سخن به خنده درآمد. پس حضرت فرمود تا ظرفى آوردند، و از آن دو زن يكى را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:471

فرمود پر از شير كن، چون پر شد وزن كردند و آن را بريخت و زن ديگر را فرمود تا شير خود را بدوشد و وزن كرد. بعد از آن فرمود: اى زن! اين پسر تو است و ديگرى را گفت:

اين دختر تو است، بستان. عمر گفت: يا على! حق فرمودى، اگر ما را اعلام نمايى منت است. آن حضرت فرمود: شير دختر به وزن كمتر است از شير پسر.

و از آن جمله است كه عمر مى گويد: شخصى را كه سعد نام بود به حضور من آوردند و او را به اسلام دعوت كردم، ابا نمود، فرمودم او را بكشند، گفت: مرا آب دهيد كه تشنه ام و چندان مهلت دهيد كه اين را بنوشم. عمر هر دو را به اجابت مقرون گردانيد. چون آب آوردند آن مرد آب را بر زمين ريخت. عمر گفت: او را بكشيد. در اين محل امير- عليه السلام- به آنجا رسيد و بر حقيقت حال مطلع گرديد، فرمود: اى عمر! او را امان دادى، بر او قتل نيست اما آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت: اى زمين! به حكم جهان آفرين از آب آنچه فرو بردى بازگردان. سعد ديد كه آب از زمين بيرون آمد، بغايت حيران گرديد و زبان به كلمه شهادت جارى گردانيد.

و از آن جمله است كه عاملان عمر زنى را گرفته و اسناد زنا به وى كرده نزد عمر آوردند كه اين زن شوهر كرده و

حالا شش ماهه است. و بچه آورده. عمر فرمود تا وى را رجم كنند. سرهنگان خواستند كه رجمش كنند، به ترتيب اسباب رجم مشغول شدند.

على- عليه السلام- آنجا رسيد و بعد از اطلاع بر مضمون مانع گرديد و فرمود حق تعالى مى فرمايد: وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً «1» وَ الْوالِداتُ يُرْضِعْنَ أَوْلادَهُنَّ حَوْلَيْنِ كامِلَيْنِ لِمَنْ أَرادَ أَنْ يُتِمَّ الرَّضاعَةَ «2». چون فرزند را دو سال شير دهند مدت حمل شش ماه تواند بود.

و از آن جمله است كه پسر نباته مى گويد: شخصى به مجلس شريح كه قاضى كوفه بود آمد و گفت: مرا عضو مردانه است و عضو زنانه است، پدرم مرا به شخصى داده و از او باردارم و من كنيزكى دارم از من باردار. شريح او را نزد عمر آورد. عمر حيران شد و

______________________________

(1)- احقاف 46/ 15.

(2)- بقره 2/ 233.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:472

بغايت فرو ماند. نزد على- عليه السلام- آمد و گفت: اى مقتداى دين محمّدى و اى پيشواى ملّت احمدى! اين چنين قضيه اى در پيش دارم و حل اين قضيه را از شما التماس دارم. امير- عليه السلام- فرمود تا او را به خانه اى برند و چهار تن عدل را نزد وى فرستاد تا برهنه كنند و استخوانهاى پهلوى وى را بشمارند اگر جانب چپ هفت باشد و جانب راست شش، مرد است، ميان وى و شوهرش تفرقه كنند.

و از آن جمله است كه طاووس يمانى گويد: جوانى با جمعى به خدمت حضرت امير آمد. جوان گفت: پدرم همراه اين جماعت به تجارت رفته بود و حالا مى گويند پدرت مرده و او را مال نبوده و مرا در دل مى گذرد كه پدرم

را كشته اند و مالش را برده.

امير- عليه السلام- بعد از تفريق يكى از ايشان را پرسيد، گفت: پدرش در كشتى وفات كرد، او را بيرون آورديم و غسل داده كفن كرديم و در لب دريا دفن نموديم. آن حضرت باقى را طلب كرد و فرمود: راست بگوييد و الّا به شما برسد آنچه بايد رسيد. ايشان گفتند: ما او را كشتيم و مال او را در زير فلان درخت پنهان كرديم. امير فرمود: اين جماعت را بكشيد و آنجا مالش مدفون است، برداريد، پس پسر مقتول گفت: در دنيا از خون ايشان در گذشتم و مهم قاتلان را به آخرت افكندم. پس مال برداشت و برفت.

و از آن جمله است كه عبد اللّه عمر و عبد اللّه زبير نقل كرده اند كه عمر روزى به مسجد آمد. مردى را در صورت آراسته و ريش تراشيده و سر بريده افتاده ديد. فرمود تا او را دفن كردند و گفت: زود باشد كه اين قضيه فاش گردد. گفتند: از كجا مى گويى؟

گفت: كسى به من گفته كه خدا و رسول بر صدقش گواهى داده اند. پرسيدند آن كيست؟

گفت: برادر رسول خدا على بن ابى طالب. اتفاقا بعد از نه ماه عمر به مسجد آمد. آواز طفلى از محراب برآمد، او را به عورتى؟ انصارى در حضور حضرت امير المؤمنين على سپرد (؟) چون نه ماه برآمد حضرت امير، دايه را فرمود كه فردا جامه خون آلوده را بپوش و اين طفل را همراه خود به صحرا بر و در ميان مردمان كه به نماز عيد مى روند هر زنى كه اين طفل را بوسه دهد و بنوازد دست از او مدار و

او را به حضور بيار. ناگاه زنى آن طفل را از او گرفت و بوسه داد و بنواخت و خواست كه برود. دايه گفت: تو را

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:473

نمى گذارم و نزد على- عليه السلام- مى برم. آن زن گفت: على تو را تحفه ندهد و جامه نپوشاند و من تو را تحفه زيبا و حله اعلا و سيصد درهم نقد مى دهم و خدا را گواه گرفتم كه در عيد اضحى همين مقدار ديگر به تو بدهم. دايه آن مال برداشت و دست از او بداشت. اما زن چون نزديك على- عليه السلام- رسيد، آن حضرت فرمود: سخن مرا بگذاشتى و به طمع مال دست از او بداشتى؟ زن گفت: يا على! بد كردم و بغايت رو سياه و شرمنده ام. حضرت امير جريمه او را عفو نمود و فرمود: عيد اضحى آينده نزد تو مى آيد و به وعده خود وفا مى نمايد، او را مگذار و به حضور من بيار. آن زن به موجب وعده در عيد اضحى خود را به دايه رسانيد و هر چند تضرّع نمود كه از او اخلاص گردد به جايى نرسيد و او را نزد آن حضرت آورد. امير- عليه السلام- فرمود:

راستى تو سبب رستگارى تو است. گفت: پدرم در خدمت پيغمبر شهيد شد و مادرم در زمان خلافت ابا بكر وفات يافت و من تنها ماندم و در خانه هاى انصار در عداد خادمان بودم، زنى مرا وسوسه كرد و گفت: خانه تنها دارم و تو را به فرزندى خود بر مى دارم و من از وى لطف و مرحمت مى ديدم و تلطّف و شفقت مشاهده مى نمودم، او مرا دختر و من او را

مادر مى گفتم و با او در خانه او به سر مى بردم. روزى مرا گفت:

دخترى دارم و شوهر او سفر رفته مى خواهم كه او را به خانه آرم و تو مزاح مى كنى و او مزاح دوست نمى دارد و اوقات پيوسته به طاعت و عبادت مى گذراند. گفتم: من نيز نماز مى گزارم با هم به سر بريم و به اتّفاق يكديگر روى نياز به عبادت قيّوم چاره ساز كنيم. گفت: او را بيارم و همدم تو سازم. آن پير زن مردى ريش تراشيده و به صورت زنان آراسته به خانه درآورد و خود بيرون رفت. من بعد از الحاح چادر از سر وى بيرون كشيدم، مردى به اين صورت ديدم و من از ترس كه مبادا رسوا گردم فرياد نزدم و او خواهى نخواهى با من نزديكى كرد و خواست كه برگردد، چون مست بود نتوانست كه برود، هم در آنجا به خواب رفت، من از غيرت، كارد او را كشيدم و سرش را بريدم و چون از شب پاره اى رفت او را برداشتم و در مسجد گذاشتم. عمر گفت: يا على! بر اين كشنده چه مى آيد؟ فرمود: او راست گفت و راستى وى سبب نجات وى شد. اما آن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:474

پير زن را آوردند و گفتند: اين چه نوع عمل شيطانى بود كه از تو در وجود آمد؟ انكار نمود. آن حضرت فرمود: دست بر تربت رسول نه و سوگند بخور كه من از اين وقايع خبر ندارم و حال آنكه اگر سوگند به دروغ خورى فى الحال روى تو سياه گردد. پير زن سوگند خورد كه خبر ندارم و اين عمل نكردم. حضرت امير فرمود كه

آينه به دست وى دهيد، نگاه كرد، روى خود را سياه ديد. پس عمر برخاست و سر و گردن على- عليه السلام- را بوسه داد و گفت: الهى! آن روز مباد كه عمر بى على زندگانى كند.

و از آن جمله است كه اهل كوفه به درگاه على- عليه السلام- آمدند و از كثرت آب فرات استغاثه نمودند. آن حضرت سوار گرديد و چون به كنار فرات رسيد چوبى بر آب زد، مقدار يك گز كم شد، بار ديگر چوب بر آب زد، همان مقدار كم شد، نوبت سيوم كه چوب بر آب زد يك گز ديگر كم شد، مردمان آواز برآوردند كه بس است. و روايتى آنكه بعضى ماهيان بر روى آب آمدند و آن حضرت را سلام كردند.

و از آن جمله است كه رشيد نقل كرده كه من در خدمت على- عليه السلام- در نخلستان بودم و از درختى خرمايى چند چيده تناول نمودم و اهتمام نموده آن درخت را سيراب گردانيدم. آن حضرت فرمود كه تو را به ناحق بكشند و بر اين چوب خرما بر دار كشند. روزى چند برآمد، آنجا رسيدم ديدم نيم آن درخت را بريده اند و ستون چرخ چاهى كرده اند. پس روزى چند ديگر برآمد، گفتند: تو را عبيد الله زياد مى طلبد. به زودى رفتم. گفت: از آن دروغها كه صاحب تو مى گويد بگو. گفتم: او دروغ نگفته و من دروغ نمى گويم. برآشفت و بفرمود تا دست و پاى وى را بريدند و بر آن چوب كه آن حضرت فرموده بود بر دارش كشيدند و رشيد مظلوم را آن ظالم شهيد كرده به رحمت خدا رسانيد.

و از آن جمله است

كه عبد اللّه عمر مى گويد كه شخصى را نزد حضرت امير- عليه السلام- آوردند و گفتند: خبر اين لشكر را پيوسته به معاويه مى برد و او را از اين مردم آگاه مى گرداند. گفت: اين سخن دروغ است و بر من تهمت است. امير- عليه السلام- فرمود كه اگر راست باشد تو را دعا كنم كه خداى عزّ و جلّ نابينا گرداند. گفت: دعا كن.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:475

امير- عليه السلام- فرمود: الهى! اگر دروغ گفته باشد نابينايش گردان. راوى گويد كه روز ديگر او را ديدم كه نابينا شده بود.

و از آن جمله است كه عبد اللّه انصارى مى گويد كه مردى نزد آن حضرت آمد و گفت:

يا على! من مزرعه اى داشتم و اوقات به زراعت آن مى گذرانيدم، حالا شيرى آنجا پيدا گرديده و از ترس آن شير از زراعت مانده ام و به جهت نفقه عيال بغايت درمانده ام. آن حضرت انگشترى خود را از دست بيرون كرد و عمّار را فرمود به آن موضع برو و اين انگشترى به آن شير بنما و بگو اسد اللّه الغالب حكم فرموده كه از اين موضع بيرون روى و من بعد معاودت ننمايى. عمّار مى گويد كه نتوانستم كه فرمان على- عليه السلام- نبرم و نيز از شير بغايت مى ترسيدم، ترسان ترسان به آن موضع رفتم و پشته اى كه بود بر آنجا برآمدم، ديدم شيرى مقدار گاوى بزرگ، و چون رايحه من به وى رسيد بر جست و نعره اى كشيد من از ترس دست بالا بردم و انگشترى آن حضرت را به وى نمودم و پيغام رسانيدم. بر خاك بغلطيد و همچون آهويى تيزرفتار از آن موضع بيرون رفت. من از

آن تعجّب نمودم و در دل چيزى گذرانيدم اما استغفار كردم و به خدمت آن حضرت آمدم.

آفتاب نزديك بود كه غروب كند. آن حضرت به جانب آفتاب نگاه كرد و لب بجنبانيد.

ديدم آفتاب برگشت و آن حضرت با قوم خود نماز كرد و بعد از سلام نماز فرمود كه اى عمار! اگر كار شير سحر بوده باشد مهمّ آفتاب هم سحر باشد! گفتم: مولايى و سيّدى! چيزى به خاطرم رسيد بر تو ظاهر است كه از آن برگشتم و توبه كردم.

و از آن جمله است كه يكى از انصار گفت: يا على! مادر و پدرم فداى تو باد، مردمان را چندين مال و منال است و شما را فقر و درويشى با وجود كثرت عيال. آن حضرت تبسّم نمود و دست كرد و مشتى سنگريزه برداشت هر يكى چون لعل بدخشان رخشان و بمثابه گوهر شب چراغ نور افشان، همين كه بر زمين ريخت همان سنگ گرديد كه بود.

و از آن جمله است كه محمّد بصرى گويد: روزى نزد على- عليه السلام- رفتم و گفتم: نزديك خانه ظالمى كه دشمن تو است مى باشم و دفعش كردن به هيچ جهت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:476

نمى توانم. آن حضرت تبسّم نموده فرمود كه او به دست تو كشته شود و آسيبى به تو نرسد. با خود گفتم: على دروغ نمى گويد و استيلاى من بر او محال مى نمايد. پيوسته در اين انديشه بودم. شبى از شبها به خواب ديدم كه پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- كاردى به من داد و فرمود كه اين دشمن برادرم على است، سر او را از تن بردار، من او را كشتم و از خواب

بيدار گرديدم. فرياد برآمد كه فلان را كشته اند و سرهنگان و عسسان مردم را گرفته آزار و ايذا مى كنند. نزد حاكم رفتم و قصه خواب را تقرير كردم، فرمود تو را گناهى نيست و فرمود تا مردمان را رها كردند.

و از آن جمله است كه احمد بن عبد اللّه مى گويد: با جمعى به رسم تجارت از كوفه بيرون رفتم و يكى در ميان ما بود كه پيوسته على- عليه السلام- را ناسزا مى گفت. اين خبر به سمع اشرف امير المؤمنين حيدر رسيد. دست نياز به قيّوم كارساز برآورد و گفت:

اللّهم سلّط عليه كلبا من كلابك. نيم شب شيرى آمد و او در ميان جمعى در خواب بود، گرد يكان يكان برآمد تا به وى رسيد، او را بگرفت و سرش از تن بركند و برفت.

و از آن جمله است كه عبد اللّه عباس مى گويد كه حضرت امير فرمود تا سياهى را به واسطه دزدى، دستش بريدند و او دست بريده برداشت و دقيقه اى از مدح و ثناى على- عليه السلام- فرو نمى گذاشت. يكى گفت: تو را چه بر اين مى دارد كه مدح او گويى و ثنايش بر زبان رانى؟ گفت: دستم را به حكم خدا بريد و مرا از عذاب آخرت برهانيد، من ترك محبّت على- عليه السلام- نمى كنم و دست ولا در دامن آل عبا زده ام. نقل است كه شاهزاده حسن [ع] او را نزد پدر بزرگوار خود آورد و آن حضرت ترحم فرموده دست بريده او را بر آن موضع نهاد و رداى مبارك خود بر آنجا پوشيد و بعد از آن دست نياز به حضرت چاره ساز برآورد و استدعاى درستى آن دست بريده نمود.

فى الحال آن دست به موضعش بپيوست چنانچه اوّل بود.

و از آن جمله است كه محمّد ابا بكر بيمار بود و آن حضرت به عيادت محمّد رفت و دستش را گرفت و گفت: چه رغبت دارى؟ گفت: انار. آن حضرت به جانب ستون خانه دست دراز كرد و چهار انار نزد وى نهاد و گفت: اين انار! بخور كه خدا تو را صحت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:477

مى دهد. محمّد گويد: من انار را خوردم و روز ديگر صحيح المزاج گشته جامع پوشيدم و از خانه بيرون رفتم.

و از آن جمله است كه ابن عباس مى گويد: سالى به حج مى رفتم و در مدينه جوانى بود بغايت زاهد و عابد. حضرت على- عليه السلام- و عمر او را به مردم سفارش نمودند كه از او باخبر باشند. در آن سفر زنى بر وى مفتون شد و او را هر چند به خود دعوت مى كرد آن جوان ابا مى نمود و در وى به هيچ نوع تصرف نمى نمود. آن مكّاره از روى مكر و حيله بعضى متاع خود را در وقتى كه آن جوان در نماز بود در ميان رخوت وى پنهان كرده فرياد برآورد كه متاع مرا دزديده اند. مهتر قافله تفحّص تمام نمود، در ميان رخوت آن جوان يافت، او را بند كردند و به همراه خود به مكّه بردند و در ميان شكستها آن زن به غلام مغيره رسيد و آبستن گرديد. مردمان چون به مدينه رسيدند اتفاقا على و عمر هر دو استقبال حاجيان نمودند و اوّل از حال آن جوان پرسيدند. مردم گفتند: او دزد است و زانى. پس عمر گفت: اى برادر رسول خدا! به حق

حرمت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- اين قضيه را تحقيق فرما. پس چون مردمان به مسجد درآمدند آن مرد و آن زن را حاضر كردند و زن را بر يك پهلو خوابانيدند و گليمى بر وى كشيدند و چوبى كه از حضرت پيغمبر (ص) مانده بود حضرت امير بر پهلوى راست وى نهاد و گفت: اى كودك در شكم مادر! به حكم خدا خبر ده كه پدر تو كيست؟ از آن كودك آواز آمد كه: السّلام عليك يا بن عمّ رسول اللّه! من حرام آمده ام و پدر من غلام مغيره است.

حضرت على- عليه السلام- پرسيد به شهوت پدر يا به شهوت مادر؟ گفت: به شهوت هر دو. پس آن جوان خلاص شد و عمر گفت كه آن زن را سنگسار كنند. حضرت على فرمود كه چندان بگذار كه آن ولد متولد شود و از خوردن شير خلاص شود بعد از آن رجمش فرما. پس عمر گردن و روى على- عليه السلام- را بوسه داد و گفت: لو لا علىّ لهلك عمر؛ يعنى: اگر على نبودى عمر هلاك شدى.

و از آن جمله است كه شخصى را نزد عمر آوردند كه دو سر داشت و دو دهن و چهار چشم و چهار پاى و دو قبل و دو دبر و يك تن، و از ميراث ايشان پرسيدند. عمر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:478

درماند و متحير گرديد و گفت: در كتاب خدا نديدم و حكم اين مسأله از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- نشنيدم اما مى دانم كه حلّ اين مشكل به غير حلّال مشكلات نمى داند.

خواستند كه برخيزند و آنجا روند. مرتضى على- عليه السلام- آنجا رسيد و از

مشكل ايشان واقف گرديد. فرمود كه اگر هر دو به يك بار به خواب روند يكى باشد و اگر ايشان را طعام و آب دهند و بول از يك مخرج بيرون آيد و بعد از آن از مخرج ديگر، دو باشند، ميراث هر يكى على حده باشد.

و از آن جمله است كه شخصى گوسفندى ذبح كرد و به قضاى حاجت به خرابه اى درآمد. مردى را ديد كشته و خون از او مى رود. قضا را دو مرد آنجا رسيدند، مردى را ديدند كشته و مردى كارد خون آلود در دست ايستاده، او را نزد عمر آوردند. از كثرت انفعال اقرار كرد كه آن خون من كرده ام. عمر فرمود كه او را به قصاص بكشند. جلاد خواست كه تيغ براند، جوانى خود را در ميان انداخت و گفت: اين خون من كرده ام و او بى گناه است. عمر فرمود تا دست آن يكى را گشودند و گردن اين يكى را بستند و خواستند كه او را بكشند. حضرت امير- عليه السلام- به آنجا رسيد و بر ماجراى گذشته مطلع گرديد و فرمود دست از او بداريد و به همراهى من به مسجد نزد عمر آريد. عمر گفت: يا على! اين مرد خون كرده و اعتراف نموده چرا نمى گذارى كه او را به قصاص رسانم؟ امير- عليه السلام- فرمود: خداى تعالى مى فرمايد: هر كس احياى نفس برادر مؤمن كند چنان باشد كه احياى نفس جميع آدميان كرده باشد پس احياى خود نيز كرده باشد، وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً «1».

و از آن جمله است كه آن حضرت بر منبر بود و مردمان را به خلافت خود دعوت مى فرمود

به حديث من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه. جمعى بسيار گواهى دادند كه اين حديث از پيغمبر است و انس بن مالك آنجا حاضر بود گواهى نداد. امير- عليه السلام- فرمود كه تو را چه بر آن داشت كه كتمان شهادت كنى؟ گفت: كبر سن و غلبه نسيان.

پس آن حضرت فرمود: اللّهمّ ان كان كاذبا فاضرب به بياضا لا تواريه العمامة روز ديگر

______________________________

(1)- مائده 5/ 32.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:479

او را ديدند كه اطراف چشمهاى او سفيد شده بود.

و از آن جمله است كه آن حضرت به صفين به جنگ معاويه مى رفت، به موضعى نزول فرمود. مالك گفت: اى مولاى من! اينجا آب نيست، مردمان و چهارپايان از بى آبى در معرض هلاكند. فرمود كه اى مالك! خدا اينجا ما را آبى دهد شيرينتر از شهد و صافيتر از ياقوت. پس برخاست و قدمى چند برفت و بفرمود تا موضعى را بكندند، سنگى عظيم ظاهر گرديد، مقدار صد كس زور كردند، برداشتن آن سنگ نتوانستند. آن حضرت به قدوم شريف آنجا رسيد و آن جوانان را دور كرده لب مبارك بجنبانيد و دست كرد و آن سنگ برداشت، آبى ظاهر گرديد به آن صفت كه گذشت. مردمان آب برداشتند و شتران و اسبان سير آب شدند. بعد از آن حضرت امير سنگ را به همان موضع نهاد و فرمود تا خاك بر آن ريختند. در آن نزديكى ديرى بود و در آن دير راهبى بود. چون آن صورت بديد نزد آن حضرت آمد و گفت: تو پيغمبرى؟ فرمود: نى. بعد از آن راهب گفت: به خداى آسمان و زمين كه تو وصى پيغمبرى، دست بده تا مسلمان

شوم. بعد از آوردن ايمان و راندن كلمه شهادت بر زبان ميان خواص و عوام گفت: اى على! اين ديرى است كه پدران ما بنا نهاده اند و انتظار مقدم شريف تو مى برده اند، الحمد للّه و المنّة كه من به آن مراد رسيدم و به شرف اسلام مشرف شدم. يا على! مادر كتب خود خوانده ايم كه اينجا چشمه اى است و بر آنجا سنگى و آن را نداند و برداشتن آن سنگ را كس نتواند مگر پيغمبر يا وصى پيغمبر. و آن راهب به همراهى آن سرور به صفين آمد و حربهاى عظيم كرد و به درجه شهادت رسيد.

و از آن جمله است كه آن حضرت در كوفه بود، يكى از شام آمد و خبر وفات معاويه آورد. آن حضرت فرمود: دروغ مى گويى. نماز ديگر، ديگرى آمد و گفت: من از شام بيرون نيامدم الّا آنكه معاويه را ديدم كه در خاك سپردند. امير- عليه السلام- فرمود:

دروغ مى گويى. ديگر شخصى آمد و به همان دستور تقرير نمود. اصحاب و احباب گفتند: يا امير المؤمنين! حالا هيچ شبهه نماند و اين خبر به صحت پيوست.

امير المؤمنين فرمود: به خدا كه دروغ مى گويند او نخواهد مردن مادامى كه تملك امت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:480

نكند و چنين و چنين نكند و جمله آن چنان بود كه آن حضرت فرمود.

و از آن جمله است كه طلحه و زبير بعد از آنكه به على- عليه السلام- بيعت كردند پشيمان شدند و به آرزوى امارت نزد على- عليه السلام- آمدند و اجازت مكه طلبيدند. آن حضرت فرمود: مى رويد اما به آرزوى خود نمى رسيد و به ضلالت كشته مى شويد. پس هر دو همراه عايشه آمدند و

با آن حضرت حرب كرده هر دو كشته شدند.

و از آن جمله است كه عبد اللّه عمر مى گويد كه در شام شخصى را ديدم كه تولّاى معاويه داشت و از على- عليه السلام- تبرّا مى نمود و به آن مفتخر بود. روزى ديگر او را ديدم نيمه روى او سياه. گفتم: اى رو سياه! سبب سياهى روى تو چيست؟ گفت: در على- عليه السلام- طعن مى كردم و كرامات او را منع مى كردم. شخصى ظاهر شد، گمان بردم كه على است، طپانچه اى بر روى من زد و ناپديد شد، رو سياه گرديدم.

و از آن جمله است كه حارث مى گويد كه روزى آن حضرت بر منبر خطبه مى خواند.

ناگاه مارى عظيم از در مسجد درآمد. مردمان برميدند و در مقام دفعش متردد گرديدند.

آن مار به سرعت تمامتر بر منبر برآمد و آن حضرت سر فرو گذاشت، پس سر خود بر دوش على نهاد و لب بر هم مى زد و حضرت امير نيز لب مى جنبانيد. مردم متحيّر شدند و خاموش گشته نظاره مى كردند، آنگاه فرود آمد و برفت و از نظر مردم ناپديد گشت.

بعد از خطبه خواندن و نماز به جماعت كردن مردمان از قصه مار پرسيدند. فرمود:

قاضى جنّيان بود و او را مسئله اى مشكل شده بود، معلوم نمود، جواب شنيد و برفت.

و از آن جمله است كه عبد اللّه بصرى مى گويد: شخصى بود كه بر على- عليه السلام- و اولادش ناسزا گفتى و احاديثى را كه در شأن آن حضرت و اولادش بود طعن كردى و آن بر من و دوستان اهل البيت گران آمدى. در خواب ديدم كه با رفيق خود ايستاده ام، على- عليه السلام- آنجا رسيد و

چوبى بر چشم آن ملعون زد. آهى زد و گفت: چشم مرا كور كردى! من بيدار شدم و به خانه رفيق مى رفتم تا قصه خواب را بگويم. او نيز به جانب من آمد و آن خواب را چنانچه من ديده بودم او نيز ديده بود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:481

پس هر دو به جانب وى رفتيم و اين واقعه را به بعضى از دوستان نيز گفتيم. او را يافتيم دستها بر چشم نهاده فرياد مى كرد كه على- عليه السلام- مرا كور كرد و در آن كورى درماند تا بمرد.

و از آن جمله است كه هيثم روايت مى كند كه مردى به مسجد آن حضرت آمد و پرسيد كه خليفه رسول كدام است؟ اشارت به على- عليه السلام- كردند. بر وى سلام كرد. آن حضرت جواب داد كه عليك السلام يا سعد بن فضل بن ربيع، مراد خود بگو.

گفت: چون نام مرا و پدرم را و پدر پدرم را دانستى دانستم كه تو حجت خدايى بر خلقان. از راه دور و دراز آمده ام و كشته اى آورده ام دعا كن تا زنده شود و كشنده او معلوم گردد. آن حضرت فرمود مردمان به صحرا روند، پس دو ركعت نماز كرد و بعد از آن فرمود تا پرده از روى مرده بردارند. جوانى ديد سرش بريده. آن حضرت فرمود: او را عمش كشته كه دخترش را رها كرده و زنى ديگر خواسته. سعد گفت: يا على! به خدا حق گفتى و من تصديق تو كردم اما مى خواهم كه او زنده شود و خود بگويد كه قاتل او كيست تا اين جمعى كه همراهند از او بشنوند و پنجاه تن به جهت قصاص

اين خون قصد قتل يكديگر دارند، يقين ما زياده گردد. آن حضرت پاى مبارك خود را بر او زد و گفت: برخيز به حكم خدا و بگو كشنده خود را برخاست و گفت: مرا عمم كشته به آن سبب كه مذكور گشت.

و از آن جمله است كه آن حضرت در محل توجّه به جانب صفين در موضعى نشسته بود، فرمود: امروز هزار كس بر من بيعت كنند و آخرين ايشان بهتر از ديگران باشد و به شرف شهادت مشرف گردد. راوى گويد: من شمردم كه نهصد و نود و نه كس بيعت كردند و در آن ميان مردم نيكو بسيار بودند. به خاطرم رسيد كه على- عليه السلام- دروغ نمى گويد و نيز حساب من غلط نمى آيد. آن حضرت فرمود: حساب تو به آمدن اين مرد تمام مى شود. ديدم مردى صوف پوشيده و شمشير بر ميان بسته به آن حضرت بيعت نمود. امير فرمود: به چه بيعت مى كنى؟ گفت: به سمع و طاعت و قتال تا كشته شوم نزد تو. پرسيدند: چه نام دارى؟ گفت: اويس قرنى. حضرت امير فرمود كه من از

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:482

رسول خدا [ص] شنيدم اويس قرنى سيد تابعان است و پاكيزه ترين متابعان خواهد بود [و راوى اين حديث عبد اللّه عباس است رضى اللّه عنه] «1» و اى على! به معاونت تو برخيزد و در خدمت تو به جماعت خارجيان حرب كند تا به درجه شهادت رسد. و آن چنان بود كه آن حضرت فرمود.

و از آن جمله است روايتى كه واقدى مى گويد كه هارون الرشيد از شافعى پرسيد كه از فضايل على چند روايت مى كنى؟ گفت: پانصد. از محمّد يوسف

پرسيد: تو چند روايت مى كنى؟ گفت: هزار. و چون محمّد اسحاق به محبّت على- عليه السلام- منسوب بود از او پرسيد كه تو چند از فضايل على روايت مى كنى؟ او هيچ نگفت و سر در پيش افكند. هارون الرشيد گفت: چرا نمى گويى؟ گفت: به دروغ گفتن ضرورت ندارم و از راست گفتن مى ترسم. گفت: از كه مى ترسى؟ گفت: از تو و از عاملان مسلط جفا جوى تو. هارون گفت: راست بگوى به خداى آسمان و زمين كه تو بعد اليوم ايمنى از من و عاملان من. گفت: آنچه ديده ام و به ما رسيده و آنچه از ابو حنيفه كوفى شنيده ام پانزده «2» هزار باشد مرسل و پانزده «3» هزار مسند. واقدى آنجا حاضر بود، هارون الرشيد از او پرسيد: تو چند بيان مى كنى؟ او نيز مقدارى معين گفت. هارون گفت: من نيز از على- عليه السلام- فضيلتى مى شناسم كه به چشم خود ديده ام و به گوش خود شنيده ام و ظن غالب من آن است كه بر همه فضايل شما ترجيح دارد. بعد از آن روى به شافعى آورده گفت: توبه كردم و به خدا رجوع نمودم و تو را و حاضران مجلس را گواه گرفتم از آنچه از من صادر شده در حق اولاد ابو طالب. اين بگفت و بغايت بگريست چنانچه حاضران نيز از گريه او متأثر شدند و بگريستند. پس شافعى و باقى علما گفتند: خدا توبه تو را قبول كند و تو را بر آن بدارد! كرم نما و لطف فرما آنچه ديده اى بگو. گفت:

حجاج را به رسم حكومت به دمشق فرستادم، نامه نوشت كه خطيب اينجا هر روز

______________________________

(1)- فقط در الف.

(2)-

ب: «پانجده هزار».

(3)- ب: «پانجده هزار».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:483

جمعه على- عليه السلام- را ناسزا مى گويد، هر چند منعش نمودم ممنوع نشد، فرمودم او را بند كرده نزد من آوردند، پرسيدم: عداوت به على چرا است؟ گفت: پدران ما را كشته. گفتم: آن به حكم خدا و رسول بوده. گفت: از آن بر نمى گردم و عداوتش را در دل استحكام داده ام. مرا بر او خشم آمد، صد تازيانه محكم زدم و او را در اين خانه انداختم و گفتم فردا تو را به عقوبت تمام بكشم. شبانه به خواب ديدم حضرت نبى- صلّى اللّه عليه و آله- را و به همراهى آن حضرت، حسن و حسين و پدر بزرگوار ايشان على را كه جامه هاى نيكوى زيبا پوشيده و قدحى آب صافى در دست گرفته ندا كردند كه اى دوستان اهل البيت! بياييد و آب بياشاميد، پنج هزار كس در حوالى من بودند، چهل كس از آن مردمان آب خوردند و من اكنون ايشان را مى شناسم. بعد از آن خطيب دمشقى را طلبيدند. چون حاضر شد، على گفت: يا رسول اللّه! اين مرد، مرا بى گناه دشنام مى دهد و ناسزا مى گويد. حضرت پيغمبر فرمود كه الهى! او را مسخ گردان. ديدم در خواب كه سگ گرديد. من از هيبت او از خواب بيدار شدم بغايت ترسان و لرزان.

پس در لحظه خطيب را حاضر كردم همين گوش و كف دست و كف پا بر قرار بود و باقى اعضا بر صورت سگ بود. فرمود كه وى را به حضور جماعت آوردند. شافعى فرياد بركشيد كه او را پيش ما مداريد كه عذاب الهى مى رسد. در لحظه او را در

خانه كردند.

همان لحظه صاعقه آمد و او را با آن خانه و هر چه در آن بود بسوخت.

و از آن جمله است از جمله كرامات و خوارق عادات كه آن حضرت خبر داد از شهادت خود و آن چنان بود كه حضرت امير بعد از مراجعت از حرب خوارج نهروان به كوفه آمد و به مسجد رفت و به منبر برآمد و خطبه اى لطيف به سمع وضيع و شريف رسانيد. بعد از آن از شاهزاده حسن [ع] پرسيد كه از اين ماه رمضان چند روز گذشته؟

شاهزاده فرمود كه سيزده روز. پس روى به جانب شاهزاده حسين [ع] كرد و فرمود كه از اين ماه چند روز مانده؟ شاهزاده فرمود: هفده روز. آن حضرت محاسن خود به دست گرفت و فرمود: در شب نوزدهم اين ماه محاسن من از خون سر من سرخ گردد و خلاصى من از اين محنت سرا شب بيست و يكم باشد. فرزندان فغان كردند و دوستان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:484

گريه بسيار نمودند. القصه در شب نوزدهم در وقت صبح، ابن ملجم ملعون ضربت بر آن حضرت- عليه السلام- زد و شب بيست و يكم به لقاى پروردگار خود مشرف شد و در همان شب در بيرون كوفه به موضعى كه آن حضرت وصيّت به فرزندان نموده بود او را دفن كردند. عمر شريفش شصت و سه سال بود و بعد از فوت رسول سى سال بزيست و به روايتى بيست و نه سال. و اللّه اعلم بالصّواب و اليه المرجع و المآب.

گفتار در ذكر امام حسن عليه السلام

وى امام دوّم است از ائمه اثنى عشر عليهم السلام. ولادت وى در مدينه بود بعد از سه سال از

هجرت و پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- او را بسيار دوست مى داشت و چندين حديث در دوستى وى و برادرش حسين [ع] به روايت انس و ابى هريره و براء- بن عازب در صحيحين و مشكاة و كتب احاديث اهل سنت و جماعت وارد شده. و آن حضرت از سينه تا سر به حضرت رسول بغايت شبيه بود و شيخ عطار- رحمه اللّه- در مدح آن حضرت گفته، بيت:

امامى كو امامت را حسن بودحسن آمد كه جمله حسن ظن بود و آن حضرت را صباحت رخسار و طلعت نورانى به مرتبه اى بود كه در خانه تاريك به وى راه مى بردند. بيت:

ز رويش ماه روشن خيره مانده شب از موى سياهش تيره مانده

همه حسن و همه خلق و همه حلم همه لطف و همه جود و همه علم

لبش قائم مقام حوض كوثركه بودى چشمه نوش پيمبر آن حضرت در حق حسن و حسين [ع] فرمود كه ايشان ريحان من اند و جوانان اهل جنّت اند. بعد از آن گفت: اى مردمان! خبر دهم شما را به بهترين آدميان از جهت جد و جدّه؟ گفتند: آرى. فرمود: حسن و حسين اند كه جد ايشان محمّد است و جده ايشان خديجه بنت خويلد. پس گفت: خبر دهم شما را از بهترين مردمان از جهت پدر و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:485

مادر؟ گفتند: بلى يا رسول اللّه! فرمود: حسن و حسين اند كه پدر ايشان على بن ابى طالب است كه از روى حسب و نسب بر همه غالب است و مادر ايشان فاطمه بنت محمّد. ديگر فرمود: شما را خبر دهم به بهترين مردمان از جهت خال و خاله؟ گفتند:

بلى يا رسول اللّه. فرمود: حسن

و حسين اند كه خال ايشان قاسم بن محمّد است و خاله ايشان زينب بنت رسول اللّه. ديگر فرمود: خبر دهم شما را به بهترين مردمان از جهت عم و عمه؟ گفتند: بلى يا رسول اللّه. گفت: حسن و حسين اند كه عم ايشان جعفر طيّار است و عمه ايشان ام هانى بنت ابو طالب. اين نسب بغايت عالى است و اين نسبت به نهايت قوى. بيت:

هست بر اهل معرفت روشن صفت حضرت حسين و حسن

آن يكى اخترى است تابنده وين دگر گوهرى است رخشنده

آن يكى نور ديده نبوى و إن دگر شمع جان مرتضوى

روى او صافتر ز لمعه بدرگيسوى اين نمونه شب قدر

آن يكى ماه آسمان كمال وين دگر سرو بوستان جمال و حضرت شاهزاده حسن [ع] را مناقب بسيار و فضايل بى شمار است:

از آن جمله است كه ابا بكر و عمر و جماعتى ديگر روايت كرده اند كه روزى نزد پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- بوديم، ناگاه حسن- عليه السلام- آمد و به دامن پيغمبر نشست. در اين محل اعرابيى آنجا رسيد و پرسيد: اى محمّد! دعوى نبوّت مى كنى و آنچه پيغمبران را بوده تو را نيست. رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه اين سخن از كجا مى گويى؟ گفت: اگر راست مى گويى بگو كه از منزل خود كه بيرون آمدم تا اينجا به من چه رسيد و نيّت من چه بود؟ آن حضرت فرمود: آنچه در اين راه به تو رسيده بگويم و تو را از نيّت تو آگاه گردانم و اگر خواهى اين پسر را بگويم كه از حال تو تو را خبر دهد.

اعرابى گفت: اختيار تو را است. پس رسول- صلّى اللّه عليه و آله-

روى به حسن- عليه السلام- كرد و گفت: اى حجت خدا بر خلقان! اعرابى را از حال او اعلام گردان. حسن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:486

فرمود: اى اعرابى! تو در ميان قوم خود از روى جهل و بى خردى گفتى كه محمّد عقب ندارد و چندين از بطون اعراب دشمن دارد و او را بزودى بكشند و از دعوى نبوّت او برهند و تو دعوى نمودى كه او را بكشم و روى به راه آوردى و اين راه بر تو دشوار آمد و باد شديد وزيدن گرفت و ابر باريدن آغاز كرد و تو متحيّر بماندى و هوا تاريك گرديد، بغايت ترسيدى و همچنان ترسان مى آمدى تا ما را بديدى، آن ترس نماند. اعرابى گفت: يا بن رسول اللّه! آنچه گفتى جمله بيان واقع بود، دلش به نور ايمان منور گرديد و كلمه شهادت بر زبان راند و به صدق دل ايمان آورد.

و از آن جمله است كه يكى از دوستان آن حضرت نزد وى آمد و گفت: دعا كن كه خداى تعالى مرا فرزندى تمام خلقت كرامت فرمايد. آن حضرت دست به دعا برداشت و مناجات كرد و بعد از مناجات فرمود كه به خانه برو كه خداى تعالى تو را پسرى داده به اين صفت. چون به خانه آمدم آن چنان بود كه آن حضرت فرموده بود.

و از آن جمله است كه آن حضرت سفرى مى رفت به نخلستانى فرود آمد. يكى از اولاد زبير در آن نزديكى بود، نزول نموده گفت: اى كاش بر اين نخله خرماى تر بودى تا تناول كردمى. شاهزاده فرمود: به خرما ميل دارى؟ گفت: آرى! آن حضرت دست به دعا برداشت

و دعا كرد، فى الحال يك نخل سبز شد و خرماى تر آورد. پس به آن درخت بالا رفتند و آنچه بار آورده بود بريدند، همه را كفايت كرد.

و از آن جمله است كه آن حضرت را دوستى بود و او را همسايه اى كه پيوسته آزار به وى رسانيدى و اظهار تولّا به معاويه و تبرّا از حسن كردى. روزى نزد حسن- عليه السلام- آمد و از او شكايت كرد. شاهزاده لب بجنبانيد و گفت: به خانه برو كه خداى تعالى شرّ او را از تو كفايت كرد. من به خانه آمدم، زن همسايه آواز برآورد كه شوهر من طعام مى خورد، ناگاه بيفتاد و فرياد مى كرد كه اى حسن على! از من چه مى خواهى؟ و من كسى را نمى ديدم اما آوازى مى شنيدم كه يكى مى گفت: النّار اولى بك يا ملعون.

و از آن جمله است كه جابر انصارى روايت مى كند كه روزى در خدمت شاهزاده حسن [ع] بودم، مرغى آمد و در بالاى سر آن حضرت آواز كرد و برفت. درنگى برآمد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:487

به همراهى خود مرغى ديگر آورد، هر دو متعاقب آواز كشيدند و برفتند. آن حضرت فرمود: ميان ايشان دعوا بود، مرغ دوّم به ولايت اهل بيت سوگند خورد و با يكديگر صلح كردند.

و از آن جمله است كه يكى از دوستان آن حضرت گفت: يا بن رسول اللّه! از معاويه به تو رنج بسيار مى رسد. آن حضرت فرمود: آن را رنج نمى دانم و الّا دعا كنم كه شام، عراق گردد و عراق، شام گردد و مرد زن گردد و زن به صورت مرد برآيد. شخصى آنجا حاضر بود و او را به

ولايت اهل البيت هيچ اعتقاد نبود، گفت: اى حسن! در اين مجمع عجب سخنى گفتى، چون تواند بود كه زن، مرد شود و مرد، زن گردد؟ شاهزاده در او تيز تيز نگريست و گفت: برخيز اى زن! شرم ندارى كه در ميان مردان نشسته اى؟ آن مرد در خود نگريست، خود را به صورت زن بديد، بغايت شرمنده گرديد و گفت: يا بن رسول اللّه! توبه كردم و از اعتقاد خود پشيمان گرديدم. آن حضرت دعا كرد به صورت اوّل بازآمد.

و از آن جمله است كه جابر گويد: يا بن رسول اللّه! مردمان حاضر مى گويند از پدر شما پيوسته خوارق عادات مى ديديم از اين جهت بغايت مشتاق ديدار اوييم. آنجا پرده اى بود، شاهزاده او را برداشت، مردم نگريستند، امير المؤمنين را ديدند. گفتند:

يا بن رسول اللّه! به خدا كه تو فرزند شاه مردانى و حجت خدايى بر خلقان به يقين.

[و از آن جمله است كه حضرت امام حسن بعد از بى وفايى كوفيان كه آزار و ايذاى بسيار كردند به معاويه صلح نمود و بعد از صلح با خواص و ياران خود فرمود: مى بينم كه معاويه به اسباب زهر مى پردازد و بدان زهر مرا هلاك مى سازد. بيت:

چنان نوشى به زهر آلوده كردنددلش خون جگر پالوده كردند

ز زهرش چون جگر شد پاره پاره ز غصه گشت خونين سنگ خاره و چنانچه آن حضرت فرموده بود، آن چنان شد] «1».

______________________________

(1)- فقط در الف.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:488

و از آن جمله است كه امام جعفر صادق- عليه السلام- مى گويد كه چون عمر آن حضرت به چهل و هشت رسيد به وصيت اشتغال نمود از آن جمله آنكه فرمود مرا به گورستان بقيع

دفن كنيد. مردم گفتند: يا بن رسول اللّه! نزد جدت بفرما تا دفن كنيم.

فرمود: جمعى از اعدا مانع شما گردند و نگذارند. راوى گويد: چون او را به تربت جد بزرگوارش بردند، مروان مانع شد و بعد از آن عايشه آمد و نگذاشت كه به آنجا برند. و در بعضى كتب سير آمده كه عايشه فرمود كه بر صندوق شاهزاده حسن- عليه السلام- تيرباران كردند اما مردم عايشه را طعن زدند و گفتند: بر شتر سوار شدى و با على حرب كردى و اكنون بر استر نشسته اى و با شاهزاده حسن- عليه السلام- عداوت مى كنى و اگر عمر تو باقى باشد بر پيل برآيى و آنچه تو را در دل باشد به حسين بن على- عليه السلام- به عمل آرى. و حجاج شاعر بغدادى در اين معنى دارد:

تجمّلت تبغّلت و ان عشت تفيّلت و لك التّسع من الثّمن و بالكلّ تملّكت مقصود شاعر آن است كه آنچه از عايشه به وجود آمد بعد از وفات پيغمبر، مرضى خالق و مشكور خلايق و نسبت به حال وى لايق نبود. عجب سرى است كه عايشه و حفصه پدران خود را آنجا دفن كردند و فرزندان مصطفى و مرتضى و فاطمه زهرا [عليهم السلام] را از آن منع نمايند. اما فرزندان رسول را از آن چه زيان و چه نقصان؟

اخلاق رضيه و مكارم مرضيه امام حسن- عليه السلام- بيش از آن است كه استيفاى آن توان نمود، بدين چند بيت اختصار مى رود، بيت:

اگر عمرى بيارايم سخن رانشايد نظم من نعت حسن را

سخن گيرم كه جز در عدن نيست سزاى وصف اخلاق حسن نيست

سخن گر بگذرد از چرخ اخضرهنوز از وصف

او باشد فروتر

دو گيتى را وجودش زيب و زين است نظير او اگر جويى حسين است

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:489

گفتار در ذكر امام حسين بن على بن ابى طالب عليه السلام

آن حضرت امام سيوم است از ائمه اثنى عشر- عليهم السلام- ولادت او در مدينه بود چهارم ماه شعبان سنه اربع من الهجرة النبوية عليه الصلاة و التحية وقت سحر بود كه آن سرو چمن ولايت و آن نهال اقبال بوستان امامت «1» در حديقه حيات قد كشيد و غنچه باغچه عصمت و طهارت به نسيم عنايت الهى شكفته گرديد. بيت:

مهى گشت از افق طالع كه پيش طالع سعدش كمر چون توأمان بسته است خورشيد جهان آرا جبرئيل- عليه السلام- آمد و مژده قدوم حضرت امام حسين [ع] به سيّد كونين رسانيد و گفت: يا رسول اللّه! حق سبحانه و تعالى بعد از تهنيت فرزندت حسين تعزيت مى رساند. آن حضرت فرمود: تهنيت معلوم است اما تعزيت چيست؟ فرمود:

بعد از وفات تو و مادر و شهادت پدر و برادر، او را شهيد كنند. پس حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- اين راز را با مرتضى على- عليه السلام- در ميان نهاد. على- عليه السلام- را تحمل نماند، به جانب خانه روان گرديد و آب در ديده بگردانيد. فاطمه [س] گفت: اى پسر عم و اى سرور سينه پرغم! امروز روز شادى و بهجت است نه زمان اندوه و محنت، اين گريه اگر از سبب خرمى و سرور است اعلام فرماييد و اگر به واسطه غم و الم است موجب آن را بازنماييد. حضرت امير- عليه السلام- فرمود: اى فاطمه! پدرت مى فرمايد كه جبرئيل از نزد ربّ جليل آمده مى گويد كه جمعى از جفاكاران امت و گروهى از عاصيان

دون همّت، حسين مرا شهيد كنند و دود از دودمان اهل بيت برآرند بعد از فوت مادر و شهادت پدر و برادر، اما فاطمه را صبر مى بايد كردن و جزاى ظالمان را حواله به سريع المنتقم بايد گذاشتن. بيت:

ظالمان را به كردگار گذارتا جزاشان دهد به زارى زار

______________________________

(1)- ب و ج: «نبوت و ولايت».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:490

اخلاق ستوده آن سرور و اوصاف پسنديده فرزند امير المؤمنين حيدر بسيار و بى شمار است، هرچند قلم تيز زبان است پيرامون بيان اخلاقش نتواند رسيد و هرچند پايمردى و هم، تند عنان است به حوالى بساط اوصافش نتواند گرديد و چون مقصود در اين اوراق ذكر بعضى كرامات و خارق عادات آن حضرت است به اين قدر اختصار مى رود.

از آن جمله است كه عبد اللّه انصارى مى گويد: با جمعى در خدمت امام حسين- عليه السلام- بودم، بادى شديد از طرف شام وزيدن گرفت، يكى از مواليان معاويه آنجا حاضر بود گفت: يا بن رسول اللّه! خلقان را جدّت از وزيدن باد خبر مى داد تو نيز اگر مى توانى ما را خبر ده كه اين باد چه مى گويد. آن حضرت فرمود: مى گويد: حاكم شام مرده و از جام غم انجام فوات، جرعه اى چشيده. آن ملعون سخن شاهزاده را شنيد و بسيار گران گرديد اما به غير از سكوت هيچ چاره نديد. روزى خبر رسيد كه معاويه مرده و از خاكدان دنيا رخت به دار الجزا كشيده.

و از آن جمله است كه عبد اللّه عباس مى گويد: من نزديك امام حسين- عليه السلام- بودم. اعرابى اى نزد وى آمد و گفت: يا بن رسول اللّه! مرا از متاع دنيا شترى بود آن نيز

گم شده، پدرت گمشده ها را راه مى نمود، تو پسر چنان پدرى، مرا به شتر من راه نماى.

آن حضرت فرمود: به سرعت تمام برو به فلان موضع كه شتر تو آنجا است و گرگى به قصد او در برابر او برپاست. اعرابى به آن موضع رسيد و شتر خود را به آن صفت بديد كه آن حضرت فرموده بود.

و از آن جمله است كه جابر جعفى مى گويد: نزد آن حضرت بودم. اعرابى اى درآمد و خواست كه از آن حضرت سؤال كند، و او جنب بود. آن حضرت فرمود: روانيست كه نزد ما جنب آيد و ملاقات نمايد. آن مرد برخاست و غسل كرد و باز به نزد آن حضرت آمد و آنچه مشكل بود، سؤال نمود.

و از آن جمله است كه يكى از مواليان معاويه نزد امام حسين- عليه السلام- آمد و آن حضرت را به انواع ناسزا برنجانيد و آن حضرت به صبر و تحمّل از او مى گذرانيد. آن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:491

ملعون در آخر گفت: پدران شما ساحر بودند و تو آن را نيز ندارى. حضرت امام حسين- عليه السلام- فرمود: الهى! اين كور باطن را كور گردان. فى الحال چيزى بر چشمش آمد و كور شد.

و از آن جمله است كه اسماعيل بن عبد اللّه مى گويد كه شبى در خانه مردى بودم در كوفه و از قاتلان آن حضرت سخن مى گذشت. يكى گفت الحمد للّه كه جمله قاتلان حسين بن على كشته شدند و كسى نماند. اين سخن را صاحب خانه شنيد، گفت: دروغ است و من از آن جماعتم كه به حرب وى رفته بودم و فى الحال به اصلاح چراغ مشغول شد. ناگاه

شعله اى جست و در آن ملعون پيوست، هرچند كوشيد كه آتش از خود دفع كند، زياده مى گرديد، خود را در آب انداخت، هرگاه كه سر از آب بيرون كردى آتش در وى افتادى تا در ميان آب و آتش بمرد.

[و از آن جمله است كه آن حضرت در ميان حرب كربلا از اعداء شربت آبى طلبيد.

يكى از اعيان لشكر از اظهار تولّاى خود به يزيد تيرى بر حلق آن حضرت زد. امام- عليه السلام- فرمود: الهى! اين ملعون را از تشنگى هلاك كن. عطش بر آن حرامزاده افتاد و هرچند آب بيشتر خوردى تشنگى بر وى غلبه كرد تا به آن خوارى بمرد و جان پليد خود به مالك دوزخ سپرد] «1».

و از آن جمله است كه در محلى كه آن حضرت به جانب عراق مى رفت، ام سلمه- رضى اللّه عنها- گفت: اى حسين! جدت فرموده: مقتول بالعراق، و قدرى خاك به من داد و فرمود كه هرگاه اين خاك خون گردد حسين من كشته شده باشد. آن حضرت فرمود كه اگر نيز من به عراق نروم مقتول خواهم شد. پس قدرى خاك برداشت و به ام سلمه داد و فرمود: هرگاه من كشته شوم اين خاك به خون مستحيل گردد، بدان كه من كشته گرديدم. ام سلمه گويد: آن را نيز در شيشه اى مضبوط كردم، چون دهم محرّم «2» شد اتّفاقا چاشت نگاه كردم برقرار بود، چون روز به زوال رسيد آن خاك در هر دو

______________________________

(1)- فقط در الف.

(2) در نسخه ها: «دهم عاشورا».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:492

شيشه خون شده بود.

و از آن جمله است كه حسن بصرى مى گويد كه پيرى را ديدم و از او

رايحه اى كريه شنيدم بپرسيدم كه حال تو چيست و اين زشتى بوى تو را سبب كدام است؟ گفت: من از آن جماعتم كه با حسين على در كربلا حرب كردند، شبى در خواب ديدم كه قيامت قائم شده و حسن و حسين در كنار كوثر مردم را آب مى دهند و از تشنگى قيامت خلاص مى سازند، من بغايت تشنه بودم، آنجا رسيدم و آب طلبيدم، حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- آنجا حاضر بود، به شاهزاده ها فرمودند: او را آب دهيد. حسين- عليه السلام- فرمود: اى جدّ بزرگوار! او در كنار فرات بود و عمم عباس؟ را از آب فرات منع كرد. پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود: او را قطران دهيد! و اين قطران آبى است كه دوزخيان را مى دهند. حاصل، تشنه بودم و از آن قدرى خوردم، چون بيدار شدم اين رايحه از من مى آمد و از اين سبب زن و فرزند به من اختلاط نمى نمايند.

و از آن جمله است كه ابن رماح مى گويد: نابينايى را ديدم و از او حال پرسيدم. گفت: من با قاتلان حسين به كربلا حاضر بودم، اما به هيچ جهت متعرض اصحاب حسين نشدم. شب در خواب ديدم كه پيغمبر جمعى را مى كشند و هر كس را به جرمى نسبت مى دهند. چون نوبت به من رسيد، گفتم: يا رسول اللّه! من به هيچ جهت به حسين و اصحابش تعرض نرساندم. پيغمبر گفت: راست مى گويى اما سواد لشكر اعداء بودى، ميلى به خون حسين آغشته كرد و به چشم من ماليد. صباح بيدار شدم و چنين نابينا گرديدم.

و از آن جمله است كه جعفر انصارى مى گويد كه مردى

به نزد آن حضرت آمد و قدرى زيتون آورد و به رسم تحفه گذرانيد. آن حضرت وى را عطا داد. حاضران تناول نمودند. آن حضرت فرمود: مخوريد كه حرام است. آن مرد گفت: چرا يا سيّدى؟

فرمود كه موش در آنجا افتاده و مرده. آن مرد چون به مقام خود رسيد و در آنجا كه زيت بود نظر افكند ديد موشى بزرگ در آنجا مرده و اثر آن همه جا رسيده.

و از آن جمله است كه شخصى نزد آن حضرت آمد و خواست كه از حال دو زن كه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:493

يكى مالدار بود و ديگرى به فقر و عفت گرفتار، سؤال كند و كدام از اين دو زن را به عقد اختيار كند. چون به خدمت شاهزاده رسيد، پيش از آنكه سؤال كند آن حضرت فرمود:

فلانه اگر چه فقر دارد اما زود باشد كه خداى تعالى تو را از او فرزندى كرامت كند كه بهترين آن زمان باشد و تو را مال بسيار گردد. آن شخص به قول آن حضرت عمل نمود، به اندك زمانى مالدار گرديد و فرزند رشيد به هم رسانيد. اللّهمّ ارزقنا.

و از آن جمله است كه عبد اللّه مى گويد: روزى حضرت پيغمبر فرمود كه سزاوار به امامت كسى است كه عالم باشد به اصوات حيوانات خصوصا مرغان. در آن محل يكى از منافقان حاضر بود، در دل انكار قول پيغمبر نمود اما به اظهار ما فى الضميرش قدرت نبود. ناگاه شاهزاده حسين رسيد، پيغمبر او را ببوسيد و ببوييد و فرمود: اين حسين من امام است و برادر امام است و پسر امام است و پدر امام است. در اين محل

دو مرغ مختلف آنجا رسيدند و هر يك به نوعى آواز بركشيدند. آن منافق محل يافت و گفت:

يا بن رسول اللّه! اين مرغان چه مى گويند؟ فرمود: غراب مى گويد كه اى روزى دهنده روزى دهندگان! مرا روزى حلال كرامت گردان. و اين عصفور مى گويد: پناه مى گيرم به خدا از غضب خدا. آن حضرت فرمود: اى حسين! راست راست گفتى آنچه فرمودى.

و از آن جمله است كه آن حضرت در شب عاشورا ياران خود را طلبيد و فرمود: اى ياران! رسم وفادارى و طريقه حق گزارى به جاى آورديد، حالا برخيزيد و به اطراف عالم متفرق گرديد، ايشان مرا مى خواهند و چون شما را با من نبينند دست از شما كوتاه مى دارند. مواليان و خويشان هيچ كس مفارقت اختيار نكردند و به غير از جان سپارى كلمه اى ديگر بر زبان نراندند. پس شاهزاده فرمود: اگر برويد يك تن كشته نشويد الّا من و اگر نرويد جمله كشته شويد الّا يك تن، و اشارت به على بن الحسين كرد. و آنچنان بود كه آن حضرت فرمود.

و از آن جمله است كه يحيى مى گويد: نزد شاهزاده حسين بودم، جوانى درآمد گريان. شاهزاده فرمود كه گريه را سبب چيست و اندوه را باعث كدام است؟ گفت: يا بن رسول اللّه! مادرى داشتم و او را مال بسيار بود و در وقت مردن او من حاضر نبودم و به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:494

اعلام آن مال وصيّت نفرموده حالا مادرم مرده و آن مال در زير زمين پنهان مانده.

روايتى آن است كه شاهزاده فرمود كه مال تو در فلان موضع است برو بردار، و روايتى ديگر آنكه آن حضرت خود بر سر مرده آمد و كلمه اى چند

خفيه خواند و پاى خود بر آن مرده زده فرمود: برخيز به حكم خدا. آن مرده زنده گرديد گفت: اى مولاى من! امر فرما. فرمود: وصيّت كن به مال خود. گفت: مال من در فلان موضع است كه آن حضرت فرموده بود، ثلث آن از تو است به هر محل كه خواهى صرف كن، و ثلثان از پسر من است. اين بگفت و ديگر از او نفس برنيامد.

و مدت عمر شاهزاده حسين پنجاه و هشت سال بود. روز دوشنبه «1» يا جمعه دهم محرم الحرام در كربلا شهيد گرديد و عمر سعد لعين با ساير ملاعينان بعد از سه روز از آنجا برفتند و قومى از بنى اسد و گروهى از بنى قضاعه شهدا را در خواب ديدند، آنجا آمدند و ايشان را دفن كردند با همان جامه هاى خون آلود و همچنان مبعوث خواهند شد روز موعود.

و از آن جمله است كه عزيز مى گويد: در خواب ديدم موسى و هارون- عليهما السلام- را كه سرها برهنه دارند و مانند مصيبت زدگان اشك از ديده مى بارند. گفتم: اى پيغمبران مرسل و اى برگزيدگان خداوند اكبر! اين گريه و زارى را سبب چيست و اين ناله و بى قرارى در مفارقت كيست؟ گفتند: اولاد مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- را كشته اند در كربلا و سرهاى ايشان را نزد يزيد بى حيا مى برند، برخيز و نزد مصيبت زدگان رفته لحظه اى با ايشان درآميز و سلام ما به آن سران بى تن برسان. من از خواب بيدار شدم و هزار دينار برداشته نزد مهتران لشكر رفتم و نزد ايشان نهادم و از ايشان اجازت يافته نزد اهل بيت آمدم و از براى على بن

الحسين جبه اى اعلا و هزار دينار زر تحفه گذرانيدم و به دست وى ايمان آوردم و اجازت يافته نزد اهل بيت آمدم و از براى هر يك از عورات، جامه اى زيبا و تحفه اى ديگر بياوردم و مهتران لشكر را گفتم مرا اجازت دهيد تا نزد آن سر روم و مرا با وى سرّى است در ميان آرم. بعد از آن نزد آن سر

______________________________

(1)- الف: «شنبه».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:495

آمدم و گفتم: اى سرّ بى تن! سلام موسى و هارون نزد شما آورده ام و از حضرت شما به جواب آرزومندم. آواز برآمد كه سلام خداى بر ايشان باد. گفتم: اى سيّد و سرور! مرا خدمتى فرما كه خشنودى خدا در آن باشد. فرمود كه در حق اهل بيت احسان كردى، جدم حضرت مصطفى و پدرم على مرتضى و مادرم فاطمه زهرا و برادرم حسن مجتبى.

از تو راضى شدند و چون اسلام آوردى خدا و رسول از تو خشنود گشتند و چون سلام موسى و هارون به من آوردى رضاى من دريافتى و روز قيامت تو را به همراهى خود به بهشت در آرم.

و از آن جمله است كه يحيى يهودى مى گويد كه من در راه شام منزل و مقام داشتم، ديدم لشكرى مى آيد و چندين سرها بر نيزه دارند. پرسيدم: اين سرهاى كيست و اين شور و غوغا براى چيست؟ گفتند: جمعى بر يزيد بيرون آمدند، كاركنان يزيد ايشان را كشتند و حالا سرهاى ايشان را با سر مهتر ايشان به شام مى برند. يحيى از مشاهده آن حال حيران گرديد، پرسيد كه مهتر ايشان چه نام دارد؟ گفتند: حسين بن على بن ابى طالب. گفت: مادرش كيست و

نام مادرش چيست؟ گفتند: فاطمه بنت محمّد رسول اللّه- صلّى اللّه عليه و آله- با خود گفتم: اگر دين جدش بر حق باشد به من كرامات ظاهر سازد. در حال ديدم كه لب جنبانيد، گوش فرا داشتم اين آيت مى خواند: وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ. فى الحال كلمه شهادت بر زبان راندم و آنچه همراه داشتم از زر و زيور در سر و بر، جمله را بر اهل بيت قسمت كردم. جماعتى كه بر آن سر موكل بودند بانگ بر من زدند كه دشمنان يزيد را رعايت مى كنى؟ يحيى را آتش محبت شعله زد، شمشير مردانه وار بر كشيد و نزد سر امام- عليه السلام- شد و بر آن ملاعينان حمله مى برد تا جمعى را به مالك دوزخ سپرد و به درجه شهادت رسيد و قرين شهدا گرديد.

رحمه اللّه. «1»

______________________________

(1)- اين واقعه عينا در انيس المؤمنين نيز آمده (ص 113).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:496

ذكر سيّد الساجدين امام زين العابدين عليه السلام

«1» آن حضرت، امام چهارم است از ائمه اثنى عشر عليهم السلام. و حضرت امام حسين [ع] را به غير از وى پسرى نماند و آن حضرت را عبادت بسيار و طاعت بى شمار است و كرامات و خارق عاداتش بيش از آن است كه به الفاظ و عبارات اداى آن توان نمود. و آن حضرت را عادت چنان بود كه چون وقت نماز درآمدى او را رخساره زرد گرديدى و تمام اعضاى وى به لرزه درآمدى و اشك چون دانه هاى مرواريد از ابر ديده آن حضرت بر رخسارش مى باريد و مى گفت كه وا ويلا از آن كس كه از ترس مولاى خود زار نگريد و در دل غير او بگذراند.

و هرگز نماز نكردى تا موضع سجده و محاسن و چهره او از ترس الهى از آب ديده آن حضرت تر نشدى و از جمله كرامات آن حضرت است كه:

حسن بن عبد اللّه مى گويد كه روزى از روزها مردى نسبت به امام زين العابدين- عليه السلام- سخنان درشت و حكايتهاى زشت گفت و بسيار گفت. آن حضرت صبر فرمود و تحمّل نمود تا آن مرد از پيش او برفت. لحظه اى برآمد، برخاست و من با ديگرى به همراهى آن حضرت بيرون آمديم. ما هر دو را به خاطر رسيد كه آن حضرت مى رود كه به آن مرد خصومت كند. بازنگريست و فرمود در حق من گمان بد مبريد و استغفار كنيد: إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ. «2» چون قدمى چند برفت بر زبان مباركش گذشت كه:

وَ الْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ «3». بعد از آن فرمود كه خداى تعالى دوست مى دارد كسى را كه خشم فرو خورد و از جريمه گناهكاران درگذرد. و چون به منزل آن شخص رسيد فرمود: آنچه در حق من گفتى اگر موجود نيست تو را از خدا آمرزش خواستم. آن مرد قدم آن حضرت را بوسه داد و گفت: يا بن رسول اللّه! دروغ گفتم و آنچه به حضرت تو گفتم جمله صفت من بود كه اسناد به حضرت تو كردم.

و از آن جمله است كه امام محمّد باقر [ع] مى فرمايد كه پدرم طواف خانه كعبه

______________________________

(1)- ب: «ذكر آدم آل عبا پسر پدر سيد الشهداء على بن الحسين زين العابدين عليه السلام».

(2)- حجرات 49/ 12.

(3)- آل عمران 3/ 134.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:497

مى كرد. عبد الملك مروان در آن مطاف طواف مى كرد

و پدرم به وى التفات نمى فرمود.

عبد الملك گفت: كه را رسد كه تعظيم من به جاى نيارد و شرط حرمت من به تقديم نرساند؟ پرسيد: اين كيست و نامش چيست؟ گفتند: على بن الحسين است. پرسيد كه چه چيز تو را بر آن مى دارد و مانع مى گردد از آمدن به نزد من و ملاقات من نمودن؟ من پدر تو را نكشته ام و تو را نيازرده ام. آن حضرت فرمود: قاتل پدر من، فساد دنياى پدر من نمود و پدر من فساد دنيا و آخرت وى كرد. عبد الملك گفت: اى على بن الحسين! توقّع مى دارم كه چيزى از دنيا به تو دهم و تو قبول فرمايى. امام زين العابدين- عليه السلام- تيز تيز در عبد الملك نگريست و بعد از آن ردا از كتف مبارك برداشت و بر زمين افكند و گفت: الهى! از دلها آگاهى! حرمت بنده خود را به عبد الملك بنما، و آن ردا را برداشت، هر سنگريزه اى كه آنجا بود دانه اى قيمتى مى نمود كه عبد الملك را در خزانه مثل آن نبود، و فرمود: ما را به دنيا حاجت نيست.

و از آن جمله است كه يكى از مواليان آن حضرت مى گويد كه نزد وى رفتم و خواستم كه بگويم: اى مولاى من! وقت آن نيامد كه از اندوه بيرون آيى و گريستن را كم سازى؟ در نگريست و بگريست و گفت: يعقوب پيغمبر- عليه السلام- را يك پسر غايب گرديد از اندوه، پشتش خم گشت و از گريستن بصيرتش كم گرديد، من پدر خود را سر بريده و برادران را سينه چاك گرديده و عمان و پسر عمان را در كربلا هلاك

افتاده ديده خود را چگونه از گريه نگاه دارم و آن غصه و غم را به راحت و خوشى چه سان مبدّل گردانم؟

و از آن جمله است كه جماعتى از زهّاد و گروهى از عبّاد مثل صالح مرى و حبيب فارسى و مالك دينار و ثابت بنانى و ايوب سختيانى به زيارت كعبه رفتند. اتفاقا آب چاه زمزم كم گرديد و از آسمان باران نباريد. مردمان از تشنگى به فغان آمدند و نزد زهاد و عباد آمدند و گفتند: دعا كنيد و براى تشنه لبان از خدا آب طلبيد. دست نياز به قيّوم كارساز برآوردند و آب طلبيدند. مستجاب نشد. از آب نااميد گرديدند و به يكبارگى دل بر مرگ نهادند. جوانى را ديدم مى آيد و با وجود ضعف و لاغرى از جبينش نور طاعت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:498

مى تابد. چون نزديك ما رسيد هر يك از ما را نام برد و احوال پرسيد. تعجب نموديم از آنكه ما را نديده نام مى داند و از ضمير ما اعلام مى نمايد. بعد از آن گفت: دعوى محبت الهى مى كنيد اما دروغ مى گوييد اگر راستگو بوديد دعاى شما مقرون به اجابت گشتى. اين بگفت و به نزديك كعبه رسيد و دست دعا بر آسمان برداشت و روى نياز بر زمين گذاشت و گفت: الهى! به حق دوستى تو كه مرا است كه بر اهل مكه باران بباران و اين بندگان را از آتش تشنگى برهان. فى الحال قطعه اى ابر پيدا گرديد و بر ايشان چندان باران بباريد كه جمله سير آب شدند و ظرفها پرآب كردند. ما گفتيم: اى جوان! چون دانستى كه خدا تو را دوست مى دارد؟ فرمود كه

از آنجا دانستم كه مرا به حج آورده و از من زيارت كردن خواسته. اين بگفت و برفت. بعد از آن مردم را بعد از تفحص معلوم شد كه اين ميوه بوستان ثقلين و سرو گلستان كونين، على بن الحسين است.

و از آن جمله است كه ميان او و عمش محمّد حنفيه در باب امامت نزاع شد. آن حضرت فرمود كه اى عم! به خدا سوگند كه اگر امام مى بودى به تو مخالف نمى كردم.

محمّد گفت: يكى را حاكم سازيم تا ميان من و تو حكم فرمايد. آن حضرت فرمود:

حجر الاسود را حاكم سازيم. پس هر دو به اتّفاق آنجا آمدند و دو ركعت نماز كردند بعد از آن محمّد گفت: اى حجر! به عزّت خداوند اكبر اگر على بن الحسين را اطاعت مى بايد كرد، اشارت فرما. هيچ جواب نشنيد. آنگاه على بن الحسين پيش رفت و گفت:

اى حجر! به حرمت خدا و به عزت مصطفى و مرتضى و زهرا و حسن و حسين كه اطاعت محمّد حنفيه بر من لازم است يا نى؟ آن سنگ به سخن درآمد و گفت: تو حجت خدايى بر خلقان و محمّد را تابع امر تو بايد بودن. پس محمّد حنفيه سر و روى او را ببوسيد و او را در برگرفت و ببوييد و به امامت وى معترف گرديد.

و از آن جمله است كه محمّد بن شهاب مى گويد: عبد الملك مروان گفت كه آن حضرت را از مدينه بند كرده به بغداد «1» برند نزد وى، و من در آن سفر همراه بودم. گفتم:

يا بن رسول اللّه! راضيم كه اين بند بر من باشد و تو خلاص باشى. فرمود:

اگر خواهم

______________________________

(1)- پايتخت امويان دمشق بوده بنابراين احتمالا در متن به جاى بغداد بايد دمشق باشد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:499

خود را خلاص مى سازم، بعد از آن اشارت به آن آهن كرد كه بر پاى آن حضرت بود، جدا گرديد، ديگر باره اشارت كرد به آن آهن، ديدم كه باز همان بند بر پاى آن حضرت بود. و چون منزلى چند برفتيم و هر شب او را با وجود چنان بند، مردم پاس مى داشتند، شبى از شبها بيدار شديم او را نديديم اما بند آهنى آنجا بود، افتاده. صباح نگاهبانان به طلب او به مدينه مراجعت نمودند و من نزد عبد الملك رفتم و ماجرا بگفتم. عبد الملك گفت: فلانه روز على بن الحسين- عليه السلام- آنجا غايب شد و فلان روز نزد من حاضر شد و مرا از او آزار بسيار در دل بود، نتوانستم كه تعرّض به وى رسانم و او را با وجود استدعا نزد خود نگاه دارم اما من از او مى ترسم كه خروج كند بر من و مملكت مرا بر من تباه سازد. گفتم: او به طاعت مشغول است و عبادت حق را بغايت راغب. عبد الملك را فى الجمله تسلى شد.

و از آن جمله است كه آن حضرت سالى به مكه مى رفت. در راه به صيّادى رسيد و آهويى در دست وى بديد. چون صيّاد به حضرت امام سلام كرد آهو نيز فرياد بركشيد.

آن حضرت فرمود كه هيچ مى دانى كه اين آهو چه مى گويد؟ گفت: نمى دانم. آن حضرت فرمود: مى گويد مرا ضامن شو كه فرزندان دارم بروم و ايشان را سير شير كنم و بازآيم. صيّاد گفت: يا بن رسول اللّه!

من نيز فرزندان دارم و اين طعمه اى است كه به جهت ايشان مى برم. آن حضرت فرمود: ضامن شدم كه او را به تو تسليم نمايم. صيّاد چاره نديد الّا آنكه رسن از گردن آهو دور گردانيد. آهو در حال رو به راه آورد و به سرعت تمام در آن صحرا رفت و از چشم مردم غايب گرديد. زمانى اندك برآمد، آهو را ديدند دوان دوان تا نزديك صيّاد رسيد. مردى آنجا حاضر بود و ولايت و كرامات على بن الحسين را انكار مى نمود. چون آن بديد مسلمان گرديد و دست و لا به يكبارگى در دامن آل عبا زد.

و از آن جمله است كه زهرى مى گويد: برادر خود را بعد از شهادت در خواب ديدم بر غرفه اى از غرفه هاى بهشت نشسته و حوران و غلمان بر گرد او درآمده. مرا از علو مرتبه او رشك آمد. گفتم: اى برادر! خوشا حال تو و چه نيكوست اين منزل و مقام تو!

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:500

گفت: به حق آن خدايى كه مرا اين مرتبه داد من رشك دارم بر تو. گفتم: اى برادر! به چه چيز؟ گفت: هر روز جمعه تو به خدمت على به الحسين- عليه السلام- مى روى و بر وى سلام مى كنى و بر جدش مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- صلوات مى فرستى در چنين زمان شوم بنى اميه. من از خواب بيدار شدم و نزد آن حضرت رفتم. چون مرا ديد تبسم كرده فرمود: آنچه در خواب ديدى تو مى گويى يا من؟! از سخن آن حضرت مرا بغايت تعجّب آمد، گفتم: يا بن رسول اللّه! شما بفرماييد. آن حضرت تمامى خواب را بى زياده و نقصان

تقرير نمود.

و از آن جمله است كه دست مردى و زنى كه در طواف بودند و انديشه باطل در خاطر گذرانيدند بر حجر الاسود چسبيد و به هيچ طريق جدا نمى گرديد. مردمان گفتند:

هر دو دست را بايد بريدن و ايشان را از اين رسوايى خلاص گردانيدن. آن حضرت به آنجا رسيد و دست حق پرست خود بر دستهاى ايشان ماليد. در لحظه خلاص شدند و روى خود را بر پاى آن حضرت ماليده رفتند.

و از آن جمله است كه پسرش امام محمّد باقر- عليه السلام- در چاه افتاد و مادرش ناله و نعره بر كشيد و فغان و فرياد به فلك و ماه رسانيد و آن حضرت در نماز بود و با خداى خود در مقام ذلت و نياز. مردم گفتند: قطع نماز مى كند و فرزند خود را خلاص مى سازد. آن حضرت قطع نماز نكرد و در مقام خود به خضوع و خشوع بود تا نماز به اتمام رسانيد. بعد از آن بر لب چاه آمد و لب مبارك بجنبانيد و دست دراز كرد و بى طناب و علاقه او را بيرون آورد و به مادرش سپرد.

و از آن جمله است كه آن حضرت در سفرى بود و با جمعى طعام تناول مى فرمود.

ديدند از دور آهويى پيدا گرديد و چون نزديك آن حضرت آمد بايستاد و پاى خود بر زمين ماليد. امام- عليه السلام- يكى از ملازمان خود را فرمود: برو و آهو را به حضور من بخوان و بگو كه على بن الحسين مى گويد بيا و با ما طعام تناول نما، و فرمود كه كسى دست به جانب او دراز نكند. يكى از اهل نفاق دست

بر پشت او كشيد. آهو از آنجا برميد. آن حضرت آن شخص را براند و آهو را بخواند. آهو دوان دوان آمد و طعام تناول

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:501

كرده خود را نزد آن حضرت بر خاك ماليد و از روى نياز سر فرود آورد و به جانب صحرا روان گرديد.

و از آن جمله است كه طاووس يمانى مى گويد: سالى به حج مى رفتم، در آن قافله جوانى را ديدم جامه هاى كهنه پوشيده و دامن از اختلاط خلايق در چيده. چون چشمش بر خانه كعبه افتاد به جانب آسمان نگريست و گفت: الهى! انا جائع كما ترى و انا عريان كما ترى. من گرسنه ام تو مى دانى و من برهنه ام تو مى دانى. ديدم طبقى و دو جامه از آسمان فرود آمد، متبسّم گرديد و گفت: اى طاووس، تو را به اينها حاجت هست يا نى؟ گفتم: سيّدى و مولايى! مرا به اين جامه ها حاجت نيست اما به آنچه در طبق است حاجت هست. قدرى از آن به من داد و آن جامه ها يكى را پوشيد و ديگرى را رد گردانيد و به جانب مروه روان گرديد و در آن انبوهى غايب شد. حسرت خوردم كه او را نشناختم، از اهل مكّه پرسيدم از حال آن جوان. مردمان گفتند: واى بر تو! او را نمى دانى؟ او آدم آل عبا است و او پسر سيد الشهداء است، او پيشواى ملت و دين است و او مقتداى عرب و عجم على بن الحسين زين العابدين- عليه السلام- است.

و از آن جمله است كه ابى الصلاح مى گويد: روزى به در خانه آن حضرت رفتم و حلقه بر در زدم. جاريه اى بيرون آمد. خواستم

كه بگويم: به مولاى خود بگو فلان بر در است؛ از اندرون خانه آواز آمد كه يا فلان! درآى! نزد وى رفتم و بغايت متحيّر بودم كه مرا نديده و آواز من نشنيده چگونه شناخته؟ آن حضرت فرمود: حيران مباش كه ديوار مانع ما نمى شود.

و از آن جمله است كه حبيب كوفى مى گويد: سالى به حج مى رفتم، بادى عظيم و گرد بسيار شد. مردمان قافله از هم جدا شدند. من در آن بيابان سر گردان شدم و راه گم كردم به خدا بناليدم و چون شب درآمد پناه به درختى بردم. ناگاه جوانى ديدم. با خود گفتم: اگر حركت كنم برمد و برود. ديدم به نزديكى آن درخت رسيد و پاره اى ريگ دور كرد، چشمه اى در آن باديه پديد آمد، وضو ساخت و آب بياشاميد و به نماز مشغول شد. من نيز آمدم و در عقب وى به نماز مشغول شدم. بعد از اداى نماز و عرض

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:502

حاجات به حضرت بى نياز برخاست و مرا بديد و گفت: به همراه من بيا. همراه شدم و گمان من چنان بود كه زمين در زير قدم او درهم مى گردد و چون صبح برآمد فرمود:

اينك مكه! برو، و از من جدا شد. گفتم: به حق خدا و به حرمت مصطفى به من بگو تو كيستى؟ فرمود: منم على بن الحسين زين العابدين.

و از آن جمله است كه امام محمّد باقر- عليه السلام- روايت كند كه پدرم فرمود كه من شنيدم كه رسول- صلّى اللّه عليه و آله- فرمود كه مرگ مفاجات بر بنده مؤمن تخفيف است در دنيا و بر كافر فاجر اندوه است و حسرت. حمزه

نامى آنجا حاضر بود.

بخنديد و پدرم از خنده او برنجيد و گفت: الهى! او را به مفاجا بميران! روز ديگر ديدند كه به مفاجا بمرد و آواز آمد كه اين سزاى كسى است كه بر على بن الحسين- عليه السلام- بخندد.

و از آن جمله است كه آن حضرت با جمعى كثير به مكه مى رفت. در راه خادمان، خيمه آن حضرت را به موضعى نصب كردند. چون آن حضرت در آنجا درآمد فرمود:

اين خيمه را از اينجا برداريد و به موضعى ديگر بزنيد كه موضع جنيان است. آواز آمد كه يا بن رسول اللّه! خيمه را از اينجا بر مداريد كه ما را از تو ضررى نيست و اين تحفه قبول كن. ما ديديم در كنار خيمه طبقى نهاده در آنجا انگور و انار بود. آن حضرت تناول نمود و حاضران را نيز از آن نصيب بداد. بعد از خوردن طعام استراحت خفيف نموده از آن مقام روى به راه نهاد.

و از آن جمله است كه جمعى به همراهى آن حضرت به سفر مى رفتند. گفتند: يا بن رسول اللّه! ما را آرزوى گوشت است. در اين محل آهويى از دور پيدا گرديد كه در آن صحرا مى چريد. آن حضرت يكى را فرمود كه برو و به اين آهو بگوى كه على بن الحسين تو را مى خواهد. آهو دوان دوان آمد. آن حضرت فرمود او را ذبح كردند و بريان كرده تناول نمودند. بعد از آن فرمود كه استخوانهاى او را در پوست او جمع كردند و لب مبارك بجنبانيد و پاى خود بر وى زد و گفت: برخيز به اذن خدا. در حال آهو برخاست به

صفت اوّل و بر آن حضرت سلام كرده به جانب صحرا روان شد.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:503

گويند: عمر آن حضرت پنجاه و هفت سال بود. بعد از شهادت امام حسين سى و چهار سال بزيست و هم در ماه محرم الحرام عبد الملك مروان او را به زهر شهيد گردانيد. «1»

گفتار در ذكر امام محمّد باقر عليه السلام

وى امام پنجم است از ائمه اثنى عشر عليهم السلام. به بدايت فضايلش پى نتوان بردن و به نهايت كمالاتش نمى توان رسيدن. آن حضرت فرمود كه ما حجت خداييم بر خلقان و راه نماينده ايم به گمراهان. هر كه موافقت ما كند نجات يابد و هر كه مخالفت ما نمايد هلاك گردد. علماى زمان وى در نظرش خرد بودند و كسى را مجال مقال با وى نبود با وجود عبد اللّه «2» و حكم عيينه كه به جلالت قدر و عظمت فضيلت در برابر آن حضرت مانند كودكى بودند در نظر معلم يا ذره اى در برابر خورشيد يا قطره اى در برابر دريا، و حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- از حال وى خبر داده بود و او را به علم و كمال بسيار ستوده. و از جابر بن عبد اللّه انصارى از حديث طويل حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- روايت است كه آن حضرت فرمود: اى جابر! مژده باد تو را كه فرزندم محمّد را دريابى، انّه يبقر العلم بقرا؛ به درستى كه وى مى شكافد علوم را همچنان كه مى شكافد گاو زمين را و به درستى كه در علم اوّلين و آخرين تصرف كند و از احكام الهى چيزى بر او مشكل نماند، سلام من به وى برسان و اين خرماى چند كه به

تو سپردم تسليم وى كن. چون به شرف خدمت آن حضرت رسيدم سلام حضرت پيغمبر به وى رسانيدم. جواب سلام داده فرمود: اى جابر! ديرى است كه آرزوى خرما دارم و انتظار خرماى جد خود كه امانت نزد تو است مى برم. من آن خرما را دادم الّا آنكه نصفى از آن خرما كه حضرت پيغمبر به دندان مبارك خود برداشته و نصفى را گذاشته

______________________________

(1)- يعقوبى وفات حضرت امام زين العابدين عليه السلام را در سال 99 در زمان حكومت عمر بن عبد العزيز و مسعودى در سال 95 در پادشاهى وليد نوشته اند (ترجمه تاريخ يعقوبى، ج 2، ص 263؛ مروج الذهب، ج 3، ص 169).

(2)- مقصود عبد اللّه بن ابى نجيح است.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:504

بود ندادم. آن حضرت فرمود كه اى جابر! آن نصف خرما را نيز بده، آن نصف را نيز تسليم نمودم و روى خود بر پشت پاى وى ماليدم.

خارق عادات و كرامات آن حضرت بسيار است و بى شمار. از آن جمله است كه:

حباب مى گويد: من نزد وى رفتم، فرمود: اى حباب! تو از جمله احبابى، بغايت عجب است كه دير دير به خدمت ما مى آيى. گفتم: يا بن رسول اللّه! بعضى موى روى و سرم سفيد شده مى ترسم كه بياض ناخوش باشد. از خجالت آن به حضرت شما نمى آيم. آن حضرت مرا نزد خود طلبيد و دست مبارك خود بر آنجا ماليد و آينه به دست من بداد، مانند باقى مويها سياه بود.

و از آن جمله است كه ابو بصير مى گويد: نزد آن حضرت رفتم و گفتم: تويى وارث پيغمبر؟ فرمود: آرى! گفتم: پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- نابينا را بينا

مى گردانيد تو نيز چشم مرا بينا گردان. آن حضرت دست خود بر چشم من ماليد و فرمود: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ*. در حال آفتاب را بديدم و آسمان و زمين را مشاهده نمودم.

و از آن جمله است كه جابر بن زيد مى گويد: نزد آن حضرت رفتم و از قول خداى عزّ و جلّ: وَ كَذلِكَ نُرِي إِبْراهِيمَ مَلَكُوتَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ «1» پرسيدم. آن حضرت دست برداشت و دعايى مختصر به قاضى الحاجات معروض داشت و مرا گفت:

سر بردار و به جانب آسمان نظر افكن. ديدم سقف خانه از هم دور افتاده، نورى ديدم از آسمان تا زمين درخشنده و عجايب مخلوقات و غرايب مصنوعات به نظر من درآمد.

ديگر باره مرا بخواند و مشغول كرد و فرمود: نظر كن! ديدم سقف خانه برقرار بود. گفتم: يا بن رسول اللّه! احوال ملكوت السماوات را معلوم كردم، مهم زمين چون خواهد بود؟ آن حضرت برخاست و از خانه بيرون آمد و مرا فرمود: چشم خود بر هم نه و مگشا و قدمى چند برفت و فرمود: چشم بگشا. ديدم موضعى تاريك كه همين بر آسمان ستارگان مى ديدم. گفتم: يا بن رسول اللّه! اين موضع چه موضع است؟ فرمود:

اين موضعى است كه ذو القرنين به اينجا رسيده. بعد از آن قدمى چند برفت و فرمود:

______________________________

(1)- انعام 6/ 75.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:505

اين موضع را مى دانى؟ گفتم: نى يا بن رسول اللّه! فرمود: اين چشمه حيات است و اسكندر به طلب وى مرده و خضر از اين چشمه آب خورده. و از آنجا گذشت و چندين ولايت و مواضع به من نمود كه مسافر به مدت چند سال قطع نتواند

كرد. آنگاه فرمود:

چشم بر هم بنه و فراز كن، ديدم در همان موضع كه از خانه برآمده بود، ايستاد و فرمود:

ابراهيم آسمان و زمين چنين مى ديد.

و از آن جمله است كه [ابو] جعفر دوانقى مى گويد: روزى نزد آن حضرت رفتم.

فرمود: تو را چه بر آن مى دارد كه نزد ما نمى آيى و اختلاط نمى نمايى؟ گفتم: از بسيارى جفاى بنى اميه. آن حضرت تبسم نمود و فرمود كه ايام ايشان برفت و نوبت به تو مى رسد. در آن روز من بغايت حيران شدم به واسطه استيلاى بنى اميه و خوارى عباسيان. پس به اندك روزى دوانقى بر مسند شهريارى متمكّن گرديد و نگونسارى بنى اميه به ظهور انجاميد.

و از آن جمله است كه آن حضرت با جمعى از دوستان به سفرى مى رفتند. در اثناى طريق مردى را ديدند ايستاده و مركبش مرده و بارش آنجا ريخته و بر درماندگى و تنهايى خود مى ناليد و رهايى خود از حضرت الهى مى طلبيد. آن حضرت او را چون به آن حال بديد دست به دعا برداشت و همچنان در دعا بود تا درازگوش گوش بجنبيد و آواز بر كشيد.

و از آن جمله است كه ليث بن سعد مى گويد: مردى را ديدم بر بالاى پشته و پيشانى وى از اثر نماز به خون آغشته. مناجات دور و دراز به قاضى الحاجات مى كرد و مرا ذوق آن دريافت. من نيز دورتر از عقب وى آمين مى گفتم. در آخر گفت: الهى! برهنه ام مرا بپوشان و آرزوى انگور دارم كرامت فرماى. و آن وقت انگور نبود، ابرى ديدم آمد، بر آنجا انگور و دو جامه بود. مرا بديد و به حضور خود طلبيد و

فرمود كه از اين دو جامه يكى بردار. گفتم: مرا به جامه حاجت نيست، با وى انگور بخوردم، بعد از آن يك جامه را پوشيد و فرمود: روى بازپس كن، جامه ديگر را ازار كرد و آن كهنه ها در هم پيچيد و از آن پشته به زير آمد و آن كهنه را به يكى بداد و برفت. من پرسيدم كه اين كيست؟

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:506

گفتند: محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب است عليهم السلام.

و از آن جمله است كه ابو بصير مى گويد: نزد آن حضرت بودم. مردى از خراسان به زيارت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آمده بود. آن حضرت را در آن روضه بديد. گفت:

من پدرى دارم و برادرى و پسرى، ايشان را خواب پريشان مى بينم. آن حضرت فرمود:

پدرت مرده و برادرت كشته گشته و پسرت را عمش كدخدا ساخته، چون به خراسان برسى او را خدا پسرى دهد «على» نام كن كه از جمله محبان ما خواهد بود. چون به خراسان رسيد آنچه آن حضرت فرموده بود، موافق يافت. و هم وى روايت مى كند كه روزى در روضه رسول نزد آن حضرت بودم. مردمان مى آمدند و زيارت رسول كرده بيرون مى رفتند و بر آن حضرت سلام نمى كردند و آن بر من بسيار گران آمد. مرا فرمود:

از اين مردمان بپرس كه مرا مى بينند يا نى؟ از هر كس پرسيدم گفت: اينجا نيست تا آنكه نابينايى درآمد. آن حضرت فرمود: او مرا مى داند كه اينجا هستم. مرا اين سخن در تعجّب افكند كه مردمان بينا او را نمى بينند چون تواند بود كه نابينا او را ببيند؟ چون درآمد سلام كرد

و نام آن حضرت برد. گفتم: ابو جعفر اينجا نيست. گفت: دروغ مى گويى، اينجا ايستاده. گفتم: تو را چون معلوم شد؟ گفت: اثر نور وى بر رخسارم مى تابد و از آنجا بر دل من عكس مى اندازد.

و از آن جمله است كه ابن كثير از آن حضرت پرسيد كه حق مؤمن موحد بر خدا چيست؟ فرمود: حق مؤمن موحد نزد خداوند واحد آن است كه اگر گويد: اين درخت خرما را كه بيا، فى الحال به حكم ملك متعال بيايد. پس گفت: و اللّه به چشم خود ديدم كه آن درخت در حركت آمد. آن حضرت به آن درخت نگريست و فرمود: تو را نمى خوانم، قرار گير، فى الحال از حركت بازآمد.

و از آن جمله است كه ابو بصير مى گويد: زنى را تعليم قرآن مى كردم و گاهى با وى مزاح از روى رغبت مى نمودم. روزى نزد آن حضرت رفتم، با من عتاب كرد و فرمود: در خلوت ارتكاب گناه مكن. من توبه كردم.

و از آن جمله است كه محمّد مسلم نزد آن حضرت آمد و گفت: يا بن رسول اللّه! من

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:507

از اهل شامم و تولّا به حضرت شما دارم و از دشمنان شما بيزارم و پدرم- كه خدا بر او رحمت مكناد- تولّاى بنى اميه داشت و مرا به واسطه محبّت شما در عداد فرزندان نمى دانست و او را مال بسيار بود، بمرد و به غير از من حالا او را وارث نمانده و مالش اكنون در زير زمين پنهان مانده. آن حضرت فرمود: دوست مى دارى كه حال پدر بدانى و موضع مال معلوم نمايى؟ گفتم: آرى. پس آن حضرت نوشته اى به من

داد كه به فلان گورستان برو، مردى به اين صفت نزد تو آيد، اين نوشته به وى ده. چون به آن موضع رسيدم مردى به آن صفت نزد من رسيد، نامه بدادم ببوسيد و برخواند و بر سر و چشم خود ماليد و مرا گفت: اينجا باش! و برفت و زود بازآمد و سياهى را رسن در گردن كرده و زبانش از حرارت بيرون آمده و پيراهن سياه پوشيده آورد و گفت: اينك پدر تو. چون او را به آن حال بديدم پرسيدم: تو را چه چيز به اين بلا رسانيد؟ گفت: تولّاى بنى اميه و دشمنى تو به سبب تولّاى اهل البيت. بعد از آن گفت: مال من در فلان موضع مدفون است و آن مقدار يكصد و پنجاه هزار دينار است، پنجاه هزار نزد محمّد باقر- عليه السلام- بر و پشيمانى حال پدر بگو و باقى از آن تو است. محمّد مسلم مى گويد: من مال برداشتم و نزد آن حضرت رفتم و آن تحفه را نزد وى بگذاشتم. آن را بر فقرا قسمت نموده فرمود: او را به سبب پشيمانى از عداوت ما و فرستادن اين تحفه نزد ما نجات حاصل شد.

و از آن جمله است كه جابر جعفى مى گويد: به همراهى آن حضرت مى رفتم به دامن كوهى رسيديم، آنجا نزول كرديم، مرغى آمد و بر كنار محمل آن حضرت نشست، خواستم كه او را بگيرم، از اندرون محمل آواز آمد كه آن مرغ پناه به ما آورده و از جفاى ظالمى به شكايت آمده او را بگذار. آن مرغ گفت: يا بن رسول اللّه! مرا در اين شكاف كوه خانه اى است و

هر سال اينجا بچّه مى كنم. حال سه سال است كه هر سال مارى مى آيد و فرزندان مرا مى خورد و مرا از اين جهت به مرتبه هلاكت رسانيده. آن حضرت فرمود: من دعا كردم و هلاكت مار را از خدا طلبيدم. راوى مى گويد: چون از حج مراجعت نموديم آنجا مارى عظيم كشته ديدم و مرغان در آن آشيان به نشاط مشاهده

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:508

نمودم.

و از آن جمله است كه عكاشه مى گويد: نزد آن حضرت رفتم، ديدم پسرش جعفر را كه نزد وى برپا ايستاده، جوانى رسيده در كمال آراستگى. گفتم: چرا او را كدخدا نمى سازى؟ فرمود: زود باشد كه از بربر تاجران آيند و از ايشان كنيزكى بخرم و به وى دهم. چون روزى چند برآمد شنيدم كه تجار آنجا آمده اند، من به واسطه كثرت محبّت جعفر نزد آن حضرت رفتم و گفتم: تجار آمدند، بدره اى زر بود مهر بر آن نهاده فرمود:

اين را بردار و برو و به آنچه در اينجا است جاريه اى بخر و بيار. من رفتم و ديدم كه تجار جمله متاع را فروخته اند الّا كنيزكى مانده بيمار و ضعيف، او را قبول نمودم و قيمت وى پرسيدم. بعد از گفت و گوى بسيار گفت كه به هفتاد دينار كمتر نمى فروشم. من گفتم كه به آنچه در اين بدره است مى خرم، چون گشودم و شمردم هفتاد دينار بود نه بيش و نه كم. چون نزد آن حضرت آمدم و آوردم او را پرسيد چه نام دارى؟ گفت: حميده. آن حضرت فرمود: حميدة فى الدنيا و الآخرة. ديگر پرسيد كه بكرى يا نى؟ گفت: بكرم.

آن حضرت تبسّم نمود و فرمود: از دست اين طايفه

چون بكر ماندى؟ گفت: هرگاه قصد من مى كردند از غيب دستى پيدا مى گرديد و طپانچه اى محكم بر رخسارش مى كشيد و او را از من دفع مى كرد. بعد از آن دو سه روز برآمد، آن حضرت پسر خود جعفر را طلبيد و فرمود: اين جاريه را به خود گير، زود باشد كه از او فرزندى در وجود آيد كه بهترين اهل زمان باشد. پس از او حمل گرفته موسى كاظم [ع] متولّد شد.

و از آن جمله است كه عبد اللّه جعفى مى گويد كه به همراهى آن حضرت به سفرى مى رفتيم. به جايى رسيديم كه خلايق تشنه شدند و چهارپايان زبان از تشنگى بيرون كردند. مردمان گفتند: يا بن رسول اللّه! به فرياد رس. آن حضرت از شتر فرود آمد و قدمى چند برفت و بفرمود تا از موضعى قدرى ريگ واپس كردند، ديدند سنگى مربع پيدا شد، آن را برداشتند، آب صافى پديد آمده جمله سير آب شدند. از آنجا برفتيم به موضعى رسيديم، درختى خرما ديديم خشك شده. آن حضرت گفت: الهى! سيرآب كردى ما را، خرما نيز كرامت كن. فى الحال آن درخت سبز شد و خرم گرديد و خرما بار

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:509

آورد چندان كه همه خرما خورديم و سير گرديديم. اعرابى اى همراه بود، آهسته گفت:

من سحر مى دانم و اللّه كه سحرى چنين نديدم و نشنيدم. آن حضرت او را نزد خود خواند و گفت: اى اعرابى! اين سحر نيست و كهانت، اين اثر امامت است و نشانه ولايت كه از بركت اسم اعظم از پدران به ميراث گرفته ام و ايشان از پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- آموخته اند. اعرابى دست آن

حضرت ببوسيد و به صدق دل، اعتراف به ولايت آن حضرت نموده از گفته پشيمان گرديد.

و از آن جمله است كه ابى بصير مى گويد كه نزد آن حضرت آمدم و گفتم: مولايى و سيّدى! اگر ولاى من به حضرت شما ظاهر است ولايتى به من نما كه آن سبب زيادتى محبت و واسطه تضاعف مودّت به حضرت شما شود. آن حضرت دست بر چشم من نهاد و برداشت. به خدا سوگند كه جمعى را كه تولّاى بنى اميه داشتند، ايشان را به صورت آدميان مشاهده ننمودم. به خاطرم رسيد كه محبّت ايشان سبب نجات است و مزيد درجات. فرمود كه اى ابى بصير! دوستان خود را ضامن شدم به بهشت.

و از آن جمله است كه ابن عطا مى گويد: به واسطه كثرت اشتياق و بسيارى اخلاص كه به حضرت امام محمّد باقر- عليه السلام- داشتم از مكه متوجه مدينه شدم. در راه سرماى بسيار ديدم و جامه هاى من از باران تر گرديد، بعد از نيم شب به مدينه رسيدم.

با خود انديشيدم كه حلقه بر در زنم و گستاخى نموده خود را از سرما برهانم يا طريق ادب رعايت كنم و شب را به صباح رسانم. ناگاه از درون خانه آوازى شنيدم كه اى جاريه! زنجير از دروازه بردار و ابن عطا را كه سرما خورده و جامه هاى او از باران تر شده به خانه در آر.

و از آن جمله است كه ابن عطا مى گويد كه طواف خانه كعبه كردم و بعد از نيم شب به در خانه اى كه آن حضرت در آن استراحت نموده بود، رفتم. از درون خانه آواز آمد كه آن كس كه بيرون در خانه

است، در آيد.

مدت عمر آن حضرت پنجاه و هفت سال بود و در زمان هشام بن عبد الملك «1»

______________________________

(1)- هر سه نسخه: «ابراهيم وليد».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:510

شربت شهادت چشيده متوجه لقاى الهى گرديد.

گفتار در ذكر امام دين دار، و مدار دين احمد مختار، مقتداى مشارق و مغارب، امام بحق ناطق جعفر بن محمّد الصادق عليه التحية و الثناء

وى امام ششم است از ائمه اثنى عشر عليهم السلام. مادرش ام فروه دختر قاسم بن محمّد ابا بكر بود. آن حضرت خلايق را ارشاد مى فرمود و طريق مستقيم به گمراهان باديه ضلالت مى نمود و پيوسته مى فرمود: ما حجت خداييم بر خلقان و احكام حلال و حرام به بندگان مى رسانيم. و اين شيعه على- عليه السلام- كه امروز دست ولا در دامن آل عبا زده اند، مذهب و ملت خود را از طريق آن حضرت درست كرده اند و نجات خود را از متابعت ايشان مى دانند. كشف و كرامات آن حضرت بسيار است و خارق عادات بى شمار.

از آن جمله است كه ميان دو كس نزاع شد: يكى تولا به اهل بيت داشت و ايشان را تفضّل مى نمود و ديگرى به تولّاى بنو اميه منسوب بود و پيوسته آن گروه مكروه را مى ستود. هر دو نزديك ابو حنيفه رفتند و او را در آن دعوى حكم كردند. ابو حنيفه گفت: نزد كسى رويد كه بهترين خلق خدا است از روى حسب و نسب و پاكيزه ترين اولاد مصطفى است از ممر عزّت و ادب. گفتند: آن كس كيست؟ گفت: جعفر بن محمّد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام. پس هر دو نزد آن حضرت رفتند و مجلس بغايت عالى بود و او مردم را به حلال و حرام تعليم مى نمود.

بى آنكه ايشان سؤال كنند و مقصود خود بيان نمايند آن حضرت رو

به ناصبى كرد و گفت: مخالفان اهل بيت را نزد مطيعان خدا مرتبه اى نيست. بعد از آن متوجه شد به مولاى خود و فرمود: فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ؛ «1» دوستان مايند وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ؛ «2» اعداى ما.

و از آن جمله است كه ابى بصير مى گويد: من نزد امام جعفر صادق- عليه السلام- رفتم و در آن وقت جنب بودم. مرا فرمود: دعوى دوستى ما مى كنى و جنب به حضرت

______________________________

(1 و 2)- شورى 42/ 7.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:511

ما مى آيى؟ برخيز و غسل كن! من غسل كردم، چون به خدمت وى رسيدم و آنچه مى خواستم از او پرسيدم و جواب شنيدم در محل مراجعت مرا گفت: چون حمزه را ملاقات كنى سلام من برسان و بگو در فلان ماه و فلان روز وفات كنى. چون بازگرديدم به اندك زمان چنانچه فرموده بود وفاتش رسيد.

و از آن جمله است كه ابن ثعلب گفت: روزى از خانه بيرون آمدم و متوجه خدمت امام جعفر صادق- عليه السلام- شدم. جمعى را ديدم كه بيرون مى آيند در غايت صفا و نهايت لطافت و به مردمان آن زمان هيچ گونه شبيه نبودند و به يك بار از نظر من غايب شدند. مرا حيرت عجب پديد آمد. نزد آن حضرت رفتم و گفتم: يا بن رسول اللّه! قومى به اين صفت مشاهده نمودم. فرمود كه جمعى از ملائكه بودند كه مرا به صحبت خود مشرف كردند و حالا به زيارت جدّم حسين [ع] رفتند.

و از آن جمله است كه فضل بن عبد اللّه مى گويد: من به همراهى امام جعفر صادق- عليه السلام- در نواحى مكه مى رفتم، زنى و طفلى ديدم، هر دو مى گريستند كه

گاو ايشان مرده بود. آن حضرت متوجه ايشان شد. آن زن گفت: من و اين پسر صغير من به شير اين گاو به سر مى برديم و حالا ديگر چيزى نداريم. آن حضرت فرمود كه دوست مى دارى كه گاو تو را زنده گردانم؟ زن گفت: اى مرد! مزاح بگذار و دست از- مصيبت زدگان بدار. آن حضرت دعا كرد و نعلين خود بر آن گاو زد. آن گاو فى الحال برخاست.

آن زن گفت: تو كيستى كه مانند عيسى بن مريم- عليه السلام- مرده زنده مى سازى؟ آن حضرت از او درگذشت و پنهان شد.

و از آن جمله است كه داود بن كثير مى گويد كه ابو الخطاب دو كس را كه تولّا به اهل البيت مى كردند و تبرّا از بنى اميه، دشنام داد و ناسزا گفت. من نزد آن حضرت رفتم به خدا سوگند از آن مقوله هيچ سخنى نگفتم. فرمود كه اين ابو الخطاب دوستان ما را به محبت دشمنان ما دشنام مى دهد و سنت پدران خود را به عمل مى آورد.

و از آن جمله است كه [ابا عبد اللّه بلخى مى گويد:] «1» آن حضرت با جمعى به

______________________________

(1)- فقط در الف.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:512

سفرى مى رفت، به سر چاهى رسيد و گفت: اى عبد اللّه! ما را از اين چاه آب بده. گفتم:

يا بن رسول اللّه! آب در قعر چاه است و ما را دلوى و رسنى نيست. آن حضرت به جانب آن چاه آمد و فرمود: اى چاه! اگر مطيع به حكم خدايى ما را آب كرامت نما. من ديدم به چشم خود كه آب به جوش آمد و بر سر چاه رسيد، آب برداشتيم و سير آب شديم

و آب بازگرديد تا به مقام خود رسيد.

و از آن جمله است كه آن حضرت به درخت خرمايى رسيد و از اطراف و جوانب خود مردم بسيار ديد، آنجا بايستاد و گفت: اى درخت خرما! اگر مى شنوى آنچه مى گويم به حق خدا كه ما را خرما ده از آنچه خداى تعالى در تو وديعت نهاده. پس خرما از آن درخت به زمين مى ريخت و ما برداشته مى خورديم تا جمله سير خرما شديم.

و از آن جمله است كه ابى بصير مى گويد: در طواف بوديم در خدمت امام جعفر صادق- عليه السلام- و كثرت بسيار بود از مردم متفرقه، و مواليان بنى اميه از اهل نفاق بسيار بودند و مواليان اهل البيت طريقه وفاق مرعى نمى داشتند. مرا از حال مخالفان و مآل دوستان چيزى در دل گذشت. امام مرا گفت: آن جماعت در حقيقت خوكان و سگانند و گاوان و خرانند كه به اين صورت برآمده اند. گفتم: يا بن رسول اللّه! ايشان را به صفت قالب ايشان به من بنما. آن حضرت لب بجنبانيد و دست بر چشم من كشيد، آن جماعت مخالفان را به آن صورت [هاى] مختلفه ديدم، ديگر باره دست بر چشم من نهاد، آن جماعت را به حال اوّل ديدم.

و از آن جمله است كه هارون مى گويد: يكى از مواليان امام جعفر صادق- عليه السلام- از مردم دامنه كوه، تحفه اى چند آورد. آن حضرت همه را قبول نمود الّا قدرى قديد بود كه فرمود برداريد و آن را طعمه سگان سازيد. آن مرد گفت: اى امام! خدا مى داند كه من اين را از مرد مسلمان خريدم و قيمت آن را به تمام بدادم

و تحفه به جهت شما بياوردم. فرمود: او را به گوشه خانه بريد و بپوشيد و گوش فرا داريد تا از او چه مى شنويد. آن چنان كردند. آواز آمد كه مرا زكى نكرده اند و من حرامم.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:513

و از آن جمله است كه زيد مى گويد: من نزد آن حضرت رفتم و گفتم: يا بن رسول اللّه! من از اين آيت كه فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ «1» خبر مى دهد، متعجبم. فرمود: اراده دارى كه به تو بنمايم. گفتم: آرى. فرياد برداشت و فرمود: يا غراب! يا باز! يا طاوس! يا حمامه! فى الحال اين مرغان همه حاضر شدند. بفرمود تا همه را كشتند و پاره پاره كردند و به هم بر آميختند و به خدا سوگند كه خون مرغان بر دست و پا و كارد و زمين آلوده بود كه آن حضرت يكان يكان را بخواند. ديدم اعضاى هر يك به جاى خود رفتند و به همديگر پيوستند و مثل اوّل گرديدند.

و از آن جمله است كه سعد بن ابراهيم مى گويد: با جمعى بودم و هر يك از ولايت اهل البيت سخنى بازمى نموديم. يكى از منكران آنجا حاضر بود، گفت: من بسيار سخنان شنيده ام اما هيچ نديده ام. ناگاه ديدم كه امام جعفر صادق [ع] به آنجا رسيد.

بعضى ماهى نمك سوده آوردند. آن حضرت به آن مرد نگريست و گفت: هيچ مى خواهى كه چيزى از ولايت ما مشاهده كنى؟ گفت: آرى. آن حضرت آن ماهى را از آن مرد گرفت و دست خود بر وى ماليد. فى الحال تازه گرديد و در حركت آمد. آن حضرت دست مبارك بر زمين زد، دجله پديد آمد، آن ماهى خود

را در آنجا افكند و برفت.

و از آن جمله است كه عبد اللّه سنان مى گويد: روزى از آن حضرت صفت كوثر پرسيدم. آن حضرت وصفش نمود. به خاطرم گذشت كه من آن حوض را توانم ديد و مرا نصيب گردد يا نى؟ فى الحال آن حضرت اظهار ما فى الضمير من كرد و فرمود كه مى خواهى كه آن را ببينى و از آنجا آب بياشامى؟ گفتم: آرى. دست مرا گرفت و از مدينه بيرون برد و در صحرا درآورد. پس چشمم را بپوشانيد و پاى مبارك بر زمين ماليد و فرمود: نگاه كن. جويى ديدم كه كنارش پديد نبود، از يك جانب آب صافى و از جانب ديگر شير در غايت شفّافى و در ميان هر دو شير و آب، آبى بود چون ياقوت احمر و برّ كنار آن جو، درختان بود كه مثل آن نديده بودم و كنيزكان ديده در غايت صفا و نهايت

______________________________

(1)- سوره 2/ 260.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:514

لطافت، جامه هاى حرير پوشيده و در دست هر يكى قدحى بود و از آنجا آب بر مى داشتند و به آن حضرت مى دادند. يك قدح آب به من داد، بنوشيدم، خوشبوى تر از مشك و گلاب و شيرين تر از قند و عسل. بعد از آن فرمود: چشم بر هم بنه. چون چشم بر هم نهادم و گشودم در صحرايى كه اوّل بودم خود را يافتم.

و از آن جمله است كه منصور آن حضرت را نزد خود خواند و گفت: از مردم مال مى ستانى و به جهت حكومت از خلق بيعت براى خود مى گيرى؟ آن حضرت فرمود:

نه از خلق مال مى گيرم و نه از مردم بيعت مى ستانم. يكى

از آن مردم كه نزد منصور بودند بر طبق دعوى منصور گواهى داد. حضرت امام فرمود: سوگند مى خورى؟ گفت:

آرى و خواست سوگند بخورد. آن حضرت فرمود: من تو را به دو كلمه سوگند دهم اگر دروغ گويى همين ساعت بميرى. منصور گفت: سوگندش ده! آن حضرت فرمود كه بگو: از حول و قوه الهى بيزارم و به حول و قوه خود رجوع دارم. آن بدبخت لحظه اى توقف كرد و آن عبارت را بگفت، در حال رنگش متغير گرديد و بمرد.

و از آن جمله است كه ابى بصير مى گويد كه داود بن على شخصى معلى را نزد خود طلبيد و از او پرسيد كه تولّا به كه دارى؟ گفت: به اهل البيت. پرسيد كه تبرّا از چه كس دارى؟ گفت: از اعداى ايشان. داود اين سخن را به كنايت برداشت و او را شهيد گردانيد و بر دارش كشيد. چون اين خبر به سمع اشرف آن حضرت- عليه السلام- رسيد، به حضور وى آمد و پرسيد كه او را چرا كشتى و مال و عيال او را ضايع كردى؟

گفت: او را نكشتم و از اين نيز خبر ندارم. فرمود: من امشب خدا را به اسم المنتقم بخوانم و در حق تو نفرين كنم. داود گفت: من از نفرين تو نمى ترسم. چون از شب پاره اى بگذشت مناجات به قاضى الحاجات كرد و گفت: الهى! تيرى از تيرهاى غيب بر وى زن و دل او را چاك گردان. همين لحظه از جانب خانه وى آواز آمد كه داود بن على بمرد. چون اين خبر به سمع آن حضرت رسيد رخساره خود بر زمين ماليد و گفت:

شكرا للمجيب المضطرّ.

و

از آن جمله است كه آن حضرت با جمعى به موضعى مى رفتند. در راه گرگى پيش

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:515

آمد، خواستند كه او را به ضرب تير بكشند. آن حضرت فرمود: دست از او بداريد. پس آن گرگ نزد آن حضرت آمد، سر بالا كرد و در گوش وى سخنى گفت. آن حضرت نيز شبيه به آواز وى سخنى فرمود و او برفت. سپس حضرت فرمود كه اين گرگ آمده و استدعا نموده كه در عقب اين پشته جفت من حامله است و درمانده دعا كن كه به آسانى وضع حمل او شود و آن پسر باشد. آن حضرت دعا موافق مدعاى او نمود، به اجابت مقرون شد.

و از آن جمله است كه معلى مى گويد: من از ولايت فارس به مكه رفتم و بعد از مراجعت خبر گرفتم كه در فارس وبا شده و در همه بلاد مردم بسيار مردند. مراغم و اندوه بى حد بود. برخاستم و به خدمت آن حضرت رفتم كه احوال خود گويم. چون نزد وى رسيدم فرمود: به جهت فرزندان و كسان خود بغايت متألمى، ايشان به صحت اند و هيچ كس از اهل بيت تو نمرده اند. من در دل گذرانيدم كه اين سخن راست باشد يا نه؟

فى الحال از ضمير من اعلام نمود و فرمود: مى خواهى كه ايشان را ببينى؟ گفتم: آرى.

فرمود: چشم بر هم نه و بازپس نگر. چنان كردم، خانه خود را در فارس بديدم و تمامى اهل و عيال را در آنجا مشاهده نمودم. ديگر باره فرمود: چشم بر هم نه و بگشا. چنان كردم، آنجا بودم كه بودم و آنچه به نظرم درآمد غايب گرديد.

و از آن جمله است

كه عبد اللّه ابى ليلى گفت: [ابو] جعفر دوانقى از سرهنگان خود جمعى را فرستاد و امام جعفر صادق- عليه السلام- را نزد خود طلبيد و گفت: من او را مى كشم و اين زمين را از خون او آب مى دهم، خدا مرا نيامرزد اگر او را نكشم و مقتداى شيعه را هلاك نگردانم! در اين محل سرهنگان درآمدند و او را درآوردند و آن حضرت لب مى جنبانيد. جعفر نگريست و بى اختيار بر جست و قدمى چند استقبال نمود و گفت: مرحبا! مرحبا! يا بن رسول اللّه! و او را به تعظيم تمام به مقام خود بنشاند و صحبت از روى عزّت بداشت و او را عذر خواهى نموده روان گردانيد. مردم گفتند:

يا بن رسول اللّه! او قصد كشتن تو داشت، چه كردى كه دست از تو بداشت؟ فرمود:

خدا را ياد كردم و اسم اعظم خواندم و بر خود دميدم، از وى خلاص گرديدم. گفتم:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:516

يا بن رسول اللّه! جان من فداى تو باد! من از وى ترسانم مرا نيز تعليم فرما تا من نيز در وقت بلا بخوانم و خلاص شوم. فرمود: ما شاء اللّه ما شاء اللّه لا يأتى بالخير الّا اللّه ما شاء اللّه ما شاء اللّه لا يصرف السّوء الّا اللّه ما شاء اللّه ما شاء اللّه كلّ نعمة فمن اللّه ما شاء اللّه ما شاء اللّه لا حول و لا قوّة الّا باللّه. به خدا سوگند كه در چندين محنت و بلا بخواندم و خلاص گرديدم.

و از آن جمله است كه اسماعيل انصارى مى گويد: من در خدمت آن حضرت بودم و ايشان با خواص خود براى خود ترتيب طعام

مى داد و يكى از ملازمان را به جهت آب زمزم فرستاد. غلام دير آمد و آب نياورد. از سبب دير آمدن و آب نياوردن از غلام پرسيد. غلام گفت: صاحب زمزم مرا آب نداد و گفت: [خداوند] اهل عراق را از مولاى تو خلاص دهاد. آن حضرت كلمه اى چند بر زبان راند و فرمود: خداوند تعالى او را هلاك گردانيد و خلايق را از جفاى او برهانيد، و مرا به جهت آب فرستاد. چون به كنار زمزم رسيدم ديدم آن ملعون مرده و خلقى به تماشا بر او جمع شده اند. من آب برداشتم و متوجه خدمت آن حضرت شدم.

... و از آن جمله است كه ابن ورقى مى گويد از مكّه دو برادر بيرون آمدند و به مدينه متوجه زيارت امام جعفر- عليه السلام- شدند. در راه تشنگى بر يكى غلبه كرد و بمرد.

برادر ديگر دست مناجات به حضرت قاضى الحاجات برداشت و گفت: الهى! به حرمت پيغمبر و به حرمت على و اولادش- تا به امام جعفر- عليه السلام- نام برد- و از درماندگى و تنهايى خود شمه اى بازگفت. او عقب خود آوازى شنيد كه اى درويش! از عواطف ربانى و از لطايف مواهب سبحانى، مرهم راحت از دار الشفاى عنايت الهى رسيد. بازپس نگريست. مردى را ديد كه به مجرد ديدارش دل او روشن گرديد. فرمود:

اين چوب را بردار و نزد دماغ برادر خود بدار. من چنان كردم، عطسه اى زده زنده گرديد و آن مرد از نظر من غايب شد. چون ما هر دو به مدينه رسيديم و به خدمت امام جعفر- عليه السلام- مشرف گرديديم بعد از طلب نمودن چوب و معذرت گفتن

ما از فراموشى آن چوب، احوال ما را به تمام بيان فرمود كه آن شب كه شما را آن صورت دست داد و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:517

تو مناجات مى كردى برادرم خضر با من بود من آن چوب را به وى داده نزد شما فرستادم و حالا آن چوب نزد من است، آن را بيرون آورد و به ما نمود.

و از آن جمله است كه يكى از دوستان مخلص و ياران خالص آن حضرت كه او را عبد الرحمن گفتندى مى گويد: به همراهى آن حضرت به تماشاى صحرا رفتم و به جهت نشاط و انبساط از هر جانب سخنى مى گفتم و من دراهمى چند داشتم و از روى فراغت خاطر هر لحظه آن را مى شمردم و اظهار بشاشت و فرح مى كردم. در اين محل به خاطرم رسيد كه چيزى از آن مال به آن حضرت دهم و او را روزى چند از اين محنت برهانم. در من تيز تيز نگريست و فرمود: سنگريزه بيار! آوردم. آن حضرت آن را از من گرفت و در دامن من ريخت، همه دانه هاى قيمتى شده بود. بعد از آن فرمود: ما را به متاع دنيا احتياج نيست. گفتم: يا بن رسول اللّه! در ولايت تو شكى ندارم اما از حضرت تو التماس دارم كه بفرمايى كه سزاوار امام چيست؟ فرمود كه اگر اين كوه را گويد بيا فرمان وى برد. به خدا سوگند كه ديدم آن كوه را كه به جنبش درآمد و حركت به جانب وى نمود. آن حضرت فرمود: تو را نمى خواهم، بايست! پس كوه باز به جاى خود قرار گرفت.

و از آن جمله است كه منصور دوانقى از

كرامات امام جعفر صادق- عليه السلام- در تاب بود و نزد خواص از اين معنى اضطراب مى نمود. ربيع كه از ندماى وى بود انديشه كرد كه آن غم از دل منصور بردارد و داغ ملال بر سينه بى كينه آن حضرت بگذارد. چهل تن از سحره بابل را كه آن علم به ميراث از سحره فرعون گرفته بودند حاضر گردانيد و گفت: اگر امام جعفر صادق- عليه السلام- را در مجلس خليفه به علم سحر و شعبده شرمنده كنيد، هر يك از شما را چندان عطا دهد كه شما را بعد از فوت احتياج نماند.

آن جماعت به التفات منصور و به اميد مال، طرح سحر افكندند و بساط ساحرى بگسترانيدند و هر يك از ايشان صورت سباع ترتيب دادند و در جوف وى قدرى سيماب ريخته به عمل شعبده متحرك گردانيدند كه حاضران ندانستند كه مصنوعات منصور، سحر است. پس منصور بر جايى رفيع بنشست و سرهنگان را به احضار امام

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:518

- عليه السلام- امر فرمود. آن حضرت چون به مجلس درآمد و از افعال سحره و اقوال منصور واقف گرديد فرمود: اى قوم! من حجت آن خدايم كه سحر پدران شما را در نظر فرعون باطل گردانيد. منصور آن سخن را به كنايت برداشت و از خجالت سر در پيش افكنده بالا بر نداشت. حضرت امام جعفر صادق- عليه السلام- فرمود: اى صورتها! به حكم خدا هر يكى از شما صاحب خود را بگيريد و فرو بريد. آن صورتها به حكم خدا هر يك به جانب صاحب خود نهيب بردند و او را گرفتند و در لحظه فرو بردند. چون منصور آن حال

بديد بيهوش گرديد، چون به هوش آمد گفت: يا بن رسول اللّه! توبه كردم! مرا عفو كن و از كرده من در گذر و اى سيّد و مولاى من! سباع را امر فرما كه آن مردمان را رد كنند. امام- عليه السلام- فرمود: هيهات! هيهات! اين خيالى باطل است و آرزويى بغايت بى حاصل، عصاى موسى- عليه السلام- سحره فرعون را رد نكرد، چگونه تواند بود كه سباع آنان، اينان را رد كند؟!

و از آن جمله است كه على بن حمزه مى گويد: به همراهى آن حضرت به سفر مكّه مى رفتم، درختى خرما ديدم خشك شده. يكى گفت: يا بن رسول اللّه! اين موضعى است كه اصحاب رسول در زمان آن سرور تا زمان خلافت امير المؤمنين حيدر اينجا نزول و ارتحال مى نمودند و رطب تناول مى كردند. امام- عليه السلام- كلمه اى بر زبان راند. فى الحال آن درخت سبز گرديد و خوشه خرماى رسيده به ظهور رسانيد. حضرت صادق- عليه السلام- فرمود: بسم اللّه بگوييد و خرما تناول كنيد. مردم خرما خوردند و گفتند: و اللّه كه خرمايى از اين بهتر نخورده ايم. يكى از حاضران گفت: من در ميان ساحران بزرگ شده ام جادويى به اين عظمت نديدم! امام- عليه السلام- فرمود: اى كاذب! اين رشحه نبوّت است و نشئه امامت و ولايت. اين اثر اسم اعظم است نه ميراث سحر و كهانت، و من از هر دو بيزارم و چون ولايت ما را كه از خواص اسم اعظم است قبول ندارى، اگر خواهى تو را سگ گردانم. آن لعين از بسيارى عناد و كين گفت:

اگر توانى چنان كن. حضرت صادق- عليه السلام- اسم اعظم را وسيله گردانيد

در حال آن لعين سگ گرديد. او را به زجر از آنجا براندند. چون خوارى خود را بديد و در ميان

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:519

قوم و قبيله خود به آن رسوايى رسيد، نزد آن حضرت آمد و در خاك غلطيد تا آن حضرت رحم فرموده دعا كرد و به صورت اصلى بازآمد و گفت: يا بن رسول اللّه! توبه كردم و اعتراف به امامت و ولايت تو نمودم.

و از آن جمله است كه ملك هند به جهت آن حضرت عددى چند از نفايس اقمشه و مبلغى زر و نقره و جاريه اى بغايت زيبا از روى صباحت و بى نهايت پاكيزه لقا از ممر ملاحت فرستاد. آن حضرت جمله را قبول نمود و كنيزك را رد فرمود. آن مرد الحاح بسيار كرد كه جاريه را هم قبول فرماييد. آن حضرت گفت: اى ملعون! با اين جاريه خيانت كردى، اگر قبول ندارى اين پوستين را كه دربردارى به سخن در آرم و بر تو گواهى دهد كه چنين عملى كرده اى. بعد از آن گفت: اى پوستين! به حكم خداوند آسمان و زمين گواهى ده به آنچه از اين زن و مرد ديده اى. آواز برآمد كه اين مرد با اين زن در بالاى من خيانت كرده است. القصه قاصد بازگرديد و كنيزك را به ملك هند رسانيد. آن پادشاه با دانش و آن شهريار با عقل و بينش در آن انديشه بود كه حضرت امام را چه بر آن داشت كه جاريه را رد فرمود؟ آخر به هر بهانه كه بود صورت خيانت را معلوم نمود و بعد از آن هر دو را به سرهنگان سپرده به قتل ايشان امر

فرمود.

و از آن جمله است كه منصور مى گويد: من با زوجه خود صحبت داشتم و از خانه بيرون آمده متوجه حمام شدم. جمعى را ديدم كه به خدمت آن حضرت مى روند، با ايشان موافقت نموده به مجلس آن حضرت درآمدم. فى الحال در من تيز نگريست و فرمود: نزد انبيا و اوليا، جنب رفتن روا نيست. من از آنجا بيرون آمدم و غسل كردم و توبه نمودم كه من بعد جنب به خدمت آن حضرت نروم. چون به مجلس ايشان رسيدم به من لطف نمود و فرمود: توبه كردى و غسل به جاى آوردى، آن هر دو به درگاه الهى مقبول شد.

و از آن جمله است كه ابن على مى گويد: زنى آمد و از درشتى و زشتى اقوال و افعال شوهر شكايت كرد. آن حضرت فرمود كه سه روز ديگر تحمل كن كه خلاص مى شوى.

بعد از سه روز او را ديدم به حضور آن حضرت آمد. حالش از او پرسيدم. گفت: از دفن

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:520

وى فارغ شدم و از محنت او خلاص گرديدم. آثار احمدى، استرآبادى 520 گفتار در ذكر امام دين دار، و مدار دين احمد مختار، مقتداى مشارق و مغارب، امام بحق ناطق جعفر بن محمد الصادق عليه التحية و الثناء ..... ص : 510

از آن جمله است كه ابن عبد اللّه مى گويد: من از خويشان نزديك خود زن بردم و او را با جمعى از متعلقان او به خانه آورده خدمت مى كردم و مطالب ايشان را به حصول موصول مى گردانيدم اما آزار من مى كردند و مرا از خود مى رنجانيدند. نزد آن حضرت رفتم و گفتم: زوجه خود را طلاق مى دهم، فرمود:

صبر كن! يك سال تحمل نمودم و بازآمدم و خواستم كه از اهل بيت خود شكايت كنم. فرمود: صبر كن! رفتم و در سال سيوم آمد و از جور و جفاى ايشان نزد آن حضرت شمه اى تقرير كردم. فرمود: اندك روز ديگر صبر كن. هنوز سال به نصف نرسيده بود كه زوجه و باقى خويشان از دنيا رحلت نمودند. نزد آن حضرت رفتم و پيش از آنكه آغاز سخن كنم فرمود: خلاص گرديدى از خويشان و از جفاى ايشان؟

[و از آن جمله است كه مفضل مى گويد كه من به نزد يكى از منكران آن حضرت مى رفتم. مرا گفت: اگر مولاى تو امام مفترض الطاعه باشد كرامات و خارق عادات ظاهر سازد. چون قدمى چند رفتم گفت: شنيدم كه جدش على بن ابى طالب با حضرت پيغمبر دعوى مى نمود و از اين جهت گاهگاهى او را سايه نبود. چون به در خانه آن حضرت رسيديم بى آنكه آواز دهم يا حلقه بر در زنم از درون خانه آواز آمد كه فلان و فلان درآييد. چون به خانه درآمديم، ديديم در صحن سرا بر پا ايستاده با وجود آفتاب، سايه نداشت. در ما نگريست و لب شيرين كرده گفت: ما حجت خداييم بر خلقان و از پرتو مشكاة على بن ابى طالب راهنماييم به گمراهان] «1».

و از آن جمله است كه شعيب مى گويد كه من صد دينار تحفه برداشتم و به واسطه بسيارى اخلاص و محبت كه به آن حضرت داشتم آن مبلغ را كم انگاشته بى اجازت برادر از مال او مبلغ دويست دينار برداشتم و جمله سيصد دينار را در بدره اى كرده نزد آن حضرت بگذاشتم. سر

بدره را گشود و دست برده مقدارى را برداشت و باقى را در آن بدره بگذاشت و فرمود از همانجا كه برداشتى بگذار. به خدا سوگند كه همان

______________________________

(1)- فقط در الف.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:521

دويست دينار برادرم بود كه بگذاشت، من برداشتم و به محل خود بازبردم.

و از آن جمله است كه بعضى از دوستان به واسطه بسيارى مشاهده كرامات و خارق عادات به يكديگر گفتند: اين مرد را از الوهيت نصيبى هست. چون نزد وى رفتيم وضو مى ساخت، در ما نگريست و فرمود: دوستى ما به درگاه خدا موجب نجات عقبى است اما افراط محبت موجب ندامت است، ما بنده ايم از بندگان خدا و مخلوقيم از مخلوقات حضرت خداى تعالى.

و از آن جمله است كه آن حضرت فرمود به لقاى پروردگار خود آرزومندم و در اين ماه رجب يا شوّال- على اختلاف الاقوال- به سفر آخرت متوجّه مى شوم و از زندان سراى دنيا به فضاى دلگشاى جنة المأوى به اجابت دعوت وَ اللَّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ «1»

توجه خواهم نمود، بعد از آنكه اعداى دغا مرا زهر داده باشند و لباس سعادت شهادت پوشانيده. راوى گويد: و اللّه چنان بود كه آن حضرت فرمود.

گويند عمر آن حضرت شصت و پنج سال بود. در زمان منصور در ماه مذكور به زهر مقتول گرديد. مردم به جهت موضع قبرش متردد بودند آوازى شنيدند و كسى را نمى ديدند كه اين بنده صالح را برداريد و به نزديك پدر و جدش به خاك سپاريد.

گفتار در ذكر امام بحق عالم موسى الكاظم عليه السلام

آن حضرت امام هفتم است از ائمه اثنى عشر. پاكيزه ترين ذوات بود از روى نسب و برگزيده ترين مخلوقات است از روى حسب. مظهر تخلّقوا باخلاق

اللّه، منشأ بضعة من رسول اللّه، غرّه صبح سعادت و ايمان، لمعه صاحب سرّ هَلْ أَتى عَلَى الْإِنْسانِ «2». بيت:

زبان را چه يارا كه گويد از اوسخن را چه گنجايش نعت او آن حضرت را فرزندان بسيار بود و جمله از جفاى جفاكاران به اطراف عالم رفتند و

______________________________

(1)- يونس 10/ 25.

(2)- انسان 76/ 1.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:522

از بسيارى شرف و فضيلت كه ايشان را بود حسودان حسد بردند و همه را در اطراف عالم به درجه شهادت رسانيدند. و آن حضرت را «كاظم» از آن سبب گفتندى كه خشم بسيار فرو خوردى و تحمل ظلم ظالمان بى حد كردى. يكى از فرزندان عمر بن الخطاب هرگاه آن حضرت را بديدى پدرش را ناسزا گفتى. حضرت امام موسى- عليه السلام- تحمل نموده از آنجا گذشتى. مواليان و چاكران آن حضرت گفتند: يا بن رسول اللّه! اجازت فرما تا او را بكشيم يا ادب بليغ كنيم. فرمود: صبر كنيد و تحمل نماييد كه من او را ادبى بليغ مى كنم و زبانش را كوتاه مى سازم. پس سيصد دينار برگرفت و او را در كوچه اى تنها يافت. چون آن حضرت را بديد خواست كه زبان به هرزه دراز كند، آن حضرت آن مبلغ را به وى داد و گفت: پدران مرا دشنام مده و هر چه تو را به خاطر مى رسد مرا بدان بخوان و بدان كه به خداى سوگند كه از تو نرنجم و از گفتار ناهموار تو درگذرم. پس ابن الخطاب شرمنده شد و گفت: گواهى مى دهم كه تو از اهل بيت پيغمبرى و معدن حلمى. بعد از آن هر جا كه آن حضرت را بديدى شرايط تعظيم

و لوازم تكريم مرعى داشتى.

خارق عادات و كرامات آن حضرت بى نهايت است، از آن جمله است كه:

حميد طوسى مى گويد كه آن حضرت را هارون الرشيد در زندان حبس فرمود و مرا گفت كه او را در زندان بكشم. آنجا رسيدم، وقت نماز بود و او به طاعت مشغول بود، دو شير ديدم يكى از جانب راست و ديگرى از جانب چپ وى ايستاده اند. از آن ترسيدم و نزد رشيد آمده او را از آن حال واقف گردانيدم. باور نداشت. تنى چند از معتمدان به همراهى من مقرر داشت تا آمديم و آن دو شير را ديديم و رشيد را از آن حال آگاه گردانيديم. پس گفت: اين سر را پنهان داريد و الّا شما را بكشم. بعد از مرگ رشيد اين قضيه فاش گرديد.

و از آن جمله است كه احمد حلال مى گويد كه يكى حضرت امام موسى- عليه السلام- را غيبت مى كرد و حرفهاى بى ادبانه مى گفت من به واسطه تولّا به حضرت امام موسى- عليه السلام- و تبرّا از اعداى وى در دل گذرانيدم كه وى را بكشم. خنجر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:523

برداشتم و در گوشه اى كه محل عبور او بود، بايستادم و انتظارش مى بردم. يكى آنجا رسيد و رقعه آن حضرت به من رسانيد، نوشته بود كه من او را بحل كردم و مهمش را به كافى المهمات افكندم، او به تقدير ملك قدير كشته خواهد شد. بعد از دو سه روز او را عقربى گزيد و اعضايش از يكديگر بدريد.

و از آن جمله است كه ابن منصور مى گويد كه رشيد حضرت امام موسى- عليه السلام- را به خشم پيش خود خواند به قصد آنكه

هلاكش گرداند. موسى بن جعفر- عليه السلام- از انديشه آن ستمگر واقف گرديد و عصايى را كه داشت بجنبانيد، ثعبانى گرديد. رشيد بعد از ملاحظه آن كرامت بغايت بترسيد و در مقام اعتذار درآمد و بعد از عذر خواهى او را بازگردانيد.

و از آن جمله است كه عبد اللّه مغيره روايت كرده كه آن حضرت طواف خانه كعبه نموده به گوشه اى بيرون رفت. ديد زنى با دو كودك مى گريند و مى زارند. پرسيد كه اين گريه شما را سبب چيست و اين زارى و بى قرارى براى كيست؟ گفت: گاوى داشتم كه مرا و فرزندان مرا شير مى داد و كفاف معيشت ما بود، اينجا بمرد و ما بيچاره شده ايم.

آن حضرت دو ركعت نماز بكرد و روى نياز به حضرت بى نياز آورد و پاى خود بر آن گاو مرده زد. فى الحال متحرك گرديد و برخاست. آن زن آواز بركشيد كه اينك عيسى بن مريم- عليه السلام- ظاهر گرديد. حضرت امام موسى- عليه السلام- خود را در ميان مردمان افكند و برفت.

و از آن جمله است كه على بن مسيّب مى گويد: مرا و حضرت امام موسى- عليه السلام- را رشيد از مدينه به بغداد برده در زندان محبوس گردانيد. هرگز او را غمناك و متألّم نديدم و خالى از طاعت و عبادت مشاهده ننمودم و من آرزوى فرزندان، بسيار داشتم و آن را از آن حضرت پنهان مى داشتم. فرمود: اى على! آرزوى فرزندان بسيار دارى، برخيز و دست به من ده و هر دو چشم بر هم بنه. قدمى چند برفت و فرمود:

چشم بگشا. چون چشم گشادم خود را در روضه شهداء در كربلا ديدم و شرايط طواف

آن روضه در خدمت آن حضرت به جاى آوردم. ديگر فرمود: چشم بر هم نه و بگشا.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:524

ديدم در روضه سرور اولياء على مرتضى- عليه السلام- بودم. بعد از شرايط زيارت و لوازم مناجات به حضرت عزّت فرمود: چشم بر هم نه و بگشا. خود را در روضه مقدس و تربت اقدس حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- ديدم. بعد از آنكه زيارت آن حضرت كردم مرا فرمود كه برخيز و به خانه خود برو و بعد از ملاقات اهل بيت خود نزد من اينجا بيا. من به خانه درآمدم و همه را بديدم و بعد از تفحّص احوال وصيّت كردم و به خدمت آن حضرت در آن روضه معلى درآمدم. فرمود: چشم بر هم نه. گمان من چنان بود كه دو سه قدم بيش نرفته باشد. فرمود كه چشم بگشا چشم گشودم، خود را و آن حضرت را در زندان ديدم.

و از آن جمله است كه على يقطين مى گويد: روزى رشيد درّاعه اى به من بخشيد مزيّن به طلا و اطرافش مرصّع به دانه ها. آن را با دراهمى چند به حضرت امام موسى- عليه السلام- فرستادم. بعد از نه ماه از نزد رشيد به خانه آمدم، ديدم شخصى بر در خانه ايستاده بود و همان درّاعه در دست و نامه آن حضرت به من تسليم نمود، نوشته بود كه تو را به اين درّاعه احتياج تمام است. من آن درّاعه را در صندوق مرصّع نهادم و قفلى از طلا بر وى زدم. در اين محل يكى از سرهنگان خليفه رسيد و مرا به حضور او طلبيد. چون او را بغايت متغير ديدم

از بسيارى خشم و غضبش بر جان خود ترسيدم.

رشيد گفت: فلان درّاعه را كه به تو بخشيده بودم چه كردى و به كه بخشيدى؟ گفتم: در خانه دارم و چون تواند بود كه آن را به كسى بخشم؟ فرمود: حاضر ساز. برخاستم، مرا نگذاشت، خادم خود را فرستادم و صندوق را به حضور وى آوردم و دست به كيسه اى كرده كليد آن بيرون كرده قفل را گشوده درّاعه را از آنجا بيرون و در جامه زيبا پيچيده نزد وى نهادم. مشام حاضران از رايحه مشك و گلاب معطر گرديد. رشيد ساعتى سر در پيش افكند و از خشم بيرون آمده رو به ابن عمر كرد و گفت: غمازى على كردى كه آن درّاعه بن موسى به جعفر فرستاده. من بعد ديگر غمازى مكن. پس آن درّاعه با پنجاه هزار دينار به وى داد. آنگاه على آن جمله را به نزد امام موسى- عليه السلام- فرستاد.

و از آن جمله است كه على مذكور مى گويد كه هارون به خاصان و نديمان خود گفت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:525

كسى ندارم كه با امام موسى- عليه السلام- مناظره كند و او را به حضور من شرمنده سازد. مشعبدى گفت: من آرزوى تو بر آرم و موسى را نزد تو شرمنده كرده حاضران را به خنده در آرم. هارون او را بنواخت و به مال دنيا از احتياج مستغنى ساخت. روزى ديگر هارون، امام موسى- عليه السلام- را نزد خود حاضر گردانيد و بساط ضيافت بگسترانيد. حضرت امام- عليه السلام- دست دراز كرد كه طعام از كاسه بردارد. آن مشعبد عملى نمود كه طعام بالا رفت. هارون و حاضران به خنده آمدند.

در آن مجلس تكيه اى بود و بر آن صورت شيرى مصور بود. آن حضرت اشارت به آن صورت كرد و گفت: به اذن خدا بگير اين دشمن خدا را و بخور. فى الحال شير او را نزد خود كشيد و فرو برد. ديگر فرمود كه به جاى خود برو، همانجا رفت و همان صورت گرديد. هارون حيران شد و از آن كرده بغايت پشيمان شد اما هيچ فايده نداد.

و از آن جمله است كه ابن حمزه مى گويد كه آن حضرت روزى به راهى مى رفت ديد كاروان گذشته و يكى از ايشان مانده سبب آنكه درازگوش گوش او مرده. آن حضرت از حال او پرسيد، گفت: چه مى پرسى از حال من تنها مانده و مركبم مرده و بارم اينجا ريخته و كاروان گذشته؟ بيت:

نه پاى رفتن و نه جاى ماندن مبادا كار كس زين گونه مشكل پس آن حضرت فرمود: من افسونى مى دانم و به حكم خدا درازگوش گوش تو را زنده كردن مى توانم. او گفت: با من غريب و تنها و به چنين محنت و الم مبتلا روا باشد كه استهزا كنى؟ آن حضرت نزد درازگوش گوش آمد و دعا به حضرت حق تعالى كرد و چيزى بر وى زد كه برخيز به حكم خدا. فى الحال درازگوش گوش بر جست، آن حضرت فرمود: باربر نه و برو بر اثر كاروان.

و از آن جمله است كه شقيق بلخى مى گويد: سالى به حج مى رفتم. چون به قادسيه رسيدم جوانى ديدم جامه پشمين پوشيده و در گوشه اى تنها نشسته. گفتم: اين مرد مى خواهد كه بار خود در اين سفر بر مردمان نهد، بروم و او را ملامت كنم.

چون نزديك

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:526

وى رسيدم گفت: اى شقيق! از آنچه انديشه كرده اى بازگرد، إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ «1» و از چشم من غايب شد. چون دو سه منزل ديگر برفتم او را ديدم كه دورتر از مردمان نماز مى كرد و از ترس خدا اشك از ديده مى باريد. از آن انديشه توبه كردم و نزد وى رسيدم تا بحلى بطلبم. چون چشمش بر من افتاد گفت: وَ إِنِّي لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ «2» دو نوبت مرا از ضمير من آگاه كرد. بعد از طى منازل و قطع مراحل، كاروان نزديك چاهى فرود آمدند و هر كس دلوى و رسنى آورده آب برداشته به كاروانگاه رفتند و من نزديك آن چاه قرار گرفته بودم، ديدم آن كس را كه بر سر چاه آمد و گفت: الهى! تشنه ام و آب مى خواهم.

آب از چاه بجوشيد و بالا آمد، آب بخورد و وضو ساخت و قدرى آب برداشت و برفت و به گوشه اى به نماز مشغول شد. بعد از اداى نماز گفت: الهى! گرسنه ام. ديدم دست دراز كرد و قدرى ريگ برگرفت و در ركوه ريخت و آغاز خوردن كرد. من به نزد وى رفتم و گفتم: از آنچه خدا به تو ارزانى داشته مرا طعام ده. فرمود: بيا و با من تناول كن. ديدم پسته و شكر به هم آغشته بود، خوردم و از آن لذيذتر طعام نخوردم. ديگر او را نديدم تا به مكه رسيدم، ديدم جماعتى گرد وى درآمده بودند و از او مسائل حلال و حرام مى پرسيدند. پرسيدم: اين كيست و نامش چيست؟ گفتند: اين حجت خدا است بر خلقان و راه نماينده است به گمراهان

و نامش موسى بن جعفر است.

و از آن جمله است كه محمّد بن عبد اللّه مى گويد كه مرا سيصد دينار قرض بود و از هيچ ممر ميسّر نشد كه قرض كنم و اداى دين خود نمايم. به مدينه رفتم نزد آن حضرت و پيش از آنكه حال خود بگويم از زير نهالى «3» خود سره اى زر بيرون آورد و به من داد، آن را بر گرفتم و بيرون آمده شمردم، سيصد دينار بود نه زياد و نه كم.

و از آن جمله است كه ابن واقد مى گويد كه هارون الرشيد را سگى بود و تعلق خاطرش به وى بسيار بود. به واسطه آزار خاطر آن حضرت گفت: من اين سگ را بسيار

______________________________

(1)- حجرات 49/ 12.

(2)- طه 20/ 82.

(3)- نهالى بستر، تشك (معين).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:527

دوست مى دارم و باد سرد و گرم به وى وزيدن روا نمى دارم. آن سخن بر حاضران گران آمد و اين خبر به سمع موسى بن جعفر- عليه السلام- رسيد، فرمود: فردا سگش كشته شود و بنده اى از بندگان خدا از قتل برهد. روز ديگر هارون رطبى را به زهر آلوده با رطبى چند نزد آن حضرت فرستاد و خادم گفت: خليفه مى فرمايد آنها را تناول نماييد.

آن حضرت يك رطب برداشت و به گوشه طبق بگذاشت و باقى را تناول نمود. ناگاه سگ خليفه قلاده را پاره كرد مى دويد تا نزد آن حضرت رسيد و دم مى جنبانيد. آن حضرت آن خرما را برداشت و به جانب سگ افكند. بخورد و فرياد مى كرد تا شكمش بدريد.

و از آن جمله است كه ابن عيسى مى گويد: من به خدمت آن حضرت بودم، برخاستم و نزديك پدرش

جعفر صادق رفتم تا از روش ابن الخطاب بپرسم. پيش از آنكه من سؤال كنم فرمود: چرا مشكل خود را از پسرم موسى نپرسيدى؟ مگر او را خردسال ديدى؟ من شرمنده شدم و مراجعت نموده نزد آن حضرت رفتم و سلام كردم، پيش از آنكه سؤال كنم فرمود: ابن الخطاب از عذاب الهى نترسيد و چون ايمانش عاريتى بود متغير گرديد و به صفت اصلى بازگشت.

و از آن جمله است كه ابن عيسى مى گويد: من به زيارت آن حضرت مى رفتم، برادرم دراهم معدوده به من داد كه آن را به حضرت امام موسى- عليه السلام- برسان.

چون به مدينه رسيدم آن را شمردم نود و نه عدد بود، گفتم: همانا يكى از آنجا برداشته ام يا فراموش كرده به موضعى گذاشته ام، يك عدد از دراهم خود بر آنجا افزودم و صد عدد را درست كرده نزد آن حضرت بردم. آن حضرت به انگشت آن را متفرق گردانيد و آن درهم را كه اضافه نموده بودم برداشت و نزد من گذاشت و فرمود: آن كس كه زر فرستاده نود و نه عدد بوده.

و از آن جمله است كه هشام مى گويد: كاروانى از مغرب آمد. پدر آن حضرت مرا بدره اى زر داد سر به مهر و گفت: برو و جاريه اى را كه مرد مغربى دارد به چنين صفت بيار. من برفتم، او را يافتم و جاريه را به آن صفت ديدم و طلب بيع نمودم. گفت: او را به

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:528

جهت خود نگاه مى دارم و نمى فروشم. يهودى آنجا حاضر بود، گفت: تو لايق اين زن نيستى، من علم كهانت مى دانم و تو مى دانى كه از صحايف تورات آگاهم،

اين زن زوجه بهترين آدميان خواهد بود. چون مغربى اين سخن شنيد گفت: مى فروشم اما به چندين مبلغ. من راضى گرديدم و سر هميان گشوده زر به وى شمردم، همان مقدار بود نه بيش و نه كم، او را آوردم نزد آن حضرت. بعد از چند روز حضرت امام جعفر- عليه السلام- وى را به پسرش موسى- عليه السلام- بخشيد. بعد از آنكه حضرت امام موسى او را تصرف نموده بود من حكايت يهودى را به وى گفتم. تبسّم نموده فرمود: زود باشد كه متولّد شود از او پسرى كه مقتداى مشرق و مغرب باشد و پيشواى عرب و عجم. بعد از نه ماه- به اندك كم يا بيش- متولّد شد قطب لگن امامت و شمع شبستان ولايت، بضعة حضرت مصطفى، امام بحق على بن موسى الرضا عليه من التّحيّات افضلها و من التّسليمات اكملها.

و از آن جمله است كه مسيّب مى گويد كه آن حضرت مرا فرمود به مدينه مى روم تا پسر خود علىّ رضا را وصى و خليفه خود سازم و بازآيم. گفتم كه حارسان بيرون درند و تو را مانع شده نگذارند. تبسّم نمود و لب بجنبانيد و از نظر من غايب گرديد و پس از اندك زمانى بازآمد و گفت: اين دشمن خداى سندى بن شاهك مرا به زهر هلاك گرداند و بعد از سه روز اين واقعه روى دهد و در آن محل شكم من نفخ كند و من به الوان مختلفه برآيم و جوانى نزد من حاضر شود و با من سر در ميان آرد، تو را با وى كارى نيست. چون روز چهارم درآمد جمله سخنان آن حضرت راست

بود. خواستم از آن بپرسم و از حالش سؤال كنم آن حضرت بانگ بر من زد، صبر كردم تا آن حضرت از اين دنياى فانى غدّار ناپايدار به دار القرار رحلت فرمود و آن جوان غايب گرديد. چون وقت غسل دادن شد همان جوان را ديدم، چون از غسل و كفن فارغ شد خواستم از حال وى پرسم، مرا گفت: من حجت خدايم بر خلقان و عالمم به ما فى الضمير آدميان، من پسر اين مقتولم. در اين محل به خاطرم رسيد كه پسر وى در مدينه است، چون تواند بود كه قطع اين طريق به اين مقدار زمان نموده باشد؟ فرمود كه اى مسيّب! در هر

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:529

چه شك كنى در من مكن، آصف برخيا تخت بلقيس را از شهر سبا تا مصر نزد سليمان- عليه السلام- در يك چشم زدن و گشودن حاضر كرد از بركت اسم اعظم، من آن را مى دانم و هرگاه اراده نمايم به عمل مى آرم و از نظر من غايب گرديد.

عمرش پنجاه و پنج سال بود و در بغداد «1» مدفون است.

گفتار در ذكر امام على بن موسى الرضا عليه التحية و الثناء

آن حضرت امام هشتم است از ائمه اثنى عشر عليهم السلام. مكاشفات سرى واردات غيبى او بيش از آن است كه به معاونت و يارى قلم، عشر عشير آن بيان توان نمود. آن حضرت حجت خدا است بر خلقان و حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- ستايش وى بسيار كرده و سفارش بى شمار نموده به امّتان، و جناب قطب الاقطاب خواجه محمّد پارسا در كتاب فصل الخطاب، آداب زيارت آن حضرت را نوشته و خلق را به زيارت آن آستانه بسيار ترغيب نموده و حديثى

از حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- روضه مقدس و تربت اقدس امام رضا- عليه التحية و الثناء- آورده كه حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- چنين فرموده: ستدفن بضعة منّى بارض خراسان، من زاره عارفا بحقّه فكأنّما زار الكعبة سبعين مرّة. بيت:

يك طواف درش از قول رسول قرشى تا به هفتاد حج نافله يكسان آمد خارق عادات آن مقتداى آدميان و كشف و كرامات آن پيشواى خلايق انس و جان بسيار و بى شمار است.

از آن جمله است كه مادرش مى گويد: چون به رضا حامله شدم در خود هيچ گونه قفل مشاهده ننمودم، گاهى آواز تهليل و گاهى آواز تسبيح مى شنيدم. صورت حال را به

______________________________

(1)- امروزه قبر حضرت امام موسى كاظم (ع) در كاظمين است ولى در هنگام وفات ايشان كاظمين يكى از محلات بغداد بوده است. در ترجمه تاريخ يعقوبى آمده: و او را در طرف غربى مقابر قريش دفن كردند (ص 420، ج 2). در معجم البلدان ذيل «مقابر قريش» آمده: مقبرة قريش ببغداد و هى مقبرة مشهورة ...... و هى التى فيها قبر موسى الكاظم بن جعفر الصادق. در انيس المؤمنين نيز چنين آمده: قبر منورش در مقابر قريش است در بغداد (ص 193).

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:530

پدرش تقرير نمودم. فرمود: مژده باد تو را به پاكيزه ترين آدميان و برگزيده ترين ايشان.

من از اين خبر مسرّت اثر خوش حال گرديدم و بعد از نماز شام و خفتن گفتم: الهى! سخن موسى را حق مى دانم و ليكن اطمينان قلبى مى خواهم كه يقين من زياده شود. از درون من آواز آمد كه اى مادر! خدا مرا برگزيد و حجت بر خلقان گردانيد.

و از آن جمله است كه

سعد بن سالم مى گويد: بعضى مردمان در باب امامت و خلافت آن حضرت اختلاف آغاز كردند و زبان تعرض دراز. مرا شكى در دل پديد آمد.

نزد آن حضرت رفتم و با خود گفتم: اگر امامى، مرا به نور ولايت و خلافت از گمراهى شك و ترديد بيرون آر. در آن محل آن حضرت سوار بود و به مسجد مى رفت. همين كه چشمش بر من افتاد اسب را جانب من نهيب داد. از آن اسب آواز آمد كه اى امام زمان و اى خليفه دوران! امر چيست؟ مرا از حيرت، مجال مقال نماند. آن حضرت به مسجد درآمد، در و ديوار مسجد بر امامت و خلافت وى سلام كردند. در اين محل آن سرور در من نگريست و فرمود: دوستان از راه امتحان مى آيند و كرامات مى طلبند و محبان ما به قدم بى ثباتى پيش مى آيند و به جهت خلافتم خارق عادات مى جويند.

و از آن جمله است كه حبيب طوسى مى گويد: من در خواب حضرت پيغمبر- صلّى اللّه عليه و آله- را ديدم در مسجد طوس نشسته و طبق خرما نزد وى نهاده از آن تناول مى نمايد. كف خرمايى به من داد. شمردم، هيجده عدد بود. بعد از بيست روز حضرت امام رضا- عليه التحية و الثناء- به طوس آمد، به زيارتش رفتم، او را ديدم در همان موضع به همان صورت و به همان كسوت و طبقى خرما به همان دستور نزد وى نهاده خرما مى خورد. كفى خرما برداشت و بر دستم نهاد. گفتم: يا بن رسول اللّه! از اين بيشتر بده! فرمود: جدم تو را اينجا زياده از اين خرما نداد من نيز نمى دهم! شمردم،

هيجده عدد بود. آن حضرت از روى نشاط و انبساط تمام فرمود كه ما از مشكات نبوتيم و بر كافه خلايق از نزد خالق حجتيم.

و از آن جمله است كه قاسم بن جعفر مى گويد: من از آن حضرت چيزى طمع نمودم. او مرا وعده به فردا داد. روز ديگر رفتم، از خانه بيرون آمد و به استقبال والى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:531

مدينه روى به صحرا نهاد، آنجا درختى بود در سايه آن درخت فرود آمد و انتظار والى مى كشيد. گفتم: يا بن رسول اللّه! عيد رسيد و مرا يك دينار نيست!. تازيانه خود بر زمين زد و قدرى بكاويد. سبيكه اى زر بيرون آمد، آن را برداشت و بر دستم گذاشت و فرمود: پوشيده دار آنچه ديدى و همان انگار كه نديدى.

و از آن جمله است كه غفارى گفته: مرا به ابى رافع بيست و هشت دينار بايستى دادن و قادر به اداى آن نبودم و تقاضاى زشت مى كرد و سخنان درشت مى گفت.

درمانده شدم و چاره نديدم الّا آنكه به خدمت امام رضا- عليه السلام- روم و حال خود با وى بگويم. به خدمت آن حضرت رسيدم و خواستم كه احوال خود بگويم. فى الحال كه مرا ديد درون خانه رفت و غلامى بيرون آمد و مبلغى زر بر دستم گذاشت و گفت:

مولاى من مى گويد: بيست و هشت دينار به قرض ابو رافع بده و باقى از آن تو است.

و از آن جمله است كه سهيل مى گويد: من به جهت آن حضرت نقود بسيار آوردم و گذرانيدم، چون فرح از وى نديدم غمناك شدم، غلامش طشت و ابريق حاضر گردانيد و دست شست. ديدم قطرات آب، زر

مى شد و در آن طشت مى ريخت و فرمود:

غمناك مشو، كسى را كه حال به درگاه الهى چنين باشد به اين نقود چه خرسند شود؟

و از آن جمله است كه عمّار بن زيد مى گويد: به همراهى آن حضرت به حج مى رفتم و رفيقم بيمار بود و آرزو به انگور مى نمود. نزد آن حضرت رفتم كه از حال بيمار شمه اى بازنمايم. چون نظرش بر من افتاد پيش از آنكه ما فى الضمير خود معروض دارم تبسّم نمود و فرمود: اى عمّار! بازنگر! نگريستم، بوستانى ديدم پر از انگور و انار، [درآمدم و از هر دو جنس قدرى چيدم و نزد بيمار بردم. بعد از فراغ از حج به بغداد مراجعت نمودم و اين واقعه را به فرزندان سعد گفتم. به نزد آن حضرت آمدند تا از صورت واقعه بپرسند. پيش از سؤال، آن حضرت فرمود: اگر انگور و انار ميل داريد به جانب راست خود نگريد. نگاه كردند. بوستانى ديدند پر از انگور و انار] «1»، درآمدند و آن مقدار كه خواستند بخوردند و هر كدام چيزى برداشته به خانه خود بردند.

______________________________

(1)- فقط در الف.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:532

و از آن جمله است كه محمّد بن قاسم مى گويد كه چون مأمون آن حضرت را ولىّ عهد خود گردانيد و در آن ايام هوا بغايت گرم بود سبزه صحرا روى به زردى نهاد و و حوش و طيور را كار به هلاكت رسيد مردم گفتند: يا بن رسول اللّه! دعا كن تا خداى تعالى ما را باران دهد. آن حضرت به اتّفاق خلايق بعضى به جهت باران و بعضى به جهت امتحان و گروهى از مردم تماشايى به صحرا

رفتند. آن حضرت بر بلنديى برآمد و گفت: الهى! به حرمت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- و اهل بيت او بر بندگان خود كه امروز به وسيله من باران مى طلبند به فضل و كرم خود باران بر اين لب تشنگان بباران.

در حال باد پيدا گرديد و ابر پديد آمد و برق و رعد جستن گرفت. خلايق به هم برآمدند و آغاز رفتن كردند. آن حضرت فرمود: به حال خود باشيد و تماشاى قدرت حق كنيد.

قطعه اى ابر رسيد فرمود: اين قطعه ابر به فلان موضع مى رود، و يكى بعد از ديگرى، تا چند ابر رسيد. آن حضرت هر ابرى را به شهرى حواله مى فرمود تا آخر ابرى رسيد، فرمود كه اين ابر تعلق به طوس دارد، برخيزيد و به سرعت تمام به خانه هاى خود رويد.

راوى گويد و اللّه كه تمام به شهر نيامده بوديم كه ابر رسيد و چنان بباريد كه به اندك لحظه اى تمام حوض و بركه ها پرآب شد و مزارع به مدعا سير آب گشت.

و از آن جمله است كه محمّد طوسى مى گويد كه خلايق به واسطه حسن معاشرت آن حضرت و لطف بى نهايت وى زبان به مدح و ثناى وى گشودند. عباسيان از روى حسد به مأمون گفتند: ابو طالبى را كه وضيع بود رفيع كردى و پنهان بود آشكارا كردى و قوم خود را در معرض ذلت و خوارى انداختى. مأمون از كرده پشيمان شد و حميد مهران را كه اعلم زمان مى دانست طلبيد و گفت: اگر امام رضا را شرمنده كنى مراد تو بر آرم و از مال آنچه اراده نمايى، بدهم. آن لعين در مجلس عالى از سر كين

به حضرت رضا- عليه السلام- گفت: دعا كردى باران شد و باريدن باران عادت است آن را كرامات نام كردى و جمعى از مردان كوته انديشه و گروهى از زنان ناقص پيشه اعتقاد نمايند و ستايش كنند عيب و عار است آن را قبول مكن. امام رضا- عليه السلام- فرمود: اگر مردان و اگر زنان نعمت الهى را ياد كنند چه عيب و اگر اولاد رسول را ستايش كنند چه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:533

عار؟ آن ملعون گفت: دعوى كردى كه پاره اى از پيغمبرم و ستوده آن سيّد و سرورم، اگر راست مى گويى و از مشكات نبوّت و ولايت بهره دارى اين صورت شير را كه بر مسند مأمون است بر من مسلط گردان. امام علىّ رضا- عليه السلام- در خشم شد، گفت: اين فاسق را به حكم خدا بگير و طعمه كن! پس آن صورت، شير شد و برجست و او را گرفت و فرو برد و باز به جاى خود رفت و به صورت اصلى بازگشت. مأمون گفت: يا بن رسول اللّه! هيچ شبهه نيست كه از كان نبوتى و معدن ولايتى، اما عداوتش در دل گرفت تا كه او را شهيد كرد.

و از آن جمله است كه على بغدادى مى گويد: روزى نزد امام على بن موسى الرضا- عليه السلام- رفتم. فرمود كه على كوفى امروز مرده و او را دفن كردند در فلان گورستان كوفه و مالكان دوزخ به واسطه تبرّا از اهل بيت، عذابش مى كنند. من آن را پنهان از غير بر جايى نوشتم و با خود گفتم: اگر مردن و موضع دفن وى راست باشد، عذاب گور واقع خواهد بود. اندك زمانى

[بعد] مردم از كوفه آمدند و آن دو خبر را موافق گفتند.

همان لحظه نزد آن حضرت رفتم، فرمود: اى على! آنچه نوشتى و انتظار بردى موافق يافتى؟! ما بقيه آل رسوليم و از كذب گفتن دوريم.

و از آن جمله است كه هاشم مى گويد: نزد على بن موسى الرضا- عليه السلام- رفتم و تشنه بودم. درنگى برآمد. آن حضرت خادم را خواند و فرمود كه آب بيار. چون آورد قدرى بياشاميد و مرا گفت: بستان و بياشام تا از تشنگى خلاص گردى. پس آن را بياشاميدم و سير آب گرديدم.

و از آن جمله است كه ابى الصلت مى گويد: آن حضرت به نيشابور مى رفت. آفتاب بگرديد و به آب نرسيد، از اسب فرود آمد و به دست مبارك خود قدرى خاك از موضعى برداشت، چشمه اى پيدا گرديد، آنجا به اتّفاق همراهان وضو ساخت و آن چشمه هنوز باقى و مشهور است به چشمه امام رضا [ع].

و از آن جمله است كه محمّد رازى مى گويد كه اولاد مأمون لعين از كثرت حسد به حضرت امام رضا- عليه السلام- يكى را بر انگيختند و به كشتن وى امر فرمودند. آن مرد

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:534

با كارد زهرآلود پاره اى راه رفت و با خود گفت: اين مرد را شأن عظيم است مبادا كه بر حق باشد و من خون به ناحق كرده باشم، نزد وى مى روم و از وى حجت امامت مى طلبم، اگر امام نباشد خلق را از او خلاص مى سازم. چون نزد آن حضرت رفتم آن حضرت تيز تيز در من نگريست و فرمود: من به حكم خدا بر خلقان حجتم و تو را از آن آگاه گردانم به شرط

آنكه چون حجت ظاهر سازم از آن خرسند شوى و از خيال باطل درگذرى. من حيران شدم و گفتم: قبول نمودم. آن حضرت فرمود: جمعى از روى حسد تو را بر قتل من امر فرمودند، كاردى به زهر آلوده در آستين دارى و از آن انديشه پشيمان گرديدى. آن مرد آن كارد بيرون آورد و آن را بشكست و دست و پاى آن حضرت بوسه داد و اعتراف به امامت وى نمود.

و از آن جمله است كه نصر مى گويد: على الرضا- عليه السلام- نزد مأمون رفت.

زينب كذّابه آنجا بود. مأمون گفت: يا بن رسول اللّه! زينب مى گويد: من از اولاد على بن ابى طالبم. فرمود: دروغ مى گويد: مأمون گفت: چون معلوم كنم كه وى دروغ مى گويد؟

فرمود: گوشت اهل البيت بر سباع حرام است. زينب گفت: در ميان اين سباع رو تا من بعد از تو بروم. آن حضرت در ميان سباعى كه آنجا بودند درآمد. شيران برجستند و گرد آن حضرت گرديدند و روى خود بر پاى وى ماليدند، آن حضرت بيرون آمد. زينب را گفتند: برو نزد شيران! آن ملعونه ابا نمود، مأمون گفت: آن كذابه را نزد سباع افكندند، همان لحظه او را بخوردند.

و از آن جمله است كه حسن بن محمد مى گويد كه حضرت امام على الرضا- عليه السلام- نزد مأمون آمد و گفت: داعيه دارم كه به چشمه گرماب «1» روم و تا هفت روز آنجا به جهت مهمى به سر برم و در اين ايام با كسى صحبت ندارم. بفرمود تا ملازمان را تا خيمه در آن منزل زدند و مردم را به اطراف وى منزل گرفتند و امر فرمود

هيچ احدى را رخصت دخول به اين خيمه ندهند و آن حضرت شبى به ديدن فرزند خود محمّد تقى متوجّه مدينه شد. چون به مدينه رسيد، پسر خود را بديد و والى مدينه آنجا رسيد و

______________________________

(1)- الف: «گرمابه» ج: «كرمات».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:535

شرايط ملازمت به تقديم رسانيد. روزى ديگر به جانب مكه معظمه شتافت و زيارت خانه كعبه دريافت. حاكم مكه چون امام على بن موسى الرضا [ع] را بديد متردد و مضطرب گرديد اما بجز ملازمت و خدمت هيچ چاره اى نديد. آن حضرت از آنجا بيرون آمد و به خانه خود درآمد. روز هشتم مأمون با حشم خود نزد آن حضرت آمد و به اتّفاق به لشكرگاه رفتند. بعد از چند روز، نامه والى مكه و حاكم مدينه به مأمون رسيد كه على بن موسى- عليه السلام- در فلان تاريخ در فلان روز در مكه و مدينه بود.

مأمون نزد آن حضرت آمد و گفت: يا بن رسول اللّه! فرمودى به چشمه مى روم و آنجا مهمى دارم و به مكه و مدينه رفتى. به خدا كه تو حجت خدايى و مرا و جمله خلايق را مقتدايى. آن حضرت فرمود: من خضر نيستم كه در چندين زمان، قطع چندين مسافت كنم. من يكى رعيتم، عاملان تو به توهّم چيزى نوشته اند. پس مأمون بخنديد و گفت:

تو والى ولايت و سزاوار خلافت و امامتى و مى دانم كه علوم غريبه مى دانى و مرا به تعليم آن شايسته نمى دانى.

و از آن جمله است كه ابى الصلت روايت مى كند كه آن حضرت شبى نماز بسيار مى كرد و مى گفت: الهى! به مقتضيات تقدير در ساختم و سر رضا و تسليم به اراده

مشيت تو گذاشتم: فالحكم للّه العلىّ الكبير و اليه المرجع و المصير. در اين محل مرا ديد، گريان گفت: اى ابى الصلت! عمرم به آخر رسيد و قطره اى چند از ديده بباريد و برخاست و نماز بامداد كرد و نزد مأمون رفت. مأمون خوشه اى انگور برداشت و به آن حضرت داد. آن حضرت دانه اى يا بيشتر تناول فرمود و از جاى خود برخاست و گفت:

اى مأمون! آنچه مى جستى به آن رسيدى، و به خانه آمد و ابى الصلت را بخواند و گفت: اين غدّار مكّار، سيرت پدر خود مرعى داشت و مرا همچون پدرم به زهر هلاك كرد. در اين محل در سرا بسته بود، جوانى ديدم در ميان سرا ايستاده، گفتم: كيستى؟

گفت: من حجت خدايم و پسر صاحب اين سرايم. ناگاه آواز آمد كه اى محمّد! درآى و بشتاب و نفس آخرين پدرت درياب! پس پدر، پسر را در بركشيد و اسرار الهى را به اتمام رسانيد و چيزى از دهان شريف خود بيرون كرد و در دهان وى گذاشت و فرمود

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:536

كه اسرار نبوت و دايره ولايت را به نقطه «1» امامت تو گذاشتم و امانت را به صاحبش سپردم. در اين محل صداى ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ «2» به گوش وى رسيد.

گويند: عمر آن حضرت چهل و نه سال بود كه روح مقدس آن حضرت از تنگناى هيكل جسمانى به فضاى دلگشاى روحانى به معموره صوامع قدس برين و مقصوره مجامع اعلى عليين پرواز نمود. بيت:

رخت از اين منزل فانى بربست به طربخانه باقى بنشست

گفتار در ذكر امام محمّد تقى عليه الصلاة و عليه السلام

آن حضرت امام نهم است از ائمه اثنى عشر- عليهم السلام- و در ميان خلايق به

واسطه فضل و كمال همچون خورشيد نمايان بود و مانند ماه تمام در ميان ستارگان مى نمود و مأمون با وجود عداوت امام رضا شيفته «3» وى گشت و از روى مهر و محبت دختر خود را به زنى به وى داد و هر سال به جهت معيشت و كفايت مهمات آن حضرت از مال خود هزار هزار دينار نزد وى مى فرستاد. كرامات و خارق عادات آن حضرت بسيار است و بى شمار.

از آن جمله است كه معتصم قومى را فرمود گواهى دهند كه محمّد بن رضا- عليه السلام- داعيه خروج كرده و خطبه به نام خود خوانده، پس جمعى به دروغ گواهى دادند. آن حضرت گفت: الهى! به حرمت مصطفى و به عزّت اهل بيت كه اگر اين قوم دروغ گفته باشند زمين را امر فرما تا ايشان را بگيرد و مجال رفتن ندهد. آن جماعت هر چند اهتمام نمودند كه از آن مقام برخيزند نتوانستند. گفتند: يا بن رسول اللّه! از اين تهمت توبه كرديم و پشيمان شديم. آن حضرت فرمود: الهى! اگر راست مى گويند ايشان را رهايى ده. برخاستند و دست آن حضرت را بوسه دادند و به ولايتش اعتراف

______________________________

(1)- الف: «نطفه».

(2)- فجر 89/ 28.

(3)- الف: «شيعه».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:537

نمودند.

و از آن جمله است كه على بن خالد مى گويد: مردى را در زندان كوفه ديدم و سبب گرفتارى وى پرسيدم. گفت: در ولايت شام بودم و به مسجد رأس الحسين خدا را عبادت مى نمودم شبى مردى آنجا رسيد و مرا بر آن مسجد طلبيد. چون دو سه قدم به همراهى وى رفتم خود را در مدينه به روضه حضرت رسالت- صلّى اللّه عليه و

آله- ديدم. آنجا نماز كرديم و بعد از آن بيرون آمديم و خود را به كعبه ديدم، طواف به تقديم رسانيدم و از آنجا بيرون آمده به شام به موضع خود رسيديم. گفتم: به حق خدا و به حرمت تربت مصطفى بگو تو كيستى و نام تو چيست؟ فرمود: من حجت خداوند اكبرم محمّد بن على بن موسى بن جعفر. چون اين سخن از من فاش گرديده به سمع محمد بن عبد الملك زيات «1» رسيد از من برنجيد و مرا از شام بند كرده به عراق آوردند و در زندان كردند. بعد از طول زمان حال خود به وى نوشتم و از درماندگى خود شمه اى در آنجا درج كردم و نزد وى فرستادم. بر پشت نامه نوشت: آن كس كه تو را شبى از شام به مدينه برد و به مكه رسانيد و باز به شام برد از زندان خلاص كردن نيز مى تواند. اتفاقا صباح بر در زندان رسيدم و از سرهنگان و زندانبانان تردد و اضطراب ديدم، تفحّص احوال نمودم، گفتند: اين زندانى كه عبد الملك به ما سپرده و در محافظت وى اهتمام نموديم پيدا نيست و در زندان بسته است نمى دانيم به آسمان رفته يا به زمين فرو رفته؟

و از آن جمله است كه عمران بن محمّد مى گويد: روزى آن حضرت از درخت زيتون برگ مى چيد و در دامن حاضران مى ريخت، جمله سيم مى شد، آن را در بازار مى بردند و مى فروختند و متاع مى خريدند.

و از آن جمله است كه محمّد بن سنان «2» مى گويد: مرا درد چشم بود به نوعى كه تحمّل آن مقدور نبود. نزد امام رضا- عليه السلام- رفتم

و از الم آن بسيار شكايت كردم.

نامه اى نوشت و به من داد و نزد پسر خود محمّد تقى- عليه السلام- فرستاد، و از عمر

______________________________

(1)- در متن: «عبد الملك». محمد بن عبد الملك زيات والى آن حدود بوده است انيس المؤمنين، ص 217).

(2)- ب: «محمد شادان» ج: «محمد شان».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:538

وى يك سال و چهار ماه گذشته بود. من نامه را بردم و به دست دايه دادم. آن حضرت نامه بديد و دست برآورد و سر سوى آسمان كرد. به خدا كه از الم چشم خلاص شدم و بوسه بر كف پاى وى نهادم.

و از آن جمله است كه وليد هاشم «1» مى گويد: روزى نزد آن حضرت رفتم و در ميان صحبت تشنه شدم. در من نگريست و فرمود: تو را تشنه مى بينم. قدحى آب آورد، به خاطرم رسيد كه زهر كرده و بر كشتن من همّت بسته! تبسّم نمود و خادم را فرمود: قدح را به من ده و بسيار بخورد، بعد از آن به من داد و فرمود: اين آب زهر ندارد و از ما كشتن كسى نمى آيد بستان و بياشام!

و از آن جمله است كه زيد بن على مى گويد: من بيمار بودم و طبيب بر سر خود آوردم، به جهت علاج دارويى چند طلبيد كه در آن فصل در آن حدود ممكن نبود.

همان لحظه از پيش آن حضرت قاصدى آمد و كيسه اى سر به مهر آورد. چون گشودم همان داروها بود كه طبيب طلبيده بود.

و از آن جمله است كه يحيى قاضى مى گويد: بسيار سؤال كردم در مسائل مشكله و بى توقف جواب مى داد با وجود صغر سن، خواستم كه از امام زمان

بپرسم كه بعد از پدرت كيست و نشانه وى چيست؟ پيش از سؤال گفت: اى يحيى! آنكه مى طلبى منم و نشانه وى اين عصا است كه در دست دارم، و آن را بجنبانيد. آواز آمد از آن عصا كه اى محمّد! امام زمانى و حجتى بر خلقان از نزد خدا.

و از آن جمله است كه ابو هاشم مى گويد كه پدرم به سكته بمرد و مال وى مخفى بماند. من نزد آن حضرت رفتم و از پنهان بودن مال پدر سؤال كردم. فرمود: بعد از نماز خفتن بر حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- درود فرست كه پدر خود را به خواب بينى و تو را از مال خود نشان دهد. چنان كردم و پدر خود را در خواب ديدم و نشان مال پرسيدم. گفت: در فلان موضع مدفون است، صباح آنجا رفتم و مال را بر گرفتم.

[و از آن جمله است كه صالح مى گويد: آن حضرت از مدينه مرا برداشت و روى به

______________________________

(1)- ب و ج: «ولد هاشم».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:539

صحرا نهاد. چون قدمى چند برفتيم مرا فرمود: تا آمدن من اينجا توقف نما و از نظر غايب شد و بعد از زمانى طويل حاضر گرديد. گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد! كجا بودى؟ فرمود: به طوس رفتم و پدر مقتول خود را آنجا مدفون كرده مراجعت نمودم.

من آن روز و آن ساعت را رقم كردم، بعد از مدت زمانى به ابى الصلت ملاقات نمودم، آنچه آن حضرت فرموده بود موافق بود] «1».

و از آن جمله است كه عمران بن محمّد «2» مى گويد: از مكه بيرون آمدم و به جانب مدينه مى رفتم. زنى

مرا گفت كه از حضرت براى من جامه خاصه بستان تا كفن كنم.

چون به مدينه رسدم و پيغام آن زن رسانيدم آن حضرت فرمود: حالا به جامه احتياج ندارد. حيران شدم و بيرون آمدم. بعد از بيست روز از مكه جمعى آمدند و از مردن آن زن به چند روز خبر دادند.

و از آن جمله است كه احمد حديد مى گويد كه با جمعى از مكه به زيارت آن حضرت متوجه مدينه شديم. در راه دزدان بر ما زدند و آنچه داشتيم بردند. چون به مدينه درآمديم اتفاقا به آن حضرت ملاقات نموديم. از حال راه به تمامى اعلام نمود و هر كس را خلعت لايق كرامت فرمود. بعد از آن مقدارى دراهم داد و گفت: از اينجا برداريد آن مقدار كه از شما دزد برده. به خدا سوگند كه در ميان يكديگر قسمت كرديم همان مقدار بود كه دزد برده بود نه زياده و نه كم.

و از آن جمله است كه يحيى بن عمران مى گويد: جمعى از مواليان آن حضرت به زيارتش مى رفتند. مردى به جهت امتحان به مجلس آن حضرت به همراهى جماعت درآمد. آن حضرت غلام را فرمود كه فلان را بگير و از مجلس من بيرون بر كه اعتقاد به امامت و ولايت من ندارد. آن مرد زيدى فى الحال گفت: يا بن رسول اللّه! اعتراف به ولايت و امامت تو نمودم و از اعتقاد پيشين برگرديدم.

و از آن جمله است كه آن حضرت به استقبال مأمون مى رفت، فرمودند: اسبان را بر

______________________________

(1)- فقط در الف.

(2)- ب: «عمران» ج: «عمرون».

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:540

پهلوى اسبان بنديد. موافقان سخن شنيدند و مخالفان طريق مخالفت مرعى

داشتند.

اتفاقا به زمينى رسيدند كه آب و گل بسيار بود و عبور اسبان از آن موضع دشوار بود، جامه هاى مخالفان از لاى خراب شد و موافقان با جامه هاى پاكيزه به كنار رفتند.

و از آن جمله است كه ابو هاشم مى گويد: من به دروغ گفتن عادت كرده و هر روز قدرى گل بى اختيار مى خوردم. به حضرت امام محمّد تقى- عليه السلام- گفتم: دعا كن تا خداى تعالى مرا از اين دو بلا نجات دهد. آن حضرت گفت: الهى! او را از اين دو محنت رهايى ده. و اللّه كه ديگر هرگز گل نخوردم و زبان به دروغ گفتن متحرك نگردانيدم.

و از آن جمله است كه ابو الصلت هروى مى گويد «1»: نزد آن حضرت رفتم. چون مرا بديد اشك بر رخساره دوانيد. من نيز به گريه درآمدم و از حالات امام على بن موسى الرضا- عليه التحية و الثناء- ياد كردم و بى طاقت شده جزع نمودم. مرا به صبر تسلّى داد و فرمود: زود باشد كه مرا طلب كنى و نيابى. گويند: آن حضرت را بيست و پنج سال از عمرش گذشته بود كه ام الفضل به واسطه خاطر پدرش مأمون و به روايتى به واسطه خاطر معتصم زهر در كار وى كرد. آن حضرت ام الفضل را در خلوت طلبيد و گفت: از خدا هيچ شرمت نيامد و مواصلتم دامن گيرت نشد؟ آخر دوستان به دوستان اين كنند و با همچو منى بى سبب چنين كنند؟ بيت:

اى دوست كسى بى سببى يار كشدوانگاه چو من يار وفادار كشد؟ اين بگفت و پسر خود على نقى- عليه السلام- را طلبيد و شرايط وصيّت به تقديم رسانيد و امانت امامت را

تسليم وى گردانيد و طاير جان پاك آن معصوم صداى ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ «2» شنود و به آشيانه فَادْخُلِي فِي عِبادِي «3» توجه نمود.

______________________________

(1)- الف و ب: «ابن الصلت گويد».

(2 و 3)- فجر 89/ 28 و 29.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:541

گفتار در ذكر امام علىّ النقى عليه الصلاة و السلام

آن حضرت امام دهم است از ائمه اثنى عشر عليهم السلام و خصلتهاى ائمه پيشين داشت و در تكميل علوم اوّلين و آخرين شمه اى فرو نگذاشت. همه روز اوقات به روزه و طاعت گذرانيدى و همه شب به نماز و عبادت به روز آوردى. ترك دنيا كرده و به هيچ جهت رغبت نمى نمود. جبه اى داشت پشمينه و سجاده اى از حصير آن نيز كهنه.

مناقب و مفاخر آن حضرت بسيار است و كرامات و خارق عادات وى بيرون از حدّ شمار.

از آن جمله است كه جمعى از مواليان آن حضرت نزد وى آمدند و گفتند: يا بن رسول اللّه! اهل نفاق اتّفاق نموده اند كه از تو مسائل مشكل پرسند و در مجلس متوكل علماى شافعى و حنفى را حاضر گردانيده اند. چون آن حضرت به آن مجلس حاضر شد بعد از مباحثه حلال و حرام و جواب و سؤال گفتند: يا بن رسول اللّه! سبب چيست كه موسى- عليه السلام- را معجزه عصا دادند و عيسى- عليه السلام- مرده زنده گردانيد و جدّت محمّد- صلّى اللّه عليه و آله- را قرآن فرستادند؟ آن حضرت فرمود:

در زمان عيسى- عليه السلام- بيمار بسيار بود و به انواع بليات مبتلا بودند و طب و طبابت به اعلى مرتبه رسيده بود؛ آن حضرت مرده زنده گردانيد كه چيزى شبيه به طب بود و آن در وسع اطبا نبود تا عجز ايشان ظاهر

گردد، و در زمان موسى- عليه السلام- سحر به كمال رسيده بود و چون عصا شبيه به سحر بود به آن سحر ساحران را باطل گردانيد و در زمان جدّم حضرت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- بلاغت و فصاحت و شعر و انشا به مرتبه اعلا رسيده بود و قرآن مجيد به وى فرود آمد تا سوره اى مثل آن نتوانند آوردن و ايشان را در آن صورت عاجز گردانيد. پس به آن ملزم شدند.

و از آن جمله است كه متوكل را جراحتى عظيم پديد آمد و روز بروز زياده مى شد و اطبا در معالجه آن فرو ماندند. مادرش نزد آن حضرت فرستاد و از جراحت و بى خوابى وى بازنمود. آن حضرت فرمود: قدرى گوشت فضله گوسفند را در گلاب آغشته سازند

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:542

و به سه نوبت بر آن جراحت نهند، جراحت و الم برود و خواب بيايد. اطباء استهزاء نمودند و متوكل و حاضران بخنديدند. يكى از نديمان وى كه معتقد آن حضرت بود از خنده و استهزاى ايشان برآشفت و به اطباء درشت گفت كه چندين نوع علاج كرديد بجز زيادى جراحت و الم چيزى نديديد. پس آنچه آن حضرت فرموده بود ترتيب داد و بر آن جراحت نهاد. هنوز درنگى بر نيامد كه خفتى پديد آمد و زمانى به خواب رفت.

چون نوبت دوم و سيوم بر آن موجب عمل نمود، جراحت نيكو شد چنانچه گويى هرگز نبوده و مادرش ده هزار دينار در بدره كرده نزد آن حضرت فرستاد.

و از آن جمله است كه پسر متوكل مى گويد: روزى در بوستان خاصه پدر خود درآمدم. در ميان درختان يك درخت را زرد

و ضعيف ديدم. باغبان را عتاب نمودم، گفت: همه را آب برابر مى دهم و تربيت يكسان مى كنم. از روى تعرض گفتم: اى رافضى! از مولاى خود از زردى اين درخت سؤال كن. نزد آن حضرت رفتم پيش از آنكه سؤال كنم، تبسّم نموده فرمود: بگو مولاى من مى گويد و تو را از اين گفته ضرر نمى رسد، در زير اين درخت سرى است كه عداوت اهل بيت دارد. آمدم. و آنچه شنيده بودم گفتم. بفرمود تا زير آن درخت را كاويدند، سرى بيرون آمد كه از آن دود سياه بر مى آمد مردمان را طلبيدند و از حقيقت آن سر پرسيدند. چنان بود كه آن حضرت فرموده بود.

و از آن جمله است كه صالح بن سعد مى گويد: متوكّل آن حضرت را در خانه ويرانه اى تنها بداشت و مى خواست كه او را بى قدر گرداند و نور ولايت را به طريق ظلم و جفا فرو نشاند. چون آن حال بديدم بگريستم. فرمود: اى سعد! مرا اينجا تنها و بى كس ديدى و اين مقام را خرابه نام نهادى؟ دست بر چشمم نهاد و برداشت. در آن صحن سرا زنان ديدم به حسن و جمال آراسته و غلامان مشاهده نمودم همه به زيور در و جواهر پيراسته. متحيّر شدم. فرمود: همه جا اينها را دارم و در خانه ويرانه نمى باشم.

و از آن جمله است كه يوسف بن زياد مى گويد: مردى نزد آن حضرت آمد و گفت:

پسر مرا به محبت شما گرفته اند و حكم بر قتلش نموده و سرهنگان او را به دامنه كوه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:543

برده اند تا فردا بكشند. آن حضرت فرمود: پسرت امشب نزد تو آيد و تو نذر كرده

بودى كه او را به خدمت بيت اللّه فرستى به آن وفا كن. آن مرد گفت: يا بن رسول اللّه! من اين سر را به كسى نگفته ام چون دانستى؟ آن حضرت فرمود: ما حجت خداييم و بر دلهاى خلايق و اسرار ايشان آگاهيم. شبانه آن پسر نزد پدر آمد و پدر، پسر را به خدمت بيت اللّه فرستاد.

و از آن جمله است كه عبد الرحمن اصفهانى مى گويد كه به درگاه متوكل بودم، به يك بار مردم بر هم برآمدند و هر كس سخنى مى گفت: پرسيدم: چه حال است؟ يكى گفت: مقتداى رافضيان و پيشواى ايشان را مى آرند تا به قتل آرند. مردم هجوم كردند و از اطراف و جوانب سر راه گرفتند. ديدم يكى را مى آرند و مردم چپ و راست در وى مى نگريستند. چون او را بديدم به جان و دل دوست گرديدم. بيت:

به دل گفتم الهى اين جوان رااز اين ظالم خلاصى ده به فضلت و آن جوان به هيچ طرف نمى نگريست. چون برابر من رسيد در من نگريست و فرمود: دعاى تو مستجاب گرديد. بعد از آن گفت: خدا تو را عمر دراز دهد و مال و فرزندان كرامت كند. به اندك زمانى مرا فرزندان بسيار شد و مال بى حد گرديد و عمرم دراز كشيد.

و از آن جمله است كه ابو القاسم بغدادى گفت: مردى از جانب هند آمد كه در فن شعبده نظير نداشت. متوكل گفت: اگر على نقى را خجل سازى تو را چندان مال بدهم كه غنى گردى. بگفت تا نان تنك پختند و على نقى- عليه السلام- را حاضر كردند.

چون مائده كشيدند، آن حضرت خواست كه نان بردارد.

ساحر به فعل شعبده نان را دور افكند. مردم بخنديدند. بر پرده خانه صورت شيرى بود، آن حضرت دست بر آن صورت كشيد و گفت: اين مرد را به حكم خدا بگير. آن صورت، شير مجسّم شده او را در دهان كشيده فرو برد و باز به حكم خدا صورت اصلى گشت. مردم متحير شدند و آن حضرت به خشم از آنجا برخاست و فرمود كه دشمنان خدا را بر اولياى خدا مسلّط

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:544

كردن پسنديده نيست.

و از آن جمله است كه متوكل نود هزار مرد مكمّل مسلّح جمع گردانيد و بر پشته اى برآمد و آن حضرت را به حضور خود طلبيد، غرضش آنكه آن حضرت خروج ننمايد و اگر انديشه اى در دل داشته باشد به مشاهده لشكر بر طرف سازد. آن حضرت فرمود:

مقصود تو آن است كه من خروج نكنم و انديشه جمع كردن لشكر از دل بيرون كنم من نيز عرض لشكر خود كنم و تو را از عدد آن آگاه كنم. اين بگفت و دست بر چشم وى كشيد. متوكل ميان آسمان و زمين از مشرق تا مغرب لشكر ديد همه بر اسبان ابلق نشسته و همه جامه ملوكانه پوشيده، لرزه بر متوكل افتاد. آن حضرت فرمود: من به طاعت ملك تعالى مى كوشم و دنياى سريع زوال نمى طلبم.

و از آن جمله است كه محمّد بن ابراهيم مى گويد: از پايان ولايت روم پنجاه نفر غلام از براى موكل آوردند. بفرمود تا به معلّم سپردند تا دستور خدمت ياد گيرند و طريقه ملازمت بدانند. همه را صورت حسن و جمال و سيرت دانش و عقل بر كمال بود. روزى متوكل آن حضرت را

طلبيد و غلامان را به خدمت خود حاضر گردانيد.

ايشان چون آن حضرت را ديدند به روى در افتادند و شرايط خدمت امام به جاى آوردند. متوكل از خادمان برنجيد و بغايت متغيّر گرديده پرسيد: مى دانيد اين مرد كيست؟ گفتند: وى امام زمان است و حجت خدا بر خلقان. گفت: چون دانستيد؟

گفتند: هر سال ده روز در ولايت ما مى آيد و خلايق را به وحدانيت خدا و شريعت مصطفى ارشاد مى دهد و ما به دست وى ايمان آورديم. متوكل از آنچه پرسيد پشيمان گشت و انديشه قتل آن حضرت و غلامان خود در دل گذرانيد.

و از آن جمله است كه فتح مى گويد كه متوكل مرا امر كرد كه برو و على بن محمّد- عليه السلام- را جفاى بسيار برسان. من به حكم وى آمدم و چون از مواليان آن حضرت بودم سر خجالت بر آستانه وى نهادم و گريه كردم. از درون خانه آواز آمد كه اى فتح! درآى. رفتم و سلام كرد. مرا فرمود: گريه مكن! برو و به وى بگو كه على نقى مى گويد كه سه روز از عمر تو زياده نمانده، هر چه خواهى بكن. من آمدم و پيغام را رسانيدم.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:545

برآشفت و گفت: سه روز تحمّل مى كنم و بعد از آن هر چه خواهم چنان كنم. اوّل شب چهارم او را كشتند به نوعى كه آن حضرت فرموده بود.

و از آن جمله است كه يحيى مى گويد: از بغداد به مدينه رفتم و به خدمت امام مشرف شدم. پرسيد: از واثق چه خبر دارى و ابن زياد را حال چيست؟ گفتم: واثق حكم مى راند و به مراد خاطر اوقات مى گذراند و

ملاذ خلقان است و محتاج اليه ايشان.

آن حضرت فرمود: واثق بمرد و ابن زياد كشته گشت. من گفتم: يا بن رسول اللّه! اين قضيه كى روى داد؟ فرمود: بعد از آمدن تو به شش روز، و تحقيق شد آن چنان بود كه آن حضرت فرموده بود.

و از آن جمله است كه يحيى مى گويد: من به حكم متوكل به مدينه رفتم تا آن حضرت را به بغداد برم، مرا دو رفيق بود: يكى موالى و ديگرى خارجى، و ايشان پيوسته تعصب مى نمودند. خارجى به وى گفت: مولاى تو مى گويد: زمينى نيست كه آنجا يكى مدفون نباشد، اين بيابان بى پايان را هيچ گورى پديد نيست. موالى شرمنده شد تا به مدينه رسيدم و كاغذ خليفه را به امام رسانيدم. فى الحال در زيان طلبيد و جامه هاى پرپنبه بدوزانيد. با خود گفتم: فصل تابستان و گرماى چنان اين جامه ها به چه كار آيد و اين چنين كس مقتدايى را چگونه شايد؟ تا به راه درآمديم و به صحرايى كه ميان آن دو كس مباحثه شده بود رسيديم. ديديم كه هشتاد كس از مردم يحيى كه يراق نداشتند هلاك شدند. چون باران و سرما نماند آنجا فرود آمدند و خيمه نصب كردند تا مردگان را دفن كنند. به خدا كه در آن بيابان هر جا را كندند قبرى بيرون آمد. پس نزد آن حضرت رفتم و قدمش را بوسه دادم و گفتم: يا بن رسول اللّه! كافر بودم مسلمان شدم و اعتراف به امامت تو و پدران تو نمودم.

و از آن جمله است كه يوسف ربيعى مى گويد كه مرا ظالمى گرفته بود و قصد كشتن من مى نمود. به جهت

خلاصى خود صد دينار نذر على نقى- عليه السلام- كردم و چون از آن ظالم خلاص گرديدم از شهر خود بيرون شدم و به سرّ من راى رفتم تا زيارتش كنم و نذر را بگذرانم. چون به در خانه وى رسيدم خادمى بيرون آمد و گفت:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:546

اى يوسف ربيعى! مولاى من مى فرمايد آن صد دينار كه نذر ما است و در آستين شما است تسليم نماييد. آخر آن را به وى دادم و با خود گفتم: چه دانست كه مرا نديده به نام مى خواند و نام شهر مرا مى داند؟ نزد آن حضرت رفتم و بعد از سلام و كلام و طعام مرا فرمود: خدا تو را پسرى داده و او را مادرش «هيبت اللّه» نام نهاده. بعد از مدتى كه به خانه رسيدم آن چنان بود كه آن حضرت فرموده بود.

و از آن جمله است كه چون سال آن حضرت به چهل رسيد خواص را از شهادت خود واقف گردانيد و چون متوكل آن حضرت را زهر داد به خانه درآمد و غسل كرد و به جامه خواب استراحت نمود و پسر خود امام حسن عسكرى [ع] را طلبيد و رموز امامت و خلافت را تسليم وى گردانيد و از زندان سراى خاك به جانب صدرنشينان افلاك توجه فرمود. بيت:

نجات يافت از اين دامگاه رنج و عنانزول كرد به گلزار جنت المأوا

گفتار در ذكر امام حسن عسكرى عليه و على آبائه افضل الصلاة و السلام

آن حضرت امام يازدهم است از ائمه اثنى عشر عليهم السلام. كرمش را نهايت نبود و مروتش به اعلى درجه رسيده بود. با وجود صغر سن هيچ كس از بنى هاشم بر او تقدّم نكردند و علماى زمان از حنفى و

شافعى در بعضى مسائل مشكله به قول آن حضرت عمل مى نمودند. احمد بن عبد اللّه مى گويد: پدرم بغايت متكبّر بود و هيچ احدى را براى تعظيم قيام نمى نمود. روزى ديدم مردى گندمگون بلند قامت كه از او آثار هيبت و صلابت ظاهر مى شد، نزد پدرم آمد. هنوز دور بود كه پدرم بى اختيار بر جست و بعد از شرايط استقبال، كمر فرمانبردارى وى بر ميان بست. من بغايت حيران شدم و متفكر در كار پدر خود گرديدم تا صحبت به نهايت رسيد. گفتم: اى پدر! تو را هرگز نديدم كه خليفه اى را چنين تعظيم كنى، اين مرد كيست و اين تعظيم را سبب چيست؟ گفت:

راست بگويم و اگر چه در اين گفتن خطر جان مى بينم. اين مقتداى عالميان و پيشواى

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:547

اهل جهان است، اين حسن بن على بن محمّد بن على بن موسى الرضا- عليهم السلام- است، اين حجت خدا است، من دوست وى گرديدم و به امامت وى معترف شدم.

و اللّه هيچ دوستى و دشمنى نبود الّا كه ثنا و ستايش وى مى نمود. خارق عادات آن حضرت بسيار و فضايل و كرامات وى بى حد و بى شمار است.

از آن جمله است كه عبد اللّه بن على مى گويد: نزد آن حضرت رفتم و از فقر خود شكايت كردم و قسم ياد كردم كه هيچ ندارم نه ظاهر و نه باطن. مرا صد دينار زر بداد و فرمود كه سوگند به دروغ خوردى آنچه در فلان موضع دفن كردى آن را نيابى. من آمدم و هر چند مدفون خود را جستم نيافتم.

و از آن جمله است كه على بن عبد اللّه مى گويد: نامه اى به حسن عسكرى-

عليه السلام- نوشتم و از او سؤالى چند پرسيدم و خواستم كه از تب ربع كه ملازم من بود بپرسم، فراموش كردم. جواب مسأله ها نوشت و در آخر فرمود: خواستى كه از تب ربع كه ملازم تو است سؤال كنى، فراموش كردى، بنويس بر كاغذ دعاى تب و در گردن افكن اين آيت را كه: يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ «1». چنان كردم و شفا يافتم.

و از آن جمله است كه از عراق مالى به جهت آن حضرت مى بردند به رسم تحفه و در كيسه كرده و چهارصد درهم از آن ديگرى در آنجا بود، فراموش كردند و جمله را نزد آن حضرت بردند. سر بدره را گشود و چهارصد دينار از آنجا برداشت و به وى داد كه اين را به صاحبش بده.

و از آن جمله است كه آن حضرت را به موضعى دور به مهمانى بردند. روز بغايت گرم و فصل تابستان بود. آن حضرت از خانه بيرون آمد كلاه بارانى بر سر نهاده و جامه اى به جهت دفع باران و سرما پوشيده و مردم را به چنين جامه ها ارشاد مى فرمود اما معاندان آن را حمل بر جنون مى كردند و محبان فرمان بردند. چون قدمى چند برفتند بادى برخاست و ابر پديد آمد و باران و سرماى عظيم شد، اهل فرمان به سلامت رفتند و مخالفان از سرما و باران به سر حدّ هلاكت رسيدند.

______________________________

(1)- انبياء 21/ 69.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:548

و از آن جمله است كه عبد اللّه مى گويد: ما جمعى به آن حضرت كتابت مى نوشتيم و از كرامات وى ياد مى كرديم. آنجا مخالفى بود، گفت: من نيز بى سياهى كتابتى

نويسم اگر به جواب آن واقف گرديد به ولايت و امامت وى اعتراف نمايم. پس كاغذى برداشت و به اشاره انگشت نامه اى نوشت و كتابتها در ميان آن پيچيد و روان گردانيد.

حضرت همه را جواب نوشت و بر پشت كاغذ وى نامش را و نام پدر و مادرش را نوشت و جواب را به اتمام رسانيد و در آخر نوشت كه اگر اعتراف به ولايت و امامت ما كنى تو را بهتر باشد.

و از آن جمله است كه زيد بن على مى گويد: روزى با آن حضرت صحبت دور و دراز داشتيم، نماز ديگر خواستم به خانه روم مرا فرمود: اين صد دينار بستان و جاريه اى در فلان محل است به جهت خود بخر و به خانه بركه فلان كنيز تو مرده. من تعجّب نمودم كه وى بيمار نبود. چون به خانه آمدم و جاريه اى را كه فرموده بود خريده با خود آوردم آن جاريه را ديدم وفات كرده.

و از آن جمله است كه محمّد بن ابراهيم مى گويد: فقر بر من و بر پسرم غلبه كرد، برخاسته روى به راه آورديم، در راه من گفتم: چه خوش باشد كه آن حضرت پانصد درهم به من دهد تا چندى به جهت كسوت خود و چندى به جهت عيال و چندى به جهت طعام و ادام و نفقه صرف كنم. پسرم گفت: اگر مرا سيصد درهم دهد تا چندى را درازگوش گوش بخرم و چندى به قرض دهم و چندى را كسوت كنم، مرادم حاصل است.

چون به در خانه آن حضرت رسيديم بى آنكه حلقه بر در زنيم يا كسى را آگاه كنيم يكى بيرون آمد و گفت: امام-

عليه السلام- پدر و پسر را مى طلبد. درآمديم. خادم آمد و پانصد دينار به من و سيصد دينار به پسر من داد و فرمود: اى موالى! پانصد دينار را خرج كن به آن دستور كه در راه گفته بودى و پسرم را نيز فرمود: سيصد دينار به موجب مذكور صرف كن. گفتم كه هيچ شبهه نيست كه وى حجت خدا است كه مراد ما برآورد و مقصود ما دانست.

و از آن جمله است كه مهتدى يا مستعين آن حضرت را حبس فرمود و در آن ايام

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:549

مردم به طلب باران مى رفتند و دعا مى كردند و مستجاب نمى شد. ترسايى پيدا گرديد و هر وقت دعا كردى باران شدى. خليفه را اين معنى گران آمد، فرستاد و آن حضرت را از حبس بيرون آورد و گفت: درياب امت جدّت را كه ميل به ترسايى نكنند. پس آن حضرت و رهبان هر دو به همراهى خليفه و عامه خلايق به صحرا رفتند. ترسا به جهت باران دست برآورد، ابر عظيم و باد خنك پيدا گرديد. آن حضرت يكى از خواص خود را امر فرمود كه برو و آنچه در دست ترسا است بگير. چون چنان كردند- استخوانى بود- پس قطعات ابر ناپديد شد و ترسا منفعل شد و خليفه حيران گرديد. فرمود: يا بن رسول اللّه! اين چه حالت است كه ديدم و اين چه استخوان است كه مشاهده نمودم؟ آن حضرت- عليه السلام- فرمود كه اين استخوان پيغمبر است و خاصيت وى آن است كه هرگاه ظاهر سازند باد و باران شود.

و از آن جمله است كه ابو هاشم مى گويد: به خدمت آن حضرت رفتم

و در دل گذرانيدم كه از وى خاتمى طلب كنم و آن را تيمن و تبرك نگاه دارم. شرم داشتم كه از او سؤال كنم. مرا فرمود كه اين خاتم به تو دادم كه در دل داشتى و اين نگين بر آن افزودم.

و از آن جمله است كه على بن زيد مى گويد كه از خانه بيرون آمدم و عزيمت صحبت آن حضرت نمودم و مرا صد دينار بود، بر چيزى بسته در راه افكندم و بعد از آنكه به شرف صحبت آن حضرت مشرف گرديدم يادم آمد كه زر گم گشته، در دل اضطراب كردم اما به زبان نياوردم. آن حضرت فرمود: خاطر جمع دار كه زر تو را برادرت يافته و به خانه برده. چون به خانه آمدم آن چنان بود كه آن حضرت فرموده بود.

و از آن جمله است كه فصّاد متوكل مى گويد كه من آن حضرت را فصد گشودم و زياده از مقدار خون كه متعارف بود گرفتم. بعد از آن مقدارى ديگر خون چون شير سفيد بيرون آمد. آن صورت را بديدم و واقعه را به استاد خود كه ملك الاطباء و ترسا بود معروض داشتم. آن فاضل كامل الطب گفت: اگر اين واقع باشد دين وى بر حق است، تابع وى مى شوم و از دير خود بيرون آمد و با مردم خود نزد آن حضرت رفت.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:550

چون به در خانه رسيد شب بود و مردم به خواب رفته بودند، پيش از آنكه حلقه بر در زند يا آواز كند ديد خادمى مى آيد و چراغ دارد، فرمود كه راهب طبيب كدام است؟ او را برداشت و ديگران را در

دهليز خانه بگذاشت و نزد آن حضرت برد. ترسا كرامات آن حضرت بديد و مشكلات خود را جواب شافى شنيد و اعتراف به امامت آن حضرت و اقرار به ولايت وى نمود. پس جامه رهبانى انداخت و خلعت مسلمانى پوشيد و از آنجا بيرون آمده گفت: شبيه مسيح- عليه السلام- ديدم و به دست وى مسلمان شدم.

و از آن جمله است كه بشر مى گويد: چون آن حضرت به جوانى رسيد بغايت زيبا و پاكيزه خوى بود. گفتم: اگر رغبت مى نمايى از اشراف عرب به جهت تو دخترى طلب نمايم. تبسّم نموده فرمود: زود باشد كه به رسم تجارت به بغداد روى و آنجا جاريه اى كريم النسب شريف الحسب بخرى و بيارى. ديگر روز امام على نقى بدره اى زر او را داد سر به مهر و كاغذى داد و به جانب بغداد فرستاد و فرمود: چون به كنار آب برسى آنجا جاريه اى باشد به اين صفت و اشراف آنجا خواهند او را بخرند. راضى نشود، اين نامه را به وى ده كه راضى شود. چون جاريه كتابت را خواند رضا داد و او را بخريدم به مبلغ معيّن و مهر از بدره برداشتم و شمردم، نه زياده آمد و نه كم. چون به خانه آوردم و او را شادان و خندان ديدم و نامه را مى بوسيد و بر چشم مى نهاد، گفتم: صاحب خود را نديدى عجب است كه اين همه شادى دارى. گفت: من وى را ديده ام و از اين كتابت صفت وى را خواندم و از تقديرات الهى شمه اى از حال خود بازنمايم. من دختر قيصر رومم، شبى در واقعه ديدم كه ماه از آسمان

فرود آمد و در گريبان من درآمد و مدتى مديد ناپديد شد و بماند. بعد از آن ديدم بيرون آمد بزرگتر و روشنتر و به جانب آسمان مايل گرديد و چون به وسط السماء رسيد مانند خورشيد عالم را روشن كرد. بيدار گرديدم و منجم و معبر را طلبيدم. گفت: زود باشد كه يكى از اولاد پيغمبر آخر الزمان تو را بخواهد و از تو فرزندى در وجود آيد كه مشرق و مغرب را فروگيرد. در اين انديشه بودم كه شبى به خواب ديدم كه نزد پيغمبرم و او آواز مى دهد كه اى حسن! فرزندم! ناگاه جوانى ديدم كه حاضر آمد، مرا به وى داد و من از خواب بيدار شدم. چون بر ملّت

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:551

عيسى- عليه السلام- بودم آن خواب را پنهان داشتم اما از آتش محبت وى مى سوختم و در محنت مفارقت مى ساختم، بيمار گشتم و اطبا به جهت علاج، تغيير هوا داده مرا به شهر ديگر فرستادند، لشكر اسلام به آنجا رسيد و اسير گرديدم و كارم به اينجا رسيد و در آن كاغذ اثر خوابم ظاهر گرديد، از اين جهت خوش حال گرديدم. پس آن جاريه را بردم و به پدرش سپردم، فرايض و سنن تعليم نموده به آن حضرت سپردند و متولد شد از وى امام محمّد مهدى هادى عليه و على آبائه السلام.

و از آن جمله است كه يكى از اولاد جابر انصارى را آب سياه در ديده درآمد و بى نور گرديد. نزد آن حضرت آمد و گفت: يا بن رسول اللّه! حال مرا مى دانى و اخلاص من به حضرت تو معلوم است، دعا كن تا چشم من بينا

گردد. آن حضرت دست حق پرست خود بر چشمش ماليد، روشن گرديد.

و از آن جمله است كه محمّد بن اسحاق مى گويد: نزد آن حضرت رفتم و از وى سخنى شنيدم كه رايحه مفارقت مى آمد، خواستم كه بپرسم خليفه تو كيست؟ شرم داشتم و برخاستم. فرمود: آنچه را كه در دل گذرانيدى چرا نپرسيدى؟ گفتم: سيّدى و مولاى! مرا از حال خليفه و قائم مقام خود اعلام فرماى. به خانه درآمد و محمّد را بر كتف خود نشانده بيرون آمد و فرمود: خليفه من و قائم مقام من او است و حال او چون حال خضر- عليه السلام- و ذو القرنين خواهد بود.

گويند: عمر آن حضرت زياده از بيست و هشت سال نبود و از بى ادبان تحمل مى نمود و از جفاى آدميان فضول پيشه و بى ادبان كج انديشه شكايت نمى نمود تا عاقبت به سعى باطل مستعين «1» مرغ روحش از محبس خاك به آشيانه افلاك پرواز نمود و صداى ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً «2» شنود.

______________________________

(1)- حضرت امام حسن عسكرى- عليه السلام- در زمان معتمد و به دستور مستقيم او مسموم گشتند.

(2)- فجر 9/ 28.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:552

گفتار در ذكر امام محمّد مهدى عليه و على آبائه الكرام افاضل الصلاة و اكامل التسليمات

آن حضرت امام دوازدهم است از ائمه اثنى عشر- عليهم السلام. كنيتش را ابو القاسم و لقب شريفش را مهدى صاحب الزمان خوانند. طايفه اى بر آنند كه از اولاد على بن ابى طالب- عليه السلام- شخصى به اين اسم و لقب پيدا خواهد شد و زينت زمان و مهبط امن و امان خواهد بود و طايفه اى ديگر كه او را خليفه و امام زمان ائمه اثنى عشر مى دانند بر آنند كه آن حضرت پسر امام حسن عسكرى است و

اليوم موجود است و به واسطه حكمت مخفيه الهى در پرده غيب است و ظهورش بلا شك و ريب. هيچ احدى از فرق اسلاميه در وجود مهدى [عج] خلاف ندارند به واسطه حديث صحيح متّفق عليه كه از حضرت رسول- صلّى اللّه عليه و آله- منقول است: لو لم يبق من الدّنيا الّا يوم واحد لطوّل اللّه تعالى ذلك اليوم حتّى يخرج رجل من اهل بيتى اسمه اسمى و كنيته كنيتى يملأ الارض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما. آن حضرت خروج خواهد كرد و بساط عدل خواهد گسترانيد و داد مظلوم از ظالم خواهد گرفت. از آن حضرت كرامات بسيار ديده اند و خارق عادات بى شمار مشاهده نموده اند.

از آن جمله است كه حكيمه خاتون مى گويد كه من و نرجس خاتون كه مادر آن حضرت است به وقت وضع حمل به فرموده پدرش حسن عسكرى إِنَّا أَنْزَلْناهُ مى خوانديم. آن حضرت نيز در شكم مادر مى خواند، از آن ترسيدم، ديگر باره آواز برآمد كه السّلام عليكما اى عمه و مادر! مترسيد و تعجّب مكنيد و چون متولد شد از او نورى ظاهر شد كه بر نور چراغ غلبه كرد و به زانو درآمد و سر سوى آسمان كرد. و در بعضى كتب سير چنان است كه پيشانى بر زمين بگذاشت و گفت: الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ*.

و از آن جمله است كه ابى اديان مى گويد: به رسم رسالت از پدر آن حضرت به مداين مى رفتم و در محل وداع استشمام مفارقت كلى از آن حضرت نمودم و گفتم:

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:553

مولاى و سيّدى! امام و پيشوا و خليفه و مقتدا بعد از شما كه خواهد بود؟

فرمود: آن كه جواب نامه بستاند و از نقود آنچه بر تو باشد بعد از نشانى از تو طلب نمايد. بعد از آمدن من از مداين آن حضرت به جوار حضرت به جوار حضرت حق رفته بود و مردم جعفر را كه برادر آن حضرت و عم حضرت امام محمّد مهدى بود، تعزيت مى دادند. من تعزيت رسانيدم، مرا هيچ نگفت. درنگى برآمد، يكى آمد كه محمّد تو را مى طلبد، رفتم و سلام كردم، فرمود: كتابت فلان و فلان را كه آورده اى تسليم كن و هر چه دراهم و دينار هر كس فرستاده بودند به نام آن كس و مقدار دراهم [نام برد و فرمود] آن را هم تسليم كن.

دست وى بوسيدم و روى خود بر پايش ماليدم و جمله را تسليم وى نمودم ......

و از آن جمله است كه على فدكى مى گويد: سالى به حج مى رفتم آنجا جوانى خردسال ديدم بغايت پاكيزه روى و مردم بسيار گرد وى درآمده بودند و مسائل حرام و حلال از وى مى پرسيدند. من پرسيدم كه اين كيست؟ گفتند: پسر رسول خدا است. من نزد وى رفتم و از وى سؤال كردم. دست كرد و سنگريزه اى برداشت و در دامن من گذاشت. با خود گفتم: پسر رسول خدا است و با من سخريه مى كند و سنگ در دامن من مى اندازد؟! آن حضرت فرمود كه: إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ «1». نگاه كردم آن سنگ، طلاى احمر بود. گفتم: به حرمت جدّت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- بگو چه نام دارى؟

فرمود: انا المهدى و انا القائم.

و از آن جمله است كه على بن ابراهيم مى گويد: من شبى در طواف بودم و

در آن مطاف آرزوى ديدار مهدى هادى مى نمودم. جوانى ديدم بر من گذشت و دلم از پرتو ديدارش روشن گشت. برخاستم و از عقب وى رفته سلام كردم. پرسيد: على بن ابراهيم تويى؟ گفتم: بلى. فرمود: ميان تو و امام حسن عسكرى [ع] نشانه اى است آن را بيرون آر، و كس بر آن نشانه غير علّام الغيوب اطلاع نداشت، آن را به وى نمودم، بگريست. با خود گفتم: اين جوان نام مرا و نام پدر مرا و نشانه را دانست همانا كه آرزوى من اوست، گفتم: به عزّت خدا و حرمت مصطفى- صلّى اللّه عليه و آله- مرا از

______________________________

(1)- حجرات 49/ 12.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:554

نام خود آگاهى ده. فرمود: من محمّد بن حسن عسكرى ام، قائم آل محمّد، و من به حكم و مشيّت خداوند اكبر در ميان مردم نمى باشم و اگر باشم پنهان مى باشم، حالا تقيّه مى كنم و مواليان خود را امر به تقيه مى فرمايم، بعد از آن مرا دستورى داد.

و از آن جمله است كه محمّد بن ابراهيم گفت: چيزى از مال امام حسن عسكرى- عليه السلام- پيش من بود و آن حضرت گفته بود كه اين مال از آن كسى است كه نشانه ها بگويد و صفت كند و طلب نمايد وقتى كه من نباشم. چون آن حضرت به جوار حق پيوست من بعد از مدتى آن مال را برداشتم و از راه دريا به عراق درآمدم به آن نيت كه صاحب مال را دريابم و تسليم كنم [و الّا آن مال را بفروشم و به هر محلى كه خدا خواهد صرف نمايم] «1» ديدم كه جمعى نزد من آمدند و گفتند: محمّد بن

حسن مى فرمايد: تو را مال چندين و چندين است و صفت وى چنين و چنين، تسليم كن، پس مالها را تسليم نمودم.

و از آن جمله است كه حسن ابو الفضل مى گويد: مرا پسرى شد خواستم كه صحبت ترتيب دهم و او را ختنه كنم. آن حضرت را ديدم، بسيار خرد بود، مرا فرمود: چهار روز صبر كن. چنان كردم. روز چهارم آن پسر وفات كرد. نزد وى رفتم. مرا بديد و فرمود كه خدا پسرى ديگر به عوض به تو دهد و عمرش دراز باشد، او را احمد نام كن. اندك زمانى بعد خدا پسرى داد، او را احمد نام كردم.

و از آن جمله است كه عبد الملك مروان «2» را وفات رسيد، فرمود: اسب و شمشير و كمر مرا به مولاى من دهيد. من او را بعد از فوت امام حسن عسكرى فروختم به هفتصد دينار و كسى را از آن خبر نبود. آن حضرت به من نامه اى نوشت كه هفتصد دينار بهاى شمشير و اسب و كمر كه نزد تو است حق ما است آن را بفرست. من آن را به خدمت وى فرستادم.

و از آن جمله است كه ابن حبش مى گويد: جمعى به جهت آن حضرت تحفه

______________________________

(1)- الف ندارد.

(2)- با عبد الملك مروان خليفه اموى اشتباه نشود.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:555

فرستادند و در آن ميان يكى بود كه او را محمّد مى گفتند. در محلى كه نام مردم در مفصل مى نوشتند نام او را فراموش كردم و نام پدرش را نوشتم. آن حضرت جواب فصول از روى وصول نوشت و در آخر نوشت كه محمّد بيست دينار فرستاده بود، رسيد، و نام پدرش را

هيچ ننوشت.

و از آن جمله است كه ابو القاسم مى گويد كه جمعى از مواليان به رسم هديه هر كس تحفه اى فرستادند و دختر عمه من نيز از براى آن حضرت تحفه اى فرستاد. من همه را نوشتم و در آخر مفصل نام او را نيز نوشتم و آرزوى من آن بود كه آن حضرت در حق او دعاى به خير نكند به واسطه عدم ايمان او. چون جواب نامه بازآمد در زير نام هر يك على حده نوشته بود: تقبّل اللّه منهم و احسن اليهم و در زير نام دختر عمه هيچ ننوشت.

و از آن جمله است كه محمّد راشد مى گويد: من با جمعى به سفر مكه مى رفتم. در راه جوانى ديدم بغايت زيبا و پاكيزه لقا و خوش گوى، اثر سفر از وى مشاهده نمى شد و بر جامه و نعلينش گردى ننشسته بود. به رسم طمع نزد وى رفتم، پيش از آنكه سؤال كنم پاره اى سنگ برداشت و بر دست من نهاد و غايب شد. چون نگاه كردم آن سنگ پاره ها طلاى احمر بود در غايت صفا. وزن نمودم، بيست مثقال بود. من از آن تعجّب نمودم و از مردم تفحّص احوال او كردم. يكى گفت كه آن جوان علوى بود و ديگرى گفت: امام محمّد مهدى [عج] بود.

و از آن جمله است كه محمد بن يوسف مى گويد: مرا جراحتى پديد آمد، هر چند علاج كردم و به جراحان مال بسيار دادم هيچ فايده نداد و روز بروز زياده مى شد تا به مرتبه هلاكت رسيدم. نامه اى نوشتم و از آن حضرت استدعاى شفا نمودم. جواب فرستاد: أسألك اللّه العافية و جعلك معنا فى الدّنيا و

الآخرة. پنج روز تمام نگذشت كه آن جراحت نيكو شد كه گويا هرگز نبود.

و از آن جمله است كه حسن بن محمّد مى گويد: مردى از ولايت استرآباد به آرزوى لقاى آن حضرت متوجه بلاد عرب شد تا به در خانه آن حضرت رسيد و سى دينار نذر آن حضرت داشت و از آن جمله يك دينار شامى بود. چون به آنجا رسيد بى آنكه آواز

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:556

دهد يا حلقه بر در زند جاريه اى بيرون آمد و گفت: مولاى من مى فرمايد: آنچه آورده اى تسليم كن. گفتم: با من چيزى نيست! به خانه درون رفت و فى الحال بيرون آمد و گفت: مولاى من مى فرمايد: سى دينار در خرقه زرد بسته و در آن ميان يك دينار شاهى است و با وى خاتم است و توبه آن طمع دارى آن را بردار و باقى را بسپار. همه را سپردم و خاتم را قبول نمودم.

و از آن جمله است كه محمد بن نعمان مى گويد: دراهم ناشمرده به شخصى دادم و به جهت آن حضرت تحفه فرستادم. آن شخص چيزى از آنجا برداشت و باقى دراهم را نزد آن حضرت گذاشت. چون نظر امام- عليه السلام- بر آن دراهم افتاد، فرمود: اين مقدار برداشته و به فلان محل به فسق و فجور صرف شده. آن شخص گفت: اين تهمت است بر من. اين سخن بر آن حضرت گران آمده فرمود: راضى هستى كه اگر خيانت كرده باشى و مرا به كذب نسبت داده اى اين چشم تو نابينا گردد؟ گفت: آرى. و اللّه من او را هفته ديگر ديدم و يك چشمش نابينا شده بود. حال پرسيدم، گفت: سزاى كسى

كه بر محمّد هادى كذب روا دارد اين است.

و از آن جمله است كه على بن عبد الله مى گويد: من به جهت آن حضرت تحفه اى فرستادم و حسب الالتماس پدر خود كفن از او طلبيدم. كفن فرستاد و نوشت كه اين كفن حالا ضرورت نيست چون سال هشتادم تمام شود آن زمان احتياج به كفن خواهد بود.

و اللّه كه چون پدرم وفات يافت از روز ولادت وى حساب نمودم هشتاد بود نه زياده و نه كم.

روايت است از مقتداى فرق اسلام شيخ شهاب الدين ابى طلحه كه در كتاب خود آورده كه چون پدر آن حضرت امام حسن عسكرى- عليه السلام- به جوار رحمت حق پيوست وى به يكبارگى از خلق انقطاع نمود و به هيچ وجه به دوستان، چه جاى دشمنان اختلاط نمى نمود. يك چند وى را نديدند، در وجود و عدم او سخنان گفتند و اختلاف در ميان امت افكندند اما غيبت آن حضرت و انقطاع خبر وى موجب

آن نيست كه در قيد حيات نباشد و چون در قدرت كامله كامل القدرت عجيب نيست و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:557

غريب نمى نمايد كه غايب باشد بعد از مدتى ظاهر گردد. به صحت رسيده و كسى از فرقه اسلاميه مخالفت آن نكرده اند كه از مقبولان درگاه الهى چون خضر و الياس- عليهم السلام- زنده و موجودند و محافظت بر و بحر مى نمايند و از مردودان درگاه پادشاهى چون دجال و شيطان زنده اند و در اقطار عالم به فساد و افساد آدميان مشغولند.

و جماعتى كه قائل به وجود آن حضرت شده اند غيبت آن حضرت را به دو طريق ايراد نموده اند:

طريق اوّل آنكه شقيق بلخى مى گويد كه چون پدر آن

حضرت را وفات رسيد جعفر كه عم آن حضرت بود خواست كه بر او نماز كند. پسرى در سن پنج سالگى ظاهر گرديد و جعفر را بازپس كشيد و گفت: من سزاوارترم كه بر اين ميت نماز گزارم. جعفر چون آن حجّت از وى بديد و چنان جرأت مشاهده كرد برنجيد و عداوت وى در دل گرفت و به اتّفاق جماعت نزد خليفه برفتند و چندان غمازى نمودند كه خليفه بفرمود كه شقيق با جمعى سرهنگان به خانه وى بروند و هر كه را آنجا دريابند بكشند. آن جماعت با شمشيرهاى كشيده به سراى وى درآمدند و كسى را نديدند. در گوشه خانه پرده اى ديدند آويخته، آنجا رفتند، كسى هم به نظر ايشان در نيامد. در گوشه خانه حجره اى ديدند و در آن حجره همه به يك بار به عنف درآمدند، در آنجا سردابه اى پرآب بود و در كنار آن سردابه صفه اى بود و جوانى به كمال جوانى و خوبى به نماز مشغول بود و اصلا التفات به شدّت و صلابت آنها ننمود. يكى خود را در آب افكند تا او را بگيرد و بيرون آورد، به قدرت الهى به آب فرو رفت، او را به صد مشقت بيرون آوردند. ديگر خواست كه در آب در آيد و او را گريبان گرفته بيرون آرد يا سرش به حكم خليفه از تنش بردارد، او نيز غرق گرديد. سعى نموديم و از اين افكار باطل در گذشتيم و گفتيم: المعذرة الى اللّه و اليك يا بن رسول اللّه و از آنجا بيرون آمديم و ديگر او را نديديم. نزد خليفه رفتيم و از روى راستى آنچه ديده

بوديم تقرير نموديم. گفت: اين راز را فاش مسازيد و پنهان داريد.

طريق دوّم آنكه مادرش نرجس خاتون مى فرمايد: نزد پسر خود محمّد رفتم و گفتم:

اى نور ديده من و اى سرور سينه غم رسيده من! انّ القوم عزموا ان يقتلوك. به درستى و

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:558

راستى كه كه دشمنان عزم جزم كرده اند تا تو را به دست آرند و به نفس كشيدن امان ندهند تا نكشند. فرمود كه من سلاح حرز الله پوشيده ام و زره حمايت الله در بر افكنده ام: حسبى اللّه و نعم النّصير. خلايق مرا ديگر نخواهند ديد و اگر ببينند نخواهند شناخت تا آن زمان كه وعده رسد. اين بگفت و از نظر غايب شد. بعد از آن كسى او را نديد.

چنين مى گويند كه در پايان مغرب شهرى است بغايت زيبا و معظم و پرمردم و در تحت يد و تصرف آن حضرت است. حضرت حق جلّ و علا بهتر مى داند و هيچ چيز نزد وى پوشيده و پنهان نيست. إِنَّهُ يَعْلَمُ الْجَهْرَ وَ ما يَخْفى «1». به درستى كه خداى تعالى پنهان و آشكار را بهتر مى داند. بيت:

هر نكته كه آن زما نهان است در علم خداى ما عيان است منقول است از ابن مزاحم كه وى گفت: روزى از امير المؤمنين على- عليه الصلاة و السلام- يكى پرسيد كه دجال كى بيرون خواهد آمد. آن حضرت فرمود: زمان بيرون آمدن او را نمى دانم و ليكن مى دانم كه محل خروج وى زمانى است كه سلطان بر رعيت ظلم كند و انصاف از رعيت برخيزد و مردم نماز نگزارند و اگر گزارند شرايط وى مرعى ندارند و جماعت را ضايع سازند و ترك

مساجد نمايند و سوگند دروغ خورند و در امانت از روى خيانت تصرف نمايند و مصلحت دنيا را بر دين ترجيح دهند و حكام علما را ضايع سازند و مخذول، و جهال را معتبر شناسند و مقبول، و قاريان، قرآن را وسيله معيشت سازند و سائلان از ذلّت سؤال شرمنده و منفعل نشوند و قضات، رشوه گيرند و عاملان قضا به جانب باطل روند و گواهى فسّاق را معتبر دارند و امر به معروف و نهى از منكر ننمايند و مساجد را بى فرش گذارند و عمارات آن را بيارايند و نماز در آن كم گزارند و مصاحف را به نقره و طلا و امثال آن زينت دهند و تلاوت كمتر نمايند و

______________________________

(1)- الاعلى 87/ 7.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:559

خويشان به يكديگر دشمن «1» شوند و همسايگان را بيازارند و زكات مال ندهند و حرام و حلال را به غير علم جواب دهند و ديگر علامات بسيار فرمود اما بدين قليل اكتفا نموده شد. و اللّه اعلم بالصّواب.

تمام شد كتاب موسوم به آثار احمدى فى سنة 1236 فى شهر رجب المرجب از مال عالى جاه معلى جايگاه مستوفى الممالك ميرزا رضا نورى زيد عمره و دولته. اللهم اغفره و لوالديه و جميع امواته و جعل مسكنه فى اعلى درجة الجنان مع ائمة الابرار الاخيار بحق محمد و آله. بيد اقل الطلبة و تراب اقدام الكسبة العلوم الدينية و المعارف اليقينية حسن بن محمد بن قدير سمنانى فى بلدة دار الدولة كرمانشاهان. التمس من طالبه فى وقت المناظرة ان يطلب له استغفار الذنوب و المعاصى. اللهم اغفر طالبه و ناظره و كاتبه بحق محمد و آله الطيبين الطاهرين «2».

______________________________

(1)-

نسخه الف در اينجا پايان مى گيرد.

(2)- ب: «و حرام و حلال را به غير علم جواب دهند. بيت:

چون كه بدين پايه رساندم كلام به كه كنم ختم سخن و السلام قد فرغت و تمت الكتاب آثار احمدى بعون الملك الوهاب بتاريخ يوم الاثنين رابع عشرون شهر ربيع الثانى من شهور سنة 1233 ثلاث و ثلاثين و مأتين بعد الف من الهجرة النبوية الاحمدية المصطفوية على هاجرها. كتبه العبد المذنب الخاطى الراجى عند الربانى ابن مرحوم رجب على ابراهيم يوسكانى ساكن قصر الدشت.

غريق رحمت يزدان كسى بادكه كاتب را به الحمدى كند ياد .

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:561

فهارس

اشاره

1. آيات

2. احاديث

3. اعلام

4. جايها

5. طوايف

6. غزوات

7. كتب وارده در متن

8. منابع

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:563

1. آيات

وقودها النّاس و الحجارة (البقره 2/ 42) 356

سيقول السفهاء ما ولّاهم عن قبلتهم التى كانوا عليها (البقره 2/ 142) 129

قد نرى تقلّب وجهك فى السّماء (البقره 2/ 144) 129

إنّ اللّه مع الصّابرين (البقره 2/ 153) 374

إنّا للّه و إنّا اليه راجعون (البقره 2/ 156) 371

و الوالدات يرضعن أولادهنّ حولين كاملين (البقره 2/ 233) 471

فخذ أربعة من الطّير (البقره 2/ 260) 513

و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله (البقره 2/ 270) 122

تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء (آل عمران 3/ 26) 333

فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم (آل عمران 3/ 61) 325، 425، 455

قل يا أهل الكتاب تعالوا إلى كلمة سواء (آل عمران 3/ 64) 240

ما كان ابراهيم يهوديّا و لا نصرانيّا (آل عمران 3/ 67) 99

يمددكم ربّكم بخمسة آلاف من الملائكة مسوّمين (آل عمران 3/ 125) 146

و الكاظمين الغيظ و العافين عن النّاس (آل عمران 3/ 134) 496

و شاورهم فى الأمر (آل عمران 3/ 159) 329

و لا تحسبنّ الّذين قتلوا فى سبيل اللّه أمواتا (آل عمران/ 3/ 169) 176

الّذين استجابوا للّه و الرّسول من بعد ما أصابهم القرح (آل عمران 3/ 172) 178

حسبنا اللّه و نعم الوكيل (آل عمران 3/ 173) 160، 162، 307

كلّ نفس ذائقة الموت و إنّما توفّون اجوركم (آل عمران 3/ 185) 377- 378

و من يعص اللّه و رسوله (النساء 4/ 13) 107

و من يطع اللّه و رسوله (النساء 4/ 14) 107

إن اللّه يأمركم أن تؤدّوا الأمانات إلى أهلها (النساء 4/ 58) 299

أطيعوا اللّه و أطيعوا الرسول و اولى الأمر

منكم (النساء 4/ 59) 439

إنّ المنافقين فى الدّرك الأسفل من النّار (النساء 4/ 145) 318

اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتى (المائده 5/ 3) 341

فاذهب أنت و ربّك فقاتلا (المائده 5/ 24) 230

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:564

و من أحياها فكأنما أحيا النّاس جميعا (المائده 5/ 32) 478

إنّما وليّكم اللّه و رسوله و الّذين آمنوا (المائده 5/ 55) 455

يا أيّها الرّسول بلّغ ما انزل إليك من ربّك (المائدة 5/ 67) 344

يا ايّها الرّسول بلّغ ما انزل إليك (المائده 5/ 67) 425

إن هذا إلّا سحر مبين (المائده 5/ 110) 109

فقطع دابر القوم الّذين ظلموا (الانعام 6/ 45) 307

و كذلك نرى إبراهيم ملكوت السّماوات و الأرض (الانعام 6/ 75) 504

إذا جاء أجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون (الاعراف 7/ 34) 384، 402

و اذا يمكر بك الّذين كفروا ليثبتوك (الانفال 8/ 30) 121

إنّ الّذين كفروا ينفقون أموالهم (الانفال 8/ 36) 159

إنّ اللّه مع الصّابرين (الانفال 8/ 46) 400

و إمّا تخافنّ من قوم خيانة فانبذ إليهم على سواء (الانفال 8/ 58) 149

يا أيّها النبىّ حسبك اللّه و من اتّبعك من المؤمنين (الانفال 8/ 64) 94

و ما رميت إذ رميت (الانفال 8/ 117) 260

لقد نصركم اللّه فى مواطن كثيرة (التوبة 9/ 25) 302

لا تحزن إنّ اللّه معنا (التوبة 9/ 40) 123

فرح المخلّفون بمقعدهم خلاف رسول اللّه (التوبة 9/ 81) 318

لمسجد اسّس على التّقوى (التوبة 9/ 108) 127

يا ايّها الّذين آمنوا اتّقوا الله و كونوا مع الصّادقين (التوبة 9/ 119) 387

و اللّه يدعوا الى دار السّلام (يونس 10/ 25) 521

و ما توفيقى الّا باللّه (هود 10/ 88) 431

الآن و قد عصيت قبل و كنت من المفسدين (يونس 10/ 91) 424

نحن نقصّ

عليك أحسن القصص (يوسف 12/ 3) 26

لا تثريب عليكم اليوم يغفر اللّه لكم و هو أرحم الرّاحمين (يوسف 12/ 92) 300

سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدّار (الرعد 13/ 24) [در متن: السلام عليكم ..] 176

يوم يقوم الحساب (ابراهيم 14/ 41) 340

و لا تحسبنّ اللّه غافلا عمّا يعمل الظّالمون (ابراهيم 14/ 42) 342

فاصدع بما تؤمر و أعرض عن المشركين (الحجر/ 94) 84

إنّا كفيناك المستهزئين (الحجر 15/ 95) 88

و جادلهم بالّتى هى أحسن (النحل 16/ 125) 353

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:565

و إن عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم (النحل 16/ 126) 174

جاء الحقّ و زهق الباطل إنّ الباطل كان زهوقا (الأسراء 17/ 81) 94

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم كهيعص ذكر رحمة ربّك عبده زكريّا (مريم 19/ 1- 2) 98

إذ انبعث أشقاها (الشمس 19/ 12) 134

و إنّى لغفّار لمن تاب (طه 20/ 82) 526

يا نار كونى بردا و سلاما على إبراهيم (الانبياء 21/ 69) 547

لا تذرنى فردا و أنت خير الوارثين (الانبياء 21/ 89) 289

إنّكم و ما تعبدون من دون الله حصب جهنّم (الأنبياء 21/ 98) 93

و ما أرسلناك إلّا رحمة للعالمين (الانبياء 21/ 107) 26

هيهات هيهات لما توعدون (المؤمنون 23/ 36) 100

و أكثرهم للحقّ كارهون (المؤمنون 23/ 70) 426

اللّه نور السّماوات و الأرض (النور 24/ 35) 313

و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما (الفرقان 25/ 63) 90

و أنذر عشيرتك الأقربين (الشعراء 26/ 214) 84

و سيعلم الّذين ظلموا أىّ منقلب ينقلبون (الشعراء 26/ 227) 495

فأرسلنا عليهم ريحا و جنودا لم تروها (الاحزاب 33/ 9) 218

إذ جاءكم من فوقكم و من أسفل منكم (الاحزاب 33/ 10) 203

انّما يريد اللّه ليذهب عنكم الرّجس و يطهّركم تطهيرا (الاحزاب 33/ 33) 399

و جعلنا من بين

أيديهم سدّا و من خلفهم سدّا (يس 36/ 9) 121

و ما منّا الّا له مقام معلوم (الصافات 37/ 164) 106

قل يا عبادى الّذين أسرفوا على أنفسهم (الزمر 39/ 53) 339

أفوّض أمرى إلى اللّه (غافر 40/ 44) 204

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم حم تنزيل من الرّحمن الرّحيم كتاب فصلّت آياته (الفصّلت 41/ 1- 3) 87

فإن أعرضوا فقل أنذرتكم صاعقة مثل صاعقة عاد و ثمود (الفصّلت، 41/ 13) 87- 88

إنّ الّذين قالوا ربّنا اللّه ثمّ استقاموا تتنزّل عليهم الملائكة الّا تخافوا (فصلّت 41/ 30) 215

فريق فى الجنّة و فريق فى السّعير (الشورى 42/ 7) 510

قل لا أسألكم عليه أجرا إلّا المودّة فى القربى (الشورى 42/ 23) 27، 373، 455

هو الّذى يقبل التّوبة عن عباده و يعفو عن السيّئات (الشورى 42/ 25) 462

و حمله و فصاله ثلاثون شهرا (الاحقاف 46/ 15) 471

فأنزل السّكينة عليهم و أثابهم فتحا قريبا (الفتح 48/ 18) 27

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:566

إنّا فتحنا لكن فتحا مبينا (الفتح 48/ 1) 236، 247

و ينصرك اللّه نصرا عزيزا (الفتح 48/ 3) 247، 254

لقد رضى الله عن المؤمنين إذ يبايعونك تحت الشّجرة (الفتح 48/ 18) 234

فقاتلوا التى تبغى حتى تفي ء الى امر اللّه (الحجرات 49/ 9) 307

إنّ بعض الظنّ إثم (الحجرات 49/ 12) 413، 496، 526، 553

و كذلك ما أتى من قبلهم من رسول إلّا قالوا ساحر أو مجنون (الذاريات 51/ 52) 86

و ما خلقت الجنّ و الإنس إلّا ليعبدون (الذاريات 51/ 56) 27

دنا فتدلّى فكان قاب قوسين أو أدنى (النجم 53/ 8- 9) 26، 107

فى مقعد صدق عند مليك مقتدر (القمر 54/ 55) 454

قذف فى قلوبهم الرّعب يخربون بيوتهم بأيديهم (الحشر 59/ 2) 189

يؤثرون على أنفسهم و لو كان

بهم خصاصة (الحشر 59/ 9) 189

و الّذين تبؤوا الدار و الإيمان من قبلهم (الحشر 59/ 9) 387

للفقراء المهاجرين الّذين اخرجوا من ديارهم (الحشر 59/ 9) 387

نصر من اللّه و فتح قريب (الصف 61/ 13) 204

كأنّهم بنيان مرصوص (الصف 61/ 461) 449

و للّه العزّه و لرسوله (المنافقون 63/ 8) 107

خذوه فغلّوه ثمّ الحجيم صلّوه (الحاقّة 69/ 30- 31) 356

يا ايّها المدّثّر قم فأنذر، و ربّك فكبّر، و ثيابك فطهّر (المدّثر 74/ 1- 4) 81

هل أتى على الإنسان حين من الدهر (الانسان 76/ 1) 521

يطعمون الطّعام على حبّه مسكينا و يتيما و اسيرا (الانسان 76/ 8) 425

إنّه يعلم الجهر و ما يخفى (الاعلى 87/ 7) 558

يا أيّتها النّفس المطمئنّة ارجعى الى ربّك راضية مرضيّة فادخلى فى عبادى (الفجر 89/ 28- 29)

36، 144، 280، 372، 542، 536، 540، 551

و وجدك ضالّا فهدى (الضّحى 93/ 7) 69

اقرأ باسم ربّك الّذى خلق، خلق الانسان من علق (العلق 96/ 1- 2) 79

إذا جاء نصر الله و الفتح (النصر 110/ 1) 254

تبّت يدا أبى لهب و تبّ (المسد 111/ 1) 86

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:567

2. احاديث

ادعونى حبيبى (بحار الانوار 22/ 473: ادعوا لى حبيبى) 374

ارفع عليهم السيف (يافت نشد) 296

الحقّ مع علىّ و علىّ مع الحقّ (المناقب، ابن شهر آشوب 3/ 161- الطرائف 103- اعلام الورى

/ 159) 396، 397، 455

الحمد للّه الّذى نصر عبده و أعزّ جنده (روض الجنان 11/ 148- جلاء الاذهان 5/ 39) 146، 306

السلام عليكم يا اهل بيت النبوّة (جلاء العيون/ 94) 370

الصبر مفتاح الفرج (الفرج بعد الشدة/ 37- انوار سهيلى/ 311) 137

اللّهم احفظ من بين يديه و من خلفه (إثبات الهداة 1/ 54: اللّهم احفظه) 218

اللّهم ارحم الأنصار و

أبناء الأنصار (بحار الانوار 21/ 59: اللهم اغفر للانصار و ...) 190، 364

اللّهم انصر من نصر الدّين، اللّهمّ اخذل من خذل الدّين (تفسير شريف لاهيجى 2/ 198) 141، 215

اللّهم إن كان صادقا فأطلق فرسه (بحار الانوار 19/ 88) 125

اللّهم إن كان كاذبا فاضرب به بياضا (تنبيه الغافلين/ 444) 478

اللّهمّ أعنّى على سكرات الموت (رياض السالكين 2/ 129) 377

اللّهمّ أنجز ما وعدتنى (جوامع الجامع 2/ 6- مجمع البيان 2/ 525) 145، 306

اللّهمّ زد هذا البيت تعظيما (يافت نشد) 329

اللّهمّ سلّط عليهم كلبا من كلابك (منهج الصادقين 3/ 107- الوافى 13/ 407) 476

اللّهمّ لا مانع لما أعطيت و لا معطى لما منعت (حيوة القلوب 2/ 432) 255

اللّهمّ وال من والاه (تفسير فرات/ 130- الغارات 2/ 452) 345، 455

إلهى أنا جائع كما ترى و أنا عريان كما ترى (يافت نشد) 501

إن الله جميل و يحبّ الجمال (الكافى 6/ 438) 33

إنّ الله يأمرك بالهجرة (المناقب 2/ 59- بحار الانوار 38/ 290؛ در هر دو با تفاوت) 121

إنّك اعظم الناس علىّ حقّا و احسنهم عندي يدا (يافت نشد) 111

إنّه يبقر العلم بقرا (بحار الانوار 46/ 203- رياض السالكين 1/ 209- عوالم العلوم 19/ 44) 503

إنّى تارك فيكم الثّقلين كتاب الله و عترتى (شرح الاخبار 2/ 479- كمال الدين/ 164) 455

اوّل من يصلّى علىّ ربّى (يافت نشد) 357

أسألك اللّه العافية و جعلك معنا (المحجة البيضاء 4/ 305- الوافى 3/ 870- اثبات الهداة

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:568

3/ 660؛ در همه مآخذ: ألبسك اللّه ...) 555

أقيموا الصّلاة و ما ملكت أيمانكم، ألبسوا ظهور هم (المحجة البيضاء 3/ 196؛ با تفاوت) 374

أ لست أولى بالمؤمنين من أنفسكم (الصوارم المهرقة/ 158- اثبات الهداة 1/ 474: أ

لست ... من انفسهم) 345

أنا المهدى و أنا القائم (اثبات الهداة 1/ 15: أنا المهدى و أنا قائم الزمان) 553

أنا حرب لمن حاربكم و سلم لمن سالمكم (بحار الانوار 101/ 292؛ با اندك تفاوت) 327

أنا كلام الناطق و هذا كلام الصامت (لطائف المواقف: انا الكلام الناطق) 457

أنت أخى فى الدّنيا و الآخرة (المناقب، ابن شهر آشوب 2/ 186- كشف الغمة 1/ 328) 128، 161

أنت خير امّتى (شرح الاخبار 27/ 467- كشف الغمة 1/ 157- كشف اليقين/ 292) 410

(أنت) مقتول بالعراق (اثبات الهداة 2/ 581: يقتل ابنى الحسين بالعراق ...) 491

أنت منّى (حديقة الشيعة/ 112- روضة المتقين 11/ 199: أنت منّى و أنا منك) 451

أنت منّى و أنا منك (شرح الاخبار 1/ 93- عيون اخبار الرضا- عليه السلام- 2/ 59) 134

أنت و أنا، و ما سوى ذلك تركتها لأجلك (يافت نشد) 107

أول ما خلق الله تعالى نورى (نفائس الفنون 2/ 51- مشارق انوار اليقين/ 29) 30

أيّها النّاس أفشوا السلام و أطعموا الطعام (روض الجنان 14/ 185- شرح شهاب الاخبار 321؛ بدون أيها الناس) 128

بالرّفيق الأعلى (بحار الانوار 16/ 279- العوالم 6/ 70؛ در هر دو منع: بل الرفيق الاعلى) 377

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم هذا هديّة من اللّه العزيز الحكيم (غاية المرام 1/ 660- مدينة المعاجز 1/ 16) 471

بلغنى بثنائك المشهور و سيفك المذكور (يافت نشد) 264

تخلّقوا بأخلاق اللّه (بحار الانوار 61/ 129- اخلاق محسنى 2/ 10- منهج الصادقين 8/ 80) 521

تقبّل الله منهم و أحسن إليهم (بحار الانوار 51/ 332- اثبات الهداة 3/ 675) 555

جفّ القلم بما هو كائن إلى يوم القيامة (منهج الصادقين 9/ 90- اختيار مصباح السالكين/ 77) 31

خربت خيبر إنا اذا بساحة قوم

(منهج الصادقين 8/ 375) 249

زمّلونى! زمّلونى! (نور الثقلين 5/ 446- كنز الدقائق 13/ 96: زمّلونى فبينا ...) 79

سبّ الأموات يؤنى الأحياء (يافت نشد) 309

ستدفن بضعة منّى بأرض خراسان، من زراره عارفا (بحار الانوار 102/ 34: ... بارض خراسان ما زارها مكروب ...) 529

سلمان منّا أهل البيت (عيون اخبار الرضا (عليه السلام) 2/ 64- مجمع البيان 1/ 427) 201

شاهت الوجوه (كتاب العين 4/ 68- تفسير قمى 1/ 267- منج الصادقين 4/ 174- اثبات الهداة 1/ 362) 145

صدق عبدى أنا اكبر أنا اكبر (بحار الانوار 18/ 378) 106

صلّيت مع النبى سبعا قبل أن يصلّى معه النّاس (كنز الفوائد 1/ 279: با اندك تفاوت) 83

فاطمة بضعة منّى فمن آذاها فقد آذانى (شرح الاخبار 3/ 30- عيون المعجزات/ 58- كامل بهائى 1/ 310) 399

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:569

قاتل الزبير فى النّار (يافت نشد) 433

قم يا أبا تراب (المناقب، ابن شهر آشوب، 3/ 111- غاية المرام 1/ 480) 134

كنت كنزا مخفيا فأحببت أن اعرف (مشارق أنوار اليقين/ 27- جامع الاسرار/ 102) 31

كنت نورا قبل أن يخلق اللّه السّماوات و الأرض بألفى عام (به اين لفظ يافت نشد) 30

كيف يفلح قوم فعلوا هذا بنبيّهم (حقايق التأويل/ 352- مجمع البيان 1/ 501) 168

لا اله الّا اللّه قدّوسا قدّوسا نامت العيون (بحار الانوار 15/ 391) 47

لا اله الّا اللّه محمّد رسول اللّه و أيّدته بعلىّ بن أبى طالب (عليه السلام) (روض الجنان

17/ 12- كامل بهائى 1/ 143- تفسير شريف لاهيجى 4/ 655) 147، 319

لأعطين الرّاية غدا رجلا يحب الله و رسوله (مروج الذهب 3/ 23- الارشاد 1/ 64) 256

لا فتى إلّا علىّ لا سيف إلّا ذو الفقار (شرح شهاب الاخبار/ 41- نفائس الفنون 2/

113) 166، 170

لا فرق بينى و بين حبيبى (يافت نشد) 374

لا يخرج معى أحد الّا للجهاد (يافت نشد) 247

لعن اللّه من تخلّف عن جيش اسامة (كامل بهائى 2/ 38- حديقة الشيعة/ 233) 355، 402، 388

لمبارزة على بن ابى طالب يوم الخندق افضل من اعمال امّتى (انيس المؤمنين/ 22) 213

لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا (منهج الصادقين 4/ 235- حديقة الشيعة/ 102) 380

لولاك لما خلقت الأفلاك (خلاصة المنهج 1/ 338- مجالس المؤمنين 2/ 158) 26

لو لم يبق من الدّنيا إلّا يوم واحد لطوّل الله ذلك اليوم (بحار الانوار 51/ 74) 552

لى مع الله ... (نفائس الفنون 2/ 84- جامع الاسرار/ 417) 26، 5، 1

ما اظلّت الخضراء و لا اقلّت الغبراء على اصدق لهجة من ابى ذر (تفسير فرات/ 407-

شرح الاخبار 2/ 168)- كمال الدين/ 59) 413

ما انتجيته و لكنّ الله انتجاه (شرح الاخبار 2/ 281- العمدة/ 362) 310

ما شاء اللّه ما شاء اللّه لا يأتى بالخير إلّا اللّه (بحار الانوار 95/ 218) 516

مزّق كتابى مزّق اللّه ملكه (انيس المؤمنين/ 54: با اندك تفاوت) 242

من انت؟ قال: انا روح الامين و انت سيد المرسلين (يافت نشد) 79

من أنت؟ .. برد أمرنا (بحار الانوار 90/ 271) 126

من رسول الله الى هرقل ملك الروم (بحار الانوار/ 20، 386: الى هرقل عظيم الروم) 240

من كنت مولاه فهذا علىّ مولاه (تفسير فرات/ 130- شرح الاخبار 1/ 100- مروج الذهب 2/ 437) 345، 478

من محمد رسول الله الى خسرو پرويز (بحار الانوار 2/ 381: من محمد رسول الله الى كسرى بن هرمزد ...) 241

من محمّد رسول اللّه الى مسيلمة الكذّاب (كنز الدقائق 4/ 139) 351

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:570

نصرة علىّ بن أبى طالب

يوم الخندق خير من عبادة الثقلين (صحيح: لضربة) (مشارق انوار اليقين/ 196- احقاق الحق 2/ 104) 213

نعم الأب أبوك إبراهيم و نعم الأخ أخوك علىّ بن أبي طالب (اثبات الهداة 2/ 176) 106

و اللّه لقد جئتكم بالذّبح العظيم (يافت نشد) 87

و أدر الحقّ معه حيث كان (العمدة/ 285: اللّهمّ أدر الحق مع علىّ حيث دار- كشف الغمة 1/ 147:

اللّهمّ أدر الحق معه حيث دار) 345

هذا ما صالح محمّد رسول اللّه (يافت نشد) 458

هذا ما قضى عليه محمد رسول الله (يافت نشد) 234

هو منى و أنا منه (عيون المعجزات/ 38- كشف الغمه 1/ 96) 170

يا اخوان القردة و الخنازير (مجمع البيان 1/ 143- روض الجنان 15/ 396) 222

يا أبا الحسن قد ملكت فاسمح (يافت نشد) 434

يا رسول اللّه أكفر بعد الإيمان إنّ لى بك اسوة (يافت نشد) 166

يا على أنا و أنت من نور واحد (الكشكول، سيد حيدر آملى/ 86) 33

يا علىّ أنت منّى بمنزلة هارون من موسى (الامالى 1/ 266- كفاية الاثر/ 135) 318، 338، 392

يا علىّ أنت و أنا من نكاح لا من سفاح (كامل بهائى 1/ 108) 32

يا علىّ لا يحبّك إلّا مؤمن و تقىّ (بحار الانوار 39/ 287: الّا مؤمن تقىّ) 319

يا محمّد أدن منّى (البرهان 4/ 41- تفسير صافى 4/ 290) (در هر دو: يا محمد ادن من صاد) 106، 107

يا محمد أنا و أنت، و ما سوى ذلك خلقتها لأجلك (منهج الصادقين 9/ 75: خلقته لأجلك) 107

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:571

3. اعلام

آدم (ع) 32، 36، 38، 75، 105، 383

آصف برخيا 529

آمنه بنت وهب 33، 34، 35، 37، 39، 43، 46، 51، 54

ابا عبد اللّه بلخى 511

ابراهيم (ع) 36، 38، 52، 75،

99، 106، 505

ابراهيم (فرزند پيامبر) 73، 245

ابن الجرّاح- ابو عبيده جرّاح

ابن الزمير 464

ابن امّ مكتوم 119

ابن أبيّ- عبد الله بن ابىّ

ابن ثعلب 511

ابن حبش 554

ابن صلت 139، 140

ابن عباده 388

ابن عباس- عبد الله عباس

ابن عبد اللّه 520

ابن عطا 509

ابن على 519

ابن عمر 524

ابن عيسى 527

ابن قحافه 388، 394

ابن مزاحم 558

ابن مسعود- عبد الله بن مسعود

ابن ملجم 484

ابن منصور 523

ابن واقده 526

ابن ورقى 516

ابو الاعور 442، 443، 444، 445، 447، 448

ابو البخترى (عاص بن هشام) 102

ابو الخطاب 511

ابو الفضل 290

ابو القاسم 555

ابو القاسم بغدادى 543

ابو الهيثم 379، 453

ابو اليسر- كعب بن عمر

ابو اميّه 76

ابو ايوب انصارى 379

ابو بصير 504، 506، 509، 510، 512، 513

ابو بكر 83، 89، 109، 116، 119، 123، 128، 130، 132، 147، 160، 161، 163، 165، 172، 178، 208، 272، 276، 277، 302، 303، 309، 318، 319، 328، 329، 330، 331، 334، 335، 336، 337، 338، 378، 346، 347، 352، 353، 355، 357، 368، 386، 387، 388، 389، 390، 391، 392، 393، 394، 395، 396، 397، 387، 399، 400، 401، 402، 407، 408، 409، 410، 411، 413، 418، 459، 468

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:572

ابو جعفر دوانقى 505، 515 آثار احمدى، استرآبادى 572 3. اعلام ..... ص : 571

و جهل 61، 67، 68، 70، 86، 90، 91، 92، 93، 103، 104، 108، 109، 113، 115، 120، 121، 126، 137، 139، 140، 141، 142، 144، 146، 148، 155، 156

ابو حنيفه كوفى 482، 510

ابو ذر غفارى 273، 379، 392، 394، 397، 402، 410، 411، 412، 413، 414، 531

ابو سعيد بن (ابى) طلحه 164

ابو سعيد خدرى 379

ابو سفيان 109، 112، 133، 136، 139، 140، 151، 158، 162، 167،

169، 171، 172، 177، 178، 179، 180، 190، 191، 192، 197، 198، 199، 200، 203، 204، 205، 206، 214، 216، 217، 218، 219، 220، 227، 228، 229، 230، 231، 232، 233، 239، 240، 267، 268، 269، 274، 283، 284، 285، 286، 287، 289، 290، 291، 292، 293، 297، 298، 304، 305، 310، 311، 444، 458

ابو سلمه مخزومى 162

ابو طالب 32، 52، 54، 55، 57، 58، 59، 60، 61، 62، 63، 64، 71، 72، 73، 75، 83، 86، 87، 89، 90، 91، 95، 100، 101، 102، 103، 109، 110، 111، 112، 115، 482

ابو طالبى 532

ابو طلحه 380، 385، 391، 408

ابو طلحه انصارى 343

ابو عامر 13، 198

ابو عبيده جرّاح 288، 295، 309، 327، 339، 387، 389، 391، 276، 390، 396

ابو عمّار (كنيه حمزه) 92

ابو قتاده 288

ابو لبابه 148

ابو لهب 54، 84، 85، 86، 87، 88، 91، 92، 112، 113، 121، 137، 232، 287، 316

ابو لؤلؤ 406

ابو موسى 427، 458، 459، 460، 461

ابو هاشم 538، 540، 549

ابى اديان 552

ابى الحقيق 196

ابى الصلاح 501

ابى الصلت هروى 533، 535، 539، 540

ابىّ بن خلف 171

ابى رافع 531

ابى قحافه 309، 391

ابى كوا 460، 461، 462

ابى هريره 484

احرار 339

احمد ابو الفضل 554

احمد بن تاج الدين استرآبادى 27

احمد بن عبد اللّه 476، 546

احمد حديد 539

احمد حلال 522

احمد حنبل مروى 425

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:573

احنف 451

احنف طايى 464

ادريس (ع) 105

اسامة بن زيد 353، 354، 355، 379، 380، 388، 392

اسد بن عيد 223

اسرافيل، 357

اسكندر 505

اسماعيل انصارى 516

اسماعيل بن عبد اللّه 491

اسماعيل (ع) 38

اسماء 280

اسماء بنت عميص 123

اسماء (زوجه جعفر طيّار) 99

اسيد بن حضير 161، 227، 302

اسيد بن عاص 409، 422

اشعث 436، 437، 444، 446، 447، 448، 461

الياس

(ع) 557

ام الفضل 540

امام محمد مهدى (عليه السلام)- حجة بن الحسن (عليهما السلام)

ام حبيبه 266، 285

ام سلمه 368، 369، 491

ام فروه 510

ام معبد 124، 125

ام مكتوم 136، 161، 178

ام هانى بنت ابو طالب 105، 108، 485

اولاد ابى العاص 412

اولاد جابر انصارى 551

اويس قرنى 442، 454، 455، 456، 481، 482

ايوب سختيانى 497

ايوب (ع) 38

أنس 484

باذان 242، 243

بحيرا 58، 59، 60، 68، 80

بديل 311

بديل بن ورقاء 231

براء بن عاذب 118، 484

بريده اسلمى 126

بشر 550، 396

بشر ارطاة 440

بشير بن سعد 273

بلال 89، 119، 130، 132، 178، 221، 275، 299، 344، 363، 368

بلقيس 529

پسر حمران 419

پسر صفوان 433

پسر عمان 368، 438، 497

پسر متوكل 542

ثابت بنانى 497

ثابت بن سعد 194، 352، 387، 416، 417

ثوبيه 43

جابر انصارى 202، 379، 486، 487، 503، 504

جابر بن زيد 504

جابر جعفى 490، 507

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:574

جبرئيل 31، 32، 69، 77، 79، 80، 81، 82، 84، 86، 94، 99، 103، 104، 105، 106، 108، 109، 119، 121، 122، 131، 132، 140، 147، 153، 172، 173، 174، 176، 178، 182، 219، 226، 236، 247، 261، 263، 264، 265، 269، 271، 278، 296، 297، 298، 300، 305، 318، 334، 335، 336، 338، 340، 341، 344، 345، 336، 338، 340، 341، 344، 345، 357، 370، 375، 376، 377، 380، 389، 489

جبير بن مطعم 172

جرير 438، 440

جرير بن ثابت 453

جعفر انصارى 492

جعفر بن ابى طالب 83، 95، 96، 97، 98، 99، 238، 266، 267، 268، 277، 278، 279، 280، 288، 485

جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) 222، 508، 510، 511، 512، 513، 516، 517، 518، 527، 528

جعفر (كذّاب) 553، 557

حارث 159، 216، 247، 253، 257، 258، 261، 263، 264، 267،

268، 282، 287، 290، 480

حارث بن ابى ضرار 193

حارث بن عمير 277، 278

حارث قدامه 428

حارث (والى دمشق) 237، 245

حاطب بن ابى بلتعه 244، 287

حاكم بصرى 277

حباب 504

حباب بن منذر 93، 142، 302، 379، 390، 391

حبيب طوسى 530

حبيب فارسى 497

حبيب كوفى 501

حجاج بن علاط السلمي 267، 268، 273

حجة بن الحسن (عليهما السلام) 530، 538، 544، 551، 552، 553، 554، 555، 556، 557

حذيفه 218، 219

حذيفه يمانى 379

حذيفة بن ثابت 379

حرث 450

حسن ابو الفضل 554

حسن بصرى 492

حسن بن على عسكرى (عليهما السلام) 546، 547، 548، 549، 550، 552، 553، 554، 556

حسن بن على (عليهما السلام) 176، 271، 272، 325، 327، 340، 360، 366، 367، 369، 372، 373، 393، 399، 414، 455، 461، 468، 470، 476، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 492، 495، 498

حسن بن محمد 534، 555

حسن بن محمد بن قدير سمنانى 559

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:575

حسن خوارزمى 83، 94

حسين بن على (عليه السلام) 176، 271، 325، 327، 340، 360، 366، 367، 369، 372، 373، 393، 399، 414، 435، 437، 442، 448، 455، 461، 468، 483، 484، 485، 488، 489، 490، 491، 492، 493، 494، 495، 496، 498، 503، 511

حسين بن محمد 496

حصين بن منذر 450

حفصه 374، 488

حكيم بن حزام 142

حكيمه خاتون 552

حليمه سعديه 43، 44، 45، 46، 48، 49

حمران اسيد 424

حمزه 54، 72، 73، 90، 91، 92، 94، 95، 119، 143، 144، 160، 164، 165، 172، 173، 174، 175، 178، 288، 296، 352، 453، 502، 511

حميد طوسى 522

حميد مهران 532

حميده 508

حيى بن اخطب 186، 224

خالد بن خالد انصارى 379، 454

خالد بن سعد 379

خالد بن وليد 162، 165، 230، 231، 275، 276، 281، 282، 292، 295، 296، 302،

303، 304، 313، 314، 393، 319، 343، 352، 386، 402

خديجه (س) 62، 64، 65، 66، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 77، 78، 79، 80، 82، 110، 111، 112، 484

خذيمه 67، 68، 69

خضر (ع) 378، 535، 551، 557

خطيب دمشقى 483

خوارزمى، كمال الدين حسين 213، 271، 309

خواهر عمر 93

خويلد اسدى 203

داود بن على 514

داود بن كثير 506، 511

داوود (ع) 36، 38

دحيه كلبى 221، 228، 241

دعثور 152، 153، 154، 188

ذو الكلاع 452

ربيع 517

ربيعه 143

رشيد 474

رقيه (فرزند پيامبر) 73

زبير 84، 128، 174، 180، 208، 225، 319، 346، 353، 378، 391، 433، 434، 435، 407، 417، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 430، 431، 432، 453، 473، 480

زمعة (بن اسود) 142

زوجه سعد وقّاص 159

زوجه طلحه 179

زهرا (سلام الله عليها)- فاطمه

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:576

زهرى 499

زهير (بن اميّه) 102، 103

زيد 513

زيد بن جعفر 379

زيد بن حارثه 83، 113، 149، 154، 277، 278

زيد بن على 538، 548

زين العابدين (عليه السلام)- على بن حسين (عليهما السلام)

زينب (س) 73، 485

زينب كذّاب 265، 534

سجاحه 350، 352

سدوس 278

سراقة (بن مالك) 125

سطيح كاهن 42

سعد انصارى 379

سعد بن ابراهيم 513

سعد بن سالم 530، 531

سعد بن عباده 118، 160، 190، 230، 275، 293، 294، 295، 391، 392

سعد بن عثمان 168

سعد بن فضل بن ربيع 481

سعد بن معاذ 118، 140، 141، 142، 161، 190، 205، 214، 225، 226

سعد وقّاص 83، 119، 162، 163، 164، 171، 188، 210، 211، 222، 255، 257، 302، 407، 408، 409

سعيد 136

سعيد جبير 362

سعيد عاص 309

سفيان 179، 182، 183، 184

سلام بن مشكم 250

سلمان 132، 200، 201، 236، 366، 379، 392، 393، 396، 397، 402

سليط بن عمرو 246

سليمان 383

سليمان صرد خزاعى 436، 437

سليمان (ع) 68،

529

سندى بن شاهك 528

سوّاد (بن غزيه) 143

سوره بنت زمعه 115

سهل 311

سهل بن حنيف 427

سهيل (بن عمرو) 234، 235، 300، 531

سيد الشهداء 502

سيف بن ذى يزن 52، 53، 54

شافعى عبد المطلبى 482، 483، 265، 298

شبّر 286، 378، 391

شجاع بن وهب 245، 246

شرحبيل حارث بن عمير شعيب 520

شفيق بلخى 525، 526، 557

شيبه 67، 114، 139، 140، 141، 143، 148، 155

شيخ شهاب الدين ابى طلحه 556

شيخ عطار 484

شيرويه 243

صالح 538

صالح بن سعد 542

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:577

صالح حبشى 379

صالح مرى 497

صفوان 158، 159، 179، 304، 311

صفيّه 38، 174، 266، 268، 269، 272

ضرار بن الخطّاب 206، 213

ضمضم غفّارى 137

طاووس يمانى 472، 501

طاهر (فرزند پيامبر) 73

طلحه 84، 128، 129، 180، 208، 480

طلحة بن ابى طلحه 163، 164

طلحة بن عبيد اللّه 319، 353، 434، 378، 407، 417، 422، 423، 424، 425، 426، 435، 427، 428، 429، 430، 431، 433

طيّب (فرزند پيامبر) 73

عاتكه 64، 65، 66، 136، 137

عاصم ازدى 463، 464، 479

عاصم (بن ثابت) 179، 180، 181

عامر 270، 281

عامر (بن حضرمى) 142

عايشه 115، 123، 272، 359، 360، 367، 368، 372، 374، 378، 385، 398، 422، 423، 427، 428، 429، 430، 431، 432، 434، 436، 480، 488

عباده انصارى 313

عباس ابن عبد المطلب 54، 74، 91، 117، 118، 137، 147، 159، 379، 380، 467، 468، 492

عبد الرحمن 517

عبد الرحمن اصفهانى 543

عبد الرحمن بن عوف 84، 128، 144، 208، 319، 346، 353، 378، 389، 391، 395، 407، 409، 410، 425، 422، 424، 426

عبد الرحمن خالد 440

عبد الله 181، 182، 183، 184، 196، 197، 379، 386، 450

عبد الله ابى سرح 409

عبد الله ابى ليلى 515

عبد الله اسدى 135

عبد الله انصارى 379، 475، 490، 493

عبد اللّه بصرى 480

عبد

اللّه (بن ابى نجيح) 503

عبد الله بن أبيّ 150، 151، 162، 187، 319

عبد اللّه بن جعفر مسلم 448

عبد الله بن حذافه 241

عبد الله بن رواحه 143

عبد الله بن سعد 409، 420، 425

عبد الله بن سلام 128

عبد الله بن عباس- عبد الله عباس

عبد الله بن عبد المطلّب 32، 33، 34، 35، 36

عبد الله بن على 547

عبد الله بن مسعود 84، 146، 270، 271، 297، 359

عبد الله بن وهب 253، 254، 255

عبد الله جبير 165

عبد اللّه جعفر 280، 435

عبد الله جعفى 508

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:578

عبد الله خضرمى 427

عبد الله رواحه 192، 274

عبد الله سنان 513

عبد الله شهاب 168، 171

عبد الله عامر 416، 422

عبد الله عباس 99، 410، 412، 414، 448، 449، 459، 460، 461، 470، 476، 477، 482، 490

عبد الله عمر 162، 425، 430، 434، 458، 469، 472، 474، 480

عبد الله عوام 424

عبد الله (فرزند پيامبر) 73

عبد الله مغيره 523

عبد الله مكتوم 200، 221، 230

عبد المسيح 41، 42

عبد المطلّب 32، 38، 39، 40، 43، 50، 52، 53، 54، 55، 73، 120، 136، 139

عبد الملك مروان 497، 498، 499، 554

عبيد الله زياد 474

عبيدة (بن حارث) 143، 144، 209

عتبه 67، 86، 87، 88، 104، 114، 139، 140، 141، 142، 143، 148، 155، 168، 171، 172، 232

عتبه ابى وقّاص 168

عثمان 84، 95، 119، 128، 148، 165، 172، 208، 233، 234، 250، 300، 302، 323، 325، 346، 353، 378، 379، 389، 391، 407، 408، 409، 410، 411، 412، 413، 414، 415، 416، 417، 418، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 426، 427، 428، 429، 430، 431، 438، 440، 443، 448، 450، 451، 459

عثمان بن طلحه 164، 299

عثمان بن مالك 228

عداس

114، 115

عدى بن حاتم 315، 316، 430، 431، 432

عروة بن مسعود 232

عزرائيل 357، 370، 377

عقبه 303

عقيل 380

عكاشه 135، 162، 365، 366، 367، 508

عكرمه 158، 159، 162، 213، 230

عكرمه ابى جهل 295

علقمه 420

علقمه قيس 449

على اكبر 308

على بن ابراهيم 553

على بن ابى طالب (عليه السلام)- به علت كثرت موارد و مشحون بودن نام مبارك آن حضرت در سراسر كتاب متعرض به آن نشديم.

على بن الحسين (عليهما السلام) 496، 497، 498، 499، 500، 501، 502

على بن حمزه 518، 525

على بن خالد 537

على بن زيد 549

على بن عبد الله 547، 548، 556

على بن محمد تقى (عليه السلام) 540،

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:579

541، 543، 544، 545، 550

على بن مسيّب 523، 528

على بن موسى الرضا (عليه السلام) 528، 529، 530، 531، 533، 534، 535، 536، 537، 540

على عمران 433

على فدكى 553

على كوفى 533

على يقطين 524

عمّار 411، 440

عمّار بن زيد 531

عمار بن شهاب 427

عماره (دختر حمزه) 275

عمار ياسر 84، 89، 90، 119، 452، 453، 475، 379، 414، 415، 427، 448

عمان 497

عمران بن محمد 537، 539

عمر بن خطّاب 89، 90، 93، 94، 95، 119، 128، 130، 139، 146، 147، 148، 160، 161، 163، 165، 171، 172، 178، 207، 208، 210، 211، 213، 230، 233، 234، 235، 249، 256، 263، 264، 266، 272، 274، 275، 276، 277، 288، 302، 304، 308، 309، 310، 318، 323، 325، 328، 329، 330، 331، 334، 346، 347، 351، 353، 355، 361، 365، 366، 378، 379، 386، 388، 389، 390، 391، 392، 393، 395، 396، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 403، 404، 405، 406، 407، 408، 409، 411، 418، 423، 459، 468، 469، 470، 471، 472، 473، 474،

477، 487، 485، 488، 503، 522، 527

عمر سعد 494

عمرو بن اسد 71

عمرو بن اميه ضمرى 184، 185، 228، 237، 266

عمرو (بن حجاش) 186

عمرو بن سالم 284

عمرو بن ورقاء 420

عمرو حضرمى 137

عمرو خزرجى 134

عمرو عاص 95، 96، 97، 98، 99، 276، 277، 328، 330، 331، 332، 334، 422، 423، 438، 439، 440، 444، 445، 448، 449، 450، 452، 456، 457، 458، 459، 460، 461، 470

عمرو عبد ود 206، 207، 208، 209، 210، 211، 213، 214، 216، 221

عوف 450

عوف بن حارث 143

عوف بن عوف 449

عيسى بن مريم (ع) 32، 33، 36، 56، 58، 62، 68، 258، 299، 324، 328، 334، 337، 511، 523، 541، 550

فاطمه بنت اسد 74، 466

فاطمه بنت خويلد 32

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:580

فاطمه زهرا (عليها السلام) 73، 88، 129، 130، 131، 132، 133، 172، 174، 175، 219، 271، 275، 280، 286، 325، 327، 340، 358، 360، 366، 368، 369، 370، 371، 372، 373، 377، 378، 380، 381، 382، 393، 398، 399، 400، 402، 467، 468، 485، 488، 489، 495، 498

فاطمه شاميه 33، 34، 35

فتح 544

فرعون 517، 518

فضل بن عباس 268، 269، 289، 290، 291، 292، 293، 294، 300، 304، 305، 362، 368، 394

فضل بن عبد الله 511، 512، 379

قاسم بن جعفر 530

قاسم بن محمد 485

قاسم (فرزند پيامبر) 73

قباد 317، 322

قعقاع بن عمرو 429، 430

قنبر 422

قيس 311

قيس بن سعد 379، 427، 444، 379، 389، 441

قيصر روم 232، 245، 277، 279، 291، 550

كسرى 40، 41، 42، 232، 237، 241، 242، 243

كعب الاحبار 32، 405

كعب بن اسد 222

كعب بن اشرف 155، 156، 157

كعب بن عبده 416

كعب بن عمرو 251، 252، 320، كنانه 168، 170، 420

كنانه بشر 424

كنانة بن

ابى الحقيق 248، 265

ليث بن سعد 471، 481، 505

ماريه 245

ماريه قبطيه 73

مالك اشتر 417، 418، 419، 430، 431، 432، 434، 442، 443، 444، 445، 446، 448، 449، 454، 457، 458، 459، 461

مالك بن عوف 303، 308، 309، 312

مالك بن نويره 402

مالك دينار 497

مأمون 532، 533، 534، 535، 536

متوكل 541، 542، 543، 544، 546

محمد اسحاق 482

محمد باقر (عليه السلام) 496، 500، 502، 503، 506، 507، 509

محمد بصرى 475

محمد بن ابراهيم 544، 548، 554

محمد بن ابى بكر 253، 419، 420، 421، 422، 423، 424، 425، 430، 431، 434، 438، 448، 458، 459، 473، 476، 477، 485

محمد بن اسحاق 551

محمد بن شهاب 498

محمد بن عبد اللّه 526

محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله)-

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:581

به علت كثرت موارد و مشحون بودن نام مبارك آن حضرت در سراسر كتاب متعرض به آن نشديم.

محمد بن عبد الملك 537

محمد بن قاسم 532

محمد بن مسلم 155، 156، 157، 158، 506، 507

محمّد بن مسلمه 186، 187، 273، 265

محمد بن سنان 537

محمد بن نعمان 556

محمد بن يوسف 482، 555

محمد پارسا 529

محمّد تقى (عليه السلام) 534، 536، 537، 540

محمد حنفيه 448، 461، 498

محمد رازى 533

محمّد راشد 555

محمد طوسى 532

محمود 302

مرحب 188، 247، 254، 258، 259، 260، 261، 263، 264، 267، 268، 270، 282

مروان 414، 417، 421، 422، 423، 424، 426

مريم (ع) 299

مسلم بن كثير 424

مسيلمه كذّاب 350، 351، 352، 385

مشعبدى 525

مصعب 142

مطعم (بن عدى) 102، 103، 115، 116

معاذ جبل 302

معاويه 235، 311، 327، 360، 427، 409، 411، 421، 422، 426، 437، 438، 439، 440، 441، 442، 443، 444، 445، 446، 447، 449، 450، 451، 452، 453، 454، 455، 456، 457، 458، 459،

460، 474، 479، 480

معبد بن ابى معبد 178، 179

معتصم 536

معوّذ بن حارث 143

مغيره 86، 393، 415

مفضل 520

مقداد اسود 379، 414

مقداد بن عمرو 162

مقوقس 237، 244

ملك فصاح 464

منصور دوانقى 514، 517، 518، 519، 521

موسى (ع) 36، 56، 62، 98، 106، 258، 272، 324، 494، 495، 518، 525، 541

موسى كاظم (عليه السلام) 508، 521، 523، 524، 525، 528، 529، 526، 527، 528، 529، 537

ميسره 66، 67، 68، 69، 70، 71

ميكائيل 122، 305، 357

ناجيه اسلمى 273، 379

نافع بن غيلان 309

ناقوم رومى 76

نباته 471

نباش 222

نجاشى 95، 96، 97، 98، 99، 100، 232، 237، 266، 267، 275، 276

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:582

نرجس خاتون 552، 557

نسطور 68، 70

نصر 534

نصر بن حارث 313، 347

نصر عنان 452

نعمان بن منذر 41

نعيم 93

نعيم بن مسعود 191، 192، 216

نفيسه 69، 70، 71

نوح (ع) 36، 38، 75، 383

نور الأئمة 336، 393

نوفل بن خويلد 146، 213

نوفل (بن عبد الله) 207

واقدى 227، 482

وحشى 172

ورقة بن نوفل 80، 81

وقاص 379

وليد بن عتبه 409، 313، 418

وليد هاشم 538

هارون الرشيد 482، 512، 522، 523، 524، 525، 526، 527

هارون (ع) 106، 272، 494، 495

هاشم 280، 533

هاشم بن عتبه 442، 448، 452، 458، 461

هامون 352

هبة بن واهب 142

هرقل (پادشاه روم) 237، 238، 239، 240، 241، 245، 316، 317، 321، 322

هشام ابن عبد الملك 509

هشام بن عبد الحارث 102

هند (جگرخوار) 112، 172، 173، 286، 294

هوذه 237، 246

هوذة بن قيس 198

هيبت اللّه 546

هيثم 481

ياسر (برادر مرحب) 270

يحيى 38، 105، 545

يحيى بن عروه 385

يحيى بن عمران 539

يحيى قاضى 538

يحيى يهودى 493، 495

يزدجرد 42

يزيد 310، 360، 426، 491، 495

يعقوب (ع) 497

يوسف بن زياد 542، 545

يوسف ربيعى 545، 546

يوسف (ع) 38، 105، 300

يونس متى 115

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:583

4. جايها

آتشكده فارس

40، 42

آذربايجان 437، 438

احد (كوه) 162، 171، 172

استرآباد 555

اسكندريه 237، 244، 246

ايوان و طاق كسرى 40

بابل 517

بحرين 312، 313

بدر 136، 138، 139، 140، 148، 190، 191، 192، 193

بصرا 238، 239

بصره 409، 416، 422، 427، 428، 429، 430، 431، 435، 470

بطحا 163، 255

بغداد 401، 498، 523، 529، 531، 545، 550

بقيع 358

بلقاء 317

بلقين 276

بيت اللّه 275، 297، 335، 336، 338، 339، 543

بيت المقدّس 109، 129، 238، 239، 240

تبوك 320، 366

تنعيم 109

جحفه 344

جده 76

جرف 353

جزيرة العرب 282، 317، 348، 361، 401، 403

جعرانه 308، 310

جولان 326

جيش العسرة 318

چشمه امام رضا (ع) 533

حبشه 52، 95، 96، 237، 255، 266، 275

حجر الاسود 76، 339، 498، 500

حجون 295

حديبيه 231، 236، 247، 442

حرا (كوه) 77، 81، 115

حصه 411

حلب 403

حمراء اسد 177، 178

حمص 238

حنين 302، 303، 310

خراسان 42، 403، 437، 465، 506

خيبر 189، 196، 236، 247، 248، 249، 247، 248، 249، 250، 251، 252، 253، 254، 257، 258، 259، 261، 262، 263، 264، 266، 267، 268، 269، 270، 282، 359

دار الملك 315، 332 آثار احمدى، استرآبادى 583 4. جايها ..... ص : 583

شق 237، 442، 245، 482

دومة الجندل 458

ذو الحليفه 159، 273، 287، 288، 339

ذى قار 429

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:584

روحا 219

روم 60، 202، 237، 238، 293، 317، 320، 322، 353، 354، 355، 401، 404، 438

زبردستان 403

زمزم 516

ساوه 40

سبا 529

سباع 331

سقيفه بنى ساعده 379، 386

سدرة المنتهى 106، 108

سيستان 465

شام 33، 42، 55، 57، 62، 64، 68، 83، 109، 133، 136، 149، 154، 189، 238، 277، 306، 315، 316، 320

403، 404، 409، 411، 417، 442، 446، 448، 450، 451، 456، 457، 458، 459، 465، 479، 480، 487، 490، 495، 507، 537

شعب (ابى طالب) 99، 101، 102،

103

شعب عقبه 117

صفا (كوه) 78، 84

صفين 479

صهباء 249

طائف 113، 308، 309، 310

طريد 326

طوس 530، 532، 539

عدن 488

عذره 276

عراق 154، 293، 306، 401، 403، 404، 437، 442، 445، 446، 448، 449، 487، 491، 516، 537، 547، 554

عرفه 339، 340

غدير خم 344، 347، 348، 350، 362

فارس 40، 41، 42، 202، 238، 243، 293، 403، 515

فدك 270، 271، 272، 398، 399، 402

فلسطين 409، 440

قادسيه 525

قروده 185

كاظمين 496

كربلا 360، 442، 491، 492، 494، 497، 523

كرمانشاه 559

كعبه 33، 38، 74، 75، 76، 87، 91، 102، 116، 117، 136، 229، 232، 273، 294، 297، 306، 336، 338، 339، 344، 501، 523، 535، 537

كفره 58

كوفه 409، 416، 417، 418، 419، 427، 434، 436، 457، 458، 460، 465، 471، 474، 476، 479، 483، 484، 491، 533، 537

كوفيان 427

ماء الحوأب 427

مداين 237، 401، 409، 553

مدينه 116، 117، 119، 120، 121، 126، 127، 133، 134، 136، 138، 141، 147، 148، 150، 151، 152، 155،

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:585

156، 159، 160، 162، 165، 175، 177، 179، 180، 185، 186، 188، 189، 193، 196، 197، 200، 201، 206، 208، 216، 221، 226، 236، 241، 242، 245، 246، 266، 269، 271، 272، 275، 276، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287، 289، 301، 303، 308، 311، 312، 313، 314، 315، 316، 317، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 328، 329، 330، 332، 353، 354، 355، 363، 371، 403، 404، 409، 410، 412، 413، 414، 415، 416، 417، 418، 419، 420، 421، 428، 429، 435، 436، 477، 484، 499، 509، 513، 516، 523، 526، 527، 531، 534، 535، 537، 538، 539، 545

مر الظهران 69، 200، 289

مرو 42

مرو 78،

501

مسجد الاقصى 105، 109

مسجد الحرام 76، 115، 268، 294، 339

مسجد رأس الحسين (ع) 537

مسجد رسول اللّه 362

مسجد طوس 530

مسجد قبا 127

مصر 409، 403، 418، 419، 420، 427، 440، 450، 456، 529، مكه 33، 44، 54، 55، 61، 68، 73، 74، 76، 83، 87، 94، 95، 99، 103، 113، 114، 115، 116، 118، 120، 123، 124، 125، 127، 133، 135، 136، 137، 138، 139، 154، 158، 159، 172، 177، 178، 179، 182، 192، 193، 198، 200، 219، 229، 230، 231، 233، 234، 235، 236، 246، 267، 268، 273، 274، 275، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 289، 291، 292، 293، 294، 295، 297، 299، 300، 301، 302، 311، 312، 317، 335، 336، 337، 338، 339، 343، 344، 403، 422، 423، 427، 428، 459، 477، 480، 498، 499، 501، 502، 509، 511، 515، 516، 525، 535، 539، 555

نجد 120، 385

نجران 322، 323

نجف 451

نهروان 462، 463، 464، 518

نيشابور 533

نيل (رود) 255

وادى القرى 271، 320

وادى صفراء 137

هند 519، 543

يثرب 136، 163، 206، 255، 282

يمامه 237، 246

يمن 52، 73، 242، 246، 343، 465

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:587

5. طوايف

آل ابو سفيان 442

آل اسلم 200

آل عمران 115

آل غالب 68

اضم 288

اوس 117، 120، 142

بنو مرّه 200

بنى اسد 494

بنى النجّار 161، 221

بنى اميه 500، 505، 507، 509، 510، 511، 512

بنى بكر 113، 283، 284، 296

بنى تميم 423

بنى ثعلب 350

(بنى) ثعلبه 152

بنى ثقيف 113

بنى خزاعه 283، 284

بنى ساعد 379

بنى سعد 43، 44، 45

بنى سليم 152

بنى عامر 185

بنى قريظه 203، 214، 216، 217، 219، 220، 221، 222، 224، 225

بنى قضاعه 276، 329، 494

بنى قينقاع 148

بنى مخزوم 415

بنى مدلج 52، 133

بنى مصطلق 193، 313

بنى مطلّب 101، 102

بنى نخيله

442

بنى نضير 184، 185، 187، 197

بنى هاشم 66، 71، 72، 73، 101، 102، 103، 120، 137، 292، 400، 546

ترك 118، 239

ثقيف 301، 302، 306، 311

جهودان 260، 261، 262

حربى 259

خزرج 117، 120، 142، 391

خيبريان 251، 257، 261، 262، 265، 268، 270

ديلم 118، 239

طى 288

عباسيان 505، 532

غطفان 152، 199، 200، 205، 214، 217، 220، 248، 249

فزاره 200، 220

قريش 40، 59، 60، 61، 62، 68، 71، 72، 72، 76، 84، 87، 88، 89، 90، 93، 95، 98، 99، 100، 101، 102، 103، 108، 109، 110، 112، 116، 120، 136، 137، 138، 139، 147، 148، 149، 154، 158، 191، 198، 210،

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:588

215، 217، 219، 229، 230، 232، 233، 234، 235، 239، 255، 267، 274، 275، 283، 284، 287، 289، 293، 294، 296، 298، 299، 304، 311، 387، 390، 458

مروانيان 415، 420، 422، 427

ناصبيه 465

نجرانيان 323، 327

همدانيان 450، 451

هوازن 301، 302، 303، 306، 311، 312

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:589

6. غزوات و وقايع مهم

بيعت الرضوان 233

حنين 301

ذات السلاسل 328، 334

صفّين 235، 440، 479، 481

صلح حديبيه 229، 283

طائف 308

عام الفيل 36، 74

غزوه احد 158، 175، 176، 178، 288، 296، 358، 453

غزوه احزاب 197

غزوه بنى قينقاع 148

غزوه بنى مصطلق 193

غزوه بنى نضير 184

غزوه خندق 197، 225

غزوه خيبر 247

غزوه فتح مكه 246

غزوه بدر 89، 135، 145، 148، 151، 158، 162، 172، 225

موته 354

نهروان 463، 483

7. كتب وارده در متن

انجيل 56، 58، 59، 61، 62، 68، 80، 115، 116، 128، 223، 238، 245، 258، 321، 324، 327

تورات 56، 59، 62، 66، 114، 115، 116، 128، 186، 187، 223، 238، 258، 321، 327، 528

درج الدرر 348، 460

روضة الاحباب 29، 83، 346، 361

زبور 58

صحيحين 349، 484

فصل الخطاب 529

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:591

8. منابع

1. اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات: محمّد بن الحسن الحرّ العاملى (1033- 1104 ق) تصحيح:

ابو طالب التجليل التبريزى، قم، بى نا، بى تا.

2. احقاق الحق و ازهاق الباطل: قاضى نور اللّه شوشترى (تسترى) (1091 ق)/ تحقيق: آيت الله العظمى مرعشى نجفى (ره) با تعاليق و تصحيح سيد ابراهيم ميانجى، قم: كتابخانه آيت اللّه العظمى مرعشى نجفى، بى تا

3. اختيار مصباح السالكين (شرح نهج البلاغه- الوسيط): ميثم بن على بن ميثم (636- 689 ق)/ محقق: دكتر محمد هادى امينى، مشهد: بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1408 ق.

4. اخلاق محسنى: ملا حسين كاشفى سبزوارى (910 ق)، تهران كتابخانه علميه، 1358 ش.

5. الارشاد فى معرفة حجج الله على العباد: شيخ مفيد، ابو عبد اللّه محمد بن نعمان (336- 413 ق)/ تحقيق مؤسسه آل البيت، قم: كنگره هزاره شيخ مفيد، 1413 ق.

6. اعلام الورى باعلام الهدى: ابو على فضل بن حسن طبرسى (قرن 6). تهران، دار الكتاب الاسلامية، بى تا.

7. الامالى: شيخ صدوق، ابو جعفر محمّد بن على بن حسين بابويه قمى (381 ه)، بيروت:

مؤسسه الاعلمى، 1400 ق.

8. انيس المؤمنين: محمد بن اسحاق حموى (قرن 10)/ محقق: مير هاشم محدث، تهران: بعثت، 1363 ش.

9. بحار الانوار الجامعة لدرر أخبار الائمة الأطهار (عليهم السّلام): محمد باقر بن محمّد تقى مجلسى (1537- 111 ق)، تهران: دار الكتب الاسلامية (آخوندى)، 1403 ق.

10. البرهان فى تفسير

القرآن: سيد هاشم بحرانى (1107 ق)/ تحقيق: قسم الدراسات الاسلامية، قم:

مؤسسة البعثة، 1415 ق.

11. تفسير فرات الكوفى: فرات بن ابراهيم كوفى (قرن 3)، تحقيق: محمد الكاظم، تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1410 ق.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:592

12. تفسير جوامع الجامع: فضل بن حسن طبرسى (548 ق)/ تحقيق: دكتر ابو القاسم گرجى، تهران:

انتشارات دانشگاه تهران و مركز مديريت حوزه علميه قم، 1409 ق.

13. تفسير خلاصه منهج الصادقين: ملا فتح الله كاشانى (988 ق)/ تصحيح: حاج ميرزا ابو الحسن شعرانى، تهران: انتشارات اسلاميه، 1363 ش.

14. تفسير شريف لاهيجى: بهاء الدين محمد شريف لاهيجى (اواخر قرن 11)/ تصحيح: محدث ارموى و محمد ابراهيم آيتى، تهران: مؤسسه مطبوعاتى اعلمى.

15. تفسير الصافى: ملا محسن فيض كاشانى (1007- 1091 ق)/ محقق: علامه شيخ حسين اعلمى، قم: دار المرتضى للنشر، 1399 ق.

16. تفسير نور الثقلين: عبد على بن جمعه عروسى حويزى، قم؛ انتشارات اسماعيليان، بى تا.

17. جامع الاسرار و منبع الانوار: سيّد حيدر آملى (787 ق)؛ تحقيق: هنرى كربن، عثمان اسماعيل يحيى، تهران: انتشارات علمى و فرهنگى و انجمن ايران شناسى فرانسه، 1368 ش.

18. جلاء الاذهان و جلاء الاحزان (تفسير گازر): ابو المحاسن حسين جرجانى (اواخر قرن 9)، تصحيح و تعليق: مير جلال الدين حسينى «محدّث ارموى»، بى جا، بى نا، 1337 ش.

19. جلاء العيون: علّامه محمّد باقر مجلسى (1037- 1110 ق)، تهران: انتشارات رشيدى، 1362 ش.

20. حديقة الشيعة: مقدّس اردبيلى، احمد بن محمّد (993 ق)، تهران: علميه اسلاميه، بى تا.

21. حقايق التأويل فى متشابه التنزيل: شريف رضى، محمد بن حسين (406 ق)/ با شرح شيخ محمد رضا آل كاشف الغطاء، تهران: مؤسسة البعثة، 1406 ق.

22. حياة القلوب: علامه محمد باقر مجلسى (1037/

1111 ق)، تهران: مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1363 ش.

23. روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن: ابو الفتوح رازى، حسين بن على خزاعى نيشابورى (نيمه اول قرن ششم)، مشهد: بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، 1371 ش.

24. روضة المتّقين فى شرح من لا يحضره الفقيه: محمّد تقى مجلسى (1003- 1070 ق) تحقيق:

سيّد حسن موسوى حائرى- على پناه اشتهاردى، بى جا، بنياد فرهنگ اسلامى كوشان پور، بى تا.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:593

25. رياض السالكين فى شرح صحيفة سيّد السّاجدين (عليه السلام): سيّد عليخان مدنى شيرازى، تحقيق: سيّد محسن حسينى امينى، قم: انتشارات جامعه مدرسين، 1409 ق.

26. شرح الاخبار فى فضائل الائمة الاطهار (عليهم السلام): قاضى نعمان تميمى مغربى (363 ق)،

تحقيق: سيّد محمّد جلالى، قم: مؤسسة النشر اسلامى، 1409 ق.

27. شرح شهاب الاخبار: مؤلف نامعلوم (تاريخ تأليف 690 ه)، مقدّمه، تصحيح و تعليق: سيّد جلال الدين حسينى محدّث ارموى، تهران: انتشارات علمى فرهنگى، 1361 ش.

28. الصوارم المهرقة فى نقد الصواعق المحرقة: محقق: سيد جلال الدين حسينى (محدث ارموى)، تهران: دار الكتب الاسلامية، بى تا.

29. الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف: سيّد رضى الدين على بن موسى ابن طاووس (664 ق)، قم: بى نا، 1400 ق.

30. عوالم العلوم و المعارف: عبد اللّه بحرانى اصفهانى (قرن 12)، قم: تحقيق و نشر: مدرسة الامام المهدى (عليه السّلام)، زير نظر سيّد محمّد باقر ابطحى، 1405 ق.

31. عيون اخبار الرضا (عليه السلام): شيخ صدوق، ابو جعفر محمّد بن على بن حسين بابويه قمى (381 ق)، تحقيق: سيّد مهدى حسينى لاجوردى، تهران: انتشارات جهان، بى تا.

32. الغارات: ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى (283 ق)/ با مقدمه و حواشى و تعليقات محدث ارموى، تهران: انجمن آثار ملى، 1355 ش.

33. غاية المرام فى

حجة الخصام فى تعيين الامام: سيّد هاشم بحرانى (1107 ق)، بيروت:

دار القاموس الحديث، 1341 ق. چاپ سنگى.

34. عمدة عيون صحاح الاخبار فى مناقب امام الابرار: ابن بطريق، يحيى بن حسن اسدى حلى (532- 600 ق)/ تحقيق: شيخ مالك محمودى و شيخ ابراهيم بهادرى، قم: مؤسسه النشر الاسلامى، 1407 ق.

35. عيون المعجزات: حسين بن عبد الوهاب (قرن 5)، قم: مكتبة الداورى، 1395 ق.

36. الفرج بعد الشدّة: قاضى تنوخى (384 ق)، قم: منشورات الرضى، 1364 ق.

37. الكافى: محمّد بن يعقوب كلينى رازى (329 ق)، تهران: دار الكتب الاسلامية، 388 ق.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:594

38. كامل بهايى: عماد الدين حسن بن على طبرى (675 ق). تهران: مكتبة المرتضوية، بى تا.

39. كتاب العين: خليل بن احمد فراهيدى (175 ق)، تحقيق: دكتر مهدى مخزومى، دكتر ابراهيم سامرايى، بى جا، بى نا، بى تا.

40. كشف الغمّة فى معرفة احوال الائمة (عليه السلام): عيسى بن ابى الفتح اربلى (992 ق)، تحقيق:

سيّد هاشم رسولى محلاتى، تبريز: مكتبة بنى هاشم، 1381 ق.

41. كشف اليقين فى فضائل امير المؤمنين (عليه السلام): علامه حلى، حسن بن يوسف (648- 726 ق)/ تحقيق: حسين درگاهى، تهران: سازمان چاپ و نشر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1411 ق.

42. الكشكول فى ما جرى على آل الرسول (صلى الله عليه و آله): سيد حيدر آملى (787 ق)، قم منشورات الرضى، 1372 ق.

43. كفاية الاثر في النص على الائمة الاثنى عشر (عليهم السلام): على بن محمد خزار قمى (قرن 4)/ محقق: سيد عبد اللطيف كوه كمره اى، بى جا: انتشارات بيدار، 1401 ق.

44. كمال الدين و تمام النعمة: شيخ صدوق، ابو جعفر محمد بن على بن بابويه قمى (381 ق)، تحقيق و تصحيح: على اكبر غفارى، تهران: دار الكتب

الاسلامية، 1395 ق.

45. كنز الدقائق و بحر الغرائب: محمد بن محمد رضا قمى مشهدى (قرن 12)، تحقيق: حسين درگاهى، تهران: مؤسسه چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1366 ش.

46. كنز الفوائد: محمّد بن على كراجكى (449 ق) تحقيق: شيخ عبد اللّه نعمة، قم: دار الذخائر، 1410 ق.

47. مجالس المؤمنين: قاضى نور اللّه شوشترى (تسترى) (1901 ق)، تصحيح: سيّد احمد عبد منافى، 1354 ش.

48. مجمع البيان فى تفسير القرآن: ابو على فضل بن حسين طبرسى (548 ق) تحقيق: سيّد هاشم رسولى محلاتى و سيّد فضل اللّه يزدى طباطبايى، بيروت: دار المعرفة، 13408 ق.

49. المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء: ملا محسن فيض كاشانى (1007- 1091 ق)، تحقيق: على اكبر غفارى، تهران: مكتبة الصّدوق، 1339 ش.

آثار احمدى، استرآبادى ،ص:595

50. مشارق انوار اليقين فى اظهار اسرار حقائق امير المؤمنين (عليه السّلام): حافظ رجب برسى (773 ق)، تهران: دفتر نشر فرهنگ اهل بيت (عليهم السّلام)، بى تا.

51. مناقب آل ابى طالب: ابن شهر آشوب، سيد الدين محمّد بن على، بيروت: دار الاضواء، 1412 ق.

52. منهج الصادقين: ملا فتح اللّه كاشانى (988 ق)، تصحيح: على اكبر غفارى، تهران: علميه اسلاميه، بى تا.

53. نفايس الفنون فى عرايس العيون: شمس الدين محمد آملى (572 ق)/ تصحيح: سيد ابراهيم ميانجى، تهران: كتابفروشى اسلاميه، 1379 ق.

54. الوافى: ملا محسن فيض كاشانى (1007- 1091)/ محقق: ضياء الدين حسينى (علامه اصفهانى)، اصفهان: مكتبة امير المؤمنين (عليه السلام)، 1412 ق.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109